Telegram Web Link
📝فتاوای شرعی📝

شماره پیاپی (143)
شماره فتوا : 101/3

سوال: اگر زن حامله در ایام بارداری، از او خون خارج شد، نماز و بقیه عبادات خود را انجام دهد یا خیر؟

           ⬇️                     ⬇️

الجواب باسم ملهم الصواب

از آنجایی که خون در حالت حمل خون استحاضه به شمار می رود، مانع نماز و سایر عبادات نیست و زن مستحاضه موظف به ادای آن ها می باشد.

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴


دلایل و منابع:📚👇

1⃣ 📖قال فی تنویر الأبصار: وما تراه حامل استحاضة...و دم استحاضة کرعاف دائم لا یمنع صوماً و صلاة و جماعاً. (رد المحتارعلی الدر المختار، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/524-544، مکتبه رشیدیه-سرکی رودکویته)

2⃣📕و فی البحر الرائق: تحت قوله«ودم الحامل استحاضة» لانسداد فم الرحم بالولد فلا یخرج منه دم ثم یخرج بخروج الولد للانفتاح به. (البحر الرائق، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/378، مکتبه رشیدیه-سرکی رود کویته)

3⃣📘و فی التاتارخانیه: ما تراه الحامل من الدم، فقد ثبت عندنا أن الحامل لاتحیض. ( الفتاوی التاتارخانیه، کتاب الطهارة، الفصل التاسع فی الحیض، 1/471، مکتبه رشیدیه-کویته لاهور)

4⃣📗در فتاوی منبع العلوم کوه ون آمده است: سؤال: اگر در ایام حمل از زن حامله خونی خارج شود، آیا عباداتش را متوقف کند یا خیر؟ جواب: عبادات را متوقف نکند زیرا خونی که در حالت حمل می آید، استحاضه است نه حیض، و استحاضه مانع نماز و روزه و... نیست. (فتاوی منبع العلوم کوه ون، کتاب الطهارة، باب ما یتعلق بالحیض و النفاس و الاستحاضة، 4/112، عثمان غنی، تربت جام)

5⃣📒کذا فی بدائع الصنائع: کتاب الطهارة، فصل فی أحکام الحیض و النفاس، 1/298، دارالکتب العلمیه-بیروت.

          والله أعلم بالصواب
        حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لا برد و او را سرنگون کرد وتمام وسایل را روی زمین ریخت. عبدالله با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد وگفت: حالا خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره ! یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد. عبدالله گفت:حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه. یوسف به طرف زیاد نگاه کرد وگفت: زیاد!می فهمی که باید چکار بکنی؟ زیاد به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد. دستور اینو مانند دستور من بدونی. زیاد باز هم سرش را تکان داد. عبدالله گفت بریم دیره می شه. یوسف و عبدالله می خواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت: شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم می خوام به او چیزی بگم. عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست. یوسف رو به ابن صادق کرد وگفت : من مدیون شما هستم و می خواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف می کنم. یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد. شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید. یوسف شلاقی بر دستانش زد. شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش. این را گفت و سیلی محکمی بر صورتش زد. و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس بفرمایید. یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید. عبدالله دست یوسف را کشید و گفت : یوسف بچه نشو زود باش ! خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش. زیاد با زهم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.

***

یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟ عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟ نه هیچ مشکلی خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا کنی؟ پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن. خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از خونه با اسب بیایین. عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده. او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او بگی نعیم برادر منه. من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین. به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع کنم. یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت :زن نعیم توی همین خونه است. عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده. خیلی خوب خدا حافظ خدا حافظ وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت:

شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده. عبدالله در ابتدا مدتب را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک کرد و گفت : من برادرش هستم. تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت : کی اومده؟ برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن. من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید. عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت: خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام. پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین. کجا؟ نزد نعیم. او کجاست؟ بیرون شهر همدیگرو می بینیم. نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین. عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم شما عجله کنید. برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه. برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد.

او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟ نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟ اون روبرو داخل اصطبل. بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم. عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند. نگهبانان شهر انها را متوقف کردند. عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را به انها نشان داد. نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفت
ند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان منتظر یوسف و نعیم ایستادند. نرگس با بی قراری ازعبدالله می پرسید: انها کی می رسند؟ و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم میگفت: حالا دیگه باید برسن. بعد از لحظه ای انتظار صدای سم های اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید. عبدالله و نرگس از سایه ی درختان بیرون امدند و کنار جاده ایستادند. نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت. بعد از ان عبدالله گفت: حالا دیگه معطل نکنین می خواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف نکنید.برمک همراه من میاد. نعیم بر اسبش سوار شد. دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش نهاد.اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود. نعیم با لحنی محزون پرسید:برادر عذرا حالش چطوره؟ او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.


سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش را پایین اورد. عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید. نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید. عبدالله گفت : باشه خدا حافظ. هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند. عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند انها هم به طرف لشکر گاه براه افتادند. نگهبانان عبدالله را شناختند وبه او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری اماده کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.

***

زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور نمی کرد. وقتی خواب بر او غالب می شد از جایش بلند می شد و گردا گرد ستون دور می زد.از تنهایی خسته شده بود. ناگهان فکری به سرش زد. نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست.او دستش را زیر زنخدان ابن صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد. بعد از ان با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از هوش رفت. وقتی به هوش امد زیاد دوباره کارش را شروع کرد. ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت.


زیاد هم برای لحظه ای کارش را متوقف کرد و همین که ابن صادق سرش را بالا می گرفت شکنجه شروع می شد. وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت. عبدالله وبرمک در حال امدن بودند او برای اخرین بار شروع به زدن ابن صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید وگفت : احمق داری چکار می کنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز ! زیاد فورا دستور را اجرا کرد و ان اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت. بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قسنططنیه حرکت کرد. در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند شتری بود که در پشت ان صندوقی بسته شده بود. لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی هست. با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.

***

نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید. و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از انجا به سمت طیطله حرکت کرد. در انجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او داد . ابو عبید نامه را باز کرد و خواند . نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد وگفت : شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید. عبدالله خودش بر نمی گرده؟ نعیم جواب داد: خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده . اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من نا توان شده ام و نمی تونم به خوبی وظایفم را انجام بدم. شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق می کنه. طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته.

قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین. البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می فرستم. البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم. نعیم سپهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم. منظور شما اینه که ... ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن. ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم. ابو عبید این را
گفت وباری دیگر با نعیم احوالپرسی کرد. حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه.  » البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟ ».بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم« نعیم گفت:  باشه همین الان ترتیب کار شما رو می دم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره بگیرد.  بعد از چهار ماه نعیم زره پوش روبروی نرگس ایستاده بود و به او می گفت : نرگس در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت و ادامه داد: شما چندین بار گفته  » من منظور شمارو فهمیدم.« بودین که زن های تاتاری در مقابل زن های عرب ضعیف و دل نازکترند اما من امروز ثابت می کنم که زن های تاتاری قوی ترند. عملیات پرتقال شاید تا شش ماه طول بکشه سعی می کنم در این مدت اینجا سری بزنم ، اما اگه فرصت « نعیم گفت: نشد تو اصلاً نگران نباش . امروز ابوعبید کنیزی نزد تو می فرسته .»  :نرگس در حالی که چشمانش را پایین گرفته بود گفت و ادامه داد » من به شما...« 

.» خبر تازه ای می خوام بدم«  !» نعیم با محبّت سر نرگس را بالا گرفت و گفت: بگو«  ...» وقتی شما برگردید«  !» بگو،   خوب«  » نرگس دست نعیم را فشرد و گفت: شما نمی دونین؟  من می دونم ، منظورت اینه که من خیلی زود پدر می شم« .»  نرگس در جواب سرش را در آغوش نعیم گذاشت .   نرگس! اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من« »  » اگه دختر باش چی؟« نه او باید پسر باشه من نیاز به پسری دارم که زیر سایه ی شمشیر و در باران تیرها بازی کنه ، من به او تیراندازی ، « پرتاب نیزه و اسب سواری می آموزم. من برای جاودان موندن برق شمشیرهای پدرانم در بازوهاش قدرت و در قلبش  .»شجاعت و دلاوری می کارم
خلیفه ولید قبل از وفاتش کشتی های جنگی را برای فتح قسطنطنیه فرستاده بود و لشکری هم از راه قاره ی آسیا در حرکت بود اما مسلمانان در این حمله شکست سنگینی متحمل شدند. قبل از به تسلط در آوردن دیوارهای محکم قسطنطنیه غذای لشکر اسلام کاملاً تمام شد ، مشکلی دیگر که پیش آمد مرض طاعون بود که در لشکر افتاد و جان هزاران نفر را گرفت. لشکر اسلام بعد از این مشکلات مجبور به عقب نشینی شد. در ایالت سند و ترکستان بعد از قتل ابن قاسم و قتیبه بن مسلم دروازه پیروزی تقریباً بسته شده بود. سلیمان برای شستن این داغ ننگ آور از کارنامه ی خود می خواست قسطنطنیه را فتح کند او فکر می کرد با فتح قسطنطنیه بر خلیفه ولید سبقت خواهد برد اما از بدشانسی ، این کار بزرگ را به عهده کسانی گذاشته بود که هیچ سروکاری با نبرد و جنگ نداشتند. بعد از چند حمله ی ناموفق به استاندار اندلس نامه ای نوشت و از او خواست که برای فتح قسطنطنیه سپهسالاری با تجربه بفرستد و همانطور که گفتیم عبدالله برای پایان دادن این کار نزد خلیفهحاضر شد و

با پنج هزار نفر دمشق را به مقصد قسطنطنیه ترک کرد. خود سلیمان هم دمشق را ترک کرد و رمله را دارالخلافه خود قرار داد تا بتواند نظارت بهتری بر چگونگی اوضاع داشته باشد . چندین بار خودش فرماندهی لشکر را عهده دار شد اما هیچ موفقیتی حاصل نکرد. عبدالله با خیلی از پیشنهادهای خلیفه سلیمان مخالف بود او می خواست که ژنرالهای مشهور ایالت سند و ترکستان که به جرم دوستی با ابن قاسم و قتیبه در زندان بسر می بردند دوباره سر خدمت برگرداند اما خلیفه بجای آنها چند نفر نا اهل را استخدام کرده بود . نفرت مردم نسبت به سلیمان روز بروز بیشتر می شد . خود او هم ضعف خود را احساس می کرد. لشکری که همیشه برای خشنودی خدا جان و مالش را نثار می کرد حاضر نبود برای خشنودی خلیفه خون خود را بریزد و برای همین شوق جهاد روزبروز در مردم کمتر می شد. ناپدید شدن ناگهانی ابن صادق بر نگرانی خلیفه افزود حالا دیگر کسی نبود که او را تسلی دروغین بدهد و او مشکلات و مصائب را فراموش کند. وجدانش او را بر قتل بی گناهانی چون ابن قاسم ملامت می کرد. او تملم سعی خود را برای جستجوی ابن صادق بروی کار آورد. جاسوس فرستاد. جایزه تعیین کرد اما هیچ خبری از او نبود.
***
جزا و سزا
عبدالله می دانست که خلیفه برای پیدا کردن ابن صادق تمام سعی خود را خواهد کرد و زنده گذاشتن او خطزر دارد اما او نمی خواست دستهای خود را به خون کثیف انسانی مثل ابن صادق آلوده کند او این عمل را خلاف شأن مجاهد می دید . زمانی که لشکر عبدالله در راه قسطنطنیه در شهری به نام قونیه توقف کرد عبدالله نزد فرماندار شهر رفت و برای حفاظت وسائل گران قیمت لشکر تقاضای منزلی کرد فرماندار منزلی تقریباً نیمه ویران به او داد. عبدالله ابن صادق را در زیر زمین آن منزل گذاشت و برمک و زیاد را برای مراقبت او مامور کرد و خود به طرف قسطنطنیه حرکت کرد. زیاد بیشتر از قبل لطف زندگی را احساس می کرد . قبلاً او فقط یک غلام بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می رد که ابن صادق برای او مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد . در زندگی سرد و بی روح او ابن صاق اولین و آخرین


سرگرمی بود. این محبت بود یا مخالفت! بهر صورت او هر روز برای سیلی زدن و اذیت کردن او بهانه ای می جست. برمک در حضور خود اجازه ی چنین کارهایی را به زیاد نمی داد امّا وقتی او برای خرید غذا به بازار می رفت زیاد دلش را شاد می کرد . طبق دستور عبدالله غذای بسیار خوبی به ابن صادق داده می شد این دستور هم بود که هیچ آزاری به او نرسد اما زیاد به اجرای این حکم خیلی اهمیت نمی داد. اگرچه او مقداری زبان عربی می دانست اما همیشه با زبان مادری خودش با ابن صادق گفتگو می کرد. ابتدا برای ابن صادق مشکل بود اما آهسته آهسته کمی از حرف های او سر در می آورد.
روزی برمک برای خرید غذا به بازار رفته بود . زیاد داخل اتاق ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد که ناگهان چشمش به شخصی از نسل خودش افتاد که روی الاغی سوار شده از داخل شهر عبور می کرد. الاغ ضعیف و بیچاره طاقت وزن آن حبشی غول پیکر را نداشت و بر جایش نشست. حبشی با شلاق او را می زد و او دوباره بلند می شد اما بعد از چند قدم دوباره روی زمین می افتاد و شلاق حبشی به حرکت در می آمد. زیاد با قهقهه زدن شلاقی برداشت و به زیرزمین رفت ، در را باز کرد و وارد زیرزمین شد. همین که ابن صادق او را دید خود را برای سیلی خوردن و شکنجه ای جدید آماده کرد اما بر عکس حدس او زیاد لحظه ای ساکت ایستاد و سپس دستهایش را روی زمین گذاشت و مانند چارپایی چند قدم راه رفت و به ابن صادق !»بیا«گفت: بیا روی من « ابن صادق منظورش را نفهمید . از ترس شکنجه ی جدیدی فکرش را از دست داده بود. زیاد
ی یک ماه به خانه « عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت:

.» برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست. »چیزی می خواستی بگی؟ « امیرالمومنین پرسید: امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط «
دوباره گفت: !»بنشین و سواری کن ابن صادق جز اجرای احکام خوب و بد او چاره ای دیگر ندانست و اگر نه باید خود را برای شکنجه ای سخت آماده می کرد به همین خاطر با ترس و لرز رفت و روی کمر او سوار شد. زیاد دور دیوار اتاق دو سه گشت زد و ابن صادق را پیاده کرد. او برای جلب رضایت زیاد با لهجه ای چاپلوسانه گفت: زیاد اهمیّتی به حرفهایش نداد بعد از بلند شدن دستهایش را تکانی داد و ابن صادق » شما خیلی قدرتمند هستید!« را روی زمین نشاند و گفت: .» حالا نوبت منه«


ابن صادق می دانست که زیر این غول بی شاخ و دم له خواهد شد . اما مجبور بود. زیاد شلاقش را در دست گرفت و روی کمر ابن صادق سوار شد. کمر ابن صادق خم شد ، راه رفتن برای او غیر ممکن بود. به هر صورت دو سه قدم رفت و بزمین افتاد . زیاد شروع به شلاق زدن کرد تا جایی که ابن صادق بی هوش شد. زیاد او را بلند کرد و به دیوار تکیه داد و با عجله بیرون رفت . بعد از لحظه ای با سینی پر از انگور و سیب برگشت. ابن صادق به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد. زیاد با دست خودش چند دانه انگور به ابن صادق داد و سپس سیبی را با خنجر خود نصف کرد و نصفش را به ابن صادق داد . وقتی ابن صادق سیب را تمام کرد زیاد سیب دیگری را نصف کرد و به او داد. ابن صادق می دانست که زیاد گاهی بیشتر از حد نیاز مهربان می شود به همین دلیل بعد از تمام کردن سیب دوم سیب سوم را خودش برداشت زیاد خنجر خود را در وسط سیبها گذاشته بود. ابن صادق در حال تظاهر و بی خیالی خنجر را برداشت و شروع به کندن پوست سیب کرد . زیاد با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفت. ابن صادق خنجر را سر .»این پوست برای سلامتی مضره«جایش گذاشت و گفت: زیاد سرش را تکانی داد و سیبی برداشت تا مانند ابن صادق پوستش را بکند. اما نتوانست و دستش کمی » هو « زخمی شد. او دست به دهان برد و شروع به مکیدن خون کرد. بدش به من « ابن صادق گفت: » زیاد سرش را تکان داد و سیب و خنجرش را به او داد. دیگه هم میل می کنید؟ « ابن صادق پوست سیب را کند و به زیاد داد و پرسید: » زیاد سرش را تکان داد و ابن صادق سیب دیگری برداشت و شروع به پوست کندن کرد. خنجر در دستش بود و دلش بشدت می تپید. می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد زیاد هم با عجله به طرف »کسی داره میاد «کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه


گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین نشست و فوراً دراز کشید. ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از بدست آوردن اطلاّعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد. بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به او داده شده.
***
هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی 11 در سال نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد. .» دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم « امیرالمومنین! من برای تو فرمانی صادر کرده ام« .» .» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم« من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برا
#خیلی_دردآور_ولی_آموزنده !

جوانی در سن 18 سالگی برای مادرش میگوید: ای مادر! وقتی که 20 ساله شدم برایم چه تحفه میدهی؟!
مادر میگوید: پسرم! تا هنوز به بیست سالگی تو وقت زیادی مانده است.
یک سال دیگر هم سپری شد؛ پسر 19 ساله شد؛ که ناگهان مریض شد، ومادرش او را به شفاخانه برد.
داکتر برایش میگوید: پسر تو مرض قلبی دارد که امکان خوب شدنش وجود ندارد.
مادر خیلی غمگین شده، میرود تا پسرش را ببیند.
پسر میگوید: مادر! داکتر برایت چه گفت؟
من میمرم؟؟!!
مادرش در حال گریان از اطاق پسرش بیرون شده رفت.
در اخیر سال که سن پسر به 20 سالگی رسیده بود؛ از شفاخانه مرخص شد که مریضی اش شفاء یافته بود.
بسوی خانه اش روان شد، وقتیکه رسید؛ دید که روی فرش خانه یک نامه افتیده، که از طرف مادرش نوشته شده بود.
اما خود مادر دیگر نبود.
در آن نوشته شده بود: ای فرزندم! این همان روزی است که برایم گفته بودی، که در سن 20 سالگی برایم چه تحفه میدهی؟
چون قلب تو از کار افتیده بود خواستم قلب خود را به عنوان تحفه برایت تقدیم کنم.
از آن خوب مواظبت کنی.
به افتخار مادران عزیز به اشتراک بگذارید و قلبک کنید حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ سه شخص هرگز از رحمت اللهﷻ محروم نمی‌شوند:

❶ کسی که به پدر و مادر خود نیکی می‌کند.

❷ شخصی که همیشه دعا می‌کند.

❸ شخصی که تلاوت قرآن کریم را زیاد انجام می‌دهد.


🟣 انسان نجات خواهد یافت:

1⃣ از تکبر  به وسیله‌ی
#سلام

2⃣ از مصیبت به وسیله‌ی
#صدقه
3⃣ از بیماری به وسیله‌ی
#دعا

4⃣ از حرص به وسیله‌ی
#شکر

5⃣ از غصه به وسیله‌ی
#صبر

🔵 درخت بدون مادەی حیاتى آب، زنده و سرسبز نمى‌ماند. هرگاه آب به آن نرسد، ممکن است خشك شود. درخت اسلام در دل‌ها نیز چنین است. اگر صاحبش متعهد به آبیارى سر وقت آن با « علم نافع، عمل صالح، و اندیشیدن همراه با ذکر » نشود، ممکن است این درخت به زودى خشك شود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


خانوم جونم میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه...
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه!
فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.

چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸در صورتی که شکرگزار باشی و به موقعیتی که در آن هستی برکت دهی، موجودی برتر می شوی ، خودت را بالا می بری ، و در نهایت رهایی پیدا می کنی اما با تو شروع و به پایان می رسد.

🌸هرگز از خدا برای رفع مشکلاتت دعا نکن.
هرگز از خدا برای تغییر دعا نکن.
این دعای اشتباه است.

🌸اگر باید دعا کنی از خدا بخواه که به تو قدرت و عقل و شهامتی که نیاز داری بدهد تا بتوانی موقعیتی را که در آن قرار داری مدیریت کنی.این دعای صحیح است.

🌸سعی نکن چیزی را تغییر دهی.
خودت باش.
روی خودت کار کن.
شروع به دیدن چیزها در نور جدید کن.

#رابرت_آدامزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﺑﺮﻛﺖ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺒﺨﺸﺪ
ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ
ﻓﻘﻂ ﻋﻤﻠﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﻰ ﻛﻪ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﻤﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﺪﻫﺪ.
ﺷﺎﺩ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻰ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ

ﻣﻨﻔﻰ ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻰ
ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺼﻴﺒﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺳﺖ.

ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻛﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ.
ﺍﻳﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺩﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻫﻦ، ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ...

👤 دکتر  حلت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍

#قسمت13
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که پدر مریم بهم زنگ زد و گفت کارهای طلاقو انجام بده دختر من لیاقت تورو نداره
گفتم قبل طلاق باید ببینمش ازش دلیل خیانتشو بپرسم
پدرش گفت رابطه ی مریم و سیامک مال سالها قبله و من مخالف ازدواجشون بودم چون سیامک آدم درستی نیست فکر میکردم اگر شوهر کنه عشق و عاشقی یادش میره ولی این رابطه هیچ وقت قطع نشده
گفتم پس سقط بچمم عمدی بوده!
گفت مریم قسم خورده اون بچه مال تو بوده ولی چون نمیخواسته بخاطر بچه تو زندگیت بمونه انداختتش...
خانواده ی مریم هیچ گناهی نداشتن منم نمیتونستم بی دلیل بهشون بی احترامی کنم.
خیلی زود کارهای طلاق توافقی رو انجام دادم چند ماه بعد به خواسته ی خودم باهم رفتیم برای جدایی
مریم به همراه پدر و مادرش اومده بود
تو این چند ماه انقدر داغون شده بود که از دور نشناختمش
قبل طلاق رفتم کنارش گفتم جریان اون روز پارکم به سیامک‌ برمیگرده؟
گفت بخاطر دیدن سیامک از خونه اومده بودم بیرون میخواست بره مسافرت ولی موقع برگشتن به خونه دونفر بهم حمله کردن بعد تو رسیدی
گفتم کاش همون روز بهم میگفتی این بازی کثیفو شروع نمیکردی
گفت منو ببخش من هیچ وقت نتونستم سیامکو فراموش کنم فکر میکردم با ازدواج با تو همه چی درست میشه ولی نشد
من و مریم اون روز از هم جدا شدیم و من بدترین ضربه زندگیم‌ رو خوردم
موقع بیرون اومدن از محضر مادر مریم صدام کرد و گفت اقا معین صبر کنید کارتون دارم
به احترام حرفش کنار ماشینم منتظر موندم بعدازچند دقیقه با یه کیسه اومد سمتم و گفت این مال شماست
باتعجب کیسه رو گرفتم درشو باز کردم چندتیکه طلای ریز و درشت توش بود گفتم این چیه؟
گفت اینارو مریم با پولی که از شما به بهانه های مختلف گرفته خریده پس انداز کرده برای ایندش..
یاد کادو تولد خواهرم افتادم و تازه فهمیدم با اون پولهای که از سر و ته کادوها میزد چکار کرده
کیسه رو دادم به مادرش گفتم بدید به خودش من احتیاجی بهش ندارم.
اون روز پایان زندگی منو مریم بود
از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم میدونستم زمان زیادی لازم دارم که سرپا بشم تا این شکست رو فراموش کنم
بنده خدا مادرم سنگ صبورم بود خیلی هوام رو داشت
چند ماهی از جدایم گذشته بود که یکی از دوستام دعوتم کرد شمال عروسیش
نمیخواستم برم اما انقدر اصرار کرد که به ناچار قبول کردم..
مراسمشون قاطی بود منم وقتی رسیدم همه ی مهمونا تو باغ بودن
چون کسی رو نمیشناختم رفتم رو یه میز خالی نشستم تا عروس داماد برسن
سرم تو گوشیم بود که یه خانم جوانی با لباس مجلسی نزدیکم شد گفت: آقا معین؟
از اینکه منو میشناخت حسابی جا خوردم گفتم بله شما؟
خندید گفت من خواهر سپهر (دوستم) هستم شمارو هم از عکسهای که تو گوشی برادرم دیدم شناختم
چرا اینجا نشستید غریبی میکنید تشریف بیار رو میزهای جلویی بشینید
گفتم ممنون من کسی رو نمیشناسم اینجا راحتم
خواهر سپهر رفت بعدازچند دقیقه با دوتا اقا اومد با دیدنشون از جام بلند شدم بهشون دست دادم
خواهر سپهر که اسمش ژیلا بود گفت اقا معین دوتا از پسر عموهای پایم رو اوردم باهاتون اشنا کنم که تا اخر شب خوش بگذرونید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت14
سرگذشت معین... 💍
خلاصه به واسطه ی ژیلا من با رضا و کیان اشنا شدم و از تنهایی دراومدم
اون شب برخلاف تصورم خیلی بهم خوش گذشت کل مراسم وسط بودم میرق,صیدم
اخرشب میخواستم برگردم اما0خانواده ی سپهر0نذاشتن من رو بردن خونشون با ۲تا پسرعمو و داداش کوچیکه سپهر تویه اتاق خوابیدم انقدر خون گرم بودن که اصلا احساس غریبی نمیکردم و سفر یک روزه من شد ۳ روز
تو این ۳روز فهمیدم ژیلا دختر اخری خانواده است و تو مدرسه دخترونه تدریس میکنه
از شخصیتش خیلی خوشم میومد ولی چون خواهر بهترین دوستم بود هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حد و مرزها رو زیر پا بذارم و چیز بیشتری ازش بپرسم.
دوماهی از عروسی سپهر گذشته بود که خودش بهم زنگ زد و گفت هتل گرفتم با مادرم و خواهرم داریم میام تهران گفتم چیزی شده؟ گفت شاخه درخت رفته تو چشم مادرم باید سریع جراحی بشه
ادرس بیمارستان نزدیک خونه ی من بود گفتم چرا هتل بیاید اینجا اولش قبول نمیکرد ولی با اصرار من کوتاه اومد..
سپهر به همراه ژیلا و مادرش اومدن خونم و شب اول مهمونم بودن
فرداش رفتن دنبال کارهای بیمارستان تا شب ازشون خبر نداشتم تا سپهر خودش بهم زنگ زد گفت مادرم رو فردا صبح عمل میکنن امشبم همراه نمیخواد داریم میام پیشت
میدونستم شام نخوردن زنگ زدم رستوران چند پرس غذا سفارش دادم.

ژیلا زحمت میز شام کشید بعدش قلیون چاق کردیم رو بالکن دورهم نشستیم
تو حرفهامون من کم و بیش از شکستی که خورده بودم براشون حرف زدم گفتم هنوزم روبه راه نشدم نمیدونم چقدر طول میکشه تا همه چی رو فراموش کنم
ژیلا آهی کشید گفت درکتون میکنم احساس کردم اونم مثل من زخم خورده خیانته ولی روم نشد چیزی ازش بپرسم
اون شب گذشت فرداش مادر سپهر عمل کردن ژیلا پیشش موند و سپهر خودش تنها اومد پیشم
وقتی دیدم تنهاییم بحث ژیلارو کشیدم وسط گفتم چرا ازدواج نکرده
سپهرگفت اونم مثل تو شکست خورده ی عشق با این تفاوت که نامزدش با صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کردن بعدم از ایران رفتن
بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر از ژیلا خوشم‌ امد چون یه دردمشترک داشتیم.
انقدر با سپهرراحت بودم که ژیلا رو ازش خواستگاری کردم گفتم اگر خودشم راضی باشه یه مدت باهم در ارتباط باشیم تابیشتر هم رو بشناسیم.
سپهر گفت باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم
مادر سپهر دوشب بیمارستان بستری بود بعدشم‌ رفتن شمال.دوهفته ای ازاین ماجرا گذشته بود که ژیلا بهم زنگ زد
من همش منتظر زنگ سپهر بودم وقتی ژیلا خودش بهم زنگ زد یه کم جا خوردم گفت: من مشکلی با این ارتباط دوستانه ندارم فقط میخوام باهم صادق باشیم تا بهترین تصمیم رو بگیریم
اشنایی منو ژیلا چندماهی طول کشید بعدم با خانوادم مشورت کردم و رفتیم خواستگاریش.
همه چی خیلی زود جور شد. دوماه بعدش ما رسما زن و شوهر شدیم و رفتیم زیر یه سقف..
ژیلا برعکس مریم خیلی اقتصادی بود، خیلی وقتها منو دعوا میکرد میگفت خیلی ولخرجی!!
دروغ چرا من ژیلارو دوست داشتم ولی مثل مریم عاشقش نبودم دست خودمم نبود یکبار عاشق شده بودم دیگه نمیخواستم برای بار دوم تجربش کنم اما ژیلا انقدر خوب بود که بعد از یکسال زندگی مشترک واقعا عاشق شدم نمیتونستم ‌یک لحظه نبودندش رو تحمل کنم..
گذشت تا یه شب که مهمون مادرم بودیم ژیلا با بوی غذا حالش بد شد مادرم اروم بهش گفت خبریه مبارکه؟ ژیلا گفت اره ولی نمیخوام معین چیزی بفهمه میخوام سورپرایزش کنم...
خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نفهمه من چیزی میدونم و تا روز تولدم صبرکردم که مثلا ژیلا‌ سورپرایزم کنه
انقدر خوشحال بودم که فرداش ژیلا رو بردم طلافروشی براش دوتا النگو خریدم
ژیلا دوران بارداری سختی نداشت بعداز۹ ماه یه دختر و پسر دوقلو بهم هدیه داد…
باوجود بچه ها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود درسته نگهداری ازدوتا بچه ی کوچیک برای منو ژیلا چون تجربه ای نداشتیم خیلی سخت بود اماکنارش شیرینهای خودش رو داشت.


ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای خواهریکه از مجازی لذت میبری

👇🏿😞لطفاً متن زیر را یک بار بخوانید

حقیقت را بدان  ای
#خواهرم
و از عشق هوس ات بگذر
فقط منتظر کسی باش که تقدیرت با او نوشته شده
باشد
استایل مقبولی، بدماشی،خاص بودن بچه های مجازی فریب مخور
اونها مافیایی بی عزت کردن دختر های پاکدامن و ساده هستند
#خواهرم
اینجا جهان آلوده
#مجازی است هوس را رنگ کرده
بنام
#عشق میفروشند پس مواظب باش
اصلاً اینجا عشق  و عاشقی جز برهنه ساختن تو چیزی نیست
#خواهرم
وقتی گویند عاشقتم تو ساده به گپ های او فریب میخوری و حتا خوش هم میشوی
که زیباترین و خوشتیپ بچه برایم پیشنهاد کرده
و بعداً با هم صمیمی میشوید
آهسته آهسته از تو طلب
#عکس میکند
تو هم به اعتماد کامل که خیلی دوستت دارد براش
#عکس میفرستی
اینجاست که زندگی خوش ات را به
#جهنم تبدیل کردی
بعدش هم میخواهید هم دیگر را ببینید همچنین ادامه میدهید
روزی با موتر پیشت میاید بیا بریم چکر
بعدش برایت پیشنهاد نامزادی میکند...
آنقدر ترا نزدیک خود میکند که گویی اینم تمام
#خوشبختی نصیب تو شده
بعدش با هزاران چالش و نیرنگ ترا به یک جای میبرد
#عشق گفته در آغوشت میگیره
بلاخره به بهانه که همرایت
#ازدواج میکنم
شوق خود را همرایت کامل میسازد یعنی واضیع بگویم همرایت
#زنا میکند
بعدش تو ناخبر ببینی که ازت
#فلم گرفته توسط کمره های مخفی و غیره......
فلم که در برابرش میتواند از تو هر قسم
#سوء استفاده کند
آنگاه به خود میایی که چی
#اشتباه و گناه #بزرگ را مرتکب شدم
هم خود را از دست دادی هم عفت و پاکدامنی ات را و هم. غیرت و وجدان
#فامیلت را
آخرش هم عزت و آبرویت را از بین برده تُرا
#فاحشه خطاب میکند و مانند #تشله رخصتت میکند☑️

#خواهرم
تنها تو نیستی که  اینچنین
#اعمال زشت انجام میدهی
بلکه هزاران
#خوهران ما را در همین مصیبت گرفتار است

#خواهرم
فکر کن بعد این کار که عزت خود و
#خانواده_ات را از بین بردی
#پدرت را که همه مردم #احترام میکردنند  را از نظر مردم انداختی

بلاخره داغی را که به
#دامن خود و فامیل خود زدی
هرگز و هیچ وقت پاک کرده نمیتوانی
پـــــس!!! 
#خواهـرم
قبل ازاینکه چنین کارهمرایت شود
#مواظب خودباش

((( آیا این آیه شریف را فراموش کدی✔️
#الْيَوْمَ_نَخْتِمُ_عَلَىٰ_أَفْوَاهِهِمْ_وَتُكَلِّمُنَا_أَيْدِيهِمْ_وَتَشْهَدُ_أَرْجُلُهُمْ_بِمَا_كَانُوا_يَكْسِبُونَ)
🙂حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این بود که دست راست محمد بن قاسم و قتیبه بود و به دربار خلافت آمده بود تا امیرالمومنین را از تصمیم قتل قتیبه منصرف کنه. عمر بن عبدالعزیز پرسید:منظورت نعیم بن عبدالرحمنه. بله امیرالمومنین او برادر کوچک منه حالا او کجاست؟ در اسپانیا من اونو نزد ابو عبید فرستاده بودم اما خلیفه سلیمان ابن صادقو به عنوان مفتی اعظم اسپانیا به اونجا فرستاده و او تشنه خون نعمیه. امیرالمومنین گفت:در مورد ابن صادق همین حالا به استاندار اسپانیا دستور نوشتم که او را دستبند زده به دمشق بفرستند در مورد برادرت هم فکری خواهیم کرد. امیرالمومنین!همراه برادرم یکی از دوستانش هم هست. امیرالمومنین کاغذ و قلم برداشت و نامه ای به استاندار اسپانیا نوشت و در حالی که نامه را به یکی از سزبازان می داد گفت:حالا راضی شدی؟من برادر تو برای استاندار پرتغال جنوبی انتخاب کردم و در مورد دوستش هم سفارش کرد که پست خوبی در ارتش به او داده بشه.در مورد ابن صادق هم دوباره تاکید کردم. عبدالله با ادب سلام کرد و مرخص شد. استاندار اندلس در قرطبه اقامت داشت او از پیروزی های چشمگیر زنرالی به نام زبیر در پرتغال جنوبی خیلی خوشحال بود در ضمن نامه ای که به ابوعبید نوشت میل خود را نسبت به ملاقات با این ژنرال با تجربه اظهار کرد. نعیم به قرطیه نزد استاندار اندلس حاضر شد استاندار با محبت زیادی از او استقبال کرد و او را روی صندلی دست راست خود جا داد استاندار گفت:از دیدن شما خیلی خوشحالم ابو عبید در نامه اش از شما خیلی تعریف کرده بود. 

چند روزی هست که به من اطلاع رسیده مردم کوهستانی شمال بغاوت کرده اند می خواستم شما رو برای سرکوبی اونها بفرستم می تونید تا فردا حاضر شوید؟ اگر بغاوت شده پس باید همین امروز حرکت کنیم نباید بذاریم اتش بغاوت در جاهای دیگه نفوذ کنه. خیلی خوبه من هم امیر لشکرو برای مشورت می خوام . نعیم و استاندار با هم صحبت می کردند که سربازی وارد شد و گفت: مفتی اعظم می خواهند شما را ببینند. استاندار گفت:بگو تشریف بیاورند. شاید شما با ایشون ملاقات نکردید استاندار به نعیم گفت و ادامه داد: تقریبا یک هفته قبل اومدن و از دوستان نزدیک امیرالمومنین هستن اما متاسفم که لایق این منصب نیستن. اسم ایشون چیشت؟ استاندار جواب داد:ابن صادق نعیم جا خورد و گفت:ابن صادق؟ شما ایشون و میشناسید؟ در این هنگام لبن صادق وارد شد همین که نعیم او را دید احساس کرد که مصیت تازه ای از راه رسیده. ابن صادق حریف قدیمی خود را دید و شگفت زده شد.استاندار رو به ابن صادق کرد و پرسید:شما ایشونو می شناسین؟و ادامه داد:اسم ایشون زبیره و از زنرال های شجاع ما هستن.  خیلی خوبه ابن صادق جواب داد و برای مصافحه با نعیم دستش را دراز کرد اما نعیم مصاحفه نکرد. ابن صادق گفت:شاید شما منو نشناختین من دوست قدیمی شما هستم. نعیم هیچ توجهی به او نکرد و به استاندار گفت:می تونم برم؟ صبر کنید من به امیر لشکر نامه ای می نویسم که هر چقدر سرباز لازم بود با شما بفرسته. و سپس در حالی که  بطرف ابن صادق اشاره می کرد به ابن صادق گفت:شما هم بفرمایید بنشینید.ابن صادق نزدیک استاندار نشست و او نامه را نوشت و می خواست به نعیم بدهد. 

ابن صادق گفت:می تونم ببینم؟ استاندار جواب داد:بله با کمال میل. و کاغذ را بع دست ابن صادق داد ابن صادق کاغذ را گرفت خواند و در حالی که کاغذ را به استاندار بر می گرداند گفت:دیگه نیازی به خدمات این شخص نیست شما کسی دیگه رو به جای ایشون بفرستین استاندار با تعجب پرسید:شما چطور به ایشون مشکوک شدین ایشون یکی از بهترین ژنرالهای ما هستن. اما شاید اطلاع ندارید که این شخص از بدترین دشمنان خلیفه هست و اسمش زبیر نیست بلکه نعیمه و از زندان دمشق فرار کرده و اینجا تشریف آورده. استاندار رو به نعیم گرفت و پرسید:این درسته؟ نعیم ساکت بود. ابن صادق گفت:شما ایشونو دستگیر کنید و همین امروز در دادگاه من حاضر کنید. من بدون هیچ مدرکی نمی تونم زنرالی رو دستگیر کنم شما دو تا در اولین ملاقات طوری با هم برخورد کردین گویا از قبل با هم ناراحتید در این صورت اگه مجرم هم باشه من پرونده ی اونو جهت دادرسی به دادگاه شما ارجاع نمیدم. باید بدونید که دارید با مفتی اسپانیا صحبت می کنید. شما هم می دونید که من استاندار اسپانیا هستم. درسته.اما شاید نمیدونید که من غیر از مفتی اعظم شخص دیگری هم هستم. نعیم گفت:نه ایشون نمی دونه اما من میگم تو دوست امیرالمومنین و قاتل قتیبه بن مسلم ، محمد بن قاسم و ابن عامر هستی بغاوت ترکستان نتیجه سازش تو بود تو اون سفاکی هستی که از قتل برادر و دختر برادرت هم دریغ نکردی اما حالا تو زندانی من هستی. 
نعیم این را گفت و با سرعتی چون برق شمشیر از نیام بیرون آور و نوکش را روی سیته ی ابن صادق گذاشت و گفت:خیلی دنبالت گشتم اما گیرت نیاوردم امروز خودت اینجا اومدی تو دوست امیرالمومنین هستی او از مرگت خیلی ضرر می بینه اما آینده اسلام از خوشحالی امیرا
لمومنین برام مهمتره.نعیم این را گفت و شمشیرش را بالا برد.ابن صادق مانند بید بخود می لرزید مرگ را جلوی چشمانش دید و دیده بربست نعیم این حالت را که دید شمشیر

را پایین اورد و گفت: با این شمشیر سرهای شاهزادگان مغرور ایالت سند و ترکستانو بریده ام نمی خوام اونو با خون انسان ذلیل و ترسویی چون تو آلوده کنم نعیم شمشیرش را در غلاف گذاشت برای لحظه ای سکوت مجلس را فرا گرفت و با امدن یک افسر ارتش این سکوت شکست او همین که وارد شد نامه ای به استاندار اسپانیا تقدیم کرد استاندار با عجله نامه را باز کرد و دو سه بار با چشمانی خیره نامه را خواند و سپس رو به نعیم کرد و گفت: اگه اسم شما زبیر نیست بلکه نعیمه در این نامه در مورد شما هم چیزهایی نوشته شده این را گفت و نامه را به نعیم داد.
نعیم شروع به خواندن نامه کرد این نامه از طرف امیرالمومنین عمربن عبدالعزیز بود. استاندار دستهایش را بر هم زد چند سرباز وارد شدند.او در حالی که به طرف ابن صادق اشاره می کرد گفت:ایشونو دستگیر کنید. ابن صادق گمان نمیکرد که ستاره ی خوش اقبالی او بعد از طلوع اینقدر زود در زیر ابرهای سیاه پنهان خواهد شد. از یک طرف نعیم به عنوان استاندار پرتقال جنوبی در حرکت بود و از طرفی چند سرباز مسلح ابن صادق را در حالی که دست و پایش به زنجیر بسته شده بود به طرف دمشق می بردند. بعد از چند روز به نعیم خبر رسید که ابن صادق در راه قبل از رسیدن به دمشق زهر خورده و خودکشی کرده. نعیم نامه ای به عبدالله نوشت و جویای احوال خانه شد اما تا دیری جواب نامه نیامد نعیم از انتظار خسته شد و با سه ماه مرخصی به طرف بصره براه افتاد چون که نرگس همراه او بود در سفر مقداری تاخیر شد.به خانه که رسید اطلاع یافت که عبدالله به خراسان رفته و عذرا را هم همراه خود برده نعیم می خواست به خراسان برود اما به علت پیشروی لشکر اسلام در شمال اسپانیا مجبور شد تصمیم خود را عوض کند و برگشت. آخرین فرض زمان از روزها به ماهها و از ماهها به سالها میرسید از استانداری نعیم در پرتغال جنوبی هجده سال گذشت جوانی او وارد دوران پیری شده بود عمر نرگس هم از چهل سال می گذشت اما جذابیت صورت و زیبایش همچنان برقرار بود. پسر بزرگشان عبدالله بن نعیم در پانزده سالگی وارد ارتش اسپانیا شد در شی سه سال به قدری شهرت به دست آورد که نعیم و نرگس به جگر گوشه ی خود افتخار می کردند.پسر دوم حسین هشت سال از عبدالله کوچکتر بود. روزی حسین بن نعیم در صحن منزل تخته چوبی را هدف قرار داده بود و تمرین تیراندازی می کرد نعیم و نرگس هم

در کناری نشسته جگر گوشه ی خود را تماشا می کردند چند تیر حسین به هدف نخورد نعیم با لبخند جلو رفت و پشت سر حسین ایستاد حسین نگاهی به پدرش کرد و تیری در کمان گذاشت و هدف گرفت. پسرم دستات می لرزه و تو گردن خود تو کمی بلند می کنی. پدر وقتی شما مثل من بودین دستاتون نمی لرزید؟ وقتی من به سن تو بودم کبوتر در حال پرواز رو هم می انداختم و زمانی که سه چهار سال از تو بزرگتر شدم بهترین تیرانداز در بین بچه های بصره بودم. پدر جون شما هدف بگیرین. نعیم کمان را از دست حسین گرفت و تیر را رها کرد تیر درست در وسط هدف قرار گرفت سپس نعیم روش هدف گرفتن و تیراندازی را به حسین یاد داد نرگس هم نزدیک امد و کنارشان ایستاد. جوانی سوار بر اسب با سرعت کنار در منزل رسید و توقف کرد. غلام در را باز کرد اسب سوار اسبش را به غلام داد و وارد صحن منزل شد.نعیم(عبدالله)گفت و او را در اغوش کشید نرگس که هر لحظه نگاهش هزاران دعا برای دلبندش در برداشت جلو امد و گفت: پسرم اومدی الحمدالله. نعیم پرسید:چه خبر آوردی پسرم؟ پدر جون عبدالله با چهره ای غمگین سرش را پایین انداخت و ادامه داد:خبر خوبی نیست در عملیات فرانسه با تلفات زیادی که متحمل شدیم مجبور به عقب نشینی شدیم ما بعد از فتح مناطق مرزی برای پیشروی بیشتر آماده می شدیم که با ارتش صدهزار نفری فرانسه روبرو شدیم لشکر ما بیش از هجده هزار نفر نبود زنرال ما عقبه از قرطبه کمک خواست اما از اونجا خبر رسید که در مراکش بغاوت شده و نمی تونه نیروی بیشتری به فرانسه اعزام بشه ما مجبور شدیمبا همان تعداد اندک با شاه فرانسه بجنگیم. تقریبا نصف ارتش ما در میدان جنگ شهید شدن. نعیم پرسید:حالا عقبه کجاست؟ او به قرطبه رفته و خیلی زود به طرف مراکش حرکت می کنه شعله های آتش بغاوت از مراکش تا تونس همه جا رو در برگرفته بربرها تمام حکام مسلمانو به قتل رسوندند خبر رسیده که خارجی ها و رومی ها در این بغاوت دست داشته

اند. نعیم گفت:عقبه ژنرال شجاعیه اما با تجربه نیست من به استاندار اسپانیا نوشته بودم که منو در ارتش خود جا بده اما اون قبول نکرد. خوب پدر جون به من اجازه بدین. نرگس پرسید:اجازه! کجا می خوای بری؟ مادر جون من فقط برای دیدن شما و پدر اومده بودم باید با لشکر به مراکش برم. نعیم گفت:خیلی خوب خدا حفظت کنه پسرم. خیلی خوب مادر خداحافظ. عبدالله این را گفت و حسین را در آغوش گرفت و سپس با همان عجله ای که آمده بود برگشت. در بغاوت بربرها جان هزاران مسلمان تلف شد.آنها بعد از قتل حکام مسلمان استقلال خود را اعلان کردند عقبه با هـ ق لشکری دیگر از شام برای کمک به او پیوست در مراکش 125لشکرش در ساحل مراکش پیاده شد و در سال جنگ خونینی را افتاد ارتش بربرهای نیم برهنه از هر طرف مانند سیلابی در حرکت بود لشکر اسپانیا و شام به شدت مبارزه می کردند اما در مقابل ارتش بی شمار حریف به نتیجه ای نرسیدند عقبه در این جنگ شهید شد و با شهادت او صف های مسلمانان در هم شکست بربرها همه را محاصره کردند و یکی یکی به شهادت می رساندند. پسر نعیم عبدالله صفهای دشمن را در هم شکست و خیلی جلو رفت زخمی شد و نزدیک بود که از اسبش بیفتد که زنرالی عرب دست
به کمرش انداخت و او را روی اسب خود نشاند و از معرکه بیرون یرد. تقریبا سه چهارم لشکر اسپانیا به قتل رسیدند و بقه عقب نشینی کردند بربرها تا مسافتی دور انها را تعقیب کردند لشکر شکست خورده به الجزایر رسید و توقف کرد. استاندار اسپانیا بعد از اطلاع از این شکست با کوشش زیاد از تمام شهرهای اطراف لشکر تازه نفسی اماده کرد و برای قیادت ان نعیم را انتخاب کرد نعیم نامه ی پسرش عبدالله در مورد زخمی شدن و نجات یافتن او با ایثار یکی از مجاهدین عرب مطلع شده بود. هـ ق زمانی که بربرها در تمام آفریقای جنوبی ظلم و ستم بپا کرده بودند نعیم ناگهان با سپاه هزار نفری 125در سال

در ساحل آفریقا پیاده شد. بربرها از آمدنش بی خبر بودند نعیم با شکستهای پی در پی که به آنها وارد کرد بطرف مشرق جلو رفت از طرف دیگر لشکر شکست خورده از الجزایر پیشروی کرد و بربرها از دو طرف سرکوب می شدند در طی یک ماه آتش بغاوت در مراکش خاموش شده بود اما در جاهایی از شمال مشرق افریقا هنوز هم عناصر فتنه انگیز موجود بودند . خارجی ها و بر بر ها از مراکش عقب نشینی کردند و تونس را پایگاه خود قرار دادند . نعیم مشغول سامان بخشیدن امور در مراکش بود و به همین خاطر نتوانست به پیشروی ادامه دهد . او افسران بلند پایه ی ارتش خود را جمع کردو ضمن یک سخنرانی جذاب گفت :برای حمله بر تونس نیاز به جنرالی جان نثار داریم . چه کسی از شما این مسئولیت را قبول می کند ؟ تایپ شده در انجمن دیوار نعیم هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که سه ژنرال بلند شدند . یکی از آنها دوست قدیمی او یوسف بود . دومی پسر جوانش عبدالله و سومی که خیلی مشابه عبدالله بود برای نعیم ناآشنا بود . نعیم پرسید : اسم شما چیه ؟ جوان عرب پاسخ داد : اسمم نعیمه . -نعیم پسر ؟ جوان جواب داد : نعیم پسر عبدالله نعیم پرسید : عبدالله ؟ عبدالله پسر عبدالرحمن ؟ -بله ! نعیم جلو رفت و جوان را در آغوش کشید و گفت : منو می شناسی ؟ -بله شما سپه سالار ما هستین . -به غیر از این دیگه چه چیزی هستم ؟ نعیم با نگاهی پر محبت جوان را نگریست و ادامه داد : من عموی تو هستم . عبدالله این پسرعموی توست . -پدر جون ایشون جون منو در جنگ مراکش نجات دادند . نعیم پرسید : برادرم حالش چطوره ؟

-دو سال قبل شهید شدن ، یک نفر خارجی اونهار و شهید کرد . زخمی به قلب نعیم خورد ، او لحظه ای ساکت ماند و بعد دست به دعا بلند کرد و سپس پرسید :مادر شما چطوره ؟ -خوبن . -چندتا خواهر و برادر هستید ؟ -دو برادر و یک خواهر . نعیم دیگر افسران را مرخص کرد و بعد از رفتن آنها شمشیر را از کمرش باز کرد و در حالی که به نعیم بن عبدالله می داد گفت : تو مستحق این امانت هستی ، تو همین جا بمون ، من خودم به تونس می روم . -عمو جون ! چرا منو نمی فرستین ؟ -پسرم تو جوونی . دنیا به تو نیاز داره ، از امروز تو سپه سالار این ارتشی . عبدالله نعیم برادر بزرگتره ، حکمشو با دل و جون بپذیر . نعیم بن عبدالله گفت : عمو جون . می خواستم چیزی به شما بگم . -بگو پسرم . -شما خونه نمی رین ؟ -پسرم بعد از عملیات تونس فورا می رم . -عمو جون شما حتما برین . مادر همیشه ذکر شما رو می کنه خواهر و برادر کوچکم هم خیلی به یاد شما هستن . -اونها می دونن که من زنده ام ؟ مادر جون مطمئن بود که شما زنده هستین ، به من گفته بود که بعد از عملیات مراکش به اسپانیا برم تا سر نخی از شما پیدا کنم و به شما بگم که همراه زن عمو به خونه برین . -من خیلی زود به اونجا می رم . عبدالله تو به اندلس برو و مادرتو به خونه ببر . من کارم که در تونس تموم شد خودمو می رسونم . -من به استاندار اندلس هم نامه می نویسم که ترتیب سفر دریایی شما رو بده .

****************

نعیم برخلاف تصورش در تونس درنبرد با یاغی ها با مشکلات زیادی مواجه شد . بربر ها از یکجا شکست میخوردند و در جایی دیگر شروع به تخریب می کردندئ . نعیم در چند ماه بعد از چندین نبرد متفاوت تونس را شکست داد . افراد یاغی از تونس به طرف مشرق رفتند . نعیم تصمیم قطعی برای سرکوب یاغی ها گرفته بود و به همین منظور به پیشروی ادامه داد . گروه های یاغی چندین بار در بین تونس و قیروان در مقابل نعیم ایستادند اما موفقتی کسب نکردند . در آخرین نبرد در نزدیکی قیروان نعیم خیلی شدید زخمی شد ، او در حال بیهوشی به قیروان انتقال داده شد و فرماندار آنجا او را نزد خودش نگه داشت و برای معالجه ی او پزشک با تجربه و حاذق خواست . نعیم بعد از مدتی به هوش آمد اما بر اثر خونریزی زیاد انقدر ضعیف شده بود که روزی چندبار غش میکرد . نعیم تا یک هفته در کشکش مرگ و زندگی روی بستر افتاده بود . فرماندار قیروان برای معالجه ی او پزشکی دیگر را از فسطاط خواست . پزشک زخم نعیم را دید و فرماندار را تسلی داد و در ضمن به او گفت که تا مدت زیادی باید استراحت کند . تایپ شده در انجمن دیوار بعد از سه هفته حال نعیم مقداری بهتر شده
2024/09/27 09:23:46
Back to Top
HTML Embed Code: