وقتی دوستی یا عزیزی غم بزرگی دارد
تو هم سهمت را از این غم خواهی گرفت
این دل به دل راه داشتنها فقط برای خوشی و ابراز محبت نیست،از غم او هم به دلت راهی هست چه بسا هموارتر از شادیهایش
هر جا که خیال و قلبت تعلقی به آن داشه باشد سهمی از غمهای آنجا هم همیشه برایت کنار گذاشته شده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو هم سهمت را از این غم خواهی گرفت
این دل به دل راه داشتنها فقط برای خوشی و ابراز محبت نیست،از غم او هم به دلت راهی هست چه بسا هموارتر از شادیهایش
هر جا که خیال و قلبت تعلقی به آن داشه باشد سهمی از غمهای آنجا هم همیشه برایت کنار گذاشته شده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه ی آدم ها در گوشه های پنهان ذهنشان
کسی را دارند که از استشمام عطر بودنش جان می گیرند
هر صبح به هوایش بیدار می شوند
تمام روز با خیالش قدم می زنند و
هر شب خاطره هایش را به آغوش می کشند
به هوای همین یک نفر ها،ست که می شود نفس کشید ؛ زندگی کرد
می شود بی هوا ،از ته دل خندید و به شریان خسته ی جهان ،امید تزریق کرد
این یک نفرها،به آدم انگیزه ی روییدن می دهند
انگیزه ماندن و قد کشیدن و مسافر آفتاب شدن ...
این ها زندگی را برای آدم ترجمه می کنند
باید شش دانگ حواسمان را جمع کنیم
باید مراقب این یک نفرها باشیم
🍃◍⃟🌸حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کسی را دارند که از استشمام عطر بودنش جان می گیرند
هر صبح به هوایش بیدار می شوند
تمام روز با خیالش قدم می زنند و
هر شب خاطره هایش را به آغوش می کشند
به هوای همین یک نفر ها،ست که می شود نفس کشید ؛ زندگی کرد
می شود بی هوا ،از ته دل خندید و به شریان خسته ی جهان ،امید تزریق کرد
این یک نفرها،به آدم انگیزه ی روییدن می دهند
انگیزه ماندن و قد کشیدن و مسافر آفتاب شدن ...
این ها زندگی را برای آدم ترجمه می کنند
باید شش دانگ حواسمان را جمع کنیم
باید مراقب این یک نفرها باشیم
🍃◍⃟🌸حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹ویدئو نشید جدید
💌درباره غزه
🎤خواننده : شمس الدین سرودی
🔷 اجرای زنده در مراسم شهر سوران - شهریور ۱۴۰۳
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌درباره غزه
🎤خواننده : شمس الدین سرودی
🔷 اجرای زنده در مراسم شهر سوران - شهریور ۱۴۰۳
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هشتم
سخناناش همچون خنجرِ درست در قلبام فرود میآمد و من سکوت کرده بودم، ربام را سوگند که از خودم خجالت کشیدم.
دیگر آنجا ایستادن را جایز ندانسته و یک راست از جا برخاسته راهِ عمارت را در پیش گرفتم که در میان راه اسمام را صده زده گفت:
_دوباره فرار کن بانوی سرکش من!
نگاهام را به عقب دوخته گفتم:
_با اتمام رسیدن این دفترچه هرچه بخواهی انجام میدهم، حتیَ اگر برایم بگویی بمیر هم میمیرم؛ فقط بگذار تمام شود این نوشتهها...!
گویا با این سخن من خوشحال شده بود که گفت:
_بیصبرانه منتظرم بانوي عصیانگر من!
او خندید و من هم راهِ عمارت را در پیش گرفته و مشغول خواندن ادامهای نوشتههای ثریا خانم شدم، یعنی واقعا کی بود آن ثریا خانم؟
#ثریا.....
نمیدانم مرا با چه مقیاسی سنجیده است.
من همان عصیانگر بانوي او هستم؛ اما او مرا چون دیوانهای پنداشته است.
خودش را از دیدگانام ناپدید ساخته تا باشد که مرا با این کار خود زجر دهد.
ندانست که این غیابت ناگهاني او مرا از پا در آورد.
حالا نمیخواهم برای لحظهای هم غافل شوم از این حس عذابآور!
لباسهایم را یکی پس از دیگرِ داخل بقچهای گذاشته و آماده از اتاق خارج شدم.
یک هفته گذشته بود و یک هفتهای عذابآور برای من بود.
نبود!
یک هفته میشد که نبود و حتیَ به خانه نیز سر نزده بود، پس از آن شبِ نکاح هیج احوالِ از سویش ندارم و این حس عذاب وجدان رهايي نمیداد مرا...
همه میدانستند؛ اما به روی خود نمیآوردند تا مبادا من ناراحت شوم.
دوباره با یادش در چشمانام اشک حلقه بست.
آهسته لب زده گفتم:
_کجایی مجاهد؟!
هنوز حرفام به اتمام نرسیده بود که حفصه خودش را دوان، دوان در مقابل قرار داده همانگونه که نفس، نفس میزد بسویم نگاه کرده گفت:
_ثریا خانم برادر کار تان به اتمام رسید؟
سرم را به نشانهای رضایت تکان داده گفتم:
_بلی تمام شد؛ کارِ داشتی حفصه؟!
با لبخندِ کوچکِ گفت:
_ما همه آماده هستیم این بقچهای لباس خود را بردار و یک راست سوار اولین موتر شو...
خیره بسویش نگاه کرده گفتم:
_مگر تو نمیآیی با من؟
+ ثریا چقدر سوال میپرسی برو عجله کن من هم بعد از گرفتن لباسهایم میآیم.
فقط بسویش نگاه کرده، بیهیچ حرفِ از خانه خارج شده و یک راست راهِ اولین موتر را در پیش گرفتم.
در عقب را باز کرده همانگونه که بقچهای لباسهایم را آنجا میگذاشتم.
صدایی شخصِ به گوشام میرسید که میگفت:
_بیا و در کنارم بنشین!
با چشمان متحیر نگاهام را به دولتخان دوختام، وای خودش بود.
همانِ که یک هفتهای کامل احوالِ از سویش نداشتم؛ ناخودآگاه اخمِ میانِ جبینام قرار گرفت.
با همان بقچهای لباس از موتر پیاده شدم و در را نیز محکم بسته دوباره راهِ خانه را در پیش گرفتم.
هم از دیدناش خوشحال بود و هم برای این غیابت یک هفتهای او دلخور و ناراحت بودم، آخر کجا بود این یک هفته؟
مگر ندانست چه سخت گذشت برایم.
گلویم دوباره بغض کرده بود، دستام کشیده شد و به آغوش دولتخان پرت شدم.
قطره اشکی از گوشهای چشمام چکیده خودم را کنار کشیدم از آغوشاش!
بسویم مغموم نگاه کرده گفت:
_سوار موتر شو...
در صدایش اوج التماس، ناراحتی و دلتنگی بود، سرم را تکان داده و پیشتر از او قدم گذاشتم.
به دستور او درست در کنارش نشستم، تا بدانم چیست خودرو با سرعت از جا کنده شده به راه افتاد.
همانگونه که رانندگی میکرد، آهسته گفت:
_دلتنگام نشده بودی بانو؟
بسویش نگاه کردم، چه میگفتم؟
میگذاشتم سخنانام حال آشفتهای دلم را فاش سازد؛ یا آن که سعی در بیخیال بودن میکردم.
گفتم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هشتم
سخناناش همچون خنجرِ درست در قلبام فرود میآمد و من سکوت کرده بودم، ربام را سوگند که از خودم خجالت کشیدم.
دیگر آنجا ایستادن را جایز ندانسته و یک راست از جا برخاسته راهِ عمارت را در پیش گرفتم که در میان راه اسمام را صده زده گفت:
_دوباره فرار کن بانوی سرکش من!
نگاهام را به عقب دوخته گفتم:
_با اتمام رسیدن این دفترچه هرچه بخواهی انجام میدهم، حتیَ اگر برایم بگویی بمیر هم میمیرم؛ فقط بگذار تمام شود این نوشتهها...!
گویا با این سخن من خوشحال شده بود که گفت:
_بیصبرانه منتظرم بانوي عصیانگر من!
او خندید و من هم راهِ عمارت را در پیش گرفته و مشغول خواندن ادامهای نوشتههای ثریا خانم شدم، یعنی واقعا کی بود آن ثریا خانم؟
#ثریا.....
نمیدانم مرا با چه مقیاسی سنجیده است.
من همان عصیانگر بانوي او هستم؛ اما او مرا چون دیوانهای پنداشته است.
خودش را از دیدگانام ناپدید ساخته تا باشد که مرا با این کار خود زجر دهد.
ندانست که این غیابت ناگهاني او مرا از پا در آورد.
حالا نمیخواهم برای لحظهای هم غافل شوم از این حس عذابآور!
لباسهایم را یکی پس از دیگرِ داخل بقچهای گذاشته و آماده از اتاق خارج شدم.
یک هفته گذشته بود و یک هفتهای عذابآور برای من بود.
نبود!
یک هفته میشد که نبود و حتیَ به خانه نیز سر نزده بود، پس از آن شبِ نکاح هیج احوالِ از سویش ندارم و این حس عذاب وجدان رهايي نمیداد مرا...
همه میدانستند؛ اما به روی خود نمیآوردند تا مبادا من ناراحت شوم.
دوباره با یادش در چشمانام اشک حلقه بست.
آهسته لب زده گفتم:
_کجایی مجاهد؟!
هنوز حرفام به اتمام نرسیده بود که حفصه خودش را دوان، دوان در مقابل قرار داده همانگونه که نفس، نفس میزد بسویم نگاه کرده گفت:
_ثریا خانم برادر کار تان به اتمام رسید؟
سرم را به نشانهای رضایت تکان داده گفتم:
_بلی تمام شد؛ کارِ داشتی حفصه؟!
با لبخندِ کوچکِ گفت:
_ما همه آماده هستیم این بقچهای لباس خود را بردار و یک راست سوار اولین موتر شو...
خیره بسویش نگاه کرده گفتم:
_مگر تو نمیآیی با من؟
+ ثریا چقدر سوال میپرسی برو عجله کن من هم بعد از گرفتن لباسهایم میآیم.
فقط بسویش نگاه کرده، بیهیچ حرفِ از خانه خارج شده و یک راست راهِ اولین موتر را در پیش گرفتم.
در عقب را باز کرده همانگونه که بقچهای لباسهایم را آنجا میگذاشتم.
صدایی شخصِ به گوشام میرسید که میگفت:
_بیا و در کنارم بنشین!
با چشمان متحیر نگاهام را به دولتخان دوختام، وای خودش بود.
همانِ که یک هفتهای کامل احوالِ از سویش نداشتم؛ ناخودآگاه اخمِ میانِ جبینام قرار گرفت.
با همان بقچهای لباس از موتر پیاده شدم و در را نیز محکم بسته دوباره راهِ خانه را در پیش گرفتم.
هم از دیدناش خوشحال بود و هم برای این غیابت یک هفتهای او دلخور و ناراحت بودم، آخر کجا بود این یک هفته؟
مگر ندانست چه سخت گذشت برایم.
گلویم دوباره بغض کرده بود، دستام کشیده شد و به آغوش دولتخان پرت شدم.
قطره اشکی از گوشهای چشمام چکیده خودم را کنار کشیدم از آغوشاش!
بسویم مغموم نگاه کرده گفت:
_سوار موتر شو...
در صدایش اوج التماس، ناراحتی و دلتنگی بود، سرم را تکان داده و پیشتر از او قدم گذاشتم.
به دستور او درست در کنارش نشستم، تا بدانم چیست خودرو با سرعت از جا کنده شده به راه افتاد.
همانگونه که رانندگی میکرد، آهسته گفت:
_دلتنگام نشده بودی بانو؟
بسویش نگاه کردم، چه میگفتم؟
میگذاشتم سخنانام حال آشفتهای دلم را فاش سازد؛ یا آن که سعی در بیخیال بودن میکردم.
گفتم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و نهم
گفتم:
_نه!
خندیده گفت:
_این نهای شما را بلی تعبیر میکنم.
گفتم:
_خیره به مقابل خود باش مجاهد!
+ چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد.
چرا همانند قبل این خندههایش عصبیام نمیکرد، چرا با دیدن این لبخند او من هم خوشحال بودم؟
مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟!
نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است.
اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم.
دوباره نگاهاش به صورتام بود که گفتم:
_مجاهد عصبیام نکن!
خندید و پر آوا خندید بعد گفت:
_همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو!
با این حرفاش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم.
زمان به سرعت میگذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم.
راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود.
با آن حال وارد محلهای آنها شدیم آنجا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند.
چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آنجایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصرهی افراد مجاهدین بود.
با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آنجا بودم.
بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه، آنجا که چهار اطراف آن با گلهای زیبایی مزين شده بود.
چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند.
من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند.
همه باهم یکجا وارد خانهای بزرگ شدیم.
مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی میکردم حتیَ از کنار دولتخان تکان نخوردم.
در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصلهای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچکترین حرفِ را نیز به زبان نمیآورد.
چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم:
_هی مجاهد!
+ بگو!
بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم:
_این مرد کی است صورتاش هم چه شبیه تو است.
+ یعنی زیباتر از من است؟
صدایش عصبی به نظر میرسید.
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_استغفرالله چه داری میگویی؛ مگر من همچین حرفِ زدم؟!
بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم:
_تازه وقتی آدم همچنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن است نگاهاش را به نامحرم بدوزد.
یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همینحالا وقتاش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی.
لبخندِ گوشهای لباش به وضوح مشخص بود.
سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم:
_حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من!
زیر لب آهسته گفت:
_شوهر، شوهر... نه از زبان او همهچی قشنگ است.
صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود.
این بار به غیض گفتم:
_مجاهد!
که گفت:
_برادرم است.
ابروهایم گره هم خورده گفتم:
_حالا میمیری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا!
بعد هم بیهیج درنگِ از مقابل چشماناش رد شده یک راست وارد اتاق شدم.
حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و نهم
گفتم:
_نه!
خندیده گفت:
_این نهای شما را بلی تعبیر میکنم.
گفتم:
_خیره به مقابل خود باش مجاهد!
+ چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد.
چرا همانند قبل این خندههایش عصبیام نمیکرد، چرا با دیدن این لبخند او من هم خوشحال بودم؟
مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟!
نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است.
اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم.
دوباره نگاهاش به صورتام بود که گفتم:
_مجاهد عصبیام نکن!
خندید و پر آوا خندید بعد گفت:
_همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو!
با این حرفاش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم.
زمان به سرعت میگذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم.
راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود.
با آن حال وارد محلهای آنها شدیم آنجا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند.
چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آنجایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصرهی افراد مجاهدین بود.
با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آنجا بودم.
بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه، آنجا که چهار اطراف آن با گلهای زیبایی مزين شده بود.
چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند.
من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند.
همه باهم یکجا وارد خانهای بزرگ شدیم.
مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی میکردم حتیَ از کنار دولتخان تکان نخوردم.
در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصلهای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچکترین حرفِ را نیز به زبان نمیآورد.
چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم:
_هی مجاهد!
+ بگو!
بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم:
_این مرد کی است صورتاش هم چه شبیه تو است.
+ یعنی زیباتر از من است؟
صدایش عصبی به نظر میرسید.
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_استغفرالله چه داری میگویی؛ مگر من همچین حرفِ زدم؟!
بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم:
_تازه وقتی آدم همچنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن است نگاهاش را به نامحرم بدوزد.
یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همینحالا وقتاش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی.
لبخندِ گوشهای لباش به وضوح مشخص بود.
سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم:
_حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من!
زیر لب آهسته گفت:
_شوهر، شوهر... نه از زبان او همهچی قشنگ است.
صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود.
این بار به غیض گفتم:
_مجاهد!
که گفت:
_برادرم است.
ابروهایم گره هم خورده گفتم:
_حالا میمیری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا!
بعد هم بیهیج درنگِ از مقابل چشماناش رد شده یک راست وارد اتاق شدم.
حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
📚 #داستان۰کوتاه
فلمینگ، یک کشاورز فقیر اسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
📚 #داستان۰کوتاه
فلمینگ، یک کشاورز فقیر اسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متر
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📍کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈منظم و محترم است.
📍کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈کریم و جوانمرد است.
📍کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈شریف است.
📍كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈مودب و باشخصيت است.
📍کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈صبور و با گذشت است.
" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈منظم و محترم است.
📍کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈کریم و جوانمرد است.
📍کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈شریف است.
📍كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈مودب و باشخصيت است.
📍کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈صبور و با گذشت است.
" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۰۱۳۴
موضوع هر چی خدا بخواهد، همان میشود...
سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
موضوع هر چی خدا بخواهد، همان میشود...
سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻به الله متعال ایمان داشته باش و دَرقــلبت را به روے شیطان قفل ڪن......
📍⚡️❗️قلـب انسان تنها به یاد الله آرامش خواهد داشت، قلبـے ڪه به یاد الله متعال باشد مطمّن باش هرڪَز نخواهد شڪست .....
📍💞❗️ضامن سلامتیش سازنده اش ومالڪ دنیا وآخرت است ، قال الله تعالئ یا بنئ آدم👇🏻
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ )🌺
🌸هماناکسانی که ایمان آوردند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد ،آگاه باشید! تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرند🌸
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ )🌺
🌸وکسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند ، برای شان خوشی است، وبازگشتگاه نیکو دارند🌸
🍃سوره رعد آیه ۲۸و۲۹🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پس بدان نام ویاد اَلله متعال باآرامش ومهربانیش مالڪ و آرامش دهنده دلهاست
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻به الله متعال ایمان داشته باش و دَرقــلبت را به روے شیطان قفل ڪن......
📍⚡️❗️قلـب انسان تنها به یاد الله آرامش خواهد داشت، قلبـے ڪه به یاد الله متعال باشد مطمّن باش هرڪَز نخواهد شڪست .....
📍💞❗️ضامن سلامتیش سازنده اش ومالڪ دنیا وآخرت است ، قال الله تعالئ یا بنئ آدم👇🏻
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ )🌺
🌸هماناکسانی که ایمان آوردند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد ،آگاه باشید! تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرند🌸
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ )🌺
🌸وکسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند ، برای شان خوشی است، وبازگشتگاه نیکو دارند🌸
🍃سوره رعد آیه ۲۸و۲۹🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پس بدان نام ویاد اَلله متعال باآرامش ومهربانیش مالڪ و آرامش دهنده دلهاست
🌸✍🏻دندونی که لقه رو باید کشید......
🌸✍🏻 اولش درد داره ، بعدش حس خالی بودن جاش رو اعصابته ، بعدش انگار نه انگار روزی اونجا بوده.....
این حکایت بعضی آدم است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻 اولش درد داره ، بعدش حس خالی بودن جاش رو اعصابته ، بعدش انگار نه انگار روزی اونجا بوده.....
این حکایت بعضی آدم است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_11
👼قسمت یازدهم
مامانم بهم پیشنهاد دادتوی کنکور شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم وقتی با رامین مشورت کردم گفت رایان چی؟گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکور روگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دور بودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بود ولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بود ازدوستاش و من بیشتر اوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود.
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهاد مامانم کلاس هم رفتم و چون خیالم ازبابت رایان راحت بود بیشتر وقتم روصرف خوندن و مطالعه میکردم.ایام عید بود و خواهرشوهرم همه مارو دعوت کرده بود بریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسا برم دو روز به عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم و کار رنگ و اصلاح رو انجام دادم مهسا هم کلا نایاب شده بود سرش شلوغ بود شب عید مهسا رفت پیش خانواده اش سر بزنه چون قرار بود فرداش بریم شمال رامین یه پژو خریده بود و قرار بود مهسا با ما بیاد.صبح که مهسارو دیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تتو شده ناخونهای کاشت و موهای بلوند خیلی تغییر کرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقا خوشگل شده بود یه مانتو تنگ قرمز هم تنش بود که تمام برجستگیهای بدنش معلوم بود متوجه نگاهای خیره رامین به مهسا شدم و من این نگاها رو اصلا دوست نداشتم.رامین خیره شده بود تو صورت مهسا حقم داشت اون همه تغییر زیاد عادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم .من و رایان نشستیم جلو مهسا مادرشوهرم نشستن پشت ،مسیر خلوت بود وسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شما بیایدجلو افتاب رایان رو اذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه مهسا گفت من میرم جلو ارین عاشق افتاب گرفتنه و رفت نشست جلو میوه جلو بودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشتر میخواد لج منو دربیاره.
یه مسیر کوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رو متوقف کرد به رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه رو روی پاش نشونده و جلونشسته با این حرف پلیس مهسا از اینه یه نگاه به من کرد خندید و بخاطرش مارو جریمه کردن این تازه اول سفر بود وقتی رسیدیم خونه خواهرشوهر یه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کنار دریا مهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میاد صبح زود میره مهسا گفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشید کنار دریا باشم و قدم بزنم بعد به رامین گفت فردا صبح زود بریم الان خوب نیست از پرویی این بشر واقعا دیگه کم اورده بودم فردا صبح متوجه بیدار شدن مهسا شدم از قصد یه کم سر صدا میکرد که رامین و بیدار کنه پسر بزرگه خواهرشوهرم ۷سالش بود که بیدار شد مهسا گفت حسین میای باهم بریم کنار دریا طفلک سرش رو تکون داد گفت بریم همون موقع رامین بیدار شدگفت خطرناکه تنها برید بذار منم میام میکردن فکر کردن من خوابیدم رفتن دم در که سریع بلند شدم حاضر شدم رامین رو صدا کردم گفتم منم میام مهسا با یه لحن بدی گفت وا بیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کور خوندی دیگه میدون برات باز نمیذارم که هر کاری دوستداری انجام بدی.خلاصه مسافرت با تمام حرص دادنهای مهسا تموم شد برگشتیم.وقتی هم از سفر اومدیم به دید و بازدید فامیل رفتیم و من یه شب خاله ام و مادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام با مهسا بیشتر آشنا شدن تعطیلات عید تموم شده و زندگی روال عادی خودش روطی میکرد.مهسا سرگرم سالنش بود و هرروز یه تیپ میزد شده بود عین دخترای ۱۷ ساله.منم سخت درس میخوندم.
نزدیک کنکور شدمن کنکور دادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هر چندمهسا دیپلم ردی بودو معلوم بود از همون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم از من خوشحال تر مادرم بود وقتی شنید از خوشحالی فقط گریه میکرد رامینم اون شب با یه دسته گل شیرینی امد خونه میگفت بهت افتخار میکنم البته من هرچی هم داشتم از حمایت مادرم بود چون تواین مدت بیشتر اوقات رایان رو نگه میداشت برامون غذا درست میکرد میاورد و حتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومد کارهای خونه روانجام میداد همه جوره منو حمایت کرد هر چندرامین هم مرد خوبی و ارومی بود که اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود و تمام اینها باعث شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت: خداروشکر یه دکترم هم داریم.
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_11
👼قسمت یازدهم
مامانم بهم پیشنهاد دادتوی کنکور شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم وقتی با رامین مشورت کردم گفت رایان چی؟گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکور روگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دور بودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بود ولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بود ازدوستاش و من بیشتر اوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود.
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهاد مامانم کلاس هم رفتم و چون خیالم ازبابت رایان راحت بود بیشتر وقتم روصرف خوندن و مطالعه میکردم.ایام عید بود و خواهرشوهرم همه مارو دعوت کرده بود بریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسا برم دو روز به عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم و کار رنگ و اصلاح رو انجام دادم مهسا هم کلا نایاب شده بود سرش شلوغ بود شب عید مهسا رفت پیش خانواده اش سر بزنه چون قرار بود فرداش بریم شمال رامین یه پژو خریده بود و قرار بود مهسا با ما بیاد.صبح که مهسارو دیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تتو شده ناخونهای کاشت و موهای بلوند خیلی تغییر کرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقا خوشگل شده بود یه مانتو تنگ قرمز هم تنش بود که تمام برجستگیهای بدنش معلوم بود متوجه نگاهای خیره رامین به مهسا شدم و من این نگاها رو اصلا دوست نداشتم.رامین خیره شده بود تو صورت مهسا حقم داشت اون همه تغییر زیاد عادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم .من و رایان نشستیم جلو مهسا مادرشوهرم نشستن پشت ،مسیر خلوت بود وسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شما بیایدجلو افتاب رایان رو اذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه مهسا گفت من میرم جلو ارین عاشق افتاب گرفتنه و رفت نشست جلو میوه جلو بودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشتر میخواد لج منو دربیاره.
یه مسیر کوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رو متوقف کرد به رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه رو روی پاش نشونده و جلونشسته با این حرف پلیس مهسا از اینه یه نگاه به من کرد خندید و بخاطرش مارو جریمه کردن این تازه اول سفر بود وقتی رسیدیم خونه خواهرشوهر یه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کنار دریا مهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میاد صبح زود میره مهسا گفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشید کنار دریا باشم و قدم بزنم بعد به رامین گفت فردا صبح زود بریم الان خوب نیست از پرویی این بشر واقعا دیگه کم اورده بودم فردا صبح متوجه بیدار شدن مهسا شدم از قصد یه کم سر صدا میکرد که رامین و بیدار کنه پسر بزرگه خواهرشوهرم ۷سالش بود که بیدار شد مهسا گفت حسین میای باهم بریم کنار دریا طفلک سرش رو تکون داد گفت بریم همون موقع رامین بیدار شدگفت خطرناکه تنها برید بذار منم میام میکردن فکر کردن من خوابیدم رفتن دم در که سریع بلند شدم حاضر شدم رامین رو صدا کردم گفتم منم میام مهسا با یه لحن بدی گفت وا بیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کور خوندی دیگه میدون برات باز نمیذارم که هر کاری دوستداری انجام بدی.خلاصه مسافرت با تمام حرص دادنهای مهسا تموم شد برگشتیم.وقتی هم از سفر اومدیم به دید و بازدید فامیل رفتیم و من یه شب خاله ام و مادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام با مهسا بیشتر آشنا شدن تعطیلات عید تموم شده و زندگی روال عادی خودش روطی میکرد.مهسا سرگرم سالنش بود و هرروز یه تیپ میزد شده بود عین دخترای ۱۷ ساله.منم سخت درس میخوندم.
نزدیک کنکور شدمن کنکور دادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هر چندمهسا دیپلم ردی بودو معلوم بود از همون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم از من خوشحال تر مادرم بود وقتی شنید از خوشحالی فقط گریه میکرد رامینم اون شب با یه دسته گل شیرینی امد خونه میگفت بهت افتخار میکنم البته من هرچی هم داشتم از حمایت مادرم بود چون تواین مدت بیشتر اوقات رایان رو نگه میداشت برامون غذا درست میکرد میاورد و حتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومد کارهای خونه روانجام میداد همه جوره منو حمایت کرد هر چندرامین هم مرد خوبی و ارومی بود که اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود و تمام اینها باعث شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت: خداروشکر یه دکترم هم داریم.
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_12
👼قسمت دوازدهم
ولی وقتی مهسا شنید یه تبریک که نگفت بماند گفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هر دهنی رو بوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تا مادرشوهرم صدام میکرد خانم دکتر اخمش میرفت توهم.راه سختی رو درپیش رو داشتم چون هم رشته سختی بود هم برای درس خوندن باید میرفتم شهری که نزدیک شهرستان ما بود و حدودا یک ساعت نیم فاصله داشت.رامین گفت مریم برو رانندگی یاد بگیر برات ماشین میخرم که رفت امدت راحتتر باشه خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم هروقت مهسا رو میدیم راحت با ماشین اینور اونور میره حسرت میخوردم پیشنهاد رامین رو با جون دل قبول کردم و خیلی زود هم راه افتادم.مهسا اینقدر مشغول کارش بود که نمیدونست من دارم چکار میکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روز بعدش رامین برام یه پراید خریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین رو بهم داد رفتیم یه دور زدیم امدیم تو پارکینگ ماشین رو پارک میکردم که مهسا رسید.وقتی منو پشت فرمون ماشین دید نزدیک بود شاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام داد رفت بالا هرچند برام رفتارش دیگه مهم نبود چون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده بود تو دستم و اینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم. رفت امدمن خیلی راحتتر شده بود گاهی مهسا رو هفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هر وقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روز که از دانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهسا شدم پشت چراغ قرمز توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود اول فکرکردم برادرشه ولی وقتی رفتم جلوتر و بادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود به این موضوع همش فکر میکردم مهسا با محسن چه کاری میتونه داشته باشه!!
رایان خونه مامانم بود رفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرا دنبالشون نرفتم.رایان بغل داداشم بود باهاش بازی میکرد از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کو گفت نماز میخونه فکرم هنوز درگیر چیزی بود که دیده بودم.دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام رو که بارامین خوردیم برگشتیم خونه توی پارکینگ ماشین مهسا نبودساعت یازده شب بودگفتم لابد رفته خونه مادرش. فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهر بود که رفتم پیش مادررامین غذا زیاد درست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندید گفت مهسا و دوتا ز دوستاش قرار ناهاربیان خونه بعد از یک ربع مهسا با شریکش یکی از دوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهسا که ضایع شده بودیه اخم کرد گفت از یازده ام که امدم سرپا هستم به بهانه خستگی از جاش بلند نشد من تمام کارها رو کمک مادرشوهرم انجام دادم و سفره رو پهن کردم ناهار رو که خوردن بازهم همینطور نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بود و انگار باکسی داشت چت میکرد چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن در تماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بود هروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد، ارین دستشویی کرده بود به مهساگفتم بیا ارین رو تمیزکن امد سمت ارین گوشی رو گذاشت روی اپن تا مشغول ارین بود سریع دکمه وسط گوشیش رو فشاردادم رمز نداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود از اونجایی که حافظه قوی داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم.
یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم داداش کوچیکم تازه از دانشگاه امده بود و با محسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری باید شماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت رو باعماد باز کردم گفتم از محسن چه خبر با تعجب نگاهم کرد گفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رو میپرسم عماد شونه ای بالا انداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عماد شماره همراش رو بهم میدی عماد که دیگه شک کرده بود گفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چند روزپیش دیدم داره سیگار میکشه عماد گفت محاله اون باشگاه میره از سیگاربدش میاد گفتم حالا شماره اش بده خلاصه با هر ترفندی بود شماره محسن رو گرفتم. دقیقا همون شماره بود که توی گوشیم سیو بود هرچی فکر میکردم متوجه نمیشدم چرا باید مهسا با پسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتره در ارتباط باشه،از فاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسر خانواده بودو خاله ام برای محسن ارزوها داشت و میدونستم دخترعموش سمیرا رو براش در نظر داشت چون خاله ام کم و بیش در جریان علاقه سمیرا به محسن شده بود و اینو بارها پیش من و مامانم گفته بود.همه اینها به کنار از برخورد رامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت و خودش رو تنها مردخانواده میدونست و احساس مسولیت میکرد.
#ادامه_دارد...(فردا شب)
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_12
👼قسمت دوازدهم
ولی وقتی مهسا شنید یه تبریک که نگفت بماند گفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هر دهنی رو بوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تا مادرشوهرم صدام میکرد خانم دکتر اخمش میرفت توهم.راه سختی رو درپیش رو داشتم چون هم رشته سختی بود هم برای درس خوندن باید میرفتم شهری که نزدیک شهرستان ما بود و حدودا یک ساعت نیم فاصله داشت.رامین گفت مریم برو رانندگی یاد بگیر برات ماشین میخرم که رفت امدت راحتتر باشه خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم هروقت مهسا رو میدیم راحت با ماشین اینور اونور میره حسرت میخوردم پیشنهاد رامین رو با جون دل قبول کردم و خیلی زود هم راه افتادم.مهسا اینقدر مشغول کارش بود که نمیدونست من دارم چکار میکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روز بعدش رامین برام یه پراید خریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین رو بهم داد رفتیم یه دور زدیم امدیم تو پارکینگ ماشین رو پارک میکردم که مهسا رسید.وقتی منو پشت فرمون ماشین دید نزدیک بود شاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام داد رفت بالا هرچند برام رفتارش دیگه مهم نبود چون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده بود تو دستم و اینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم. رفت امدمن خیلی راحتتر شده بود گاهی مهسا رو هفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هر وقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روز که از دانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهسا شدم پشت چراغ قرمز توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود اول فکرکردم برادرشه ولی وقتی رفتم جلوتر و بادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود به این موضوع همش فکر میکردم مهسا با محسن چه کاری میتونه داشته باشه!!
رایان خونه مامانم بود رفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرا دنبالشون نرفتم.رایان بغل داداشم بود باهاش بازی میکرد از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کو گفت نماز میخونه فکرم هنوز درگیر چیزی بود که دیده بودم.دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام رو که بارامین خوردیم برگشتیم خونه توی پارکینگ ماشین مهسا نبودساعت یازده شب بودگفتم لابد رفته خونه مادرش. فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهر بود که رفتم پیش مادررامین غذا زیاد درست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندید گفت مهسا و دوتا ز دوستاش قرار ناهاربیان خونه بعد از یک ربع مهسا با شریکش یکی از دوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهسا که ضایع شده بودیه اخم کرد گفت از یازده ام که امدم سرپا هستم به بهانه خستگی از جاش بلند نشد من تمام کارها رو کمک مادرشوهرم انجام دادم و سفره رو پهن کردم ناهار رو که خوردن بازهم همینطور نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بود و انگار باکسی داشت چت میکرد چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن در تماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بود هروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد، ارین دستشویی کرده بود به مهساگفتم بیا ارین رو تمیزکن امد سمت ارین گوشی رو گذاشت روی اپن تا مشغول ارین بود سریع دکمه وسط گوشیش رو فشاردادم رمز نداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود از اونجایی که حافظه قوی داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم.
یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم داداش کوچیکم تازه از دانشگاه امده بود و با محسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری باید شماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت رو باعماد باز کردم گفتم از محسن چه خبر با تعجب نگاهم کرد گفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رو میپرسم عماد شونه ای بالا انداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عماد شماره همراش رو بهم میدی عماد که دیگه شک کرده بود گفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چند روزپیش دیدم داره سیگار میکشه عماد گفت محاله اون باشگاه میره از سیگاربدش میاد گفتم حالا شماره اش بده خلاصه با هر ترفندی بود شماره محسن رو گرفتم. دقیقا همون شماره بود که توی گوشیم سیو بود هرچی فکر میکردم متوجه نمیشدم چرا باید مهسا با پسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتره در ارتباط باشه،از فاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسر خانواده بودو خاله ام برای محسن ارزوها داشت و میدونستم دخترعموش سمیرا رو براش در نظر داشت چون خاله ام کم و بیش در جریان علاقه سمیرا به محسن شده بود و اینو بارها پیش من و مامانم گفته بود.همه اینها به کنار از برخورد رامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت و خودش رو تنها مردخانواده میدونست و احساس مسولیت میکرد.
#ادامه_دارد...(فردا شب)
علیکم السلام و رحمه الله
✅سوال: آیا گوشت کوسه و نهنگ یا وال و خرچنگ.حلال هست؟
✅الجواب باسم ملهم الصواب✅
✍️ از دیدگاه شرعی و فقه احناف؛ از میان آبزیان و حیوانات دریایی، فقط خوردن ماهی با تمامِ انواعِ آن در صورتی که به آفتی مرده باشند، جایز است و سایر حیوانات دریا و سمک طافی (طافی به آن ماهی گفته می شود که بدون عامل خارجی با مرگ طبیعی در آب بمیرد و سپس به صورت وارونه روی آب قرار گیرد)، از حلّت مستثنی می باشند.
🔸شایان ذکر است برای این که حیوان دریایی جزو ماهیان قلمداد شود، باید این چهار ویژگی را داشته باشد: 1- دارا بودن ستون مهره ها (فقرات). 2-آبزی بودن .3- شناکردن با باله یا باله ها. 4- تنفس کردن با آبشش.
بنابر دیدگاه فقه احناف، از میان حیوانات دریایی فقط ماهی حلال است و بس.
✅با توجه به مطلب فوق:
🔺 نهنگ حلال است؛ زیرا نهنگ از اقسام ماهیها است.
قابل ذكر است: مراد از نهنگ همان وال و حيوان معروف و شناخته شده با اين نام است.
آن چه صاحب فرهنگ دهخدا برای نهنگ معانی ديگر مانند تمساح، كروكديل و اسب آبی ذكر نموده است شامل حكم فوق نمیشود؛ زيرا تمساح، كروكديل و اسب آبي حراماند و فقط ماهی حلال است و طبق تحقيق نهنگ از اقسام ماهیهای بزرگ است.
🔺 در مورد میگو، علامه محمدتقی عثمانی حفظه الله تعالی، بعد از تحقیق مینویسند: قول جواز ارجح معلوم میشود؛ البته باز هم بنا بر اختلاف اجتناب احوط و اولی است.
🔺 خرچنگ از خانوادهی ماهیها نیست و حرام است.
والله اعلم بالصواب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅سوال: آیا گوشت کوسه و نهنگ یا وال و خرچنگ.حلال هست؟
✅الجواب باسم ملهم الصواب✅
✍️ از دیدگاه شرعی و فقه احناف؛ از میان آبزیان و حیوانات دریایی، فقط خوردن ماهی با تمامِ انواعِ آن در صورتی که به آفتی مرده باشند، جایز است و سایر حیوانات دریا و سمک طافی (طافی به آن ماهی گفته می شود که بدون عامل خارجی با مرگ طبیعی در آب بمیرد و سپس به صورت وارونه روی آب قرار گیرد)، از حلّت مستثنی می باشند.
🔸شایان ذکر است برای این که حیوان دریایی جزو ماهیان قلمداد شود، باید این چهار ویژگی را داشته باشد: 1- دارا بودن ستون مهره ها (فقرات). 2-آبزی بودن .3- شناکردن با باله یا باله ها. 4- تنفس کردن با آبشش.
بنابر دیدگاه فقه احناف، از میان حیوانات دریایی فقط ماهی حلال است و بس.
✅با توجه به مطلب فوق:
🔺 نهنگ حلال است؛ زیرا نهنگ از اقسام ماهیها است.
قابل ذكر است: مراد از نهنگ همان وال و حيوان معروف و شناخته شده با اين نام است.
آن چه صاحب فرهنگ دهخدا برای نهنگ معانی ديگر مانند تمساح، كروكديل و اسب آبی ذكر نموده است شامل حكم فوق نمیشود؛ زيرا تمساح، كروكديل و اسب آبي حراماند و فقط ماهی حلال است و طبق تحقيق نهنگ از اقسام ماهیهای بزرگ است.
🔺 در مورد میگو، علامه محمدتقی عثمانی حفظه الله تعالی، بعد از تحقیق مینویسند: قول جواز ارجح معلوم میشود؛ البته باز هم بنا بر اختلاف اجتناب احوط و اولی است.
🔺 خرچنگ از خانوادهی ماهیها نیست و حرام است.
والله اعلم بالصواب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
برای تو✨
تو واقعا ارزشمندی و حضورت حال جهان را بهتر میکند. خوشبختند کسانی که کنار تو زندگی میکنند و به چشمهای زیبای تو نگاه میکنند و نام زیبای تو را صدا میزنند و صدای زیبای تو را میشنوند و لبخندهای تو را میبینند.
خوشبختند کسانی که تو را دارند و نمیدانند که چه موهبتیست داشتن کسی شبیه به تو و بودن با کسی شبیه به تو.🤍
✍نرگس صرافیان
اگه
داری اینو میخونی
امیدوارم که
"آرامش"
بشه جزئی از زندگی
و روح و قلبت
و هرگز رهاشون نکنه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای تو✨
تو واقعا ارزشمندی و حضورت حال جهان را بهتر میکند. خوشبختند کسانی که کنار تو زندگی میکنند و به چشمهای زیبای تو نگاه میکنند و نام زیبای تو را صدا میزنند و صدای زیبای تو را میشنوند و لبخندهای تو را میبینند.
خوشبختند کسانی که تو را دارند و نمیدانند که چه موهبتیست داشتن کسی شبیه به تو و بودن با کسی شبیه به تو.🤍
✍نرگس صرافیان
اگه
داری اینو میخونی
امیدوارم که
"آرامش"
بشه جزئی از زندگی
و روح و قلبت
و هرگز رهاشون نکنه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺐ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
بله عزیزانم هر آنچه که ما در اینجا میاریم خدایست وشکوه آفرینش نه شعار داریم نه دروغ ونه سیاستی برای تبلیغ غیر؛ هر کس ماندیست خدا یارش باد وهر انکس که رفتنیست موفق وموید باشد وارزوی هدایت داریم براش
یا حق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
بله عزیزانم هر آنچه که ما در اینجا میاریم خدایست وشکوه آفرینش نه شعار داریم نه دروغ ونه سیاستی برای تبلیغ غیر؛ هر کس ماندیست خدا یارش باد وهر انکس که رفتنیست موفق وموید باشد وارزوی هدایت داریم براش
یا حق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : وزیر عاقل....
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد ام
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همهجا حاکم شده بود.
همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولتخان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.
همانگونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:
_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه اینکه بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!
به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.
حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:
_ ثریا آن سرمهای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمانات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!
سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج میشد صدايي در بلند شد.
حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!
سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباسام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.
چون نگاهام به عقب بود متوجهای حضور شخص نشده بودم.
نخست چشمام به سرمه افتاد آن را با لبخند برداشته و به چشمان خود کشیدم.
کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباسام باقي مانده بود.
دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.
چون نگاهام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.
فقط یک جمله آن زمان در ذهنام خطور میکرد.
_ وای! آبرویم رفت.
مگر این همه روز کجا بود که حالا همجون مجسمهی در مقابلام هویدا شد.
صورت و چشماناش این را مشخص مینمود که بیش از حد خسته است و کسالت دارد.
چادرم را بر سر کرده، در مقابلاش ایستاده برایش گفتم:
_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولتخان!
از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار همچنین کارِ را از من نداشت.
او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوهای اتاق را ترک نمودم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسمام را صدا زده گفت:
_ثریا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد ام
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همهجا حاکم شده بود.
همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولتخان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.
همانگونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:
_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه اینکه بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!
به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.
حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:
_ ثریا آن سرمهای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمانات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!
سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج میشد صدايي در بلند شد.
حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!
سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباسام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.
چون نگاهام به عقب بود متوجهای حضور شخص نشده بودم.
نخست چشمام به سرمه افتاد آن را با لبخند برداشته و به چشمان خود کشیدم.
کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباسام باقي مانده بود.
دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.
چون نگاهام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.
فقط یک جمله آن زمان در ذهنام خطور میکرد.
_ وای! آبرویم رفت.
مگر این همه روز کجا بود که حالا همجون مجسمهی در مقابلام هویدا شد.
صورت و چشماناش این را مشخص مینمود که بیش از حد خسته است و کسالت دارد.
چادرم را بر سر کرده، در مقابلاش ایستاده برایش گفتم:
_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولتخان!
از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار همچنین کارِ را از من نداشت.
او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوهای اتاق را ترک نمودم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسمام را صدا زده گفت:
_ثریا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9