Telegram Web Link
🌟🌟🌟🌟


   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_3

👼قسمت سوم

جمعیت یه جوری نگاهم میکردن سرم‌ روانداختم پایین خلاصه خاکسپاری وختم مسعود تموم شد و مهسا تا تونست تو این چند روز نیش کنایه بهم میزد چیزی نمیگفتم میذاشتم روحساب شرایط بد روحیش،بعد از ده روز رامین به هوش اومد روزی که پدر رامین خبر رو بهم داد سجده شکر به جا آوردم.با مادرم و داداشم رفتیم بیمارستان خیلی داغون شده بود کسی بهش نگفته بود مسعود فوت کرده ولی خودش همش میگفت مسعود کجاست؟ تو همین بیمارستان بستریه!! وقتی هیچ کس بهش جواب درست حسابی نمیداد فهمید برادرش رو از دست داده و همش میگفت بخاطر من اون مُرد کاش بهش زنگ نمیزدم..هرروز میرفتم به رامین سر میزدم تا مرخص شد .خونه پدر رامین سه طبقه بود که دو واحدش رو خودشون و مسعود مینشستن و یک واحدش و داده بودن اجاره بعد از چهلم مسعود به رامین گفتم بیا بدون عروسی بریم سر خونه زندگیمون من میترسم چند وقت دیگه همه میفهمن من باردارم، رامین خیلی اخلاق رفتارش بعداز مرگ مسعود عوض شده بود گفت بفهمن،من نمیتونم به خانواده ام فشار بیارم تواین شرایط ازشون دوربشم الان که مسعود نیست منم ازشون دور بشم پدرمادرم داغون میشن صیغه ما تموم شده بود از حرف زدن با رامین به جای نرسیدم به مادرم گفتم با خانواده رامین حرف بزنه مادرم میگفت چه عجله ای داری بذار بعداز سال مسعود یه جشن میگیرید میرید سر خونه زندگیتون گفتم ما جهیزیه بردیم انگار متوجه نیستید. مامانم گفت مریم تو چرا میخوای اینقدر عجله ای با رامین ازدواج کنی کاری کردی از چیزی میترسی؟ تحمل اون همه فشار رو دیگه نداشتم جریان رو برای مادرم تعریف کردم بماند که بعد از شنیدنش مامانم چه حرفها بهم که نزد کلی سرزنشم کرد و گفت نمیبخشمت همه اینارو به جون خریدم که با خانواده رامین زودتر حرف بزنه.

مامانم هفته بعدش با خانواده رامین حرف زد مادرش گفته بود برن محضر عقد کنن وبدون جشن برن سرخونه زندگیشون فقط باید بیان پیش خودمون زندگی کنن من بعد از مرگ مسعود طاقت دوری رامین رو دیگه ندارم چاره ای جز قبول کردنش نداشتم وقتی مهسا فهمید گفت شوهرم رو کشتی حالا هولی برای رفتن سرخونه زندگیت.زندگی من رو نابود کردی میخوای زندگی خودت رو بسازی مطمئن باش نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره.میدونستم حرفای که پشت سرم میزنه ناخوداگاه روی رامین تاثیر میذاره رامین حتی برای آوردن جهیزیه ام نرفت مستاجر ظرف من با مادرم داداشام رفتیم وسایل رو اوردیم و چیدیم هیچ کس از خانواده رامین نیومد حتی خود رامین یه جورای انگار من و پاقدمم رو عامل تمام بدبختی های خانوادشون میدونستن.میدونستم ازاین به بعدکوچکترین اتفاقی برای کسی بیفته من مقصرم.من و رامین یه عقد محضری ساده داشتیم مادر رامین بخاطر تحریکهای مهسا نیومد.پدرش بود بعد از محضر من با رامین رفتیم سمت خونه از اون همه شور شوق تدراکات عروسی قسمت من همین شد.میدونستم با شرایطی که دارم و بی تفاوتی رامین و دخالتهای مهسا تازه اول بدبختی هامه توی زندگی. اون شب بعد از عقد که رفتیم خونه خودمون هیچ کس به دیدنم نیومد یک هفته ای از رفتن من به اون خونه میگذشت خیلی احساس تنهایی میکردم از یک طرف مادرم ازدستم ناراحت بود و زیاد باهام گرم نمیگرفت از یکطرف هم خانواده رامین چشم دیدنم رونداشتن به رویا زن گزدم گفتم بیاد پیشم میدونستم رامین یکی دوساعت دیگه میاد زمانی که اومد گفت رامین کو گفتم سرکار گفت یعنی من اشتباه دیدم..

به رویا گفتم رامین یکی دوساعت دیگه میاد راحت باش.رویا گفت یعنی من اشتباه دیدم!!گفتم چی دیدی مگه!! گفت من نزدیک خونتون بودم احساس کردم یه اقایی که خیلی شبیه رامین بود با شیرخشک و یه مقدار وسایل بهداشتی بچه وارد خونه شد الان تو میگی خونه نیست لابد من اشتباه کردم.دید رفتم تو فکر گفت زیاد فکرتو درگیر نکن گفتم مطمئنی وارد اپارتمان شد.رویا گفت بابا من اشتباه کردم چه گیری دادی ول کن.نمیدونم چرا با این حرف مریم فکرم مشغول شد من طبقه سوم میشستم مهسا طبقه دوم مادرشم طبقه اول.پیش خودم گفتم شاید رامین بود برای آرین پسر برادرش شیرخشک خریده داده مادرشوهرم هرچی باشه بچه برادرشه نمیتونه بی تفاوت باشه رویا گفت مریم خانواده شوهرت از بارداریت خبر دارن؟گفتم غیر مادرم کسی نمیدونه خداروشکر شکمم خیلی بزرگ نیست که متوجه بشن زیاد بامن رفت امد ندارن که دقت کنن رویا گفت ولی کم‌کم بگو بارداری نذار مهسا هرکاری دلش میخواد بکنه و تورو از چشم بقیه بندازه.اونا نمیان تو برو با محبت کردن دلشون رو به دست بیاری دیدم حرفهای رویا بد نیست خدایش دوست خوبی بود برام تو بیشتر موارد راهنماییم میکرد.رویا یک ساعتی پیشم بود رفت موقع رفتن خیلی گفت پایین نیا آسانسور نداریدسخته ولی باهاش رفتم پایین جلوی اپارتمان مهسا و مادرشوهرم و نگاه کردم کفشهای رامین نبود یه جورایی خوشحال بودم از اینکه رویا اشتباه کرده.

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_4

👼قسمت چهارم

پایینم یه کم با رویا حرف زدم موقع رفتن گفت بیا اقا رامین هم داره از ته کوچه میاد رامین چند تا نون خریده بود وقتی رسید با رویا سلام علیک کردو تعارف نون کرد رویا تشکر کردو رفت احساس میکردم یکی از آیفون داره نگاه میکنه چون صدا میومد امدیم تو حیاط گفتم رامین چرا چندتا نون خریدی ماکه دونفریم گفت برای مادرم زنداداشمم خریدم بیا ببریم بهشون بدیم بریم بالا گفتم الان از سرکار میای گفت اره پس میخواستی کی بیام!!اول رفتیم درخونه مادرش نون و که دادیم مادرش گفت شام بیاید پایین ابگوشت گذاشتم بعدازیک هفته تازه یه تعارف به ما کرد.بعد رفتیم درخونه مهسا زنگ که زد مهسا درو باز کرد آرین بغلش بود از تیپ ظاهری مهسا جلوی رامین خوشم نیومد ولی گفتم خونه خودش راحته ماهم یدفعه زنگ زدیم وقت نکرده لباس عوض کنه مهسا به رامین گفت ارین بغلمه نون و بذار روی جاکفشی در و کامل باز کرد و رامین نون‌ و گذاشت رو جاکفشی متوجه مشمای شیرخشک و مای بی بی کنار جاکفشی شدم چیزی که رویا دیده بود و فکر میکردیم اشتباه دیده و یاد حرف رامین افتادم که میگفت تازه از سرکار اومدم و خریدن نون بربری که مهسا خیلی دوست داشت یعنی همه اتفاقی بود.وقتی اون نایلون شیرخشک رو دیدم تمام بدنم یخ کرد مهسا یه تعارف الکی کرد رامین گفت شب پایینیم مهسا گفت اره مامان به منم گفته من فقط گوش میدادم با رامین امدیم بالا به زور اون چندتا پله رو اومدم خیلی حالم بد بود به این فکر میکردم رامین چرا باید بهم دروغ بگه خب من که با کمک کردن به مهسا مشکلی نداشتم دو دل بودم واسه پرسیدن میترسیدم بهم دروغ بگه رامین گفت مریم بریم پایین مامانم اینا زود شام میخورن یه فکری به سرم زد یه تونیک تنگ پوشیدم که یه ذره شکمم بزنه بیرون وبتونم بگم باردارم من که دیگه همه چی رو تحمل کرده بودم اینم روش رفتم یه تونیک نارنجی جذب داشتم اون روپوشیدم موهامم شونه کردم یه شال انداختم روسرم رفتیم پایین مهسا جلوتر از من رفته بود غیر پدرشوهرم رامین کسی نبود شالم و برداشتم نشستم کنار پدرشوهرم بعداز مرگ مسعود خیلی داغون شده بود.

گفت دخترم‌ شما که عروسی نگرفتید حداقل یه سفر برید گفتم به رامین مرخصی نمیدن روکرد به رامین گفت بابا اگه مرخصی میدن تا یه مشهد برید تا رامین بخواد جواب بده مهسا گفت بمیرم برای مسعود قرار بود بعده عروسی ما هم آرین رو ببریم زد زیرگریه با گریه اون مادرشوهرمم گریه کرد رامین گفت اگر بخوایمم بریم همه باهم میریم من تنها جایی نمیرم اینم شانس من بود واسه ماه عسل کی دیده دیگه خانوادگی برن!!کلا بیخیال سفر شدم میدونستم غیراعصاب خوردی چیزی نداره بلند شدم رفتم توی اشپزخونه کمک مادرشوهرم .بوی ابگوشت بهم میخورد حال بدی بهم دست میداد مادر رامین متوجه برجستگی شکمم شد گفت مریم چرااینقدر شکمت امده جلو مریضی به زور خندیدم نگاه رامین کردم که داشت نگاه مادرش میکرد دلم و زدم به دریا گفتم باردارم باتعجب نگاهم کرد گفت چی گفتم دست گل رامین الان نزدیک چهار ماهم هست مادرش گفت بس بگو چرا اینقدر عجله داشتید واسه عروسی دخترم دخترای قدیم!!!دنباله حرفش و مهسا گرفت گفت اره دیگه گند بالا آورده بود خانم که هول عروسی بود اگر این بی ابرویی رو بالا نمیاوردی شاید مسعودم الان زنده بود.گفتم ببخشید مهساجان همچین میگی بی ابرویی انگار ما محرم نبودیم صیغه بودیم اشک تمساحی که میریخت پاک کرد گفت خوبه خودتم میگی صیغه عقد نبودی که.بدبخت شوهر جوان مرگ من که بخاطر ندونم کاری شما دوتا پرپر شد.

نگاه ارین کرد گفت الان باید بغل باباش بود بوسش میکرد نه یتیم بشه.عملا باحرفهاش منو به غلط کردن انداخته بود که چرا بارداریم رو گفتم.بابای رامین گفت مهساجان این حرفها چیه قسمت مسعود این بوده تقصیر کسی نیست من زنده ام غصه چی ومیخوری؟رامین گفت منم نمردم زنداداش نگران نباش خودم نوکر تو و بچه برادرمم هستم من مقصرم پای اشتباهمم وایمیستم با حرفهای رامین نگاهای مهسا بهم، داشت قلبم از دهنم میزد بیرون تودلم میگفتم کاش میمردی مریم با این زندگیت هیچی از گلوم نمیرفت پایین کنار رامین نشسته بودم اروم گفت چرا چیزی نمیخوری چند تا لقمه از گوشت کوبیده بهم داد متوجه نگاهای مهسا میشدم تاکم میاورد شروع میکرد گریه کردن و اشک میریخت بابای رامین گفت مهسا چرا اینقدر بی قراری میکنی گفت یاد مسعود افتادم عاشق ابگوشتهای مامان بود کلا تخصص خوبی توی جلب توجه کردن داشت باهر هنری بود اون شام و زهر مار ما کرد .بعداز شام میخواستیم بریم بالا مادرشوهرم گفت رامین جان فردا بابات نیست زود بیا مهسا و ببر خونه باباش گفت باشه سعی میکنم زود بیام شایداین حرفها ساده وپیش پا افتاده باشه ولی من از نیت شوم مهسا خبر داشتم و اینجور کمک کردنها عذابم میداد فردا رامین زودتر امد من ازپشت پنجره میدیدم ماشین داداشش و برداشت مهساجلو نشست باهم رفتن.

#ادامه_دارد...
  
در جواب چه خبر هی نگو سلامتی، هیچی والا. و.... اینجوری جواب بده دوست عزیز :

- کلی خبر خوب و جذاب که مطمئنم تو هم از شنیدنش خوشحال میشی.
- خبرای عالی، اتفاقات مثبت، زندگی پر از خوشبختی! دیگه چی میخوایم از خدا...
- یه زندگی منحصر به فرد و بی نظیر که خدا بهم هدیه داده و بابتش کلی ازش شاکرم
- زیر لفظی می‌خوام تا خبرهارو بدم(طنز)
- اگه خبر جدیدی باشه، خیلی زود به دستت میرسه. نگران نباش که نکنه از دستش بدی(طنز)
- تو اول از خبرات بگو تا ببینم کدوما رو نمیدونی که منم برات بگم(طنز)
- لازم نیست بدونی؛ به تو چه اصلا چه خبر(طنز)
- کلی خبر خاص دارم، اما تاکید کردن که به تو نگم.(طنز)
- خبرها دست شماست!
- سلامتی، گذر عمر می کنیم و لذت می بریم
- خبرهای خوب، سلامتی!
- خبر فقط خبر دلتنگی و چشم انتظاری تو
- خبر سلامتی شما!
- خبرها دست شماست عزیز دل
- اتفاق جدیدی نیفتاده، شما چه خبر؟
- خبر خوشی. پر تلاش داریم زندگی رو می بریم جلو
- راستش یه کتاب جدید رو تازه شروع کردم که خیلی جذابه...
- اگه در حال تحصیل هستی: در حال آماده شدن واسه امتحانات هستم.
- اگه تازه از سفر برگشتی: تازه از سفر برگشتم؛ جات واقعاً خالی بود...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_سیزدهم
صفحه ی اول
#قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن اول الحمد و بعد هم جز اول رو شروع به خوندن کردم... معنی آیات رو نمفهمیدم ولی تمام مدت #اشکهام سرازیر بود😭 یا الله خوندن سخنان تو چه لذتی داشت با اینکه هنوز معنی شو نمیدونستم ولی میدونستم تمام این #کتاب برای بشریت خیر و نیکی در خودش نهفته و چه نیکبخت هست کسی که معنی این آیات رو بفهمه و بهش عمل کنه... مشغول خوندن #قرآن بودم و اصلا گذشت زمان رو متوجه نمیشدم فکر کنم اواخر جز اول بود که صدای اذان صبح رو شنیدم😍 ( برای اولین بار واقعا حس شیرینی بود ، چون همیشه اینموقع خواب بودم و این چند روزی که #نماز میخوندم هم #نماز صبح با ساعت کوکی بیدار میشدم)
نماز صبح رو خوندم و خوابم برد....
با تکون خوردن یه چیزی روی صورتم بیدار شدم😐 متاسفانه ایشون سارا خانوم بود که سعی داشت با َپر بیدارم کنه😢
بیدار شدم و گفتم : چته بابا ... پاشو برو اونور
رفت کنار و بلند شدم نشستم رو تخت هنوزم خابالو بودم😅چشمام نیمه باز که دیدم ساناز با قیافه ی عصبانی نشسته روبروم( این دوتا دوقلو همیشه عجیب غریب بودن😐)
حواسم نشد گفتم : بسم الله ... تو دیگه چته بعععله باز سوتی دادم ، اگه تونستم خودمو لو ندم حالا😐 سارا و ساناز هردو این شکلی بودن😳 منم اینجوری😢 ساناز گفت: چی گفتی الان؟ گفتم : هیچی😁 سارا گفت : نه چرا یه چیزی گفتی هاا ، چی بود اون گفتی عین مسلمون ها گفتم : اها ! هیچی بابا امان از این دوستام ، اینقد گفتن افتاده سر زبونم...( تونستم بپیچونمشون😕) سارا گفت : خب حالا جلو بابات اینا نگی یه وقت
گفتم : نه حواسم هست
ساناز گفت : مگه میخوای بگی بازم که میگی حواسم هست
گفتم : عه پاشید ببینم سر صبحی گیجم کردین...
برای صبحونه خوردن نرفتم چون
#روزه بودم و این برای دوقلو ها تعجب آور بود چون من از هرچی بگذرم از صبحونه نمیگذرم😐
به ساناز گفتم : چی شده بود قیافت اونجوری عصبانی بود؟ گفت : ببینم این داداش شما کجاس هیچ معلومه؟ گفتم: پیش دوستای
#مسلمان خودش اتفاقا دیروز اومده بود ولی با پدرم دعواش شد باز رفت...
ساناز یجور مظلومی صدام کرد و بعدشم گفت: واقعا کیوان منو نمیخواد؟ ما با اینهمه سختی خانواده هارو راضی کردیم حالا که وقتش رسیده یهو کیوان زد زیر همه چی... ( حق با ساناز بود ، سخت گذشت تا خانواده ها به خصوص پدر ساناز راضی شد ، دلایلش برای مخالفت با ازدواج این دوتا خیلی جزئی و پیش پا افتاده بود)
گفتم : میدونی چیه ؟ کیوان حالا مثل قبل نیست الان دیگه
#اسلام رو قبول کرده ... همه ی زندگیش با احکام #اسلام میگذره و حتما توی مسئله ی ازدواج هم همینطوره ... یکی رو میخواد که مثل خودش پایبند به #اسلام باشه...
ساناز گفت: ولی اونهمه علاقه چی شد پس؟ گفتم: جای اونهمه علاقه به تو رو علاقه به
#اسلام و رضایت #خدا پر کرده... کیوان معشوق واقعی شو پیدا کرده... فقط #الله...
خودم میدونستم حرفام خیلی تابلو بود😐 با این حرفا حتما یه چیزایی از
#مسلمان شدنم میفهمیدن ولی مهم نبود... مهم این بود که به ساناز بفهمونم #اسلام از همه ادیان بهتر و عشق به #خدا از همه چیز بهتره😍
اونروز، ساناز بهم گفت دفعه بعدی که کیوان رو دیدم یا اومد خونه حتما بهش خبر بدم چون میخواست باهاش حرف بزنه و من بعید میدونستم کیوان قبول کنه... کیوان حالا تمام عشقش به
#خدا بود😍 تمام هوش و حواسش به دین قشنگش #اسلام بود😍 همون روز با وجود اینکه #روزه بودم اذکار صبح و شب رو حفظ کردم... سر اینکه ناهار نخوردم مادرم کمی بهم َشک کرده بود😐چون همونطور که گفتم من از غذا خوردن نمیگذشتم😬 اونروز دو وعده غذا نخوردم و این برای همه عجیب بود😳 موقع افطار یواشکی رفتم اشپزخونه و یه چیزی خوردم... واقعا اونروزا سخت بود برام ، تو خونه ی خودم عین دزد ها بودم هااا😐😂 یواشکی کارامو میکردم... ولی برام مهم نبود مهم این بود که بتونم به #اسلام عمل کنم و به لطف خالقم تا اونموقع در حد توانم بهش عمل کرده بودم😍
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افراموش کرده باشد.این از همه بهتره که مرا فراموش کند."نعیم همیشه بعد از این خیالات برایش دعای خیر میکرد. سه سال دیگر گذشت.لشکر قتیبه با فتح و پیروزی تمام به اطراف ترکستان رسیده  بود.نعیم فوق العاده شهرت یافته بود.قتیبه در نامه ای که به دربار خلافت نوشته بود درمورد نعیم چنین نوشت:" منمن بیشتر پیروزی هایم را مدیون 
 
این جوون هستم" 
***  ه.ق دربسیاری از مناطق ترکستان آتش بغاوت روشن شد.کسی که این آتش راشعله ور میکرد واز دور به 11در سال تماشا مینشست همان ابن صادق بود که چندین بار با شخصیتش آشنا شدیم. ابن صادق بعد از فرار کردن نعیم جان خود را در خطر دید پناهگاهش را رها کرد و پا به خطر گذاشت.در راه به برادر زاده بدبختش برخورد اما او مرگ را به همراهی عمویش ترجیح داد. ابن صادق با یارانش به ترکستان گریخت.گروه پراکنده خود را در آنجا منظم کرد وبعدازاندکی تقویت، شاهزادگان وبزرگان شکست خورده ترکستان را تشویق کرد تا خود را برای آخرین نبرد با مسلمانان آماده و منظم کنند. نزاق یکی از افراد سرشناس و معروف تاکستان بود.ابن صادق با او ملاقات و اظهار نظر کرد.نزاق قبل از این برای گسترش بغاوت میکوشید و نیاز به مشیری مانند ابن صادق داشت.فطرتا هم هر دو مثل هم بودند.نزاق هوس پادشاه شدن ترکستان را در سر داشت و ابن صادق نه تنها در ترکستان بلکه در تمام دنیای اسلام شهرت وآوازه میخواست نزاق به او وعده داد اگر ترکستان را به دست آورد او را نخست وزیر کشورش میکندو در جواب ابن صادق به او امید فتح ونصرت داد. اهل ترکستان از نام قتیبه میلرزیدند و از اسم بغاوت میترسیدند اما حرفهای چرب ابن صادق بی اثر نبود.او نز هر کس که میرفت میگفت:"کشور شما برای خود شماست.کس دیگری هیچ حقی در آن ندارند و شخص زیرک حکومت دیگران را نمیپذیرد." درنتیجه سعی نزاق و ابن صادق بسیاری از شاهزادگان و سرداران نامی ترکستان در قلعه ای در کنار رود جیحون گرد هم آمدند. نزاق در این جلسه سخنرانی طولانی ایراد کرد و بعداز آن بحث و مباحثه آغاز شد.چندتن ازسرداران پیر و باتجربه با بغاوت علیه حکومت مسلمانان مخالفت کردند. ابن صادق حساسیت این مرحله از گفت و گو را درک کرد و بانزاق سرگوشی کرد.نزاق از جایش برخاست وگفت:"عزیزان وطن باکمال تاسف باید بگویم که متاسفانه خون پدران شما در رگهایتان باقی نمانده. مهمان گرامی ماکه فقط به این خاطر باشما همدردی میکنه که چون شما غلام هستین میخواد باشما صحبت کنه"نزاق نشست و ابن صادق برای سخنرانی بلند شد. او ابتدا تا جایی که ممکن بود از مسلمانان اظهار انزجار کرد و بعد چنین گفت:"قوم حاکم هیچ وقت در ابتدا باسختی و 
 
درشتی برخوردنمیکند تاقوم محکوم به خواب غفلت رود و زمانی که قوم محکوم عادی به زندگی آسوده شد و جوهر شجاعت را از دست داد قوم حاکم رفتارش را عوض میکند"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ز فرار کردن بازداشتند و بر جنگ برانگیختند. اما تعداد آنها به مقدار نمک در آرد بود. ترکها از هر دو طرف قلب لشکر رسیدند و نزدیک بود که به حرم هم برسند اما امروز شجاعان عرب یاد پدران و اجداد خود را زنده می کردند به خون غلتیدن و دوباره قد علم کردن آنها یاد قادسیه و یرموک را می کرد. برای پیروزی چیزی به ذهن

قتیبه آمد که تعدادی افراد از میدان کناره بگیرند و از طرف دیگر شهر را پشت سر گذاشته داخل شهر شوند اما نهر عمیقی در آن طرف بود که بطور خندق دیوار شهر را حفاظت می کرد و عبور از آن کاری مشکل بود. قتیبه هنوز در این باره فکر می کرد که نعیم اسبش را تاخت و نزد قتیبه آمد . او نیز همین مشوره را داد قتیبه گفت: » من هم داشتم همین فکر را می کردم، اما چه کسی برای این فداکاری آماده است؟« من می رم چند نفر به من بدین « نعیم جواب داد : .» »کدوم جانباز آماده است همراه این جوون بره ؟« قتیبه دستش را بلند کرد و گفت: در جوابش وقیع و حریم دو سردار از قبیله ی تمیم دست بلند کردند و هشتصد نفر از گروهشان به آنها پیوستند. نعیم با آن جانبازان از میان لشکر راه خود را باز کرد و از میدان جنگ بیرون رفت و به شمال مغرب شهر رسید. در دست چپ و راستش اسب سواران تمیمی بودند . نهر خندق نما در بین آنها و دیوار شهر حائل بود ، نعیم و همراهانش برای لحظه ای در کنار نهر ایستادند و عرض و عمقش را سنجیدند. از اسبها پیاده شدند و با نعره الله اکبر به داخل آب رفتند، داخل شهر درخت بزرگی بود که شاخی از آن از بالای دیوار بطرف نهر پایین آمده بود. نعیم به آن طرف نهر رسید و به شاخ درخت طناب انداخت و با کمک آن بالای دیوار رسید و پله های ریسمانی را نصب کرد. وقیع و حریم هم با کمک پله ها بالا رفتند و پله های دیگری نصب کردند و مجاهدین دیگر به نوبت از نهر عبور می کردند و بالا می رفتند. تقریبا صد نفری بالای دیوار رسیدند که برخلاف توقع گروه گشتی پانصد نفری دشمن داخل شهر دیده شد. نعیم پنجاه نفر را بالای دیوار گذاشت و با بقیه افراد به داخل شهر پایین رفت و در میدانی وسیع مقابل دشمن قرار گرفت و حدوداً تا یک ساعت آنها را مشغول داشت و تا آن وقت اکثر افراد نعیم از دیوار عبور کرده و به داخل شهر رسیدند و برای سپاهیان ترک راهی جز تسلیم شدن نماند. نعیم به چند تن از افراد دستور داد تا هر چه سریع تر درهای ورودی شهر را به تصرف خود بگیرند و در گوشه و کنار شهر پرچم اسلام را نصب کرد و با بقیه افرادش بطرف درب مرکزی شتافت. نگهبانان آن را به قتل رساند و دستور داد که بل بالای نهر برداشته شود. لشکر ترکها از تصرف شهر بدست مسلمانان بی خبر بود و به امید فتح به سختی می جنگید. نعیم به افرادش دستور داد تا بالای دیوار شهر رفته بر لشکر ترکها تیراندازی کنند . باریدن تیر از طرف شهر ترکها را به حیرت انداخت و وقتی به عقب نگریستند پرچم اسلام و تیر اندازان مسلمان را مشاهده کردند.

از طرف دیگر قتیبه از این موقعیت استفاده کرد و دستور داد تا مسلمانان حمله ای سخت را آغاز کنند . حالت ترکها مانند حالت قبل مسلمانان بود. قبلاض در صورت شکست امید دیوارهای مستحکم شهر را داشتند اما حالا از آن طرف هم شکل وحشتناک مرگ به نظر می رسید . شمشیرهای برّان مسلمانان در جلوی آنها قرار داشت و کسانی که به عقب بر می گشتند از ترس تیرهای جان ستان مسلمانان به خود می لرزیدند. لشکر کفر پا به فرار گذاشت و صدها نفر بر اثر عدم تمرکز در خندق افتادند.مسلمانان پس از نجات یافتن از این مصیبت روی به لشکری آوردند که از عقب حمله کرده بود و حالا با بر افراشته شدن پرچم اسلام دیگر توان مبارزه را نداشت.بسیاری ازآن ها موفق به فرار شدند و بعضی دیگر صلاح های خود را به زمین نهاده اسیر شدند. قتیبه بن مسلم میدان را خالی دید و با افرادش پیشروی کرد.نزدیک دروازه شهر که رسید از اسبش پایین آمد و برای ادای شکر به سجده افتاد. نعیم دستورداد تا پل خندق را نصب کنند و خودش با حریم و وقیع برای استقبال ژنرال شجاعش جلو رفت.قتیبه بن مسلم از فرط خوشی هر سه را در آغوش گرفت. بعد از تجهیز و تکفین شهدا و رسیدگی به مجروحین مال غنیمت را جمع کردند یک پنجم آن را به بیت المال مسلمین فرستادند و بقیه بین مجاهدین تقسیم شد. بعداز فتح بخارا اسم نعیم نیز با اسم قتیبه شهرت بسزایی یافت.زخم های کهنه فلبش به مرور زمان خوب شده و برنامه طولانی و اراره بلندش خیالات نازک قلبش را شکست داده بود. در آن زمان با وجود آن وقایع، صدای چکاوک شمشیرها برایش از صدای نغمه زنان نازک اندام دلنوازتر بود و خوشی برادر و عذرا ازخوشی خودش محبوب تر مینمود.اکثر دعاهایش هم برای آن دو بود.هرگاه برای چند لحظه ای وقت فکر کردن میافت خیال میکرد که:"شاید برادرم به عذرا گفته که من زنده ام.شاید همین حالا آنها دارند درباره من حرف میزنند.شاید عذرا این را هم باور کرده که من اسیر کسی دیگر شده ام.شاید در دلش مرا نفرین میکند.شاید هم تاحال
ابن صادق وقتی دید که سرداران ترک ازسخنانش متاثر میشوند با صدای بلند ادامه داد:"از خوش اخلاقی و رفتار ملایم مسلمانان نباید نتیجه گرفت که آنها برای همیشه همین طور خواهند بود.خیلی زود کوههای ستم آنها بر سر شما چنان سایه خواد افکند که شما تصورش راهم نمیکنید.شاید تعجب کنید که قبل از این من هم مسلمان بودم اما وقتی دیدم که این مردم درهوس کشورگشایی میخواهند تمام مردم آزاد دنیا راغلام خود کنند از آنها جداشدم.من آنها را بهتر از شما میشناسم آنها ثروت میخواهند و خواه ید دید که یک درهم در کشور شگا باقی نگذارند ونه تنها این بلکه خواهید دید دختر های شما در بازار های عرب و شام به فروش میرسند." حاضرین در جلسه تز این سخنان ابن صادق متاثر شدند وبه یکدیگر نگریستند.یردار پیری از جا بلند شد و گفت:"ازسخنان تو بوی فساد میاد. در این تردیدی نیست که ما هم غلامی مسلمان نمیپسندیم اما نباید هر سخن دروغی درباره دشمن میشنویم باور کنیم.من خودم به ایران رفتم و در آنجا دیدم که مردم ایران با حکومت مسلماننگان بیشتر از خودشان راضی هستند. عزیزان وطن! نبایدگول سخنان نزاق و این مرد غریبه را خورد و یک بار دیگر باسنگلاخ های آهنی پنجه آزمایی کرد.اگرروزنه امیدی هم برای فتح در این جنگ میدیدمقبل از همه من خودم اقدام به بغاوت میکردم اما من میدانم که ما توان نبرد با کسانی که ابرقدرتهایی چون ایران و روم در جلویشان سرنگون شدند را نداریم.هرگز فکرش را هم نکنید که میتوانید در مقابل قومی پیروز شوید که کوههای سربه فلک کشیده در روبرویشان زانو زده و دریاهای پروسعت می خشکند.من از مسلمانان دفاع نمیکنم البته باید بگویم که نتیجه بغاوت فقط این خواهد بود که ما قدرت باقیمانده خود را نیز تلف کنیم.هزاران بچه را یتیم کنیم و هزاران زن را بیوه کنیم.نزاق میخواهد چاقو را به گردن قوم ما بکشد و شهرت برای خودش کسب کند و این شخص غریبه را نمیشناسم که کیست و چه میخواهد؟" ابن صادق پاسخ چنین سخنانی راقبلا آماده کرده بود.او شنوندگان را متوجه خود کرد و سخن آغاز کرد او خیلی چالاک تر از آن سردار پیر بود. به عوض اینکه ناراحت شود و از کوره در رود با تبسمی ساختگی شروع به جواب دادن کرد.طرز گفتارش طوری بودکه همه مطمئن شدند و سخنان سردار پیر را وهم و خیال دانستند.همه سرداران بزرگ در


100

دام جادوی او اسیر شدند و جلسه با نعره های بلند آزادی و بغاوت به پایان رسید.
*** شب هنگام چند شمع در چادر قتیبه بن مسلم روشن بودو مقداری زغال درگوشه ای میسوخت. قتیبه روی علف خشکیده دراز کشیده بود ونقشه ای را نگاه میکرد.آثارتفکر عمیقی بر صورتش ظاهر بود.نقشه را جمع کرد و ازجایش بلند شد. درحالی که به فکر فرو رفته بود درخیمه قدم میزد.بعد از لحظه ای کنار در خیمه ایستاد وبه برغبار غلیظی که بلند شده بود خیره شد.ازپشت درختان اسب سواری نمودار شد.قتیبه او راشناخت و چند قدم جلو رفت.اسب سوار نیز قتیبه را دید و از اسبش پایین آمد. یکی از نگهبانان لگام اسب را گرفت. قتیبه پرسید:"چه خبری آوردی نعیم ؟" ." هزار نفر جمع کرده باید خیلی زود آماده شویم122 "نزاق لشکری مشتمل بر بیش از قتیبه ونعیم در حالی که مشغول گفت وگو بودند وارد خیمه شدند.نعیم نقشه را برداشت و به قتیبه چنین توضیح داد:"اینجا رو ببینید نزاق در اینجا یعنی نزدیک بلخ تقریبا پنجاه کیلومتر به طرف شمال مشرق افرادشو جمع میکنه.در طرف جنوب دریا و سه طرف دیگر کوه و جنگلهای انبوه است براثر باریدن برف زیاد عبور از این راهها خیلی سخته اما نباید منتظر گرما باشیم. حوصله ترکها هر روز بیشتر میشه و در هرجا مسلمونها رو میکشند. در سمرقند هم خطر بغاوت وجود داره." "باید منتظر لشکری که از ایران راه افتاده باشیم به محض رسیدن آنها حمله میکنیم." قتیبه و نعیم داشتند صحبت میکردند که نگهبان داخل خیمه آمد و گفت:یکی از سرداران ترک شما رو میخواد ببینه. قتیبه گفت:صداش بزن نگهبان رفت و بعدازلحظه ای نگهبان پیری داخل خیمه آمد.درحالی که دست بر سینه داشت وکمرش را به نشانه اخترام خم کرده بود به قتیبه سلام کرد و گفت:شاید من را میشناسید اسم من نیزک است "من خیلی خوب شما را میشناسم بفرمایید بنشینید." نیزک روبروی قتیبه نشست.قتیبه علت آمدن او را پرسید. نیزک گفت:"اومدم به شما بگم بر قوم ما خیلی سخت نگیرید." "سختی؟"قتیبه با ناراحتی ادامه داد با انها به عنوان افراد بغاوت کننده برخورد خواهیم کرد.آنه از ریختن خون زنها و


