╲\ ╭ ✹
╭ 🦋 ╯
✹ ╯\╲
از یک زمانی به بعد، کمکم لوازمتحریر اطواری شد. ما که مداد خودکارها را میریختیم توی جامدادیِ دستدوزِ مامان، در قفسهی فروشگاه جامدادیای میدیدیم که دکمه میزنی جاپاککنیاش میپرد بیرون. یاللعجب! در حد باز شدن دری به سرزمین نارنیا شگفتانگیز بود!
ما که دفترهایمان همه تعلیم و تعلم عبادتی بود، چشممان به جمال دفتر فانتزی سیمی روشن میشد لای دفتر دیکتههای روی میز معلم.
خودکار بیکهای آبی و قرمز دربرابر خودکارهای چهاررنگ زده بودند گاراژ و یکجور لیوان آمده بود حلقهای؛ بازش که میکردی میشد تویش آب بریزی. بماند که همیشه نشتی داشت!
کیف اوشین تازه آمده بود. یک کیف سیاهِ ساده که برچسبی به قاعدهی یک تمبرِ پاکتنامه عکس اوشین داشت. تهِ تنوع! و بعد اما، نوبت کولههای طرح کارتونی شد.
پاککنها عطری شد، مدادها هم نوکی!
کنار گوش هم زمزمه میکردیم: "تراش اومده، میذاریش روی میز، خودش مداد رو میکنه تو دهنش، تیز تحویل میده!"
باور نمی کردیم: "بروووو! مگه میشه؟"
"بخدا. دخترخالهم خودش دیده!"
مدادرنگیها از ۶ رنگ رفت به دوازده، از دوازده به ۲۴ و به ۳۶ که رسید دیگر سرمان گیج رفت از تصور این همه رنگ.
ما ولی هنوز وقتِ برگ درختان دستمان را بیشتر فشار میدادیم و به وقتِ چمن، کمتر که تنها سبزِ جعبهی مدادرنگیمان تیره و روشن را ساپورت کند، تنها تنها!
ما تماشاگرِ دهاتیِ اولین نمودهای لاکچری در دنیای ندانم و سادهدلیِ خودمان بودیم.
دیروز دوستی عکس آیفون ۱۳ را برایم فرستاد و گفت: "میخوام بخرمش!"
گفتم: "چه خوشگله!"
گفت: "چه بیذوق!"
نگفتم که ما نسلی هستیم که با دیدن پارچ آبهای سوتبلبلی هم هیجانزده میشدیم ولی دیگر، کوپن شگفتزده شدن نسل ما تمام شده. ۱۳ که هیچ، ۱۳۰ هم که بیاید تهِ هیجانمان "چه خوشگله" است!
👤#سودابه۰فرضی۰پورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭ 🦋 ╯
✹ ╯\╲
از یک زمانی به بعد، کمکم لوازمتحریر اطواری شد. ما که مداد خودکارها را میریختیم توی جامدادیِ دستدوزِ مامان، در قفسهی فروشگاه جامدادیای میدیدیم که دکمه میزنی جاپاککنیاش میپرد بیرون. یاللعجب! در حد باز شدن دری به سرزمین نارنیا شگفتانگیز بود!
ما که دفترهایمان همه تعلیم و تعلم عبادتی بود، چشممان به جمال دفتر فانتزی سیمی روشن میشد لای دفتر دیکتههای روی میز معلم.
خودکار بیکهای آبی و قرمز دربرابر خودکارهای چهاررنگ زده بودند گاراژ و یکجور لیوان آمده بود حلقهای؛ بازش که میکردی میشد تویش آب بریزی. بماند که همیشه نشتی داشت!
کیف اوشین تازه آمده بود. یک کیف سیاهِ ساده که برچسبی به قاعدهی یک تمبرِ پاکتنامه عکس اوشین داشت. تهِ تنوع! و بعد اما، نوبت کولههای طرح کارتونی شد.
پاککنها عطری شد، مدادها هم نوکی!
کنار گوش هم زمزمه میکردیم: "تراش اومده، میذاریش روی میز، خودش مداد رو میکنه تو دهنش، تیز تحویل میده!"
باور نمی کردیم: "بروووو! مگه میشه؟"
"بخدا. دخترخالهم خودش دیده!"
مدادرنگیها از ۶ رنگ رفت به دوازده، از دوازده به ۲۴ و به ۳۶ که رسید دیگر سرمان گیج رفت از تصور این همه رنگ.
ما ولی هنوز وقتِ برگ درختان دستمان را بیشتر فشار میدادیم و به وقتِ چمن، کمتر که تنها سبزِ جعبهی مدادرنگیمان تیره و روشن را ساپورت کند، تنها تنها!
ما تماشاگرِ دهاتیِ اولین نمودهای لاکچری در دنیای ندانم و سادهدلیِ خودمان بودیم.
دیروز دوستی عکس آیفون ۱۳ را برایم فرستاد و گفت: "میخوام بخرمش!"
گفتم: "چه خوشگله!"
گفت: "چه بیذوق!"
نگفتم که ما نسلی هستیم که با دیدن پارچ آبهای سوتبلبلی هم هیجانزده میشدیم ولی دیگر، کوپن شگفتزده شدن نسل ما تمام شده. ۱۳ که هیچ، ۱۳۰ هم که بیاید تهِ هیجانمان "چه خوشگله" است!
👤#سودابه۰فرضی۰پورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: سوم
احتشام به سوی دروازه رفت و ناراحت از اطاق بیرون شد چند لحظه بعد من هم از اطاقم بیرون شدم احتشام گوشه ای ناراحت نشسته بود لبخندی زدم و بلند گفتم حاجی پدر از فردا احتشام را هم به نماز صبح بیدار کنید پدرم به سوی احتشام دید و گفت واه واه امروز آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که پسر من بالاخره اصلاح شد پدرم شروع به آزار دادن احتشام کرد و من به سوی آشپزخانه رفتم مادرم مصروف کوچک کردن گوشت بود سرش را بوسیدم و گفتم مادر جان تو بنشین برای من بگو چی کار کنم مادرم لبخندی زد و گفت پسر خوب من هم در بیرون کار میکنی و وقتی خانه میایی اینجا هم همرای من همکاری میکنی خداوند اجرش را برایت بدهد جان مادر خود چاقو را از دست مادرم گرفتم و گفتم وظیفه ام است مادر جان فقط تو از من راضی باش تا الله از من راضی باشد مادرم زیر لب دعای کرد و گفت راستی میکاییل امروز با خاله صابره ات در کابل حرف زدم برایش گفتم میخواهم برای پسرم زن بگیرم و از او خواستم برایم یک دختر خوب که فامیل خوب هم داشته باشد معرفی کند پرسیدم چرا میخواهید از کابل برایم زن بگیرید؟ در همینجا هم افغانهای ما هستند مادرم همانطور که سر قوطی رُب را باز میکرد گفت دخترهای اینجا زن زندگی نیستند همرایت عروسی میکنند دو روز بعد سر یک موضوع ناحق طلاق میگیرند در قصه عزت و آبرو نیستند ناراحت گفتم این چی حرفی است مادرم که میزنی چرا گناه شان را میگیری هر جا خوب و خراب دارد دیانا خواهر خودم در همینجا بزرگ نشده؟ پس خداناخواسته دیانا هم خراب است؟ مادرم عصبی گفت زبانت را دندان بگیر میکاییل دختر من با دیگر دختران فرق دارد من دخترم را مثل دخترهای که در افغانستان هستند تربیه کرده ام دیدم بحث با مادرم فایده ندارد زیر لب گفتم الله هدایت ات کند مادر جانم که گناه کسی را اینگونه نگیری مادرم پرسید چیزی گفتی؟ جواب دادم نخیر مادر جان خوب خاله صابره کسی را برایت معرفی کرد؟ مادرم با خوشی گفت راستش یکی را معرفی کرد من یک دختر عمه در کابل دارم شما او را نمیشناسید اسمش ذاکره است سه دختر دارد دختر بزرگش ازدواج کرد و دو دخترش مجرد هستند خاله صابره ات دختر دومی اش را برایم پیشنهاد داد گفت خیلی دختر مقبول و خوش اندام است اما من گفتم تا عکس اش را برایم نفرستد چیزی گفته نمیتوانم گفتم ولی من برای تان از اول گفته باشم برای من چهره اش زیاد مهم نیست باید نماز خوان و با حجاب باشد چون اگر عقاید ما با هم تفاوت داشته باشد فردا زندگی ما از هم میپاشد...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: سوم
احتشام به سوی دروازه رفت و ناراحت از اطاق بیرون شد چند لحظه بعد من هم از اطاقم بیرون شدم احتشام گوشه ای ناراحت نشسته بود لبخندی زدم و بلند گفتم حاجی پدر از فردا احتشام را هم به نماز صبح بیدار کنید پدرم به سوی احتشام دید و گفت واه واه امروز آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که پسر من بالاخره اصلاح شد پدرم شروع به آزار دادن احتشام کرد و من به سوی آشپزخانه رفتم مادرم مصروف کوچک کردن گوشت بود سرش را بوسیدم و گفتم مادر جان تو بنشین برای من بگو چی کار کنم مادرم لبخندی زد و گفت پسر خوب من هم در بیرون کار میکنی و وقتی خانه میایی اینجا هم همرای من همکاری میکنی خداوند اجرش را برایت بدهد جان مادر خود چاقو را از دست مادرم گرفتم و گفتم وظیفه ام است مادر جان فقط تو از من راضی باش تا الله از من راضی باشد مادرم زیر لب دعای کرد و گفت راستی میکاییل امروز با خاله صابره ات در کابل حرف زدم برایش گفتم میخواهم برای پسرم زن بگیرم و از او خواستم برایم یک دختر خوب که فامیل خوب هم داشته باشد معرفی کند پرسیدم چرا میخواهید از کابل برایم زن بگیرید؟ در همینجا هم افغانهای ما هستند مادرم همانطور که سر قوطی رُب را باز میکرد گفت دخترهای اینجا زن زندگی نیستند همرایت عروسی میکنند دو روز بعد سر یک موضوع ناحق طلاق میگیرند در قصه عزت و آبرو نیستند ناراحت گفتم این چی حرفی است مادرم که میزنی چرا گناه شان را میگیری هر جا خوب و خراب دارد دیانا خواهر خودم در همینجا بزرگ نشده؟ پس خداناخواسته دیانا هم خراب است؟ مادرم عصبی گفت زبانت را دندان بگیر میکاییل دختر من با دیگر دختران فرق دارد من دخترم را مثل دخترهای که در افغانستان هستند تربیه کرده ام دیدم بحث با مادرم فایده ندارد زیر لب گفتم الله هدایت ات کند مادر جانم که گناه کسی را اینگونه نگیری مادرم پرسید چیزی گفتی؟ جواب دادم نخیر مادر جان خوب خاله صابره کسی را برایت معرفی کرد؟ مادرم با خوشی گفت راستش یکی را معرفی کرد من یک دختر عمه در کابل دارم شما او را نمیشناسید اسمش ذاکره است سه دختر دارد دختر بزرگش ازدواج کرد و دو دخترش مجرد هستند خاله صابره ات دختر دومی اش را برایم پیشنهاد داد گفت خیلی دختر مقبول و خوش اندام است اما من گفتم تا عکس اش را برایم نفرستد چیزی گفته نمیتوانم گفتم ولی من برای تان از اول گفته باشم برای من چهره اش زیاد مهم نیست باید نماز خوان و با حجاب باشد چون اگر عقاید ما با هم تفاوت داشته باشد فردا زندگی ما از هم میپاشد...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ترجمه_قران
{ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ }
[سوره اﻷنفال: ۳]
همان کسانی که نماز برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم انفاق میکنند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
{ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ }
[سوره اﻷنفال: ۳]
همان کسانی که نماز برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم انفاق میکنند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و عرض ادب
خداوند منان را شاکریم که به ما نعمت قدردانی و تقدیر از عزیزانی را ارزانی فرموده که همواره با عزمی راسخ در جهت پیشبرد اهداف متعالی خود و مسئولیت پذیری در جایگاه خدمت رسانی به هموطنان ارجمند به شایستگی تلاش میکنند. درود خداوند بر شما که محبت و اخلاص را با تلاش بی نظیر خود به تصویر می کشید. در همین راستا برخود لازم میدانیم از تلاش و کوشش شما بواسطه کمک به بچه های یتیم و خانواده های نیازمندتوانستیم هزینه ماهانه ماه شهریور ماه،وکیف و لوازم تحریم مدرسه ۱۵دانش آموز یتیم و نیازمند را تامین کنید صمیمانه تقدیر و تشکر نمایم. امید است در سایه عنایات ایزد منان موفق و موید باشید.
همچنان ما در موسسه صادقین اماده دریافت هدایای وکمکهای نقدی وغیر نقدی شما خیرین عزیز برای یاری رساندن به یتیمان و کمک به نیازمندان هستیم باتشکر موسسه خیریه صادقین خانم ریگی شماره کارت موسسه ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
خداوند منان را شاکریم که به ما نعمت قدردانی و تقدیر از عزیزانی را ارزانی فرموده که همواره با عزمی راسخ در جهت پیشبرد اهداف متعالی خود و مسئولیت پذیری در جایگاه خدمت رسانی به هموطنان ارجمند به شایستگی تلاش میکنند. درود خداوند بر شما که محبت و اخلاص را با تلاش بی نظیر خود به تصویر می کشید. در همین راستا برخود لازم میدانیم از تلاش و کوشش شما بواسطه کمک به بچه های یتیم و خانواده های نیازمندتوانستیم هزینه ماهانه ماه شهریور ماه،وکیف و لوازم تحریم مدرسه ۱۵دانش آموز یتیم و نیازمند را تامین کنید صمیمانه تقدیر و تشکر نمایم. امید است در سایه عنایات ایزد منان موفق و موید باشید.
همچنان ما در موسسه صادقین اماده دریافت هدایای وکمکهای نقدی وغیر نقدی شما خیرین عزیز برای یاری رساندن به یتیمان و کمک به نیازمندان هستیم باتشکر موسسه خیریه صادقین خانم ریگی شماره کارت موسسه ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
"حکایت پادشاه و پیرزن"
♥️نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
🗯چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
♥️شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
🗯چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
♥️سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
🗯در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
♥️دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
🗯صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
♥️رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
🗯پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
♥️پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
🗯گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
♥️پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
🗯پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
♥️تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
🗯برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
♥️پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
🗯"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
"حکایت پادشاه و پیرزن"
♥️نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
🗯چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
♥️شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
🗯چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
♥️سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
🗯در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
♥️دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
🗯صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
♥️رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
🗯پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
♥️پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
🗯گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
♥️پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
🗯پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
♥️تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
🗯برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
♥️پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
🗯"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*☝🏻شيرم حرامت...*
*❌بعضی ازپدرومادرا اگر بادخترعموت وپسرعموت و...ازدواج نکردی شیرمن برتو حرام❌*
خطیب:شیخ #محمد_صالح_پردل "حفظه الله"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*❌بعضی ازپدرومادرا اگر بادخترعموت وپسرعموت و...ازدواج نکردی شیرمن برتو حرام❌*
خطیب:شیخ #محمد_صالح_پردل "حفظه الله"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕 گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟
بستر بيماری …
شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
ماديات را می توان به دست آورد.
اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بستر بيماری …
شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
ماديات را می توان به دست آورد.
اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕 نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزشی
پنج راه خونه تکونی ذهن
۱. از هیچکس متنفر نباشید.
تنفر هالهٔ انرژی شمارو خراب میکنه!
۲. الکی نگران نباشید و استرس بیمورد نداشته باشید (چه قدر این مشکل در این زمانه زیاد شده).
۳. آدم هارو ببخشید.
بخشش، هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه.
۴. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید.
۵.ساده زندگی کنید.
چشموهمچشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون، هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پنج راه خونه تکونی ذهن
۱. از هیچکس متنفر نباشید.
تنفر هالهٔ انرژی شمارو خراب میکنه!
۲. الکی نگران نباشید و استرس بیمورد نداشته باشید (چه قدر این مشکل در این زمانه زیاد شده).
۳. آدم هارو ببخشید.
بخشش، هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه.
۴. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید.
۵.ساده زندگی کنید.
چشموهمچشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون، هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿
🌬
زیـــــبا زیستن برآورده شدن تمام آرزوها نیست....
درست گام برداشتن واندیشیدن درمسیر آرزوهاست...
بدان که نعمت بزرگ خـــــــدا به تو در زندگی، ندانستن اندازه مهلت حیات است
تا بدون ترس معنای شیریــــن
عبارت "امیـــــــد"را در این مهلت نامعلوم
در مسیر خواسته هایت، دمادم، تجربه کنی
آغاز کن زندگی را با اعتماد بہ
"امیــــــد، مـــــــــهر و قـــدرت "
بیــــــکران و بــــی همتــــــــــایش......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌬
زیـــــبا زیستن برآورده شدن تمام آرزوها نیست....
درست گام برداشتن واندیشیدن درمسیر آرزوهاست...
بدان که نعمت بزرگ خـــــــدا به تو در زندگی، ندانستن اندازه مهلت حیات است
تا بدون ترس معنای شیریــــن
عبارت "امیـــــــد"را در این مهلت نامعلوم
در مسیر خواسته هایت، دمادم، تجربه کنی
آغاز کن زندگی را با اعتماد بہ
"امیــــــد، مـــــــــهر و قـــدرت "
بیــــــکران و بــــی همتــــــــــایش......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان
#تلنگر
*چرا بعضیها عزیزترند؟ *
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم...
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.!!
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
*“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر
*چرا بعضیها عزیزترند؟ *
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم...
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.!!
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
*“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎎
#قسمت11
سرگذشت معین...
وقتی گوشیشو باز کردم رفتم سراغ برنامه های مجازیش تو هیچ کدومشون مورد خاصی پیدا نکردم یه لحظه ازاینکه بهش شک کرده بودم از خودم خجالت کشیدم ولی یهو یاد نازنین که بهش پیام داده بود افتادم شمارشو از تو گوشیش برداشتم
همون روز رفتم بیرون با تلفن کارتی بهش زنگ زدم که یه مرد جواب داد
گفتم شاید گوشی نازنین دست شوهرشه اما فرداشم که بهش زنگ زدم بازم همون مردجواب داد برای اینکه شک نکنه یه فامیلی گفتم اونم گفت اشتباه گرفتی قطع کردم.
فکرم خیلی مشغول شده بود مریم با این مرد چه رابطه ای داشت و چرا باید به اسم یه زن تو گوشیش سیوکرده باشه!!
فرداش رفتم سرکار ولی دوساعت یکبار به مریم زنگ میزدم که مثلا حالشو بپرسم
ساعت۳ بود که مریم بهم زنگ زد گفت از خونه نشینی خسته شدم میخوام برم باشگاه گفتم با این حالت مگه میتونی ورزش کنی
گفت اره سنگین کار نمیکنم
تا گوشیو قطع کردم راه افتادم سمت خونه
فاصله سرکارم تا خونه خیلی زیاد نبود سریع رسیدم و یه جا که تو دید نباشم پارک کردم
چنددقیقه ای که منتظر موندم دیدم یه پژوپارس نزدیک خونه پارک کرد.
بعد مریم با سروضع مرتب اومد سوار ماشین شد و حرکت کردن
به من گفته بود میرم باشگاه این درحالی بود که نه ساک باشگاه باهاش بود نه سمت باشگاه رفتن
دنبالشون راه افتادم
رفتن کافه
برای اینکه لو نرم ۱۰دقیقه ای بیرون موندم بعد رفتم تو
خوشبختانه زاویه دید جفتشون جوری بود که من رو نمیدیدن
از رفتار مریم فهمیدم حسابی باهاش صمیمیه و اینجوری که معلوم بود خیلی وقته باهم ارتباط داشتن شاید هرکس دیگه جای من بود خون به پا میکرد البته من نه سیب زمینی بودم نه کبریت بی خطر اتفاقا رو این مسائلم خیلی حساسم فقط نمیدونم چرا اون لحظه خدا انقدر بهم ارامش صبر داده بود که هیچ کار احمقانه ای نکردم.
یک ساعتی نشستن بعد اقا که اسمش سیامک بود مریمو رسوند خونه و رفت
با اینکه میدونستم مریم خونست اما بهش زنگ زدم گفتم من دارم میام خونه اگه باشگاهی بیام دنبالت
گفت نه حال نداشتم نرفتم و یه لیست خرید بهم داد گفت اینارو سرراه بخر بیا..
رفتم خریدشو انجام دادم و رفتم خونه
وقتی با مریم روبه روشدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد فیلم بازی کردنش بود.
ارایششو پاک کرده بود رو مبل دراز کشیده بود
گفتم خوبی؟
گفت نه اگر خوب بودم میرفتم باشگاه!! نمیدم چرا بلند میشم سرم گیج میره
حالم بد میشه.
ازدروغش خندم گرفته بود..
مریم گفت: کاش میذاشتی با مامانم میرفتم اصفهان خودت که وقت نمیکنی منو ببری.
گفتم :تنهایی میتونی بری؟
گفت :اره تو اگر بذاری میرم کاری نداره.
گفتم: باشه برات بلیط میگیرم و همون شب براش بلیط اتوبوس گرفتم قرارشد فردا صبحش بره.
مریم یه جور عجیبی خوشحال بود که منو به شک انداخت البته یه حدسهای زده بودم ولی با رفتارش دیگه مطمئن شدم یه خبرهایی هست.
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت11
سرگذشت معین...
وقتی گوشیشو باز کردم رفتم سراغ برنامه های مجازیش تو هیچ کدومشون مورد خاصی پیدا نکردم یه لحظه ازاینکه بهش شک کرده بودم از خودم خجالت کشیدم ولی یهو یاد نازنین که بهش پیام داده بود افتادم شمارشو از تو گوشیش برداشتم
همون روز رفتم بیرون با تلفن کارتی بهش زنگ زدم که یه مرد جواب داد
گفتم شاید گوشی نازنین دست شوهرشه اما فرداشم که بهش زنگ زدم بازم همون مردجواب داد برای اینکه شک نکنه یه فامیلی گفتم اونم گفت اشتباه گرفتی قطع کردم.
فکرم خیلی مشغول شده بود مریم با این مرد چه رابطه ای داشت و چرا باید به اسم یه زن تو گوشیش سیوکرده باشه!!
فرداش رفتم سرکار ولی دوساعت یکبار به مریم زنگ میزدم که مثلا حالشو بپرسم
ساعت۳ بود که مریم بهم زنگ زد گفت از خونه نشینی خسته شدم میخوام برم باشگاه گفتم با این حالت مگه میتونی ورزش کنی
گفت اره سنگین کار نمیکنم
تا گوشیو قطع کردم راه افتادم سمت خونه
فاصله سرکارم تا خونه خیلی زیاد نبود سریع رسیدم و یه جا که تو دید نباشم پارک کردم
چنددقیقه ای که منتظر موندم دیدم یه پژوپارس نزدیک خونه پارک کرد.
بعد مریم با سروضع مرتب اومد سوار ماشین شد و حرکت کردن
به من گفته بود میرم باشگاه این درحالی بود که نه ساک باشگاه باهاش بود نه سمت باشگاه رفتن
دنبالشون راه افتادم
رفتن کافه
برای اینکه لو نرم ۱۰دقیقه ای بیرون موندم بعد رفتم تو
خوشبختانه زاویه دید جفتشون جوری بود که من رو نمیدیدن
از رفتار مریم فهمیدم حسابی باهاش صمیمیه و اینجوری که معلوم بود خیلی وقته باهم ارتباط داشتن شاید هرکس دیگه جای من بود خون به پا میکرد البته من نه سیب زمینی بودم نه کبریت بی خطر اتفاقا رو این مسائلم خیلی حساسم فقط نمیدونم چرا اون لحظه خدا انقدر بهم ارامش صبر داده بود که هیچ کار احمقانه ای نکردم.
یک ساعتی نشستن بعد اقا که اسمش سیامک بود مریمو رسوند خونه و رفت
با اینکه میدونستم مریم خونست اما بهش زنگ زدم گفتم من دارم میام خونه اگه باشگاهی بیام دنبالت
گفت نه حال نداشتم نرفتم و یه لیست خرید بهم داد گفت اینارو سرراه بخر بیا..
رفتم خریدشو انجام دادم و رفتم خونه
وقتی با مریم روبه روشدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد فیلم بازی کردنش بود.
ارایششو پاک کرده بود رو مبل دراز کشیده بود
گفتم خوبی؟
گفت نه اگر خوب بودم میرفتم باشگاه!! نمیدم چرا بلند میشم سرم گیج میره
حالم بد میشه.
ازدروغش خندم گرفته بود..
مریم گفت: کاش میذاشتی با مامانم میرفتم اصفهان خودت که وقت نمیکنی منو ببری.
گفتم :تنهایی میتونی بری؟
گفت :اره تو اگر بذاری میرم کاری نداره.
گفتم: باشه برات بلیط میگیرم و همون شب براش بلیط اتوبوس گرفتم قرارشد فردا صبحش بره.
مریم یه جور عجیبی خوشحال بود که منو به شک انداخت البته یه حدسهای زده بودم ولی با رفتارش دیگه مطمئن شدم یه خبرهایی هست.
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت12
سرگذشت معین... 💍
فرداش خودم بردمش ترمینال سوار اتوبوسش کردم و جوری وانمود کردم که دیرم شده باید برم سرکار
اما رفتم یه جا منتظر نشستم همنجور که حدس زده بودم مریم از اتوبوس پیاده شد رفت سمت در خروجی
وقتی تعقیبش کردم دیدم سوار ماشین سیامک شد
تا من برم ماشینمو بردارم دنبالشون برم گمشون کردم ولی خوشبختانه تو جاده بهشون رسیدم
خانم با سیامک راهی اصفهان شد تو راهم حسابی خوش گذروند!!
سه ساعتی ازحرکتش گذشته بود که بهش زنگزدم.
گفتم کجایی؟
گفت تو اتوبوس پدرم دراومده کاش بلیط هواپیما برام میگرفتی.انقدر شاکی بود که اگر دستش برام رو نشده بود حرفهاشو باور میکردم.
برای اینکه شک نکنه یه کم قربون صدقش رفتم و قطع کردم.
شاید پیش خودتون بگید با چه خونسردی دارم براتون تعریف میکنم ولی بدونید حالم خیلی بد بود هرچی فکر میکردم دلیل خیانت مریمو نمیفهمیدم من واقعا هیچی براش کم نذاشته بودم از نظر مالی تا جایی که در توانم بود خواسته هاشو براورده میکردم از نظرعاطفی هم همه جوره بهش میرسیدم و این تنها سوال بی جوابی بود که با فکر کردن جوابی براش پیدا نمیکردم.
خلاصه رسیدیم اصفهان سیامک مریم رو نزدیک خونشون پیاده کرد و رفت.
افتادم دنبال سیامک دیدم یه محله بالاتر از خونه ی پدر مریم پارک کرد رفت تو یه خونه ویلایی .چون کلید خونه رو داشت مطمئن شدم اونجا زندگی میکنه
کار من تا اینجا تموم شده بود رفتم هتل دوباره به مریم زنگ زدم گفت رسیدم میخوام استراحت کنم
اون شب تا صبح نتونستم بخوابم
صبح رفتم یه دوری تو شهر زدم رفتم هتل و نزدیک غروب رفتم نزدیک خونه پدر مریم پارک کردم
از شانس خوبم خیلی معطل نشدم سیامک امد دنبال مریم باهم رفتن خونش...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم میخواستم برم تو و هردوتاشونو بکشم اما بعد دیدم هیچ کدومشون ارزش این رو ندارن که دستم به خونشون الوده کنم با اینکه کلی مدرک علیه مریم داشتم ولی برای اینکه راه فراری نداشته باشه رفتم سراغ خانوادش
پدر و مادرش با دیدنم شوکه شده بودن سربسته یه چیزهایی براشون تعریف کردم ازشون خواستم همراهم بیان.
مادرش بنده خدا همش میگفت اشتباه میکنی مریم خیلی دوستت داره
بردمشون خونه سیامک خودم از دیوار رفتم بالا درو باز کردم وقتی وارد حیاط شدیم
باباش باصدای بلند مریمو صدا کرد...
چند دقیقه ای طول نکشید که سیامک سراسیمه اومد تو حیاط و با دیدن ما گفت اینجا چه خبره؟
بابای مریم یه فحش بد بهش داد و گفت تو اشغال هنوزم دست از سر دختر من برنداشتی؟
سیامک یه نگاهی به من انداخت گفت من چکار دختر تو دارم؟ برید بیرون!
گفتم لازم نیست فیلم بازی کنی من همه چی رو میدونم بگو مریم بیاد.
سیامک انقدر پرو بودکه همه چی رو حاشا کردو گفت: از خونم برید بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس.
با خونسردی بهش گفتم اتفاقا منم همین رو میخوام خودت زنگ میزنی یا من زنگ بزنم?
حرفم تموم نشده بود که سیامک بهم حمله کرد و باهم درگیر شدیم
تو دعوای ما حال پدر مریم بد شد و مادرش مدام کمک میخواست میگفت به دادش برسید داره میمیره.
با سر صدای مادرش مریم با گریه از خونه اومد بیرون و گفت: منو بکش ولی ابروی خانوادم رو نبر پدرم داره میمیره کمکش کنید.
با دیدن مریم من بیخیال سیامک شدم زنگ زدم اورژانس.مادر مریم فقط نفرینش میکرد و میگفت کاش میمردی این ابروریزی رو به بار نمیاوردی..
خلاصه پدر مریمو بردن بیمارستان منم بهش گفتم خیلی زود میای تهران برای طلاق.
انقدر حالم بد بودکه نمیتونستم رانندگی کنم رفتم هتل اون شب استراحت کردم فرداش صبح زود برگشتم تهران..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
سرگذشت معین... 💍
فرداش خودم بردمش ترمینال سوار اتوبوسش کردم و جوری وانمود کردم که دیرم شده باید برم سرکار
اما رفتم یه جا منتظر نشستم همنجور که حدس زده بودم مریم از اتوبوس پیاده شد رفت سمت در خروجی
وقتی تعقیبش کردم دیدم سوار ماشین سیامک شد
تا من برم ماشینمو بردارم دنبالشون برم گمشون کردم ولی خوشبختانه تو جاده بهشون رسیدم
خانم با سیامک راهی اصفهان شد تو راهم حسابی خوش گذروند!!
سه ساعتی ازحرکتش گذشته بود که بهش زنگزدم.
گفتم کجایی؟
گفت تو اتوبوس پدرم دراومده کاش بلیط هواپیما برام میگرفتی.انقدر شاکی بود که اگر دستش برام رو نشده بود حرفهاشو باور میکردم.
برای اینکه شک نکنه یه کم قربون صدقش رفتم و قطع کردم.
شاید پیش خودتون بگید با چه خونسردی دارم براتون تعریف میکنم ولی بدونید حالم خیلی بد بود هرچی فکر میکردم دلیل خیانت مریمو نمیفهمیدم من واقعا هیچی براش کم نذاشته بودم از نظر مالی تا جایی که در توانم بود خواسته هاشو براورده میکردم از نظرعاطفی هم همه جوره بهش میرسیدم و این تنها سوال بی جوابی بود که با فکر کردن جوابی براش پیدا نمیکردم.
خلاصه رسیدیم اصفهان سیامک مریم رو نزدیک خونشون پیاده کرد و رفت.
افتادم دنبال سیامک دیدم یه محله بالاتر از خونه ی پدر مریم پارک کرد رفت تو یه خونه ویلایی .چون کلید خونه رو داشت مطمئن شدم اونجا زندگی میکنه
کار من تا اینجا تموم شده بود رفتم هتل دوباره به مریم زنگ زدم گفت رسیدم میخوام استراحت کنم
اون شب تا صبح نتونستم بخوابم
صبح رفتم یه دوری تو شهر زدم رفتم هتل و نزدیک غروب رفتم نزدیک خونه پدر مریم پارک کردم
از شانس خوبم خیلی معطل نشدم سیامک امد دنبال مریم باهم رفتن خونش...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم میخواستم برم تو و هردوتاشونو بکشم اما بعد دیدم هیچ کدومشون ارزش این رو ندارن که دستم به خونشون الوده کنم با اینکه کلی مدرک علیه مریم داشتم ولی برای اینکه راه فراری نداشته باشه رفتم سراغ خانوادش
پدر و مادرش با دیدنم شوکه شده بودن سربسته یه چیزهایی براشون تعریف کردم ازشون خواستم همراهم بیان.
مادرش بنده خدا همش میگفت اشتباه میکنی مریم خیلی دوستت داره
بردمشون خونه سیامک خودم از دیوار رفتم بالا درو باز کردم وقتی وارد حیاط شدیم
باباش باصدای بلند مریمو صدا کرد...
چند دقیقه ای طول نکشید که سیامک سراسیمه اومد تو حیاط و با دیدن ما گفت اینجا چه خبره؟
بابای مریم یه فحش بد بهش داد و گفت تو اشغال هنوزم دست از سر دختر من برنداشتی؟
سیامک یه نگاهی به من انداخت گفت من چکار دختر تو دارم؟ برید بیرون!
گفتم لازم نیست فیلم بازی کنی من همه چی رو میدونم بگو مریم بیاد.
سیامک انقدر پرو بودکه همه چی رو حاشا کردو گفت: از خونم برید بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس.
با خونسردی بهش گفتم اتفاقا منم همین رو میخوام خودت زنگ میزنی یا من زنگ بزنم?
حرفم تموم نشده بود که سیامک بهم حمله کرد و باهم درگیر شدیم
تو دعوای ما حال پدر مریم بد شد و مادرش مدام کمک میخواست میگفت به دادش برسید داره میمیره.
با سر صدای مادرش مریم با گریه از خونه اومد بیرون و گفت: منو بکش ولی ابروی خانوادم رو نبر پدرم داره میمیره کمکش کنید.
با دیدن مریم من بیخیال سیامک شدم زنگ زدم اورژانس.مادر مریم فقط نفرینش میکرد و میگفت کاش میمردی این ابروریزی رو به بار نمیاوردی..
خلاصه پدر مریمو بردن بیمارستان منم بهش گفتم خیلی زود میای تهران برای طلاق.
انقدر حالم بد بودکه نمیتونستم رانندگی کنم رفتم هتل اون شب استراحت کردم فرداش صبح زود برگشتم تهران..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
•| 🍃
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_بیست _وچهارم
روز بعد هم مثل روز قبل رفتم به #مکتب ، هی بچه ها میخواستن از سرم بندازن که نگم #مکتب ،بجاش بگم #حوزه ولی من تو گوشم نمیرفت😁همش میگفتم #مکتب مریم خانوم☺
و بلاخره پس فردایی که باید میرفتم مدرسه رسید😥
اول به سرم زد #نقاب نزنم ولی بعدش حرفای اون روز عایشه و مریم خانوم یادم اومد ، #نقاب زدم و چون میدونستم تو مدرسه اجازه نمیدن با اون #حجاب و #نقاب بگردم ، برای همین هرجوری بود مادرم رو راضی کردم تا #چادری که کیوان برام آورده بود و ازم گرفته بودن رو بهم بده ...
#نقاب زدم و #چادر پوشیدم و با کیوان راه افتادیم سمت مدرسه ،وقتی داخل مدرسه شدم همه عجیب نگاهم میکردن ،توی مدرسه های تهران #چادر پوشیدن عادی بود ولی #نقاب نه😅 وقتی با کیوان رفتم اداره ی مدرسه بهم گفتن نقابم رو دربیارم ،#نقاب رو در آوردم همه ی معلم ها و کسایی که اونجا بودن و منو میشناختن ، عجیب نگاهم میکردن😅 خب حق داشتن طفلی ها ، همیشه تو مدرسه از دست تیپ وقیافه و بدحجابی من شکایت داشتن😔
یکی از معلم هامون که خیلی باهاش رابطه ی خوبی داشتم با تعجب گفت : کیانا این تویی😳 با روی خوش گفتم: سلام خانوم😅 بله انگار همه از دیدنم تعجب کردید😅
از چهره هاشون معلوم بود کلی سوال دارن راجب اینکه چیشد دختر مشهور مدرسه با اون تیپ و قیافه ها الان اینجوری #چادر و #نقاب زده ....
اما مدیر به هیچکدوم از معلم ها اجازه سوال پرسیدن نداد و بهم گفت : خانوم .... شما غیبت زیاد داشتین ولی ما به برادرتون هم گفتیم با هوش و استعدادی که طی سالها ازتون دیدیم مطمئنم به درس ها میرسی اما به شرطی که غیبت نداشته باشی
گفتم : چشم ! سعی میکنم خودمو به درس ها برسونم و غیبت هم نکنم ....
خانوم مدیر گفت : بسیار خب ! توی مسیر رفت و آمد مدرسه میتونید این #نقاب تون رو داشته باشین ولی داخل مدرسه نه ... اما #چادر مشکلی نداره...
بعد هم بهم گفتن برم سر کلاسم و کیوان برای یه سری ورق بازی اداری و اینا بمونه ....
وقتی رفتم توی کلاس همه از دیدنم با #چادر تعجب کرده بودن و همه سوال میپرسیدن !!!
در حالیکه توی کلاس ما همه #مسلمان بودن ولی من شده بودم اولین دختر #چادری کلاس و از اونجایی که از نظر جسامت ریزه بودم😐یکی از دوستام بهم میگفت این کیانا نیست که #چادر پوشیده ،یه #چادر مشکیه که اگه خیلی دقت کنی یه کیانا میبینی داخلش😐😅 خداروشکر تو مدرسه و کلاس مون با #حجاب و #چادر کسی مشکلی نداشت
و کاری به کارم نداشتن سارا و ساناز هم تو همون مدرسه بودن ،به نظرم زنگ تفریح ها و وقت تعطیلی مدرسه فرصت خوبی بود تا با ساناز حرف بزنم ، اون روز زنگ تفریح اصلا از کلاس نرفتم بیرون اینقدر که درگیر سر در آوردن از درس های عقب مونده بودم😕 ولی سارا اومد تو کلاس مون و وقتی منو با #چادر دید گفت : کیاااان😳 واقنی #چادر پوشیدی؟
گفتم : آره😁 گفت : خب خسته نباشی😐 شرط میبندم الان تو همه کلاس ها حرف توعه😂
گفتم : باشه دیگه ،چیکارشون کنم یه مدت بگذره عادی میشه واسشون...
سارا گفت: ولشون کن توجه نکن به حرفهاشون ، درسته #مسلمان شدی و دین تو از ما جدا کردی ولی چیکار کنم دیگه دخترعموییم باهم ،منم که یه کیانای دیوونه بیشتر ندارم😅 گفتم : خب حالا ! ساناز کجاست؟
گفت : توکلاس ،این روزا همش تو خودشه ، نمیدونم چشه...اها راستی زنگ اول اداره کار داشتم ، کیوان و دیدم ،گفت موقع تعطیلی میاد دنبال مون
گفتم : باشه .... زنگهای باقی مونده هم طبق روال با تعجب معلم ها روبرو میشدم ولی در کل خوب بود خیلی بهم کاری نداشتن اما تعجب اصلی شون اونجا بود که موقع تعطیلی مدرسه #نقاب پوشیدم... همه یجوری نگاهم میکردن انگار فضایی دیدن😐 سارا و ساناز تو صحن مدرسه بودن و میدونستن اون دختر نقابی منم😅
ساناز گفت : بلاخره کار خودتو کردی ؟
گفتم : یجوری حرف نزن انگار طلبکاری...
ساناز گفت : نمیدونم چی بگم والله...
با تعجب گفتم: الان قسم خوردی😳
گفت : کَی قسم خوردم؟
گفتم : همین الان گفتی والله😳
سارا گفت : من نمیدونم چخبره اینجا؟؟؟؟ اول کیوان بعد کیانا الان نوبت توعه سانااااز؟
به سارا گفتم : خیلی خب چرا داد میزنی عه آبرومون رفت...
ساناز گفت: من چیزی نگفتم هاا ،همینجوری از دهنم پرید ...
خلاصه سه تا دیوونه مشغول بحث کردن بودیم که یه ماشین جلو پامون ترمز زد😐 کیوان بود
دوقلو ها عقب و منم کنار کیوان نشستم ... کیوان گفت : چه خبرتون بود قشنگ از دور معلوم بود دارین دعوا میکنید...
گفتم : چیز مهمی نبود...
یکم که گذشت سارا گفت : کیوان این سیستم و روشن کن دلم پوسید....
کیوان با اخم گفت: آهنگ نداریم...
سارا قیافه اش کج و کوله شد گفت : واقعا #مسلمان ها اینقدر خشک ان؟!
کیوان زیر لب استغفرالله گفت و جوابی نداد ولی من گفتم: کی گفته این حرفو؟ خب ما آهنگ گوش نمیدیم چون ساز حرامه ولی به جاش یه صوت قشنگ و آرامش بخش داریم به اسم #قرآن😍خیلی هم از این سازهای حرام بهتره...
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_بیست _وچهارم
روز بعد هم مثل روز قبل رفتم به #مکتب ، هی بچه ها میخواستن از سرم بندازن که نگم #مکتب ،بجاش بگم #حوزه ولی من تو گوشم نمیرفت😁همش میگفتم #مکتب مریم خانوم☺
و بلاخره پس فردایی که باید میرفتم مدرسه رسید😥
اول به سرم زد #نقاب نزنم ولی بعدش حرفای اون روز عایشه و مریم خانوم یادم اومد ، #نقاب زدم و چون میدونستم تو مدرسه اجازه نمیدن با اون #حجاب و #نقاب بگردم ، برای همین هرجوری بود مادرم رو راضی کردم تا #چادری که کیوان برام آورده بود و ازم گرفته بودن رو بهم بده ...
#نقاب زدم و #چادر پوشیدم و با کیوان راه افتادیم سمت مدرسه ،وقتی داخل مدرسه شدم همه عجیب نگاهم میکردن ،توی مدرسه های تهران #چادر پوشیدن عادی بود ولی #نقاب نه😅 وقتی با کیوان رفتم اداره ی مدرسه بهم گفتن نقابم رو دربیارم ،#نقاب رو در آوردم همه ی معلم ها و کسایی که اونجا بودن و منو میشناختن ، عجیب نگاهم میکردن😅 خب حق داشتن طفلی ها ، همیشه تو مدرسه از دست تیپ وقیافه و بدحجابی من شکایت داشتن😔
یکی از معلم هامون که خیلی باهاش رابطه ی خوبی داشتم با تعجب گفت : کیانا این تویی😳 با روی خوش گفتم: سلام خانوم😅 بله انگار همه از دیدنم تعجب کردید😅
از چهره هاشون معلوم بود کلی سوال دارن راجب اینکه چیشد دختر مشهور مدرسه با اون تیپ و قیافه ها الان اینجوری #چادر و #نقاب زده ....
اما مدیر به هیچکدوم از معلم ها اجازه سوال پرسیدن نداد و بهم گفت : خانوم .... شما غیبت زیاد داشتین ولی ما به برادرتون هم گفتیم با هوش و استعدادی که طی سالها ازتون دیدیم مطمئنم به درس ها میرسی اما به شرطی که غیبت نداشته باشی
گفتم : چشم ! سعی میکنم خودمو به درس ها برسونم و غیبت هم نکنم ....
خانوم مدیر گفت : بسیار خب ! توی مسیر رفت و آمد مدرسه میتونید این #نقاب تون رو داشته باشین ولی داخل مدرسه نه ... اما #چادر مشکلی نداره...
بعد هم بهم گفتن برم سر کلاسم و کیوان برای یه سری ورق بازی اداری و اینا بمونه ....
وقتی رفتم توی کلاس همه از دیدنم با #چادر تعجب کرده بودن و همه سوال میپرسیدن !!!
در حالیکه توی کلاس ما همه #مسلمان بودن ولی من شده بودم اولین دختر #چادری کلاس و از اونجایی که از نظر جسامت ریزه بودم😐یکی از دوستام بهم میگفت این کیانا نیست که #چادر پوشیده ،یه #چادر مشکیه که اگه خیلی دقت کنی یه کیانا میبینی داخلش😐😅 خداروشکر تو مدرسه و کلاس مون با #حجاب و #چادر کسی مشکلی نداشت
و کاری به کارم نداشتن سارا و ساناز هم تو همون مدرسه بودن ،به نظرم زنگ تفریح ها و وقت تعطیلی مدرسه فرصت خوبی بود تا با ساناز حرف بزنم ، اون روز زنگ تفریح اصلا از کلاس نرفتم بیرون اینقدر که درگیر سر در آوردن از درس های عقب مونده بودم😕 ولی سارا اومد تو کلاس مون و وقتی منو با #چادر دید گفت : کیاااان😳 واقنی #چادر پوشیدی؟
گفتم : آره😁 گفت : خب خسته نباشی😐 شرط میبندم الان تو همه کلاس ها حرف توعه😂
گفتم : باشه دیگه ،چیکارشون کنم یه مدت بگذره عادی میشه واسشون...
سارا گفت: ولشون کن توجه نکن به حرفهاشون ، درسته #مسلمان شدی و دین تو از ما جدا کردی ولی چیکار کنم دیگه دخترعموییم باهم ،منم که یه کیانای دیوونه بیشتر ندارم😅 گفتم : خب حالا ! ساناز کجاست؟
گفت : توکلاس ،این روزا همش تو خودشه ، نمیدونم چشه...اها راستی زنگ اول اداره کار داشتم ، کیوان و دیدم ،گفت موقع تعطیلی میاد دنبال مون
گفتم : باشه .... زنگهای باقی مونده هم طبق روال با تعجب معلم ها روبرو میشدم ولی در کل خوب بود خیلی بهم کاری نداشتن اما تعجب اصلی شون اونجا بود که موقع تعطیلی مدرسه #نقاب پوشیدم... همه یجوری نگاهم میکردن انگار فضایی دیدن😐 سارا و ساناز تو صحن مدرسه بودن و میدونستن اون دختر نقابی منم😅
ساناز گفت : بلاخره کار خودتو کردی ؟
گفتم : یجوری حرف نزن انگار طلبکاری...
ساناز گفت : نمیدونم چی بگم والله...
با تعجب گفتم: الان قسم خوردی😳
گفت : کَی قسم خوردم؟
گفتم : همین الان گفتی والله😳
سارا گفت : من نمیدونم چخبره اینجا؟؟؟؟ اول کیوان بعد کیانا الان نوبت توعه سانااااز؟
به سارا گفتم : خیلی خب چرا داد میزنی عه آبرومون رفت...
ساناز گفت: من چیزی نگفتم هاا ،همینجوری از دهنم پرید ...
خلاصه سه تا دیوونه مشغول بحث کردن بودیم که یه ماشین جلو پامون ترمز زد😐 کیوان بود
دوقلو ها عقب و منم کنار کیوان نشستم ... کیوان گفت : چه خبرتون بود قشنگ از دور معلوم بود دارین دعوا میکنید...
گفتم : چیز مهمی نبود...
یکم که گذشت سارا گفت : کیوان این سیستم و روشن کن دلم پوسید....
کیوان با اخم گفت: آهنگ نداریم...
سارا قیافه اش کج و کوله شد گفت : واقعا #مسلمان ها اینقدر خشک ان؟!
کیوان زیر لب استغفرالله گفت و جوابی نداد ولی من گفتم: کی گفته این حرفو؟ خب ما آهنگ گوش نمیدیم چون ساز حرامه ولی به جاش یه صوت قشنگ و آرامش بخش داریم به اسم #قرآن😍خیلی هم از این سازهای حرام بهتره...
*🟦نصایحی سودمند برای همه:🟧*
🔶✨ *نصیحت اول:*
صبح که بیدارمیشوید قبل هرکاری چه کوچک چه بزرگ با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کنیدکه موفق شوید.
🔷✨ *نصیحت دوم:*
همواره آب بنوش اگرچه که احساس تشنگی نمی کنی ... زیرا بیشتر بیماری ها به علت کمبود آب بدن می باشند.
🔶✨ *نصیحت سوم:*
همواره ورزش بکن اگرچه در اوج مشغولیت بودی ... بدن همواره باید تحرک داشته باشد. پیاده روی، شنا و یا هر ورزشی دیگر.
🔷✨ *نصیحت چهارم:*
خوراک خود را کم کن
«غذا برای انسان به اندازه ای که کمرش راست شود، کفایت میکند»(حدیث)
پرخوری را رها کن زیرا هیچ فایده ای برایت ندارد ... خودت را در سختی نینداز بلکه خوردن را کم بکن.
*🔶✨نصیحت پنجم:*
تا حد امکان از ماشین فقط در مواقع ضروری استفاده بکن. سعی کن برای رفتن به مسجد، مغازه، دید و بازدید و بقیه کارهایت پیاده بروی.
🔷✨ *نصیحت ششم:*
عصبانی نشو
عصبانی نشو
عصبانی نشو
ناراحت نباش ... سعی کن چشم پوشی کنی ... خودت را در پریشانی نینداز ... همه ی این ها سلامتی ات را به خطر می اندازند و شادابی ات را از بین می برند. با کسانی مجالست کن که با آنها احساس آرامش میکنی
🔶✨ *نصیحت هفتم:*
همانطور که میگویند «مال خودت را در زیر آفتاب بزار و خودت زیر سایه بنشین» ... زندگی را بر خود و بر اطرافیانت تنگ نکن ... مال برای آن هست که با آن زندگی کنیم نه برای آن فقط جمع کنیم.
🔷✨ *نصیحت هشتم:*
بر هیچ کس و هیچ چیزی که نمیتوانی آن را بدست بیاری حسرت نخور.
خود را به فراموشی بزن بلکه اصلا فراموشش کن. اگر قرار باشد به تو برسد حتما میرسد اگرچه در تخت خود باشی و هرچه را که تقدیر تو نیست خداوند او را از تو منع میکند. البته خدا هیچ چیزی را از تو منع نمیکند مگر بخاطر ضرری که برایت دارد ... همه ی ما این ها را میدانیم اما انسان فراموش کار است لذا نیاز به همچین یادآوری هایی داریم تا از آن نفع ببریم.
🔶✨ *نصیحت نهم:*
تواضع اختیار کن... تواضع اختیار کن... مال و جاه و قوت و قدرت همه با تکبر و غرور از بین می روند.
تواضع تو را در نزد انسان ها محبوب می کند و درجه ات را نزد خداوند بالا می برد.
🔷✨ *نصیحت دهم:*
سفیدی موی سر نشانه ی پایان عمر نیست بلکه نشانه ی این هست که زندگی بهتری شروع شده. خوش بین باش، سفر کن و از مال حلال خود بخور و لذت ببر.
*🔶✨و یک نصیحت دیگر:*
زود بخواب و شب نشینی نکن
🔷✨ *آخرین و مهمترین نصیحت:*
*نمازت را به هیچ عنوان ترک نکن زیرا که نماز برگه ی سود تو در دنیا و آخرت است. آن روزی که نه فرزند فایده میدهد و نه مال*
✨بخوان و آن را نشر بده،سبب خیر باش شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔶✨ *نصیحت اول:*
صبح که بیدارمیشوید قبل هرکاری چه کوچک چه بزرگ با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کنیدکه موفق شوید.
🔷✨ *نصیحت دوم:*
همواره آب بنوش اگرچه که احساس تشنگی نمی کنی ... زیرا بیشتر بیماری ها به علت کمبود آب بدن می باشند.
🔶✨ *نصیحت سوم:*
همواره ورزش بکن اگرچه در اوج مشغولیت بودی ... بدن همواره باید تحرک داشته باشد. پیاده روی، شنا و یا هر ورزشی دیگر.
🔷✨ *نصیحت چهارم:*
خوراک خود را کم کن
«غذا برای انسان به اندازه ای که کمرش راست شود، کفایت میکند»(حدیث)
پرخوری را رها کن زیرا هیچ فایده ای برایت ندارد ... خودت را در سختی نینداز بلکه خوردن را کم بکن.
*🔶✨نصیحت پنجم:*
تا حد امکان از ماشین فقط در مواقع ضروری استفاده بکن. سعی کن برای رفتن به مسجد، مغازه، دید و بازدید و بقیه کارهایت پیاده بروی.
🔷✨ *نصیحت ششم:*
عصبانی نشو
عصبانی نشو
عصبانی نشو
ناراحت نباش ... سعی کن چشم پوشی کنی ... خودت را در پریشانی نینداز ... همه ی این ها سلامتی ات را به خطر می اندازند و شادابی ات را از بین می برند. با کسانی مجالست کن که با آنها احساس آرامش میکنی
🔶✨ *نصیحت هفتم:*
همانطور که میگویند «مال خودت را در زیر آفتاب بزار و خودت زیر سایه بنشین» ... زندگی را بر خود و بر اطرافیانت تنگ نکن ... مال برای آن هست که با آن زندگی کنیم نه برای آن فقط جمع کنیم.
🔷✨ *نصیحت هشتم:*
بر هیچ کس و هیچ چیزی که نمیتوانی آن را بدست بیاری حسرت نخور.
خود را به فراموشی بزن بلکه اصلا فراموشش کن. اگر قرار باشد به تو برسد حتما میرسد اگرچه در تخت خود باشی و هرچه را که تقدیر تو نیست خداوند او را از تو منع میکند. البته خدا هیچ چیزی را از تو منع نمیکند مگر بخاطر ضرری که برایت دارد ... همه ی ما این ها را میدانیم اما انسان فراموش کار است لذا نیاز به همچین یادآوری هایی داریم تا از آن نفع ببریم.
🔶✨ *نصیحت نهم:*
تواضع اختیار کن... تواضع اختیار کن... مال و جاه و قوت و قدرت همه با تکبر و غرور از بین می روند.
تواضع تو را در نزد انسان ها محبوب می کند و درجه ات را نزد خداوند بالا می برد.
🔷✨ *نصیحت دهم:*
سفیدی موی سر نشانه ی پایان عمر نیست بلکه نشانه ی این هست که زندگی بهتری شروع شده. خوش بین باش، سفر کن و از مال حلال خود بخور و لذت ببر.
*🔶✨و یک نصیحت دیگر:*
زود بخواب و شب نشینی نکن
🔷✨ *آخرین و مهمترین نصیحت:*
*نمازت را به هیچ عنوان ترک نکن زیرا که نماز برگه ی سود تو در دنیا و آخرت است. آن روزی که نه فرزند فایده میدهد و نه مال*
✨بخوان و آن را نشر بده،سبب خیر باش شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"#دوست_خدا"
❤️ دوستِ خالص خدا کسی است که از چیزی نگران نیست،
آشفته و پریشان نمی شود، نه ترس دارد نه اندوه،
رها از وابستگی ها و تعلقات است، مالک چیزی نیست و در عین حال همه چیز به موقع در خدمت اوست،
کارهایش بی توقّع است، انجام می دهد و می گذرد، منّت گذار نیست،
نه ظلم می کند و نه ظلم می پذیرد، همواره در حال است، با حال است، جز حال زمانی را واقعی نمی داند،
بخشنده و مهربان است، ستار و پوشنده است، فضول نیست، تجسس نمی کند،
حرص نمی زند و همواره به آنچه که هست راضی است.
دوست خدا، اخلاقش همچون خود خداست،
فراتر از تضادها و بگو مگو ها زندگی می کند.
ذهن او اسیر هیچ معلوماتی نیست.
علم او، حضور خداوند است. تر و تازه است، زنده است.
او در "خیر" ساکن است. پس برای همه امین و قابل اعتماد است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️ دوستِ خالص خدا کسی است که از چیزی نگران نیست،
آشفته و پریشان نمی شود، نه ترس دارد نه اندوه،
رها از وابستگی ها و تعلقات است، مالک چیزی نیست و در عین حال همه چیز به موقع در خدمت اوست،
کارهایش بی توقّع است، انجام می دهد و می گذرد، منّت گذار نیست،
نه ظلم می کند و نه ظلم می پذیرد، همواره در حال است، با حال است، جز حال زمانی را واقعی نمی داند،
بخشنده و مهربان است، ستار و پوشنده است، فضول نیست، تجسس نمی کند،
حرص نمی زند و همواره به آنچه که هست راضی است.
دوست خدا، اخلاقش همچون خود خداست،
فراتر از تضادها و بگو مگو ها زندگی می کند.
ذهن او اسیر هیچ معلوماتی نیست.
علم او، حضور خداوند است. تر و تازه است، زنده است.
او در "خیر" ساکن است. پس برای همه امین و قابل اعتماد است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"توکل"
خود را کاملا به "او" بسپار.
درست مانند قایقی که بر روی رودخانه شناور است.
نباید پارو بزنی، فقط طناب را شل کن نباید شنا کنی، فقط شناور باش
آنگاه رودخانه خودش تو را به دریا خواهد برد، دریا بسیار نزدیک است، دریای او در جان ماست اما فقط برای کسانی که شناورند، نه برای کسانی که شنا میکنند. از غرق شدن نترس زیرا ترس، تو را وادار به شنا میکند.
حقیقت آن است که کسانیکه خود را بدون واهمه در خدا غرق میکنند برای همیشه نجات میابند.
مقصدی را هم برای خودت تعیین مکن. زیرا کسیکه هدف تعیین میکند، شروع میکند به شنا کردن.
همواره به یاد داشته باش، زمانیکه قایق زندگی ات را به جریان اراده الهی بسپاری، به هر جا برسی...
مقصد همانجاست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خود را کاملا به "او" بسپار.
درست مانند قایقی که بر روی رودخانه شناور است.
نباید پارو بزنی، فقط طناب را شل کن نباید شنا کنی، فقط شناور باش
آنگاه رودخانه خودش تو را به دریا خواهد برد، دریا بسیار نزدیک است، دریای او در جان ماست اما فقط برای کسانی که شناورند، نه برای کسانی که شنا میکنند. از غرق شدن نترس زیرا ترس، تو را وادار به شنا میکند.
حقیقت آن است که کسانیکه خود را بدون واهمه در خدا غرق میکنند برای همیشه نجات میابند.
مقصدی را هم برای خودت تعیین مکن. زیرا کسیکه هدف تعیین میکند، شروع میکند به شنا کردن.
همواره به یاد داشته باش، زمانیکه قایق زندگی ات را به جریان اراده الهی بسپاری، به هر جا برسی...
مقصد همانجاست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🟣سیزده درد مشترک ایرانیان :
١ - ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﺗﺨﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ.
٢ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻣﻠﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ.
٣ - ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﻔﺖ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
٤ - ﺑﻪ ﺑﺪﺑﯿﻨﯽ ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺑﯿﻨﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٥ - ﻧﻮﺍﻗﺺ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻓﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻗﺪﺍﻣﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ.
٦ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻓﻀﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ « ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ» ﺷﺮﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٧ - ﮐﻠﻤﻪﯼ «ﻣﻦ » ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ « ﻣﺎ » ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﯾﻢ.
٨ - ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ.
٩ - ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﯾﻢ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
١٠ - ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﻋﺎﺟﺰﯾﻢ ﻭ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
١١- ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻗﺪﻣﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﯾﻢ.
١٢ - ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ.
١٣ - ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻗﯿﻘﻪ آخر میگیریم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🟣سیزده درد مشترک ایرانیان :
١ - ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﺗﺨﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ.
٢ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻣﻠﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ.
٣ - ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﻔﺖ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
٤ - ﺑﻪ ﺑﺪﺑﯿﻨﯽ ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺑﯿﻨﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٥ - ﻧﻮﺍﻗﺺ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻓﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻗﺪﺍﻣﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ.
٦ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻓﻀﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ « ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ» ﺷﺮﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٧ - ﮐﻠﻤﻪﯼ «ﻣﻦ » ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ « ﻣﺎ » ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﯾﻢ.
٨ - ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ.
٩ - ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﯾﻢ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
١٠ - ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﻋﺎﺟﺰﯾﻢ ﻭ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
١١- ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻗﺪﻣﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﯾﻢ.
١٢ - ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ.
١٣ - ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻗﯿﻘﻪ آخر میگیریم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9