Telegram Web Link
قسمت1
سرگذشت عشق و گناه... 💍

من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد……از بابا چیز زیادی یادم نمیاد جز یه تصاویر نامفهوم…..آخه فقط دو سالم بود که فوت شد و برای همیشه از پیشمون رفت……
بعداز بابا من موندم و مادرم و خواهرم مریم که دو سال از من بزرگتر بود……
مامان یه زن خیلی ساده بود….خیلی خیلی ساده….در حدی که حتی اگه یه بچه هم حرفی میزد باورش میشد…..کلا توی فامیل به ساده لوحی معروف بود….همیشه یه لبخند روی لبش بود و هر کی هر چی میگفت تایید میکرد……
خواهرم مریم هم چون دو سال بزرگتر بود همش سعی میکرد خودشو عاقلتر از من نشون بده……..……
من دختری بودم با قد متوسط و صورتی گرد و پرمو و ابروهای مشکی و پر پشت… اینقدر پر و مشکی بود که حالت دخترونه رو ازم گرفته بود ولی اون زمان حق برداشتن ابرو و اصلاح صورت نداشتیم و کافی بود یه تار مو از سبیل و یا ابرو کم بشه تا کل محل پر بشه که دختر فلانی به فنا رفت….
دوران بلوغ و ۱۴ سالگی صورتم پر از جوش بود…..اندامم هم تو پر بود و شاید از نظر بعضیها چاق…..
چون بابا نداشتیم و فقط یه حقوق از بیمه میگرفتیم کفش و پوشاک چند سال یکبار میخریدیم و بیشتر لباس بقیه رو که نمیخواستند رو میپوشیدیم…….
خب بریم سر اصل مطلب و سرگذشت من…..سرگذشت من از زمانی شروع میشه که ۱۴سالم بود……
ظهر یکی از روزهای سرد دی ماه بود….آخه اون زمان سرما و سوز زمستونها بیشتر بود…..اون روز وقتی از مدرسه بسمت خونه میرفتم سوز بدی به صورتم میزد و تا مغز استخونامو میسوزوند….
نمیدونستم صورتمو بالا نگهدارم یا پایین تا سرمای کمتری رو حس کنم اما سرعت قدمهامو بیشتر کردم تا زودتر به خونه برسم…..
با لرزی که به کل بدنم افتاده بود و نوک سرخ شده ی دماغم (نوجوونی و‌ جوشی) وارد خونه شدم………….
با حس بوی ابگوشت که غذای اشرافی ما بود لبخند به لبم اومد و گفتم: آخ جوون….آبگوشت…..
خونه ی ما دو تا اتاق داشت که یکیشو اتاق مهمون کرده بودیم و یکی دیگرو هم یه گوشه اش اجاق گذاشته بودیم و مامان اشپزی میکرد و درست روبروش هم چند دست رختخواب چیده بودیم و مامان روشو با یه پرده ی کهنه پوشونده بود…………..
داخل اتاق مهمون هم یه فرش قرمز یا همون لاکی پهن کرده و چند تا پشتی و یه تلویزیون کوچیک مشکی هم گذاشته بودیم…..
تقریبا تمام وسایل زندگیمونو فامیلها بهمون داده بودند……حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت دوم
#سرگذشت عشق و گناه...
تا رسیدم خونه ،مامان گفت: ملیحه جان!!نون هارو بزار داخل سفره تا من غذارو بیارم…..
سفره رو باز کردم و نونهارو گذاشتم و بعد کاسه هارو چیدم و منتظر مامان و مریم شدم….
مامان قابلمه رو اورد و مریم هم سبزی خوردن که هنوز قطرات آب روش بود…..
اون موقع درسته که سن کمی داشتم اما بقدری زرنگ بودم که از پس یه مهمونی بزرگ هم بر میومدم حتی برای کمک خرج خونه، با کمک مامان ترشی و‌مربا و غیره درست میکردم و میفروختم……….
کلا فروش و حساب و کتابهاش با من بود چون مامان هم ساده بود و هم سواد نداشت……
مریم که اصلا توی این فازها نبود و همیشه یه کتاب دستش بود و قدم میزد و به اصطلاح درس میخوند ولی معلوم بود که بهانه میاره تا کار نکنه آخه با این همه درس خوندن چرا نمراتش خوب نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگیمون به سختی میگذشت ولی چون من سرگرم کار و مدرسه و درس بودم با نشاط و شاد بودم و غصه ی زندگی رو نمیخوردم…
اون شب کنار مامان و مریم براحتی خوابیدم و صبح با نشاط بیدار شدم و هول هولکی حاضر شدم و بدون صبحونه خواستم از خونه بزنم بیرون که مامان دو تا لقمه ی بزرگ داد دستم و گفت:بیا اینهارو تو راه بخور……
گذاشتم کیفم و با حالت دو از خونه زدم بیرون……….
دیر نشده بود ولی همیشه دوست داشتم زودتر برسم تا بیشتر با دوستام وقت بگذرونم…..
شاید باورتون نشه اما همیشه کل مسیر رو میدویدم…..دختر درسخونی نبودم اما فعال بودم و سر وقت همه کار رو انجام میدادم….عشق بازی و ورزش بودم و زود با همه دوست میشدم……….
درست بر خلاف مریم که منزوی و کم حرف بود……..
اون روز توی مدرسه کلی خوش گذشت تا اینکه زنگ خورد……. مدرسه که تعطیل شد راحله دوستم اومد کنارم وگفت:امروز یه خبراییه……
با تعجب گفتم: چه خبرایی؟؟
راحله گفت: بیا باهم بریم بهت میگم…عجله که نداری برای خونه رفتن؟؟؟
گفتم :نه….
گفت:پس بدو بریم…..

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒

⭕️حکایتی زیبا و خواندنی

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند.
در قدیم کشاورزان اکثرا بر سر تقسیم آب و آبیاری مزارع مرافعه و دعوا داشتند و گاه میشد که با بیل و چوب به جان هم افتاده و سر و کله و دست و پای همدیگر را میشکستند.

در دهی، مرد رعیتی بود بسیار خوش اخلاق که هرگز بر سر تقسیم آب دعوا نکرده بود.

روزی با چند نفر از اهل آبادی مشغول گفت و گو بود که یکی از آنها اشاره به سر رعیت خوش اخلاق کرد و گفت:

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته.

یکی از هم ولایتی ها آهسته میگوید من امروز سر او را می شکنم. پس از این که همه بدنبال کار خود رفتند مرد خوش اخلاق بیلش را برداشته بر سر زمینش رفت و شروع به آبیاری کرد.

در این حین مردی که گفته بود امروز با او مرافعه کرده و سرش را میشکند از کمی بالاتر راه آب را بست و شروع کرد بیابان را آب دادن.

مرد خوش رفتار چون دید که راه آب را بسته اند؛

از دور فریاد زد: آهای... خدا پدرت را رحمت کند، هر وقت آبیاریت تمام شد راه آب را باز کن که بیاد.

آن مرد وقتی این حرف را میشنود خجالت میکشد و جلو آب را باز کرده و میگوید واقعاً بنازم به سرت که تا بحال نشکسته...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: دوازدهم

به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت چرا اینگونه ضد میکنی بخاطر دلخوشی مادرم خلاف میلش حرف نزن اگر جواب رد هم میدهی ولی لطفاً اینگونه هر لحظه او را ناامید نساز سرم را از زانویش بلند کردم و از جایم بلند شدم به سوی الماری لباسهایم رفتم پنجابی که رنگ آسمانی داشت و مادرم از پاکستان برایم خریده بود را از الماري ام بیرون ساختم و به تمنا نشان داده پرسیدم این پنجابی چطور است که امروز بپوشم ؟ تمنا گفت بسیار مقبول است این رنگ به رنگ سفید پوستت زیاد خوب معلوم میشود لبخندی زدم و پرسیدم راستی تو چی میخواهی بپوشی ؟ تمنا جواب داد یک چیزی میپوشم به دیدن تو میایند مهم تو هستی ولی در شیرینی خوری ات بسیار یک لباس مقبول برایم میگیرم لباس را روی تخت انداختم و گفتم خیلی مضر هستی تمنا خندید و از اطاق بیرون شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد مادرم که بی صبرانه منتظر آمدن خانواده ای میکاییل بود دستپاچه گفت پدر نیلا جان آمدند بعد به خاله يُسرا دید و گفت برو دروازه را باز کن خاله يُسرا از خانه بیرون شد پدرم رو به مادرم گفت زن راحت باش اینقدر هیجان به قلبت خوب نیست تازه قلبت عملیات شده است مادرم گفت راست میگویی پدر نیلا جان ولی دست خودم نیست چند
دقیقه بعد صدای خانم و آقایی به گوشم رسید به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم این اولین باری بود که من نزد خواستگار خود میرفتم لبسرین کمرنگم را روی لبانم کشیدم و کارم تمام شد از جایم بلند شدم و بی هدف مصروف قدم زدن در اطاقم شدم چند دقیقه ای میگذشت که مادرم به اطاقم آمد و گفت بیا دخترم همرای شان سلام علیکی کن پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و به سوی مهمانخانه رفتم به آقایی که با دیدنم از جایش بلند شد سلام دادم بعد هم خانمی که پهلویش نشسته بود از جایش بلند شد صورتم را بوسید من هم به رسم ادب دستش را بوسیدم و پهلوی مادرم نشستم نگاه تحسین آمیز مادر میکاییل را رویم احساس کردم ولی من سرم را پایین انداختم و به میزی که پیشرویم بود چشم دوختم نیم ساعتی گذشت مادرم آهسته گفت حالا میتوانی بروی دخترم ....

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زاد المعاد

🔋 عنوان  :
     😍« دعای زدودن فقر و جلب رزق» 😍

«اللَّهمَّ ربَّ السَّمواتِ و الأرضِ، و ربَّ كلِّ شيءٍ، فالِقَ الحَبِّ و النَّوى مُنْزِلَ التَّوراةِ و الإنجيلِ و القرآنِ، أعوذُ بكَ مِن شرِّ كلِّ ذي شرٍّ أنتَ آخذٌ بناصيتِه، أنت الأوَّلُ فليس قبلَك شيءٌ، و أنت الآخِرُ فليس بعدَك شيءٌ، و أنت الظّاهرُ فلَيس فوقَك شيءٌ، و أنتَ الباطنُ فليسَ دونَك شيءٌ، اقضِ عنِّي الدَّيْنَ، و أغْنِني من الفَقرِ»

🔸ای پروردگار آسمانها و زمین و پروردگار همه چیز و ای شکافنده دانه و هسته و نازل کننده تورات و انجیل و قرآن، از شر هر چیز مضرّی که موی پیشانیش در دست توست به تو پناه می برم..
تو اولین هستی، و هیچ چیز پیش از تو نیست، و تو آخرین هستی، و پس از تو چیزی نیست، و تو آشکار هستی چیزی بالاتر از تو نیست، و تو هستی باطن، پس چیزی پایین تر از تو نیست، بدهی مرا بپرداز، و فقرم را دور ساز  »🌸

زمان لازم:   فقط ۲٠ ثانیه

🎁 پاداش:  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
               💰۱_  نجات از فقر
🔸۲_ پرداخت شدن بدهی ها (ان شاءالله)
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: سیزدهم

دخترم با این حرفی مادرم در دلم قندی آب شد با اجازه گفتم و همانندی کبوتری که از قفس آزاد میشود از اطاق بیرون شدم خاله يسرا با دیدنم پرسید چی شد دخترم ؟ به سویش دیدم و گفتم خاله جان زود برایم یک گیلاس آب بده که کم است ضعف کنم خاله يسرا داخل آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با گیلاس آبی به سویم آمد گیلاس را از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم اما هنوز هم تشنه ام بود خودم به آشپزخانه رفتم و گیلاس را پر آب کردم و نوشیدم خاله پسرا خندید و پرسید چرا مثل قحطی زدههای افریقا شدی دخترم ؟ لبخندی زده و جواب دادم نمیدانم خاله جان احساس میکردم کسی نقسم را میگیرد چقدر مراسم خواستگاری سخت است خاله پسرا خندید و گفت هیجانی شدی جان خاله خود چیزی نگفتم و به اطاقم رفتم با خودم گفتم وقتی قرار است من با پسرشان نامزد نشوم چی نیازی به این مراسم ها است
روی تخت نشستم و غرق بازی در مبایلم شدم یکساعتی گذشت تمنا نزدم آمد و گفت خواهر جان بیا کاکا عبدالله و خانمش میخواهند بروند از جایم بلند شدم خودم را در آیینه دیدم کاملاً مرتب بودم از اطاق بیرون شدم با آنها خداحافظی کردم مادر میکاییل مرا در آغوش گرفت و آهسته گفت عروس خودم هستی مطمین باش بعد خداحافظی کرد و رفت با رفتن شان پدرم گفت چقدر این دو نفر زیبا حرف میزدند خصوصاً حاجی صاحب عبدالله دهن باز میکند از دهانش گل بیرون میشود مرا خیلی خوشم آمدند مادرم کنارش نشست و گفت من ناحق دلم برای شان
خوش نبود
مقابل شان نشستم پدرم پرسید چی نظر داری دخترم به نظرت چگونه یک خانواده بودند ؟ جواب دادم آدمهایی خوبی به نظر میرسیدند مادرم به سویم دید و گفت پس جوابت مثبت است ؟ لبخندی زدم و گفتم خیلی عجله دارید بخاطر رفتن من از این خانه ؟ پدرم گفت چرا اینگونه میگویی دخترم خودت میدانی تا وقتی تو رضایت نداشته باشی ما کاری نمی کنیم به سوی مادرم دید و ادامه داد راست نمی گویم ذاکره جان ؟ مادرم از جایش بلند شد و گفت هر چی قسمت باشد پدر نیلا من یک زنگ به سیما بزنم گفته بود برایش خبر بدهم با رفتن مادرم پدرم گفت دخترم من که عجله برای ازدواج ات ندارم ولی مطمین هستم مادرت ترا عروس همین خاندان میسازد ترجیح دادم ساکت باشم. روزها میگذشت من غرق پوهنتون و چکرهایم شده بودم
اصلاً موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔅 #پندانه

فرصت‌ها چون ابر درگذرند

🔹شخصی گرسنه بود. برایش کلم آوردند. اولین بار بود که کلم می‌دید.

🔸با خود گفت:
حتما میوه‌ای درون این برگ‌هاست. ‌

🔹اولین برگش‌ را کند تا به میوه برسد اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...

🔸با خودش گفت:
حتما میوه‌ ارزشمندی است که این‌گونه در لفافه‌اش نهادند.

🔹گرسنگی‌اش بیشتر شد و با ولع بیشتر برگ‌ها را می‌کند و دور می‌ریخت.

🔸وقتی برگ‌ها تمام شدند، متوجه شد میوه‌ای در کار نبود و کلم مجموعه‌ همین برگ‌هاست.

💢 ما روزهای زندگی را تندتند ورق می‌زنیم و فکر می‌کنیم چیزی اون‌ور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم. در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم!

🔺زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم، بنابراین قدر فرصت‌ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت3
سرگذشت عشق و گناه... 💍

درسته که با کل بچه ها دوست بودم ولی راحله صمیمی ترین دوستم بود و همه جیک و پیک همدیگررو میدونستیم…..راحله درست برعکس من پوست صورتش صاف و سفید و چشمهای عسلی و موهای بور و قد بلند و اندام کشیده ایی داشت…….در کل دختر خیلی خوشگلی بود………….
با راحله از مدرسه زدیم بیرون و رفتیم توی کوچه و پس کوچه….. میدونستم که مامان کاری به کارم نداره،، چون هیچ وقت نمیپرسید کجا و با کی میرم و کی برمیگردم…..!!؟؟
شاید بهم اطمینان کامل داشت و شاید هم از سادگی بیش از حدش بوده………
اگه بخواهم کلی بگم هیچ کنترلی از طرف مامان روی منو مریم نبود….مریم که سرش تو کار خودش بود و شیطنتی هم نمیکرد ولی خب من شر و شیطون بود و چشم و گوشم میجنبید…..
با راحله کوچه و پس کوچه هارو رد کردیم و رسیدیم به یه خرابه……خرابه ایی که کسی از اونجا رفت و امد نمیکرد…..
راحله گفت:ملیحه!!امروز میخواهم تورو با دوستم آشنا کنم….
متعجب گفتم:دوست؟؟؟کدوم دوست؟؟؟اینجا که کسی نیست…..چرا تو مدرسه آشنا نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همینطوری سوال میکردم که سه تا پسر جوان از سمت دیگه ی خرابه وارد شدند…..
کم و بیش به ما نزدیک شدند….هر سه نیششون باز بود….راحله اروم گفت:اون وحید ،دوست منه…………
شوکه شدم….مگه دختر با پسر هم دوست میشه….؟؟؟
یکی از پسرا که زنجیری با حرف Rروی گردنش بود اومد جلوتر و اون دوتا به دیوار تکیه دادند و مارو نگاه کردند…..
متوجه شدم که وحید همینه که اسم اول راحله رو انداخته گردنش…………وحید اومد پیش ما و شاد و شنگول با راحله خیلی راحت و ریلکس دست داد…..
وقتی دیدم اون پسرا با فاصله ایستادند من هم از وحید و راحله فاصله گرفتم آخه تا به حال توی همچین محیط و‌موقعیتی قرار نگرفته بود……….…..
به دیوار تکیه دارم و به راحله و وحید نگاه کردم…..تا به اون روز ندیده بود که یه دختر به نامحرم دست بده….حداقل توی فامیلای ما اینجوری نبود………،…..
وحید بالافاصله از جیبش یه نامه در اورد و داد به راحله….راحله هم اطراف رو نگاه کرد و زود گذاشت داخل کیفش و گفت:من دیگه باید برم،،ممکنه مامانم شک کنه بهم…..
وحید هم سریع قرار بعدیشونو مشخص کرد و بعد خداحافظی کردند…..پسرا از سمتی که اومده بودند برگشتند و منو راحله هم باسرعت به سمت خونه راه افتادیم….
چرا دروغ بگم….اون روز دلم خواست جای راحله بودم و یکی بهم توجه میکرد ولی خب با اون صورت جوشی و ابروهای پاچه بزی کی حاضر بود منو نگاه کنه آخه…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت4
سرگذشت عشق و گناه... 💍
یه کم که از خرابه دور شدیم راحله سریع نامه رو از کیفش در اورد و شروع به خوندن کرد…..
تمام نامه قربون صدقه های وحید بود …..هر جمله اش از خوشگلیهای راحله تعریف کرده بود….اخر نامه هم نوشته بود:ای نامه ایی که میروی بسویش….از جانب من ببوس رویش…..
جمله ی آخرشو خیلی دوست داشتم و همش با خودم تکرار میکردم….البته بعدها متوجه شدم که اون زمان این بیت همه گیر بود و همه انتهای نامه اشو مینوشتند……
با تمام شدن نامه با ارنج ضربه ایی به پهلوی راحله زدم و با خنده گفتم:ای ناقلا!!!نگفته بودی خاطرخواه داری!!؟؟؟..؟؟؟
راحله هم سرشو انداخت پایین مثلا که خجالت میکشه و با لبخند گفت:اره…خیلی پسر خوبیه…………
من هم لبخندی زدم و بعدش سکوتی بینمون حکمفرما شد یعنی یه غم بزرگی اومد توی دلم و دیگه نتونستم مثل همیشه شوخی کنم و بگم و بخندم…….راستش بگم به راحله حسودیم شد……
شرایط من با راحله خیلی فرق داشت….اون خوشگل بود و شیک پوش اما من چی…..؟؟؟؟همش کهنه های این و اون تنم بود….نه شیک پوش بودم و نه قیافه ی جذابی داشتم…..
تمام مسیر رو به این مسائل فکر کردم و ساکت بودم که یهو راحله گفت:خب ملیحه!!من رفتم،،،خداحافظ….
به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم….با دست با راحله خداحافظی کردم و رفت….
اروم در حیاط رو باز کردم و اول دید زدم تا ببینم کی هست….!!!
دیدم ،مامان کنار شیر آب داره رخت میشوره….پاورچین پاورچین از پشت سر مامان رد شدم تا منو نبینه…..نگاهم به مامان بود که رسیدم جلوی در اتاق و یهو با مریم برخورد کردم…………….
مریم دست به کمر و عصبانی ایستاده بود و در همون حال عصبی دادزد و گفت:کجا بودی؟؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
دستمو گذاشتم روی بینی امو و گفتم:هیسسس!!!!الان مامان میفهمه….
یهو دیدم مامان پشت سرم داره نگاه میکنه….
مامان خیلی مهربون و اروم گفت:کجا بودی ملیحه؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
با من من گفتم:رفتم خونه ی راحله تا کتابمو بگیرم…..
مامان گفت:گرفتی؟؟؟
گفتم:اره مامان!!گرفتم….
مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت:آفرین مامانی!!درستو خوب بخون…..ما که جایی نرسیدیم انشالله تو به جایی برسی…..
گیر دادن مامان تا همین حد بود….هیچ وقت ازش اخم و عصبانیت ندیدم…..
مامان که رفت سراغ رخت شستنش برای مریم چشم و ابرو اومدم و با اخم گفتم:باشه مریم خانم!!!دارم برات….صبر کن به حسابت میرسم………
اینو گفتم و با سرعت لباسهای مدرسه امو عوض کردم و رفتم پیش مامان و رختهایی که شسته بود رو با سرعت آبکشی کردم و بعد روی رخت پهن کردم تا کار مامان زود تموم شه…..
مامان رو خیلی دوست داشتم و برای جبران زحماتش توی هر کاری کمکش میکردم……
چند هفته گذشت….در عرض این چند هفته ،چندین بار راحله بهم پیشنهاد داده بود که باهاش برم سرقرار اما قبول نکرده بودم چون حوصله نداشتم ،،،،….آخه راحله خوشگل بود و همه بهش اهمیت میدادند و من حسودیم میشد…………..
گذشت و یکی از همون روزها که سعی میکردم سرراه راحله و وحید قرار نگیرم ، زنگ تفریح توی حیاط روی سکو نشسته بودم که راحله منو صدا کرد و گفت:ملیح!!!
گفتم:هااا….بله….
راحله با لبخندی که نشان از خوشحالی داشت اومد کنارم نشست و گفت:ملیح!!ملیح!!!خبر داغی برات دارم…..
با تعجب گفتم:چه خبری؟؟؟چقدر داغه که تو رو این همه خوشحال کرده؟؟؟
راحله گفت:مجتبی رو یادته؟؟؟
گفتم:نه!!حالا کی هست این مجتبی!!؟؟
راحله گفت:اون روز که باهم رفتیم خرابه!!!اون پیرهن سفیده که دورتر از ما ایستاده بود!!دوست وحید رو میگم….

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز تصميم گرفتم ازخونه كه اومدم بيرون به همه لبخند بزنم و اين هم نتايجش :

به يك دختر خانم لبخند زدم گفت : مرتيكه از سنت خجالت نمی كشى ؟!!
😕
به يك آقا پسر جوان لبخند زدم گفت : پدرجان من اينكاره نيستم !
😕
به يك پيرزن لبخند زدم گفت : مگه خودت مادر ندارى ؟!!
😕
به يك پيرمرد لبخند زدم گفت : رو آب بخندى ، منو مسخره می كنى ؟!!
😕
به يه خانم ميانسال لبخند زدم با كيفش زد تو سرم !
😕
به يه آخوندى لبخند زدم گفت : استغفر الله !
😕
به يه آقاى محترم لبخند زدم گفت : برو به قبر بابات بخند !
😕
به بابام لبخند زدم میگه : کره خر پول کم آوردی یا زن میخوای ؟!!

به مامانم لبخند میزنم میگه : پدر سوخته با دوست دخترت قرار داری ؟

حالا بازهم بگين لبخند بزن !!
امروز میخوام فقط فحش بدم !!!
نتیجه اش رو هم فردا اعلام می کنم ! 🙈😂😂

‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•

🎈سخنوري أعرابي باديه نشين

حکايت مي شود که راهزنان بر تاجري حمله بردند و داراييش را گرفتند
تاجر نيز خواست تا به مامون عباسي پناه برد تا نزد وي شکايت کند
پس به مدت يکسال تلاش کرد تا به درگاه مامون برود ولي به او اجازه نمي دادند
پس حيله اي بست تا بوسيله ي آن خود را به مامون رساند، و آن حيله اين بود که:

او در روز جمعه حاضر شد و فرياد سرداد:

اي اهل بغداد بدانچه که مي گويم شاهد باشيد
من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد
و نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد
و چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده
و فتنه را دوست مي دارم، و حق را ناپسند
و به چيزي که نديده، شهادت مي دهم
و نماز مي خوانم بدون وضوء

آنگاه که مردم سخنان وي را شنيدند، وي را گرفتند و نزد مامون بردند
مامون به او گفت: آنچه در باره ي تو به من گفتند درست است؟
تاجر جواب داد: آري صحيح است
مامون گفت: چه چيزي باعث شد چنين کاري کني؟
جواب داد:(راهزنان) راهم را سد کردند و مالم را گرفتند و من نزديک يکسال سعي داشتم تا به درگاه شما بيايم ولي به من اجازه ندادند پس من نيز آنچه را که از من شنيديد را گفتم تا شما را ببينم و به شما بگويم تا اموالم را بازستاني

مامون گفت: اموالت براي تو، بشرطي که آنچه را گفتي توضيح دهي
گفت: بسيار خوب

اما اين گفته ي من :(من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد)
(براي آن بود که) من زن و فرزندي دارم، در حاليکه خدا زن و فرزند ندارد

و اينکه گفتم:( نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد)
چون نزد من دروغ و فريب بود، در حاليکه خدا از آن بريء است

و اين گفته ي من:( چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده)
براي آن بود که من قرآن را در سينه ي خود حفظ دارم در حاليکه قرآن مخلوق نيست

و اينکه گفتم: (فتنه را دوست مي دارم)
چون من مال و اولاد را دوست دارم

و اينکه گفتم:(حق را ناپسند مي دانم)
براي اينست که مرگ را ناپسند مي دانم در حاليکه مرگ حق است

و اين گفته ي من:(شهادت مي دهم بدانچه که نديده ام)
چون من شهادت مي دهم که محمد رسول خداست درحاليکه او را نديده ام

و اينکه گفتم:(نماز مي خوانم بدون وضو)
چون بر پيامبر صلوات مي فرستم بدون اينکه وضو داشته باشم.

پس مامون وي را تحسين کرد و غرامت مالش را جبران نمود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند
بچه ها نمیتوانند بزرگ شوند !
شایـد قد بکشند ،
اما بال و پر‌ نخواهند گرفت !
ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟

ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ
ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ
ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ

خونه يعنى احترام و درك متقابل
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ
خونه يعنى آرامش وامنيت
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ
خونه يعنى فضايى خالى از خشم
خالى از دود
خالى از قرص خواب واسترس
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ
ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى

ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ

ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ
ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤتون ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_چهارم


٭یک پسر دارم فکر کنم فعلاً خانه نیست شاید پیش رفیق هایش رفته عادتش است زیاد خانه نمی باشد .
نزدیک دروازه میشود و میگوید .
خوب تو هم خسته هستی تمام شب درست نخوابیدی به آن اتاق برو بخواب من هم میروم تا کمی سودا بیاورم دروازه را هم قفل میکنم
خاله نظیفه هم میرود و من هم به اتاقی که نشانم میدهد میروم  از اینکه خیلی خسته هستم  زود خوابم میبرد
با صدای خاله نظیفه که صدایم میکند بیدار میشوم
٭آمدین
٭بلی وقت آمدم خواب بودی دلم نشد زود بیدارت کنم
٭خوب بیا برویم چای بخوریم حتمی خوب گرسنه هم شدی؟
بلند میشوم و همرایش به دهلیز میروم میپرسد ؟
٭تخم و رومی خوش داری؟
٭ بلی
به آشپز خانه میرود و از من هم میخواهد به دنبالش بروم در حال ریزه کردن رومی در مورد خودش و زنده گی اش میگوید  اینکه شوهرش شهید شده و یک پسر دارد قبلاً وقتی پسرش خُورد بوده در خانه های مردم کار میکرده و وقتی پسرش بزرگ میشود نمیگذارد دیگر کار کند و وقتی کار پیدا میکند به اینجا می آیند
نگاهش میکنم هنوز هم آثار زیبایی در چهرهِ خسته اش دیده میشود شاید وقتی جوان بوده یکی از زیباترین زنان این سرزمین بوده دوست دارم بپرسم چرا فرار کرده که سرش را بلند میکند لبخند میزند و میگوید برویم تیار شد
بعد از خوردن چای صبح میرود تا ظرف هارا بشورد که نمیگذارم
٭تو مهمان هستی بد است روز اول کار کنی
٭ قرار است اینجا بمانم تا جای امنی پیدا کنم پس اینجا هم خانهِ خودم است در خانه خود انسان مهمان نمی باشد
میخندد و قبول میکند وقتی کارم تمام میشود میروم روبرویش مینشینم چای می آورد و از روزگار گذشته حرف میزند از وطنش از سرسبزی و آب هوایش از اینکه چقدر دلتنگ روز های گذشت هست میگوید و میشنوم حرفی نمیزنم دوست دارم خودش هرچه میخواهد بگوید اندکی سکوت میکند لبخند میزند حال میدانم چقدر این لبخند ها غم انگیز است وقتی ازش چیزی نمیدانستم هرگاه میخندید ناراحت میشدم اما حال میدانم یک مرحلهِ از زنده گی است که انسان برای پنهان کردن ناراحتی اش لبخند میزند حال میدانم چرا بعضی ها بدون موجب لبخند میزنند نگاهم میکند و سوالی که دوست ندارم ازم بپرسند را میپرسد
٭خوب دخترم نگفتی؟
٭چرا فرار کردی ؟
چارهِ جز گفتن ندارم باید اعتماد کنم وقتی چارهِ جز اعتماد ندارم به گل های قالین نگاه میکنم و بدون مقدمه چینی میگویم
٭قرار بود پدرم من را به زور به مرد شصت سالهِ که دو زن هم داشت بدهد و با پول که از فروختنم می گرفت برود و زن دیگری بگیرد نمیخواستم من باعث و بانی تباه شدن زنده گی مادرم و آن دخترک که مانند من قرار بود به زور شوهر بدهند شوم وقتی خبر شدم نامزد شدیم خیلی کوشش کردم از هر راه ممکن مانع شان شوم اما کسی حتی به حرفم توجه نمیکرد و بار ها برای مخالفتم لتم کردن و بار ها شکنجه شدم پدرم میگفت چاره جز عروسی با این مرد نداری و وقتی بار اول میخواستم فرار کنم که موفق نشدم چون دوستم به من خیانت کرد و جایم را که تنها خودش میدانست به پدرم گفت و پیدایم کردن و وقتی نامزدم از فرارم فهمید نامزدی را فسخ کرد و قرار بود همان شب توسط پدرم کُشته شوم که مادرم کمکم کرد تا فرار کنم تا خودم و زنده گی ام را نجات دهم برایش تحمل فرارم راحت تر از کُشته شدنم بود .
٭پشیمان نیستی ؟
با کف دست اشک هایم  را پاک میکنم
٭مادرم و خواهرک خوردم که یادم می آیند دوست دارم بروم
٭اما پشیمان نیستم من با فرارم زنده گی دو نفر را نجات داده ام حداقل من بانی تباهی همجنس خودم نشده ام
سکوت میکند و به فکر فرو میرود بعد از لحظه ای لبخند میزند
٭میدانی اولین بار که دیدمت جوانی های خودم یادم آمد در وجود تو خودم را میدیدم هردوی مان برای نجات زنده گی خود و دیگری مجبور به فرار شدیم دوباره سکوت کرد میخواست چیزی بگوید که
دروازه باز شد و مردی داخل خانه شد با دیدنش زود از جایم برخواستم تا به اتاق بروم که متوجه ام شد با حیرت پرسید کی هستی ؟
با لکنت گفتم
٭مـــ ن
که خاله نظیفه پیش دستی کرد  گفت
٭مهمان هست
٭مهمان ؟
دیگر نه ایستادم تا ببینم چه گفتن زود به اتاق رفتم ......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_پنجم


صدای خاله نظیفه می آید که به پسرش در مورد من میگوید نمیدانم واکنش پسرش چه است آیا اوهم مانند مادرش درکم میکند یا نه سرم را بر روی زانوهایم گذاشته ام و به اتفاق های این چند روز فکر میکنم و از همه مهمتر زنده گی کردن با یک مرد آن هم در یک خانه که یک اتاق فاصله دارد در همین فکر بودم که دروازه اتاق باز شد و خاله نظیفه داخل آمد .
٭اه تو بیدار هستی فکر کردم خوابیدی ،
٭خوابم نبُرد تمام روز خوابیده بودم .
کمی سکوت کرد و پرسید ؟
از علی روی میگیری ؟
٭عادت کردیم وقتی 13سالم بود پدرم نمیگذاشت دیگر بروم بیرون و میگفت بزرگ شدی و از همان وقت میگفت بدون کاکا ها و ماما هایتان روی هیچ مردی را نبینید حتی پسران ماما و کاکا .
٭خوب دخترم از طرف علی دلت جمع باشد پسر بدی نیست در مورد خودت گفتم زیاد ناراحت شد ،
نزدیکم آمد و دستش را نوازشگونه به رویم کشید و گفت!
٭تو مانند دختر نداشته ام هستی نمیخواهم دخترم در خانه خودم احساس ناراحتی کند وقتی اینجا هستی راحت باش .
برای جبران محبتش لبخند زدم و گفتم کوششم را میکنم اما ترک عادت زمان گیر است
دیگر چیزی نگفت و از اتاق رفت .
دو هفته از آمدنم میگذرد کم کم به اینجا عادت کردیم و مثل قبل احساس بیگانه بودن ندارم خاله نظیفه مانند دخترش با من رفتار میکند در کارهای خانه هم همکاری اش میکنم با پسرش هم دو بار دیدیم زیاد خانه نیست و همین دوبار کافی بود تا بدانم نگاه هایش منظور دار است و خیلی از طرز نگاهش خوشم نیامد ،
آمروز قرار بود آش بپزیم خاله نظیفه هم رفته بود تا سودا بیاورد من هم در حال جمع و جارو بودم که دروازه باز شد به فکر خاله نظیفه سرم را بالا کردم و با تبسم گفتم
٭ آمدین
که با دیدن علی تعجب کردم و اوهم مانند من تعجب کرده بود فکر کرد با آمدن او اینقدر خوشحال شدیم شرم زده دوباره سرم را پاین کردم و زیر لب آهسته سلام دادم که مطمئن نبودم شنیده باشد اما بر خلاف تصورم شنیده بود علیک گفت و پرسید مادرش کجاست و من هم گفتم رفته تا سودا بیاورد
چیزی نگفت و من هم به کار هایم رسیدم بعد از چند دقیقه سرم را بلند کردم تا نفس بگیرم که دیدم علی به دروازه اتاق تکیه داده و با لبخند نگاهم میکند از نگاهش و لبخندش ترس عجیبی به دلم جا گرفت نه حرفی میزد و نه حرکتی میکرد فقط نگاهم میکرد و این مرا میترساند چادرم را بیشتر پیش کشیدم و خودم را با دو قدم به آشپز خانه رساندم دست هایم میلرزید و خودم هم مطمئن هستم رنگم پریده بود دیری نگذشت که خاله نظیفه آمد و با آمدنش من را از این افکار پوچ و مزاحم نجات داد و خدارا هزار بار شکر کشیدم که خاله نظیفه را فرستاد اگرچه علی کاری نکرد اما همان نگاهش کافی بود تا بترسم تا بدانم اینجا هم خیلی راحت نیستم خاله نظیفه به آشپز خانه آمد آهسته سلام دادم سودایش را بر روی زمین گذاشت از هوای گرم این روز ها گله داشت و از اینکه چقدر مواد خوراکی قیمت شده است از همه اش گفت وقتی دید سکوت کردیم دقیق نگاهم کرد و متعجب گفت
٭ چرا رنگت پریده دختر؟
درست حدس زده بودم رنگم سفید شده حال برای این مادر از همه جا بی خبر چه بگویم بگویم که نگاه های پسرت آزارم میدهد یا بگویم من از بودن با او در یک خانه خوشحال نیستم بگویم از پسرت میترسم آیا برای این زنِ دلسوز همین رواست که در بدل آن همه خوبی این حرف هارا بشنود پس سکوت میکنم و با سر پاین میگویم !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_ششم

سر پاین میگویم !
٭چیزی نیست ترسیدم .
٭از چه ترسیدی اینجا که نباید بترسی
٭لبخند میزنم که مطمئن شود
٭از دروازه ترسیدم خیلی محکم بستین
با تعجب نگاهم میکند
٭من محکم بستم ؟ من که خیلی آهسته بستم تو مطمئن هستی که خوبی دخترم
٭بلی خاله جان خوب شاید من خیالاتی شدیم خوب از این بگوین که چه آوردین ؟
٭سبزی آش و بعضی چیزهای دیگر که کارت بود میروم دست هایم را بشورم دوباره میایم من سبزی هارا ریزه میکنم تو آش بپز .
قبول میکنم و میرود به حمام دوباره به دیوار تکیه میدهم و خودم را به خدا میسپارم و میروم تا کار های خودم را انجام دهم با آمدن خاله نظیفه شروع میکنیم به آش پختن وقتی آماده میشود میرود تا علی را صدا کند من هم کاسه های آش را به دسترخوان میبرم و منتظر میمانم اگرچه دوست دارم بروم به اتاق اما میدانم خاله ناراحت میشود پس مجبور میشوم چند دقیقه ای علی را با آن نگاه هایش تحمل کنم دیری نگذشته که مادر و پسر هردو می آیند و هرسه با بسم الله شروع میکنیم سرم پاین است و دوست ندارم اصلا نگاهش کنم تا دوباره رنگم بپرد نمیدانم در نگاه این بشر چیست که تا این حد میترساندم وبا صدایش که اسمم را صدا میزند قلبم ایستاد میشود نگاهش نمیکنم اما با لکنت بلی میگویم خودش هم متوجه ترسم میشود میگوید !
+آش را شما پختید
٭بـــ ـلــ ی
+مزه دار است
٭نوش جان
سرم هنوزم پاین است و نگاه هایش که خیره نگاهم میکند را احساس میکنم و دوست دارم هرچه زودتر بروم به اتاق .
به طرف مادرش نگاه میکند و میگوید !
آب میخواهم .
خاله نظیفه میرود به آشپز خانه وقتی مادرش را دور میبیند آهسته میگوید
+چرا وقتی چیزی میپرسم نگاهم نمیکنی ؟
همان ترس دوباره به سراغم می آید نگاهش میکنم این بار قهر هست خیلی قهر دوباره میگوید .
+این بار وقتی چیزی ازت پرسیدم مستقیم به چشم هایم نگاه میکنی و جواب میدهی دوست دارم وقتی حرف میزنی چشم هایت را ببینم ،
ضربان قلبم بیشتر میشود و دست پایم میلرزد و وقتی خاله نظیفه می آید متوجه حال خرابم میشود و میپرسد چه شده چرا دوباره رنگت پریده نکنه تو مریض هستی و به من نمیگویی علی هم خیره نگاهم میکند و لبخندی هم بر لب دارد میدانم خوشحال است از اینکه تا این حد ترسانده ام به طرف خاله نظیفه میبینم و میگویم چیزی نیست اگر اجازه بدهید میخواهم بخوابم میگوید
٭برو بخواب دخترم باز هم اگرچیزی است و مریض هستی بگو تا پیش داکتر ببرمت
دیگر زبانم یاری نمیکند تا حرفی بزنم و فقط سرم را شور میدهم و با عجله خودم را به اتاق میرسانم نفسم میگیرد نفس های عمیق میکشم تا کمی راحت شوم اما نمی شود سرم را بر بالشت میگذارم تا خوابم ببرد اما نمی شود دوباره مینشینم خودم را بغل میگیرم و سرم را بر سر زانویم میگذارم چگونه با این مرد زنده گی کنم چگونه میتوانم این نگاه هارا تحمل کنم تا چه وقت از ترساندن من لزت خواهد بُرد باید جای برای رفتن پیدا کنم باید از خاله نظیفه کمک بخواهم تا کاری برایم پیدا کند تا بتوانم روزگارم را پیش ببرم و جای امنی پیدا کنم تا تنها بتوانم زنده گی کنم نمیشود که اینگونه با این مرد در یک خانه بمانم دوباره سرم را بر بالشت میگذارم و به یاد خانه و مادرم اشک میریزم تنها کاری که این روز ها از دستم بر می آید همین است فقط میتوانم اینگونه خودم را راحت بسازم کم کم پلک هایم سنگین میشود و خوابم میبرد .
نیمه های شب با صدای آهسته بسته شدن دروازه اتاق بیدار میشوم اول فکر میکنم خیالاتی شدیم اما وقتی کسی بالای سرم می ایستد ذهنم بیدار میشود احساس خطر میکنم با عجله چشم باز میکنم که با دیدن علی بالای سرم قلبم ایستاد میشود و نفس کشیدن یادم میرود .....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹#داستان_آموزنده

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی:
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن!

پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : من دارم به خودم کمک میکنم ..

مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد.

🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید.

🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند.

🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.

🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟

🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه روزی همه‌ی زخمهای زندگی
خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت
فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه ؛
چون کسی بهت میگه که
انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت
از ذهنت پاک نمیشه
شاید اون رفتار از نظر خیلیا،
بد نباشه اما فقط خود تویی که
میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و
فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که
چی بهت گذشت تا گذشت...

هوای زبون خودمون و
دل دیگری رو داشته باشیم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای رسیدن به آرامش:

- قبل از هرچیز، هیچ‌چیز را به خودت نگیر، مگر اینکه مستقیما تو را خطاب قرار بدهند، زیاد جبهه نگیر و زیاد اهمیت نده و زیاد توجه نکن، بگذار آدم‌ها فرصت کنند تعارضات درونی خودشان را حل کنند، تو لبخندی بزن و راهت را ادامه بده، به هر حال این جهان توست و این تویی که باید آن را آرام نگه داری.
- به سلامتی‌ات زیاد اهمیت بده، هر چیزی را نخور، هرچیزی را ننوش، هرچیزی را نبین، هرچیزی را گوش نکن و به هرچیزی اهمیت نده. تعادل برقرار کن، به اندازه بخور، به اندازه بنوش، به اندازه ببین، به اندازه بشنو، به اندازه حرف بزن و به اندازه اهمیت بده. کم یا زیاد در هرچیز، آسیب زننده‌است و این آسیب‌ها، آدم را بی‌قرار می‌کند.
- زیاد دقت نکن، در هیچ‌چیز، در هیچ‌کس. دقتِ زیادی آفت عمر و جان آدمی‌ست.
- می‌خواهی آرام باشی؟ آرام آرام تلاش کن، آرام آرام حرف بزن، آرام آرام راه برو و آرام آرام زندگی کن...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/15 18:57:07
Back to Top
HTML Embed Code: