Telegram Web Link


📚حکایت
با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگویید.

روزی پادشاهی دانا به شهری وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. پادشاه دایره‌ای روی زمین می‌کشد. چوپان با خطی آن را دو نیم می‌کند. پادشاه تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. پادشاه پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی چوپان حواله می‌دهد. چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. پادشاه برمی‌خیزد، از چوپان تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: چوپان دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است. و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💎روستای ما دو ارباب داشت که همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند و هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند. یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم، اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم، در نیم‌باز بود . با گفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند ! گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟! پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ ! اربابمان گفت : شماها قرار است دعوا کنید نه ما !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9




📚داستان ضرب‌المثل  خرش از پل گذشت

در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸.

دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸.  پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.

پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.

وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.

پ.ن :

توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا میدانستید

کفش‌های پاشنه بلند از ابتدا برای مردان ساخته شده بود قصاب ها از این مدل کفش استفاده میکردند تا از تماس خون با پا جلوگیری کنند

هسته سیب حاوی سیانید است و خوردن 20 عدد هسته سیب میتواند منجر به مرگ انسان شود

هد هد نر تا زمانی که همسرش کنارش نباشد لب به غذا نمیزند و بعد از انتخاب جفت هرگز هرگز به هیچ ماده ی دیگری نگاه هم نمیکند.

پر تکرار ترین نام دنیا محمد است

فضای خالی بسته های چیپس و پفک، مملو از نیتروژن است تا هم محصولات خورد نشوند و هم جلوی فاسد شدن آنها گرفته شود.

کسانی که رنگ آبی میپوشند بیشتر نیش میخورند چون پشه ها عاشق رنگ آبی هستند

برای آرام کردن دندان درد میتوان کمی یخ به پشت کف دست کشید.

بیشترین تماس های تلفنی در کل دنیا در روز مادر اتفاق می افتد!

افرادی که به پهلوی چپ میخوابند بیشتر از کسانی که به پهلوی راست می خوابند کابوس میبینند.

بهترین زمان برای شنیدن پاسخ راست از همسر موقع خستگی است چون انسان خسته در نود درصد موارد راست میگوید.

چروک شدن انگشتان دست و پا موقعی که در آب فرو میرود به دستور مغز انجام میشود تا بدن بهتر بتواند اشیاء را بگیرد و لیز نخورد!

استرس باعث کاهش باکتری مفید روده است و اگر باکتری مفید روده کم شود احتمال ابتلا به ام اس افزایش میابدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رات می کرد حیا در بین او ونعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش می شد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را می دید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخ های علف را بیرون می آورد و میشکند زغال های آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت می نومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده می شد . باری از غم بر دلش می نشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت . محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد . نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزو ها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت وشادی بود اما همین که در  مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان می ساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم  برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور می کرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود . 
برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر وجاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از من خلاف میل شما « نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد . هومان گفت : مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که  راه های کوه هنوز پر از برفه  .شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید  .بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه .» 
موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی می کنه من میخوام فردا صبح « حرکت کنم .» 
اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید« » . 
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش درازکشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه  » نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی ؟ «:ایستاده بود . هومان گفت 

هیج جا همین طوری رفتم بیرون «نرگس جواب داد: .» 
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود . روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان درگوشه ای  و نرگس در گوشه ی   نرگس  !اون تصمیم داره فردا بره « : دیگرش دراز کشیدن  .هومان گفت .» 
نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت  »شما چی گفتی ؟ «:بماند . او گفت 
من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت می شن . من « به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه . » 
هومان بعد از چند کلمه صحبت  با نرگس خوابید  .اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد ونشست . اگر می خواست بره پس چرا اومده بود ؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد . با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن شاهزاده ی من شما  «:بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود . نرگس با خودش گفت داری میری ؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغ ها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت می بری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم ...» 
نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظه ای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد . نرگس ترسید و از اتاق بیرون امد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه ! او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه اب رفت . نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در انجا  نرگس ! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟ «خیلی حیران نشد . او گفت : » 

نرگس هر روز پشت درخت ها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز امده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود شکایت کند اما از این برخورد سرد نعیم آتش بی تابی در قلبش سرد شد .با این همه نتوننست تحمل کند و در حالی  »امروز شما می ری ؟ «:که چشمهایش از اشک پر شده بود گفت 
بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای « خیر بده .» 
نعیم این را گفت و برای
نعیم نگاهی به میزبان های مخلص خود کرد و بعد از لحظه ای سکوت دستش رو بلند کرد . همه ساکت شدند . نعیم برادران ! اگر من به خاطر مسئوو لیتم مجبور نمی بودم برای موندن چند روز دیگر اعتراضی «صحبت مختصری کرد : نداشتم اما باید بدونید که جهاد فرضی است که در هیچ حالتی نمیشه از او صرف نظر کرد من از اعماق قلبم از شما ممنونم و امیدوارم که با رضایت کامل به من اجازه خواهید داد » .
نعیم پسر بچه را به آغوش »نمیزاریم بری «:نعیم هنوز حرفش را تمام نکرده بود که پسر بچه ای با صدای بلند گفت . من خوبی ها ی شما رو هرگز فراموش نخواهم کرد .تصور این روستا همیشه مرا مسرور خواهد کرد «گرفت و گفت : زمانی که اینجا آمدم غریبه بودم و حالا بعد از چند هفته که دارم مرخص میشوم کر میکنم که از بهترین برادرانم جدا میشوم . اگر خواست خدا باشه سعی میکنم که یک بار دیگه پیش شما بیام » .
بعد از آن نعیم مردم را چند نصیحت کرد و بعد از دعا شروع به خداحافظی کرد . هومان هم مانند بقیه مردم بر خلاف رای خود راضی شده بود . او اسب سفید و زیبای خود را به نعیم هدیه داد و تقاضا کرد که قبول کند . نعیم از او تشکر کرد . هومان و پانزده جوان دیگر آماده شدند تا با او به جهاد بروند اما نعیم وعده داد که وقتی به لشکر رسید و نیازی احساس کرد آنها را اطلاع خواهد داد .
نعیم قبل از مرخص شدن اطرافش را نگاه کرد اما نرگس را ندید . او نمیخواست بدون خداحافظی با او برود . اما در آن وقت پرسیدن در مورد نرگس نا مناسب بود . زمانی که با هومان مصاحفه می کرد نگاهی بر جمعیت زنان انداخت . شاید نرگس منظورش را فهمید . از میان هجوم زنان بیرون آمد و در کناری دور از نعیم ایستاد . نعیم سوار بر اسب شد و به حالت خداحافظی به نرگس نگاه کرد . این اولین باری بود که چشم های نرگس در مقابل نگاه نعیم مقاومت کرد و بسته نشد .
او مانند بتی بی حس و بی حرکت ایستاده بود و چشم هایش به طرف نعیم خیره شده بود . نعیم با درد شدیدی که اشک را هم می خشکاند آشنایی داشت ، او تحمل این منظر دردناک را نداشت اما ایستادن از رفتن هم مشکل تر می نمود . نعیم صورتش را برگرداند . هومان می خواست با چند نفر دیگر مقداری از راه را با او برود اما نعیم قبول نکرد و اسبش را راند .مردم بالای تپه ها رفتند و آخرین پرتو او را تماشا می کردند اما نرگس سر جایش ایستاده بود طوری

که گویا پاهایش به زمین چسبیده ، چند تا از دوستانش دورش جمع شدند . زمرد که از همه بیشتر با او بی تکلف و چی رو دارین نگاه «:همراز بود با چهره ای غمناک او را می نگریست وقتی دید زن های روستا جمع می شوند گفت چند زن راه خود را گرفتند اما بعضی باز هم کنار نرگس ایستادند . زمرد دست خود را »می کنین برین خونه هاتون . نرگس بدون این که چیزی بگوید همراه زمرد داخل خیمه رفت . ».بریم نرگس «روی شانه نرگس گذاشت و گفت : پوستینی که همیشه نعیم بالای خود می انداخت همانجا افتاده بود . نرگس در حالی که می نشست پوستین را برداشت سرش را روی آن گذاشت و اشک از چشمانش سرازیر شد . زمرد تا چند لحظه کنارش ایستاد و بالاخره نرگس ! تو نا امید شدی؟ من چندین بار در سخنرانی «دستش را گرفت و در حالی که او را متوجه خود میکرد گفت : از نعیم شنیدم که نباید از رحمت خدا مایوس شد ، هرکس هر چه از او بخواد عطا می کنه ، بلند شو نرگس بریم بیرون هنگام ظهر آفتاب در اوج درخشیدن بود . در زیر انبوهی از درختان خرما در بیرون روستا چند نفر ».، او حتما میاید دور هم نشسته بودند . چند نفر هم دراز کشیده چرت می زدند . موضوع گفتگوی آنها پیروزی های قتیبه ، محمد بن »از این سه تا از همه شجاع تر کیه ؟ « قاسم و طارق بود جوانی پرسید :
شخصی با فکر جواب داد : ( محمد بن قاسم .) شخص دیگری که چرت می زد با شنیدن اسم محمد بن قاسم از جا پرید و نشست : محمد بن قاسم ؟ وا اون کیه دیگه ، آقایان ترسوی ایالت سند رو شکست داد و شجاع شد . مردم به این خاطر از او می ترسن که برادرزاده ی حجاجه . از او که طارق بهتره ) . این را گفت و دوباره دراز کشید . طرفدار محمد بن قاسم از این حرف عصابانی شد و گفت : ( کسی که بر ماه تف بکنه به صورت خودش بر می گرده . امروزه در دنیای اسلام هیچ کسی نمی تونه با محمد بن قاسم مبارزه کنه . )
سومی گفت : ( ما با نگاه احترام محمد بن قاسمو می بینیم اما حاضر نیستیم تسلیم کنیم که هیچ کسی همتای او نیست . من فکر می کنم که طارق از همه بهتره . )
چهارمی گفت : ( اینم اشتباهه ، قتیبه از هر دو شجاع تره .)
طرفدار طارق گفت : (لا حول و لا قوه الا بالله کجا طارق و کجا قتیبه ، این قبوله که قتیبه از محمد بن قاسم بهتره اما به طارق نمی رسه . )

حامی محمد بن قاسم با خشم پاسخ داد : ( دهن کثیف تو لیاقت اینو نداره که اسم محمد بن قاسم رو به زبون بیاری . )
هر دو تا شمشیر کشیدند و روبروی هم ایستادند . می خواست جنگ بین آنها شروع بشود که عبدالله سوار بر اس
ب از راه رسید و در وسط هر دو ایستاد و علت درگیری را جویا شد . شخصی جواب داد : ( این دو می خوان ثابت کنن که طارق بهتره یا محمد بن قاسم . )
عبدالله با تبسم گفت : ( صبر کنید ) . همه متوجه او شدند . او ادامه داد : هر دوتاتون اشتباه می کنید . محمد بن قاسم یا طارق از تعریف یا بد گویی شما بی نیازند . چرا دارید مفت گردن همدیگر رو می زنید ؟ طارق هیچ وقت خوشحال نمی شه که کسی اونو از محمد بن قاسم بهتر بدونه و همچنین محمد بن قاسم . کسانی که همه چیز خودشونو در راه خدا قربا ن می کنن و به میدان جنگ میرن از این حرفهای سطحی ما بی نیازند . شما شمشیر هاتونو کنار بذارین و اونها رو به حال خودشون بذارین ) .
با شنیدن این حرفها همه ساکت شدند و دونفر جنگجو با ندامت شمشیر های خود را داخل نیام کردند . بعد از آن یکی یکی با عبدالله مصافحه کردند . عبدالله از شخصی در مورد خا نه اش پرسید او گفت : ( همه چیز روبراه است . من دیروز بچه شما را دیدم ماشاءالله مثل شما جوانمردی می شه . ) عبدالله پرسید : ( پسر من ؟! ) (هنوز به شما خبر نرسیده ؟ شما که ماشاءالله از سه چهار ماهی پدر بچه ای شده اید .دیروز خانم اونو از خونه ی شما همراهش آورده بود تا دیری بچه های من با او بازی میکردن . خیلی پسر خوش طبعیه . )
عبدالله سرش را پایین انداخت و به طرف خانه اش به راه افتاد . دلش می خواست که با یک جهش به خانه برسد اما از خجالت روبروی مردم اسب را به حالت عادی می راند . وقتی پشت درختان رسید و از نظر آنها غایب شد اسب را سرعت راند . عبدالله داخل منزل شد عذرا زیر سایه درخت خرما دراز کشیده بود . پسر کوچک و زیبایی در سمت راستش دراز کشیده بود و انگشتش را می مکید . عبدالله بدون اینکه چیزی بگوید صندلی را نزدیک تخت عذرا گذاشت و نشست. عذرا با کم رویی نگاهی به شوهر کرد و نشست. عبدالله تبسمی کرد و عذرا چشمهایش را پایین برد ، بچه را برداشت و دست بر سرش می کشید. عبدالله دستش را دراز کرد دست عذرا را گرفت و بوسید و بعد بچه را برداشت . پیشانیش را بوسید و او را روی پاهایش گذاشت و با دقّت نگاهش کرد.

نگاه بچه به دسته ی درخشنده ی خنجری که به کمر عبدالله بسته بود متمرکز شده بود و وقتی با او شروع به بازی کرد عبدالله دسته خنجر را بدستش داد. بچه دسته ی خنجر را به دهان گرفت و شروع به مکیدن کرد.عذرا در حالی .»اسباب بازی خوبی با خودتون آوردین« که دسته ی خنجر را از دستش در می آورد گفت: »برای پسر مجاهد اسباب بازی از این بهتر چی می تونه باشه؟ « عبدالله با خنده گفت: .» زمان بازی با اینها که برسه انشاءالله اینو بازیکن بدی نمی بینند« عذرا اسمشو چی گذاشتی؟« » .» شما بگو« .» عذرا من که فقط یک اسمو دوست دارم « !» خب بگو« .»نعیم« عبدالله با حزن و اندوه جواب داد: با شنیدن اسم نعیم برقی از چشمان عذرا جست و گفت: .» من مطمئن بودم شما همین اسمو انتخاب می کنید. به همین خاطر من هم از اول همین اسمو گذاشتم«
***
نعیم بعد از مرخص شدن از روستای نرگس تقریباً پنجاه کیلومتری راه را طی کرد و شب را در روستای کوچکی از تاتارها سپری نمود. او راه و رسم آنها را می دانست و برای پیدا کردن مسکن زیاد معطل نشد. کدخدای روستا به خیال اینکه نعیم افسری از ارتش مسلمانان است او را خیلی خوب پذیرایی کرد. نعیم بعد از صرف شام برای پیاده روی و تفریح بیرون شد . او از روستا زیاد دور نشده بود که صدای شیپور جنگی شنیده شد. به عقب نگاهی کرد و مردم روستا را دید که با ترس و وحشت از خانه ها بیرون آمده بودند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نعیم با عجله نزد آنها رفت و علت این سراسیمگی را جویا شد. لشکر نزاق بعد از حمله ی ناموفّق بر مسلمانان به طرف فرغانه بر می گرده . به من اطلاّع دادند « کدخدای روستا گفت: که هر روستایی که سر راهشان است مورد تهاجم قرار می گیره. می ترسم که اگر از این طرف اومدند شاهد تباهکاری ها و ویرانی های زیادی باشیم. شما همین جا بمونین من بالای تپه می رم تا ببینم از کدوم راه می رن.

نعیم و رئیس تاتاری به سرعت روی تپه ای دویدند از آنجا در فاصله ی تقریباً دو »منم همراهتون میام.« نعیم گفت: کیلومتر لشکر تاتارها در حال آمدن بود. کدخدا چند لحظه مبهوت ماند و بالاخره از خوشحالی به هوا پرید و گفت: ما نجات یافتیم. اونها به این طرف نمی یان . راه دیگه انتخاب کردن . چند لحظه قبل آمدن شما رو برای روستای خود فالی بد می دونستم اما حالا باورم شد که شما فرشته ای هستید. این از کرامات شما هست که اون گرگای گرسنه .»مسیرشونو عوض کردن این را گفت و دست نعیم را گرفت و از تپه پایین آمد. او به مردم روستا بشارت داد و آنها برای تصدیق حرفش بالای تپه رفتند. روشنی آخر روز به تاریکی مبدّل می شد و تصویر کوچکی از لشکر نزاق که به طرف فرغانه در حرکت بود به نظر می رسید و صدای شیهه اسب ها هر لحظه ضعیف تر می شد و مردم روستا در حالی که از خوشحالی ن
" نبخشیدن " باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پر شدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که "هیچ نیازی" به آنها نداری...

"می بخشی" چون؛
به اندازه کافی " قوی " هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است " خطا " کنند…
بخشیدن "هدیه ای" است که؛
تو به "خودت" میدهی…

به خاطر بسپار که " آدم های ضعیف " هرگز " نمی توانند ببخشند…"

بخشیدن خصلت آدم های قوی است…
بخشیدن یک " اتفاق لحظه ای" هم نیست...
فقط " قدرتمندها " می بخشند…

پس "قوی بودن" را "انتخاب" کن💪🌺
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
نیایش_صبحگاهی

الهی من همانم بی پناهم....
بجز الطافتان راهی ندارم !
الهی گاه گاهی یک نگاهی ....
به این عبده ذلیلت،"کن عطائی"
الهی من حقیرم،ناتوانم....
تویی سرور به این عالم،"خدایی "
الهی تو رئوفی ، مهربانی ....
کریمی و رحیمی ، "باصفائی "
الهی ماندگاری ، نازنینی..
تو پوشاننده هر عیب مائی!
الهی آمدم دستم بگیری....
نیازم را ببین یا ربّ،"الهی

سلام..
صبح زیباتون بخیر وشادکامی
روزتون سرشار....
از الطاف الهی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚پندنامه انبیا

حضرت آدم پنج وصیت به فرزندش شیث کرد ودستور داد او هم این وصیت ها را به فرزندانش بکند.

1-  به دنیا مطمئن نشوید که من به بهشت جاوید اطمینان یافتم خدا این اطمینان را نپسندید وبیرونم کرد.
2-  به رای زنان رفتار نکنید که من به میل زن عمل کردم از درخت خوردم وپشیمان شدم.

3-  هر کاری می خواهید بکنید اول عاقبتش را بنگرید که من اگر عاقبت اندیشی کرده بودم به این مصیبت دچار نمی شدم.
4-  کاری را که دل در انجامش ارام ندارد ،نکنید؛که من هنگام خوردن از آن درخت دلم می لرزید اما اعتنا نکردم ،خوردم و پشیمان شدم.

5-  در کارها مشورت کنید که اگر من با ملا ئکه شور کرده بودم،گرفتار نمی شدم.

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حكايت و تلنگر

دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکردند !
از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان انها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث .
فرد دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین می گوید
من صاحب این دو نفر هستم !

اي بشر آخر تو پنداري که دنيا مال توست؟
ور نه پنداري که هر ساعت اجل دنبال توست!!
هر چه خوردي مال مور است
هر چه بردي مال گور
هر چه مانده مال وارث
هر چه کردي مال تو.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان کوتاه

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .

اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

تئودور داستایوفسکی

عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_19
👼قسمت نوزدهم


پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتیه؟ اونم تنها حتما رامین خبر داره؟
اون روز تار سیدم خونه به مامانم زنگ زدم و گفتم چی شنیدم مامانم گفت چند باری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته ما دخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاد دوست نداره ازش راجع به محسن و مهسا چیزی بپرسیم.خیلی فکرم مشغول شد‌ولی چیزی نگفتم گفتم حتما خاله ام خبر داره زیاد پیگیرش نشدم ده روزی از ابن ماجرا گذشت یه روز که ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم ، وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیاد سر حال نیست رایان رو بغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر؟نگاهم کرد گفت: کاش این مهسا میمرد این همه دردسر درست نمیکرد گفتم چی شده؟ گفت هرچی طلا و پول بوده از محسن گرفته قاچاقی از ایران رفته!با تعجب گفتم قاچاقی چرا؟بس محسن باهاش نبوده؟خاله ام اشکاشو پاک کرد گفت:کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون رو گوش میداد خودش رو بدبخت نمیکرد.این نمیشد عاقبتش.

گفتم چی شده؟ خاله ام گفت خونه رو با حیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه ما متوجه بشیم فروخته پول طلا هام برداشته رفته گفتم بس محسن چی؟گفت چند‌ وقته با محسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی از هم جداشدن تازه یاد حرف ارایشگرم افتادم گفتم: ارین چی؟ گفت اونم با خودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بود ارین یه کم بزرگتر بشه ارین و بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمید رفت در خونه مهسا اینا ولی اونا اظهار بی اطلاعی میکردن.مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکرد کارش شده بود اشک و اه فقط مهسا رو نفرین میکرد.رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بود ازش خبر نداره و شرایط روحی درست حسابی نداشت هر کس یه حرفی میزد یکی میگفت یه مدت با یکی اشنا شده اون گولش زده یکی دیگه میگفت با یه وکیل اشنا شده و...وووو خدا فقط میدونست چی شده!!

شیش ماه از این ماجرا گذشت یه روز رامین زودتر از موعد اومد خونه گفت حال و حوصله درست درمونی ندارم باید کارامو ردیف کنم میخوام برم ترکیه گفتم:چرا؟ چی شده گفت: از صبح بهم چند بار زنگ زدن و مشخصات مهسا رو بهم دادن که باید حتما برم . رامین اون روزر فت دنبال کارهاش یکی دو بار دیگه با اون خانمی که باهاش تماس گرفته بود حرف زد و چند روز بعد راهی ترکیه شد خیلی دلم شور میزد‌....


#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_20
👼قسمت بیستم و پایانی


به رامین همش سفارش می کردم ما رو بی خبر نذاره وقتی رسید ترکیه اطلاع داد گفت خبر جدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگ زد و گفت با ارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشد فهمید زیاد حالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زد گفت: محسن چند تا قرص خورده و خواسته خودکشی کنه که زود به دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشو معده دادن ، بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرا محسن بود که بخاطر مهسا با پدر و مادر خودشم درگیر شد و اخرشم شد این. مهسا در حق محسنم ظلم کرد. پرواز رامین ساعت دو بعد از ظهر بود وقتی رسیدن مادرشوهرم ارین رو بغل کرد میبوسیدش خدا رو شکر میکرد مادرشوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم: رامین تعریف کن چی شده گفت: مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.

تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به آلمان داده به قاچاق چی ها که اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلاه گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جایی نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش سفارش میکنه هر بلایی سر من اومد تو پسرم رو برسون ایران و شماره من رو میده به دوستش. و همون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه با اینکه در حق خودم و پسرم خیلی بدی کرده بود ولی از خبر مرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تو این مدت خیلی لاغر شده بود و از هر چیزی میترسید معلوم بود سفر راحتی رو با مادرش تجربه نکرده.

مادرشوهرم گفت ارین رو خودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بود منم کم و بیش هواش رو داشتم اوایل با رایان سازگاری نداشت ولی کم کم با هم کنار اومدن و مثل دوتا برادر بودن که طاقت دوری هم رو نداشتن.یکسال بعد از برگشت ارین مادر رامین هم بر اثر سکته قلبی توی خواب فوت کرد خیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بود و با رفتنش من خیلی احساس تنهایی میکردم بودنش نعمت و رحمت بود .سرپرستی ارین رو عملا ما قبول کردیم و من صاحب دوتا پسر شدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسا محبتم به ارین گاهی بیشتر از رایان بود چون نمیخواستم کمبودی رو احساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش رو داره و مثل یه پدر دلسوز همیشه کنارشه خدا رو شکر با تمام این سختی ها تونستم درسم رو بخونم و یه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کنار رامین و بچه ها دارم و سپاسگزار خدای بزرگ هستم برای آرامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده.

امیدوارم از این زندگینامه درسهای بزرگی رو کنار هم بگیریم بنظر من بزرگترین درس این داستان بی کینه بودنه. مریم با وجود بدی که مهسا در حق مریم و پسرش کرد .ولی مریم الان داره پسرش رو بزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی.

مریم جان روح خیلی بزرگی دا
شتن.

#پایانحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #یک۰دقیقه۰مطالعه

🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...

یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!

یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!

یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش
کنیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نیاز داشتم همین حالا کسی به من میگفت: غم به دلت راه نده، خدا کنار توست، نمیبینی؟ نمیبینی اشاره میکند که رها کنی و بسپاری به خودش؟! نمیبینی دارد آرامت میکند؟ مثل بابایی که بچه‌اش را؟! که هی دلخوشی‌های کوچک میگذارد مقابلت و میخندد و به چشم‌هات زل زده تا ببیند دوباره میخندی؟!
نیاز دارم خدا بغلم کند و بگوید: آرام بگیر بنده‌ی من! من خودم همه چیز را درست میکنم، برو آبی به صورتت بزن و نفسی عمیق بکش و مابقی قصه را بسپار به من و غصه‌ی هیچ چیز را نخور
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اجازه ندهید کلمات دیگران
باعث دردتان شوند.
سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند.
اعمال دیگران زنجیرهایی برای
زندانی کردن تان شوند.🌸🍃
نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند
ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند

اجازه دهید
کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود
الهام بخش شان باشد
و مسیرشان را روشن کند.
اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند.
دست هایتان چشم بند را از دید
دیگران کنار بزند.🌸🍃
عشق تان یک نمونه ی درخشان
برای دیگران باشد،
الهام بخش باورشان شوید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و در پایان اجازه دهید
محبت شما نمایشی از محبت خدا باشد...
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (76)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸دختر در جوار پدر

از آن‌هنگام كه زهرا(رضی‌الله عنها) در جوار پدر استقرار يافت، پيامبرﷺ هر روز صبح جويای احوال ایشان شده، از آن‌دو خبر می‌گرفت و خطاب به آنها می‌فرمود: «ای اهل خانه! سلام خداوند بر شما باد و خداوند شما را پاكيزه گرداند.»
وقتی‌که آن‌حضرتﷺ به سفر تشریف می‌برد، فاطمه(رضی‌الله‌عنها) آخرین کسی بود که با ایشان خدا حافظی می‌کرد و هرگاه از مسافرت تشريف می‌آوردند ابتدا به مسجد می‌رفتند و دو ركعت نماز در آنجا به جا می‌آوردند و سپس به خانه فاطمه(رضی‌الله‌عنها) رفته و مدت نسبتاً طولانی در آنجا می‌ماندند و بعد از آن به خانۀ همسران خويش سر می‌كشيدند.

🔸برخورد پيامبر اکرمﷺ با فاطمه(رضی‌الله‌عنها)

عادت مبارک رسول اللهﷺ چنین بود که هرگاه دخترش فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به منزل ایشان می‌آمد از جای خود بلند شده و با چهره‌ای باز از او استقبال نموده دستش را گرفته، پیشانی و دستش را می‌بوسید و می‌فرمود: «مرحبا به دختر ناز» و ضمن خوش‌آمدگویی او را در كنار خود می‌نشاند.

🔸 قانون برای همه یکسان است

منزلت فوق‌العاده‌ای که حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) نزد پدر داشت مانع از توبیخ او نمی‌شد، حتی تهدید به اینکه پیامبر عظیم‌الشأنﷺ هم نمی‌تواند او را از عذاب الهی برهاند در حدیث «فاطمه مخزومیه» که چیزی دزدیده بود و فامیلش به واسطۀ اسامه بن زید(رضی‌الله‌عنه) نزد رسول‌ خداﷺ سفارش نمودند به چشم می‌خورد که آن‌حضرتﷺ خطاب به آنان فرمود: «قسم به خدا اگر «فاطمه بنت محمد» سرقت کند دستش را قطع خواهم کرد».

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان پیرامون رسول الله ﷺ.
- بانوان صحابه الگوهای شایسته.
یادت باشه ثروت و قدرتش هر چه بیشتر باشه باید بمیرع تا بفهمه! دنیای جایی آین چیز ها نیس..
دو روز شادی که دو تا اسکناس کثیف داری،دل آدما رو نشکن ساءل رو رد نکنید تا توانایی به بقیه کمک کنید...
هر چه بیشتر پول داشته باشی سؤالت بیشتره..
هر چه بیشتر قدرت ووو داشته باشی سؤالت بیشتره،

💠 ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.    تکاثر/۸

👈 آنگاه حتماً در آن روز از (همۀ) نعمتها باز خواست خواهید شد. 

🕊️ حَدَّثَنَا حُمَيْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ قَالَ: حَدَّثَنَا حُصَيْنُ بْنُ نُمَيْرٍ أَبُو مِحْصَنٍ قَالَ: حَدَّثَنَا حُسَيْنُ بْنُ قَيْسٍ الرَّحَبِيُّ قَالَ: حَدَّثَنَا عَطَاءُ بْنُ أَبِي رَبَاحٍ، عَنْ ابْنِ عُمَرَ، عَنْ ابْنِ مَسْعُودٍ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ:«لَا تَزُولُ قَدَمُ ابْنِ آدَمَ يَوْمَ القِيَامَةِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ خَمْسٍ، عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ أَفْنَاهُ، وَعَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ، وَمَالِهِ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَفِيمَ أَنْفَقَهُ، وَمَاذَا عَمِلَ فِيمَا عَلِمَ»

                           📚 سنن ترمذی ۴/۶۱۲

📌 پیامبر ﷺ می فرماید: « روز قیامت در حضور خداوند، بنده قدم از قدم بر نمی دارد تا از پنج چیز از او سوال شود؛

۱) از عمرش، که درچه راهی صرفش کرده
۲) از جوانیش، که در چه راهی به سر برده
۳) از مالش، که از کجا آورده و در کجا خرج کردهحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۴) از علمش، که چه مقدار بدان عمل کرده
2024/10/05 13:23:01
Back to Top
HTML Embed Code: