Telegram Web Link
وقتی به تو می گویم برایت دعا کرده ام،
به این خاطر نمی گویم که تو هم برایم دعا کنی
زیرا فرشتگان این کار را کرده اند
بلکه به این خاطر  می گویم:
تا خیالت راحت باشد و بدانی که تنها نیستی
به این دلیل به تو می گویم:
تا اندکی از غم تو کم کنم

این روش مخصوص من است
تا اینگونه به تو بگویم
که تو برای من بسیار با ارزشی
و اینکه نگرانی تو نگرانی من است،
درد تو درد من است
گاهی وقت‌ها نمیتوانم با تو همدردی کنم
بنابراین به دعا متوسل می شوم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ادهم‌ شرقاوی
شبی در آشپزخانه مشغول انجام کارها بودم
برادرم آمد و گفت:
انگار که اینجا استخدام شده‌ای،
همیشه تو را در  آشپزخانه می‌بینم
بهش گفتم:
احتمالا تو واسم دعا نکرده‌ای
که از اینجا خلاص شوم

سپس ساکت شدم
و به یاد سخنان امام احمد افتادم که میفرماید:
از خدا خواستم که حفظ قرآن را برایم آسان کند
اما نگفتم که در سلامت و آسایش باشم
برای همین در زندان قرآن را حفظ کردم

به همین خاطر  از اینکه اینگونه
از برادرم درخواست دعا کردم،ترسیدم‌...
با خود گفتم اگر خلاص شدنم از آشپزخانه به سبب مریضی و  یا ناتوانی باشد چه؟
پس خیلی سریع گفتم:  به سلامتی از آن خلاص شوم...
روز بعد این موضوع را به دانش آموزانم اطلاع دادم
سپس یکی از شاگردانم گفت:
زنی را میشناسم که همیشه می‌گفت
خدایا 30 هزار دلار را  نصیبم کن
بدون آنکه برای بدست آوردنش
خودم را زحمت بدهم
پس از مدتی او این مقدار پول را دریافت کرد،
اما دیه‌ی مرگ پسرش بود

به همین خاطر اگر دعا کردید و چیزی خواستید بگویید:
خدایا آن را به سلامتی به من عطا کن
اگر خیری در آن هست آن را نصیبم کن
و وقتی آن را به من بخشیدی
دین و جانم در سلامت باشند

•ایاد فهمی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚠️ روانشناسی میگه :
آدمایی که آزارت میدن ، تحقیرت می‌کنن و زخم زبون می‌زنن بهت
همون کسانی هستن که خودشون در گذشته به شدت تخریب شدن ، به شدت زخم خوردن و پر از عقده های پنهان هستن...!

این آدما از کمبود محبت
کمبود اعتماد به نفس و عزت نفس رنج می‌برن
و با این اذیت‌کردنها  تلاش می‌کنن تا بقیه رو تا سطح خودشون پایین بکشن...!
و از رنج خودشون کم کنن و روی دوش بقیه بندازن.....

تنها راه مقابله با این آدمها :
بی‌تفاوتی
بی‌توجهی
اهمیت ندادن
و اگر حل نشد ؛ ترک کردنه...!

نذار این آدما   پیر و مریض و مسمومت کنند
یا بهشون بی‌توجه باش ، یا ترکشون کن..
ارزش زندگی تو بیشتر از ایناست

‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شایسته ی تفکر


👞 به فکر واکس زدن کفشهایمان هستیم و هر روز آن را روشن و براق میکنیم...!
💭 اما به فکر روشن شدن فکر و وجدان و تفکرات و عقیده مون نیستیم ..!!

👔 به فکر اتوکردن لباسهایمان هستیم و هر روز آن را اتو و صاف میکنیم..!
💖 اما به فکر دلهایمان نیستیم تا از کینه ها صاف کنیم..!!

🚗 به فکر ماشین و وسایل نقلیه خودمان هستیم و برای حفاظتش با چادر آن را می پوشانیم...!

👒 اما به فکر زن و دخترانمون نیستیم که برای نجات ازجهنم با چادر آنها را بپوشانیم ..!!

📱 نگران گوشی و تبلتامون هستیم که مبادا بشکنه...!
🙇🏻 و اگر بچه کوچکمون آن را زمین زد برسرش داد و فریاد میزنیم...!
💔 اما نگران دل کوچک بچه هامون نیستیم که مبادا بشکنه...!!

☔️ غرق در مادیات شده ایم ... و معنویات را فراموش کرده ایم..!

📰 غرق در پیامهای جور واجور و گوناگون درصفحات مختلف مجاری شده ایم..
📖 و پیام پروردگار و کلامش را فراموش کرده ایم...!

👿 غرق درخواهشات نفسانی شده ایم..
🌻 و بهشت و جهنم را فراموش کرده ایم..!

🎹 غرق در بازی و سرگرمی و لهو و لعب شده ایم..
🕌 و عبادت و هدف خود را ازخلقت فراموش کرده ایم..!
‼️ انگار ما فقط برای بازی و تفریح و سرگرمی آفریده شده ایم..!!
.
🔮 غرق در تجملات و زر و زیور دنیا شده ایم !
🍁 و آخرت و مرگ را فراموش کرده ایم..!

👤 غرق در ذات و نفس خود شده ایم..
👥 و دیگران و همنوعان را فراموش کرده ایم..!

📡 غرق در تماشای فیلمهای مستهجن و سریالهای خانمان برانداز و ضددین و مروج بی حیایی و فحشا شده ایم..
😔 و شرم و حیا و خوف از الله و آخر عاقبت این فیلمها رافراموش کرده ایم..!

📣 ای بشر..
📣 و ای مسلمان ...!

⁉️ به کجاچنین شتابان.؟؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃 ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
🍃 کین ره که تو میروی به ترکستان است..!!
🔴 دیگر « بوی ماه مهر » مصداق ندارد .

بوی پاییز را می شود استشمام کرد ، بوی خوبی که از رسیدن میوه ها و تکاندن درخت گردو ، می شود حسش کرد .

نسیم خنکی ، خصوصا شب ها از پنجره مهمان خانه می شود وبا خودش بوی پونه و نعناع می آورد . قاصدک ها همه جا هستند و پیام می آورند که روز و شب های سرد در راهند .
ریژاو زیبای من هم لباس رنگ رنگ می پوشد و دراین لباس چند رنگ ، خوش نماتر می شود .
باغ پر از همهمه‌ی سارها می شود .

پاییز با تمامی زیباییش اما ، فصل هزینه برای خانواده هاست و خانواده های فقیر ، نگران خرید کیف و کفش و کتاب و لوازم التحریر هستند و هزینه ی این ها سربه فلک کشیده و کابوس این روزهای مردمان تهیدست حاشیه ی شهرهاست . گرفتن سرویس و حق مشارکت کمک به مدرسه بماند که قوز بالای قوز است .
شاید قشنگی روزهای اول مهر ، به کفش و کیف تازه است که بچه ها را به وجد می آورد .
به شیطنت های راه مدرسه و سرودهای دسته جمعی بود .....
شاید به دفترهای فانتزی و عکس روی جلد آن هاست که بچه ها را صبح زود از خواب بیدار می کند و شوق پوشیدن کفش ها و پریدن های پروانه ای و ذوق های بی تکرار کودکی می شود . مداد رنگی و پاک کن و دفترچه های نقاشی و خمیر مجسمه ...‌

اما ....من چقدر باید از این « اما » ی فاصله انداز استفاده کنم ؟ اما ....برای بچه های فقیر ، همان دفترهای کم برگ معمولی و مداد و پاک کن ،هم بزور تهیه می‌شود .
جامدادی و جا ساندویچی و قمقمه ی آب که حرفش آن میانه نیست .
حالا مدرسه های غیر انتفاعی و تدارکات مفصل برای روز اول و شروع پر خاطره ی مهر لاکچری و رستوران و بوفه ی شیک و ....
دل کودک فقیر بسوزد که در این کشور ، دیگر کودک فقیر و غنی ، کنار هم در یک کلاس ، نمی نشینند و درس نمی خوانند .
درصد قبولی کنکور هم خودش تراژدی پردردی است که قهرمانش بچه های ژن خوب و ثروتمند است و خودتان بقیه ی ماجرا را بخوانید و دیگر محتاج قلم فرسایی نیست.

دیگر نه مهر ، نه سرود « باز آمد بوی ماه مدرسه » و نه بوی کفش و تازه و کتاب تا نخورده ، هیچکدام انگیزه ای برای کودک فقیر ایرانی نیست ، چون می داند رقیب اش در مدارس غیر انتفاعی و پدرهای مایه دار ، اجازه هم سطحی را به او نمی دهد و سهم او ، دویدن و نرسیدن است .
مهر ، نزدیک است و بچه های محله ای که من در آن نیرو دارم و کار می کنم ، هنوز توان خرید مایحتاج را ندارند و من غمگین و دلگیر و افسرده ام .....

کتایون محمودی "روزهای آخر شهریور ۱۴۰۳"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان  قضاوت  زود هنگام....

صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به‌سمت محل کارش حرکت کرد.

🔸در جاده‌ دوطرفه، ماشینی را دید که از روبه‌رو می‌آمد و راننده آن، خانم جوانی بود.

🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»

🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»

🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.

🔸مرد به‌خاطر واکنش سریع و هوشمندانه‌ای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که می‌تونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر می‌کرد و از کلماتی که به ذهنش می‌رسید، خنده‌اش می‌گرفت.

🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابه‌لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه‌ جلوی ماشین و اتومبیل مرد به‌سمت آن درختان منحرف شد.

🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت‌کردن زودهنگام شده.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و ششم

ناراحت گفت:
_اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشته‌های این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام می‌دهم.
قطره اشکِ از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده گفتم:
_اما این عادلانه نیست...
+ این که قلب مرا این چنین به بازی گرفتی و اصلاً توجه‌ای هم نداری، این هم نا عادلانه نیست؟
به صورت‌ام نگاه کرده گفت:
_ازدواج با من را قبول کن تا تو‌را نزد ثریا ببرم.
گفتم:
_نمی‌توانی در حق‌ام این چنین کارِ را انجام دهی، مگر عاشق آن نیست که خواسته‌های معشوق‌اش مهم‌تر همه باشد؟
+ آه ماه‌نور خاتون دیگر صبرِ برایم نگذاشتی صبرم تمام شد.
_ این یعنی تو عاشق واقعی نیستی، شرمنده‌ام عزیزخان عشق را با هوس اشتباه گرفتی!
ناراحت بسویم نگاه کرده گفت:
_رب‌ام مشهود است که این هوس نیست، عشق تو مرا به مرز جنون کشانیده و من دیگر تحمل‌اش را ندارم. عشق تو حال‌ام را این چنین کرده چقدر سرکش هستی ماه‌نور خاتون، تو همان دختر عصیانگر هستی و فقط‌ همین!
می‌گویند:
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.
『 اگر خدا بخواهد، دو قلب را نصیب هم‌دیگر می‌کند؛ حتی اگر مسافت زمین تا آسمان بین آنها فاصله باشد.
من دیگر سرنوشت خویش را به رب‌ام واگذار نمودم، چون نگاه‌ام به عزیز افتاد قلب‌ام به شدت می‌تپید.
این‌جا چه اتفاقِ در حال وقوع بود خود نیز نمی‌دانستم.
بسویش نگاه کرده و این‌بار با همان نگاهِ ملتمس گفتم:
_باشد قبول است هرچه تو بگویی فقط مرا نزد ثریا ببر!
ناگهاني نگاه‌اش رنگ عوض کرده گفت:
_من تو را مجبور به ازدواج با خودم نمی‌کنم‌.
این‌بار گیچ بسویش نگاه ‌کردم، این بشر اصلاً تعادل نداشت.
سخنان چند قبل‌اش را نگاه و حالا این یکی گفته‌اش، به صورت‌اش نگاه کردم و تا خواستم حرفِ به زبان بی‌آورم میان حرف‌ام پریده گفت:
_حالا هرچه بیا تا تو را نزد ثریا خانم ببرم.
خوشحال از حرف‌اش دستان‌ان را به هم‌کوبیده گفتم:
_زنده باد بلاخره این همه انتظار تمام شد.
با لب‌خند بسویم نگاه کرده و با دست بسویم اشاره نموده گفت:
_خانم‌ها پیش قدم‌تر هستند عجله کنید ماه‌نور خاتون!
حرفِ نگفته و قدمِ بسوئ مقابل گذاشتم و او هم همراه با من یک‌جا هم‌قدم شد.
هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم به هیجان من بیشتر می‌افزود.
چون در مقابل خانه‌ای آن‌ها قرار گرفتیم.
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت...
_چرا این‌گونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامه‌ای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانی‌که خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامه‌اش را برایم تعریف نمی‌کند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.
این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمی‌دانی؟
قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آن‌چه را که شرط گذاشته بودند انجام می‌دادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف می‌نمودند.
با دست‌اش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!
چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که می‌گفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بی‌آید که عروس تان آمده!
ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.
مگر من از چه موقع عروس‌ او شده‌ام؟
با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بی‌آید و همین‌جا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.
خندیده گفت:
_الهي آمین!
با اتمام حرف‌اش محکم دست‌ام را گرفته و بیدون این‌که منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.
پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچ‌کسِ در خانه‌ای آن‌ها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دل‌ام ایجاد شد.
نکند عزیز نقشه‌ای بر سر دارد که من از آن بی‌خبرم؟
چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.
عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشه‌ای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.
چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود این‌که ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.
چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام‌ او در مقابل‌اش قرار گرفته و بوسه‌ای بر دستان‌اش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.
خانم در یک حرکت ناگهاني از گوش‌های عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر این‌جا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمی‌ترسی این همه سر به سر دخترک مهربان می‌گذاری!
عزیز همان‌گونه که سعی در رهايي گوش‌هایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم این‌جا آوردم‌اش!
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و هفتم

مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.
در کنار اتاق‌اش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمی‌کنی؟
عزیز دست‌اش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر می‌گردم.
چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لب‌خند به صورت‌ام نگاه کرد، لب‌خند کوچکِ در لبا‌ن‌ام جا گرفته و گفتم:
_هنوز هم باورم نمی‌شود شما این‌جا در مقابل من نشسته‌ اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!
مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه این‌گونه نگوید!
دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازه‌ای شما این را برداشته و خواندم.
در همان‌ هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل‌ مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوه‌ای خشک بود در مقابل‌ من و مادر بزرگ قرار داد.
آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!
این بار ثریا خانم گفت:
_مگر می‌شود مهمان همین‌گونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!
درست در مقابل‌اش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهمان‌نوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من این‌جا آمده‌ام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود می‌برد، آیا دولت‌خان زنده بود، آیا عزیز نواسه‌ای شما است؟
با این حرف‌های من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از این‌جا فرار نمایم.
آهسته خندیدم خوب چه کار می‌کردم از بس با دیدن‌‌اش هیجانی شده بودم نمی‌دانستم چه کار انجام دهم.
این‌که با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطره‌هایش زندگی نمودی و حالا در مقابل‌ات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.
حال‌ام درست شبیه افشین بود که می‌گفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...
ثریا خانم جرعه‌ای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.
چون نگاه‌‌ام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاه‌اش مرا اشاره گرفته بود، آن‌گونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاه‌ها و فقط نگاه‌ام را به دستان‌ خود دوختم.
در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.
شخصِ که در مقابل‌ام قرار داشت مدتِ دو سالِ می‌شد که کاملاً غیب‌اش زده بود.
درست بود آن روز دولت‌خان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.
او باورش نمی‌شد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.
مدتِ دوسال بود که غیب‌اش زده بود و این‌که در این مدت کجا بود برای هیچ‌کسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولت‌خان دوباره آغاز شد.
تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیق‌خان بود که نمی‌گذاشت یک زندگی آسوده‌ای را داشته باشیم.
نظام‌ها و حکومت‌های که تغییر می‌نمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دختران‌ام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.
شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا می‌کنم هیچ‌کسِ شاهد آن نباشد.
غصه‌های من تمامی نداشت که دوباره دولت‌خان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام من‌هم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندان‌ام بزرگ می‌شدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.
وای که چه سخت بود برایم او هم‌چون مادر و تکیه‌گاهِ من شده بود.
شریف پسرم‌ هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.
روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانه‌های بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولت‌خان نمایان شد.
زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگران‌اش بودم و اما برای این‌که فرزندان‌ام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمی‌دادم.
او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورت‌اش و لباس‌هایش کاملاً غرق در خون بود.
چون صورت‌اش به من افتاد بی‌حال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!
خون در بدن‌ام منجمد شد، این یعنی این‌که صدیق‌خان را از بین برده بود.
با اتمام این حرف‌‌اش درست در آغوش من چشمان‌اش بسته شد.
خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتن‌اش زندگی را برایم بخشيده بود.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◾️بیایید بسوی محبوب رب العالمین
🎙حافظ محمد کریم صالح

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_بیستم
وقتی در باز شد و کیوان رو دیدم از ته دلم خوشحال شدم برای اینکه باز تونستم برادرم رو ببینم😅 کیوان مثل همیشه با روی خوش گفت : سلام، خانوم کوچولوی گریه یی بیا بیرون ببینم با اخم گفتم: علیکم سلام ! من کوچولو نیستم ،گریه یی هم نیستم ... شما بفرما من خودم میام😁😅 کیوان گفت : استغفرالله ! این زبون تو کوتاه نمیشه بعدم رفت...
( خب بهم نگو کوچولو که چیزی نگم بهت😑) در عجب بودم که پدرم چجوری اجازه داده بود کیوان بیاد و عجیب تر اینکه چجوری درو باز کردن😐 رفتم بیرون از اتاقم ، طبقه ی پایین همه بودن جز من😕 سلام کردم و نشستم کنار کیوان ... پدرم گفت : خواهر برادر هردوتون اینجایید...
خوب میدونید این چند وقت چقدر برام دردسر درست کردین ،تو در همسایه ، فامیل، دوست و آشنا حتی محل کار آبرو نذاشتین برای من... فکرشم نمیکردم بچه های من ، با اون همه کمالات و َو َجنات اینجوری آبرو مو ببرن ( پدرم خیلی روی تربیت ، روابط و برخوردهامون حساس بود😕همینم باعث شده بود که کمی متفاوت تر از بقیه باشیم😬)
کیوان گفت : پدر جان ! اینکه ما
#اسلام رو قبول کردیم آبروریزی نیست ، باور کنید #اسلام نیکی و خوشبختی داره ، #اسلام آبرو و عزت داره ...
پدرم گفت : اینقدر برای من از
#اسلام شعار نگو پسر ، هرچی که هست تو قبولش داری ولی من نه... به هر حال الان گفتم اینجا باشید تا باهاتون حرف بزنم... کیوان با آرامش و احترام گفت : بله، بفرمایید
پدرم گفت :
#اسلام رو بزارید کنار قبل اینکه پدرم چیز دیگه یی بگه گفتم : امکان نداره همچین چیزی رو قبول کنم... پدرم گفت: همینکه من گفتم ، #اسلام رو بزارید کنارهم من و هم کیوان صدامون دراومد خب حاضر نبودیم #اسلام رو کنار بزاریم و تحت هیچ شرایطی ممکن نبود این حرف پدرم رو قبول کنیم...
بعد از بحث و سرصداها پدرم گفت : بسیار خب ! برام راهی نذاشتین ... از این به بعد کاری به کارتون ندارم ، هرجا میخواین برید و هرکاری میخواید بکنید ... اما یادتون باشه همینطور که من گفتم کاری بهتون ندارم ، شماهم کاری به من و این خونه زندگی و همینطور همسرم ندارین ، بچه هایی مثل شما هیچوقت نداشتم و شماهم انگار پدر و مادری نداشتین... هم خونه یی هستیم  ولی راهمون از هم جداس....
حرفهای پدرم با عصبانیت و جدیت بود
#الله شاهده که وقتی داشت اون حرف هارو میزد چه غمی نشسته بود توی دلم😔 برای بچه ها واقعا سخته که پدرمادر اینجوری اونارو از خودشون دور کنن و پدر مادر من دقیقا داشتن همینکارو میکردن باهامون😔برای کیوان هم سخت بود ...
تمام مدت هیچکس چیزی نگفت ، در عجب بودم چجوری میتونستن این ظلم رو قبول کنن به مادرم گفتم : مامان ! میشنوی بابا چی میگه؟ مامان تو که نمیزاری باهام اینکارو بکنه نه؟ نمیزاری منو از خانوادم جدا کنه مگه نه ؟
مادرم گفت : من تا به امروز روی حرف پدرتون حرف نزدم ، الان هم حق با اونه
وقتی این حرف رو از مادرم شنیدم واقعا ناامید شدم 😔 گفتم : ولی مگه اشتباه ما چی بوده؟ اینکه
#مسلمان هستیم ؟ #اسلام کجاش اشتباهه اخه؟ کلام #خدا و #سنت پیامبر کجاش غلطه ؟ چرا اینقدر اذیت میکنید ؟
پدرم گفت : از این به بعد همونطور که گفتم دیگه کاری به کارتون ندارم پس اذیت نمیشید ، انگار هیچوقت شما دوتارو نداشتم و فقط به حیث همخونه توی این خونه باهام زندگی میکنید..باور کنید بخاطر ترس از آبرومه که از خونه بیرونتون نکردم وگرنه من برای دوتا بچه مسلمون تو خونه ام جایی ندارم...
کیوان گفت : پس بزارید ما بریم ، اتفاقا اگه باهاتون زندگی کنیم کسر شأن تون میشه😅 چون میگن با
#مسلمان ها زندگی میکنید...
از اینکه کیوان اونقدر راحت حرف رفتن و ترک خانواده میزد واقعا تعجب کرده بودم رفتار همشون عجیب بود و این رفتارها برای من قابل درک نبود ، نمیخاستم خانوادمو از دست بدم ولی انگار خانوادم شده بودن سرسخت ترین دشمن هام😔
پدرم گفت : میزارم برید ولی الان نه ! هر وقت تونستی رو پای خودت بایستی و زندگی کنی بیا دست خواهرتم بگیر هرجفت تون هرجهنمی که خواستین برید...
ترجیح دادم حرفی نزنم😔خانوادم من رو نمیخواستن فقط برای اینکه
#مسلمان بودم ، باهام دشمن شده بودن چون #مسلمان بودم و تحمل تمام این رفتارها و حرفها برای یه دختر ۱۲ ساله واقعا سخت بود😔اون روز دیگه حرفی زده نشد ، بدون حرف برگشتم به اتاقم از اتفاقات و حرفهای پیش اومده واقعا ناراحت بودم و هیچ جوره گریه ام بند نمیومد😭 کیوان اومد تو اتاقم ، بهم گفت : امیدت به #الله باشه خواهر گلم ! میدونم دوست نداشتی این اتفاقات بیوفته ولی مطمئن باش #اسلام ارزش شو داره..! این سختی هایی که من و تو باید تحمل کنیم و داریم اینکارو میکنیم در مقابلم رنجی و سختی که #پیامبر مون و #اصحاب کشیدن هیچی نیست!! باید قوی باشی ، تو همیشه قوی و محکم بودی عزیزم الانم میتونی ... من کنارتم ، از همه مهم تر اینکه تو #الله رو داری😍

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾

⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

🐀سرنوشت مشترک

🗯مشکل من مشکل تو، و مشکل تو مشکل منم هست...

🐁موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببینه این همه سر و صدا برای چیه.مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خودش آورده بودو زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هاشو را لیسید و با خود گفت : کاش یه غذای حسابی باشه.
اما همین که بسته را باز کردن،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد،چون صاحب مزرعه ی تله موش خریده بود .
موش با سرعت ب مزرعه برگشت تا این خبر جدید رو به همه ی حیوانات مزرعه بده.اون به هرکسی که می رسید ، می گفت:توی مزرعه یک تله موش آوردن،صاحب مزرعه یک تله موش خریده.
🐓مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : آقای موش ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره .
میش وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می تونم دعات کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی نداره . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه توئه.

🐁موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ،🐄 به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکون داد و گفت : من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تله موش بیفته . !
گاو اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگه روزی تو تله موش بیفته ، چی می شه ؟
در نیمه های همون شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی توی خونه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سمت انباری رفت تا موش رو که تو تله افتاده بود ، ببینه .

👩زن تو تاریکی متوجه نشد که چیزی که تو تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرنکی بود که دمش به تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنشو در این حال دید اونو فوراً به بیمارستان رسوند . بعد از چند روز ، حال زن بهتر شد . اما روزی که به خونه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب اون هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .

🧔مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ توی خونه پیچید .اما هرچه صبر کردن ، تب بیمار قطع نشد . بستگانش شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردن تا جویای سلامتی زن بشن . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش رو هم قربانی کنه تا با گوشت میش برای میهمانان عزیزش غذا بپزه .

🌾روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن اون خیلی زود تو روستا پیچید . افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری زن شرکت کردن . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و با گوشت گاو غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببینه .

🪨حالا ، موش به تنهایی توی مزرعه جلوی لونش نشسته بود و به حیوانات زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼

📚#داستان۰کوتاه

🌻در يكي از روزها پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست كرد كار عجيبي انجام دهند .از هر وزير خواست تا كيسه اي برداشته و به باغ قصر بروند و كيسه ها را با ميوه ها و محصولات تازه پر كنند . همچنين از آنها خواست كه در اين كار از هيچ كس كمك نگيرند.

🔆وزرا از دستور پادشاه تعجب كرده و هر كدام كيسه اي برداشته و به سوي باغ راه افتادند .
وزير اول كه به فكر راضي كردن شاه بود بهترين ميوه ها و با كيفيت ترين محصولات را جمع آوري كرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي كرد تا اينكه كيسه اش پر شد .

🌻اما وزير دوم میدانست كه شاه اين ميوه ها را براي خود نمي خواهد، پس با تنبلي و شروع به جمع كردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي كرد تا اينكه كيسه ها را با ميوه پر كرد .

🔆وزير سوم كه مطمئن بود شاه درون کیسه را نگاه نمی کند كيسه را با تنبلی به سرعت با علف و برگ درخت و خاشاك پر نمود .

🌻روز بعد پادشاه دستور داد كه وزيران را به همراه كيسه هاي كه پر كردند بياورند .
وقتي وزيران نزد شاه آمدند به سربازانش دستور داد سه وزير را گرفته و هر كدام را جدا به زنداني دور كه هيچ كس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آنها نرسانند همراه با کیسه هایشان به مدت 3ماه زنداني كنند .

🔆وزير اول بدون سختی و رنج پيوسته از ميوه هاي خوبي كه جمع آوري كرده بود مي خورد تا اينكه سه ماه به پايان رسيد .

🌻اما وزير دوم اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار ميوه هاي تازه اي كه جمع آوري كرده بود سر كرد .
و وزير سوم قبل از اينكه روز اول به پايان رسد از گرسنگي مرد .

🔸مصداق این دنیاست...
حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،اما فردا زمانی که به ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند,در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی..
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رساند.

🪃پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم.فردا در زندانمان چه خواهیم کرد...؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼مراقبت داریم تا مراقبت

مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت می‌کرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.

روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.

آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!

پس بدان تو هرگز نمی‌توانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بابا بزرگم، اقاجون مثل همیشه روی تخت نشسته بود. آخه راه رفتن براش خیلی مشکل بود.حتی موقع راه رفتن مجبور بود از دو عصا که زیربغلش میگذاشت استفاده کند. من و خواهرهایم همیشه کشیک میکشیدیم تا زمانیکه اقاجون خوابیده عصاشو برداریم با اون تو اتاق راه بریم. فقط خدایی نکرده اگر بیدار میشد و متوجه می شد که عصاشو برداشتیم با لهجه ترکی میگفت:اگه یه دفعه دیگه عصای منو بردارید با همین عصا به خدمتتون میرسم .البته پیرمرد بسیار مهربانی بود و حتی یکبار هم از عصاش برای تنبیه ما استفاده نکرد فقط حرفشو میزد و ماهم خوب فهمیده بودیم که هیچ وقت اینکارو نمیکنه. اقاجون هر وقت میخواست قرصهاشو بخوره از ما میخواست که براش یک لیوان آب بیاوریم . یا اینکه سطل زباله کوچکی که کنار تختش گذاشته بود رو خالی کنیم . من همیشه سعی می کردم موقعهایی که آب میخواست براش اب بیارم و از خالی کردن سطل زباله متنفر بودم .بوی تند ته سیگاری که داخل سطل اشغال بود همیشه اذیتم میکرد. اقاجون هر وقت کمکش میکردم یه سکه دوتومنی کف دستم میگذاشت و می گفت .بیا نانازجان برو برای خودت یه چیزی بخر. و منم با گرفتن سکه خیلی سریع دمپایی پلاستیکی رو پا میکردم تا سر کوچه میدویدم تا از بقالی بابای حمیده تمرهندی بخرم.هنوز هم وقتی به مزه ترش و خوشمزه ی تمرهندی ها فکر میکنم بزاق دهانم بیشتر میشود. شبها هم برای خودش کلی قصه داشت من و سه خواهردیگه در همون اتاق آقاجون رختخوابمونو پهن میکردیم و با قصه های طولانی و قشنگ اقاجون به خواب میرفتیم. اما یکبار بعد از اونکه نمازش رو روی همون تخت خواند گفت:من حالم خوب نیست سرو صدا نکنید میخوام کمی بخوابم. اما بعد از چند ساعت هر چقدر اقاجون رو صدا زدیم دیگه هیچ صدایی از او شنیده نشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍ ‍ ‍ "سر و گوش آب دادن"

در روزگاران گذشته که حمام عمومی و خزینه دار وجود داشت، مردمی که به حمام می رفتند ناگزیر بودند که چند ساعت از روز را در صحن حمام به نظافت و شستشوی خود و کودکانشان بپردازند.
زنان خانه دار نیز که از نظر معاشرت در بیرون از خانه محدودیت هایی داشتند به ترین فرصت را در حمام می یافتند تا برای هم سفره ی دل را بگشایند و رویدادهای هفته ای را که گذشت برای یکدیگر تعریف کنند.
در حمام های زنانه چون زنان در گروه های دو تایی، سه تایی و چهارتایی با هم حرف می ردند، سر و صدای زیادی در صحن حمام ایجاد می شد و به همین دلیل چون صدای کسی درست شنیده نمی شد همگی مجبور بودند حرف های خود را با صدای بلند برای یکدیگر تعریف کنند. (اصطلاح حمام زنانه نیز از همین جا است که در آن جا نه گوینده و نه شنونده معلوم است).
کسانی هم که با یکدیگر اختلافی داشتند و گاه هر دو در حمام حضور داشتند از این فرصت استفاده می کردند و برای آن که بدانند که آن دیگری پشت سر او چه می گوید و چه گونه از او بدگویی می کند، هنگامی که یکی از آن دو وارد خزینه می شد آن دیگری یکی از آشنایانش را به بهانه ی شستشوی تن به درون خزینه می فرستاد تا "سر و گوش آب بدهد"، یعنی وانمود کند که دارد خود را می شوید ولی دزدانه به حرف ها گوش بدهد و خبرها و بدگویی ها را برای فامیل خود ببرد.
به طور کلی در آن روزگار هر کس می خواست از اوضاع و احوال و رویدادهای روزهای گذشته در محل با خبر شود با رفتن به حمام و "سر و گوش آب دادن" در خزینه و دزدانه گوش دادن به گفته های دیگران که با صدای بلند با یکدیگر حرف می زدند، از همه ی این رویدادها آگاه می شد.
بدین ترتیب عبارت "سر و گوش آب دادن" که هم برای جاسوسی کردن و هم برای کسب خبر به کار می آمد، رفته رفته در میان مردم به صورت اصطلاح در آمد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قانون روابط : "از من بشنو، نه در مورد من" 

وقتی خودت دو تا چشم داری،
پس چرا مردم را با  گوش هایت می‌بینی؟!
بر اساس آنچه از مردم می‌بینی با آن‌ها تعامل کن
نه بر اساس آنچه که درباره‌شان می‌شنوی
این روزها افرادی که داستان سرایی میکنند زیادند ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چطور خودتان را خوشحال کنید؟

1. دست از انجام کارهایی که تمایلی به انجامشان ندارید بردارید
2. رک و صریح حرف بزنید
3. تلاش برای راضی نگه داشتن همه را متوقف کنید
4. منظور واقعی خود را بیان کنید
5. به غرایز خود اعتماد کنید
6. هرگز خودتان را تحقیر نکنید
7. الهامات خود را دنبال کنید
8. از نه گفتن بیم نداشته باشید
9. از بله گفتن بیم نداشته باشید
10. با خودتان مهربان باشیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پند زیبا💖

📍🌺فاصله نگیرید ؛ اِنزوا ، عمر را کوتاه میکند ... !قضاوت نکنید ؛مردم از شما متنفر میشوند !

📍❗️دیگران را درک کنید و کاری کنید کنارِ شما حالشان خوب باشد ، به همه لبخند تعارف کنید

📍🌺این همان هوش و نبوغِ اجتماعیست ،چیزی که لازمه ی روابطی سالم و پایدار و رمزِ محبوبیتِ
شماست قبول دارم !

📍❗️تحملِ تفاوت ها گاهی واقعا سخت میشود،من خودم هرازگاهی کم می آورم از این پیچیدگیِ عجیب

📍🌺اما باید این را پذیرفت و هضم کرد که هم انسان ها و هم شرایط و مشکلاتشان با هم فرق دارد

📍❗️نمیشود از همه توقعِ سازگاری و همراهی داشت ،اما میتوان این تفاوت ها را درک کرد و روابطِ بهتری داشت

📍🌺باید با ناملایمتی ها مدارا کرد
باید کمی همدل بود،این مردم حتی شادترینشان هم مشکلاتِ خودش را دارد اینقدر انگشتِ تقصیر به سمتِ هم نگیریم

📍❗️باور کن که آدم ها نمیخواهند بد باشند ، آدم ها متفاوتند همین . !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📍🌺میتوان با وجودِ تمامِ تفاوت ها کنارِ هم شاد بود، میتوان جامعه ی بهتری داشت
2024/10/02 20:30:31
Back to Top
HTML Embed Code: