سڪوت خیابان ها در هنگام نـماز صبح
و جنجال و شلوغـی آن در هنگام ڪارو
ڪاسبی، محبت دُنیـا و فراموش شُدنِ
آخـرت را بـہ ما متذکر می شـود..‼️
.
.اگرخداوندتوفیق داد که همیشه نمازِ صبح را سر وقت بخوانی بدان که دوستت دارد!! پس هرگز از این محبت غافل نشو.!🙂❤️
اللهم اجعلنا من أهل صلاة الفجر 🌱🤲🏻
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و جنجال و شلوغـی آن در هنگام ڪارو
ڪاسبی، محبت دُنیـا و فراموش شُدنِ
آخـرت را بـہ ما متذکر می شـود..‼️
.
.اگرخداوندتوفیق داد که همیشه نمازِ صبح را سر وقت بخوانی بدان که دوستت دارد!! پس هرگز از این محبت غافل نشو.!🙂❤️
اللهم اجعلنا من أهل صلاة الفجر 🌱🤲🏻
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
+میدونی رسیدن کِی قشنگه؟🙃
بعد از جنگیدن..
بعد از سختی..
بعد از اشک..!
اونوقت اون رسیدنه، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزیهای جا افتاده مامان یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی؛ دیدی چقدر لذت بخشه همش!؟
رسیدن بعد سختی هم همینه!
اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش.. ارزششو داشت اون همه جنگیدن.
الهی که نصیب همتون این
آخیشششش دلچسب...🫠🥰
آمییییییییییییین🤲حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✿بسماللهالرحمنالرحیم✿
خاطرات خونین🥀
قسمت_اول
آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه ابری سفید با وزش تند باد پریشانشده و به سویی میرفت تا اینکه از دیدهها پنهان شد. شاخههای خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّتها را روی برگهای خود مکتوب میکردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانهی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر میبردیم. چند روزی از انجامِ عملیات میگذشت و جراحتهای ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمیکرد الاّ دیدار عشق.
گوشهنشینی مجاهدین را از پای درمیآورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دلهای ما بیقرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بیرمقمان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا میپراند. علی بیحوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیهتون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی میکردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و گفتم:
«حرف دلمون رو زدی علیجان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یکراست به سمت بیرون روستا راندیم.
فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گلهای رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی میکردند و ذهنم را به سمت زادگاهام هرات میکشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشمنوازتر و خیرهکنندهتر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچهها این روستای مزدورانِ آمریکاییئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«اینجا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من میخوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو اینجا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
همسنگریها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دلانگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم میپراند. کبوترها در حال پرواز، برگهای رقصانِ درختها و پروانههای عشوهگر اطراف، آوای خوش قناریها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بیجهت سوق میدادند و پیش میرفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجهام را جلب کرد. هقهقِ گریهای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوشهایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع میکرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشمهایش میفشرد و گریه و زاری میکرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آنجا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفهام میکنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماسگونه گفت:
«بشرا من نمیخوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«میدونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلادهی آمریکاییها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین میکنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من میخواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربیها رو انتخاب کنم... مگه من میتونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خاطرات خونین🥀
قسمت_اول
آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه ابری سفید با وزش تند باد پریشانشده و به سویی میرفت تا اینکه از دیدهها پنهان شد. شاخههای خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّتها را روی برگهای خود مکتوب میکردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانهی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر میبردیم. چند روزی از انجامِ عملیات میگذشت و جراحتهای ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمیکرد الاّ دیدار عشق.
گوشهنشینی مجاهدین را از پای درمیآورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دلهای ما بیقرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بیرمقمان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا میپراند. علی بیحوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیهتون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی میکردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و گفتم:
«حرف دلمون رو زدی علیجان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یکراست به سمت بیرون روستا راندیم.
فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گلهای رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی میکردند و ذهنم را به سمت زادگاهام هرات میکشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشمنوازتر و خیرهکنندهتر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچهها این روستای مزدورانِ آمریکاییئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«اینجا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من میخوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو اینجا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
همسنگریها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دلانگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم میپراند. کبوترها در حال پرواز، برگهای رقصانِ درختها و پروانههای عشوهگر اطراف، آوای خوش قناریها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بیجهت سوق میدادند و پیش میرفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجهام را جلب کرد. هقهقِ گریهای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوشهایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع میکرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشمهایش میفشرد و گریه و زاری میکرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آنجا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفهام میکنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماسگونه گفت:
«بشرا من نمیخوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«میدونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلادهی آمریکاییها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین میکنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من میخواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربیها رو انتخاب کنم... مگه من میتونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خانم فروزان: و ما همچنان در این بنیاد در حدود چهل کارمند داریم که بیست تن آن از طبقه اناث و بیست تن آن از طبقه ذکور است.
پدر: خیلی خوب خانم. با اجازۀ تان من باید بروم تا بالای من هم وظیفه ناوقت نشود.
خانم فروزان: صاحب اجازه هستید آقا یوسف. بابت آمدن تان سپاس گذارم.
پدر: خواهش میکنم خانم.
با پدرم خداحافظی کرده و پدرم روانۀ کار خود گردید.
خانم فروزان به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان بیا که ترا با همکارانت معرفی کنم.
لبخندی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: درست است خانم جان، برویم.
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت چهاردهم
با خانم فروزان داخل دفتر شدم و چند تن از دختران و چند تن از پسران مشغول کار بودند.
خانم فروزان با یک سرفه توجه همۀ آنها را به خود جلب کرد. همۀ آنها متوجه خانم فروزان گردیدند و از دیدن من متعجب شدند.
خانم فروزان: دوستا، این »عایشه« است، و بعد از این همرای ما یکجا کار میکند، همکار جدید تان.
من: سلام به همه.
همۀ آنها با تکان سر با من احوال پرسی کردند.
خانم فروزان با دست اشاره به طرف دختران کرد و گفت: آرزو، صفا، زهره، مریم، شبنم، فیروزه، شفیقه، سمیرا، زحل، بنفشه، ثنا، یلدا، خدیجه، زرمینه، سمیه، حسینه، بهاره، زرلشت، مژده و مدینه همکارانت هستند.
و بعد رو به پسران کرد و گفت:
و همچنان: احمد، میالد، عبدالله، سیاوش، جاوید، مصطفی، مسیح، انور، شهاب، قیس، جلال، وهاب، زبیر، حسیب، بهزاد، ولی، طاها، امیر، مراد، و هارون .
و اینها نیز با خودت یکجا کار میکنند.
آنها هم با دست به سینه احوال پرسی کردند.
من هم که در مقابل آنها قرار گرفته بودم و مرکز دید همۀ شان شده بودم کمی استرس داشتم و سعی میکردم که استرسم نمایان نگردد و خود را عادی نشان بدهم.
خانم فروزان: عایشه جان بیا تا جای کار ات را برایت نشان بدهم.
من با آرامش: درست است خانم جان.
خانم فروزان به چوکی که در کنار کلکین بود اشاره کرد و گفت: پس از این، این چوکی تو است و هرکسی که اینجا برای اخذ کمک میایند خودت راجستر مینمایی و آنها بعداً کمک را تسلیم میشوند.
حواست باشه که یک نفر دو بار شامل لست نگردد که بعداً از آنها دیدن میشود.
با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم: شما تشویش نکنید خانم، من هر قدر توان داشته باشم سعی میکنم تا هیچ اشتباهی از دستم سرنزند که باعث ناراحتی تان گردد.
خانم فروزان: من یقین دارم که خودت میتوانی از پس این کار برآیی.
من: تشکر خانم جان.
خانم فروزان: خواهش میکنم عزیزم، من میروم تا کار دیگران را نظارت کنم.
من: بروید خانم، فعلاً خدانگهدار.
بسم الله گفته و به کار آغاز کردم.
پس از چند دقیقه یک نفر آمد بخاطر راجستر، و او را راجستر کردم.
»الیاس و بکتاش«.......
به شفاخانه رسیدیم و با شخصی که درعقب میز معلومات نشسته بود احوال پرسی کردیم.
و برای او جریان تماس صبح را تعریف کردیم.
کارمند پس از چند لحظه خود را برای ما معرفی کرد؛
از حرف های آن فهمیده شد که اسمش جمیل بود و ما را بخاطر رهنمایی بیشتر به اتاق رئیس شفاخانه دعوت کرد.
پس از تک تک بر دروازه رئیس، جمیل از وی اجازه ورود به اتاقش را گرفت و رئیس هم با بسیار مهربانی ما را به سوی خودش دعوت کرد و بعد از چند لحظه جمیل هر دوی ما را به سر طبیب شفاخانه معرفی کرد.
سرطبیب هم که خیلی خوشکلام به نظر میرسید به فرموده خودش برگه مشخصات ما را مطالعه کرده بود و از ما درخواست بار دوم معرفی را کرد تا بیشتر با ما آشنا شود.
با بسیار عشق و علاقه خود را معرفی کردیم و او هم، از جمیل خواست تا تمام بخش های شفاخانه را برای ما معرفی کند و بعد از آن ما را به دواخانه رهنمایی کند تا روز های اول کار مان را از آنجا آغاز نماییم.
»هدیه«........
پس از احوال پرسی خوش انگیز با نجوا و صدف، آنها دلیل خوشحالیم را چیزهای عجیبی تعبیر میکردند که گویا تازه به دنیای عاشقی پیوستم و یا هم وابسته کسی شدم که آنها خبر ندارند و امثال اینها........
پس از چند لحظه آزار از سوی آنها، دلیل خوشحالیم را اجازۀ امروز از سوی مادرم بیان کردم و آنها هم با خجالتی که از روی شیطانی و شوخی بود معذرت خواهی کرده و مرا در آغوش گرفتند و پس از آن با شنیدن چنین خبر بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و به آنها هشدار دوباره رفتن به خانه قبل از آذان شام را دادم و آنها هم تایید کردند.
پس از ختم درس همۀ ما در باره رفتن به جاهای مختلف مشاجره کردیم .
نجوا میخواست که اول پارک برویم و صدف میخواست که اول غذا خوردن برویم.
بعد از چند لحظه جر و بحث، توافق ما اول به غذا خوردن رسید چون همۀ ما بسیار گرسنه بودیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر: خیلی خوب خانم. با اجازۀ تان من باید بروم تا بالای من هم وظیفه ناوقت نشود.
خانم فروزان: صاحب اجازه هستید آقا یوسف. بابت آمدن تان سپاس گذارم.
پدر: خواهش میکنم خانم.
با پدرم خداحافظی کرده و پدرم روانۀ کار خود گردید.
خانم فروزان به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان بیا که ترا با همکارانت معرفی کنم.
لبخندی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: درست است خانم جان، برویم.
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت چهاردهم
با خانم فروزان داخل دفتر شدم و چند تن از دختران و چند تن از پسران مشغول کار بودند.
خانم فروزان با یک سرفه توجه همۀ آنها را به خود جلب کرد. همۀ آنها متوجه خانم فروزان گردیدند و از دیدن من متعجب شدند.
خانم فروزان: دوستا، این »عایشه« است، و بعد از این همرای ما یکجا کار میکند، همکار جدید تان.
من: سلام به همه.
همۀ آنها با تکان سر با من احوال پرسی کردند.
خانم فروزان با دست اشاره به طرف دختران کرد و گفت: آرزو، صفا، زهره، مریم، شبنم، فیروزه، شفیقه، سمیرا، زحل، بنفشه، ثنا، یلدا، خدیجه، زرمینه، سمیه، حسینه، بهاره، زرلشت، مژده و مدینه همکارانت هستند.
و بعد رو به پسران کرد و گفت:
و همچنان: احمد، میالد، عبدالله، سیاوش، جاوید، مصطفی، مسیح، انور، شهاب، قیس، جلال، وهاب، زبیر، حسیب، بهزاد، ولی، طاها، امیر، مراد، و هارون .
و اینها نیز با خودت یکجا کار میکنند.
آنها هم با دست به سینه احوال پرسی کردند.
من هم که در مقابل آنها قرار گرفته بودم و مرکز دید همۀ شان شده بودم کمی استرس داشتم و سعی میکردم که استرسم نمایان نگردد و خود را عادی نشان بدهم.
خانم فروزان: عایشه جان بیا تا جای کار ات را برایت نشان بدهم.
من با آرامش: درست است خانم جان.
خانم فروزان به چوکی که در کنار کلکین بود اشاره کرد و گفت: پس از این، این چوکی تو است و هرکسی که اینجا برای اخذ کمک میایند خودت راجستر مینمایی و آنها بعداً کمک را تسلیم میشوند.
حواست باشه که یک نفر دو بار شامل لست نگردد که بعداً از آنها دیدن میشود.
با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم: شما تشویش نکنید خانم، من هر قدر توان داشته باشم سعی میکنم تا هیچ اشتباهی از دستم سرنزند که باعث ناراحتی تان گردد.
خانم فروزان: من یقین دارم که خودت میتوانی از پس این کار برآیی.
من: تشکر خانم جان.
خانم فروزان: خواهش میکنم عزیزم، من میروم تا کار دیگران را نظارت کنم.
من: بروید خانم، فعلاً خدانگهدار.
بسم الله گفته و به کار آغاز کردم.
پس از چند دقیقه یک نفر آمد بخاطر راجستر، و او را راجستر کردم.
»الیاس و بکتاش«.......
به شفاخانه رسیدیم و با شخصی که درعقب میز معلومات نشسته بود احوال پرسی کردیم.
و برای او جریان تماس صبح را تعریف کردیم.
کارمند پس از چند لحظه خود را برای ما معرفی کرد؛
از حرف های آن فهمیده شد که اسمش جمیل بود و ما را بخاطر رهنمایی بیشتر به اتاق رئیس شفاخانه دعوت کرد.
پس از تک تک بر دروازه رئیس، جمیل از وی اجازه ورود به اتاقش را گرفت و رئیس هم با بسیار مهربانی ما را به سوی خودش دعوت کرد و بعد از چند لحظه جمیل هر دوی ما را به سر طبیب شفاخانه معرفی کرد.
سرطبیب هم که خیلی خوشکلام به نظر میرسید به فرموده خودش برگه مشخصات ما را مطالعه کرده بود و از ما درخواست بار دوم معرفی را کرد تا بیشتر با ما آشنا شود.
با بسیار عشق و علاقه خود را معرفی کردیم و او هم، از جمیل خواست تا تمام بخش های شفاخانه را برای ما معرفی کند و بعد از آن ما را به دواخانه رهنمایی کند تا روز های اول کار مان را از آنجا آغاز نماییم.
»هدیه«........
پس از احوال پرسی خوش انگیز با نجوا و صدف، آنها دلیل خوشحالیم را چیزهای عجیبی تعبیر میکردند که گویا تازه به دنیای عاشقی پیوستم و یا هم وابسته کسی شدم که آنها خبر ندارند و امثال اینها........
پس از چند لحظه آزار از سوی آنها، دلیل خوشحالیم را اجازۀ امروز از سوی مادرم بیان کردم و آنها هم با خجالتی که از روی شیطانی و شوخی بود معذرت خواهی کرده و مرا در آغوش گرفتند و پس از آن با شنیدن چنین خبر بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و به آنها هشدار دوباره رفتن به خانه قبل از آذان شام را دادم و آنها هم تایید کردند.
پس از ختم درس همۀ ما در باره رفتن به جاهای مختلف مشاجره کردیم .
نجوا میخواست که اول پارک برویم و صدف میخواست که اول غذا خوردن برویم.
بعد از چند لحظه جر و بحث، توافق ما اول به غذا خوردن رسید چون همۀ ما بسیار گرسنه بودیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدف با بسیار خوشحالی برای ما بیان میکرد که اولین بار است که همرای دوستان خود بیرون به غذا خوردن میرود و هدیه هم که خوشحالتر از صدف به نظر میرسید با بسیار اشتیاق و شوق قصه از رفتن با دوستان خارج از محوطه دانشگاه و لذت آن میکرد.
من هم که به جز از کفتریای دانشگاه جایی دیگری نرفته بودم حس بسیار خوبی داشتم وفقط به کار های روزام که در حال اجرا بود تمرکز میکردم.
الیاس «..........
با بکتاش مصروف قصۀ خانه بودم و بکتاش هم همه حرفایم را تایید میکرد.
واقعا بکتاش نسبت به من بسیار بچه آرام بود، هرچند دوگانی بودیم و بعضی عادت های ما یکسان بود ولی بکتاش نسبتا بسیار آرام و با درک بود.
بعضی اوقات اگر کاری انجام میدادم که مورد قبولش قرار نمی گرفت با بسیار لحن آرام و عاطفی برایم میفهماند که چه بهتر است.
ولی من زود رنج بودم و نمی توانستم که آنقدر بردباری که در وجود بکتاش است در وجود خود پیدا کنم.
در جریان صحبت های مان آوازی به گوش هر دوی مان رسید که باعث شد که قصۀ ما را خاتمه بدهیم.
به عقب نگاه کردیم که سر طبیب به سوی ما میاید و با لحن شیرین خود، سر صحبت را با ما باز کرد.
و همچنان در بارۀ اولین روز کاری مان حرف زد ما هم احترامی که به سن و سال شان داشتیم با بسیار شور و شوق به سوالات شان پاسخ میدادیم.
و بعد از پرسیدن اینکه روز تان چطور گذشت؟
خسته نشدین؟
از کارتان راضی هستین؟
خود را معرفی کرد و گفت قبلاً فراموش کردم که خود را برایتان معرفی کنم.
بعد از چند لحظه رد و بدل کلام های مان، فهمیده شد که اسم شان »عثمان« است و مدت هژده سال میشود که در اینجا کار میکند.
اول به حیث دستیار یک جراح، بعد جراح و حالا هم سر طبیب.
بکتاش هم آرزوی که به دل داشت را به زبان آورد و با امید خاصی به آقا عثمان گفت: من هم آرزو دارم که یک روز به حیث جراح عمومی کار نمایم.
آقا عثمان هم با اطمینان کامل برایش اشاره کرد که ان شاءلله آیندۀ خوبی در پیش رو داری و به آرزویت میرسی.
»عایشه« .........
خانم فروزان در طول روز چند بار برایم سر زد و گفت:
چطور میگذره؟
خسته نشدی؟
مشتاقانه به حرف های شان گوش میدادم و جواب سوالات شان را با لبخند میدادم.
پس از ساعت ها روز به اتمام رسید و آفتاب در پشت کوه در حال غروب بود و از دید من آسمان رنگ سرخ و زرد را گرفته بود.
نگاه به طرف آسمان در حال غروب آفتاب عادت همیشگی ام بود و با پایان روز، تمام اتفاقات روز ام را در یک دفترچه مینوشتم و با خود میسنجیدم که کدام کارم مورد نظرم قرار گرفته و کدام یک نه؟
با فشار دست خانم فروزان به شانه ام افکارم دوباره به حالت اولی اش قرار گرفت و از جا بلند پریدم.
خانم فروزان سویم نگاه کرد و گفت: ببخشی که ترساندمت.
من: خواهش میکنم خانم جان.
خانم فروزان به محوطه بیرون بنیاد اشاره کرد و گفت: موتر در بیرون است و شفیق ترا به خانه میرساند.
با تعجب پرسیدم: شفیق کی است؟
خانم فروزان: شفیق، رانندۀ جدیدت، که ترا بعد ازین به خانه میرساند.
من: نخیر، این خوبی بزرگ تان را قبول کرده نمی توانم.
خانم فروزان با پیشانی خط افتاده: چیزی را که گفتم باید قبول نمایی.
با اعتراض بیشتر نخواستم که امر خانم فروزان را بجا بیارم و خوبی بزرگش را در حقم حساب کنم.
ولی خانم فروزان نسبت به من جدی تر بود و حرفم را قبول نکرد و با اینکه اعتراض کردم بیشتر ناراحت شد و ازم خواست تا این مسئله را به کلی فراموش کنم.
خانم فروزان پس از چند ثانیه مکث نگاهم را به نگاهش پیوند داد و گفت: تو مثل دخترم هستی و من هم مثل مادرت.
بالای یک مادر اولاد های شان حق بسیار زیادی دارند.
میدانی که من هم خودم مادر دو فرزند هستم. »عمر و عطیه«
عطیه هم مانند خودت زیبا و با هوش است.
عطیه را خیلی دوست دارم و تو هم برایم مثل عطیه هستی.
از این حرفش به وجد آمده بودم، گفتم: شما هم مانند مادرم هستین و من بسیار خوشحال هستم که با شما یکجا کار میکنم.
بعد از چند لحظه قربان صدقه همدیگر، از خانم فروزان اجازه گرفتم و هوا کم کم در حال تاریک شدن بود.
خانم فروزان هم با بسیار اشتیاق مرا صاحب اجازه خواند و هم از دفتر بیرون شدم.
و اشاره به موتر که در بیرون منتظر بود کرد.
از دفتر خارج شدم و به سمت راستم نگاه کردم که یک پسر با قد و هیکلی بلندی به سویم اشاره کرد و مرا نزد خود میخواند.
دقیقاً همان شخصی بود که خانم فروزان تمام مشخصات سر و صورتش را برایم داده بود و در کل رانندۀ که من را به خانه میرساند.
نزدیکش رفتم و با چند کلام سلام و احوال پرسی خود را آغاز کردم و بعد ختم.
خود را برایم معرفی کرد و اسمش به فرمودۀ خانم فروزان، شفیق بود از طرز گفتارش بسیار شخص با ادب و با شخصیت معلوم میشد و بعد از چند لحظه رد و بدل کلام ازم خواست که داخل موتر شوم و مرا به خانه برساند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من هم که به جز از کفتریای دانشگاه جایی دیگری نرفته بودم حس بسیار خوبی داشتم وفقط به کار های روزام که در حال اجرا بود تمرکز میکردم.
الیاس «..........
با بکتاش مصروف قصۀ خانه بودم و بکتاش هم همه حرفایم را تایید میکرد.
واقعا بکتاش نسبت به من بسیار بچه آرام بود، هرچند دوگانی بودیم و بعضی عادت های ما یکسان بود ولی بکتاش نسبتا بسیار آرام و با درک بود.
بعضی اوقات اگر کاری انجام میدادم که مورد قبولش قرار نمی گرفت با بسیار لحن آرام و عاطفی برایم میفهماند که چه بهتر است.
ولی من زود رنج بودم و نمی توانستم که آنقدر بردباری که در وجود بکتاش است در وجود خود پیدا کنم.
در جریان صحبت های مان آوازی به گوش هر دوی مان رسید که باعث شد که قصۀ ما را خاتمه بدهیم.
به عقب نگاه کردیم که سر طبیب به سوی ما میاید و با لحن شیرین خود، سر صحبت را با ما باز کرد.
و همچنان در بارۀ اولین روز کاری مان حرف زد ما هم احترامی که به سن و سال شان داشتیم با بسیار شور و شوق به سوالات شان پاسخ میدادیم.
و بعد از پرسیدن اینکه روز تان چطور گذشت؟
خسته نشدین؟
از کارتان راضی هستین؟
خود را معرفی کرد و گفت قبلاً فراموش کردم که خود را برایتان معرفی کنم.
بعد از چند لحظه رد و بدل کلام های مان، فهمیده شد که اسم شان »عثمان« است و مدت هژده سال میشود که در اینجا کار میکند.
اول به حیث دستیار یک جراح، بعد جراح و حالا هم سر طبیب.
بکتاش هم آرزوی که به دل داشت را به زبان آورد و با امید خاصی به آقا عثمان گفت: من هم آرزو دارم که یک روز به حیث جراح عمومی کار نمایم.
آقا عثمان هم با اطمینان کامل برایش اشاره کرد که ان شاءلله آیندۀ خوبی در پیش رو داری و به آرزویت میرسی.
»عایشه« .........
خانم فروزان در طول روز چند بار برایم سر زد و گفت:
چطور میگذره؟
خسته نشدی؟
مشتاقانه به حرف های شان گوش میدادم و جواب سوالات شان را با لبخند میدادم.
پس از ساعت ها روز به اتمام رسید و آفتاب در پشت کوه در حال غروب بود و از دید من آسمان رنگ سرخ و زرد را گرفته بود.
نگاه به طرف آسمان در حال غروب آفتاب عادت همیشگی ام بود و با پایان روز، تمام اتفاقات روز ام را در یک دفترچه مینوشتم و با خود میسنجیدم که کدام کارم مورد نظرم قرار گرفته و کدام یک نه؟
با فشار دست خانم فروزان به شانه ام افکارم دوباره به حالت اولی اش قرار گرفت و از جا بلند پریدم.
خانم فروزان سویم نگاه کرد و گفت: ببخشی که ترساندمت.
من: خواهش میکنم خانم جان.
خانم فروزان به محوطه بیرون بنیاد اشاره کرد و گفت: موتر در بیرون است و شفیق ترا به خانه میرساند.
با تعجب پرسیدم: شفیق کی است؟
خانم فروزان: شفیق، رانندۀ جدیدت، که ترا بعد ازین به خانه میرساند.
من: نخیر، این خوبی بزرگ تان را قبول کرده نمی توانم.
خانم فروزان با پیشانی خط افتاده: چیزی را که گفتم باید قبول نمایی.
با اعتراض بیشتر نخواستم که امر خانم فروزان را بجا بیارم و خوبی بزرگش را در حقم حساب کنم.
ولی خانم فروزان نسبت به من جدی تر بود و حرفم را قبول نکرد و با اینکه اعتراض کردم بیشتر ناراحت شد و ازم خواست تا این مسئله را به کلی فراموش کنم.
خانم فروزان پس از چند ثانیه مکث نگاهم را به نگاهش پیوند داد و گفت: تو مثل دخترم هستی و من هم مثل مادرت.
بالای یک مادر اولاد های شان حق بسیار زیادی دارند.
میدانی که من هم خودم مادر دو فرزند هستم. »عمر و عطیه«
عطیه هم مانند خودت زیبا و با هوش است.
عطیه را خیلی دوست دارم و تو هم برایم مثل عطیه هستی.
از این حرفش به وجد آمده بودم، گفتم: شما هم مانند مادرم هستین و من بسیار خوشحال هستم که با شما یکجا کار میکنم.
بعد از چند لحظه قربان صدقه همدیگر، از خانم فروزان اجازه گرفتم و هوا کم کم در حال تاریک شدن بود.
خانم فروزان هم با بسیار اشتیاق مرا صاحب اجازه خواند و هم از دفتر بیرون شدم.
و اشاره به موتر که در بیرون منتظر بود کرد.
از دفتر خارج شدم و به سمت راستم نگاه کردم که یک پسر با قد و هیکلی بلندی به سویم اشاره کرد و مرا نزد خود میخواند.
دقیقاً همان شخصی بود که خانم فروزان تمام مشخصات سر و صورتش را برایم داده بود و در کل رانندۀ که من را به خانه میرساند.
نزدیکش رفتم و با چند کلام سلام و احوال پرسی خود را آغاز کردم و بعد ختم.
خود را برایم معرفی کرد و اسمش به فرمودۀ خانم فروزان، شفیق بود از طرز گفتارش بسیار شخص با ادب و با شخصیت معلوم میشد و بعد از چند لحظه رد و بدل کلام ازم خواست که داخل موتر شوم و مرا به خانه برساند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خجالتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: با معذرت که شما را هم به زحمت ساختم ولی این اولین و آخرین بار است که همچین اتفاقی میفته.
سوار موتر شدم و بعد از چند لحظه، آقا شفیق سکوت را شکست و سوالات خود را پیا پی آغاز کرد.
در نخست گفت که پس از این من راننده شما هستم و هر روز دقیقاً ساعتی که شما میخواهید از خانه بیرون شوید مرا در مقابل خود میبینید و خندید
با اعتراض جواب دادم: نخیر آقا شفیق، نمیخواهم که شما را به زحمت بسازم پس از این خودم به تنهایی به دفتر میایم.
آقا شفیق از آیینه نگاهی به من کرد و گفت: اگر شما این کار را انجام دهید، صد در صد باعث اخراج شدن من از دفتر میشوید.
با عجله حرفم را دوباره تصحیح کردم: خواهش میکنم آقا شفیق.
و بعد هم اینکه مسیر راه را نفهمیم و برای ما خسته کن نگذرد سوالات خود پرسید....
از کجا هستید؟
تحصیل تان تا کجا است؟
در خانه چند نفر هستید؟
و همه سوالات را با جزئیات میپرسید.
با خود گفتم: این راننده است یا خواستگارم.
به تمام سوالاتش پاسخ دقیق دادم و دو باره سرم را به دور بیرون چرخاندم. باز هم پس از چند لحظه سکوت، آقا شفیق دوباره گفتگو را آغاز کرد.
شفیق: من هم فارغ التحصیل از رشته کمپیوتر ساینس هستم و تازه ازدواج کردم که از ازدواجم چهار ماه میگذرد.
من: بسیار خوب، شما در فامیل چند نفر هستید.
شفیق: ما همچنان در فامیل هفت نفر هستیم. پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خانم برادرم، خانمم و خودم.
پدر و مادرم و خواهرم تازه به کشور برگشتند و در خارج از کشور زندگی میکردند و برادرم فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم است.
برادرم پس از آنکه از دانشگاه فارغ شد عروسی کرد و با خانم خود یکجا به ترکیه سفر نمودند بخاطر دروس ماستری.
و خواهرم در آلمان تازه از مکتب فارغ شده است.
من: شما چرا نرفتید آلمان، که همرای فامیل تان زندگی کنید؟
شفیق: من خیلی دوست داشتم که تمام تحصیلم را در آلمان به اتمام برسانم ولی زمانیکه فامیلم آنجا رفتند من تازه شامل دانشگاه شدم و دلم نخواست که دانشگاه خود را اینجا رها کرده بروم و بعداً با یکی از همصنفانم بیشتر دوست شدم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج نماییم و خدا را شکر که به آرزوی ما هم رسیدیم.
عایشه: خوش شدم که شما اینقدر خوشبخت هستید.
به خانه رسیدم و با تشکری زیاد از موتر پایین شدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده داخل خانه شدم.
پدرم در مقابل تلویزیون نشسته بود و مصروف تماشای اخبار بود.
با شوق بیشتر با پدرم احوال پرسی کردم و او هم صورتم را بوسید و جویای احوالم شد من هم با بسیار اشتیاق به تمام سوالات شان پاسخ داده و جویای احوال مادرم گردیدم.
پدرم هم مرا بسوی آشپزخانه فرستاد.
مادرم در آشپزخانه مصروف آماده کردن غذای شب بود با شنیدن سلام من از جا پرید و رو به سوی من کرد.
با چند کلام صدقه و قربان من گرفت و مرا بوسید، بعد از چند لحظه از مادرم جدا شدم و خواستم که خودم غذا را آماده کنم ولی مادرم اجازه نداد و گفت که تو تازه از کار برگشتی و خیلی خسته هستی.
در حقیقت مادرم حرف دلم را میگفت، خیلی خسته بودم.
خوب دیگه مادر است از تک تک حالات اولاد های شان با خبر است.
در بارۀ هدیه از مادرم پرسیدم و گفت که با دوستانش بیرون است.
بعد از چند لحظه نشستن با من مادرم به صالون رفت و مرا هم گفت که متوجه غذا باشم.
دروازه تک تک شد و از جایم بلند شدم تا برم ببینم که کی است؟
از جای کلید دروازه مشاهده کردم که هدیه پشت دروازه است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سوار موتر شدم و بعد از چند لحظه، آقا شفیق سکوت را شکست و سوالات خود را پیا پی آغاز کرد.
در نخست گفت که پس از این من راننده شما هستم و هر روز دقیقاً ساعتی که شما میخواهید از خانه بیرون شوید مرا در مقابل خود میبینید و خندید
با اعتراض جواب دادم: نخیر آقا شفیق، نمیخواهم که شما را به زحمت بسازم پس از این خودم به تنهایی به دفتر میایم.
آقا شفیق از آیینه نگاهی به من کرد و گفت: اگر شما این کار را انجام دهید، صد در صد باعث اخراج شدن من از دفتر میشوید.
با عجله حرفم را دوباره تصحیح کردم: خواهش میکنم آقا شفیق.
و بعد هم اینکه مسیر راه را نفهمیم و برای ما خسته کن نگذرد سوالات خود پرسید....
از کجا هستید؟
تحصیل تان تا کجا است؟
در خانه چند نفر هستید؟
و همه سوالات را با جزئیات میپرسید.
با خود گفتم: این راننده است یا خواستگارم.
به تمام سوالاتش پاسخ دقیق دادم و دو باره سرم را به دور بیرون چرخاندم. باز هم پس از چند لحظه سکوت، آقا شفیق دوباره گفتگو را آغاز کرد.
شفیق: من هم فارغ التحصیل از رشته کمپیوتر ساینس هستم و تازه ازدواج کردم که از ازدواجم چهار ماه میگذرد.
من: بسیار خوب، شما در فامیل چند نفر هستید.
شفیق: ما همچنان در فامیل هفت نفر هستیم. پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خانم برادرم، خانمم و خودم.
پدر و مادرم و خواهرم تازه به کشور برگشتند و در خارج از کشور زندگی میکردند و برادرم فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم است.
برادرم پس از آنکه از دانشگاه فارغ شد عروسی کرد و با خانم خود یکجا به ترکیه سفر نمودند بخاطر دروس ماستری.
و خواهرم در آلمان تازه از مکتب فارغ شده است.
من: شما چرا نرفتید آلمان، که همرای فامیل تان زندگی کنید؟
شفیق: من خیلی دوست داشتم که تمام تحصیلم را در آلمان به اتمام برسانم ولی زمانیکه فامیلم آنجا رفتند من تازه شامل دانشگاه شدم و دلم نخواست که دانشگاه خود را اینجا رها کرده بروم و بعداً با یکی از همصنفانم بیشتر دوست شدم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج نماییم و خدا را شکر که به آرزوی ما هم رسیدیم.
عایشه: خوش شدم که شما اینقدر خوشبخت هستید.
به خانه رسیدم و با تشکری زیاد از موتر پایین شدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده داخل خانه شدم.
پدرم در مقابل تلویزیون نشسته بود و مصروف تماشای اخبار بود.
با شوق بیشتر با پدرم احوال پرسی کردم و او هم صورتم را بوسید و جویای احوالم شد من هم با بسیار اشتیاق به تمام سوالات شان پاسخ داده و جویای احوال مادرم گردیدم.
پدرم هم مرا بسوی آشپزخانه فرستاد.
مادرم در آشپزخانه مصروف آماده کردن غذای شب بود با شنیدن سلام من از جا پرید و رو به سوی من کرد.
با چند کلام صدقه و قربان من گرفت و مرا بوسید، بعد از چند لحظه از مادرم جدا شدم و خواستم که خودم غذا را آماده کنم ولی مادرم اجازه نداد و گفت که تو تازه از کار برگشتی و خیلی خسته هستی.
در حقیقت مادرم حرف دلم را میگفت، خیلی خسته بودم.
خوب دیگه مادر است از تک تک حالات اولاد های شان با خبر است.
در بارۀ هدیه از مادرم پرسیدم و گفت که با دوستانش بیرون است.
بعد از چند لحظه نشستن با من مادرم به صالون رفت و مرا هم گفت که متوجه غذا باشم.
دروازه تک تک شد و از جایم بلند شدم تا برم ببینم که کی است؟
از جای کلید دروازه مشاهده کردم که هدیه پشت دروازه است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت پانزدهم
با چند لحظه سکوت پرسیدم: کی است؟
هدیه: خواهر جان هدیه هستم.
دروازه را باز کردم و گفتم: هدیه جان هیچ خانه نیا، پدرم بسیار قهر است که چرا اینقدر ناوقت کردی.
چشم هایش برق زد و گفت: چه میگی خواهر؟
تا هنوز که ناوقت نشده؟
من: ولا نمی فهمم جانم، پدرم بسیار قهر است حتا سر مادرم هم دست بلند کرد و گفت که چرا اینقدر هدیه ناوقت کرده؟
مادرم هر قدر که خواست ازت دفاع کنه ولی پدرم اجازه نداد.
چشم هایش تا حدی اشک پر شده بود که توان حرف زدن را نداشت و با بسیار مشکل گفت: حالا چی کار کنم خواهر؟ درین وقت شب کجا بروم؟
خنده ام را کنترول نتانستم و بلند بلند خندیدم و گریه های هدیه را تماشا میکردم.
من: عزیز دلم شوخی کردم همرایت.
چرا اینقدر خوش باور هستی؟
محکم به شانه ام زد و گفت: چرا اینقدر احمق هستی عایشه. نزدیک بود که سکته کنم. و به یک طرف دروازه با دستش شانه ام را زد و داخل رفت.
بعد از چند دقیقه گاز را خاموش کردم و به طرف اتاقی که هدیه بود رفتم.
خود را به روی دوشکی که در کنار الماری قرار داشت انداخته بود و روجایی را بر سرکش کرده بود.
دستانم را لای موهایش فرو کردم و گفتم: هدی جان، جان خواهر مرا نمی بخشی. چیزی نگفت ولی میدانستم بد رقم عصبانی است.
دوباره تکرار کردم عزیزل دلم ، خواهر مقبولم، شادخت یکدانیم، ببخش دیگه.سرش را روی زانویم گذاشت و گفت: عایشه لطفاً دیگه این قسم مزاح نکنی بعد از سال ها اولین بار بود که بیرون رفتم با دوستایم، او هم نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: فقط یک شوخی بود و بس، زیاد کلانش نکو.
دستش را محکم به زانویم کوبید، از جا پریدم.
من: چیکار میکنی هدییییییی؟
خندید و گفت: نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: خب قصه کو حالا ببینم که امروز با دوست هایت کجا رفتی و چی کار کردی؟
»هدیه«.......
پس از پرسیدن سوال عایشه، من هم تمام داستان روز را برایش قصه کردم.
اول دانشگاه رفتم.
بعد به غذا خوردن.
بعدش به پارک.
و بعد هم قدم زدن.
ایقدر خنده کردیم که تاحالا در تمام عمرم نخندیده بودم.صورتم را بوسید و گفت: خوب شد که رفتی خواهرجان.
من: حالا تو قصه کو خواهر!
امروز چطور گذشت؟
عایشه هم با جواب دادن خوب بود ، خوش گذشت به حرف های ما خاتمه داد و ازم خواست تا به مادر و پدرم سر بزنیم.
عایشه ایستاده شد و ازش خواستم تا دست مرا هم بگیرد و بلندم کند.
با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد و هر دوی ما از اتاق خارج شدیم.
مادرم مصروف چیدن سفره بود.
عایشه: وای مادرجان، چرا تو غذا آوردی میگذاشتی من میاوردم.
مادرم خندید و گفت: هر قدر منتظر ماندم که شما هردو بیایید و سفره را آماده کنید،ولی شما از اتاق هیچ بیرون نشدین و بالاخره خودم بلند شدم و غذا آوردم.
عایشه: ببخشی مادرجان، بسیار معذرت میخواهم.
مادرم تبسم کرد و گفت: جرم که نکردی دخترم،حالا چرا معذرت خواهی میکنی.
صدای تک تک دروازه باعث شد تا صحنه اساسی قصه های مادرم و عایشه بر هم بخوردهمه به سوی دروازه نگاه کردیم و گفتم: من میبینم.
پشت دروازه الیاس بکتاش ایستاده بودند.
من: خوش آمدی الیاس جان، خوش آمدی بکتاش جان.
الیاس: خوش باشی هدی جان.
بکتاش: خوش باشی خواهر قندم.
هر دوی آنها هم با پدرم، مادرم و عایشه سلام علیکی کردند و دور دسترخوان نشستیم.
وای خدا، چه غذای خوشمزه ، مادر جان دست تان درد نکنه.
قربان دست های ناز تان شوم که با این مزه غذا آماده میکنین.
این صدای عایشه بود که مدام تکرار میکرد و یک لحظه از تعریف و توصیف مادرم و پدرم دریغ نمی کرد.
من: خب قصه کنین که امروز تان چطور گذشت؟
عایشه: یعنی چی؟
الیاس: نکنه که تا هنوز پدرم و عایشه را خبر نکردید؟
عایشه: از چه خبر نداریم؟
چیزی نگفتیم و فقط همه با هم به صورت همدیگر خود تماشا میکردیم.
عایشه دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: بگویین دیگه......
بکتاش: راستش عایشه ......ما......... امروز...... در دانشگاه ......با یک بچه جنگ کردیم....... و.... با چوب.....
عایشه: چه......چیکار کردین؟
بکتاش: همرایش جنگ کردیم و با چوب در سرش زدیم و حالا در شفاخانه است.
پدر: چه؟
چطور؟
چرا جنگ کردین؟
همه حیران به طرف بکتاش میدیدیم که بالاخره به حرف آمد.......
شاید تا چند روز خوب شود او قدر مهم نیست....
عایشه با خشم: یعنی چی مهم نیست؟
بچه مردم را میزنین افگارش میکنین بعد میگین که مهم نیست.
فامیل اش خبر داره یا نه؟
الیاس: خب خواهر، ما اصلاً تا حالا به فامیل اش چیزی نگفتیم.
عایشه: افسوس به حال تان.
حیف دانشگاه که شما را محصل قبول کرده.
بکتاش: عه عه خواهر، چرا این قسم میگی.
عایشه با خشم: آرام دیگه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فری
قسمت پانزدهم
با چند لحظه سکوت پرسیدم: کی است؟
هدیه: خواهر جان هدیه هستم.
دروازه را باز کردم و گفتم: هدیه جان هیچ خانه نیا، پدرم بسیار قهر است که چرا اینقدر ناوقت کردی.
چشم هایش برق زد و گفت: چه میگی خواهر؟
تا هنوز که ناوقت نشده؟
من: ولا نمی فهمم جانم، پدرم بسیار قهر است حتا سر مادرم هم دست بلند کرد و گفت که چرا اینقدر هدیه ناوقت کرده؟
مادرم هر قدر که خواست ازت دفاع کنه ولی پدرم اجازه نداد.
چشم هایش تا حدی اشک پر شده بود که توان حرف زدن را نداشت و با بسیار مشکل گفت: حالا چی کار کنم خواهر؟ درین وقت شب کجا بروم؟
خنده ام را کنترول نتانستم و بلند بلند خندیدم و گریه های هدیه را تماشا میکردم.
من: عزیز دلم شوخی کردم همرایت.
چرا اینقدر خوش باور هستی؟
محکم به شانه ام زد و گفت: چرا اینقدر احمق هستی عایشه. نزدیک بود که سکته کنم. و به یک طرف دروازه با دستش شانه ام را زد و داخل رفت.
بعد از چند دقیقه گاز را خاموش کردم و به طرف اتاقی که هدیه بود رفتم.
خود را به روی دوشکی که در کنار الماری قرار داشت انداخته بود و روجایی را بر سرکش کرده بود.
دستانم را لای موهایش فرو کردم و گفتم: هدی جان، جان خواهر مرا نمی بخشی. چیزی نگفت ولی میدانستم بد رقم عصبانی است.
دوباره تکرار کردم عزیزل دلم ، خواهر مقبولم، شادخت یکدانیم، ببخش دیگه.سرش را روی زانویم گذاشت و گفت: عایشه لطفاً دیگه این قسم مزاح نکنی بعد از سال ها اولین بار بود که بیرون رفتم با دوستایم، او هم نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: فقط یک شوخی بود و بس، زیاد کلانش نکو.
دستش را محکم به زانویم کوبید، از جا پریدم.
من: چیکار میکنی هدییییییی؟
خندید و گفت: نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه.
من: خب قصه کو حالا ببینم که امروز با دوست هایت کجا رفتی و چی کار کردی؟
»هدیه«.......
پس از پرسیدن سوال عایشه، من هم تمام داستان روز را برایش قصه کردم.
اول دانشگاه رفتم.
بعد به غذا خوردن.
بعدش به پارک.
و بعد هم قدم زدن.
ایقدر خنده کردیم که تاحالا در تمام عمرم نخندیده بودم.صورتم را بوسید و گفت: خوب شد که رفتی خواهرجان.
من: حالا تو قصه کو خواهر!
امروز چطور گذشت؟
عایشه هم با جواب دادن خوب بود ، خوش گذشت به حرف های ما خاتمه داد و ازم خواست تا به مادر و پدرم سر بزنیم.
عایشه ایستاده شد و ازش خواستم تا دست مرا هم بگیرد و بلندم کند.
با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد و هر دوی ما از اتاق خارج شدیم.
مادرم مصروف چیدن سفره بود.
عایشه: وای مادرجان، چرا تو غذا آوردی میگذاشتی من میاوردم.
مادرم خندید و گفت: هر قدر منتظر ماندم که شما هردو بیایید و سفره را آماده کنید،ولی شما از اتاق هیچ بیرون نشدین و بالاخره خودم بلند شدم و غذا آوردم.
عایشه: ببخشی مادرجان، بسیار معذرت میخواهم.
مادرم تبسم کرد و گفت: جرم که نکردی دخترم،حالا چرا معذرت خواهی میکنی.
صدای تک تک دروازه باعث شد تا صحنه اساسی قصه های مادرم و عایشه بر هم بخوردهمه به سوی دروازه نگاه کردیم و گفتم: من میبینم.
پشت دروازه الیاس بکتاش ایستاده بودند.
من: خوش آمدی الیاس جان، خوش آمدی بکتاش جان.
الیاس: خوش باشی هدی جان.
بکتاش: خوش باشی خواهر قندم.
هر دوی آنها هم با پدرم، مادرم و عایشه سلام علیکی کردند و دور دسترخوان نشستیم.
وای خدا، چه غذای خوشمزه ، مادر جان دست تان درد نکنه.
قربان دست های ناز تان شوم که با این مزه غذا آماده میکنین.
این صدای عایشه بود که مدام تکرار میکرد و یک لحظه از تعریف و توصیف مادرم و پدرم دریغ نمی کرد.
من: خب قصه کنین که امروز تان چطور گذشت؟
عایشه: یعنی چی؟
الیاس: نکنه که تا هنوز پدرم و عایشه را خبر نکردید؟
عایشه: از چه خبر نداریم؟
چیزی نگفتیم و فقط همه با هم به صورت همدیگر خود تماشا میکردیم.
عایشه دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: بگویین دیگه......
بکتاش: راستش عایشه ......ما......... امروز...... در دانشگاه ......با یک بچه جنگ کردیم....... و.... با چوب.....
عایشه: چه......چیکار کردین؟
بکتاش: همرایش جنگ کردیم و با چوب در سرش زدیم و حالا در شفاخانه است.
پدر: چه؟
چطور؟
چرا جنگ کردین؟
همه حیران به طرف بکتاش میدیدیم که بالاخره به حرف آمد.......
شاید تا چند روز خوب شود او قدر مهم نیست....
عایشه با خشم: یعنی چی مهم نیست؟
بچه مردم را میزنین افگارش میکنین بعد میگین که مهم نیست.
فامیل اش خبر داره یا نه؟
الیاس: خب خواهر، ما اصلاً تا حالا به فامیل اش چیزی نگفتیم.
عایشه: افسوس به حال تان.
حیف دانشگاه که شما را محصل قبول کرده.
بکتاش: عه عه خواهر، چرا این قسم میگی.
عایشه با خشم: آرام دیگه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به یک بارگی همۀ ما قهقهقه خندیدیم و الیاس در حالی که از خندۀ زیاد چیزی گفته نمی توانست گفت: خدا ترا چی کند خواهر؟
کشتی ما از خنده.
در حالی که میخندید میگفت: وای خدایا، کم است بمیرم از خنده.
عایشه: آفرینت هم جنگ میکنین هم باز ای قسم میخندین.
الیاس: خواهر جان ما همرایت شوخی کردیم.
من و بکتاش امروز صاحب وظیفه شدیم.
لقمۀ که در دهن عایشه بود باعث شد تا عایشه را به سرفه دعوت کند.
عایشه: چی؟....... واقعاً؟......... چه قسم؟
الیاس: عایشه، اگر تا دو دقیقه دیگه برت نمیگفتم که اتفاق چه است قسم که حالا جای ما در بیرون بود.
بکتاش: اووووفففف، چرا اینقدر برش زود گفتی، میذاشتی چند لحظه قهرشه میدیدیم و میخندیدیم.
عایشه: چییییییی؟......دوباره بگو.
بکتاش: اممممم..... چی..... شوخی.... وقتش است که باید برم دیگه حرفی به گفتن نیست. و پرید طرف بیرون.
همۀ ما خندیدیم و بکتاش قبل ازینکه از دروازه بیرون شود رو به عایشه کرد و گفت: کاش الیاس، چند لحظه دیگه هم نمی گفتی و دوید.
عایشه از دنبالش هم رفت و با هم تمام حویلی را پشت هم دویدند.
و ما هم چنان میخندیدم که گویا هیچ بنی آدمی نمیتواند جلوی خنده های ما را بگیرد.
پس از چند دقیقه هر دو شان به خانه آمدند و نفس نفس میزندند و عایشه از پشت بلوز بکتاش گرفته بود و آرام آرام داخل شدند.
پدر: بس کنید دیگه. کشتین یکی دیگر خود را.
تبریک باشه اولاد های نازم. خداوند همیشه خوشبختی را نصیب دنیا و آخرتان بگرداند.
بکتاش و الیاس دست های پدرجان را بوسیدند و با تشکری مختصری در کنارش نشستند.
عایشه: در کجا وظیفه گرفتین؟
بکتاش: در یکی از شفاخانه های خصوصی و به حیث فارمسس کار میکنیم.
عایشه: خیلی خب، بازهم تبریک باشه.
و با رد و بدل چند کلام دیگر به بحث خاتمه دادند.
الیاس: عایشه تو قصه کن که چطور بود اولین روز کاری ات؟
عایشه: خوب بود و بسیار جای آرام هم بود و ها یک چیزی به کلی فراموشم شد.
خانم فروزان بر علاوه اینکه مرا به دفتر معرفی کرد یک موتر نیز آماده کرده که پس از این به دفتر بروم و دوباره بیایم.
من: وای خواهر تو خوشبخت هستی که هم وظیفه داری و هم موتر. و همۀ ما قهقهققۀ زدیم.
عایشه: نی دیگه صاحب موتر چی. فقط که از خودم شخصی باشه.
موتر دفتر است هر روز به دفتر میبرد و دوباره به خانه میارد.
الیاس: هر چی که باشد خواهر جان باز هم موتر شخصی بنیاد است یا نه؟
ترا میرساند و میارد یا نه؟
تنها برای تو است یا نه؟
عایشه: اوووفففف، آرام دیگه الیاس. و دوباره به خندیدن آغاز کردیم.
»خانم فروزان«..........
برای علی و عطیه تمام داستان عایشه را تعریف کردم.
هرچند علی که هیچگاه او را ندیده بود ولی برایم توصیه کرد که باید دست عایشه را بگیرم و ازین بدبختی او را نجات دهم. در ضمن هم یادآوری کرد که ما هم چنین روزهای دشوار اقتصادی را سپری کردیم،
و بعد از تولد عمر و عطیه هیچ کاری نمانده بود که انجام نداده باشم. صفاکاری، موتر شویی، کراچی دستی، سگرت فروشی، لیلامی فروشی، میوه فروشی و امثال اینها.........
عطیه با اصرار بیشتر خواست که به دفتر برود و عایشه را از نزدیک ببیند. مخالفتی نکردم و گفتم که فردا بعد از به پایان رساندن درس به دفتر بیا و با هم معرفی شوید. در جریان قصه با علی و عطیه بودم که صدای زنگ مبایل بلند شد و باعث شد تا به گفتگوی ما خاتمه بدهیم . تلفون را برداشتم.
عطیه: کی است مادر؟
من: عمر است دخترم.
عمر: سلام مادر جان، چطور هستی؟
من: علیکم السلام جان مادر! شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟
عمر: خدا را شکر مادر گلم، چه خبرها؟
من: شکر که خوب هستی جان مادر، چطور میگذرد درس هایت؟
عمر: خوب است مادر جان کمی مشکل است ولی باز هم خوب میگذرد.
من: انشالله که موفق میشوی پسر نازم.
عمر: قربان تان مادرجان قندم، چطور است پدرم، شادخت مقبولم؟
من: خوب هستند خدا را شکر.
عمر: شکر که خوب هستند مادرجان، کارهایت چطور پیش میرود؟
من: خوب است جان مادر.
عمر: مادر جان همین که رخصت شدم در اولین پرواز پیش تان میایم، بسیار پشت شما، پدر جانم و شادختم دق آوردیم، به محض اینکه برسم خانه، خود را در آغوش تان میندازم و محکم در آغوشم میگیرم تان.
من: مادر قربانت عمرم، ان شاءالله که بخیر درس هایت را تمام کنی و بیایی.
عمر: ان شاءالله مادرجان.
مادر جان، پدرم نزدیک تان است؟
من: بلی است. وبعد از چند لحظه کلام با همدیگر با من خداحافظی کرد و با پدرش در ارتباط شد.
عمر: سلام پدر جان، چطور هستید؟
علی: علیکم السلام قند پدر، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟
عمر: شکر خوب هستم پدر جان، خود تان چطور هستید؟
علی: زنده باشی جان پدر، چطور میگذرد درس هایت؟
عمر: خدا را شکر پدر جان خوب میگذرد، شما چه حال دارید با کارو بار؟
علی: خوب میگذرد قند پدر. و بعد از چند لحظه گفتگو هم با علی خداحافظی کرد و با عطیه حرف زدن را آغاز کرد.
»عطیه«......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کشتی ما از خنده.
در حالی که میخندید میگفت: وای خدایا، کم است بمیرم از خنده.
عایشه: آفرینت هم جنگ میکنین هم باز ای قسم میخندین.
الیاس: خواهر جان ما همرایت شوخی کردیم.
من و بکتاش امروز صاحب وظیفه شدیم.
لقمۀ که در دهن عایشه بود باعث شد تا عایشه را به سرفه دعوت کند.
عایشه: چی؟....... واقعاً؟......... چه قسم؟
الیاس: عایشه، اگر تا دو دقیقه دیگه برت نمیگفتم که اتفاق چه است قسم که حالا جای ما در بیرون بود.
بکتاش: اووووفففف، چرا اینقدر برش زود گفتی، میذاشتی چند لحظه قهرشه میدیدیم و میخندیدیم.
عایشه: چییییییی؟......دوباره بگو.
بکتاش: اممممم..... چی..... شوخی.... وقتش است که باید برم دیگه حرفی به گفتن نیست. و پرید طرف بیرون.
همۀ ما خندیدیم و بکتاش قبل ازینکه از دروازه بیرون شود رو به عایشه کرد و گفت: کاش الیاس، چند لحظه دیگه هم نمی گفتی و دوید.
عایشه از دنبالش هم رفت و با هم تمام حویلی را پشت هم دویدند.
و ما هم چنان میخندیدم که گویا هیچ بنی آدمی نمیتواند جلوی خنده های ما را بگیرد.
پس از چند دقیقه هر دو شان به خانه آمدند و نفس نفس میزندند و عایشه از پشت بلوز بکتاش گرفته بود و آرام آرام داخل شدند.
پدر: بس کنید دیگه. کشتین یکی دیگر خود را.
تبریک باشه اولاد های نازم. خداوند همیشه خوشبختی را نصیب دنیا و آخرتان بگرداند.
بکتاش و الیاس دست های پدرجان را بوسیدند و با تشکری مختصری در کنارش نشستند.
عایشه: در کجا وظیفه گرفتین؟
بکتاش: در یکی از شفاخانه های خصوصی و به حیث فارمسس کار میکنیم.
عایشه: خیلی خب، بازهم تبریک باشه.
و با رد و بدل چند کلام دیگر به بحث خاتمه دادند.
الیاس: عایشه تو قصه کن که چطور بود اولین روز کاری ات؟
عایشه: خوب بود و بسیار جای آرام هم بود و ها یک چیزی به کلی فراموشم شد.
خانم فروزان بر علاوه اینکه مرا به دفتر معرفی کرد یک موتر نیز آماده کرده که پس از این به دفتر بروم و دوباره بیایم.
من: وای خواهر تو خوشبخت هستی که هم وظیفه داری و هم موتر. و همۀ ما قهقهققۀ زدیم.
عایشه: نی دیگه صاحب موتر چی. فقط که از خودم شخصی باشه.
موتر دفتر است هر روز به دفتر میبرد و دوباره به خانه میارد.
الیاس: هر چی که باشد خواهر جان باز هم موتر شخصی بنیاد است یا نه؟
ترا میرساند و میارد یا نه؟
تنها برای تو است یا نه؟
عایشه: اوووفففف، آرام دیگه الیاس. و دوباره به خندیدن آغاز کردیم.
»خانم فروزان«..........
برای علی و عطیه تمام داستان عایشه را تعریف کردم.
هرچند علی که هیچگاه او را ندیده بود ولی برایم توصیه کرد که باید دست عایشه را بگیرم و ازین بدبختی او را نجات دهم. در ضمن هم یادآوری کرد که ما هم چنین روزهای دشوار اقتصادی را سپری کردیم،
و بعد از تولد عمر و عطیه هیچ کاری نمانده بود که انجام نداده باشم. صفاکاری، موتر شویی، کراچی دستی، سگرت فروشی، لیلامی فروشی، میوه فروشی و امثال اینها.........
عطیه با اصرار بیشتر خواست که به دفتر برود و عایشه را از نزدیک ببیند. مخالفتی نکردم و گفتم که فردا بعد از به پایان رساندن درس به دفتر بیا و با هم معرفی شوید. در جریان قصه با علی و عطیه بودم که صدای زنگ مبایل بلند شد و باعث شد تا به گفتگوی ما خاتمه بدهیم . تلفون را برداشتم.
عطیه: کی است مادر؟
من: عمر است دخترم.
عمر: سلام مادر جان، چطور هستی؟
من: علیکم السلام جان مادر! شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟
عمر: خدا را شکر مادر گلم، چه خبرها؟
من: شکر که خوب هستی جان مادر، چطور میگذرد درس هایت؟
عمر: خوب است مادر جان کمی مشکل است ولی باز هم خوب میگذرد.
من: انشالله که موفق میشوی پسر نازم.
عمر: قربان تان مادرجان قندم، چطور است پدرم، شادخت مقبولم؟
من: خوب هستند خدا را شکر.
عمر: شکر که خوب هستند مادرجان، کارهایت چطور پیش میرود؟
من: خوب است جان مادر.
عمر: مادر جان همین که رخصت شدم در اولین پرواز پیش تان میایم، بسیار پشت شما، پدر جانم و شادختم دق آوردیم، به محض اینکه برسم خانه، خود را در آغوش تان میندازم و محکم در آغوشم میگیرم تان.
من: مادر قربانت عمرم، ان شاءالله که بخیر درس هایت را تمام کنی و بیایی.
عمر: ان شاءالله مادرجان.
مادر جان، پدرم نزدیک تان است؟
من: بلی است. وبعد از چند لحظه کلام با همدیگر با من خداحافظی کرد و با پدرش در ارتباط شد.
عمر: سلام پدر جان، چطور هستید؟
علی: علیکم السلام قند پدر، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟
عمر: شکر خوب هستم پدر جان، خود تان چطور هستید؟
علی: زنده باشی جان پدر، چطور میگذرد درس هایت؟
عمر: خدا را شکر پدر جان خوب میگذرد، شما چه حال دارید با کارو بار؟
علی: خوب میگذرد قند پدر. و بعد از چند لحظه گفتگو هم با علی خداحافظی کرد و با عطیه حرف زدن را آغاز کرد.
»عطیه«......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعد از صحبت مادرم و پدرم مبایل را من گرفتم و با عمر حرف زدم.
عمر: ساام شادختم، چطور هستی؟
من: سلام جان، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟
عمر: شکر من هم خوب هستم، چه خبرها؟
من: خیریتی لالا جان. طرف های خودت چی خبرها؟
عمر: خیریتی است ناز لالا.
من: چه وقت میایی لالا جان؟ زیاد دلتنگ ات شدیم.
عمر: میایم بخیر قند لالا، همین که سمستر آخر است دگه، ان شاءالله که بخیر تمام شد زود تر پیشت میایم.
من: بیا بخیر لالا جان.
عمر: دانشگاه میری قندم؟
من: بلی لالا جان، میروم هر روز.
عمر: آفرین شادختم، هیچ گاه غیر حاضری نکنی.
من: لالا جان درس ها بسیار مشکل است کم کم دلگیر شدیم.
عمر: تو که بسیار لایق هستی شادختم، چرا این قسم میگی؟
من: سمستر شش بسیار مشکل است، خودت بیشتر میفهمی؟
عمر: هر قدر که مشکل هم باشد، باور دارم که خودت توان تمام کردنش را داری.
من: قربان لالا جانم شوم.
عمر: خدا نکنه جان لالا، لالا فدایت شود.
خب قصه کن دوست هایت چطور است؟
من: شکر خوب هستند، با خندۀ آرامی پرسیدم: تو با دوست هایم چه کار داری؟
عمر: تنها پرسیدم، چه کار داشته میتوانم جان لالا؟
نکنه که از بین دوست هایم کدام کس خوشت آمده چطو؟
عمر: چه میگی شادختم، چطو در باره لالایت این قسم فکر میکنی؟
من: خوب خیر باشد لالا جان، یک گپ جدید را برایت میگویم؟
عمر: بگو شادخت مقبولم.
من: در دفتر مادرم یک دختر به نام عایشه است و تازه از طرف مادرم استخدام شده.
مادرم دو روز قبل هم خانۀ شان رفته بود و ازش خواسته که در دفتر کار کند. و هر لحظه تعریف او را برای من و پدرم میکند.
عمر: تو تا حالا دیدیش؟
من: نخیر ندیدیم، ولی مادرم را گفتم که میخواهم ببینمش.
عمر: آفرین، برو ببین که چگونه است که مادرم ازش این قدر تعریف میکند.
من: امممم لالا جان، من هم خواستم که یک بار ببینمش.
خب فعلاً خدانگهدار لالا جان، باز فردا یا پس فردا که دیدمش همرایت به تماس میشوم و برایت میگم که چی قسم دختر است. ها فکر کنم که مادرم عروس خود را پیدا کرده و بلند خندیدم.
عمر: عطیییییی........
من: عه عه، خداحافظ لالا جان.
عمر: خدانگهدار میبوسمت.
من: من هم میبوسمت لالا جان، خدانگهدار، دوستت دارم.
عمر: من هم دوستت دارم شادختم، شب خوش.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت شانزدهم
»عایشه«.......
با شنیدن صدای آذان از خواب بلند شدم و سمت دستشویی حرکت کردم. بعد از وضو جانماز را به سوی قبله گذاشته و شروع به نماز خواندن کردم.
نماز تمام شد و دست دعا به سوی خدا دراز کردم و از پروردگار بابت مهرمانی و خنده هایش سپاسگذاری کردم.
بعد از اتمام نماز، به سوی آشپزخانه رفتم تا صبحانه آماده کنم. دلم بی نهایت ضعف میرفت از خوشحالی.
ازینکه خودم صاحب وظیفه شدم.
ازینکه الیاس و بکتاش صاحب وظیفه شده.
واقعاً بی نهایت خرسند بودم در میان افکار خود میرقصیدم که با صدای دروازه حمام از افکارم خارج شدم.
به دهلیز رفتم و پدرم در حال گرفتن آب بود.
با سلام و صبح بخیری پدرم را مهمانم کردم.
پدر: صبح بخیر جان پدر.
جانماز را به دست اش گذاشتم و راهی آشپزخانه شدم.
پدرم صدا زد: عایشه در این وقت آشپزخانه چی میکنی؟
رو به پدرم کردم و گفتم: صبحانه آماده میکنم.
پدر: تو چرا آماده میکنی، مادرت و هدیه هستند، تو برو خودت صبحانه بخور و بعد آماده شو و به طرف دفتر حرکت کن.
من: مشکلی نیست پدرجان اول صبحانه آماده میکنم بعداً میروم.
پدرم نمازش را ادا کرد و بعد از تمام کردن نمازش مادرم آمد.
صبحانه را آماده کرده و طرف دهلیز میرفتم که مادرم را دیدم.
با مادرم صبح بخیری کرده و سفره صبحانه را چیدم.
هدیه، الیاس و بکتاش را نیز بیدار کردم و ازشان خواستم تا به دور سفره بیایند و با هم یکجا صبحانه را نوش جان کنیم.
همه به دور سفره نشسته بودیم و بعد از ختم صبحانه با هدیه یکجا ظروف را به آشپزخانه بردم.
هدیه: عایشه تو برو آماده شو، من ظروف را شسته و به دانشگاه میروم.
من: درست است.
و دقیقاً به ساعت نگاه کردم نیم ساعت به رفتنم مانده بود.
خود را آماده کردم و دست کَولم را برداشتم و به سمت دروازه حرکت کردم. دروازه تک تک شد...!!!
به محض اینکه مادرم دروازه را باز کرد شفیق در عقب دروازه ایستاده بود.
مادرم با شفیق احوال پرسی کرد و شفیق با مادرم.
به سمت شان رفتم.
مادرم را به شفیق معرفی و شفیق را به مادرم معرفی کردم و بعد از چند دقیقه رد و بدل کلام ها، با مادرم خداحافظی کرده و سوار موتر شدم.
تا نیمه راه هر دوی ما در سکوت بودیم و بلاخره آقا شفیق سکوت را شکست و گفت: خانوادۀ تان بسیار مهربان است، و شما را بسیار دوست دارد.
با تکان سر جواب آقا شفیق را دادم و گفتم: سلامت باشید.
پس از چند لحظه مکث دوباره به گفتگو آغاز کرد.
شفیق: شما خوشبخت هستید که این قسم فامیل دارید و با هم یکجا زندگی میکنید.
با لبخند گفتم: خب شما همچنان با فامیل یکجا زندگی میکنید....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عمر: ساام شادختم، چطور هستی؟
من: سلام جان، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟
عمر: شکر من هم خوب هستم، چه خبرها؟
من: خیریتی لالا جان. طرف های خودت چی خبرها؟
عمر: خیریتی است ناز لالا.
من: چه وقت میایی لالا جان؟ زیاد دلتنگ ات شدیم.
عمر: میایم بخیر قند لالا، همین که سمستر آخر است دگه، ان شاءالله که بخیر تمام شد زود تر پیشت میایم.
من: بیا بخیر لالا جان.
عمر: دانشگاه میری قندم؟
من: بلی لالا جان، میروم هر روز.
عمر: آفرین شادختم، هیچ گاه غیر حاضری نکنی.
من: لالا جان درس ها بسیار مشکل است کم کم دلگیر شدیم.
عمر: تو که بسیار لایق هستی شادختم، چرا این قسم میگی؟
من: سمستر شش بسیار مشکل است، خودت بیشتر میفهمی؟
عمر: هر قدر که مشکل هم باشد، باور دارم که خودت توان تمام کردنش را داری.
من: قربان لالا جانم شوم.
عمر: خدا نکنه جان لالا، لالا فدایت شود.
خب قصه کن دوست هایت چطور است؟
من: شکر خوب هستند، با خندۀ آرامی پرسیدم: تو با دوست هایم چه کار داری؟
عمر: تنها پرسیدم، چه کار داشته میتوانم جان لالا؟
نکنه که از بین دوست هایم کدام کس خوشت آمده چطو؟
عمر: چه میگی شادختم، چطو در باره لالایت این قسم فکر میکنی؟
من: خوب خیر باشد لالا جان، یک گپ جدید را برایت میگویم؟
عمر: بگو شادخت مقبولم.
من: در دفتر مادرم یک دختر به نام عایشه است و تازه از طرف مادرم استخدام شده.
مادرم دو روز قبل هم خانۀ شان رفته بود و ازش خواسته که در دفتر کار کند. و هر لحظه تعریف او را برای من و پدرم میکند.
عمر: تو تا حالا دیدیش؟
من: نخیر ندیدیم، ولی مادرم را گفتم که میخواهم ببینمش.
عمر: آفرین، برو ببین که چگونه است که مادرم ازش این قدر تعریف میکند.
من: امممم لالا جان، من هم خواستم که یک بار ببینمش.
خب فعلاً خدانگهدار لالا جان، باز فردا یا پس فردا که دیدمش همرایت به تماس میشوم و برایت میگم که چی قسم دختر است. ها فکر کنم که مادرم عروس خود را پیدا کرده و بلند خندیدم.
عمر: عطیییییی........
من: عه عه، خداحافظ لالا جان.
عمر: خدانگهدار میبوسمت.
من: من هم میبوسمت لالا جان، خدانگهدار، دوستت دارم.
عمر: من هم دوستت دارم شادختم، شب خوش.
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت شانزدهم
»عایشه«.......
با شنیدن صدای آذان از خواب بلند شدم و سمت دستشویی حرکت کردم. بعد از وضو جانماز را به سوی قبله گذاشته و شروع به نماز خواندن کردم.
نماز تمام شد و دست دعا به سوی خدا دراز کردم و از پروردگار بابت مهرمانی و خنده هایش سپاسگذاری کردم.
بعد از اتمام نماز، به سوی آشپزخانه رفتم تا صبحانه آماده کنم. دلم بی نهایت ضعف میرفت از خوشحالی.
ازینکه خودم صاحب وظیفه شدم.
ازینکه الیاس و بکتاش صاحب وظیفه شده.
واقعاً بی نهایت خرسند بودم در میان افکار خود میرقصیدم که با صدای دروازه حمام از افکارم خارج شدم.
به دهلیز رفتم و پدرم در حال گرفتن آب بود.
با سلام و صبح بخیری پدرم را مهمانم کردم.
پدر: صبح بخیر جان پدر.
جانماز را به دست اش گذاشتم و راهی آشپزخانه شدم.
پدرم صدا زد: عایشه در این وقت آشپزخانه چی میکنی؟
رو به پدرم کردم و گفتم: صبحانه آماده میکنم.
پدر: تو چرا آماده میکنی، مادرت و هدیه هستند، تو برو خودت صبحانه بخور و بعد آماده شو و به طرف دفتر حرکت کن.
من: مشکلی نیست پدرجان اول صبحانه آماده میکنم بعداً میروم.
پدرم نمازش را ادا کرد و بعد از تمام کردن نمازش مادرم آمد.
صبحانه را آماده کرده و طرف دهلیز میرفتم که مادرم را دیدم.
با مادرم صبح بخیری کرده و سفره صبحانه را چیدم.
هدیه، الیاس و بکتاش را نیز بیدار کردم و ازشان خواستم تا به دور سفره بیایند و با هم یکجا صبحانه را نوش جان کنیم.
همه به دور سفره نشسته بودیم و بعد از ختم صبحانه با هدیه یکجا ظروف را به آشپزخانه بردم.
هدیه: عایشه تو برو آماده شو، من ظروف را شسته و به دانشگاه میروم.
من: درست است.
و دقیقاً به ساعت نگاه کردم نیم ساعت به رفتنم مانده بود.
خود را آماده کردم و دست کَولم را برداشتم و به سمت دروازه حرکت کردم. دروازه تک تک شد...!!!
به محض اینکه مادرم دروازه را باز کرد شفیق در عقب دروازه ایستاده بود.
مادرم با شفیق احوال پرسی کرد و شفیق با مادرم.
به سمت شان رفتم.
مادرم را به شفیق معرفی و شفیق را به مادرم معرفی کردم و بعد از چند دقیقه رد و بدل کلام ها، با مادرم خداحافظی کرده و سوار موتر شدم.
تا نیمه راه هر دوی ما در سکوت بودیم و بلاخره آقا شفیق سکوت را شکست و گفت: خانوادۀ تان بسیار مهربان است، و شما را بسیار دوست دارد.
با تکان سر جواب آقا شفیق را دادم و گفتم: سلامت باشید.
پس از چند لحظه مکث دوباره به گفتگو آغاز کرد.
شفیق: شما خوشبخت هستید که این قسم فامیل دارید و با هم یکجا زندگی میکنید.
با لبخند گفتم: خب شما همچنان با فامیل یکجا زندگی میکنید....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
متأثرانه جواب داد: من همرای فامیلم یکجا زندگی کردم ولی هیچ گاه محبت از آنها ندیدم.
کنجکاوانه پرسیدم: چطور؟؟؟......
شفیق: زمانیکه من تولد شدم گویا مادرم تازه از دانشگاه فارغ شده بود و صاحب وظیفه شده
بود و پدرم همچنان وظیفه داشت، هر دویشان صبح وقت به کار می رفتند و شب به خانه می آمدند و بعد از آن حوصله نداشتند که من پیش آنها بروم، چون آنها آنقدر خسته و مانده میبودند که حوصله این را نداشتند که من نزدیک شان بروم و مرا در آغوش بگیرند و بعد
از غذای شب خواب میکردند و کمی که بزرگتر شدم، مادرم روسیه رفت بخاطر دروس ماستری.
از طفولیت یک دایۀ بسیار مهربان داشتم به اسم »آمنه«....
و مرا بسیار زیاد دوست داشت و همیشه برایش مادر می گفتم از بس که بیشتر متوجه من بود مادرم وقتی که به روسیه رفت برایش گفت: حالا حواسم به کلی جمع است که تو پیش پسرم هستی و از پسرم مراقبت میکنی و پدرم شب که به خانه میامد مدام در پی کارهایش بود و هیچ وقت خود را صرف من نمیکرد.
پرسیدم: بعد از چقدر وقت مادر تان به افغانستان برگشت؟
شفیق: مادرم در یک سال هر شش ماه بعد می آمد برای بیست روز....
و بعد از سه سال برای همیشه آمد و دیگر نرفت هرچند در آنجا خیلی سریع خانه خریده بود ولی دلش نخواست که برود.
من: خدا را شکر که فعلاً با هم هستید .....
شفیق با لبخند: تشکر، سلامت باشید...
به دفتر رسیدیم و از موتر پایین شدم.
آقا شفیق: بعد از تمام کردن کارتان همین جا منتظر تان هستم.
با تکان سر جواب مثبتم را مهمانش کردم.
با یک دنیا امید و نفس عمیق داخل دفتر شدم.
و با دیدن خانم فروزان خوشحالیم دوچند شد.
با خانم فروزان احوال پرسی کردم و ازم پرسید:
چرا اینقدر پر انرژی هستی؟
و لبخند بر روی لبانش نشست.
من: دوست دارم زمانی که به کارم آغاز میکنم بسیار پر انرژی باشم و تاوان انرژی مصرف شدۀ دیروز را دوباره پس دهم و خندیدم.
خندید و سر تکان داد.
خانم فروزان: چه بگویم دیگه، تا حالا مثل تو اینقدر دختر شیرین زبان ندیده ام.
در جریان صحبت های خانم فروزان بودم که بنفشه آمد و گفت: خانم، میشه من امروز وقتر بروم خانه؟
خانم فروزان: اگر ضروری نیست نرو، ولی اگر ضروری است برو.
بنفشه: بسیار ضرور است خانم، باید حتماً بروم.
خانم فروزان: درست است برو.
با خشم به سویم نگاه کرد و رفت. از نگاهش چیزی نفهمیدم اصلاً برایم مهم نبود که در میان نگاهش چه چیزی پنهان بود.
از خانم فروزان اجازه گرفته و به سمت میز کاریم رفتم.
دوباره به سویش رفتم و صدا زدم.
خانم فروزان........!!!!
به سویم نگاه کرد و با اشاره سر فهماند که چه میگویم؟
نزدیکش رفتم و گفتم: بابت موتری که قرار است پس از این رفت و آمدم را به دوش گرفته ، سپاسگذارم.
لبخند زد و گفت: خواهش میکنم عایشه جان.
چیزی نیست که قابل تشکری باشد.
فقط یک موتر عادی است که ترا میبرد و میارد.
من: خانم فروزان نمی فهمم که با کدام الفاظ از شما تشکری کنم.
خانم فروزان: عایشه......باز......
نگذاشتم حرف شان تکمیل شود و گفتم: درست است خانم جان.... فهمیدم......
بر صورت خانم فروزان لبخند نمایان شد و گفت: خوب است که خودت می دانی که چه میخواستم بگم.
احترامانه جواب دادم: خوب است خانم جان.
من باید بروم سراغ کارم.
»الیاس«......
با خداحافظی با پدر و مادرم، راهی شفاخانه با بکتاش گردیدم.
و در جریان بوشیدن بوت های مان بودیم که مادرم از پشت ما آمد و گفت: بچه ها، اول دانشگاه میروید و یا شفاخانه؟
من: اول شفاخانه میرویم که همرای رئیس مان درباره ساعت کار ما حرف بزنیم بعد هم به دانشگاه و سپس دوباره به شفاخانه.
با لبخند مادرم از خانه بیرون شدیم و راهی شفاخانه...!!!
تا چند قدم هنوز نرفته بودیم که محمد در کنار ما ایستاد و گفت: بیایین حاجی ها من شما را میرسانم.
با همدیگر احوال پرسی کردیم و گفتم: زحمت نکش از سرک موتر میگیرم.
محمد: از چه وقت خودت تصمیم میگیری که با کی بری با کی نه؟
گفتم که بالا شوین، زیاد اکت و ناز مثل دخترها نکنین.
در جریان راه خیلی با هم حرف زدیم و هیچ مسیری راه را نفهمیدیم داخل شفاخانه گردیدیم و با چند سلام کلام و احوال پرسی با جمیل خواستم که با سرطبیب
حرف بزنم.
من: رئیس صاحب در دفتر است؟
جمیل بلی گفت و پرسید: خیریت است؟
من هم با خیریتی گفتن خود را ازش دور کردم و راهی اتاق رئیس شدم.
با اجازه گفتن و جواب مثبت آنها داخل اتاق شان گردیدیم.
و بعد از احوال پرسی موضوع دانشگاه را برای شان یادآوری کردم و او هم با کمال میل جواب مثبت داد.
و دوباره راهی دانشگاه گردیدیم.
»عایشه«.........
سرم را فرو داده بودم به سمت برگه های که لیست اسامی کسانی بود که راجستر شده بودند.
با صدای خانم فروزان سرم را بلند کردم.
خانم فروزان: بسیار سرگرم کار ات هستی؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در کنارش یک دختر زیبای جوان ایستاده بود.
کنجکاوانه پرسیدم: چطور؟؟؟......
شفیق: زمانیکه من تولد شدم گویا مادرم تازه از دانشگاه فارغ شده بود و صاحب وظیفه شده
بود و پدرم همچنان وظیفه داشت، هر دویشان صبح وقت به کار می رفتند و شب به خانه می آمدند و بعد از آن حوصله نداشتند که من پیش آنها بروم، چون آنها آنقدر خسته و مانده میبودند که حوصله این را نداشتند که من نزدیک شان بروم و مرا در آغوش بگیرند و بعد
از غذای شب خواب میکردند و کمی که بزرگتر شدم، مادرم روسیه رفت بخاطر دروس ماستری.
از طفولیت یک دایۀ بسیار مهربان داشتم به اسم »آمنه«....
و مرا بسیار زیاد دوست داشت و همیشه برایش مادر می گفتم از بس که بیشتر متوجه من بود مادرم وقتی که به روسیه رفت برایش گفت: حالا حواسم به کلی جمع است که تو پیش پسرم هستی و از پسرم مراقبت میکنی و پدرم شب که به خانه میامد مدام در پی کارهایش بود و هیچ وقت خود را صرف من نمیکرد.
پرسیدم: بعد از چقدر وقت مادر تان به افغانستان برگشت؟
شفیق: مادرم در یک سال هر شش ماه بعد می آمد برای بیست روز....
و بعد از سه سال برای همیشه آمد و دیگر نرفت هرچند در آنجا خیلی سریع خانه خریده بود ولی دلش نخواست که برود.
من: خدا را شکر که فعلاً با هم هستید .....
شفیق با لبخند: تشکر، سلامت باشید...
به دفتر رسیدیم و از موتر پایین شدم.
آقا شفیق: بعد از تمام کردن کارتان همین جا منتظر تان هستم.
با تکان سر جواب مثبتم را مهمانش کردم.
با یک دنیا امید و نفس عمیق داخل دفتر شدم.
و با دیدن خانم فروزان خوشحالیم دوچند شد.
با خانم فروزان احوال پرسی کردم و ازم پرسید:
چرا اینقدر پر انرژی هستی؟
و لبخند بر روی لبانش نشست.
من: دوست دارم زمانی که به کارم آغاز میکنم بسیار پر انرژی باشم و تاوان انرژی مصرف شدۀ دیروز را دوباره پس دهم و خندیدم.
خندید و سر تکان داد.
خانم فروزان: چه بگویم دیگه، تا حالا مثل تو اینقدر دختر شیرین زبان ندیده ام.
در جریان صحبت های خانم فروزان بودم که بنفشه آمد و گفت: خانم، میشه من امروز وقتر بروم خانه؟
خانم فروزان: اگر ضروری نیست نرو، ولی اگر ضروری است برو.
بنفشه: بسیار ضرور است خانم، باید حتماً بروم.
خانم فروزان: درست است برو.
با خشم به سویم نگاه کرد و رفت. از نگاهش چیزی نفهمیدم اصلاً برایم مهم نبود که در میان نگاهش چه چیزی پنهان بود.
از خانم فروزان اجازه گرفته و به سمت میز کاریم رفتم.
دوباره به سویش رفتم و صدا زدم.
خانم فروزان........!!!!
به سویم نگاه کرد و با اشاره سر فهماند که چه میگویم؟
نزدیکش رفتم و گفتم: بابت موتری که قرار است پس از این رفت و آمدم را به دوش گرفته ، سپاسگذارم.
لبخند زد و گفت: خواهش میکنم عایشه جان.
چیزی نیست که قابل تشکری باشد.
فقط یک موتر عادی است که ترا میبرد و میارد.
من: خانم فروزان نمی فهمم که با کدام الفاظ از شما تشکری کنم.
خانم فروزان: عایشه......باز......
نگذاشتم حرف شان تکمیل شود و گفتم: درست است خانم جان.... فهمیدم......
بر صورت خانم فروزان لبخند نمایان شد و گفت: خوب است که خودت می دانی که چه میخواستم بگم.
احترامانه جواب دادم: خوب است خانم جان.
من باید بروم سراغ کارم.
»الیاس«......
با خداحافظی با پدر و مادرم، راهی شفاخانه با بکتاش گردیدم.
و در جریان بوشیدن بوت های مان بودیم که مادرم از پشت ما آمد و گفت: بچه ها، اول دانشگاه میروید و یا شفاخانه؟
من: اول شفاخانه میرویم که همرای رئیس مان درباره ساعت کار ما حرف بزنیم بعد هم به دانشگاه و سپس دوباره به شفاخانه.
با لبخند مادرم از خانه بیرون شدیم و راهی شفاخانه...!!!
تا چند قدم هنوز نرفته بودیم که محمد در کنار ما ایستاد و گفت: بیایین حاجی ها من شما را میرسانم.
با همدیگر احوال پرسی کردیم و گفتم: زحمت نکش از سرک موتر میگیرم.
محمد: از چه وقت خودت تصمیم میگیری که با کی بری با کی نه؟
گفتم که بالا شوین، زیاد اکت و ناز مثل دخترها نکنین.
در جریان راه خیلی با هم حرف زدیم و هیچ مسیری راه را نفهمیدیم داخل شفاخانه گردیدیم و با چند سلام کلام و احوال پرسی با جمیل خواستم که با سرطبیب
حرف بزنم.
من: رئیس صاحب در دفتر است؟
جمیل بلی گفت و پرسید: خیریت است؟
من هم با خیریتی گفتن خود را ازش دور کردم و راهی اتاق رئیس شدم.
با اجازه گفتن و جواب مثبت آنها داخل اتاق شان گردیدیم.
و بعد از احوال پرسی موضوع دانشگاه را برای شان یادآوری کردم و او هم با کمال میل جواب مثبت داد.
و دوباره راهی دانشگاه گردیدیم.
»عایشه«.........
سرم را فرو داده بودم به سمت برگه های که لیست اسامی کسانی بود که راجستر شده بودند.
با صدای خانم فروزان سرم را بلند کردم.
خانم فروزان: بسیار سرگرم کار ات هستی؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در کنارش یک دختر زیبای جوان ایستاده بود.
خندیدم و گفتم: مگر کار من به جز گوش دادن به حرفای شما کدام چیزی دیگری هم است؟
خندید و گفت: بسیار زبان شیرین داری......!!!
تا چی وقت میخواهی با این شیرین زبانی ات مرا به جلب خوددت نمایی.
من: چی میگین خانم جان مگر من که کدام حرفی نگفتم. هردویشان خندیدند.
خانم فروزان: عایشه جان! این دخترم عطیه است.
ایستاد شدم و دستم در مقابل اش دراز کردم و با هم احوال پرسی کردیم.
من: سلام، عطیه جان. چطور هستی ؟
عطیه: شکر خوب هستم،........ شما چطور هستید؟ ......... فامیل محترم چطور است؟
من: شکر خدا، خوب هستند.
من: خانم فروزان از شما بسیار برایم تعریف میکرد، مشتاقانه آرزو داشتم که شما را حتماً ببینم.
عطیه: ای جان من هم میخواستم که شما را از نزدیک ببینم.
خانم فروزان: من میروم، شما با هم قصه کنید.
با لبخند از کنار هر دوی مان رد شد و ما با هم نشستیم.
من: چیزی میخواهی برایت بیارم عطیه جان؟
عطیه: نه عزیزم...... سلامت...... بیا بنشین...... من از خاطر خودت اینجا آمدم...
من: بسیار به زحمت شدی قندم.
عطیه: زحمت چی جانم؟
از خودت قصه کن....
من: از خودم قصۀ که ندارم ، و آرام خندیدم.
عطیه: تو بسیار خوش اخلاق هستی..... چطور قصه نداری.
من: خب درست است.
یک خواهر و دو برادر دوگانی دارم.
خواهرم »هدیه« نام دارد و محصل سال چهارم حقوق است.
»الیاس و بکتاش« محصل سال دوم طب معالجوی هستند.
و پدرم و مادرم شکر خدا که حیات هستند.
حالا تو قصه کن.
عطیه: من هم محصل سال سوم کمپیوتر ساینس هستم و تک دختر خانواده ام هستم.
من: خواهر نداری؟
عطیه: نخیر ندارم، ولی یک برادر بسیار شیرین دارم که هم برادر است، هم بهترین دوست و هم بهترین رفیق و همرازم.
من: وای وای چقدر خوب.
عطیه: از خودت بگو، هرچند مادرم قصه کرد که مکتب را تمام نکردی.....
من: اممممم عطیه جان، نتوانستم که به درس هایم ادامه بدهم.
عطیه: مأیوس نباش عزیزم، زندگی فقط درس خواندن نیست........ بسیاری چیزهایی دیگری هم است که والاتر از تحصیل است.
دستش را محکم در دستم فشار دادم و گفتم: چقدر با درک هستی.
عطیه: خب بگذریم از این چیزها.
مادرم در باره تو بسیار قصه کرده و گفته که مهره بافی و خیاطی را خوب بلد هستی؟
من: آنقدر که خانم فروزان تعریف کرده مهارت ندارم ولی کم کم میتوانم که چیزی بسازم.
خندید: ای جوان مرگ..... بسیار شکسته نفسی میکنی.
و هر دویما خندیدیم.
»عطیه«........
در همان نگاه اول از عایشه خوشم آمد و با خود گفتم: از دیدن عایشه، من ایقدر ذوق زده شدم چه بسا که عمر ببیندش.
بهتر است که یک کم از عمر برایش تعریف کنم و در دلش جایی برای عمر را جاگزین کنم هرچند نمیدانم که عمر خودش میخواهد یا نه؟ ولی صد در صد مطمئن هستم که شب برایش از عایشه قصه کنم دهنش باز میماند.
من: خب از برادرم برایت میگم.
نامش عمر است...... محصل سال چهارم رشته انجینری در آمریکا.......بچه بسیار با درک است......بهترین دوستم، بهترین همرازم، بهتریم شخص زندگیم است....... بچه بسیار با تربیه و خوش اخلاق است...... همیشه به حرفهای مادرم و پدرم گوش میکند ..... هیچ گاه سرکشی از کاری که آنها برایش میگویند نه نمیگه...... دوست ندارد که با دخترا زیاد گپ بزند.... و اگر احیاناً کدام دختر ازش چیزی بپرسه سرش را پایین میندازد و سریع جوابش را میدهد و ازش دور میشه.
لبخندی آرامی زدم و سرم را پایین انداختم.
عایشه: بسیار خوب، به فرمودۀ خودت برادرت بهترین دوستت، بهترین همرازت است.
چه خوشتر ازین که برادر بهترین دوست یک خواهر باشد.
من: ولا راست بگویم تا حالا هیچ احساس نکردیم که خواهر ندارم.
خلاصه عمر بهترین شخص است اگر یک بار ببینیش شاید دلت ذوق دیدن دوباره اش را داشته باشد.
عایشه: عه عه، شاید برادرت بهترین باشد ولی برای خودت. و دوباره هر دویما خندیدیم.
من: دلم برای عمر تنگ شده....
عایشه: عطیه جان میشه که موضوع عمر را یک طرف بگذاری و از خودت برایم قصه نمایی؟
خندیدم و گفتم: خودم دختر بسیار شیرین زبان.... بسیار مهربان......زادۀ هرات زیبا.......عاشق شعر های مولانا.......عاشق رنگ های روشن..... عاشق غذا.
خندیدم و دستم را پیشروی دهنم قرار دادم و گفتم: حالا چشم گرسنه خیال نکنی ولی خیلی غذا را دوست دارم.
خندید و سرش را به علامت نه تکان داد.
به تعقیب خندهایش من هم میخندیدم و با هم بسیار سریع دوست شدیم و از هر دری و هر گوشۀ قصه کردیم.
گویا که هزار سال است که با هم دوست باشیم.
من: راستی عایشه جان، شما از کجا هستید؟
عایشه: از مزار شریف هستیم.
من: عاشق مزار شریف هستم خصوصاً زیارت علی که فکر کنم روضۀ شریف مینامند را بسیار دوست دارم و میخواهم که یکبار بروم.
عایشه: خوب بیا برو همرای ما.
من: ای جان، قربان زبانت.
ان شاءالله که حرفت فال زبانت بگردد.
و باز هم خندیدیم.
عایشه لطفاً از خود بگو که چی را دوست داری؟
خندید و گفت: بسیار زبان شیرین داری......!!!
تا چی وقت میخواهی با این شیرین زبانی ات مرا به جلب خوددت نمایی.
من: چی میگین خانم جان مگر من که کدام حرفی نگفتم. هردویشان خندیدند.
خانم فروزان: عایشه جان! این دخترم عطیه است.
ایستاد شدم و دستم در مقابل اش دراز کردم و با هم احوال پرسی کردیم.
من: سلام، عطیه جان. چطور هستی ؟
عطیه: شکر خوب هستم،........ شما چطور هستید؟ ......... فامیل محترم چطور است؟
من: شکر خدا، خوب هستند.
من: خانم فروزان از شما بسیار برایم تعریف میکرد، مشتاقانه آرزو داشتم که شما را حتماً ببینم.
عطیه: ای جان من هم میخواستم که شما را از نزدیک ببینم.
خانم فروزان: من میروم، شما با هم قصه کنید.
با لبخند از کنار هر دوی مان رد شد و ما با هم نشستیم.
من: چیزی میخواهی برایت بیارم عطیه جان؟
عطیه: نه عزیزم...... سلامت...... بیا بنشین...... من از خاطر خودت اینجا آمدم...
من: بسیار به زحمت شدی قندم.
عطیه: زحمت چی جانم؟
از خودت قصه کن....
من: از خودم قصۀ که ندارم ، و آرام خندیدم.
عطیه: تو بسیار خوش اخلاق هستی..... چطور قصه نداری.
من: خب درست است.
یک خواهر و دو برادر دوگانی دارم.
خواهرم »هدیه« نام دارد و محصل سال چهارم حقوق است.
»الیاس و بکتاش« محصل سال دوم طب معالجوی هستند.
و پدرم و مادرم شکر خدا که حیات هستند.
حالا تو قصه کن.
عطیه: من هم محصل سال سوم کمپیوتر ساینس هستم و تک دختر خانواده ام هستم.
من: خواهر نداری؟
عطیه: نخیر ندارم، ولی یک برادر بسیار شیرین دارم که هم برادر است، هم بهترین دوست و هم بهترین رفیق و همرازم.
من: وای وای چقدر خوب.
عطیه: از خودت بگو، هرچند مادرم قصه کرد که مکتب را تمام نکردی.....
من: اممممم عطیه جان، نتوانستم که به درس هایم ادامه بدهم.
عطیه: مأیوس نباش عزیزم، زندگی فقط درس خواندن نیست........ بسیاری چیزهایی دیگری هم است که والاتر از تحصیل است.
دستش را محکم در دستم فشار دادم و گفتم: چقدر با درک هستی.
عطیه: خب بگذریم از این چیزها.
مادرم در باره تو بسیار قصه کرده و گفته که مهره بافی و خیاطی را خوب بلد هستی؟
من: آنقدر که خانم فروزان تعریف کرده مهارت ندارم ولی کم کم میتوانم که چیزی بسازم.
خندید: ای جوان مرگ..... بسیار شکسته نفسی میکنی.
و هر دویما خندیدیم.
»عطیه«........
در همان نگاه اول از عایشه خوشم آمد و با خود گفتم: از دیدن عایشه، من ایقدر ذوق زده شدم چه بسا که عمر ببیندش.
بهتر است که یک کم از عمر برایش تعریف کنم و در دلش جایی برای عمر را جاگزین کنم هرچند نمیدانم که عمر خودش میخواهد یا نه؟ ولی صد در صد مطمئن هستم که شب برایش از عایشه قصه کنم دهنش باز میماند.
من: خب از برادرم برایت میگم.
نامش عمر است...... محصل سال چهارم رشته انجینری در آمریکا.......بچه بسیار با درک است......بهترین دوستم، بهترین همرازم، بهتریم شخص زندگیم است....... بچه بسیار با تربیه و خوش اخلاق است...... همیشه به حرفهای مادرم و پدرم گوش میکند ..... هیچ گاه سرکشی از کاری که آنها برایش میگویند نه نمیگه...... دوست ندارد که با دخترا زیاد گپ بزند.... و اگر احیاناً کدام دختر ازش چیزی بپرسه سرش را پایین میندازد و سریع جوابش را میدهد و ازش دور میشه.
لبخندی آرامی زدم و سرم را پایین انداختم.
عایشه: بسیار خوب، به فرمودۀ خودت برادرت بهترین دوستت، بهترین همرازت است.
چه خوشتر ازین که برادر بهترین دوست یک خواهر باشد.
من: ولا راست بگویم تا حالا هیچ احساس نکردیم که خواهر ندارم.
خلاصه عمر بهترین شخص است اگر یک بار ببینیش شاید دلت ذوق دیدن دوباره اش را داشته باشد.
عایشه: عه عه، شاید برادرت بهترین باشد ولی برای خودت. و دوباره هر دویما خندیدیم.
من: دلم برای عمر تنگ شده....
عایشه: عطیه جان میشه که موضوع عمر را یک طرف بگذاری و از خودت برایم قصه نمایی؟
خندیدم و گفتم: خودم دختر بسیار شیرین زبان.... بسیار مهربان......زادۀ هرات زیبا.......عاشق شعر های مولانا.......عاشق رنگ های روشن..... عاشق غذا.
خندیدم و دستم را پیشروی دهنم قرار دادم و گفتم: حالا چشم گرسنه خیال نکنی ولی خیلی غذا را دوست دارم.
خندید و سرش را به علامت نه تکان داد.
به تعقیب خندهایش من هم میخندیدم و با هم بسیار سریع دوست شدیم و از هر دری و هر گوشۀ قصه کردیم.
گویا که هزار سال است که با هم دوست باشیم.
من: راستی عایشه جان، شما از کجا هستید؟
عایشه: از مزار شریف هستیم.
من: عاشق مزار شریف هستم خصوصاً زیارت علی که فکر کنم روضۀ شریف مینامند را بسیار دوست دارم و میخواهم که یکبار بروم.
عایشه: خوب بیا برو همرای ما.
من: ای جان، قربان زبانت.
ان شاءالله که حرفت فال زبانت بگردد.
و باز هم خندیدیم.
عایشه لطفاً از خود بگو که چی را دوست داری؟
عایشه: درمجموع بگویم که همه چیز......
من: یعنییییییی؟
عایشه: یعنی اول اینکه مولانا را زیاد دوست دارم.......... باران را زیاد دوست دارم.......... رنگ سفید......... چکر رفتن......... خنده و غیره.......و باز هم خندیدیم.
ساعت ها با هم حرف زدیم و هیچ متوجه ساعت نشدیم که به یک باره گی مادرم آمد و گفت: از صبح که تا حالا قصه میکنید.
شما هر دو چه میگین که هیچ تمام شدنی نیست.
من: هیچ مادرجان چه بگوییم با همدیگر خود فقط حرف میزدیم و کمی درد و دل می کردیم.
خانم فروزان: خوب است، هله بیایید که برویم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من: یعنییییییی؟
عایشه: یعنی اول اینکه مولانا را زیاد دوست دارم.......... باران را زیاد دوست دارم.......... رنگ سفید......... چکر رفتن......... خنده و غیره.......و باز هم خندیدیم.
ساعت ها با هم حرف زدیم و هیچ متوجه ساعت نشدیم که به یک باره گی مادرم آمد و گفت: از صبح که تا حالا قصه میکنید.
شما هر دو چه میگین که هیچ تمام شدنی نیست.
من: هیچ مادرجان چه بگوییم با همدیگر خود فقط حرف میزدیم و کمی درد و دل می کردیم.
خانم فروزان: خوب است، هله بیایید که برویم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت هفدهم
»عایشه«......
با خداحافظی با خانم فروزان و عطیه به سمت پارکینگ دفتر رفتم و آقا شفیق را دیدم.
با همدیگر احوال پرسی کرده و سوار موتر شدیم.
در مسیر راه چند دقیقه با آقا شفیق حرف زدم و نزدیک دروازه خانه پایین شدم و با تشکری با آقا شفیق خداحافظی کردم.
با پدر و مادرم هم احوال پرسی کردم و مستقیم سمت اتاق که لباس هایم بود رفتم.
لباس هایم را تبدیل کرده و روی دوشک دراز کشیدم.
درست خوابم میبرد که با صدای هدیه از جا پریدم.
هدیه: وای خدا عایشه، چرا حالا میخواهی خواب کنی؟
من: هدی جان بسیار خوابم گرفته و هیچ حوصله حرف زدن را ندارم.
روجایی را از سرم دور کرد و بلند گفت: اووووففففف خواهر بیدار شو بیا کمی حرف بزنیم؟
من: بخدا هیچ حوصله حرف زدن را ندارم امروز هم بسیار حرف زدم با دختر خانم فروزان، حتا دهنم را درد گرفته.
هدیه: چی..... چی..... دختر خانم فروزان...... او را هم دیدی امروز؟
از جایم بلند شدم و نزدیکم نشست.
هدیه: قصه کن نی که امروز به دیدن دختر خانم فروزان رفتی؟
من: نه، نرفته بودم او خودش آمده بود به دیدنم.
اسمش عطیه بود، بسیار دختر شیرین زبان.
از ساعت 1 آمده بود، تا حالا با هم حرف زدیم.
هدیه: یعنی چی؟
او از خاطر تو آمده بود؟
من: به گفته خودش بلی.
هدیه لبخند زد و گفت: درباره چه قصه کردین؟
من: در باره خودش....... برادرش.... دوستهایش........ فامیلش.....
و همچنان درباره خودم....... شماها......فاطمه ....... و غیره.
وای خدایا چقدر دلم برای فاطی تنگ شده، زیاد وقت میشه ازش هیچ خبری ندارم.
هدیه: گفتی در باره برادرش؟
با تکان سر جواب مثبتم را دادم.
هدیه: از برادرش چه گفت؟
من: گفت که نامش عمر است....... محصل سال چهارم انجینری در آمریکا است، سمستر آخرش مانده ...... بسیار با اخلاق است و همین چیزهای دیگه......
هدیه: کدام عکسی یا چیزی ازش برایت نشان داد؟
من: اممممم، یک عکسش را دیدم.
هدیه: چطور بود خواهر؟..... برادرش چهره اش را واضح بگو.
من: ولا چه بگویم مقبول بود..... شانه های کلان و کمر کوچک داشت...... قد بلند........موهای سیاه........ چشمان سیاه......... ابرو های سیاه داشت........ جلدش نه سفید بود نه سیاه و گندمی یعنی» در بین هردویش« و از عاداتش گفت و بس.
هدیه بلند بلند خندید و گفت: عایوگک برت یک چیز میگم.
من: بفرما.......
هدیه: فکر میکنم که خانم فروزان و خانواده اش ترا به عمر خوش کردند.....
چشمایم کلان شد و گفتم: چه میگی احمق، یعنی چه؟
دو نفر خانم ها که همدیگر خود را دوست داشتند دلیل نمیشه که به پسرش خوش کرده.
هدیه بازم خندید و گفت: حالا من میروم و با خود فکر کن.
چرا یک نفر در اولین نگاه از تو خوشش بیاید و خانۀ ما بیاید؟
من: برایش کمک کردم پاکت هایش را برداشتم تا موتر....... او که تاهنوز نمی شناسد که من چگونه دختر هستم، تا حالا کی را دیدی که در نگاه اول خوشش بیاید؟
هدیه: درست است که کمک کردی او هم کمک کرد و ترا به خانه آورد و نگذاشت که با سرویس بیایی، جواب نیکی را با نیکی ادا کرد و خلاص.
چرا هم خانۀ ما بیاید و هم برای تو در دفترش وظیفه بدهد؟
جواب جز دوم سوال ات.........
چرا با وجود وظیفه دادن، موتر رفت و آمد را هم برایت در نظر گرفت؟
چرا امروز دخترش آمد و نیم روز همرایت بود و قصه کردین؟
یک چشمک مهمانم کرد و با لبخند گفت: ان شاءالله بخیر صاحب یازنه میشوم و عروسی در راه داریم. و به سمت دروازه دوید. بالشتی که در پشتم بود گرفته و به سوی دروازه پرتاب کردم و گفتم: بعداً همرایت حرف میزنم حالا خوب فرار کن. چند دقیقۀ نگذشته بود که با صدای آرام مادرم از خواب بلند شدم.
بالای سرم نشسته بود و سرم را روی زانو هایش گذاشته بود و موهایم را آرام آرام نوازش میکرد.
دخترم بیدار شو دو ساعت میشه که خوابت برده است.
سرم را بیشتر به روی زانو هایش مالیدم و فاجه کنان گفتم" بیدار میشم مادر جان، هنوز بسیار وقت است.
مادرم دوباره موهایم را در لا به لای انگشتانش گرفت و گفت: عزیز مادر، مادر قربانت شود، بیدار شو که غذا آماده است.
با کف دستانم چشم هایم را مالیدم و صورتش را بوسیدم: چه میشد که چند لحظۀ دیگه هم همین قسم میگذاشتی تا به روی زانوهایت بخوابم.
مادرم دولا شد و صورتم را بوسید و گفت: یک ساعت میشه که همین جا هستم و موهایت را نوازش میدهم و تو در خواب هستی.
بلند شدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آغوش مادر بهترین حس دنیاست و شکرگذار هستم که خداوند فرشتۀ بهشتی اش را بنام مادر برایم نازل کرده است.
صورتم را دوباره بوسید و گفت: میخواهی که اشک هایم را بریزانی دخترم. حله بلند شو بیا که برویم.
با رفتن مادرم من هم از جایم بلند شدم وسریع خودم را نزد بقیه اعضای فامیل رساندم.
سلام دادم و دور سفره همۀ ما تجمع کرده بودیم و با هم یکجا غذا نوش جان میکردیم.
نویسنده فری
قسمت هفدهم
»عایشه«......
با خداحافظی با خانم فروزان و عطیه به سمت پارکینگ دفتر رفتم و آقا شفیق را دیدم.
با همدیگر احوال پرسی کرده و سوار موتر شدیم.
در مسیر راه چند دقیقه با آقا شفیق حرف زدم و نزدیک دروازه خانه پایین شدم و با تشکری با آقا شفیق خداحافظی کردم.
با پدر و مادرم هم احوال پرسی کردم و مستقیم سمت اتاق که لباس هایم بود رفتم.
لباس هایم را تبدیل کرده و روی دوشک دراز کشیدم.
درست خوابم میبرد که با صدای هدیه از جا پریدم.
هدیه: وای خدا عایشه، چرا حالا میخواهی خواب کنی؟
من: هدی جان بسیار خوابم گرفته و هیچ حوصله حرف زدن را ندارم.
روجایی را از سرم دور کرد و بلند گفت: اووووففففف خواهر بیدار شو بیا کمی حرف بزنیم؟
من: بخدا هیچ حوصله حرف زدن را ندارم امروز هم بسیار حرف زدم با دختر خانم فروزان، حتا دهنم را درد گرفته.
هدیه: چی..... چی..... دختر خانم فروزان...... او را هم دیدی امروز؟
از جایم بلند شدم و نزدیکم نشست.
هدیه: قصه کن نی که امروز به دیدن دختر خانم فروزان رفتی؟
من: نه، نرفته بودم او خودش آمده بود به دیدنم.
اسمش عطیه بود، بسیار دختر شیرین زبان.
از ساعت 1 آمده بود، تا حالا با هم حرف زدیم.
هدیه: یعنی چی؟
او از خاطر تو آمده بود؟
من: به گفته خودش بلی.
هدیه لبخند زد و گفت: درباره چه قصه کردین؟
من: در باره خودش....... برادرش.... دوستهایش........ فامیلش.....
و همچنان درباره خودم....... شماها......فاطمه ....... و غیره.
وای خدایا چقدر دلم برای فاطی تنگ شده، زیاد وقت میشه ازش هیچ خبری ندارم.
هدیه: گفتی در باره برادرش؟
با تکان سر جواب مثبتم را دادم.
هدیه: از برادرش چه گفت؟
من: گفت که نامش عمر است....... محصل سال چهارم انجینری در آمریکا است، سمستر آخرش مانده ...... بسیار با اخلاق است و همین چیزهای دیگه......
هدیه: کدام عکسی یا چیزی ازش برایت نشان داد؟
من: اممممم، یک عکسش را دیدم.
هدیه: چطور بود خواهر؟..... برادرش چهره اش را واضح بگو.
من: ولا چه بگویم مقبول بود..... شانه های کلان و کمر کوچک داشت...... قد بلند........موهای سیاه........ چشمان سیاه......... ابرو های سیاه داشت........ جلدش نه سفید بود نه سیاه و گندمی یعنی» در بین هردویش« و از عاداتش گفت و بس.
هدیه بلند بلند خندید و گفت: عایوگک برت یک چیز میگم.
من: بفرما.......
هدیه: فکر میکنم که خانم فروزان و خانواده اش ترا به عمر خوش کردند.....
چشمایم کلان شد و گفتم: چه میگی احمق، یعنی چه؟
دو نفر خانم ها که همدیگر خود را دوست داشتند دلیل نمیشه که به پسرش خوش کرده.
هدیه بازم خندید و گفت: حالا من میروم و با خود فکر کن.
چرا یک نفر در اولین نگاه از تو خوشش بیاید و خانۀ ما بیاید؟
من: برایش کمک کردم پاکت هایش را برداشتم تا موتر....... او که تاهنوز نمی شناسد که من چگونه دختر هستم، تا حالا کی را دیدی که در نگاه اول خوشش بیاید؟
هدیه: درست است که کمک کردی او هم کمک کرد و ترا به خانه آورد و نگذاشت که با سرویس بیایی، جواب نیکی را با نیکی ادا کرد و خلاص.
چرا هم خانۀ ما بیاید و هم برای تو در دفترش وظیفه بدهد؟
جواب جز دوم سوال ات.........
چرا با وجود وظیفه دادن، موتر رفت و آمد را هم برایت در نظر گرفت؟
چرا امروز دخترش آمد و نیم روز همرایت بود و قصه کردین؟
یک چشمک مهمانم کرد و با لبخند گفت: ان شاءالله بخیر صاحب یازنه میشوم و عروسی در راه داریم. و به سمت دروازه دوید. بالشتی که در پشتم بود گرفته و به سوی دروازه پرتاب کردم و گفتم: بعداً همرایت حرف میزنم حالا خوب فرار کن. چند دقیقۀ نگذشته بود که با صدای آرام مادرم از خواب بلند شدم.
بالای سرم نشسته بود و سرم را روی زانو هایش گذاشته بود و موهایم را آرام آرام نوازش میکرد.
دخترم بیدار شو دو ساعت میشه که خوابت برده است.
سرم را بیشتر به روی زانو هایش مالیدم و فاجه کنان گفتم" بیدار میشم مادر جان، هنوز بسیار وقت است.
مادرم دوباره موهایم را در لا به لای انگشتانش گرفت و گفت: عزیز مادر، مادر قربانت شود، بیدار شو که غذا آماده است.
با کف دستانم چشم هایم را مالیدم و صورتش را بوسیدم: چه میشد که چند لحظۀ دیگه هم همین قسم میگذاشتی تا به روی زانوهایت بخوابم.
مادرم دولا شد و صورتم را بوسید و گفت: یک ساعت میشه که همین جا هستم و موهایت را نوازش میدهم و تو در خواب هستی.
بلند شدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آغوش مادر بهترین حس دنیاست و شکرگذار هستم که خداوند فرشتۀ بهشتی اش را بنام مادر برایم نازل کرده است.
صورتم را دوباره بوسید و گفت: میخواهی که اشک هایم را بریزانی دخترم. حله بلند شو بیا که برویم.
با رفتن مادرم من هم از جایم بلند شدم وسریع خودم را نزد بقیه اعضای فامیل رساندم.
سلام دادم و دور سفره همۀ ما تجمع کرده بودیم و با هم یکجا غذا نوش جان میکردیم.
بعد از صرف غذا دسترخوان را جمع کرده و به آشپزخانه سر زدم و ظروف را شسته و در جایشان گذاشتم.
همه خواب بودند و بعد از وضو و نماز من هم به خواب رفتم.
»عطیه«.........
در جریان پختن غذا بودم و همه حواسم به عایشه بود که چقدر دختر مهربان و نازنین بود.
پس از یک ساعت غذا آماده شد و پدر و مادرم را از اتاق شان صدا زدم.
در جریان غذا مادرم پرسید: روز ات چطور گذشت با عایشه؟
لبخند زدم و گفتم: واقعاً که عایشه بهترین دختر دنیا است و همچنان بالاتر از تصوراتم.
اینقدر شیرین شیرین صحبت میکرد که هیچ متوجه ساعت نشدیم.
بی نهایت دختر شیرین زبان و خوش خلق است.
پدر جان اگر شما هم عایشه را ببینید معلوم است که مرا از یاد میبرید.
بسیار دختر شیرین و ناز بود.
مادرم در حالی که خنده میکرد گفت: هنوز تو اولین بار است که دیدیش من هر روز با همین نشاط و انرژی میبینم.
خندیده گفتم: مشکلی نیست من هم بعد از این میخواهم هر روز ببینمش.
با تعجب مادرم نگاه کرد و گفت: یعنی چه میخوای که هر روز ببینیش؟
مگر تو از خود درس، کار، روزگار نداری؟
من: اووووفففف دارم مادرجان، میخواهم که هر روز بعد از تمام کردن درسهایم به دفتر بیایم، میدانید که پدرم هم خانه نمیباشد و شما هم شام میایید، از تنهایی کم میباشد که همه خانه را هر روز پاکاری کنم از فرش شستن شروع الی یک سوزن.......
پدرم رو به سویم کرد و گفت: اما دخترم تو باید هر روز بعد از درس دانشگاه در خانه درس های روز بعدی ات را بخوانی هر روز چی میکنی که به دفتر مادرت میروی؟
با بسیار عذر زاری از پدرم و مادرم، بلاخره هر دویشان راضی شدند که هر روز به دفتر بروم. بعد از صرف غذا، سفره هم جمع کرده و به آشپزخانه رفتم.
به محض اینکه وارد آشپزخانه شدم به عمر زنگ زدم:
پس از چند لحظه انتظار تماس بلاخره جواب داد: بدون اینکه چیزی بگوید گفتم: زود انترنتت را روشن کن میخواهم یک چیزی برایت بگویم و قطع کردم.
از واتساپ استفاده کرده برایش زنگ زدم.
من: سلام لالا جان خوب هستی؟
عمر: سلام شادختم خوب هستم، تو چطور هستی؟
من: شکر خوب هستم لالاجان.
عمر: خیریت باشد که اینقدر با عجله زنگ زدی و گفتی آن شوم.
من: خیریت لالا جان، خاطرت جمع.
عمر: شوخی نکن شادخت، نی که خداناخواسته مادرم یا پدرم را چیزی شده؟
من: اوف لالا جان، چرا هر قسم گپ را در ذهن زیبایت جایگزین میکنی، هیچ چیزی نیست.
فقط به جز از یک موضوع؟
عمر: موضوع چی؟
باز چیشده؟
من: لالا جان، من امروز به دیدن عایشه رفتم.
عمر: فقط همین؟.......
در دلم اوفی کردم و گفتم: شوخی ندارم عمر، ولا بسیار دختر زیبا، شیرین، خوش کلام و خوش زبان بود.
چون تماس تصویری بود کم کم به لب های عمر خنده دیدم و گفت: خب قصه کن که بشنوم این عایشه کی است که هم مادرم را شفته خود کرده و هم ترا؟
خندیده گفتم: اگر تو ببینیش شاید از ما بیشتر خوشت بیاید؟
سرش را تکان داد و گفت: نکنه که کدام جادوی چیزی پیش خود دارد که همه را اینقدر شگفت زده میکند.
خندیدم و گفتم: البته که دارد، مقبولی و اخلاقش بزرگترین طلسم اش است.
عمر: از ویژه گی هایش بگو که چه قسم است؟
من: اول از همه اینکه دختر چشم چران نیست....... بسیار با تربیه و با نذاکت است....
مقبولی خاص داره...... زبان تیز داره......جرئتش بسیار بالا است...... یک خواهر و دو برادر دارد...... خودش هم تا صنف هشت درس خوانده و بعد از او شرایط ایجاب نکرده که درس بخواند...... از مزار شریف هستند....... رنگ سفید را زیاد دوست دارد...... و جالب
اینکه تا صنف هشت درس خوانده ولی با خود همیش شعر میگه او هم ازمولانا.........
کمپاین ترا هم برایش کردم بیشترین صحبتم از تو بود، اینقدر ازت تعریف کردم که بلاخره بیچاره خسته شد و گفت: که اینقدر تعریف کردی از برادرت که شاید شش ماه هم مدام در فکرم باشد.
باور کن لالا جان، نسبت به همه دوست هایی که دارم متفاوت است.
نمیدانم چرا در همان لحظه یک حس دیگری برایم پیدا شد.
عمر: خوب درست است شادختم، ان شاءلله که دو ماه بعد میایم و از نزدیک بخیر میبینمش. با همدیگه خداحافظی کردیم و مبایل را قطع کردیم.
عمر«.........
بعد از خداحافظی با عطیه تلفونم را روی میزی که کنار تختم قرار داشت گذاشتم.
در فکر عمیقی فرو رفتم.
اولین بار بود که فکر یک دختر مرا اینقدر وابسته خود کرده بود.
هر گاه دوست هایم در باره دختر مورد علاقۀ خود با من حرف میزدند جلوی آنها خود را عادی نشان میدادم ولی برعکس در دل چنان قهقهقه میزدم که حد و مرز نداشت.
همیشه در فکر خود و خانواده ام بودم. هیچ اصلاً وقت پیدا نکرده بودم که در باره بحثی به اسم عاشقی فکر کنم و یا در باره اش خودم را سرگرم کنم.
آرزوی پدرو مادرم را برآورده کردم.
آنها میخواستند که من در خارج از کشور با نمرات بالا درس بخوانم و بعد از اتمام درس در کشور با دست پر برگردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه خواب بودند و بعد از وضو و نماز من هم به خواب رفتم.
»عطیه«.........
در جریان پختن غذا بودم و همه حواسم به عایشه بود که چقدر دختر مهربان و نازنین بود.
پس از یک ساعت غذا آماده شد و پدر و مادرم را از اتاق شان صدا زدم.
در جریان غذا مادرم پرسید: روز ات چطور گذشت با عایشه؟
لبخند زدم و گفتم: واقعاً که عایشه بهترین دختر دنیا است و همچنان بالاتر از تصوراتم.
اینقدر شیرین شیرین صحبت میکرد که هیچ متوجه ساعت نشدیم.
بی نهایت دختر شیرین زبان و خوش خلق است.
پدر جان اگر شما هم عایشه را ببینید معلوم است که مرا از یاد میبرید.
بسیار دختر شیرین و ناز بود.
مادرم در حالی که خنده میکرد گفت: هنوز تو اولین بار است که دیدیش من هر روز با همین نشاط و انرژی میبینم.
خندیده گفتم: مشکلی نیست من هم بعد از این میخواهم هر روز ببینمش.
با تعجب مادرم نگاه کرد و گفت: یعنی چه میخوای که هر روز ببینیش؟
مگر تو از خود درس، کار، روزگار نداری؟
من: اووووفففف دارم مادرجان، میخواهم که هر روز بعد از تمام کردن درسهایم به دفتر بیایم، میدانید که پدرم هم خانه نمیباشد و شما هم شام میایید، از تنهایی کم میباشد که همه خانه را هر روز پاکاری کنم از فرش شستن شروع الی یک سوزن.......
پدرم رو به سویم کرد و گفت: اما دخترم تو باید هر روز بعد از درس دانشگاه در خانه درس های روز بعدی ات را بخوانی هر روز چی میکنی که به دفتر مادرت میروی؟
با بسیار عذر زاری از پدرم و مادرم، بلاخره هر دویشان راضی شدند که هر روز به دفتر بروم. بعد از صرف غذا، سفره هم جمع کرده و به آشپزخانه رفتم.
به محض اینکه وارد آشپزخانه شدم به عمر زنگ زدم:
پس از چند لحظه انتظار تماس بلاخره جواب داد: بدون اینکه چیزی بگوید گفتم: زود انترنتت را روشن کن میخواهم یک چیزی برایت بگویم و قطع کردم.
از واتساپ استفاده کرده برایش زنگ زدم.
من: سلام لالا جان خوب هستی؟
عمر: سلام شادختم خوب هستم، تو چطور هستی؟
من: شکر خوب هستم لالاجان.
عمر: خیریت باشد که اینقدر با عجله زنگ زدی و گفتی آن شوم.
من: خیریت لالا جان، خاطرت جمع.
عمر: شوخی نکن شادخت، نی که خداناخواسته مادرم یا پدرم را چیزی شده؟
من: اوف لالا جان، چرا هر قسم گپ را در ذهن زیبایت جایگزین میکنی، هیچ چیزی نیست.
فقط به جز از یک موضوع؟
عمر: موضوع چی؟
باز چیشده؟
من: لالا جان، من امروز به دیدن عایشه رفتم.
عمر: فقط همین؟.......
در دلم اوفی کردم و گفتم: شوخی ندارم عمر، ولا بسیار دختر زیبا، شیرین، خوش کلام و خوش زبان بود.
چون تماس تصویری بود کم کم به لب های عمر خنده دیدم و گفت: خب قصه کن که بشنوم این عایشه کی است که هم مادرم را شفته خود کرده و هم ترا؟
خندیده گفتم: اگر تو ببینیش شاید از ما بیشتر خوشت بیاید؟
سرش را تکان داد و گفت: نکنه که کدام جادوی چیزی پیش خود دارد که همه را اینقدر شگفت زده میکند.
خندیدم و گفتم: البته که دارد، مقبولی و اخلاقش بزرگترین طلسم اش است.
عمر: از ویژه گی هایش بگو که چه قسم است؟
من: اول از همه اینکه دختر چشم چران نیست....... بسیار با تربیه و با نذاکت است....
مقبولی خاص داره...... زبان تیز داره......جرئتش بسیار بالا است...... یک خواهر و دو برادر دارد...... خودش هم تا صنف هشت درس خوانده و بعد از او شرایط ایجاب نکرده که درس بخواند...... از مزار شریف هستند....... رنگ سفید را زیاد دوست دارد...... و جالب
اینکه تا صنف هشت درس خوانده ولی با خود همیش شعر میگه او هم ازمولانا.........
کمپاین ترا هم برایش کردم بیشترین صحبتم از تو بود، اینقدر ازت تعریف کردم که بلاخره بیچاره خسته شد و گفت: که اینقدر تعریف کردی از برادرت که شاید شش ماه هم مدام در فکرم باشد.
باور کن لالا جان، نسبت به همه دوست هایی که دارم متفاوت است.
نمیدانم چرا در همان لحظه یک حس دیگری برایم پیدا شد.
عمر: خوب درست است شادختم، ان شاءلله که دو ماه بعد میایم و از نزدیک بخیر میبینمش. با همدیگه خداحافظی کردیم و مبایل را قطع کردیم.
عمر«.........
بعد از خداحافظی با عطیه تلفونم را روی میزی که کنار تختم قرار داشت گذاشتم.
در فکر عمیقی فرو رفتم.
اولین بار بود که فکر یک دختر مرا اینقدر وابسته خود کرده بود.
هر گاه دوست هایم در باره دختر مورد علاقۀ خود با من حرف میزدند جلوی آنها خود را عادی نشان میدادم ولی برعکس در دل چنان قهقهقه میزدم که حد و مرز نداشت.
همیشه در فکر خود و خانواده ام بودم. هیچ اصلاً وقت پیدا نکرده بودم که در باره بحثی به اسم عاشقی فکر کنم و یا در باره اش خودم را سرگرم کنم.
آرزوی پدرو مادرم را برآورده کردم.
آنها میخواستند که من در خارج از کشور با نمرات بالا درس بخوانم و بعد از اتمام درس در کشور با دست پر برگردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کم کم با خود به این نتیجه میرسیدم که زحمات آنها هدر نرفته و هر چه توان داشتم صرف درس و تحصیل میکردم.
فکر کنم که صنف دوازده مکتب بودم که خاله ام از کانادا با فامیل اش آمده بود و یک دختر و دو پسر داشت.
چند مدتی که در خانۀ ما زندگی میکردند دخترش هر روز در پیشرویم سبز میشد و هر کمکی که میخواستم با عطیه انجام دهم، نمیگذاشت و خودش انجام میداد.
بعد از یک هفته اقامت شان در خانۀ ما، یک روز مادرم با خاله و پسرش یکجا بیرون رفتند و پدرم همچنان با شوهر خاله و پسر دیگه اش به دفتر رفتند.
در خانه تنها من و تهمینه مانده بودیم.
بعد از رفتن خاله و مادرم، به اتاقم رفتم و سر به صفحات مجازی زدم و از بعضی خبر های ناگوار متأثر شدم، تلفون را در روی میز قرار دادم، چون دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحت شوم.
تازه چشم هایم را بسته کرده و گرم خواب میشدم که با صدای تک تک دروازه چشم هایم را باز کردم، فهمیدم که به جزء از تهمینه کسی دیگری نیست.
نزدیکم آمد و قبل ازینکه حرفی بگوید گفتم: تهمینه جان اصلاً حوصله حرف زدن را ندارم، بگذار کمی بخوابم بعد حرف میزنم.
بلند بلند خندید و آرام در کنارم نشست.
توسط کمپل تمام وجودم را پوشاندم و هیچ نشانۀ از خودم بجا نگذاشتم، با دستش کمپل را از صورتم دور کرد و آرام دم گوشم گفت: نمیخوای امروز با هم یکجا آشپزی کنیم و مرا از دست پخت خوش مزه ات مستفید نمایی؟
با صدای آرام گفتم: تهمینه جان بیرون برو قبل ازینکه کسی داخل بیاید.
هر چند وقتی که مادرم و خاله در خانه میبودند کنار هم می نشستیم و با هم حرف میزدیم ولی اگر کسی در خانه نمی بود دلم نمیخواست که حتا همرایش یک کلمه هم بگویم.
باز هم آرام در گوشم گفت: بیا که آشپزخانه برویم و هر دوی ما یکجا غذا بپزیم.
به شدت عصبانی شدم و گفتم: برو بیرون، نمیخواهم که یک کلمه دیگه هم بشنوم.
از اتاقم خارج شد و من هم آرام آرام به خواب رفتم.
دو ساعت گذشته بود که از خواب بلند شدم و به ساعت نگاه کردم که درست وقت رفتنم به کلپ است.
پس از آماده شدن به صالون رفتم و مادرم و خاله را در مقابلم دیدم.
بعد از سلام و احوال پرسی، به محض اینکه میخواستم راه بیوفتم به طرف دروازه، با صدای خاله رو به عقب کردم که گفت: عمر جان، جان خاله، کجا میخوای بروی؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم: میخواهم که بروم کلپ.
چرا کدام مشکلی است؟
مادرم با شدت عصبانی رو به من کرد و گفت: عمر!!! این چه قسم حرف زدن با خالیت است؟ نمیبینی به تشویش شد که کجا میخواهی بروی؟
سوی مادرم رفتم و صورتش را محکم بوسیدم.
من: مادرجان چیزی که نگفتم، فقط خاله جانم ازم پرسید که کجا میروی، من هم جواب دادم.
مادرم با عصبانیت: بار آخرت باشد که با خاله ات این قسم حرف زدی.
از خاله معذرت خواسته و دوباره به سوی دروازه حرکت کردم.
دوست نداشتم که مادرم را در اندک چیزها از خودم خفه نمایم.
و او هم که بخاطر کسی باشد..... هرگز نه.......
چون میدانستم که قهر مادرم از همین اندکی چیزها آغاز میشود و سرحدش تا خیلی چیزهایی بزرگی میرسد.
برای همین هرگاه که مادرم خفه میشد زودتر ازش عذرخواهی میکردم تا قهرش دوام نیاید.
عایشه«........
صبح همچنان مثل روزهای معمول بعد از وضو و نماز با همه سلام و صبح بخیری کرده و صبحانه را آماده کردم و بعد از تمام شدن صبحانه، به آشپزخانه رفتم تا ظروف راشسته و بعداً آماده شوم.
تازه شروع به شستن ظروف کردم که دستی به سمت کمرم آمد و قِت قِتکم داد.
جیغی بلندی کشیدم و رو به پشت کردم.
هدیه بلند خندید و از خندۀ زیاد نتوانست حرفی به زبان بیارد.
با عصبانیتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: بسیار احمق معلوم میشی با این کارهایت.
باز هم بلند خندید و دستش را در دلش گرفت و گفت: وای خدا عایشه وقتی که حالت وحشت زده ات را میبینم دلم ضعف میره از خنده.
با حالت عصبی گفتم: بخند بخند که بسیار خنده دار بود.
هدیه: چرا خفه میشی خواهر فقط یک شوخی بود.
با لبخند به سویش نگاه کردم و گفتم: حالا برو قبل ازینکه جنازه ات را نبردند از آشپزخانه.
با خودش من من میکرد و از حرف هایش چیزی فهمیده نمیشد.
من: هر چه میگی بلند بگو تا من هم بفهمم.
هدیه: عایشه یک سوال بپرسم؟
من: دو تا بپرس....!!!
هدیه: جدی میگم خواهر جان.
من: بفرما.
هدیه: در باره حرفایم دیشب فکر کردی؟
من: فکر کردم ولی به هیچ نتیجه نرسیدم.
هدیه: خواهرجان چطور به هیچ نتیجه نمیرسی باز هم فکر کن.
من: اووووففففف، بگذار با ذهن آرام فکر کنم که به چه نتیجه میرسم.
هدیه لبخندی شیطنتی زد و گفت: به نظر من چیزی که در دلت است همان را قبول کن چون میدانم حرفی که دلت میگه در ذهن من هم خطور دارد.
دیشب من هم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خانم فروزان ترا به پسر خود خواستگاری میکند، و ترا عروس خود میسازد.
باز هم خندید.
و با عجله به سمت دروازه دوید و زبان خود را بیرون کشید.
فکر کنم که صنف دوازده مکتب بودم که خاله ام از کانادا با فامیل اش آمده بود و یک دختر و دو پسر داشت.
چند مدتی که در خانۀ ما زندگی میکردند دخترش هر روز در پیشرویم سبز میشد و هر کمکی که میخواستم با عطیه انجام دهم، نمیگذاشت و خودش انجام میداد.
بعد از یک هفته اقامت شان در خانۀ ما، یک روز مادرم با خاله و پسرش یکجا بیرون رفتند و پدرم همچنان با شوهر خاله و پسر دیگه اش به دفتر رفتند.
در خانه تنها من و تهمینه مانده بودیم.
بعد از رفتن خاله و مادرم، به اتاقم رفتم و سر به صفحات مجازی زدم و از بعضی خبر های ناگوار متأثر شدم، تلفون را در روی میز قرار دادم، چون دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحت شوم.
تازه چشم هایم را بسته کرده و گرم خواب میشدم که با صدای تک تک دروازه چشم هایم را باز کردم، فهمیدم که به جزء از تهمینه کسی دیگری نیست.
نزدیکم آمد و قبل ازینکه حرفی بگوید گفتم: تهمینه جان اصلاً حوصله حرف زدن را ندارم، بگذار کمی بخوابم بعد حرف میزنم.
بلند بلند خندید و آرام در کنارم نشست.
توسط کمپل تمام وجودم را پوشاندم و هیچ نشانۀ از خودم بجا نگذاشتم، با دستش کمپل را از صورتم دور کرد و آرام دم گوشم گفت: نمیخوای امروز با هم یکجا آشپزی کنیم و مرا از دست پخت خوش مزه ات مستفید نمایی؟
با صدای آرام گفتم: تهمینه جان بیرون برو قبل ازینکه کسی داخل بیاید.
هر چند وقتی که مادرم و خاله در خانه میبودند کنار هم می نشستیم و با هم حرف میزدیم ولی اگر کسی در خانه نمی بود دلم نمیخواست که حتا همرایش یک کلمه هم بگویم.
باز هم آرام در گوشم گفت: بیا که آشپزخانه برویم و هر دوی ما یکجا غذا بپزیم.
به شدت عصبانی شدم و گفتم: برو بیرون، نمیخواهم که یک کلمه دیگه هم بشنوم.
از اتاقم خارج شد و من هم آرام آرام به خواب رفتم.
دو ساعت گذشته بود که از خواب بلند شدم و به ساعت نگاه کردم که درست وقت رفتنم به کلپ است.
پس از آماده شدن به صالون رفتم و مادرم و خاله را در مقابلم دیدم.
بعد از سلام و احوال پرسی، به محض اینکه میخواستم راه بیوفتم به طرف دروازه، با صدای خاله رو به عقب کردم که گفت: عمر جان، جان خاله، کجا میخوای بروی؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم: میخواهم که بروم کلپ.
چرا کدام مشکلی است؟
مادرم با شدت عصبانی رو به من کرد و گفت: عمر!!! این چه قسم حرف زدن با خالیت است؟ نمیبینی به تشویش شد که کجا میخواهی بروی؟
سوی مادرم رفتم و صورتش را محکم بوسیدم.
من: مادرجان چیزی که نگفتم، فقط خاله جانم ازم پرسید که کجا میروی، من هم جواب دادم.
مادرم با عصبانیت: بار آخرت باشد که با خاله ات این قسم حرف زدی.
از خاله معذرت خواسته و دوباره به سوی دروازه حرکت کردم.
دوست نداشتم که مادرم را در اندک چیزها از خودم خفه نمایم.
و او هم که بخاطر کسی باشد..... هرگز نه.......
چون میدانستم که قهر مادرم از همین اندکی چیزها آغاز میشود و سرحدش تا خیلی چیزهایی بزرگی میرسد.
برای همین هرگاه که مادرم خفه میشد زودتر ازش عذرخواهی میکردم تا قهرش دوام نیاید.
عایشه«........
صبح همچنان مثل روزهای معمول بعد از وضو و نماز با همه سلام و صبح بخیری کرده و صبحانه را آماده کردم و بعد از تمام شدن صبحانه، به آشپزخانه رفتم تا ظروف راشسته و بعداً آماده شوم.
تازه شروع به شستن ظروف کردم که دستی به سمت کمرم آمد و قِت قِتکم داد.
جیغی بلندی کشیدم و رو به پشت کردم.
هدیه بلند خندید و از خندۀ زیاد نتوانست حرفی به زبان بیارد.
با عصبانیتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: بسیار احمق معلوم میشی با این کارهایت.
باز هم بلند خندید و دستش را در دلش گرفت و گفت: وای خدا عایشه وقتی که حالت وحشت زده ات را میبینم دلم ضعف میره از خنده.
با حالت عصبی گفتم: بخند بخند که بسیار خنده دار بود.
هدیه: چرا خفه میشی خواهر فقط یک شوخی بود.
با لبخند به سویش نگاه کردم و گفتم: حالا برو قبل ازینکه جنازه ات را نبردند از آشپزخانه.
با خودش من من میکرد و از حرف هایش چیزی فهمیده نمیشد.
من: هر چه میگی بلند بگو تا من هم بفهمم.
هدیه: عایشه یک سوال بپرسم؟
من: دو تا بپرس....!!!
هدیه: جدی میگم خواهر جان.
من: بفرما.
هدیه: در باره حرفایم دیشب فکر کردی؟
من: فکر کردم ولی به هیچ نتیجه نرسیدم.
هدیه: خواهرجان چطور به هیچ نتیجه نمیرسی باز هم فکر کن.
من: اووووففففف، بگذار با ذهن آرام فکر کنم که به چه نتیجه میرسم.
هدیه لبخندی شیطنتی زد و گفت: به نظر من چیزی که در دلت است همان را قبول کن چون میدانم حرفی که دلت میگه در ذهن من هم خطور دارد.
دیشب من هم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خانم فروزان ترا به پسر خود خواستگاری میکند، و ترا عروس خود میسازد.
باز هم خندید.
و با عجله به سمت دروازه دوید و زبان خود را بیرون کشید.
من هم که حسابی عصبانی شده بودم بلند صدا کردم.
هدیه ایستاد شو، یعنی چه....... چه حرفی در دل من است که در ذهن تو هم خطور میکند......
تازه به سمت ظرف ها رو آورده بودم که با صدای مادرم دوباره رو گرداندم.
مادر: چیشده، چرا اینقدر سر و صدا دارین؟
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت هژدهم
با خجالت به سویش نگاه کردم و گفتم: هیچی، فقط با هم بازی میکردیم.
مادر: خیلی خوب، ولی بار آخرتان باشد که صدای تان اینقدر بلند برود.
با تکان سر جواب مثبتم را ارائه کردم و مادرم هم از آشپزخانه بیرون رفت. بعد از شستن ظروف به اتاق رفتم تا لباس هایم را تبدیل کرده و به سمت دفتر حرکت نمایم.
پس از چند دقیقه کاملاً آماده شدم و آقا شفیق بازهم مثل روز های گذشته با انرژی نزدم آمد که مرا به دفتر برساند. بعد از خداحافظی داخل موتر شدم و بعد از چند کلام رد و بدل در میان به دفتر رسیدیم.
با آقا شفیق خداحافظی کرده و داخل دفتر گردیدم.
با خانم فروزان احوال پرسی کردم.
به سوی میزی کاری ام رفتم تا کارم را آغاز کنم.
چند ساعت سرگرم کارم بودم که دستی را روی شانه ام حس کردم و برگشتم به سمت عقب.
خانم فروزان لبخند کنان نگاهم میکرد.
من هم با بسیار اشتیاق لبخند زدم و گفتم: چیزی شده خانم جان....؟؟؟
در کنارم نشست، با وجودیکه دست چپ اش را روی شانه ام گذاشته بود با دست راستش دستم را گرفت و گفت: میدانم که خیلی روز های دشواری را سپری کردی.....
و از همۀ این ها به اندازۀ یک کتاب تجربه گرفتی.......
با همه حرف هایش سرم را پایین انداخته بودم و هیچ حرفی به گفتن نداشتم.
با دستش زنخم را گرفت و سرم را بلند کرد و گفت: جای خجالتی نیست که سرت را پایین انداخته ای......
هیچ کدام ما از کودکی تا به حال زندگی شاهانۀ نداشته ایم همۀ ما شیرینی و تلخی های روزگار را چشیده ایم.
از پروردگار بی نهایت راضی باش که ترا در اوج کودکی و نو جوانی شبیه خانمی ساخت که با تمام مشکلات باز هم به زندگی ادامه داده و آیندۀ خود را با دستش رقم زد.
فقط روزهایی که حقت نبود را سپری کردی.
و حالا شکرگذار باش که گذشته گذشت و هیچ وقتی برنمیگردد. دوباره به چشمانش خیره شده گفتم: روز های سختی را پشت سر گذراندم ولی گذشت.
در عین حال بازهم به گفتۀ شما باید شکر گذاری خداوند را بجا بیارم. همین که خانواده ام صحی و سالم است........ همین که خودم فلج و یا معیوب نیستم.......
همینکه پدرم پس از حمله سکتۀ مغزی سختی که پشت سر گذاشتاند از عملیات زنده بیرون آمد و پس فلج شدن شان دوباره به زندگی سابق اش برگشت ....... و یا مادرم بعد از دو جراحی دشوار به خانه دوباره برگشت....
از هیچ چیزی که بر سرم آمده خفه نیستم، فقط دلخور از چیزی هستم که مستحق این قدر روزهای دشوار نبودیم.
دستانش را به دور صورتم قاب کرد و گفت: بهترین بنده های خداوند سخت ترین روزهای زندگی را تجربه میکند. امتحان الهی است.
باور دارم که خداوند ترا در قله های خوشی میرساند به شرطی که همیشه از ته دل دعا نمایی.
باور کن روزهای سختی را که ما تجربه کرده ایم فکر نکنم کسی تجربه کرده باشد ولی با دعا و نیایش، خدا را شکر زندگی ما رقم خورد و از تنگدستی و بیچاره گی بیرون آمده ایم.
این حرف ها را بخاطری یادآوری کردم که هیچگاه نگران گذشته نباش.....
و خدا را از عمق قلبت صدا کن.
در جریان حرف های مان، عطیه به دفتر داخل شد و به سمت ما با لبخند و قدم های آرام در حرکت شد.
با هم سلام و روبوسی کردیم و با خانم فروزان نیز سلام و روبوسی کرد و در کنارم نشست.
خانم فروزان گفت: من میروم به دیگران سر بزنم و از کارشان نظارت نمایم، شما هر دو هم مثل دیروز با هم درد دل کنید، البته درد دل گفته نمیشه، غیبت کنید و با لبخند از کنار ما رد شد.
* * * * * * * * * * * *
»عطیه«........
بعد از سلام و رو بوسی با همدیگر، کنار عایشه نشستم و سر صحبت را باز کردم با هم بسیار حرف ها به گفتن داشتیم و از عمق دل با همدیگه حرف میزدیم.
بعد از دو ساعت قصه های رسمی خواستم تا در باره زندگی شخصی مان حرف بزنیم. شب باید همه معلومات را به عمر میرساندم.
چرا باید در بارۀ عایشه اینقدر معلومات حاصل نمایم؟
عمر تا حالا که عایشه را هیچ ندیده؟
پس چطور دیشب قبل از خداحافظی چند بار یادآوری کرد که حاصل گفته های عایشه را هرشب برایش قصه نمایم؟
با خود حرف میزدم که خوب است سوالات شخصی بپرسم یا نه که با صدای عایشه از افکارم بیرون شدم.
عایشه: خوب هستی عطیه جان؟
بلاخره صد دل را یک دل کرده پرسیدم: عایشه یک سوال دارم....؟
کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت بپرس...
دوباره نگاهش کردم.... خفه نمیشی....؟؟؟
با تحیر جواب داد: نخیر بپرس..... چرا..... چیزی شده؟
با دستپاچگی جواب دادم: امممم.... نه ... چیز.......
دوباره با تکان سر گفت: عطیه چه میخواهی بپرسی؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هدیه ایستاد شو، یعنی چه....... چه حرفی در دل من است که در ذهن تو هم خطور میکند......
تازه به سمت ظرف ها رو آورده بودم که با صدای مادرم دوباره رو گرداندم.
مادر: چیشده، چرا اینقدر سر و صدا دارین؟
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت هژدهم
با خجالت به سویش نگاه کردم و گفتم: هیچی، فقط با هم بازی میکردیم.
مادر: خیلی خوب، ولی بار آخرتان باشد که صدای تان اینقدر بلند برود.
با تکان سر جواب مثبتم را ارائه کردم و مادرم هم از آشپزخانه بیرون رفت. بعد از شستن ظروف به اتاق رفتم تا لباس هایم را تبدیل کرده و به سمت دفتر حرکت نمایم.
پس از چند دقیقه کاملاً آماده شدم و آقا شفیق بازهم مثل روز های گذشته با انرژی نزدم آمد که مرا به دفتر برساند. بعد از خداحافظی داخل موتر شدم و بعد از چند کلام رد و بدل در میان به دفتر رسیدیم.
با آقا شفیق خداحافظی کرده و داخل دفتر گردیدم.
با خانم فروزان احوال پرسی کردم.
به سوی میزی کاری ام رفتم تا کارم را آغاز کنم.
چند ساعت سرگرم کارم بودم که دستی را روی شانه ام حس کردم و برگشتم به سمت عقب.
خانم فروزان لبخند کنان نگاهم میکرد.
من هم با بسیار اشتیاق لبخند زدم و گفتم: چیزی شده خانم جان....؟؟؟
در کنارم نشست، با وجودیکه دست چپ اش را روی شانه ام گذاشته بود با دست راستش دستم را گرفت و گفت: میدانم که خیلی روز های دشواری را سپری کردی.....
و از همۀ این ها به اندازۀ یک کتاب تجربه گرفتی.......
با همه حرف هایش سرم را پایین انداخته بودم و هیچ حرفی به گفتن نداشتم.
با دستش زنخم را گرفت و سرم را بلند کرد و گفت: جای خجالتی نیست که سرت را پایین انداخته ای......
هیچ کدام ما از کودکی تا به حال زندگی شاهانۀ نداشته ایم همۀ ما شیرینی و تلخی های روزگار را چشیده ایم.
از پروردگار بی نهایت راضی باش که ترا در اوج کودکی و نو جوانی شبیه خانمی ساخت که با تمام مشکلات باز هم به زندگی ادامه داده و آیندۀ خود را با دستش رقم زد.
فقط روزهایی که حقت نبود را سپری کردی.
و حالا شکرگذار باش که گذشته گذشت و هیچ وقتی برنمیگردد. دوباره به چشمانش خیره شده گفتم: روز های سختی را پشت سر گذراندم ولی گذشت.
در عین حال بازهم به گفتۀ شما باید شکر گذاری خداوند را بجا بیارم. همین که خانواده ام صحی و سالم است........ همین که خودم فلج و یا معیوب نیستم.......
همینکه پدرم پس از حمله سکتۀ مغزی سختی که پشت سر گذاشتاند از عملیات زنده بیرون آمد و پس فلج شدن شان دوباره به زندگی سابق اش برگشت ....... و یا مادرم بعد از دو جراحی دشوار به خانه دوباره برگشت....
از هیچ چیزی که بر سرم آمده خفه نیستم، فقط دلخور از چیزی هستم که مستحق این قدر روزهای دشوار نبودیم.
دستانش را به دور صورتم قاب کرد و گفت: بهترین بنده های خداوند سخت ترین روزهای زندگی را تجربه میکند. امتحان الهی است.
باور دارم که خداوند ترا در قله های خوشی میرساند به شرطی که همیشه از ته دل دعا نمایی.
باور کن روزهای سختی را که ما تجربه کرده ایم فکر نکنم کسی تجربه کرده باشد ولی با دعا و نیایش، خدا را شکر زندگی ما رقم خورد و از تنگدستی و بیچاره گی بیرون آمده ایم.
این حرف ها را بخاطری یادآوری کردم که هیچگاه نگران گذشته نباش.....
و خدا را از عمق قلبت صدا کن.
در جریان حرف های مان، عطیه به دفتر داخل شد و به سمت ما با لبخند و قدم های آرام در حرکت شد.
با هم سلام و روبوسی کردیم و با خانم فروزان نیز سلام و روبوسی کرد و در کنارم نشست.
خانم فروزان گفت: من میروم به دیگران سر بزنم و از کارشان نظارت نمایم، شما هر دو هم مثل دیروز با هم درد دل کنید، البته درد دل گفته نمیشه، غیبت کنید و با لبخند از کنار ما رد شد.
* * * * * * * * * * * *
»عطیه«........
بعد از سلام و رو بوسی با همدیگر، کنار عایشه نشستم و سر صحبت را باز کردم با هم بسیار حرف ها به گفتن داشتیم و از عمق دل با همدیگه حرف میزدیم.
بعد از دو ساعت قصه های رسمی خواستم تا در باره زندگی شخصی مان حرف بزنیم. شب باید همه معلومات را به عمر میرساندم.
چرا باید در بارۀ عایشه اینقدر معلومات حاصل نمایم؟
عمر تا حالا که عایشه را هیچ ندیده؟
پس چطور دیشب قبل از خداحافظی چند بار یادآوری کرد که حاصل گفته های عایشه را هرشب برایش قصه نمایم؟
با خود حرف میزدم که خوب است سوالات شخصی بپرسم یا نه که با صدای عایشه از افکارم بیرون شدم.
عایشه: خوب هستی عطیه جان؟
بلاخره صد دل را یک دل کرده پرسیدم: عایشه یک سوال دارم....؟
کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت بپرس...
دوباره نگاهش کردم.... خفه نمیشی....؟؟؟
با تحیر جواب داد: نخیر بپرس..... چرا..... چیزی شده؟
با دستپاچگی جواب دادم: امممم.... نه ... چیز.......
دوباره با تکان سر گفت: عطیه چه میخواهی بپرسی؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در دوران بدبختی پر از جنگ، فقر و بدبختی، جوانی به نام حسام بود که فکر می کرد خوشبختی یعنی چه و چگونه می تواند آن را در این دنیای تاریک پیدا کند. روحش سرشار از دلتنگی روزهای خوشی بود که در دوران کودکی خود پیش از از دست دادن آنها به دلیل شرایط سخت زندگی کرده بود.
حسام تصمیم گرفت سفری حماسی را برای جستجوی خوشبختی آغاز کند، زیرا میل به بازگرداندن شادی و خوشبختی به زندگی خود داشت. او هر چه داشت را پشت سر گذاشت و به دنیاهای ناشناخته راه یافت و با شجاعت و اراده خود را در معرض خطرات و چالش ها قرار داد.
حسام در سفرش با افراد زیادی آشنا شد که داستان ها، تجربیات و رازهای خود را با او در میان گذاشتند. با تحقیق و یادگیری متوجه شد که خوشبختی یک مقصد نیست، بلکه سفری است برای کشف خود و ارتباط با دیگران.
حسام در اعماق قلبش خوشبختی واقعی را در کمک و مثبت اندیشی به اطرافیانش و به اشتراک گذاشتن عشق و آرامش با دیگران می یافت. بنابراین، سفر شخصی او به سفری بی پایان تبدیل شد که در همه چیز زندگی اش امتداد یافت و او را به فردی تبدیل کرد که زندگی دیگران را با شادی و عشق خود روشن می کند.
اخلاقیات داستان:
خوشبختی مقصدی نیست که به آن می رسیم، بلکه سفری است که هر روز با کشف معنای زندگی و ارائه خوبی به دیگران زندگی می کنیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حسام تصمیم گرفت سفری حماسی را برای جستجوی خوشبختی آغاز کند، زیرا میل به بازگرداندن شادی و خوشبختی به زندگی خود داشت. او هر چه داشت را پشت سر گذاشت و به دنیاهای ناشناخته راه یافت و با شجاعت و اراده خود را در معرض خطرات و چالش ها قرار داد.
حسام در سفرش با افراد زیادی آشنا شد که داستان ها، تجربیات و رازهای خود را با او در میان گذاشتند. با تحقیق و یادگیری متوجه شد که خوشبختی یک مقصد نیست، بلکه سفری است برای کشف خود و ارتباط با دیگران.
حسام در اعماق قلبش خوشبختی واقعی را در کمک و مثبت اندیشی به اطرافیانش و به اشتراک گذاشتن عشق و آرامش با دیگران می یافت. بنابراین، سفر شخصی او به سفری بی پایان تبدیل شد که در همه چیز زندگی اش امتداد یافت و او را به فردی تبدیل کرد که زندگی دیگران را با شادی و عشق خود روشن می کند.
اخلاقیات داستان:
خوشبختی مقصدی نیست که به آن می رسیم، بلکه سفری است که هر روز با کشف معنای زندگی و ارائه خوبی به دیگران زندگی می کنیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ ی_ کوچک _ اسالم
# قسمت _ پنجاهوهشتم
به نقل از کیانا 𡰽
دو هفته از وفات پدر و مادرم گذشته بود ! نمیتونستم راه برم ! کل روز باید میموندم یه جا و فوقش برای # وضو گرفتن با کمک
یکی دو نفر دیگه میرفتم باورم شده بود که پدر و مادرم فوت کردن میدونستم با گریه و بیقراری کردن دیگه اونا برنمیگردن ! پس تصمیم گرفته بودم
خودموَ راه بندازم ، براشون دعا کنم چون قبل از وفات اونها اسلام رو قلبی قبول کرده بودن ، در
جای اینکه گریه و شی
حالی که اسلام تصدیق به قلب و اقرار به لسان هست گرچه یجورایی با زبان خودشون گفتن که اسلام رو قبول کردن و
وقتی بیان تهران شهادتین میگن اما متاسفانه نشد
شب و روز دعا میکردم و قرآن میخوندم که خدا گناهان پدر و مادرم رو ببخشه و ان شاءالله از جمله مسلمین به شمار بیان
خانواده ی عمو برخالف میل شون بعد از دو هفته رفتن خونشون ، عمو اصرار داشت که منو کیوان با اونا زندگی کنیم ولی
کیوان قبول نکرد حتی اگه اون قبول میکرد هم من قبول نمیکردم
کیوان بهشون گفته بود : خودم میرم سرکار و کیانا هم میتونه مراقب خونه و زندگی باشه !
هرجوری بود عمو اینارو راضی کرد تا برن خونشون و بیشتر از این بهشون زحمت ندیم با اون وجود هم زن عمو و دختراش
روزی یک یا دوبار بهم سر میزدن...
کیوان سعی میکرد به روی خودش نیاره که چقدر اون غم تو دلش بزرگه ولی میفهمیدم و درکش میکردم !
میل به غذا و حرف زدن نداشتم زیاد و این دست من نبود کامل ناخواسته اینجوری شده بودم
اونروز کیوان بعد دو هفته رفته بود سرکار و دوستام تو حوزه با مریم خانوم اومده بودن تسلیت !
همشون بودن و با هماهنگی سارا و ساناز اومده بودن!
عایشه چند آیه قرآن تلاوت کرد و فاتحه خوندن برای پدر و مادرم
عایشه خانوم گفت : خب کیانا جان از کی میای حوزه! هم حال و هوات عوض میشه و هم به درس ها میرسی !
سارا به جای من گفت : فعلا که میبینید وضع شو ! نمیتونه حرکت کنه ... ولی به محض اینکه خوب شد، ان شاءالله خودم
میارمش ...
مریم خانوم گفت : خوبه ! ان شاءالله به زودی خوب بشی !
یه ساعتی اونجا بودن و بعدش رفتن شب وقتی کیوان اومد بهش گفتم : داداش بیا همه ی مال و اموال بابا رو بفروشیم !
کیوان گفت : بفروشیم که چی پول الزم نیستیم الان ...
گفتم: بفروشیم و همه شو خرج ، پرورشگاه ها ، موسسه های خیریه و نیازمندان کنیم کیوان گفت : فکر بدی نیست ! ولی الان زوده ...
گفتم : نه تورو خدا همین روزا انجامش بدیم !
کیوان گفت : نمیشه عزیزم مراحل قانونی و هزار جور دوندگی داره !
گفتم : ببین کیوان ! میدونم به این آسونی ها نیست ولی بیا انجامش بدیم بخاطر پدر و مادرمون ... همش صدقه میشه براشون !
بلکه از عذاب شون کم بشه
کیوان وقتی دید من خیلی برای این کار اصرار دارم و بیقرارم قبول کرد ...
برای خوشحالی من از فردا افتاد دنبال کارهای قانونی و حقوقی اموال پدرم !
و یک هفته بعد با یه لیست از تمام اموال و دارایی های پدرم کیوان نشسته بود کنار عمو ...از اونهمه دارایی قرار شد فقط خونه
ی گیلان و شرکت بابا رو نگه داریم ... و خونمون ...
اگر چه عمو با اینکارمون کاملا مخالف بود ولی من و کیوان انجامش دادیم و همش رو صادقانه و بدون ریا برای روح
پدر و مادرمون بخشیدیم ...
الباقی هرچی که بود همه خرج پرورشگاه ها ، موسسه های خیریه ، نیازمندان و مناطق محروم شد خدا شاهده زمانی که تمام دارایی پدرم رو بخشیدیم ، ذره یی ناراحت نبودیم ! نه من و نه کیوان ...
چون با رضایت خودمون و برای آرامش دوتا مرحوم عزیزمون بود
فقط امیدوارم بودم خدا از سر تقصیراتشون بگذره و از جمله مسلمین بشمار بیان !
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# قسمت _ پنجاهوهشتم
به نقل از کیانا 𡰽
دو هفته از وفات پدر و مادرم گذشته بود ! نمیتونستم راه برم ! کل روز باید میموندم یه جا و فوقش برای # وضو گرفتن با کمک
یکی دو نفر دیگه میرفتم باورم شده بود که پدر و مادرم فوت کردن میدونستم با گریه و بیقراری کردن دیگه اونا برنمیگردن ! پس تصمیم گرفته بودم
خودموَ راه بندازم ، براشون دعا کنم چون قبل از وفات اونها اسلام رو قلبی قبول کرده بودن ، در
جای اینکه گریه و شی
حالی که اسلام تصدیق به قلب و اقرار به لسان هست گرچه یجورایی با زبان خودشون گفتن که اسلام رو قبول کردن و
وقتی بیان تهران شهادتین میگن اما متاسفانه نشد
شب و روز دعا میکردم و قرآن میخوندم که خدا گناهان پدر و مادرم رو ببخشه و ان شاءالله از جمله مسلمین به شمار بیان
خانواده ی عمو برخالف میل شون بعد از دو هفته رفتن خونشون ، عمو اصرار داشت که منو کیوان با اونا زندگی کنیم ولی
کیوان قبول نکرد حتی اگه اون قبول میکرد هم من قبول نمیکردم
کیوان بهشون گفته بود : خودم میرم سرکار و کیانا هم میتونه مراقب خونه و زندگی باشه !
هرجوری بود عمو اینارو راضی کرد تا برن خونشون و بیشتر از این بهشون زحمت ندیم با اون وجود هم زن عمو و دختراش
روزی یک یا دوبار بهم سر میزدن...
کیوان سعی میکرد به روی خودش نیاره که چقدر اون غم تو دلش بزرگه ولی میفهمیدم و درکش میکردم !
میل به غذا و حرف زدن نداشتم زیاد و این دست من نبود کامل ناخواسته اینجوری شده بودم
اونروز کیوان بعد دو هفته رفته بود سرکار و دوستام تو حوزه با مریم خانوم اومده بودن تسلیت !
همشون بودن و با هماهنگی سارا و ساناز اومده بودن!
عایشه چند آیه قرآن تلاوت کرد و فاتحه خوندن برای پدر و مادرم
عایشه خانوم گفت : خب کیانا جان از کی میای حوزه! هم حال و هوات عوض میشه و هم به درس ها میرسی !
سارا به جای من گفت : فعلا که میبینید وضع شو ! نمیتونه حرکت کنه ... ولی به محض اینکه خوب شد، ان شاءالله خودم
میارمش ...
مریم خانوم گفت : خوبه ! ان شاءالله به زودی خوب بشی !
یه ساعتی اونجا بودن و بعدش رفتن شب وقتی کیوان اومد بهش گفتم : داداش بیا همه ی مال و اموال بابا رو بفروشیم !
کیوان گفت : بفروشیم که چی پول الزم نیستیم الان ...
گفتم: بفروشیم و همه شو خرج ، پرورشگاه ها ، موسسه های خیریه و نیازمندان کنیم کیوان گفت : فکر بدی نیست ! ولی الان زوده ...
گفتم : نه تورو خدا همین روزا انجامش بدیم !
کیوان گفت : نمیشه عزیزم مراحل قانونی و هزار جور دوندگی داره !
گفتم : ببین کیوان ! میدونم به این آسونی ها نیست ولی بیا انجامش بدیم بخاطر پدر و مادرمون ... همش صدقه میشه براشون !
بلکه از عذاب شون کم بشه
کیوان وقتی دید من خیلی برای این کار اصرار دارم و بیقرارم قبول کرد ...
برای خوشحالی من از فردا افتاد دنبال کارهای قانونی و حقوقی اموال پدرم !
و یک هفته بعد با یه لیست از تمام اموال و دارایی های پدرم کیوان نشسته بود کنار عمو ...از اونهمه دارایی قرار شد فقط خونه
ی گیلان و شرکت بابا رو نگه داریم ... و خونمون ...
اگر چه عمو با اینکارمون کاملا مخالف بود ولی من و کیوان انجامش دادیم و همش رو صادقانه و بدون ریا برای روح
پدر و مادرمون بخشیدیم ...
الباقی هرچی که بود همه خرج پرورشگاه ها ، موسسه های خیریه ، نیازمندان و مناطق محروم شد خدا شاهده زمانی که تمام دارایی پدرم رو بخشیدیم ، ذره یی ناراحت نبودیم ! نه من و نه کیوان ...
چون با رضایت خودمون و برای آرامش دوتا مرحوم عزیزمون بود
فقط امیدوارم بودم خدا از سر تقصیراتشون بگذره و از جمله مسلمین بشمار بیان !
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_9 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت نهم
احساس میکردم محمد با همه برام فرق داشت، اصلا دنیا یطرف محمد یطرف!توجه، احترام و دلسوزی که برام داشت خیلی بیشتر از نزدیکانم بود!یه هفته همش میومد و میرفت هر دفعه دست پر، روزی دو سه بار
یبار گلی ننه به شوخی گفت محمد، بالام حقوقتو همشو خرج کردی ننه بسه دیگه چیزی نخر، ولی اون گوش نمیکرد میگفت پول واسه خرج کردنه.تازه یبار هم برام یه گلدون گل یاس آورد میگفت برگاشو که آب بپاشی عطرش بلند میشه، دختر خاله هر روز بهش آب بپاش🪴
رفتار محمد انقدر خوب و صمیمی بود که یروز خالم اومد پیشمو یکم باهام حرف زد ولی رفتارش خیلی مشکوک بود! 🤔پاشدم رفتم به گلدونم که پشت پنجره بود آب بریزم.خالم با ننه گلی پچ پچ میکرد، ننه داشت حرص میخورد!!یکم بعد صدای ننه رفت بالا و خالم با حالت قهر رفت بیرون.اصلا نمیفهمیدم چخبر شده!! برام اهمیتی نداشت...حالم خیلی بهتر شده بود یه هفته بود که خودکشی کردن رو یادم رفته بود، هنوز کابوس میدیدمو افسرده بودم ولی خوب همش کار محبت های محمد بود، اونروز نیومد و من نگرانش شدم تا شب چشمم به در بود ولی نیومد.. فرداش صبح گفتم حتما الاناس که پیداش بشه ولی
بازم نیومد، ننه هم حرفی ازش نمیزد! تو خودش بود، عجیب بود.عصر ننه رفت سبزی بخره، دل دل میکردم محمدو ببینم انگار بهش عادت کرده بودم!
☎️ تلفن خونه رو برداشتمو شمارشو که هنوز تو جیب ساکم بودو گرفتم.. بعد از دو تا بوق جواب داد:
_الو سلام
_علیک سلام، شما!؟؟
_سارام پسر خاله😥سکوت کرد...میخواستم بگم دو روز نیومدی نگرانت شدم، چیزی شده!؟
_حالت خوبه؟
گفتم ممنون ببخشید زنگ زدم مزاحم شدم..
محمد زود گفت : نه قطع نکن!!آروم گفتم باشه،یکمی سکوت کرد و با خجالت ادامه داد:سارا خانم یه سوال ازتون میپرسم که خیلی دلم میخواد جوابشو بدونم ولی اگرم نگین اشکالی نداره نمیخوام اذیتتون کنم!شما کسی رو دوس دارین!؟
_چی!😳
دوباره پرسید، کسی رو دوس دارین که بخاطرش خودکشی کردین!؟
گفتم نه،
_پس چرا خودکشی کردین چرا انقدر حالتون بده!؟؟؟یکم فکر کردم و گفتم باشه میگم بهتون دلیلشو ولی الان نمیتونم یکم بهم فرصت بدین!آروم گفت باشه،من فردا دارم برمیگردم سر خدمتم، نمیتونم بیام خداحافظی کنم. ببخشید، مراقب خودتون باشید و هر وقت کار داشتید و مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنین،من همیشه وقتم برای شما خالیه،...علی یارتون.با بغض گفتم :خدانگهدار 🥺
تلفن رو قطع کردم و اشکام سرازیر شد،دیگه نمیدیدمش.حالا من بدون محمد دوباره دیوونه میشم! 😣😓اونشب ننه گلی حرف و باز کرد و گفت سارا فردا محمد برمیگرده میره.چیزی نگفتم..
_امروز یه سر رفته بودم خونشون این چند روز که اومد و رفت نرگس (مامان محمد) باهاش دعوا کرده که خوبیت نداره برای چی هر روز هر روز به تو سر میزنه، منم گفتم مگه چی شده، دختر خالشه.نرگسم میگفت اصلا معلوم نیس سارا چش شده خل و چل شده جنی شده که زده به سرشو خودکشی کرده بعد پسر من با جه اجازه ای همش میره پیش اون و بهش میرسه.اگه فردا براش حرف دربیارن چی.ننه گلی ناراحت شده بود و با خالم حسابی بحث کرده بود و گفت به محمدم گفتم دیگه حق نداره بیاد اینجا.اونم گفت فردا میره! چند شب خوابم نمیبرد همش به محمد فکر میکردم به اینکه..به اینکه اگه بفهمه چه بلایی به سرم اومده چه فکری میکنه راجبم، حتما تُف میکنه تو صورتمو میگه تو دست خورده ای، به همه میگه و آبروم میبره😔
یا اینکه میگه کرم از درخته حتما خودت یکاری کردی اومده سمت تو..یا ته تهش اگه باهام مهربونی کنه ولم میکنه و میره!اصلا مگه بین ما چیزی هست،..هی خدای من🥺صبح تا شب فکر میکردم بهش بگم یا نه، تازه اگرم بفهمه چه سودی به حال من داره!
یروز مادرم زنگ زد و از ننه گلی حالمو پرسید اونم گفت بهتر شدم،مامانم گفت پس دو روز دیگه میایم دنبالش.چند ماهه مدرسه نرفته و از درس و مشقش افتاده..فکر اینکه برگردمو سعید عوضی دوباره بیاد سراغم داشت دیوونم میکرد،اون شب تا صبح فکر میکردم که چه خاکی تو سرم بریزم،..صدای اذان میومد.پاشدم وضو گرفتم و نماز خوندم،
گفتم خدایا خودت نجاتم بده دامنمو از گناه حفظ کن، نجاتم بده🥺😭ننه گلی پاشد و نماز خوند گفت صبح با اقدس خانم میرم نماز جمعه خواب موندم بیدارم کنا، گفتم باشه ننه،. خوابید و من خواب به چشمم نمیومد انقد فکرای جورواجور کردم که مغزم داشت منفجر میشد💥 9 صبح ننه رو بیدار کردم صبحونه خورد و دوش گرفت و رفت،من موندم تنهای تنها..رفتم سمت تلفن و دو دل شماره گوشیشو گرفتم چند تا بوق خورد ولی جواب نداد، دوباره سه باره جواب نداد😔ناچار زنگ زدم به تلفن دفترش، یه آقایی جواب داد،گفتم با فلانی کار دارم،!!!
_نیستن رفتن گشت، گفتم باشه پس برگشت بهش بگین زنگ بزنه کارم واجبه، پرسید: بگم کی؟با خجالت گفتم بگین رفیقش. زود قطع کردم.. یه ساعت بعد زنگ زد، تلفنو برداشتم
گفت :سلام رفیق من....
👒#ادامه_دارد...
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پسر_عموی_بد_ذات_9 (سرگذشت سارا و سعید)
👒قسمت نهم
احساس میکردم محمد با همه برام فرق داشت، اصلا دنیا یطرف محمد یطرف!توجه، احترام و دلسوزی که برام داشت خیلی بیشتر از نزدیکانم بود!یه هفته همش میومد و میرفت هر دفعه دست پر، روزی دو سه بار
یبار گلی ننه به شوخی گفت محمد، بالام حقوقتو همشو خرج کردی ننه بسه دیگه چیزی نخر، ولی اون گوش نمیکرد میگفت پول واسه خرج کردنه.تازه یبار هم برام یه گلدون گل یاس آورد میگفت برگاشو که آب بپاشی عطرش بلند میشه، دختر خاله هر روز بهش آب بپاش🪴
رفتار محمد انقدر خوب و صمیمی بود که یروز خالم اومد پیشمو یکم باهام حرف زد ولی رفتارش خیلی مشکوک بود! 🤔پاشدم رفتم به گلدونم که پشت پنجره بود آب بریزم.خالم با ننه گلی پچ پچ میکرد، ننه داشت حرص میخورد!!یکم بعد صدای ننه رفت بالا و خالم با حالت قهر رفت بیرون.اصلا نمیفهمیدم چخبر شده!! برام اهمیتی نداشت...حالم خیلی بهتر شده بود یه هفته بود که خودکشی کردن رو یادم رفته بود، هنوز کابوس میدیدمو افسرده بودم ولی خوب همش کار محبت های محمد بود، اونروز نیومد و من نگرانش شدم تا شب چشمم به در بود ولی نیومد.. فرداش صبح گفتم حتما الاناس که پیداش بشه ولی
بازم نیومد، ننه هم حرفی ازش نمیزد! تو خودش بود، عجیب بود.عصر ننه رفت سبزی بخره، دل دل میکردم محمدو ببینم انگار بهش عادت کرده بودم!
☎️ تلفن خونه رو برداشتمو شمارشو که هنوز تو جیب ساکم بودو گرفتم.. بعد از دو تا بوق جواب داد:
_الو سلام
_علیک سلام، شما!؟؟
_سارام پسر خاله😥سکوت کرد...میخواستم بگم دو روز نیومدی نگرانت شدم، چیزی شده!؟
_حالت خوبه؟
گفتم ممنون ببخشید زنگ زدم مزاحم شدم..
محمد زود گفت : نه قطع نکن!!آروم گفتم باشه،یکمی سکوت کرد و با خجالت ادامه داد:سارا خانم یه سوال ازتون میپرسم که خیلی دلم میخواد جوابشو بدونم ولی اگرم نگین اشکالی نداره نمیخوام اذیتتون کنم!شما کسی رو دوس دارین!؟
_چی!😳
دوباره پرسید، کسی رو دوس دارین که بخاطرش خودکشی کردین!؟
گفتم نه،
_پس چرا خودکشی کردین چرا انقدر حالتون بده!؟؟؟یکم فکر کردم و گفتم باشه میگم بهتون دلیلشو ولی الان نمیتونم یکم بهم فرصت بدین!آروم گفت باشه،من فردا دارم برمیگردم سر خدمتم، نمیتونم بیام خداحافظی کنم. ببخشید، مراقب خودتون باشید و هر وقت کار داشتید و مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنین،من همیشه وقتم برای شما خالیه،...علی یارتون.با بغض گفتم :خدانگهدار 🥺
تلفن رو قطع کردم و اشکام سرازیر شد،دیگه نمیدیدمش.حالا من بدون محمد دوباره دیوونه میشم! 😣😓اونشب ننه گلی حرف و باز کرد و گفت سارا فردا محمد برمیگرده میره.چیزی نگفتم..
_امروز یه سر رفته بودم خونشون این چند روز که اومد و رفت نرگس (مامان محمد) باهاش دعوا کرده که خوبیت نداره برای چی هر روز هر روز به تو سر میزنه، منم گفتم مگه چی شده، دختر خالشه.نرگسم میگفت اصلا معلوم نیس سارا چش شده خل و چل شده جنی شده که زده به سرشو خودکشی کرده بعد پسر من با جه اجازه ای همش میره پیش اون و بهش میرسه.اگه فردا براش حرف دربیارن چی.ننه گلی ناراحت شده بود و با خالم حسابی بحث کرده بود و گفت به محمدم گفتم دیگه حق نداره بیاد اینجا.اونم گفت فردا میره! چند شب خوابم نمیبرد همش به محمد فکر میکردم به اینکه..به اینکه اگه بفهمه چه بلایی به سرم اومده چه فکری میکنه راجبم، حتما تُف میکنه تو صورتمو میگه تو دست خورده ای، به همه میگه و آبروم میبره😔
یا اینکه میگه کرم از درخته حتما خودت یکاری کردی اومده سمت تو..یا ته تهش اگه باهام مهربونی کنه ولم میکنه و میره!اصلا مگه بین ما چیزی هست،..هی خدای من🥺صبح تا شب فکر میکردم بهش بگم یا نه، تازه اگرم بفهمه چه سودی به حال من داره!
یروز مادرم زنگ زد و از ننه گلی حالمو پرسید اونم گفت بهتر شدم،مامانم گفت پس دو روز دیگه میایم دنبالش.چند ماهه مدرسه نرفته و از درس و مشقش افتاده..فکر اینکه برگردمو سعید عوضی دوباره بیاد سراغم داشت دیوونم میکرد،اون شب تا صبح فکر میکردم که چه خاکی تو سرم بریزم،..صدای اذان میومد.پاشدم وضو گرفتم و نماز خوندم،
گفتم خدایا خودت نجاتم بده دامنمو از گناه حفظ کن، نجاتم بده🥺😭ننه گلی پاشد و نماز خوند گفت صبح با اقدس خانم میرم نماز جمعه خواب موندم بیدارم کنا، گفتم باشه ننه،. خوابید و من خواب به چشمم نمیومد انقد فکرای جورواجور کردم که مغزم داشت منفجر میشد💥 9 صبح ننه رو بیدار کردم صبحونه خورد و دوش گرفت و رفت،من موندم تنهای تنها..رفتم سمت تلفن و دو دل شماره گوشیشو گرفتم چند تا بوق خورد ولی جواب نداد، دوباره سه باره جواب نداد😔ناچار زنگ زدم به تلفن دفترش، یه آقایی جواب داد،گفتم با فلانی کار دارم،!!!
_نیستن رفتن گشت، گفتم باشه پس برگشت بهش بگین زنگ بزنه کارم واجبه، پرسید: بگم کی؟با خجالت گفتم بگین رفیقش. زود قطع کردم.. یه ساعت بعد زنگ زد، تلفنو برداشتم
گفت :سلام رفیق من....
👒#ادامه_دارد...