101

بچههای مسلمان هم دریغ نکردند. نیزک با جدیت جواب داد:"آنها باغی نیستند.آنها احمقند.مسئول آن بغاوت یکی از برادران مسلمان شماست." "برادر ما! چه کسی؟" "ابن صادق" نعیم که تاحال در روشنی شمع نقشه را نگاه میکرد باشنیدن این اسم تکانی خورد و گفت:"ابن صادق!" "بله ابن صادق" قتیبه پرسید"اون دیگه کیه؟" نیزک جواب داد:"من فقط میدونم که دوساله به ترکستان اومده و باکلام سحر آمیزش مردم را آماده بغاوت کرد
ه" "من درموردش خیلی چیزا میدونم"نعیم در حالی که نقشه را جمع میکرد ادامه داد:ایا او این روزها هم نزد نزاقه؟ "نه او در اطراف قوقند مردم کوهستانی رو برای ملحق شدن به نزاق آماده میکنه.ممکنه از حکومت چین هم تقاضای کمک کرده باشه." نعیم رو به قتیبه کرد و گفت:"من از مدت زیادی دنبال این شخص بودم نمیدونستم او اینقدر نزدیکه منه شما به من اجازه بدین او رافورا دستگیر کنم." "اما من باید بدونم اون کیه؟" "او بیشتر از ابوجهل دشمن اسلامه و بیشتر از عبدالله بن ابی منافقه.از مار خطرناکتر و از روباه مکار تره.در این موقع وجود او در ترکستان خطر ناکه. باید فورا کاری کرد" "اما در این فصل! در راه قوقند کوههای پربرف هستند." نعیم گفت:"هرچی باشه و ادامه داد"شما به من اجازه بدین. او درقوقند به همین خاطر مونده که اونجا موندهکه هیچ خطری او را تهدید نمیکند. شاید میخواد فصل سرما رو اونجا بمونه ود فصل گرما جای دیگری میره." "کی میخوای بری؟" "همین الان"نعیم ادامه داد:"یک لحظه هم نباید توقف کنیم" "الان داره برف میاد.خودت هم همین حالا از سفر طولانی برگشتی.کمی استراحت کن و صبح حرکت کن." 
 

 
102 
 
"تاوقتی که اون مفسد زنده ست من آروم نمیگیرم. من تلف کردن هر لحظه رو گناه میدونم.لطفا اجازه بدین." نعیم این را گفت و از جایش بلند شد. "خیلی خوب دویست نفر را با خودت ببر." نیزک با تعجب گفت:"فقط با دویست نفر سرباز میخواین اونو به قوقند بفرستین! شاید از روش مردم کوهستانی اطلاعی ندارین.آنها در شجاعت از هیچ یک از اقوام دنیا کم نیستند.او باید با لشکری مجهز به انجا برود.همیشه همراه ابن صادق پانصد نفر محافظ است و معلوم نیست تا حالا چند نفر دیگر به او ملحق شده اند." نعیم گفت:"هیچ رییس ترسویی نمیتونه در افرادش جوهر شجاعت رو بکاره. اگر رییس اونا ابن صادقه شاید نیازی به این دویست نفر هم نباشه" قتیبه لحظه ای اندیشید و سپس دستور داد که نعیم سیصد نفر باخودش ببرد و راهنمایی ماهر همراه او کرد. بعد از یک ساعت قتیبه و نیزک بیرون خیمه ایستاده بودند و نعیم رابالشکر مختصرش نگاه میکردند که داشت از دامنه کوه عبور میکرد. 
 
نیزک رو به قتیبه کرد و گفت:"جوان با شهامتیه" قتیبه جواب داد:"بله او پسر یک مجاهده" نیزک دوباره پرسید:"میتوانم بپرسم شما مردم چرا اینقدر شجاع هستید؟" "چون که ما از مرگ نمیترسیم.مرگ برای ما پیام اور زندگی عالی است.وقتی تنای زنره بودن برای خدا و مردن برای او رو در دلش زنده نگه میدارد دیگه از هیچ قدرتی در دنیا هراس نداره." 
*** ابن صادق در جایی امن در شمال قوقند پناه گرفته بود.دره ای که در چهار طرفش کوههای سر به فلک کشیده برای ابن صادق سنگر خوبی بود.افرادباغی کوهستانی در گروه های کوچکی د این وادی جمع میشدند و ابن صادق آنها را از راههای نزدیک نزد نزاق میفرستاد.جاسوس های او شبانه روز تحرکات مسلمانان را به او اطلاع میدادند.ابن صادق مطمئن بود که مسلمان قبل از اتمام موسم سرما نبرد را آغاز نخواهند کرد وهمچنین مطمئن بود که در این مکان دور افتاده کسی از سازش های او علیه مسلمانان اطلاع نخواهد بافت و ر مطلع شود قبل از موسم گرما حمله ممکن 

 
103 
 
نخواهد بود. روزی یکی از جاسوس های او اطلاع داد که نعیم در حال پیشروی است.او خیلی پریشان شد. ابن صادق بعد از لحظه ای به خود آمد و پرسید:"چند نفر سرباز او هستند؟" جاسوس جواب داد:"سیصد نفر" جوانی از گروه تاتار باقهقه گفت:"همش سیصد نفر!" ابن صادق گفت:"چرا میخندی؟سیصد نفر او برای من از تمام لشگر چین و ترکستان خطرناکتره." 
تاتاری گفت شما یقین بفرمایید که این سیصد نفر قبل از رسیدن به اینجا زیر سنگهای ما دفن خواهند شد. تصور نعیم برای این صادق از مرگ خیلی وحشتناک تر بود. نزد او بیش از هفصد تاتاری بودن اما به این وجود یقین پیروزی بر نعیم را داشت او می دانست که مبارزه با مسلمانان در میدان خالی خطر ناک است. او در تمام کوهای اطراف نگهبان تاتاری مستقر نمود و منتظر رسیدن نعیم ماند. نعیم جهت پیدا کردن این صادق به طرف شمال مشرق قوقند رفت. اسبها در ان زمین ناهموار به سختی راه می رفتند برف در قله های کوها می درخشید ودر پایین جنگلهای انبوه به نظر می امد. اما بر اثر باریدن برف هیچ برگی بران دیده نمیشد. نعیم با افرادش از راه تنگ کوهستانی می گذشت که ناگهان تاتار ها از بالای کوه شروع به پرتاب سنگ به طرف انها کردند چند نفر زخمی شدند وبروی زمین افتادند و لشکر پراکنده شد. پنج اسب سوار با اسبهای خود غلتیدند وبه ته ی دره ی عمیقی افتادند نعیم دستور داد تا همه از اسبها پیاده شوند وپنجا نفر را مامور کرد که اسبهارا از دور کوه به جایی امن برسانند. وبا بقیه ی افراد به طرف بالای کوه رفت سنگ همان طور پرتاب می شد و مسلمانان در حال که سپر بالای سر گرفته بودند برای رسیدن به بالای کوه سعی وتلاش می کردند وتا ان هنگام تقریبا شصت نفر بر اثر اصابت سنگ زخمی شدند واز کوه
ن را به لب چسپاند وبعد ازین که مقداری شیر نوشید با دست اشاره کرد ودختر دوباره اورا در بستر خوابانید و خود در گوشیه ای نشست. نعیم بر اثر ضعف گاهی چشمانش را می بست و گاهی باز می کرد وان دختر زیبا و دیگر مردم را می نگریست. نوجوانی دم در ایستاده بود در دستش نیزه و کمان در دست دیگرش بود. دختر به طرف او نگاهی کرد وگفت گوسفند ها را اوردی؟ بله اوردم و حالا دارم میرم. کجا؟ برای شکار امروز یک خرس دیدم خرس خیلی بزرگ. حال اون که خوبه؟ اره کمی به هوش امده. زخماهیش را باند پیچی کردی؟ دختر در حالی که به زره نعیم اشاره می کرد گفت: نه نمی توانم این را در بیاورم. جوان جلو امد نعیم را بلند کرد وزرهش را باز کرد پیراهنش را بالا زد و زخمهایش را نگاه کرد بر انها مرهم نهاد و باند پیچید وگفت:شما دراز بکشید زخم های خطرناکیه اما با این مرهم خیلی زود خوب مشه. نعیم بدون اینکه چیزی بگوید دراز کشید وجوان بیرون رفت مردم هم یکی یکی بیرون رفتند. نعیم حالا کاملا به هوش امده بود واین خیال از سرش بیرون رفته بود که او به سفر زندگی پایان داده وبه جنت الفردوس رسیده است.نعیم نگاهی به دختر کرد و پرسید: من کجایم؟دختر جواب داد: شما خونه ما هستین وادامه داد که شما بیرون روستا بی هوش افتاده بودین من به برادر اطلاع دادم و او شما را برداشت و به اینجا اورد.نعیم پرسید: شما کی هستی؟ من گوسفندها رو می چرونم. اسمت چیه؟ اسمم نرگس. نرگس! بله نعیم همانطور که در صورت این دختر صورت دو شخص دیگر را می دید حالا با اسمش دو اسمه دیگر هم به یادش امد


107

او در دلش اسمه عذرا . زلیخا و نرگس را تکرار کرد و با فکری عمیق به سقف خانه خیره شد. شاید شما گرسنه هستین؟ دختر نعیم را متوجه خود کرد وبلند شد واز طاق روبرو چند عدد سیب ومقداری خشکبار اورد و جلوی نعیم گذاشت. سر نعیم را بلند کرد و پوستینی زیر سرش گذاشت نعیم یک سیب خورد و از نرگس پرسید:اون جوونی که حالا اینجا بود کیه؟ اون داداش کوچک منه اسمش چیه؟ هومـــــــــان. نعیم بعد از چند سوال دیگر از نرگس فهمید که پدر و مادرش فوت کرده اند و او با برادرش در این روستای کوچک زندگی می کند و هومان رئیس این روستا که جمعیتش بیشتر از ششصد نفر نیست میباشد. هومان هنگام غروب به خانه برگشت وگفت که شکارش را ندیده است.نرگس و هومن در مراقبت از نعیم کوتاهی نکردند. شب تا دیر هنگام نزد او نشستن. وقتی نعیم به خواب رفت نرگس بلند شد وبه اتاق دیگر رفت وهومان نزد نعیم بر روی بستری که از کاه درست شده بود دراز کشید. نعیم در تمام شب خواب های زیبا دید بعد از مرخص شدن از عبدلله این اولین شبی بود که خیالات بلند پرواز نعیم را از میدان جنگ به جای دیگری می برد گاهی خواب می دید که مادر مرحومش بروی زخماهیش مرهم می گذارد ونگاههای پر محبت عذرا اوراتسلی می دهد. گاهی می دید که زلیخا با چهره ی نورانیش زندان تنگ وتاریکش را نورباران می کند صبح وقتی که چشم هایش را باز کرد. نرگس لیوان شیر در دست گرفته روبروش ایستاده بود. دختری دیگر از روستا پشت سر نرگس ایستاده بود و به نعیم می نگریست نرگس گفت بنشین زمرد واو ارام در گوشه ای نشست.نعیم بعد از یک هفته قادر به راه رفتن شد وداشت با جو انجا انس می گرفت. اهل روستا با دامداری زندگی خود را اداره می کردند وبه خاطر چراه گاه های خوب ان منطقه وضعیت مالی انها نیز عالی بود در بعضی جاها باغهای انگور وسیب دیده می شود وغیر از این کار


108

کار دوست داشتنی اهل روستا شکار بود مردها برای شکار تا جاهای دور وکوهای پوشیده از برف می رفتند وکار چرانیدن گوسفندان بیشتر بر عهده دختران بود.مردم انجا نسبت به تحولات سیاسی کشور هیچ اعتنایی نداشتند.انها از حمایت یا مخالفت یابغاوت تاتارها بی نیاز بودند در شب زنان و مردان روستا در چادر وسیعی جمع می شدند می زدند و می رقصیدند. بعد از چند ساعتی زنها به خانه ی خود بر می گشتند و مردها تا دیر هنگام مشغوله گفتگو می شدند یکی داستان پادشاهان قدیم را بیان می کرد دیگری قصه ی شکار خرس را ذکر می کرد و همه را به هیجان می اورد یکی دیگر حرفهای افسانه ای و خیالی در مورد جن وپری بیان می نمود این مردم تا حد زیادی خیال پرداز بودند و به همین خاطر داستان جن ها را با شوق گوش می دادند حالا چند روزی بود که یک شاهزاده نیز موضوع گفتگوی انها قرار گرفته بود.اگر کسی تعریف قد وقامت و شکل و صورتش را می کرد شخصی دیگر لباس اورا تعریف می کرد. یکی دیگر در مورد زخمی شدن ورسیدن به این روستا اظهار تعجب می کرد.کسی می گفت خدای ما برای ما خرقه پوشان پادشاهی را فرستاده و این هومان را وزیر خود قرار خواهد داد.خلاصه اهل این که اهل روستا بجای اسم نعیم اورا شاهزاده می گفتند از طرفی دیگردیگر در بین زنان روستا مشهور شده بود که این شاهزاده ی تازه وارد نرگس را ملکه ی خود قرار خواهد داد. دختران روستا بر ای خوش اقبالی نرگس رشک می بردند وبه خاطر اینکه ا
پایین افتادند. نعیم همین که بقیه ی افراد به قله ی کوه رسیدند حمله ی سختی را اغاز کرد تاتارها وقتی عزم واستقلال مسلمانان را دیدند توان


104

جنگیدن را از دست دادند واز هر طرف در یک جا جمع شدند .این صادق در وسط انها ایستاده بود وان ها را به نبرد تشویق می کرد. همین که چشم نعیم به ابن صادق افتاد نعره ی تکبیر سر داد ودر حالی که در یک دستش شمشیر ودر دست دیگر نیزه گرفته بود راهش را صاف کرد وبه سمت ابن صادق شتافت. تاتارها یکی یکی شروع به فرار کردند.ابن صادق جانش را در خطر دید وافرادش را رها و پا به فرار گذاشت.چشم نعیم بر ابن صادق دوخته شده بود وقتی دید شکار در حال فرار است تعقیبش کرد. ابن صادق از کوه پایین امد. اواز قبل تمام تدارکات را دیده بود.در پایین کوه شخصی لگام دو اسب را گرفته و منتظرش بود.ابن صادق جستی زد و روی اسب نشست و اورا تاخت همراهش هنوز پا در رکاب نگذاشته بود که با اصابت نیزه ی نعیم به پایین افتاد.نعیم سوار بر اسبش شد وبه تعقیب ابن صادق ادامه داد بنا به گفته ی نعیم ابن صادق از روباه هم مکار تر بود و تدارکات نجات خود را از قبل خوب دیده بود فاصله ی نعیم وابن صادق زیاد نبود اما نعیم بعد از لحظه ی تعقیب احساس کرد که فاصله ی بین انها زیاد می شود وسرعت اسبش از اسب ابن صادق کمتر است اما با این حال دنبالش را رها نکرد. ابن صادق از کوه پایین اومد وبه طرف صحرا گریخت.در بعضی جاهای این صحرا انبوهی از درختان به چشم می خورد چند نفر از افراد ابن صادق زیر درختان کمین کرده بودند ابن صادق در حالی که فرار می کرد به انها اشاره کرد وان ها پشت درختان پنهان شدند.وقتی نعیم از کنار این درختان گذشت تیری به بازوی او اصابت کرد اما او سرعت اسبش را کم نکرد. تیر دوم به پهلوی او خورد تیری دیگر به کمر اسبش اصابت کرد و سرعت اسب از قبل بیشتر شد نعیم تیر ها را از بازو پهلویش بیرون کشید اما ابن صادق را رها نکرد بعد از اندکی چند تیر دیگر به کمر ابن صادق اصابت کرد واو که قبلا هم مقدار زیادی خون از او رفته بود دیگر توان تعقیب را نداشتاما همت مجاهدانه ی او شکست ناپذیر بود وتا وقتی که هوش داشت ابن صادق را تعقیب کرد و سرعت اسبش را کم نکرد حالا دگر درختی نبود و میدان صاف بود اما ابن صادق خیلی دور شده بود و چشمهایش تار گشته بود سرش گیج می رفت و گوشهایش سوت می کشید او ناچار از اسب پیاده شد و بی هوش روی زمین افتاد وچند ساعت


105

بی هوش بود وقتی کمی به هوش اومد صدای ترانه ی شخصی به گوشش رسید. گوشهای نعیم بعد از مدتهای زیادی با این صداهای لطیف و دلنواز اشنا می شد او در حالت نیمه بی هوشی تا چند لحظه به این صدا گوش داد وبه زحمت سرش را بالا گرفت و به اطراف نگریست. نزدیکش چند گوسفند در حال چریدن بودند او میخواست شخص خواننده را ببیند اما چشمهایش تیره گشت و مجبور شد سرش را زمین بگذارد گوسفندی نزدیک نعیم امد و سرس را نزدیک گوش نعیم برد و اورا بویید وبازبان خودش گوسفندی دیگر را صدا کرد. دیگری هم در حالی که بع بع می کرد همجنسان دیگرش را متوجه خود کرد ودر چند لحظه تعداد زیادی گوسفند دورو بر نعیم جمع شدند و سرو صدا راه انداختن. دختری کوهستانی که چوبی در دست داشت در حالی که نغمه می خواند بره های کوچک را به جلو می راند. اجتماع گوسفندان را دید و به ان طرف رفت وقتی نعیم را غرق در خون دید جیغی زد و چند قدم دور در حالی که انگشت به دهان گرفته بودایستاد. نعیم با زحمت سرش را بلند کرد ودید که تصویری کامل از حسن خلقت در وجود دختری کوهستانی حلول کرده و جلویش ایستاده است. تناسب اندام او همراه با قده کشیده اش معصومیت اورا چند برابر می کرد. لباس او از پارچه های ضخیم و درشت ساخته شده بود از هر گونه تصنع بی نیاز بود.صورت ان دختر زیبا کشیده بود اما این درازی به قدری بود که برای تناسب چهره ی زیبا لازم باشد. چشمانی بزرگ و سیاه ولبانی نازک که از شکفتگی گل نو بهاری جذاب تر بود.پیشانی گشاده و زنخدانی مناسب. اینا همه با هم غیر از بهار حسن شرم وحیا را در ان روی زیبا پیدا کرده بودند و انسانان یقین می کرد که تخیل مشرق و مغرب در مورد این چهره ی پیکردلفریب رنگ و بو به انتها می رسد. او برای نعیم از یک نظر عذرا و از نگاهی دیگر زلیخایی دیگر می نمود دختر جوان بعد از لحظه ی سکوت و حیرانی به خود جرات داد وجلو امد و گفت :شما زخمی هستید؟ نعیم از زمانی که به ترکستان امده بود تا حد زیادی زبان تاتاری را یاد گرفته بود او به جای جواب دادن می خواست از جایش بلند شود اما سرش دوباره گیج رفت وبی هوش به زمین افتاد.


106

نرگس

وقتی که نعیم به هوش امد در خانه ای ساخته شده از سنگ دراز کشیده بد.چندتا مرد وزن در اطرافش ایستاده بودند وهمان نازنین که نقشه ای از او در ذهن نعیم باقی بود در یک دستش لیوان شیر وبادست دیگر سر نعیم را بالا می گرفت تا به او شیر بدهد. نعیم با اندکی توقف لیوا
#جهنم
🔥شیوه های عذاب دوزخیان 3

👈#سوم: گدازنده
صورت محترم ترين عضو انسان است، به همين خاطر پيامبر صلي الله عليه وسلم ما را از ضربه وارد کردن بدان نهي نموده است، و از جمله اهانتهاي خداوند به دوزخيان اين است که در روز قيامت آنها را بر روي رخساره و کور و لال و کر جمع مي گرداند
«وَمَن يَهْدِ اللّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَمَن يُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِهِ وَنَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِمْ عُمْيًا وَبُكْمًا وَصُمًّا مَّأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ كُلَّمَا خَبَتْ زِدْنَاهُمْ سَعِيرًا» الإسراء: 97
(خدا هر كس را (به سبب ايمان به پروردگار و پيغمبرش و كتاب آسماني قرآن) رهنمود كند، راهياب او است، و هركس را (به سبب سوء اختيار و فرو رفتن در گناهان و سركشي از قوانين آفريدگار) گمراه سازد، جز خدا دوستان و مددكاراني براي چنين كساني نخواهي يافت (تا دست آنان را بگيرند و به سوي حق برگردانند و از كيفر و عذاب آخرت رستگارشان گردانند) و ما در روز رستاخيز ايشان را بر روي رخساره (كشانده و) كور و لال و كر (از گورها) جمع مي گردانيم (و به صحراي محشر گسيل مي داريم. به گونه اي كه بر اثر پريشاني حال چشمانشان نمي بيند و گوشهايشان نمي شنود و زبانهايشان قادر به تكلّم نمي باشد). جايگاهشان دوزخ خواهد بود. هر زمان كه زبانه آتش (به سبب سوختن گوشت و استخوان ايشان) فروكش كند، (با تجديد گوشت و استخوانشان) بر زبانه آتششان مي افزائيم).

💥اهل دوزخ به رو در آتش انداخته مي شوند
👈این مبحث ادامه داردان شاءالله
👌 با ما همراه باشید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شلاق عذاب خداوند بر اقوام ظالم…!

🩵مولانا فقهی (حفظه الله


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃شیخ العرب و العجم، عارف بالله حضرت مولانا شاه حکیم محمد اختر رحمه الله تعالی🍃🍃


🌹13-دعا براي ادای قرض و نجات از رنج و غم🌹

از حضرت ابوسعيد خدری رضی الله عنہ روايت است كه شخصي به پيامبر اكرم ﷺ گفت: اي پيامبر خدا! غم‎ها و قرض‎ها، من را احاطه کرده است (به سبب قرض‎ زیاد و فكر ادای آن پريشانم) پيامبر اكرم ﷺ فرمود: آيا به تو چنان دعايی تعلیم ندهم كه با خواندن آن، الله متعال غم‎هايت را دور کند و قرض‎هايت را ادا كند؟ آن شخص گفت: چرا نه! حتماً تعلیم دهید. پيامبر اكرم ﷺ فرمود: صبح و شام اين دعا را بخوان:

«اَللّٰهُمَّ إِنِّىْٓ أَعُوْذُ بِكَ مِنَ الْهَمِّ وَالْحُزْنِ وَأَعُوْذُ بِكَ مِنَ الْعَجْزِ وَالْكَسَلِ وَأَعُوْذُ بِكَ مِنَ الْجُبْنِ وَالْبُخْلِ وَأَعُوْذُ بِكَ مِنْ غَلَبَةِ الدَّيْنِ وَقَهْرِ الرِّجَالِ»

(ابوداود:1557 – مسندأبي يعلي:4003)

ترجمه: ای الله! به تو پناه مي‎برم از رنج و غم، به تو پناه مي‎برم از ناتواني و تنبلي، به تو پناه مي برم از ترس و بخل، به تو پناه مي‎برم از زیاد شدن قرض و از غلبه کردن مردم.


🌷مأخذ: معمولات صبح و شام

🌴ملفوظات اشرف و اختر🌴حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥داستان ها و فیلم های کفر آمیز ⛔️
#تصویری_بیان_کوتاه_شیخ_التفسیر_مولانا_عبدالغنی_بدری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚📕📚📗📚📘📚📒

#حکایت۰جالب۰و۰خواندنی

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

🐬🐟🐠🐋🐡🦈🐳🪼

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.


💢در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد
.💢حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°✺°🌺°✺°🌺°✺°🌺°

📚
#یک۰دقیقه۰مطالعه

🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...

یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!

یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!

یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش کنیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃
‌‌‎‌‌‌

#قشنگ ترین پستی که خوندم 👌

♥️من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ٥ سال كوچكتر بود
خوب به ياد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله ، كه يك روز من را در خانه پيش مادربزرگم گذاشتن و هرچي اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت:"نميشه بياي،داريم سجاد رو ميبريم كه بهش آمپول بزنيم!"

🗯وقتي برگشتن،برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفيد تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ي گريه و ناله هاي برادرم ميرفت و مُدام تبريك ميگفت!

♥️كمي بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بي توجه به صداي گريه ي برادرم كه فرياد ميزد:"درد ميكنه!" با كلي قربون صدقه رفتن ميگفت:"پسرمون ديگه مرد شده!" دلم ميخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جاي آمپولش ديگه گريه نكنه،اما وقتي به طرفش رفتم،مامان بلافاصله دستم رو كشيد و منو عقب كشيد كه:"چيكار ميكني؟نميبيني درد داره؟نبينم داداشتو تو اين وضعيت اذيت كني!تا خوب نشده اصلا سمتش نرو!" دلم ميخواست سجاد گريه نكنه،دلم ميخواست اسباب بازي هامون رو بيارم و باهم بازي كنيم!

🗯از صداي گريه هاي بي پايان سجاد،به اتاق رفتم و گوش هام رو با دست محكم گرفتم تا كمتر بشنوم و غصه بخورم!طولي نكشيد كه عمه ها و خاله ها،دايي ها و عموها و حتي همسايه ها،به خانه مان اومدن و هركدوم هديه اي براي سجاد مي آوردن!

♥️حتي بابا بالاخره ماشين كنترلي آبي رنگي كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو،براش خريد و به خونه آورد!يادم هست با ديدن اون همه هديه،دست مامان رو گرفتم و پرسيدم:"امروز تولد سجاده؟" و مامان به گفتن يك:"نَه!" بسنده كرد اما در سر من سوال هاي زيادي بود!
چرا تبريك ميگفتن؟چرا كادوهاي قشنگ براي سجاد مياوردن؟سجاد كه براي درد آمپول خونه رو،روي سرش گذاشته بود،پس چرا جايزه ميگرفت؟چرا سجاد دامن دخترونه پوشيده بود؟چرا بچه ها رو از نزديك شدن بهش منع كرده بودن؟

🗯مدت ها گذشت!بعدها كه سجاد خوب شد،هروقت كار بدي ميكرد،بابا ميگفت:"اگه يه بار ديگه كار بد انجام بدي،ميبرمت پيش همون آقا دكتري كه گفت بايد دامن بپوشي!" و سجاد از ترس گريه ميكرد!
سال ها بعد فهميدم كه "ختنه" يعني چه!

♥️بزرگتر كه شدم،يك روز كه دل درد عجيبي داشتم و از درد به خودم ميپيچيدم و بابت چيزي كه در دستشويي ديده بودم،از ترس ميلرزيدم،مامان منو به اتاق بُرد،در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اينكه خانوم شدم و اين خانوم شدن بايد مثل يك راز هميشه بين من و خودش،و يا در نهايت زن هاي ديگه،مثل يك راز باقي بمونه و برادر و پدرم هم،حق باخبر شدن از اين موضوع رو ندارن

🗯اون روز هرچي گذشت،خبري از مهمان و مهماني نشد كه نشد!خبري از جايزه ي خانم شدنم نبود كه نبود!خبري از عروسكي كه هميشه دلم ميخواست نشد!اما در عوض،بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابيدن،درست توالت رفتن و...برام چشم و ابرو نازك كرد و اشاره كرد،مثل يك خانوم مودب باشم و در چگونگي رفتارم دقت كنم

♥️و من هرگز نفهميدم چرا خانم شدن يواشكي ست و مرد شدن در بوق و كَرنا ميشود؟!


به دختران و زنان جامعه ارزش بدهید

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ازش پرسیدم: این زخم‌ها کی خوب میشن؟
گفت: نخواه که خوب بشن، بخواه که همراهت بشن.
گفتم: یعنی تا ابد باید به تن بکشم این زخم‌ها رو؟
گفت: این زخم‌ها یک مرزن. مرز بین چیزی که بودی، و چیزی که شدی. این مرز رو باید از این به بعد در زندگیت همیشه حفظ کنی، در انتخاب‌هایی که خواهی داشت، در رابطه‌ات با آدم‌ها.
به مرور می‌بینی این زخم‌ها برات قابل درک میشن، اونقدر که دیگه دردت نمیاد.
اینجاست که دیگه برات میشن یک جای زخم، نه خود زخم، میشن یادگاری، میشن تجربه.
در پیچ و خم‌های زندگیت، وقتی بهشون نگاه میکنی، درس‌هات رو یادت میارن، و کمکت میکنن که قدم‌های بعدیت رو محکم‌تر و سنجیده‌تر برداری.
این زخم‌ها رو دوست داشته باش. اون‌ها تو رو بزرگ‌تر کردن …حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌾🌀🍀🌾
🌀🍀🌾
🍀🌾🌀
🌀

پیر بشی اما نوبتی نشی😔

یه روز تو مترو جامو دادم به یڪ پیر مرد نورانی و خوش صورت  
نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!

گفتم: حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه
و دیگه قادر به انجام ڪارهاش نیست
یڪی باید ڪمڪش ڪنه
اونجاس ڪه بچه ها دعوا میڪنند
و میگن: امروز نوبت من نیست

امیدوارم پیر بشید
ولی نوبتی نشید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #شبهه_از_شما_پاسخ_از_ما
📝 روز دانشجو...

عرض سلام دارم خدمت مخاطبان عزیز

📘الف)
▪️دوست دارم بدانید تک تک این کلمات را با دل تنگی تایپ می نمایم...
دیروز روز دانشجو بود، روزی که برای همه ی تحصیل کرده ها پر از خاطره است...
▪️سالها از زمان ورود بنده به دانشگاه میگذرد... تقریباً می توان گفت در کمد بایگانی ذهنم پوشه ای بنام دوران دانشجویی وجود دارد و تمام (منظورم دوران کارشناسی است، که شیرین ترین و تاثیرگذار ترین دوران است)

📕ب)
▪️ممکن است خیلی از مخاطبان سخنانم را درک نمایند، و خیلی ها هم خیر...
ولی خواهم گفت که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزها...
▪️برای دوستانی که دیگر هیچ وقت آنها را نخواهم دید (تعدادی فوت کردند...) یا دوستانی که دیگر نمی توانم آنگونه که میخواهم با آنها باشم... چون در شهرهای دوری هستند و نه من وقت دارم و نه آنها ...
▪️دلتنگم برای ایامی که گذشت، برای شاداب ترین روزهای زندگیم، روزهایی که دیگر هیچ وقت نمی آیند...
▪️برای تفریح ها و خنده هایی که برای همیشه رفتند، فکر میکنم بعد از دانشگاه هرگز باب میل خود نخندیده ام، آن خنده ها فقط با آن دوستان لذت داشت... و فقط در آن روزها معنا داشت...
▪️بعد از فارغ التحصیلی بارها با عناوینِ مختلف به دانشگاه محل تحصیلم دعوت شده ام (سخنرانی و ...) ولی چون دوستان عزیزم را در حیاط دانشگاه ندیده ام، هرگز آن احساس خوبِ سابق را تجربه نکرده ام... و شاید اگر دوستان هم حضور داشتند، دغدغه های زندگی و دعوتی اجازه نمی دادند لبخند هایم مانند آن روزها ماندگار باشد...

📗ج)
▪️به یاد دارم سال اول تاسیس کانال، مطلبی برای دانشجوها نوشتم، خیلی ها آمدند در پی وی تشکر کردند...به احتمال زیاد الان همه ی آنها فارغ التحصیل شده اند...
▪️شاید دانش آموزانی که از اوایلِ کار کانال با ما بوده اند، الان دانشجو باشند و از خوابگاه مطالب ما را دنبال نمایند...
▪️اما نکته ی دردناک اینجاست، به احتمال فراوان تعدادی از دنبال کنندگانِ کانال برای همیشه آفلاین شده و به خدمت رفیق اعلی شتافته اند...
▪️زندگی در دنیا چقدر عجیب است...این همه تلاش و تکاپو و طمع ورزی و حرص و آز، در یک ثانیه ی مشخص ضرب صفر می شود و همه چیز به پایان می رسد...
▪️می دانید همین الان که این مطلب را می خوانید یکی از همان لحظاتی است که در حال سپری شدن است و ذره ذره دارد از عمر ما کم می شود...
▪️ای کاش همه ی ما معنای زندگی را به زیبایی درک می کردیم...

📙د)
▪️خواهرانم، برادرانم؛ کسانی که الان دانشجو هستید...
خواهش می کنم، با خودتان رو راست باشید...هدف شما از ادامه تحصیل چیست؟ آیا با خود فکر کرده اید که الان آنجا چکار می کنید؟ آیا هرگز فکر کرده اید روزی مانند بنده ی حقیر و صدها و هزاران جوان دیگر، دانشگاه را به پایان می رسانید و به جز برگی از دفتر خاطرات، چیزی از دوران دانشجویی برایتان باقی نمی ماند؟
▪️آیا این همه زحمت و صرف کردنِ انرژی و دور بودن از خانواده، ثمره ی ارزشمندی برای شما داشته است، یا خیر! فقط مشغول تفریح و وقت گذراندن هستید؟
▪️متاسفانه دانشجویانی داریم که هدف شان فقط دوری از خانواده است! دوست دارند مدت زمانی در یک شهر دیگر زندگی کنند و آزاد باشند...
▪️که خطا می کنند... پولی که پدر با عرق ریختن بدست آورده، حیف است صرف تفریح و بی هدفی گردد...
▪️خواهشاً صادقانه به خودتان پاسخ دهید؛ آیا اکنون در فضای حقیقی زندگی می کنید؟ یا در فضای مجازی؟ روزی چند ساعت وصل اینترنت و وقت گذرانی هستید؟
▪️به عقیده ی بنده، دوران کارشناسی، برای ادامه ی زندگی دنیوی و تعیین جهت برای زندگی اخروی بسیار بستر ساز و حیاتی است...

🔺یک سوال مهم:
آیا اگر از دوران تحصیل شما یک فیلم بسازند، قهرمان درون آن فیلم هستید؟ یا خیر فیلم شما حاوی صحنه هایی خواهد بود که خودتان از آن انزجار دارید؟

📘ر
)
▪️عزیزانم
دانشگاه اگر ماندنی بود، نوبت به شما نمیرسید و بنده و هم نسلی هایم در جای شما نشسته بودیم...( البته نوبت به ما هم نمی رسید و ورودی های قبل از ما می ماندند)
▪️ولی باید رفت. باید شما هم بروید تا افراد کوچکتر از شما روی آن صندلی های بنشینند... زندگی مراحل مختلفی دارد، یکی از آنها تحصیل است...

🔺حال، برای این مدت زمان محدود؛ بهترین کاری که می توانید انجام دهید چیست؟
به عقیده ی بنده، اُنس گرفتن با خداوند و بالابردن سطح مطالعات (درسی و غیر درسی) باید بزرگترین هدف شما باشد.
▪️با این دو شرط است که چیزی از دست نداده اید... عرق پیشانی پدرتان، مورد بی مهری قرار نگرفته، عمرتان ضایع نشده و برای دنیا و قیامت تان برنامه ریزی کرده اید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین
2024/10/03 13:27:14
Back to Top
HTML Embed Code: