Telegram Web Link
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: پانزدهم


برای چی پسر ما را خواستید پدرم دستی به موهایش کشید و گفت من هم بخاطر همین عصبانی هستم برای شان زنگ بزن بگو که پسرشان اگر میخواهد بیاید ولی ما هنوز تصمیم ما را نگرفته ایم مادرم عاجزانه گفت چطور برای شان زنگ بزنم پیششان به یک پیسه میشوم از جایم بلند شدم با دستم شانه های مادرم را گرفتم و گفتم چرا اینقدر بالای مادرم فشار می آورید بگذارید که پسر بیاید چی میفهمید شاید من جوابم مثبت باشد پدرم خواست حرف بزند که با چشمم اشاره کردم حرفی نزند به مادرم دیدم و ادامه دادم میدانم بخاطر زندگی من تلاش میکنی مادر جان وعده میدهم وقتی پسر آمد او را میبینم همرایش حرف میزنم اگر پسر خوب بود حتماً قبول میکنم مادرم لبخندی زد لبخندی که من حاضر بودم برایش جانم را فدا کنم. یک هفته ای گذشت و میکاییل به افغانستان آمد قرار شد روز بعد با مادر و پدرش به خانه ای ما بیایند .

از زبان راوی

مادرش داخل اطاق شد میکاییل را در حال تلاوت قرآن کریم دید لبخندی زد و همانجا ایستاده شد تا پسرش از تلاوت قرآن کریم فارغ شود میکاییل که متوجه حضور مادرش شد قرآن را بست و گفت کاری داشتی
مادر جان ؟ مادرش خریطه ای را به سوی میکاییل دراز کرد و گفت این لباس را برای تو فرمایش داده بودم دوست دارم فردا وقتی خانه ای عروسم رفتیم این را بپوشی میکاییل خریطه را از دست مادرش گرفت و گفت مادرجان هنوز خانم نیلا عروست نشده پس عروس نگو لباس را از خریطه بیرون کرد مادرش پهلویش نشست و گفت خیلی از نیلا خوشم آمده مطمین هستم تو هم ملاقاتش کنی خوشت میاید بسیار دختر زیبا و خوش اخلاق است میکاییل همانطور که مشغول دیدن پیراهن و تنبان افغانی بود گفت همه چیز زیبایی نیست مادر جان و بخاطر این لباسهای زیبا تشکر مادرش گفت حالی بخواب جان مادر خود که فردا سر حال بیدار شوی فعلاً شب بخیر با بیرون شدن مادرش از اطاق میکاییل دوباره مصروف تلاوت قرآن کریم شد. فردا صبح میکاییل لباسهایش را بر تن کرد و از اطاق بیرون شد صابره با دیدن میکاییل گفت ماشاالله جان خاله خود این لباسها هم در جان پسر جذابم مقبول معلوم میشود....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☔️

❄️زنی دخترش را به نکاح مردی درآورد و به دخترش که به خانه بخت رفت در وقت خداحافظی از خانه پدر چنین وصیت کرد:👇🏼

دخترم!
پند و نصیحت برای انسان عاقل یادآوری و برای نادان بیداری است.

دخترم!
اگر دختری بخاطر پولداری و ثروت پدرش از شوهرکردن بی نیاز می‌بود من ازهمه بی نیازتر بودم چرا که پدرم بسیارثروتمند بود، اما ما زنـــها برای مردان آفریده شده ایم و مردان برای ما آفـــریده شده اند.

دخترم!
تو از وطن و سرزمین خود جدا می‌شوی و از خانه که درآن زندگی می‌کردی بیرون میشوی و داخل خانه ای میشوی که با آن آشنایی نداری و باکسانی زندگی میکنی که به آنـها عادت نگرفته ای.

❄️1_) قناعت داشته باش که راحتی قلب و آرامش فــکر در قناعت است.

2_) حرفهای شوهرت را به خوبی گوش کن و از او اطاعت کن، زیرا خشنودی پروردگار در رضایت شوهر است.

3_) همیشه متوجه باش او تو را چرکی و بدرنگ نبیند بلکه تو را همیشه زیبا ببیند و نشود که بوی بدی از تو به مشام شوهرت برسد.

4_) سرمه و آب یادت نرود که سرمه بهترین چیز و آب بهترین و پاکیـــزه ترین خوشبویی است.

5_) غذای شوهرت را در وقتش بده چون آتش گرسنگی زود شعله میـــکشد.

6_) در وقتیــــکه شوهرت خواب است سعی کن که در خانه آرامش باشد، چون که مزاحمت در خواب، شوهران را خشمـــگین و قهر میــکند.

7_) خانه و مال شوهرت را حفاظت کن، زیرا حفظ مال نوعی خوشبختی است.

8_) به دوستان و فرزندان شوهرت رسیدگی کن، زیرا رسیدگی به اینها نوعی هوشیاری و چالاکی است.

9_) راز شوهرت را فاش مکن زیرا اگر رازش را فاش کنی از خیانتش در امان نخواهی بود.

10_) نافرمانی شوهرت را مکن، زیرا اگر از امرش سرپیچی کنی از تو متنفر می شود و هرچه بیشتر احترام کنی او نیز زیادتر به تو احترام قائل می‌شود.
و هر چه که تو بیشتر با نظریات او موافقت کنی او نسبت به تو مهربانتر می‌شود...

❄️احترام کن تا احترام شوی!
اگر آغاز گر بی احترامی یا بی نظمی در خانه شوید نه احترامی باقی می‌ماند و نه آرامشی پس زندگی خوش خود را با رفتار نا خوش تباه نکنید.

بکوشید بهترین باشید...
بهترین شوهر، بهترین خانم و یا بهترین انسان در خانواده و جامعه...!

   
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به زندگی فکر کن!
ولی برای زندگی غصه نخور ..

ديدن حقيقت است،
ولی درست ديدن، فضليت ...

ادب خرجی ندارد ولی همه چيز را ميخرد!

با شروع هر صبح فکر کن
تازه بدنيا آمدی .مهربان باش
و دوست بدار و عاشق باش
شايد فردايی نباشد.
شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد
یادمان باشد، با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت تر نمی شویم!



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#ازچی_میترسی ...؟!

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

"صائب تبریزی"

محبت بهترین جواب اس 🫶🏻🌺

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#جهنم

🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

👈دهم: كفار همراه معبود و شيطانهايشان يك جا به آتش انداخته مي شوند 💥

⚘كفار و مشركين معبودان باطل را بزرگ مي داشتند و از آنها دفاع مي كردند و در اين راستا مال و جان خود را بذل مي نمودند.

⚘روز قيامت خداوند اين معبودان باطل را بمنظور توهين عبادت كنندگان، در آتش مي اندازد تا بدانند كه گمراه بوده اند. معبوداني را عبادت كرده اند كه هيچگونه نفع و ضرري براي آنها نداشته اند.
 
⚘ابن رجب مي گويد: از آن جهت كه كفار معبودان باطل را عبادت مي كردند و معتقد بودند كه معبودان باطل نزد خدا در حق آنان شفاعت مي كنند و آنان را از خدا نزديك مي نمايند، بمنظور تذليل، اهانت و شكنجه به اين صورت عذاب داده مي شوند كه همراه با معبودان خود يك جا به آتش انداخته مي شوند تا حسرت و ندامت آنها افزايش پيدا کند، زيرا هرگاه انسان در عذاب با كساني همراه شود كه سبب عذاب او شده اند، رنج و عذاب او افزون مي گردد.

⚘به همين خاطر در روز قيامت ماه و خورشيد به آتش انداخته مي شوند و آتش دوزخ به وسيله آنها شعله ور مي شود، تا مايه افسوس و حسرت كساني قرار گيرند كه آنها را عبادت كرده اند.

⚘در حديث آمده است که پيامبر صلي الله عليه وسلم فرمود: «الشمس والقمر مكوران في النار»

⚘خورشيد و ماه در ميان آتش کروي شکل هستند

⚘قرطبي مي گويد: از اين رو ماه و خورشيد را در دوزخ جمع مي کنند، چون آنها مورد عبادت قرار گرفته اند و آتش براي آنها عذابي محسوب نمي شود. زيرا آنها جماد هستند. اما بدان جهت در دوزخ انداخته مي شوند تا مايه حسرت و پشيماني كفار گردند. اين نظر و عقيده ي برخي از علماء است.

⚘روي همين مبنا كفار همراه با شياطين در آتش انداخته مي شوند تا موجب ازدياد عذاب آنها گردد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_هفتم


نفسم گرفته و توانی برای فریاد زدن ندارم به هنجره ام قوت میبخشم تا صدایم را بلند کنم که تا نام خاله نظیفه را میگیرم دستش را روی دهانم می گذارد و فریادم را خفه می کند دست پا می زنم تقلا میکنم اما بدن نحیف و ناتوان من کجا زور این مرد  کثیف کجا خودش را بیشتر نزدیکم میکند کنار گوشم میگوید !
+مادرم خواب هست البته من دوای خواب دادیم برایش
+کمتر دست پا بزن کسی حتی صدایت را هم نخواهد شنید اگر بیشتر کارم را سخت کنی میکشمت
و با لبخند که بیشتر شباهت به خنده دارد تکرار میکند !
کی از یک دختر فراری میپرسد ؟ تو برای فامیلت مُردی

قلبم هزار توته میشود و امیدم را از دست میدهم راست میگوید من دو هفته پیش برای فامیلم مُردم کم کم تسلیم میشوم
در دلم بار ها خدا را صدا میکنم و خودم را لعنت میفرستم که چرا فرار کردم کاش پایم می شکست و به این جهنم بدتر از کشتار گاه خودم نمی آمدم اما همان بی مهری و ظلم پدرم شکنجه های برادرم و نامزدی اجباری ام همه باعث شد تا به اینجا کشانیده شوم وقتی دستش را از دهنم دور میکند دوباره جان میگیرم تا صدایم را بلند کنم که این بار با سیلی محکمی که به رویم میخورد خودم خاموش میشوم اشکم فوران میکند توانم را برای مقابله با این مرد از دست میدهم و فقط التماس میکنم رهایم کند اما با خنده دوباره نزدیکم میشود
حال که کسی نیست تا نجاتم دهد باید خودم کاری کنم نمیشود که همینگونه خودم را تسلیمش کنم منی که از دست پدر و برادران ظالمم فرار کردم از دست این مرد هم نجات خواهم یافت خدارا در دلم صدا میکنم و میگذارم دیگر هم نزدیکم بیاید سکوتم را که میبیند احساس میکند راضی شده ام اما وقتی صورتش را نزدیک صورتم میکند با تمام توان هردو دستم را به سینه اش میکوبم که با چند قدم فاصله از من به روی زمین می افتد با عجله خودم را به دروازه اتاق میرسانم اما وقتی دستگیر در را میکشم باز نمیشود با دیدن قفل بودن اتاق دنیا سرم آوار میشود احساس خفه گی میکنم پاهایم دیگر توان ندارد توان نگاه کردن پشت سرم را هم ندارم میدانم تباه شده ام اما باز هم به امید اینکه شاید معجزه ای شود و دروازه باز شود کوشش میکنم اما نمیشود با دو دستم به دروازه میکوبم و خاله نظیفه را صدا میکنم اما صدای نمیشنوم دیری نگذشته بازویم را چنگ میزند خیلی محکم که از درد به خود میپیچم از بازیم گرفته به روی اتاق می انداز و این بار محکم تر از دفعه قبل به صورتم با سیلی میزند چشم هایم سیاهی میرود دست پایم بی حس میشود خودش را نزدیکم میکند و این بار از موهایم میگیرد و میشکد و با قهر با صدای بلند میگوید !
+ به مادرم چه میگویی فکر کردی مادرم به حرفت باور میکند؟فردا میگویم تو یک دختر خراب هستی
+تو دختر فراری من را میزنی چرا اینقدر تقلا میکنی و نمایش به راه انداختی اگر خوب بودی که فرار نمیکردی
با اشک نگاهش میکنم و قسمش میدهم که رهایم کند اما موهایم را بیشتر میکشد و این بار با فریاد میگوید
+ حال نشانت میدهم بالای من دست بلند میکنی .
دیگر تقلا نمیکنم دست هایم بی حس شده و فقط به بالا نگاه میکنم از خدا گله دارم مگر من نیامدم تا به بد کشیده نشوم اشک هایم تمام رویم را شسته حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_هشتم


دیگر توان اشک ریختن هم ندارم خودم را بار ها لعنت میکنم و باز هم از خدا کمک میخواهم که این بار با دیدن گل دان بالای سرم میدانم خداوند هنوزم دوستم دارد این بار نباید اشتباه کنم تمام توانم را جمع میکنم و این بار با تمام قوا محکم تیله اش میکنم که دوباره چند قدم دور میشود وقتی میخواهد دوباره حمله کند که زود از جایم بلند میشوم گلدان که بزرگتر هم است میگیرم در حال بلند شدن هست احساس خطر کرده وقتی میخواهد بلند شود تعلل نمیکنم با تمام زوری که دارم به سرش میکوبم صدای ناله اش بلند میشود اما هنوزم چیزی نشده اش میدانم اگر هینگونه بگذارمش اینبار خودم موردم دوباره گلدان را بلند میکنم و این بار محکم تر میکوبم به سرش که صدای فریادش بلندتر میشود و می افتد به روی زمین آهسته با ترس نزدیکش میشوم و کنارش مینشینم آهسته نبضش را میبینم خیلی خفیف میزند پس زنده هست راحت میشوم نفس عمیقی میکشم هنوز هم دوست ندارم ضرری برایش برسانم نگاهش میکنم از سرش خون می آید به احتمال زیاد شکسته اما عذاب وجدان ندارم قلبم راحت است من برای نجات خودم دست به این کار زدم از جایم بلند میشوم و خودم را به دروازه میرسانم اما یادم می آید که قفل است دوباره برمیگردم این بار نزدیکش میشوم بوی شراب میدهد از انسانِ به این کثیفی این هم بعید نیست جیب هایش را میپالم وقتی پیدایش میکنم زود دروازه را باز میکنم و خودم را به بیرون اتاق میرسانم نزدیک اتاق خاله نظیفه میشوم میخواهم تک تک بکنم که حرف های علی مانع ام میشود راست میگفت چه گفته به منی که چند روز نمیشود میشناسد باور کند چرا باور کند چه بگویم برایش چگونه بگویم این همه خوبی جوابش این نیست اگر بمانم خاله نظیفه راهم از دست میدهم خواهد گفت برایت جا دادم از آواره شدن نجاتت دادم همین بود جوابش اشک هایم را با کف دستم پاک میکنم و به دروازه اتاقش دست میکشم درست است که پسرش برایم بد کرده اما مقصر این زن نیست تا زنده هستم مدیون محبت هایش خواهم بود
باید بروم از اینجا هم باید نجات پیدا کنم وگرنه تا بودن علی یا کُشته میشوم یا قاتل میدانم فردا که خاله نظیفه بیدار شود شاید با حرف های پسرش از من متنفر شود اما چاره جز رفتن ندارم اگر بمانم هم به حرف هایم باور نخواهد کرد با قلب شکسته و روح خسته تر از همیشه میروم دوباره فرار این بار درسی هم گرفته ام که دیگر از فرارم به کسی نگویم و دیگر بالای هیچ بشری هم باور نکنم قسمت من که با فرار رقم خورده باید بروم تا بدانم کجا متوقف میشوم .
چیز زیادی ندارم جز یک دو چادری که در همین دوبار خاله نظیفه شهر رفته بود برایم آورده بود حجابم را میپوشم و یکی از چارد هارا میگیرم و قسمی خودم را میپوشانم که فقط دو چشمم معلوم میشود دروازه را باز میکنم و یک بار دیگر به خانه نگاه میکنم اشک هایم دوباره پیدای شان میشود این بار مانع شان نمیشوم باید هم اشک بریزم من که دوباره بی سرپناه شده ام این بار علی بار دیگر دست چه آدمی خواهم افتاد با وجود این هم میروم دوباره فرار
آسمان سیاه، خوف شدیدی به دلم می اندازد مسیر نامعلومی را به پیش میگیرم میروم تا دور شوم تا دیگر نمانم گریه ام قصد بند آمدن ندارد قلبم پاره پاره می گردد و عزاداری بی پناه شدنم را از سر میگیرم کوچه به کوچه سرک به سرک میروم و نمیدانم کجایی شهرم از این شهر بزرگ خوف عجیبی به دل داشتم و حال بی پناه در این شهر تنها بدون کدام مقصد آن هم در شب میگردم خودم را به خدا میسپارم میروم تا سرپناهی پیدا کنم اما نمیدانم کجا؟ و چگونه؟ با کمک کی؟ کم کم هوا روشن میشود صدای آذان را که میشنوم کمی راحت میشوم و گوشهِ مینشینم خیلی خسته هستم تمام شب نخوابیده ام سرم را بر روی زانویم میگذارم صدای رهگذران که از کنارم میگذرند و با تعجب از خود یا همراه شان میپرسند این وقت صبح این دختر اینجا چه میکند را نادیده میگیرم هوا کاملاً روشن میشود از جایم بر میخیزم لباسم را میتکانم و دوباره مقصد نامعلومی را به پیش میگیرم تمام روز با شکم گرسنه از یک کوچه به کوچه دیگر بدون دانستن مقصد میروم تا هوا دوباره تاریک میشود دوباره همان خوف به سراغم می آید خاله نظیفه از خطرات تنها بودن در این شهر گفته بود که ترسم را دو چندان میکند گرسنه و تشنه فقط میروم سرک بزرگی است و ازدحام زیاد در کوچه ای میپیچم که با دیدن نور چراغ های یک موتر که به تیزی به طرف من می آید مغزم قفل میشود و توان هرگونه حرکت را از من میگیرد صدای راننده می آید که از من میخواهد دور شوم ذهنم شروع به کار میکند و وقتی میخواهم خودم را گوشه کنم که با برخورد موتر چشم هایم بسته میشود تنها چیزیکه یادم می آید صدای راننده و برخورد سرم به زمین است ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_نهم


شیرین ....
دخترم یکبار زنگ بزن پدرت کجاست نیم شب شد هنوز نامده زنگ هم نزده !

اگرچه خودم هم نگران بودم بخاطر آرام شدن مادرم گفتم !
=تشویش نکن مادر جان میاین هنوز سر شب است مردم تا نیم شب ده بیرون هستن
+پس چرا تا حال نامد دیگر روزا ها وقتی جای کار میداشت حتمی زنگ میزد
=خوب مادرِ من شاید موبایلش کارت نداشته باشه یا شارژ تمام کرده .
دیگر چیزی نگفت با خودش حرف میزد عادتش بود وقتی ناراحت یا نگران می بود با خودش حرف میزد
ساعت 11 شب شده و هنوز هم خبری از پدر جان نیست هردو نگران نشستیم هرجا که میدانستیم ممکن است رفته باشد زنگ زدیم اما خبری نداشتن هردو از ترسِ که در دل های مان پیدا شده حرفی نمیزنیم تا باعث نگرانی دیگری نشویم گاهی مادر دلداری ام میدهد گاهی من کوشش میکنم با حرف هایم آرامش بسازم سرم را سر زانویم گذاشتم تا بیشتر فکر کنم شاید جای باشد که ما نمیدانیم آنجا رفته باشد اصلا هیچ جای به فکرم نمیرسد که با صدای دروازه از جایم میپرم مادرم بیرون هست زودتر میرود تا دروازه را باز کند با صدای نگران مادرم که میپرسد چه شده ؟
خودم را به دهن دروازه میرسانم قلبم تند تر میزند نکند پدر جانه چیزی شده نگران سرم را از دروازه میکشم که با دیدن پدر جان نفسِ از سر آسوده گی میکشم اما با دیدن صحنه روبرویم دهنم باز میماند .میخواهم بپرسم ،که پدر جان با حرفش از هردوی مان میخواهد ساکت باشیم
=گلثوم جان با شیرین کمک کن تا ببریمش خانه
مادرم هم تعجب کرده اما چیزی نمی پرسد فقط از من میخواهد تا یک دستش را من بگیرم وزن زیادی ندارد اما سیروم دستش باعث میشود تا در انتقالش احتیاط کنیم به داخل خانه میبریمش و مادرم اتاق من را انتخاب میکند
×دخترم زود پیش کلکین تُشک بنداز تا همانجا بخوابد سیرومش قطع میشود
با عجله جایش را هموار میکنم و با احتیاط در جایش میخوابانیم
یک گوشه مینشینم و نگاهش میکنم
=این کیست ؟
.چرا پدر با خود آورده ؟
هزاران سوال در سرم جای گرفته که دوست دارم هرچه زودتر جوابش را بدانم اما صبر میکنم تا پدر جان بیاید
پدر جان هم بلاخر می آید نگاهش میکنم سر رویش را تمیز کرده و لباس دیگری پوشیده مادرم هم بعد از بند کردن سیروم کنار من می نشیند هرسه به دخترک بیمار نگاهی میکنیم و منتظر هستیم تا بدانیم چه شده این کیست و این وقت شب پدر جان با خودش چرا آورده
هردو به پدرم که در فکر است نگاهی میکنیم مادرم پرسید !
+ رحمان نمیگی بلاخره چه شده ؟
+این دختر کیست ؟
پدر جان نفس عمیقی میکشد و میگوید !
=گلثوم جان من هم نمیدانم شب وقتی طرف خانه می آمدم این دخترک یکباره پیش رویم آمد تا صدایش کردم که دیر شده بود با موتر زدمش و با کمک سهراب بردیمش شفاخانه هرچه منتظر نشستیم اقاربش پیدا نشد دلم نشد تنها در شفاخانه بماند اینجا آوردم تا چند روزی که اقاربش پیدا میشود پیش ما باشد.
مادرم دوباره میپرسد!
×چگونه اقاربشه پیدا میکنی ؟
توکه حتی نامشه هم نمیدانی؟
=فردا اول میروم پیش سهراب با او مشوره میکنم که چه کار کنیم ؟
به مکالمه شان گوش میدهم اما تمام فکرم طرف دخترک بیمار است
پدر جان از جایش بلند میشود و به مادرم میگوید
ناوقت شب شده بهتر است بخوابیم گلثوم جان خودت هم آمشب همین اتاق بخواب نیمه شب سیرومش تمام میشود از دستش بکش !
مادرم هم قبول میکند و میگوید مراقب هستم و وقتی پدر جان میرود بلند میشوم و برای هردوی مان جای هموار میکنم مادرم را زودتر خواب میبرد اما من تمام فکرم مشغول اتفاق امشب است .
کوشش میکنم چشم هایم را ببندم که صدای ضعیف نالهِ دخترک مانع ام میشود خیلی واضح نیست اما وقتی نزدیکش میروم متوجه میشوم که با التماس گاهی از کسی میخواهد رهایش کند و گاهی هم مادرش را صدا میزند برایم عجیب است میخواهم بیدارش کنم اما صدایش ضعیف شده کم کم گم میشود به سیرومش نگاه میکنم تمام شده از دستش میکشم و وقتی کارم تمام میشود کوشش میکنم بخوابم که خیلی زود خوابم میبرد .

رها........

صدای اذان به گشم میرسد
هر کاری می کنم با صدای دلنشین الله و اکبر، چشم باز کنم نمی شود
زور می زنم و مژه های بهم چسبیده ام را از هم فاصله می دهم. .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻آدم ‌ها گاهی می‌شکنند...

📍🌺✍🏻ولی این طوری نیست که شکستن‍‍شان صدای تِق داشته باشد و همه بفهمند که فلانی فلان ‌روز ، فلان ‌جا شکست......

📍🌺✍🏻شکستن آدم‌ها را شاید فقط بشود دیـد ، از خنده‌های یهویی شان که وسط جمع تحویل اطرافیان می‌دهند ، یا حتی توی آینه به خودشان.....

📍🌺✍🏻از تعداد موهای سفیدشان که یهو در گوشه‌ ای از سرشان پیدا میشود....

📍🌺✍🏻و شاید هم از قیافه‌شان که کمرنگ‌تر می‌شود و خودشان که هر چه پرهیاهوتر می‌شوند در ظاهر ، در کنج‌شان بیشتر چال‌ می‌شوند.....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻شکستن آدم‌ها را نمی‌شود شنید ، می‌شود "دیــد" که فلانی نه دیگر مثل قبلش و نه دیگر مثل خودش ، هیچ کدام نیست
هدف

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد.

‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید.
‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»

پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.


#مهم هدف شماست نه مسیری که طی میکنین همیشه نگاهتون به جلو باشه👍👌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی


🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد.

🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد:
ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت.

🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد.
🔹شـیخ پرسید:
فرزندم چه شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟
🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود.
🔹شیخ گفت:
بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن.
🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
🔹شیخ از آن جوان پرسـید:
مردم چه گفتـند؟
🔸جوان پاسخ داد:
مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند.
🔹شیخ گفت:
با من به خـانه بیا!
🔸وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که به‌خاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.

🔹زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت:
فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند.

💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت‌سر دیگران، عادت کرده اندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی


شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.

آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.

تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟

تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟

شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.

آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟

تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه روزی همه‌ی زخمهای زندگی
خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت
فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه ؛
چون کسی بهت میگه که
انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت
از ذهنت پاک نمیشه
شاید اون رفتار از نظر خیلیا،
بد نباشه اما فقط خود تویی که
میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و
فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که
چی بهت گذشت تا گذشت...

هوای زبون خودمون و
دل دیگری رو داشته باشیم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۹ تفاوت عشق و دوست داشتن:

مهم‌ترین تفاوت عشق و دوست داشتن بر پایه احساسات است. دوست داشتن ممکن است یک جذابیت فیزیکی باشد، درحالی که عشق یک جذابیت روحی ست.

زمانی که شخصی را دوست دارید، احتمالا آن شخص منبع شادی شماست، زمانی که عاشق شخصی هستید، میخواهید خودتان دلیل شادی او باشید.

احتمالا شخصی را دوست دارید، چون فکر میکنید او عالی و کامل است؛ اما وقتی عاشق کسی هستید میدانید که او هم نقص هایی دارد اما بازهم با او بودن را انتخاب میکنید.

وقتی فردی را دوست دارید، اگر جنبه های منفی شخصیت او را ببینید از او ناامید میشوید زیرا جذب بی نقص بودن او شده اید؛ اما اگر عاشق شخصی باشید او را با وجود تمام نواقص دوست دارید.

وقتی کسی را دوست دارید میخواهید مثل شما فکر کند اما وقتی عاشق کسی هستید دوست دارید او همان شخصی باشد که هست.

وقتی کسی را دوست دارید بعد از زمان طولانی که او را نمی‌بینید احتمالا او را از یاد میبرید اما وقتی عاشق کسی هستید باوجود کنار او نبودن همچنان عاشق او هستید.

بعد از جروبحث اگر کسی را دوست دارید علاقه ای به صحبت درمورد جزئیات بحث ندارید زیرا میل شما به آن شخص کم شده اما وقتی عاشق فردی هستید حتی پس از بحث های جدی او را کنار خود میخواهید.

زمانی که شخصی را دوست دارید توجه کامل او را می‌خواهید زیرا وابسته به او هستید؛ اما زمانی که عاشق هستید کامل‌ترین توجه به آن شخص را نشان میدهید.

زمانی که کنار کسی که دوستش دارید هستید احساس خوبی دارید؛ اما وقتی کسی که عاشق او هستید را در آغوش میگیرید هرگز نمیخواهید این حس را با چیزی در دنیا عوض کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_آموزنده


🔆كيفر كرد مغرور

يكى از رؤ ساى كرد كه قلدر بى رحم بود، مهمان شاهزاده اى شد و كنار سفره او نشست ، از قضا دو كبك بريان در ميان سفره نهاده بودند، همين كه چشم قلدر كرد به آن كبكها افتاد، خنديد، شاهزاده از علت خنده او پرسيد، او گفت : در آغاز جوانى روزى سر راه تاجرى را گرفتم و وقتى كه خواستم او را بكشم ، رو به دو كبكى كرد كه بر سر كوه نشسته بودند و گفت : اى كبكها! گواه باشيد كه اين مرد قاتل من است ، اكنون كه اين دو كبك را بريان شده در ميان سفره ديدم ، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (كه اكنون كبكها نيز كشته شده اند و خوراك من هستند و ديگر نيستند كه شاهد قتل او باشند).

شاهزاده كه فردى غيور بود، به كرد قاتل گفت : اتفاقا كبكها گواهى خود را دادند، سپس دستور داد گردن او را زدند و او به اين ترتيب به كيفر جنابتش ‍ رسید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی دل کَسی میشکنه
هیچوقت اون آدم قبلی نمیشه ...
چقدر با این جمله موافقی؟!
‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
شکستن دل صدا نداره ؛
اینطور نیست که مثلا وقتی کنار یک نفر وایستادی ،
صدای پوکیدن قلبش رو بتونی بشنوی .
یا مثلا ببینی یدفه خرده های دل یک نفر
میپاشه روی زمین .
شکستن یک آدم ، بعضی وقتها
با چند قطره اشک همراهه .
و خیلی وقتها با بغض و
توی سکوت اتفاق می افته
آدم های شکسته عجیب نیستن
بی اونکه بدونیم
خیلی هاشون رو هر روز می بینیم
با ظاهری آروم
و حتی خنده ای روی لباشون
اما
با باورهایی نابود شده
و امید هایی به پایان رسیده ...

#فرشته_رضایی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارسالی از اعضای کانال✦

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_1

🔮قسمت اول

با سلام خدمت مدیر گرامی و همچنین اعضای خوب کانال.🌹🌹
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

توی ایستگاه راه آهن نشسته وچشم از عقربه های ساعت دیواری مقابلش برنمی دارد.انگار لحظات به کندی می گذرند.از وقتی همسرش از تب بالای دخترک پنج ساله اش گفته بود،آرام و قرار از وجودش رخت بربسته بود.عذاب وجدان بیخ گلویش را می گیرد و خودش را شماتت می کند.کاش دور از شهر و دیار خویش ادامه تحصیل نمی داد.و به همان مدرک کارشناسی بسنده می کرد.آخر مدرک کارشناسی ارشد به چه کارش می آمد؟او تاب دوری از فرزندانش را ندارد.
نفسش را پرصدا بیرون میدهد و ناغافل نگاهش در نگاه خندان مرد مقابلش گره می خورد.مرد با لبخندی ملیح به او نزدیک می شود.بوی نان سنگگ داغ زیر بینی اش می زند و دلش مالش می رود.
-بفرمایین نون گرم.
برخلاف میل درونش می گوید:
-ممنونم.میل ندارم.
-نگران تاخیری قطار هستین؟
مات و مبهوت نگاهش می کند و مرد ناشناس درصدد توضیح برمی آید.
-آخه چهره تون خیلی پریشونه.
مرد،سکوتش را که می بیند،محترمانه بااجازه ای می گوید وچند ردیف جلوتر،کنار دوستانش مشغول خوردن نان و گپ‌زدن می شوند.میان افکار مغشوش و آشفته ای که مدام به مغزش هجوم می آورند، ذهنش ناخواسته درگیر مردی می شود که تابه حال او را ندیده است.چرا میان آن همه مسافر سراغ او آمده و به اونان گرم تعارف کرده بود؟

یک هفته بعد توی محوطه دانشگاه،روی نیمکتی نشسته و در حال مرور کتاب توی دستش می باشد که با طنین صدایی آشنا سرش را بلند می کند.
-سلام خانم سعادت.حالتون خوبه؟
-عذر می خوام بنده شمارو به جا نمیارم.منو از کجا می شناسین؟
تک خنده بلندی سر می دهد.
-عجب.پس واسه همین توی ایستگاه راه آهن تحویلم نگرفتی و اینقدر خشک‌ ورسمی برخورد کردی.
خشک و رسمی؟ ازچه حرف میزد؟ مگر با مردی غریبه ونامحرم که هیچ گونه نسبت خویشاوندی با او نداشت،چگونه بایدرفتار می کرد؟
- شهریار هستم.شهریار کاظمی.هم استانی و بهتر بگم،همکلاسی تون،راستش برای امر خیر مزاحم شدم.نگاه پرسان و منتظرش را به آقای کاظمی می دوزد.
-آقای سلطانی رو میشناسین؟یوسف سلطانی؟
-نه متاسفانه.به جا نمیارم.
شهریار به آقای جوانی که با فاصله نسبتا کمی از آنها روی نیمکت نشسته ،اشاره می کند.
-ایشون از دوستان صمیمی بنده  هستن.خیلی به شما ارادت دارن.از همون جلسه اولی که شما رو توی کلاس دیدن....
-فکر می کنم سوء تفاهمی پیش اومده آقای کاظمی.بنده متاهلم.
-واقعا؟ من شرمنده ام.نمیدونستم متاهلید یعنی اصلا بهتون نمیاد.بچه‌ هم دارید؟
-بله پسرم هفت سال و دخترم پنج سال داره.
-منم دوتا دختر و یه پسر دارم.
-خداحفظشون کنه.
-زنده باشید.درهر صورت هر وقت کاری،چیزی داشتید،بنده در خدمتم.مجددا عذر منو بپذیرید.
-ممنون از لطف تون.خواهش می کنم.

شهریار و یوسف به سمت بوفه دانشکده می روند و او مات وحیران،رفتنشان را تماشا می کند،چطور توی این دوماه آنها را ندیده بود.
رویا،همکلاسی اش بلافاصله کنارش می نشیند.
-خوب با شهریار جیک تو جیک شدی؟خواستم بگم مواظب باش.چون بعضیها بدجوری روی شهریار کراش دارن.
-چرا چرند میگی؟دوماهه من و آقای کاظمی و سلطانی توی یک کلاسیم ولی من هرگز ندیدمشون.یعنی اصلا دقت نکردم.تازه فهمیدم هم استانی هستیم.
-از شوخی گذشته به کمکت نیاز دارم مهتاب.
-بفرمایین.چه کمکی از دستم برمیاد.
-شهریار
-خوب؟
-می تونی جورش کنی واسم؟
-متوجه نمیشم.
-من شهریار رودوست دارم.عاشقشم،هرکار می کنم،لعنتی وا نمیده.
مهتاب هاج وواج نگاه رویا می کند.
-هیچ‌ میفهمی چی میگی؟اون یه مرد متاهله.از قضا سه تا بچه داره.
-خوب که چی؟ منم متاهلم.منم بچه دارم.ولی همه ما وقتی میاییم اینجا،حکم آدم مجرد رو داریم.ناراحت نشی مهتاب،من فکر می کردم خیلی روشنفکری.البته خدا میدونه شاید گلوت پیشش گیره و اونو واسه خودت میخوای.

با چشمانی گشاد شده به رویا نگاه می کند.با چه وقاحتی از عشقش به مردی متاهل می گوید آنهم وقتی خودش متاهل وصاحب دو فرزند می باشد.
-از کی تابه حال،از بی حیایی به روشنفکری یاد می کنند؟محض اطلاع ،اینی که میگی عشق نیست،هوسه.یه هوس شیطانی
-عشق یا هوس؟ حالا هرچی .من هر وقت اراده کنم،هر مردی رو که بخوام به زانو درمیارم. شهریار که سهلِ گنده تر از شهریار رو هم تور انداختم.حالا می بینی.
رویا این را می گوید و کلافه وعصبی به سمت سالن دانشکده قدم برمی دارد.جلسه بعد،رویا ردیف اول و مهتاب در ردیف آخر کلاس می نشیند.رویا از استاد اجازه می گیرد و جعبه شیرینی را اول مقابل استاد می گیرد و بعدهم از تک تک دانشجویان کلاس پذیرایی می کند.مهتاب برای اولین بار نگاهی گذرا به سمت راست کلاس که آقایان از جمله شهریار نشسته است می اندازد.

🔮
#ادامه_دارد...
🪢

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#در_دام_شیطان_2

🔮قسمت دوم

بی اختیار نگاهش معطوف رویا میشود.وقتی جعبه شیرینی را مقابل شهریار می گیرد.شهریار بی آنکه سرش را بالا بگیرد شیرینی برمیدارد و به تشکر کوتاهی اکتفا می کند.بعد از اتمام کلاس درس مهتاب توی ایستگاه اتوبوس منتظر می نشیند.
شهریار مصرانه از اوخواهش می کند سوار ماشینشان بشود و تعارف و موضع گیری مهتاب بی فایده است.
-مگه شما هتل پردیس نمیرید؟
نگاه متعجبی به شهریار که آمارش را در دست دارد، می کند.شهریار با سماجت حرفش را به کرسی می نشاند و درب عقب ماشین را برای او باز می کند.توی مسیر حرفی میانشان رد و بدل نمی شود و شهریار مشغول صحبت با یوسف میشود که پشت رل نشسته است.مهتاب از هر دو تشکر می کند و بعداز مراجعه به پذیرش هتل ،اتاق تک خوابه ای رزرو می کند.بعداز استراحتی کوتاه برای صرف شام،به رستورانی که درطبقه پایین هتل می باشد، می رود وسفارش غذا میدهد.چلوجوجه را توی نایلونی گذاشته و به سمت اتاقش می رود.همین که می خواهد کلید بچرخاند،با صدای شهریاربه سمتش می چرخد.شهریار نان گرم و ماست کوچکی در دست گرفته و به او تعارف می کند.
-ممنونم آقای کاظمی! شام از رستوران گرفتم.
-ولی غذاهای رستوران طبقه پایین خیلی گرونه.
-هفته ای یک شب ایرادی نداره.
-متوجه ام ولی پول شام همین یک شب حداقل سیصد چهارصد تومن آب میخوره.باید اوضاع مالی خفنی داشته باشی خانم سعادت.مهتاب لبخندی روی لب می نشاند و او که انگار دل پری دارد، می گوید:پول بلیط رفت و برگشت قطار.پول اقامت توی هتل.شهریه دانشگاه،کتابهای گرانقیمت ونایابی که اساتید معرفی می کنند،مخارج خونه وبچه ها...
مهتاب سری به تایید تکان می دهد وبعداز تشکری کوتاه وارد اتاقش می شود و ناخواسته حرفهای شهریار را به خاطر می آورد.

او،در حال حاضرهیچ کدام از مشکلاتی که شهریار اشاره کرده بود،رانداشت.میان خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود.دراوج جوانی پدرش را از دست داده بود وبا مادروتنها خواهرش زندگی کرده بود.بعدازفوت پدرش ،سروکله عموهایش با افکاری پوسیده وقدیمی پیدا میشود.عموهایی که برخلاف پدرش با ادامه تحصیل دختر و رفتن به دانشگاه بشدت مخالفند.عموی بزرگش مهتاب را در هیجده سالگی به اجبار به عقد معراج پسر یکی از تاجران بنام و پرآوازه فرش در می آورد.معراج جوانی خوش استایل وبا جذبه والبته بشدت متعصب وغیرتی است.دختران زیادی روی او کراش دارن اما اوتنها با یک نظر، شیفته و دلباخته زیبایی و نجابت مهتاب شده بود.
مهتاب علاقه ای به ازدواج وتشکیل خانواده ندارد.از طرفی توان مقابله ومخالفت با عموهای بی منطق ویک دنده اش را ندارد.بناچارتن به این ازدواج اجباری می دهد.تنها خواسته مهتاب از معراج ،شرکت در کنکور سراسری و رفتن به دانشگاه می باشد.معراج به حدی شیفته ودیوانه اوست که بی برو برگرد با خواسته اش موافقت می کند.دوماه بعداز ازدواجشان،مهتاب باردار می شود.معراج آنچنان روی مهتاب غیرت وتعصب دارد ونگران وضعیت جسمانی اوست که خودش شخصا اورا تا دانشگاه همراهی می کند و اجازه نمی دهد تنهایی و باماشین دربستی رفت وآمد کند.حالا که چند سال از زندگی مشترکشان میگذرد،به لطف معراج ،او وفرزندانش طعم آرامش وخوشبختی را چشیده و در رفاه کامل به سر می برند.با صدای گوشی موبایلش ودیدن اسم معراج روی صفحه گوشیش،لبش به لبخندی مزین می شودو تماس را برقرار می کند.
-چطوری مهتاب؟ حالت خوبه؟
-ممنونم.خودت خوبی؟سارا وسینا چطورن؟ شام خوردید؟
-شام از بیرون گرفتم.
-ولی کلی غذا توی یخچال گذاشتم.
-بچه‌ ها هوس کوبیده کردن، منم دلم نیومد مخالفت کنم.سارا رنگ آمیزی می کنه.سینا هم داره تکالیفش رو انجام میده...مهتاب
-جانم
-بدون تو نمی تونم.راستش پشیمون شدم با دانشگاه رفتنت موافقت کردم.
-اذیت نکن معراج.بهم قول دادی.
معراج بلند می خنددوموکد می گوید:
-هروقت رسیدی ایستگاه راه آهن بهم زنگ بزن.نیمه شب با ماشین غریبه نیای.خودم میام سراغت.
مهتاب چشمی می گوید و بعداز صحبت با فرزندانش با خیالی آسوده می خوابد.
صبح همین که وارد سالن دانشکده می شود،رویا با لحنی کنایه آمیزمی گوید:
-دیروز با چشمای خودم دیدم شهریار مثل پرنسس ها درماشین رو برات باز کرد.دیشب باهم بودین؟
-باهم نه.توی یه هتل بودیم.
-توی یه هتل یا یه اتاق؟ شایدهم کشوندیش روی تخت.
مهتاب پرخشم وغضب روبه رویا می گوید:
-تو رو نمیدونم ولی من با باورها و اعتقادات خاص خودم بزرگ شدم.ضمنا یک تار موی شوهرم رو با دنیا عوض نمی کنم چه رسد به شهریار و امثال اون.
-اعتقاد کیلویی چند؟ فکر می کنی کسی واسه این چادر و حجابت تره خرد می کنه؟اون روزها تموم شد مهتاب خانم.یه نگاه به اطرافت بنداز،غیراز توی عقب مونده کی چادر سرمی کنه؟

🔮#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ❉‌‌‌༅🌸༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ❉‌‌‌ 🌸༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ❉‌‌‌༅🌸༅‌‌‌❉‌‌‌ٜٜ
#طنز_تلخ

🗣معاون معاون بیا اینجا ببینم

🤷‍♂جون دلم قربان بنده سراپا تقصیر سراپا گوشم

🗣معاون چرا هیچ خلاقیتی تو این اداره به چشم نمیاد

🤷‍♂قربان از اداره‌ای که رئیس شما باشین انتظار دیگه‌ای دارین

🗣یه بار دیگه تیکه بندازی اخراجت می‌کنم

🤷‍♂من شرمنده‌ام قربان یهویی از دهنم پرید ولی آخه روند چند سال گذشته ما همین بوده قربان بودجه می‌گرفتیم صنعت سازی می‌کردیم ودجه می‌رفت تو حساب شما همینو بس

🗣یعنی تو خسته نشدی از این همه نواختی

🤷‍♂چرا قربان واقعاً خسته شدم آخه تا کی اختلاس تا کی هاپولی کردن حق کارمندا و کارگرا و حقوق ندادن تا کی

🗣ابله جان اینا که کماکان سر جاشه منظورم روندیه که ا رو به خواستمون می‌رسونه خیلی تکراری شده خستم کرده

🤷‍♂آخ آخ بمیرم واستون افسردگی نگیرین یه وقت

🗣آره واقعا ببین زندگیم خیلی یکنواخت شده همش دارم ه مسیر تکراری رو طی می‌کنم
اداره اختلاس سفرهای خارجی اداره اختلاس سفرهای خارجی

🤷‍♂آخ آخ بمیرم دلم واستون کباب شد کاش من جای شما بودم

🗣عجب نکنه ی‌خوای زیر آب بزنی

🤷‍♂نه قربونتون برم فتم کاش من به جای شما بودم این همه سختی و متحمل نمی‌شدین موندم چه جوری تحمل می‌کنی شما

🗣واقعا واقعا سخته خیلی هم سخته احتیاج به یه اتفاق جدید دارم

🤷‍♂میگم قربان می‌خواین یه بار حقوقای عقب افتاده کارمندارو تسویه کنین تجربه تازه‌ایه شاید خوشتون اومد

🗣نه نه اینجوریکه همش میشه ضرر

🤷‍♂می‌خوای من یه بار به جای شما اختلاس کنم شما یکم استراحت کنید

🗣نه اینجوری هم حوصلم سر میره

🤷‍♂می‌خواین یه بار لوتون بدم اون وقت از در و دیوار مامور می‌ریزه خیلی باحال میشه

🗣نه اینجوری هم میفتم زندان تجربه قشنگی نیست قبلاً هم رفتم

🤷‍♂قربان من دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه شما امر بفرمایید هر کاری بگین من انجام میدم

🗣ببین نظرت چیه یه فراخوان یدیم تو اداره که به بهترین طرح خلاقانه جایزه میدیم

🤷‍♂فراخوان قربان

🗣بله و هرکی بخواد تو فراخوان شرکت کنه بایست ۲۰۰ هزار تومان تو حساب اداره بریزه بعد طرحشو بده

🤷‍♂آخه قربان مغز خر که نخوردن هم ایده بزن هم پول بدن

🗣فکر اینجاشم کردم
۵ تومن جایزه میزاریم واسه هرکی بهترین ایده رو بده

🤷‍♂قربان ما می‌خواین ۵ میلیون تومن بدین اونم واسه جایزه بهترین ایده

🗣آره دیگه یکی از خودمونو برنده اعلام می‌کنیم

🤷‍♂مثلاً کی قربان

🗣اوووم مثلا همین کریمی نوه خواهرم
یا خانم سعیدی عروس عمم نظرت چیه معاون

🤷‍♂نظری ندارم قربان
الحق که حقتونو خوردن بجای (ب ز) شما باید معروف میشدین

🤷‍♂معاون

🗣ریییس

#محمد۰واحدی

برگرفته از برنامه صبح جمعه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 14:25:49
Back to Top
HTML Embed Code: