Telegram Web Link
آرام باش
وبدون منت ببخش
تا ثریا برو
با حرکت مطمئن

با خیال و آرزوی تنها
هرگز به رستگاری نمی رسی
وبه عزت نمی رسی

تنبل نباش
واگر اگر مکن
با نام ویاری جستن ازالله وبا توکل بر الله همراه با تلاش مستمر، گامهای خیر و خوبی را بردار وبرای رسیدن به اهدافت تلاش کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
# قسمت _ بیستوهشتم....
فردای اونروز و پس فردا مدرسه نرفتم ،بدون # نقاب امکان نداشت از خونه برم بیرون و حتی کیوانم ندیده بودم ،سارا و ساناز
بهم خبر رسوندن که تو مدرسه اصلا انگار همچین دخترایی وجود نداشته و پیداشون نکردن ...
# مادرم باهام حرف نمیزد ،تمام روز # خونه بودیم ولی دریغ از یه کلمه حرف򕀽
# پدرم دیگه نگاهم نمیکرد ،من دختر یکی یدونه ش بودم ، عزیز بودم ولی دیگه مثل قبل نبود باهام ، عمو و زن عمو اجازه
نمیدادن سارا و ساناز مثل قبل بیان خونمون و از همه بدتر کیوان اصال خونه نبود ، صبح میرفت دانشگاه ظهر برمیگشت ، ظهر
میرفت و شب برمیگشت اصلا نمیفهمیدم کجا میره،کی میره و کی میاد...
اوج روزهای تنهاییم بود򕀽برای یه دختر ۱۲ ساله واقعا سخته ، مخصوصا من که از وقتی یادم میاد همیشه دورم شلوغ بوده
ولی الان با قبول کردن اسلام دیگه چیزی مثل قبل نبود ....
ولی می ارزید򓐽خانوادم بخاطر اسلام ، منو از خودشون دور میکردن و من بخاطر الله محبت خانوادمو در دل داشتم و فقط
برای اینکه الله ازم راضی باشه و جز اون دسته ادمهایی باشم که الله دوستشون داره򓐽
تنهایی هام رو به راز و نیاز با خالقم میگذروندم حال بدم رو قرآن خوب میکرد򓐽 و با وجود اینها هرسختی رو میتونستم تحمل کنم ....
اونروز عصر کیوان اومد اتاقم و برام یه نقاب جدید آورده بود򓐽واقعا خوشحال بودم هم برای اینکه حالا دوباره یه نقاب
داشتم و هم برای اینکه میتونستم برم حوزه و مدرسه򓐽
فردای اونروز با #نقاب جدید،خوشحال و سرحال رفتم مدرسه򑐽 که از دفتر صدام کردن򔀽 وقتی رفتم ،ناظم مدرسه گفت : مگه
شما نگفتی دیگه غیبت نمیکنی؟
گفتم : چرا ! من گفتم اما امکانش نبود و یکی از معلم هامون در جریان هستن که چرا نمیتونستم بیام # مدرسه....
ناظم گفت: بله معلم تون باهام درمیون گذاشت ،گفتم بیای اینجا تا بهت بگم ، اینجا مدرسه اس و قوانین خودشو داره چادر
پوشیدن خیلی خوبه یکی از قوانین اسلامی اما نقاب نه ، نمیتونیم اجازه بدیم دانش آموزمون اونهم به کم سن و سالی تو نقاب
بپوشه....
گفتم: ببخشید ولی # نقاب خودش جزء حجاب اسلامیه و من هم چادر و هم نقاب مو میپوشم و کسی هم مانعم نیست! اما اگر
شما نمیتونید قبول کنید پس میگم خانوادم بیان و کارامو درست کنن برای رفتن به یه مدرسه ی دیگه ،در ضمن حجاب اسلامی
ربطی به سن نداره....
ناظم گفت: مثل سالهای قبل ! با وجود سن کم پرسرزبون و شجاعی ، هممونم اینو میدونیم اما باید بگم نه فقط این مدرسه ،هر
مدرسه ی دیگه یی بری بهت اجازه نمیدن با نقاب بری و بیای...
درکمال خونسردی گفتم : خب #مدرسه نمیرم ، مطمئن باشید رضایت خالقم ارزشش بالاتر از ایناس...
دیگه مطمئن بودن حسابی عصبانیش کردم چیکار کنم دست خودم نیس
بهم گفت با خانوادم تماس،میگیره򔀽
برگشتم سر کلاسم، بازم موقع تعطیل شدن نتونستم اون دخترا رو پیدا کنم 򕐽چه وضعش بود...
کیوان منو رسوند خونه و خودش کار داشت و سریع رفت ، لباسمو عوض کردم و رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم، بعد از
ناهار میخاستم برم اتاقم که پدرم توی هال نشسته بود، به رسم ادب سلام کردم و راه افتادم سمت راه پله که با صدای پدرم سرجام
خشکم زد򔀽
پدرم با صدای بلند گفت: این دینِت باز رسوامون کرد....
برگشتم سمت پدرم که بهم گفت:از شاهکار هات تو # مدرسه خبر دارم ، درسته گفتم کاری به کار هم نداریم ولی قرار نشد
آبروی منو همه جا ببری ،از فردا عین بچه ی آدمیزاد بدون چادر و نقاب و این مسخره بازی ها میری سر درس و مشقت...
گفتم : من بدون چادر و # نقاب مدرسه که هیچ ، هیچ جای دیگه یی هم نمیرم...
مادرم گفت : تو خیلی غلط میکنی دختره ی خیره سر ، اون از آرامش و آسایشی که ازمون گرفتی ،اون از آبروریزی هات ،اینم
از وضع مدرسه رفتنت...
گفتم : میرم مدرسه مو عوض میکنم و مدرسه ی جدید با پوشش دلخواه خودم میرم... آبروی شماهم نمیره اینجوری...
حرفی نزده بودم که اونقدر عصبانی شون کنه 򕐽
با سیلی که به صورتم خورد نه یک طرف صورتم کل وجودم سوخت򕀽 از پدرم انتظار همچین رفتاری اونم برای بار دوم
نداشتم ...
گفت: اینو زدم واسه تلافی همه ی آبروریزی های تو و داداشت
هیچی نگفتم...
گفت : هنوزم سر حرفت هستی؟ اسلام؟
گفتم : آره ... اسلام اونم تا آخرین نفس زندگیم اونروز از بس کتک خوردم دیگه برام توانی نمونده بود򕀽
مادرم بزور مانع پدرم شد، تو اون # موقعیت زیر اونهمه کتک خوردن هیچی نگفتم򕀽پدرم بود ،هرچقدر میزد دلم نمیومد چیزی
بگم و از طرفی دین من اسلام بود و اسلام بهم اجازه بی حرمتی به پدر و مادرم رو نمیداد....
با کمک مادرم اومدم تو اتاقم....
زخم های صورتم خیلی تو چشم بود ،مادرم تمیزشون کرد و یه مسکن بهم داد،تمام بدنم پر از کوفته گی و زخم شده بود ...
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎎

#قسمت7
سرگذشت عشق و گناه... 💍
صبح هنوز هوا روشن نشده مامان زودتر از هر روز از خواب بیدار شد و صبحونه رو اماده کرد…..خودش هیچی نخورد و چادرشو از دور کمرش باز کرد و انداخت روی سرش و بدون اینکه حرفی بزنه زد بیرون……
خوب میدونستم کجا میره…..مامان هر وقت به مشکلی برمیخورد و نیاز به مشورت داشت میرفت پیش دایی بزرگه که ما خان دایی صداش میکردیم…..
بعداز رفتن مامان ،صبحونه خوردم و رفتم مدرسه اما بی حوصله تر از این حرفها بودم که مدرسه بهم خوش بگذره و همش تو خودم بودم….
راحله خیلی سعی کرد با شوخیهاش منو سرحال کنه اما نتونست و در نهایت گفت:چته تووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راحله عصبی گفت:چته تووووو؟؟؟تقصیر منه که میخواهم بخندونمت…..ببینم!!!با مجتبی حرفت شده؟؟؟؟
با سرم گفتم:نه!!!ول کن راحله ،حوصله ندارم……….
راحله گفت:اصلا به من چه!!!من رفتم…..
راحله بلند شد و رفت…..دلم میخواست زودتر زنگ بخوره و برم قضیه رو برای مجتبی تعریف کنم و ببینم نظرش چیه…؟؟

زنگ خورد و رفتم سمت قرار و با گریه قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم :بیشترین ناراحتی و نگرانی من حال بد مامانه نه خوشبختی و‌بدبختی مریم…!!!!
مجتبی هیچ نظری نداشت ولی بعداز درد و دل کردن یه کم سبک شدم…..مجتبی پیشونیشو چسبوند روی پیشونیم و‌گفت:بهتر شدی عشقم!!؟؟؟
گفتم:اره….مرسی که به حرفهام گوش کردی…………
مجتبی گفت:حالا که دختر خوبی شدی من هم یه خبر خوب برات دارم….
گفتم:خبر خوب چیه؟بگو زود.
مجتبی گفت: برای تعطیلات عید که نمیتونیم تو کوچه همدیگر رو ببینیم ،یه جای خوب پیدا کردم که اونجا همدیگر رو میبینیم…..اینجوری دیگه استرس نداریم که فلانی مارو دید و آبرومون رفت…….
یه کم از حرفش جا خوردم….یعنی چی که جا پیدا کرده؟؟؟گفتم:کجا رو پیدا کردی؟؟؟
مجتبی گفت:یکی از دوستام خانواده اش کل تعطیلات عید رو میرند شمال ویلاشون و رفیقم خونشون تنهاست….گفته هر وقت بخواهید میتونید یکی دو ساعت بیایید اینجا…….اینجوری خوبه ملیح….همینکه زیر یه سقفیم بهتره…..
دو دل نگاهش کردم…..از یه طرف نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه طاقت دوریشو نداشتم……
جواب قطعی به مجتبی ندادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه،،،باید شرایط رو بسنجم…..خب بهتره من برم داره دیرم میشه…..
مجتبی گفت:باشه عشقم!!اما به پیشنهادم بیشتر فکر کن……موقعیت خوبیه هاااا…از دستمون بره دیگه همچین موقعیتی گیرمون نمیاد…..
هیچ حرفی نزدم و برگشتم خونه……
رسیدم خونه مامان بدجوری نگاهم کرد،….انگار بخاطر قضیه ی مریم به من هم شک کرده بود که چرا هر روز هر روز میرم خونه ی راحله درس بخونم؟؟؟؟؟
اون شب متوجه شدیم که خان دایی و بقیه ی داییها اصلا به وصلت مریم و بهمن راضی نیستند…..،،
اصرارهای مریم برای راضی کردنشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد……باز راضی کردن مامان راحت تر بود تا داییها……
مریم عزمشو جزم کرده بود حتما این وصلت صورت بگیره اما من زیاد دخالت نمیکردم چون فکرم بیشتر درگیر پیشنهاد مجتبی بود……
بالاخره آخرین روز مدرسه شد….اون روز خیلی دلم گرفته بود چون اگه پیشنهاد مجتبی رو قبول نمیکردم دیگه تا دو هفته نمیدیدمش…… ..
بعداز مدرسه تا مجتبی رو دیدم اشک توی چشمهام جمع شد…..فکر کنم واقعا عاشقش شده بودم شاید هم بخاطر سنم پایینم و هیجانات دوران بلوغ اون حال رو داشتم.
مجتبی ب,غلم کرد و گفت: قربونت برم….خودم یه فکری میکنم و نمیزارم از هم بی خبر بمونیم……راستی به پیشنهادم فکر کردی؟؟به دوستم چی بگم؟؟میریم اونجا یا نه؟؟؟
سرمو بلند کردم و‌به چشمهاش نگاه کردم….چقدر این چشمهارو دوست داشتم…….جلوی نگاهش و چشمهاش کم اوردم و علیرغم میل باطنیم نتونستم نه بگم…..
گفتم:باشه قبول…ولی در طول تعطیلات فقط ۲-۳بار خیلی کوتاه،همدیگر رو اونجا ببینیم و برگردیم…..
مجتبی خوشحال گفت:چشم فدات شم….چشم خانمم….چشم عشقم…..
از این‌همه ذوقش خنده ام گرفت…..
مجتبی گفت:قربون خنده هات بشم همین امروز باید اولین روز قرارمون رو تعیین کنیم چون از فردا مدرسه ها تعطیله…..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت هشتم
سرگذشت عشق و گناه... 💍

از این‌همه قربون صدقه هاش و اهمیتی که بهم میدادحال دلم خوب شد…از اینکه یکی بهم اهمیت میداد و براش مهم بودم روی ابرها بودم….
گفتم:روزی سال تحویل هست که نمیشه اما دوم عید خوبه…..
مجتبی گفت پس فلان ساعت سر خیابون باش میام دنبالت تا باهم بریم .
اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم……
از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد….شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود…..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود……
من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل  کنه  و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود……….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت……
با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه…
مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…..
البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه و‌اگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند………..
همش نگران بودم قرار مهمونی و خواستگاری دوم عید باشه و من نتونم برم اما خداروشکر مامان با مشورت داییها روز سوم رو تعیین کردچون معمولا دو روز اول دید و بازدید داشتیم….
وقتی قرار خواستگاری قطعی شد مریم کل خونه رو ریخت بیرون و در عرض ۲-۳روز خونه تکونی اساسی کرد…..انگار انرژی گرفته بود و خیلی خوشحال بود……مریم در حین کار زیر لب آواز میخوند و کار میکرد…..
یادمه اون سال ،تحویل سال دمدمای غروب بود….یکی یکی دوش گرفتیم و بعد لباسهایی که فامیلا توی خونه تکونی میخواستند رد کنند و داده بودند به ما رو پوشیدیم……برای من یه لباس خوشگل بود که از دختر داییم رسیده بود……بعداز حاضر شدن رفتیم خونه ی خاندایی….
خیلی خوش گذشت…..هم دایی و هم خانواده اش خیلی تحویلمون گرفتند….خان دایی بازاری بود و یه خونه ی خیلی بزرگ داشت…..
موقعی که سال تحویل شد چشمهامو بسته  و از خدا خواستم منو مجتبی رو بهم برسونه…..
بعد از دعا به همدیگه تبریک گفتیم و دایی بهمون عیدی داد و بعداز اون شام رو اوردند….سبزی پلو با ماهی…..عجب طعمی داشت….ما سال به سال پلو نمیخوردیم و این غذا حسابی بهمون چسبید…………
اون شب سفره ایی که دایی پهن کرده بود حدود ۴۵نفر دورش بودند،آخه تعداد بچه ها و نوه هاش زیاد بود و همشون بزرگتر از ما بودند….
چون خیلی خیلی خوش گذشت باز تکرار میکنم که اون شب خیلی خوش گذشت….
بعد از شام یکی از پسرداییها مارو رسوند خونمون و رفت…..
فردای اون روز برای عید دیدنی به خونه ی بقیه ی داییهام رفتیم….خاله نداشتم و مامان ته تغاری و تک دختر بود….
روز اول عید هم خیلی خوب بود اصلا متوجه نشدم کی شب شد….آخر شب که برگشتیم خونه کلی عیدی جمع کرده بودم….
همیشه داییها به ما بیشتر عیدی میدادند چون بابا نداشتیم هوامونو داشتند….من تمام پولهامو نگه میداشتم و طوری خرج میکردم که تا سال بعد عید برسونم و فقط همین پول بود که دستمون میومد و پول ترشی و‌مربا و غیره هزینه ی خونه میشد…………
اون شب وقتی توی رختخواب دراز کشیدم  ،،،رفتم توی رویا و به قرار فردا فکر کردم….باید یه دروغی سرهم میکردم تا بتونم از خونه بزنم بیرون…..هر چی فکر کردم تنها گزینه همون خونه ی راحله به ذهنم رسید…. آخه کسی رو جز اون تو محله نمیشناختم….
بعد از کلی فکر کردن رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!میشه من فردا برم به راحله سر بزنم و عید رو تبریک بگم؟؟؟؟بخدا ۲-۳ساعته میام…………
مامان گفت:حالا وقت زیاده….فردا بمون کمک کن ،پس فردا مهمون داریم باید حواسمون جمع باشه کاری نمونده باشه…..
تنها چیزی که فکرشو نمیکردم مخالفت مامان بود…..دمق شدم و گفتم:واااای…مامان !!مگه چه کارهایی برای فردا داریم؟؟؟
مریم گفت:مامان!!کاری نمونده که….همه ی کارهارو خودم انجام دادم…..
گفتم:مامان!!میشه زود برم و برگردم؟؟؟؟وقتی برگشتم هر کاری بود خودم انجام میدم….
مامان مکثی کرد و گفت:باشه!!!برو ،،،ولی زود برگرد….حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
....

برترین انسانها بعد از انبیاء، در دنیا و آخرت کسانی هستند که
 خداوند را دوست دارند، و بخاطر خداوند به دیگران  محبت می‌کنند،
....
خوش اخلاقی، لطف نیست؛
بلکه وظیفه شماست!
باجمله "من اخلاقم اینجوریه دیگه"؛
بدخلقی رو توجیه نکنید.
محبت ؛وظیفه شماست!
کم کاری نکنید.
....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#الاسماءالحسنی

٦٤- «العزیز»

✔️ «عزیز» از كلمه‏ی «عَزَاز» و به‏معنی زمینی است كه سفت بوده و كلنگ در آن كارگر نمی‌‏باشد؛ بر این اساس، به موجودی كه در برابر مشكلات دوام می‏آورد و مغلوب نمی‏شود، عزیز می‏گویند.

✔️ خداوند عزیز است و از این طریق، به اداره‏ی امور در عالم خلق و امر می‏پردازد و در هیچ زمینه‏ای كوچك‏ترین موردی نمی‏تواند در كارش دخالت كند و مانع پیشرفت نقشه و برنامه‏ریزی خداوند شود.

✔️بنابراین خداوند چون عزیز است، مغلوب هیچ موجودی نمی‏شود؛ در همان حال، برای بندگان شایسته‏ی خود نیز «مُعِزّ» است و از این طریق، آن‏ها را غلبه‏ناپذیر می‏كند؛ زیرا ایمان مؤمنین، در اختیار طاغوت‏ها نیست تا در آن تصرّف كنند، بلكه تنها جسم مؤمنین، بر اساس سننی که خداوند مقرّر نموده، در اختیار آن‏ها است؛ پس انسان مؤمن به‌‏صورت کامل در برابر طاغوت‏ها، عزیز می‏باشد.


📌عبودیت یعنی، شناخت اسماء خداوند، و موضعگیری قلبی و عملی براساس آن در واقعیت زندگی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساده که باشی...
آدمها خیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند.

ساده که باشی...
آدمها با همه کمبودهایشان به غرورت حمله میکنند و باهمه غرورشان مچاله ات میکنند.

ساده که باشی...
آدمها تو را همیشه بازی میکنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند.

ساده که باشی...
آدم ها اوقات بیکاری را باسادگی ات پرمیکنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی.

ساده که باشی...
سادگی ات را حماقت میخوانند و کسی نمیفهمد تو از فرط ''آدم بودن''' ساده ای...


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

چه وقت انسان بزرگی هستیم؟

هرگاه از خوشبختی کسانی‌ که
دوستمان ندارند، خوشحال شدیم .
هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران
از حق خود گذشتیم ...
هرگاه شادی را به کسانی که
آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم .
هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن
بدی دیگران نبود ...
هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم .
هرگاه به بهانه عشق از دوست
داشتن دیگران غافل نشدیم ...
هرگاه اولین اندیشه ما برای
رویارویی با دشمن انتقام نبود .
هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد ...
هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود .
هرگاه همه چیز بودیم و نگفتیم
که همه چیز هستیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زیبایی_اصیل

🍁برخی با چندين عمل جراحی ظاهرا زيبا شده اند اما گرفتار چهره ای مصنوعی گشته اند، به گونه ای كه خود هم آگاهی دارند كه اين صورت واقعی نيست و هر لحظه ترس از دست دادن زيبايی ساختگی بر روان ايشان سنگينی می كند،

🍁همانند افرادی كه سعی می كنند در ظاهر مودب باشند اما هنگامی كه منافع شان در خطر باشد كلمات
زشت مسلسل وار از دهانشان خارج ميگردد زيرا ادب را نياموخته اند بلكه تقليد كرده اند.

🍁صورت و سيرت با جراحی ،فرمايش و منفعت طلبی زيبا نمی گردد. انسان با تسلیم بودن در برابر خداوند، راستگویی ، درستکاری ، احترام، به حقوق دیگران، مطالعه، ورزش و اخلاق نوع دوستانه زيبايی اصيل خويش را بدست می آورد.

🍁وقتی از درون آرامش می يابی كه وجودت را خودت ساخته باشی، نه اينكه برایت ساخته باشند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرگذشت جالب کشیش سوئدی☝️❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9



در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.

روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است."

تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "

استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید:" چه کار کردی؟ "تازه وارد می گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
با این فرمول ساده کلید خوشبختی در دستان توست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیست و یکم

ولی اگر از طرف آنها رد شد این موضوع را فراموش میکنی درست است ؟ مادرم گفت مطمین هستم آنها رد نمیکنند ولی باز هم درست است و از اطاق رفت بعد از رفتن مادرم با خودم گفتم مادرم درست میگوید بگذار از طرف من بلی بگوید من مطمین هستم نیلا از من خوشش نیامده پس حتماً جواب رد میدهد آنوقت کسی حق حرف زدن را ندارد مادر میکاییل به اطاق نزد شوهر و خواهرش رفت صابره پرسید چی شد خواهر جان میکاییل جان دختر را پسندید ؟ مادر میکاییل لبخندی زد و گفت بله خواهر جان هم پسندید و هم گفت برای شان زنگ بزنم و جواب آنها را هم بدانم پدر میکاییل همانطور که تسبیح اش را روی میز میگذاشت گفت اجازه بده دختر شان امروز دربارهای میکاییل فکر کند فردا برای شان زنگ بزن مادر میکاییل گفت درست است حاجی صاحب هر چی شما امر بفرمایید. صبح میکاییل با ادریس پسر خاله اش از خانه بیرون شد تا به گردش بروند این اولین باری بود که میکاییل بعد از مهاجرت به آمریکا دوباره به
وطنش بازگشته بود هر چیز این وطن برایش خوشایند بود بعد از چند ساعت گردش ادریس موتر را پهلوی رستورانتی ایستاده کرد و گفت لالا جان ترا نمیدانم ولی من خیلی گشته شده ام پس بیا برویم غذا بخوریم با هم داخل رستورانت رفتند و پشت میزی نشستند ادریس گرم صحبت بود که صدای خندههای آشنایی به گوش میکاییل خورد به سمتی که صدا را می شنید نگاه کرد چشم اش به نیلا خورد که با چند دختر کمی دور تر از میکاییل نشسته و گرم صحبت و خنده با دوستانش است میکاییل نگاهش را از او گرفت ادریس مینو را به دست میکاییل داد و گفت لالا جان چی دوست داری ببین میکاییل مینو را از دستش گرفت و به آن نگاه کرد و تمام فکرش سمت دختری زیبا روی بود که چند قدم با او فاصله داشت غذای را انتخاب کرد و به ادریس دید ولی ادریس به میزی که نیلا در آن نشسته بود چشم دوخته بود میکاییل پرسید کجا را نگاه میکنی ؟ ادریس پرسید آن دختر نیلا نیست ؟ میکاییل به سوی نیلا دید و جواب داد بله خودش است ولی تو چرا به او چشم دوختی ؟ ادریس لبخندی زد و گفت عصبی نشو لالا جان نیلا همانند خواهرم است ولی ماشاالله خیلی به هم میایید میکاییل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت گارسون به سوی شان آمد تا سفارش شان را بگیرد در همین هنگام چند پسری داخل رستورانت شدند و پشت میزی که نزدیک میکاییل بود نشستند. ‌‌.‌....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیست و دوم

پشت میزی که نزدیک میکاییل بود نشستند میکاییل و ادریس مصروف حرف زدن بودند که صدای یکی از آنان پسران به گوش میکاییل خورد که گفت دخترک چادر سبزک دلم را برد میکاییل فهمید در مورد نیلا حرف میزند ناخودآگاه دستانش مشت شدند پسری دیگری گفت چقدر زیباست خداوند به بسیار فرصت این بنده اش را آفریده دوباره پسر اولی گفت
نامرد باشم که نمبر این دخترک را نگیرم میکاییل به سوی نیلا نگاه کرد او بی خبر از حرفهای این دو پسر با دوستانش صحبت میکرد پسر به گفت صبر حالی ببین چی میکنم از جایش بلند شد و به سوی
دوستش
میز نیلا رفت و نیلا را مخاطب قرار داده پرسید دختر مقبول آدرس دستشویی را میفهمید ؟ میکاییل دقیق به نیلا نگاه کرد ولی نیلا اصلاً به آن پسر نگاهی نکرد و خودش را مشغول مبایلش ساخت به جای نیلا دختری که کنارش نشسته بود جواب داد از کارسون بپرسید چون ما هم بار اول ماست که به این رستورانت میاییم آن پسر با چاپلوسی گفت راستش این بهانه است من میخواستم یک حرفی برای این دوستتان بگویم وقتی دید نیلا دوباره او را نادیده میگیرد حرفش را ادامه داد خیلی زیبا هستی اگر افتخار بدهید حسابتان را من بپردازم نیلا بدون اینکه به او نگاه کند گارسون را صدا زد و گفت این رستورانت مدیر دارد یا خیر ؟ گارسون جواب داد بله خانم چرا مشکلی پیش آمده ؟ نیلا گفت مدیر تان را صدا بزن گارسون چشم گفت و رفت آن پسر گفت من حرفی بدی برایت نزدم فقط میخواهم همرایت آشنا شوم مردی با همان گارسون به سوی نیلا آمد و گفت مشکلی است خانم ؟ نیلا به سوی مدیر دید و گفت اینجا آمده ایم که غذا بخوریم و تفریح کنیم ولی این پسر مزاحم ما شده است مدیر به سوی آن پسر دید و گفت آقا چرا مزاحم این خانمها شدید لطفاً به جای تان بروید یا هم از رستورانت بیرون تان میکنم آن پسر خواست حرفی بزند که مدیر گفت لطفاً دردسر نسازید به میز خود تشریف ببرید آن پسر که شرم عرق از پیشانی اش پایین شده بود به سوی رفیق اش رفت و پشت میز نشست میکاییل لبخندی روی لبانش جاری شد و از غروری که نیلا داشت خوشش آمده
بود با خودش گفت ای کاش با این همه زیبایی و خوبیهایت کمی محجبه میبودی آن وقت ترا نور چشم خودم میساختم ولی افسوس از‌............

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیستونهم

اونقدر سر و بدنم درد میکرد که حتی با مسکن هم خوابم نمیبرد فقط کمی دردم رو کمتر میکرد...
درمان دردم اون #قرص های مسکن نبود ،درمان من گریه کردن با مادرم نبود،درمان من آه و ناله و نفرین نبود،فقط و فقط #ذکر و یاد الله بود....
میدونستم #آرامش واقعی کجاس ...
مادرم پیشم بود ،زخم هام رو تمیز میکرد و اشک میریخت ،بهم گفت : این کارا چیه میکنی دختر ! با پدرت دهن به دهن نکن ،حرف رو حرفش نزن ،ببین چه بلایی سرت آورد ،من بمیرم دخترمو تو این وضع نبینم...
همه ی حرفهاشو داشت با گریه میگفت بهش گفتم: خدا نکنه مامانم،نگو این حرفارو... مادرم گفت: هرکاری که بکنی بازم دخترمی ، بزرگت کردم دلم نمیاد باهات اینجوری رفتار کنه.... آخ ببین صورت شو... گوشه ی اَبروم پاره شده بود وقتی مامانم دست زد بی اختیار آخ گفتم که مادرم گفت : یکم دیگه #مسکن ها اثر میکنه.... گفتم: مامان ، از توی کمد #قرآن منو بده... مامانم گفت : دست بردار نیستی نه؟ گفتم: فقط #قرآن مو بده لطفا ...
اونقدر مظلومانه این حرف و گفتم که مادرم تسلیم شد😅 #قرآن رو برام آورد ،وقتی #قرآن گرفتم دستم آروم شدم،دردهام یادم رفت ، یادم رفت که چند لحظه پیش اونجوری از پدرم کتک خوردم😔 یادم رفت که خانوادم با وجود اینکه تو یه خونه زندگی میکنیم منو از خودشون جدا کردن😔
به هیچکدوم از این چیزا بها ندادم... فقط #قرآن رو بغل گرفتم و چشمامو بستم...نمیدونم چقدر گذشت و مادرم کی از اتاقم بیرون رفت ولی همونجوری خوابم برد.... با لمس یه چیزی روی صورتم کم کم چشمامو باز کردم..

اولین کسی که دیدم کیوان بود، خواب آلود سلام کردم ، جوابمو داد ، خواستم از جام بلندشم ولی اولین تکون که خوردم کل بدنم درد گرفت،
کیوان گفت: استراحت کن ! نمیخواد بلندشی...
گفتم : داداش گریه کردی😳
گفت: چیکار کردی با خودت
با خنده گفتم: نبودی دیگه ! بابامون مظلوم گیر آورده بود😅
کیوان گفت : بخدا شرمنده ام 😔 نباید تنهات میذاشتم....
گفتم : دشمنت شرمنده ، این حرفا چیه ، تو که نمیتونی همش پیش من باشی...
کیوان گفت : فرشته کوچولوی من زخمی شده...
گفتم : چیزی نیس که ، بزرگ میشم یادم میره😅تازشم رضایت الله می ارزه به همه ی اینا ، تاوان خطاهای گذشته مو اینجوری میدم...
کیوان کمی مکث کرد و گفت : تو عین یه فرشته کوچولوی #مسلمان میمونی که رضایت خالق رو به هرچیزی ترجیح میده... کمی سکوت کرد و گفت : فرشته ی کوچک اسلام... با این جمله ی کیوان اون خواب یادم اومد برای کیوان تعریف کردم که گفت : خواب قشنگی دیدی😅 گفتم : چرا بهم گفتی #فرشته_ی_کوچک_اسلام؟ گفت : اونروز که با نقاب رفته بودی #حوزه ، علی تورو دیده بود با من،وقتی رفتم پیشش گفت : کیانا از اول ریزه میزه بود
حالا با این #حجاب و #نقاب یه #مسلمان کوچولو شده اونموقع بود که تو ذهنم این اسم اومد (#فرشته_ی_کوچک_اسلام) وسط حرفهای کیوان یهو گفتم : وای نماز عصر نخوندم کیوان گفت : هنوز قضا نشده... با هر بدبختی بود بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ، وقتی آب میخورد به زخم هام یجوری میسوخت😕 اوضاعم خیلی داغون بود😐
#نماز خوندن سختم بود ولی خوندم😅
هربار که میرفتم سجده انگار استخوان هام دوباره له میشد😕 نمیدونم من زیاد نازک نارنجی بودم یا واقعا بد زده بود😅😕
از اتاقم نرفتم بیرون حتی واسه ی شام
کیوان اومد اتاقم و برام شام اورد😅گفت باهم شام میخوریم...
راستش نگران پدرم بودم چون کیوان میگفت مادرم گفته از بعد اون اتفاق پدرم رفته بیرون و نیومده ، میدونستیم کجاس، طبق معمول شرکت😬
به کیوان گفتم : بیا بریم با مامان شان بخوریم، تنهاس... وقتی اینو گفتم انگار کیوان عصبانی شد گفت : بشین شام تو بخور حرفم نزن (😕این چه رفتاریه با من دارن اخه)

نماز عشا رو خوندم راستش مثل نماز مغرب و عصر نبود،خیلی سخت تر بود😕 نمیدونم چرا شبها دردها بیشتر میشن😐و😂
#قرآن خوندم و میخواستم بخوابم ،انگار زخم هام دوباره تازه شده بود، از درد نمیتونستم حتی دستمو تکون بدم، اون قسمتهای صورتم که زخمی شده بود میسوخت و عضلات صورتم درد زیاد داشت ولی به روی خودم نمیاوردم😅 همش #ذکر میگفتم و اینکارو دوست داشتم.....
یاد الله آرام بخش هر دردی هست 😍 درمون دردها😍 تسکین قلبها😍 آرامش جسم و جان😅 همه و همه یاد الله جانم بود.... خدای من ! تو مهربانی وبزرگ .... سنگ صبورم تویی خدای خوبم تمام اینهارو بخاطر رضایت تو #تحمل کردم ، #تحمل کردم چون رضایت تورو میخواستم خالق من😍 آرامشم تویی ،درمانم تویی و چه خوبه که هستی حتی در تنهایی هام....
الا بذکر الله تطمئن القلوب( تنها با یاد الله قلبها آرام میگیرد) #اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸مادر که میشوی تمام زندگیت میشود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت بخیر شدنِ فرزندت...

❤️مادر که میشوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه‌ات

🌸مادر که میشوی غم و اندوه و شادی‌ات هم، رنگ دیگری میگیرد و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت ...

مادر که میشوی کوه‌های تمام عالم بر سرت خراب میشود وقتی به اندازه نیش سوزنی در پای فرزندت میرود …

🌸مادر که میشوی خوابت هم با خواب فرزندت تنظیم میشود، انگار نه انگار که تا دیروز خوابت از خواب زمستانی خرس‌ها هم سنگین‌تر بود

❤️مادر که میشوی ذوق زده‌ترین انسان دنیا میشوی با هر کار عادی فرزندت

🌸مادر که میشوی نگاهت هم مادرانه میشود، عمیق و دقیق و عاشق و اشکبار ...

🌸تقدیم به همه مادران مهربان گروه🌸

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد.

زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید:
«هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد.

مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟

مرد گفت:
برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند.

مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟

مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.

مهمان گفت:
بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم.

در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد.

مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.

من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.

چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.

پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.

مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.

مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.

درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است.

پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.

📚#کلیله_و_دمنه حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠

#حکای
ت ✏️


شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: «غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده ای؟»

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: «دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید. امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا اینکه من خودم را خواهم کشت!»

شیوانا لبخندی زد و گفت: «و آنها هم یکصدا گفتند که با گزینه دوم موافقت کردند و گفتند برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دو نفر موافقت نمی کنند!؟ درست است؟»

پسر آهی کشید و گفت: «بله! الآن مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود!؟»


شیوانا دستی بر شانه های جوان زد و گفت: «اشتباه تو در جمله ای بود  که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید. تو باید می گفتی یا با ازدواج من با این دختر موافقت کنید و یا باز هم باید با این ازدواج موافق باشید.»

شیوانا این بار محکم بر شانه جوان کوبید و گفت: «همیشه در زندگی وقتی چیزی را طلب می کنی دیگر به سراغ «شاید و اگر و اما» نرو. هر وقت که در خواسته تو تردیدی ایجاد می شود و تو این تردید را با آوردن عبارت «یا این یا آن» بیان می کنی، مخاطبین تو می فهمند که چیزی که می خواهی قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو  سخت و مشکل باشد، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن می روند و تو هرگز نباید روی بعضی از خواسته های خود امکان معامله فراهم کنی! یاد بگیر که روی بعضی از آرزوهایت از عبارت «یا این یا باز هم این» استفاده کنی. مطمئن باش محبوب تو هم وقتی این جمله را می شنید بیشتر از جمله ای که گفتی خوشحال و مصمم می شد.
»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/06 06:30:42
Back to Top
HTML Embed Code: