Telegram Web Link
ملّیت ایرانی، مانند «امر ملّی»، که شالودۀ آن است، به خلاف آن‌چه دربارۀ امّت گفتم، امری تاریخی است، یعنی به طور تاریخی و در تاریخ تکوین پیدا کرده و ایرانیان توانسته‌اند نهال آن را با «خاطره‌ای» که از آن پیدا کرده‌اند آبیاری کنند : «زین آتش نهفته که در سینۀ» ماست ...! رمز فهم بیشترین شعرهای حافظ در همین «سینۀ منی که ماست» قرار دارد. دلیل این‌که حافظ را هم می‌فهمیم و هم نمی‌فهمیم در همین نکتۀ ظریف نهفته است. به لحاظ «ملّی»، «ما» همه، به شهود، حافظ بوده‌ایم، هستیم، هم‌چنان‌که حافظ ما بوده است؛ این «امر ملّی»، آن «آتش نهفته»، را همه در سینه داشته‌ایم و هم‌چنان داریم. بر هر امر تاریخی می‌تواند، در تحول تاریخی آن، آسیب‌های جدّی وارد شود، اما اگر روند تکاملی ملّت به کمال رسیده باشد دستخوش فروپاشی از درون ممکن نمی‌شود. امّت با «ارتحال» شخص دارای فرۀ ایزدی از درون فرومی‌پاشد و تجدید آن ممکن نیست، در حالی‌که یک ملّت تاریخی، به تعبیر ریچارد فرای، هم‌چون سروی است که با هر بادی خم می‌شود، اما نمی‌شکند. نمی‌خواهم این‌جا در جزئیات وارد شوم، بلکه کوشش می‌کنم مقدمات ابتدایی را به دست دهم که بتوانیم بفهمیم چگونه ناگهان «در آسمان آبی» امّت‌مداری ج.ا. «تندرهای انقلاب ملّی به غریدن آغاز کرد». من از بیش از دو دهه پیش، با فهمی که از تاریخ «امر ملّی» داشتم نظرها را به این برخاستن «قُقنس ایران از خاکستر خود» – تعبیر زرین‌کوب در تاریخ مردم ایران – جلب کرده بودم. در نوشته‌ای که پیشتر در همین جا دربارۀ بیانات گهربار یکی از معاونان ریاست جمهوری که گفته بود : «ما اصلاً با دولت و ملّت مسئله داریم» نوشته بودم که این «دولت» از «کسان به شما ناکسان رسید»؛ این عرعر خران شما نیز بگذرد! چرا؟ چون از خران شما بزرگ‌تر هم بر این کشور چیره شده و فرمان رانده بودند، اما نه عرب، نه ترک، نه مغول و نه غلزاییان پیشاطالبانی چنین جرئتی به خود نداده بودند که با ملّیت «ما» مسئله داشته باشند. می‌توان پرسید : چرا؟ پاسخ من این است : زیرا حتیٰ آنان هم می‌دانستند کجا فرمان می‌رانند.
انقلاب ملّی کنونی همان «امر ملّی» تاریخی ایران است که ناگهان از زیر خاکستر انقلاب اسلامی سر برآورده است. مشکل فرمانروایی با احمدی نژادها و رئیسی‌ها، در دولت یکدست، این اشکال را دارد که کوری را به عصاکشی کوران دیگر می‌گمارند و گمان نمی‌برند که چه پرتگاه هولناکی در پیش است. برکشیدن کوخ‌نشینان آسان‌ترین راه حکومت است، اما اینان باید بتوانند در زمان و مکانی حکومت کنند که دوران جدید و عصر ملّیت‌هاست. کوخ‌نشینان، چنان‌که از نام آنان برمی‌آید، موجوداتی هستند که وطن ندارند و چون وطن ندارند، و نمی‌دانند وطن چیست، آن را نابود می‌کنند. ابن خلدون، که خود عرب اصیلی بود و در زمان خود چیزی نبود که دربارۀ عرب نداند گفته است که عرب موجودی شهری نیست و نمی‌داند شهر چیست و آن‌گاه که بر شهرها مسلط می‌شود، برای این‌که بتواند زنده بماند، شهر را نابود می‌کند. بدیهی است که نابودی کامل شهرها در هیچ جایی ممکن نبوده است و همین شهرها بودند که ماندند و انتقام خود را از عرب گرفتند : آنان را فاسد کردند، و عصبیت عربی نابود شد. ابن خلدون مقدمۀ تاریخ خود را برای توضیح این زوال عصبیت نوشته است. ما هنوز نتوانسته‌ایم توضیح دهیم که کوخ‌نشینان چه بر سر ملّیت ایرانی آوردند، اما آیا این خیزش ملّی همان توضیح در عمل نیست؟ من فکر می‌کنم هست. این اجماع شگفت‌انگیز همۀ افراد یک ملّت کهن نشان از این دارد که در عصر ملّیت‌ها می‌توان برای مدتی منطق امر ملّی را مسکوت گذاشت، اما فائق آمدن بر آن ممکن نیست.

دنباله دارد

https://www.tg-me.com/jtjostarha
تاریخ اجتماعی ایران «وحدت در عین کثرت»

تاریخ‌نویسی در ایران سهل و ممتنع است. سهل است به سان تاریخ‌نویسیِ خیل عظیمی از مورخانی که اغلب نه رشته تحصیلی‌شان تاریخ بوده و نه چندان به تاریخ به عنوان مقوله‌ای علمی نگاه کرده‌اند و دست بر قضا بازار کتاب تاریخ، به لطف رانت‌هایی که اینگونه افراد داشته‌اند پر است از کتاب‌های آنان. در رسانه‌های رسمی نیز هر جا صحبت از تاریخ است از وجود بی‌بهره آنها بهره‌ها می‌برند.

اما ممتنع است به هزار و یک دلیل، مورخانی که نگاه علمی به مسئله تاریخ ایران داشته‌اند در تعیین مشی کلی این تاریخ درمانده‌اند. آنان به مثابه گمشده‌ای در بیابانند که تمام بیابان را مثل کف دستشان می‌شناسند اما مقصدی برای خود متصور نیستند. ناگزیر دور خود می‌چرخند و هراسناکند.

حمله اعراب به ایران نظم هزارساله‌ای را برچید و نظم نوینی درافکند. نظم پیشین هر نقصانی که داشت اما ثبات، مشخصه بارزش بود. این ثبات علی رغم داستان‌ها درباره ظلم و جور و تحمیل نظام طبقاتی، ارمغانش رونق و رفاه نسبی بود. در قرون نخستین اسلامی صحبت از فرمانداری ری در ازای کشتن نوه رسول اکرم و بحثی که به دروغ یا راست، درباره خراج دارابگرد در صلح امام حسن با معاویه مطرح می‌شود، نمونه‌های مشهوری هستند که در کنار روایات متعدد، می‌توانند نشانه‌ای از این رونق برجای مانده باشند.

اما بعد از حمله اعراب این ثبات، جای خود را به تغییرات پی در پی سیاسی و تکانه‌های شدید اجتماعی داد. خاندان‌ها اغلب زیر صد سال، بر اریکه قدرت در بخشی از این سرزمین تکیه می‌زدند و ظهور و بروز و سقوطشان به چند ده سال نمی‌رسید. قدرت چنان وسوسه‌انگیز و دست یافتنی بود که، فرزندان رویگر و ماهیگیر هم هوسش را داشتند و به این هوس اغلب جامه عمل هم می‌پوشاندند.

با ورود ترکان این هوس شعله ورتر و مخرب‌تر هم شد چنانچه داستان‌ها از قحطی و گرسنگی خراسان در قرن پنجم چنان غم انگیزند که به خرابی‌های تهاجم مغول در قرن آتی پهلو می‌زند، این بی‌ثباتی نتیجه‌ای جز مسکنت برای مردم ایران نداشت. عصر رونق‌ها کم فروغ و زود گذر بودند. در چنین شرایطی مورخ امروز با حکومت‌هایی روبروست که اغلب همسایگان ایران امروز، آن حکومت‌ها را از آن خود می‌دانند که برای سال‌هایی بر بخش‌هایی از سرزمین ایران حکمرانی کرده‌اند و مورخ ما هم می‌کوشد، همه آنها را حکومت‌هایی محلی، بومی یا بیگانه تحمیلی و موقتی، تلقی کند که، مبادا از تاریخ‌نگاری ملی اندکی لغزش داشته باشد.‌ در این میان آنچه مغفول مانده است حال و روز امروز جامعه ماست.

📌 ادامه متن 👇👇👇
بی گمان تاریخ در هویت بخشی به مردمان یک جامعه نقشی محوری دارد.  دلایل پیش گفته که خلاصه آن تاریخی برساخته توسط مهاجمان بیگانه به ایران تاریخی است، در کشور ما مانع از این هویت بخشی‌اند.  مورخان ما مجبورند این نقشه راه را ترسیم کنند، زیر پوست تاریخ سیاسی کشورمان، تلفیق مردمان تازه وارد با اقوام متعدد داخل ایران فارغ از ستیزه‌جویی‌های نظامیان، مردمی پدید آورد که بعدها همین تنوع، اصلی‌ترین ویژگی جامعه ایرانی در دنیای مدرن شد.

مورخان علمی و دانشگاهی وقتی تمام   خط سیر تاریخ این ملت را مثل کف دستشان می‌شناسند چرا نباید در اندیشه‌ی برون رفت از  انسداد خودساخته و ذهنی باشند؟ ایران بزرگ  ترک بود و عرب و کرد و بلوچ و ترکمن و لر و فارس و ... و البته است. این واقعیت باید از متن تاریخ به جامعه و به سیاسیون اعلام شود. این تکثر به معنای آن است که ما آذربایجان‌مان مهد فرهنگ ترک آذربایجانی و کردی است، کردستان ما مهد فرهنگ کردی، بلوچستان ما مرکز فرهنگ بلوچ و اعراب ایران زمین هم عرب زبانان ساکن ایران زمین.

اینان همه ایرانی‌اند و بر مورخ است که آنان را در روایت تاریخ این سرزمین از حاشیه به متن بیاورد. ترک آذربایجانی و کرد و بلوچ و عرب و لر و مازنی و گیلک همه به عنوان سازندگان تاریخ و فرهنگ ایران بایستی به متن روایت تاریخ ایران آورده شوند. با چنین نگرشی برساخته از  تاریخ اجتماعی، سیاستمدار ما اگر عاقل باشد، از ادعاهای برخی تجزیه طلب نمی‌هراسد.

در آذربایجان مرکز مطالعات آذربایجان  در همه حوزه‌های فرهنگی تأسیس می‌کند و با کشورهای ترک‌زبان و سازمان‌ها و نهادهای آنان وارد گفت‌وگو و داد‌وستد می‌شود. کردستانش مهد فرهنگ کردی می‌شود و مبلغ اصالت آن در میان گستره وسیع سرزمین‌های کردنشین و نیز بلوچستانش هم. چون شهروند عرب دارد با کشورهای عربی و سازمان‌ها و نهادهای مربوطه وارد گفت‌وگو و تعامل می‌شود. در کنار آنها اقوام محصور در جغرافیای ایران مانند لرها و گیلکی‌ها، بختیاری‌ها و ... نیز باید به همان میزان آزادانه به معرفی داشته‌های فرهنگی خود بپردازند.

در این میان زبان فارسی بعنوان میراث مشترک تمامی این اقوام رویشی دوباره خواهد داشت. پدران ما در آذربایجان قبل از پیدایش آموزش رسمی به اختیار خود در مکتب‌خانه‌ها گلستان و بوستان می‌خوانده‌اند، چرا باید یک مورخ با دانستن پیشینه هویتی قدرتمند ایرانی از این تکثر بترسد و همچنان در میان انبوه گزاره‌های تاریخی سرگردان بماند و ناتوان از ترسیم راهی روشن و مسیری امید بخش.

اسداله پورموسی کوه کمر، دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه تبریز، ۳ مهر ۱۴۰۱
یکی نصیحتِ من گوش‌دار و فرمان کُن
که از نصیحت، سود آن کُنَد که فرمان کرد
همه به صلح گرای و همه مدارا کُن
که از مدارا کردن ستوده گردد مَرد
اگر چه قوّت داری و عُدّت بسیار
به گِردِ صلح گرای و به گِردِ جنگ مَگَرد
نه هر که دارد شمشیر، حرب باید رفت
نه هر که دارد پازهر، زهر باید خورد


#ابوالفتح‌بستی
#نظام‌الدین‌ابوالفتح‌بستی

تذکرۀ لباب‌الالباب؛ محمّدبن محمّد عوفی؛ به تصحیحِ ادوارد جی. براون؛ با مقدمۀ محمّد قزوینی و تصحیحاتِ جدید و حواشی و تعلیقاتِ سعید نفیسی؛ هرمس؛ ۱۳۸۹: ج ۱: ۱۰۹.
https://www.tg-me.com/tarikhfarhanghonariranzamin
Forwarded from HATEF هاتف
🔹بیت هایی از یک قصیده سروده عالم ربانی و عارف صمدانی،سید عبدالله الطباطبایی "۱۲۹۵-۱۳۴۹ ه،ق، خوربیابانک"


دیده را از خواب غفلت اندکی بیدار دار
تا به کی باشد تو را  در امر حق انکار کار

جور را بر خود  مخواه از خلق  ناهنجار جار
خویش را واپای و شو با مردم هشیار یار

🔹نفس سرکش را بکش کت باشد این امار مار


در سپنجی خانه کی باشد  تورا میسور سور
این سخن روشن بود چون بر فلک مشهور هور

نور مهر و ماه را کی میکند مستور تور
هرکه خواهد سور خواهد گشت چون مابور بور

🔹جز هلاکت نیست حاصل اندرین غدار دار



عبرتی گیر از شهان گشتند چون از دور دور
گشت بهر خوردن اندامشان مامور مور

شست بر اورنگ شاهی جای هر شاپور پور
شد ز ثوب کبر و نخوت بلعم باعور عور


🔹آتشین زنجیر شد بر گردنش افسار سار


🔹مأخذ: گل بوتراب،نامه نسب، زندگی و اشعار  سید عبدالله الطباطبایی  ، تهران ، انتشارات بهین ۱۳۹۷،خورشیدی
@HATEFTA
https://www.tg-me.com/hatefTa
ادیب الممالک شاعر عصر بیداری

میرزا محمد صادق امیری (۱۲۷۷-۱۳۳۵ ه.ق) از سوی مظفرشاه لقب "ادیب الممالک" گرفت. وی نویسندگی روزنامه‌هایی چون تبریز، مشهد، تهران، ارشاد ترکی در باکو، عراق عجم، آفتاب و مجلس را از سال ۱۳۱۶ ه.ق به بعد بر عهده داشت و علاوه بر آن اشعار و مقالات خود را در آنها به چاپ می رساند.

ادیب الممالک شاعری آزادی‌خواه بود که علاوه بر خیال شاعرانه، مضامین اجتماعی چون وحدت ملی، اتحاد ملی، انتقاد از مظالم شاهان و ارباب قدرت را در اشعار خود پیاده کرده است. وی  مدتی به مجاهدین مسلح فاتح تهران پیوست.

شعری با مصرع "کای شه به زمینت زند، این توسن  دولت" یکی از  اثر گذارترین اشعار ادیب الممالک می‌باشد که در وصف محمدعلی شاه قاجار سروده شده است. در این شعر شاعر بی‌شک تحت تاثیر فضای فکری مشروطه‌خواهی بوده که در آن مضامین عدالت‌خواهی و داد از شاه وقت و پرهیز از جور و ستم بر مردم پر رنگ‌تر است.

وی خاطرنشان می‌کند که حکومت زور و جور شاه که مبنای عدالت ندارد محکوم به زوال است. شاعر از جور سربازان شاه نسبت به  مردم که به اشتباه آن را شرط حکومت می‌داند خبر می‌دهد. در پایان، شاعر، خون‌های ریخته شده مردم را دشت خون سیاوش می‌داند و شاه را از اینکه همچنان به ادامه حکومت خود مصمم است به ریشخند می‌گیرد.


کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز به زیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است

نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نَت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گَهِ کشف لئام است

جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است

لعنت به‌چنین صدر که دایم ز پی آن
گَه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می‌نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است

و آن زهر که در کام جهان کرده‌ای از قهر
ور ملکت ریخته ناکام بکام است
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است

زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
و ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست

از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است

از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است

سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است

اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک به پرواز و چو آهو به خرام است

از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است

نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است

اطوار تو آثار جنون است و سفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوَری نیست که دردست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است

از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنان را که دم تیغ تو کُند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است

از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر به‌سوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است

زاد بار به اقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
این دشت همه گور صدور است و عظام است

دشتی که به هر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است

باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است

✍️ شوکت افشاری دانشجوی دکترای تاریخ ایران اسلامی دانشگاه خوارزمی، ۸ مهر ۱۴۰۱
«دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»
برای مادران دل‌خون دادخواه

#سایه_اقتصادی_نیا

هرچند تاریخ بیهقی نیز، مانند اغلب دیگر تواریخ، آینه‌ای است از فتوحات و ظفرمندی‌ها یا شکست‌ها و ناکامی‌های مردان، و ردپای زنان در آن گم و محو و پوشیده مانده، چهرۀ دو زن آزادۀ دلیر چون نوری بر صفحات آن تاریخ تاریک می‌تابد: مادر حسنک وزیر و مادر عبدالله زبیر؛ دو مادری که درخشش خورشید شجاعت بر جبین طلعتشان دودی است در چشم اعداء.

بیهقی مادر حسنک را در پایان ذکر بر دار کردن حسنک به قصه می‌آورد، درست در نقطه‌ای که روایت در حال فرود از اوج و خیزی دراماتیک است: صحنۀ حضور قهرمانانه و عارفانۀ حسنک در پای دار به وصف رنج و غصۀ بی‌حد دوستداران وی و خیرخواهان ملک می‌پیوندد. بونصر روزه باز نمی‌کند، خواجه احمد حسن به دیوان نمی‌نشیند و به‌نوعی اعتصاب می‌کند، همگان در حال لعن و نفرین بانی این ظلم، بوسهل‌‌اند و تن حسنک بر دار مانده است. در این صحنۀ فرودِ غمبارِ روایت است که قلمِ بیهقی برای رسمِ صورتِ مادر حسنک تیز می‌شود تا تراژدی باز اوج گیرد و پایان‌بندی‌ای درخور بیابد. اینجاست که مادر حسنک، صبور و سنگین، به قصه پای می‌گذارد.
بااینکه مرگ پسر را تا دو سه ماه از مادر پنهان داشته‌ بودند، چون فاش کردند، آن زن جگرآور «جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به‌درد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود. که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت.»

استقامت و تاب‌آوری مادر حسنک در سوگ فرزندش چنان شکوهمند است که قلم بیهقی بلافاصله مادر دلیر دیگری را فرایاد می‌آورد: اسماء را، مادر عبدالله زبیر.
عبدالله زبیر، در شب آخر جنگ با حجاج یوسف، وقتی «کارش سخت تنگ شد»، از جنگ بایستاد و امان گرفت برای رای‌زنی با یارانش. همه به او نصیحت کردند که خود را تسلیم کند «تا فتنه بنشیند و المی به تو نرسد»، اما مادرش با شکیبایی و استدلالی حیرت‌انگیز او را به ادامۀ نبرد تشویق کرد: «اسماء زمانی اندیشید پس گفت: ای فرزند، این خروج که تو بر بنی‌امیه کردی، دین را بود یا دنیا را؟ گفت بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک دِرَم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت معصب کرد.... گفت ای مادر، من هم بر اینم که تو می‌گویی، اما رای و دل تو خواستم که بدانم در این کار. اکنون بدانستم و مرگِ با شهادت پیش من خوش گشت. اما می‌اندیشم که چون کشته شوم مثله کنند.»
پسر نه از مرگ، که از تکه‌تکه شدن و بی‌حرمتی بر بدنش پس از مرگ است که بیم دارد، حال‌آنکه مادرش همین ترس را هم به باد می‌دهد و می‌گوید: «چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.»
پسر شب تا سحر را به نماز و قرآن و غسل می‌گذراند و چون وقت بدرود با مادرش می‌رسد، موجی از عصارۀ عاطفه قلم بیهقی را می‌خروشاند: مادر، شجاع و استوار، لباس رزم پسر را بر تنش مرتب می‌کند، انگارنه‌انگار که او را به عزم شهادت بدرقه می‌کند: «در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می‌کرد و بغلگاه می‌دوخت و می‌گفت: «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی.» چنانکه گفتی او را به پالوده خوردن می‌فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند.»

پایان‌بندی این روایت نیز باز وصف چهرۀ دلاور مادر است. هم بر سوگ پسر تاب می‌آورد، هم بر تحقیر و خفّت دشمنان. وقتی خبر سوگواری صبورانۀ او را به حجاج یوسف می‌رسانند، ظالم با حیله‌گری چنان صحنه‌سازی می‌کند تا مادر تن بی‌جان پسر را بر دار ببیند و بی‌تاب شود: «پس گروهی از زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان در ایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش است، روی به زنی کرد از شریف‌ترینِ زنان و گفت: «گاهِ آن نیامده که این سوار را از این اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت.»

هیچ چیزی چون اشک مادران ظالم را حقیر و خفیف نمی‌کند. آن چشمۀ صافی است که سرانجام تواریخ تاریک را به سیلابی سهمگین و شکوهمند خواهد شست.

برگرفته از سایه سار کانال تلگرامی سایه اقتصادی نیا


@shahnamehpajohan
https://shahnamehpajohan.ir
از سیّدعبدالحمید تا مهسا امینی؛ تحولات اجتماعی ایران در طول یک قرن

در بررسی سرگذشت‌ انسان‌ها با نگاه مورخانه، نمی‌شود گفت که تاریخ تکرار می‌شود؛ زیرا زمان همچون رود، جاری است و هیچ دو نقطه‌ای از آن عین یک‌دیگر نیستند، با اینحال قطعاً می‌توان گفت که برخی برهه‌های تاریخی به یک‌دیگر شباهت دارند، چرا که دستکم سرچشمه‌ی رودِ زمان، یکی است‌. مهم‌تر آنکه این شباهت‌ها - شباهت‌هایی که تفاوت‌ها را نیز پررنگ می‌کنند - امکان نقد و تحلیل تاریخی را نیز فزونی می‌دهند و دید اهالی تاریخ را فراخ‌تر می‌سازند.

در اوایل شروع جنبش مشروطه؛ پس از پایان‌یافتن مهاجرت صغری با قول‌های مظفرالدین‌‌شاه؛ عین‌الدوله با پیشه‌کردن ضرب‌المثل "شاه بخشیده، وزیر نمی‌بخشد"، نه‌تنها قول‌های پادشاه را عملی نکرد، بلکه سران اعتراضات را دستگیر کرد و هنگامی که خواست عمامه‌به‌سر واعظی که علیه وی سخنرانی کرده بود را تبعید کند، با تجمع و اعتراض طلاب مواجه شد و در همان اعتراضات بود که یکی از این طلاب با نام سیّدعبدالحمید سجادی وَفسی به ضرب گلوله درگذشت، معترضان نیز لباس خونی سیّدعبدالحمید را بر چوبی زدند و در شهر گرداندند‌. پس از آن "قتلِ حکومتی" بود که التهاب‌ اجتماعی به اوج رسید و انقلاب برای مشروطیت، رخ‌نمایی کرد.

امروز نیز درگذشت مظلومانه‌ی یک دختر جوان با نام مهسا امینی موجب‌ شدیدترین تکانه‌های اجتماعی در ایران در طی چهار دهه‌ی اخیر شده است. گذشته از شباهت‌هایی که بین زمینه و زمانه‌ی سیّدعبدالحمید و مهسا امینی وجود دارد، که خود، بیانگر بروز بسیاری از پدیده‌هاست و نیاز و امکانی برای تفصیل آن نیست، نکته‌ی مهم دیگری که می‌تواند توجه اهالی تاریخ را جلب کند، نه شباهت‌های این رخدادها؛ بلکه تفاوت‌های آن‌هاست. تمرکز بر این تفاوت‌ها، تحولاتی که در طول این یک قرن بر ایرانیان گذشته را آشکار می‌سازد و بالطبع چشم‌اندازی واضح از آینده ایرانی‌ها به دست می‌دهد؛ فقط کافی‌ست نگاهی به اولین مؤلفه‌‌های هویتی سیّدعبدالحمید و مهسا امینی همچون نام، مذهب، محل تولد، جایگاه اجتماعی و جنسیت آن‌ها انداخت.

یک قرن پیش تکانه‌های اجتماعی در ایران را درگذشت یک مردِ اراکیِ شیعه‌مذهبِ سیّدِ طلبه که از نهاد دین بود، رقم می‌زد اما حالا درگذشت یک بانوی کُردستانی غیرشیعه‌ که ارتباط خاصی با دین و به‌ویژه نهاد دین نداشت، چنین تکانه‌هایی را میسر می‌کند.

زنی که در یک قرن پیش با انقلاب مشروطه صاحب حق رأی نشد و آزادی پوشش نیز پیدا نکرد، امروز، نوع درگذشت و پوششی که دارد باعث و بانی تحولات اجتماعی می‌شود. همین مهم، نشان می‌دهد که چگونه جامعه‌ی ایرانی در بیش از یک قرن نسبت به زنان تغییر نگرش داده است. از سوی دیگر یک قرن پیش آسیبی که به یکی از اعضای نهاد دین خورده بود موجب خروش اجتماعی شد، حالا؛ آسیبی که تصمیمات و نگرش نهاد دینی به یک شهروند زده، موجب بروز امواج اجتماعی شده است؛ آنهم شهروندی که به‌زعم نهاد دینی دارای پوشش ناصحیح از منظر دین بوده است. همین رویداد نشان می‌دهد که جایگاه دین و نهاد دینی در ایران در طول یک قرن چه تحولاتی را از سر گذرانده است. یک قرن پیش درگذشت یک شیعه‌ی اهل مناطق مرکزی ایران یعنی اراک موجب تحول می‌شود اما امروز درگذشت یک غیرشیعه‌ی اهل مرزهای ایران یعنی کُردستان، چنین تحولاتی را رقم می‌زند. این واقعیت، نشان می‌دهد که چگونه باورهای ملّی تقویت شده و مؤلفه‌‌‌ی اصلی ‌هویت‌سازی برای ایرانیان؛ به‌جای مؤلفه‌ی سنّتی دین و مذهب، شده است.

نگرشی واقع‌بینانه به این تحولات اجتماعی تاریخ ایران که امروز در حال رخ‌نمایی در سطح محلی، ملّی و جهانی است، نشان می‌دهد که دیالکتیک تاریخی جامعه‌ی ایرانی چه مقصدی را هدفِ حرکت یا دستکم تکانش خود قرار داده است؛ دیالکتیکی که چُنان عینی و واقعی‌‌ست که هیچ انتزاعی‌گری ولو بزرگی نمی‌تواند مقابل آن ایستادگی کند؛ خلاصه آنکه این دیالکتیک در رسیدن به مقصد خود "دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد."

✍️ حسین منوچهری، دانشجوی کارشناسی‌ارشد تاریخ ایران دوره اسلامی دانشگاه تهران، ۹ مهر ۱۴۰۱
انقلاب اسلامی انتقام «مشایخ و مراجع» از نظام حکومت قانون بود. این انقلاب، در آغاز، توانست با پراکندن خاکستر ایدئولوژی چپی‌ـ شریعتی در چشم مردم آنان را از دیدن محروم کند. یکی دو دهۀ نخست پس از انقلاب، این طور القا می‌شد که زمان دولت‌های ملّی گذشته است. این کوششی بود برای بی‌حسی موضعی دادن به ملّتی که گیجی انقلاب او را فراگرفته بود. کوشش برای تبدیل ملّت به امّت – و در نهایت بخشی از یک امّت بزرگ‌تر – که فراهم آمده از جماعات بی‌هویت، پراکنده، بدوی و، بیش از هر چیز، دشمن ملّت ایران، از همان آغاز، محتوم به شکست بود، اما ایدئولوژی چپی‌ـ شریعتی تنها مردم را از نعمت بینایی محروم نکرده بود، بلکه سازندگان آن ایدئولوژی خود نیز قربانی ایدئولوژی خود بودند و نتوانستند ببینند که بر روی کدام تپه‌ای از شن‌های مواج نشسته‌اند و زمانی که توفان به وزیدن آغاز کند آنان دیگر مکان و جهت خود را پیدا نخواهند کرد. این‌که در سال‌های اخیر روند اعتراض‌های مردمی، که از حقوق از دست رفتۀ خود آگاهی پیدا کرده‌اند، شتاب بیشتری گرفته است، در حالی‌که حکومتیان روز به روز گیج‌تر شده‌اند، این‌که از خاندان جلیل شریعتی و شریعتی‌چیان، و اتحاد شوم چپ وطنی صدایی بلند نمی‌شود، این همه، نشانۀ این واقعیت اسفناک تاریخ معاصر ایران است که عاملان و فاعلان دگرگونی‌های سیاسی گروه‌هایی از عقب‌مانده‌های ذهنی، از فدایی، مجاهد، پیکار، توده‌ای تا گروهک‌های مذهبی، فراهم آمده بود که همه کلنگ به دست آمادۀ نابودی کشور، بنیان ملّیت آن، و دولت ملّی بودند، اما حتیٰ توان گذاشتن یک دو آجر روی هم را نداشتند. به نظر من، ورای همۀ توضیح‌هایی که می‌توان از شکست کنونی ج.ا. داد این نکته اهمیت بیشتری دارد که رویکرد مسئولان آن نسبت به ملّیت ایرانی دعوت به خودکشی جمعی ما بود. بدیهی است چنین دعوتی در کشوری با چنان سابقه‌ای تاریخی و خودآگاهی ملّی نمی‌توانست در دراز مدت مورد اجابت قرار گیرد. من گمان می‌کنم که مسئولان ج.ا. جز این یک دعوت هیچ برنامۀ دیگری برای حکومت ندارند. برهان قاطع من بر این ادعا نیز در این اشارۀ به دعوت مجدد شورای نگهبان به این‌که گویا آنان «بر اجرای احکام شرع اصرار» دارند آمده است. آیا همین «اصرار» نیز نوعی دعوت به خودکشی ج.ا. نیست؟ مسئولان خود دانند!
رخدادهای اخیر آشکارا نشان می‌دهد که از خیل آن همه سازمان و گروه و گروهک چیزی جز «فعالان سیاسی» سخت متوسط و «تحلیلگران مسائل ایرانی» که دیگر وجود ندارد درنیامده است. در بسیاری از انقلاب‌های دیگر، از فرانسه تا انقلاب اکتبر، رهبرانی پیدا شده‌اند که فکر کنند انقلاب آنان چگونه به بیراهه رفت؛ فعالان سازمان‌های چپ و مذهبی ایران، که چنان‌که به عیان در چهل سال گذشته دیده‌ایم، یکی از دیگری عقب‌مانده‌تر هستند در سنّت سیاست معاصر ایران پتویی سر کشیده‌‌اند و در خیالات خود در روزهایی به سر می‌برند که می‌توانستند ژ.ث. به دست در خیابان‌های تهران جلولان دهند و فوکو می‌نوشت که «من تردیدی ندارم که این دست‌هایی که چنین بلند شده‌اند نمی‌توانند شکست بخورند». با مایه از بلاهت، فوکو، و آنان که دل به عشوۀ او سپرده بودند، تنها می‌توانستند شکست بخورند. نه فوکو و نه فریفتگان او نمی‌دانستند ایران چگونه کشوری و ملّیت ایرانی چگونه ملّیتی است. این کشور و این ملّت که بسیار کوشش کرده‌اند توضیح دهند که هرگز وجود نداشته است، چون هم کشور بود و هم ملّت، و اهمیتی ندارد که علوم اجتماعی جدید چه سفسطه‌ای می‌تواند دربارۀ آن‌ها ببافد، اینک، همۀ رشته‌های آنان را پنبه کرده است. انقلاب ملّی ایران در راه است، می‌توان آن را فهمید، اما می‌توان همچنان «اصرار» داشت. بدیهی است که در این صورت انقلاب راه خود را خواهد رفت. آن‌گاه که چرخ انقلاب راه افتاد هیچ «اصراری» نخواهد توانست زیر آن له نشود.
‌‌
نه! این برف را دیگر سرِ ایستادن نیست!

دنباله دارد

https://www.tg-me.com/jtjostarha
خصمِ تو اگر باز ندارد زِ تو چنگ
صدگونه برای* تو برآمیزم رنگ
بنشینم اگر کار به‌نام‌ست و به‌ننگ
بر آتشْ چون کباب و بر تیغْ چو زنگ


#باخرزی
#ابوالقاسم‌علی‌بن‌حسن‌بن‌ابی‌طبیب‌باخرزی

*پ.ن: در متنِ چاپی "به رای" آمده که باتوجه به چاپِ استاد نفیسی به سال ۱۳۳۵ه.خ (به راهنمایی استاد میرافضلی) نادرست است، همچنین متاسفانه ویراستارِ نشرِ هرمس برای مصرع پایانی دو کسرۀ اضافی برای واژگان آتش و تیغ آورده که حذف کردیم.
بیتِ پایانی این رباعی، خود زبانزدِ مشهوری بوده که در برخی متونِ کهن از جمله ترجمهٔ تاریخِ یمینی (ص ۳۰) و مرزبان‌نامهٔ وراوینی (ص ۴۰۰) به صورت تک‌بیت آمده.
محمود گلستانه در کتاب انیس‌الوحده خود این رباعی را بدین صورت آورده :

بنشینم اگر کار بنام آید و ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چو زنگ
پنهان دارم راز تو اندر دلِ تنگ
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ


که بیتِ پایانیِ آن از یک رباعیِ دیگر است که خود زبانزدِ دیگری بوده که در یکی از رباعیات منسوب به مولانا آمده:

یک‌چند میانِ خلق کردیم درنگ
زایشان بِوَفا نه بوی دیدیم، نه‌ رنگ
آن به که نهان شویم از ديدۀ خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ


جای این دو زبانزد در کتابهای امثال و حکم خالی‌ است.

#زبان‌زدها #ضرب‌المثل‌ها #امثال‌و‌حکم #تصحیح‌_متون

تذکرۀ لباب‌الالباب؛ محمّدبن محمّد عوفی؛ به تصحیحِ ادوارد جی. براون؛ با مقدمۀ محمّد قزوینی و تصحیحاتِ جدید و حواشی و تعلیقاتِ سعید نفیسی؛ هرمس؛ ۱۳۸۹: ج ۱: ۱۱۴.
کلیات شمس‌تبریزی؛ مطابق نسخۀ تصحیح شدۀ استاد بدیع‌الزّمان‌ فروزانفر؛ با مقدمۀ دکتر عبدالحسین زرین‌کوب؛ صدای‌معاصر؛ ۱۳۸۱؛ ج۲: ۱۴۱۰، ش: ۱۰۸۲.
مرزبان‌نامه؛ سعدالدین وراوینی؛ بامقابله و تصحیح و تحشیۀ محمد روشن؛ اساطیر؛ ۱۳۹۴.
انیس‌الوحده و جلیس‌الخلوة؛ محمودبن محمودبن علی‌الحسنی"گلستانه"؛ تحقیق و تصحیح دکتر مجتبی مطهرّی"الهامی"؛ مجلس؛ ۱۳۹۵: ۱۳۲.
ترجمهٔ تاریخ یمینی؛ ابوالشرف ناصح‌‌ بن ظفر بن جرفادقانی؛ تصحیح جعفر شعار؛ علمی و فرهنگی؛ ۱۳۸۲.
https://www.tg-me.com/tarikhfarhanghonariranzamin
سلسله نوشتارهای بن‌مایه‌های پسِ زبانزد (ضرب‌المثل)های ایرانی

☑️ من و گرز و میدان و افراسیاب

یکی از مولفه‌های مهم هویت ملی، فرهنگ است و یکی از زیرمجموعه‌هایش، فولکلور یا فرهنگ مردم می‌باشد که افسانه‌ها، ترانه‌ها، لالایی‌ها، متل‌ها و مثل‌ها و ... را در بر‌‌دارد. زبانزد(ضرب‌المثل)، سخن کوتاه و موثر است که به قصه‌ای عبرت‌آموز یا داستانی حماسی اشاره می‌کند و جای توضیح بیشتر را می‌گیرد.

در درازای تاریخ، ایرانیان همواره در معرض هجوم تندباد دیگر اقوام بوده و یکی از ملت‌های هزاره‌ای است که، حماسه از آن برخاسته است و در‌د‌ها، بیم‌ها، سوگ‌ها، شادی‌ها، امید‌ها و آرزوهایش را در متون اسطوره‌ای و حماسی خود بازتابانده است. اسطوره‌ها به تثبیت مفاهیم موجود در عالم درونی و بیرونی جامعه می‌پردازند و بازتاب آن‌ها در فرهنگ مردم به ویژه در زبانزد‌ها، حکم زنده کردن آمال و آرزوهای فروخفته را دارد.

اسطوره‌های ملی که در بستر زبان شکل می‌گیرند، نمایش قدرت ملی و تقویت مردمی و روانی آنان است. از این میان، اسطوره‌های برگرفته از شاهنامه بیشترین بازتاب را در زبانزد‌های فارسی یافته است، چنانکه نام ۱۳ اسطوره و قهرمانِ برگرفته از شاهنامه، در ۱۱۵ زبانزد فارسی بازتاب یافته‌است.» {فصلنامه فرهنگ و مردم، ویژه ‌نامه شاهنامه، سال هفتم، شماره‌های ۲۴-۲۵، بهار۸۷، صص۱۶۲-۱۶۳}

یکی از این زبانزدها که در نوشتار پیش رو به آن می‌پردازیم، زبانزد زیر است که آن را در داستان دوازد رخ شاهنامه می‌توان بازیافت:
«من و گرز و میدان افراسیاب»
{شاهنامه‌‌فردوسی، خالقی‌مطلق، جلد۲، سخن، ۱۴۰۰، ص۶۹۷}.

این زبانزد هنگامی به کار می‌رود که پهلوانی را از حریف وهماوردش، بترسانند و او را به پرهیز از رویارویی با او سفارش نمایند. پهلوان موصوف، چون به قدرت و توانایی خود اطمینان دارد پوزخندی زده و خیراندیشان را با این مصرع پاسخ می‌دهد:
«من و گرز و میدان و افراسیاب»

در داستان کین سیاوخش، پس از آنکه رستم از کشته شدن سیاوخش آگاهی می‌یابد، از هوش می‌رود و پس از یک هفته سوگواری راهیِ دربار کاووس می‌شود تا کین شاهزاده‌ی جوان را بخواهد. این کین‌خواهی با این دو بیت آغاز می‌شود که بیت نخست در زمره‌ی مثل‌های معروف زبان فارسی است :
«چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان و افراسیاب
چنانش بکوبم به گرز گران
که پولاد کوبند آهنگران»

بیت نخست، در اوایل داستان دوازده رخ (یا یازده رخ) در شاهنامه‌ی چاپ مسکو ونسخه‌ی استاد خالقی مطلق اینگونه دیده می‌شود:«نجویم بر این کینه، آرام و خواب/ من و گرز و میدان و افراسیاب» {شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، به کوشش ناهید فرشادمهر، نشر محمد۱۳۸۲، ص۲۶۹و همان}.

📌 ادامه متن 👇👇👇
پیشینه‌ی مَثَل شدن این بیت و مصرع، به افسانه‌ای درباره‌ی سرگذشت فردوسی بزرگ باز می‌گردد که، پیام و دانه‌ی معنی در آن تامل برانگیز است:«می‌دانیم که حکیم توس، دربار سلطان محمود‌غزنوی را به علت پیمان‌شکنی او، آزرده‌خاطر ترک کرد و به محل‌سکونت خود بازگشت. سالیانی از این رخداد گذشت. سلطان محمود به هندوستان لشکر کشید و در آنجا قلعه را محاصره کرد و چون از تسخیر قلعه نومید شد، پیکی را نزد کوتوآل فرستاد و او را به تسلیم فراخواند.

روز دیگر هنگامی که فرستاده بازگشت، سلطان محمود به وزیرش خواجه‌ی بزرگ احمد بن حسن میمندی (حسن میکال) گفت: پاسخ چیست؟ خواجه در پاسخ این بیت فردوسی را خواند:
«اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب»
محمود پرسید: این که راست که مردی از او همی زاید؟ (این سخن ازکیست که روح مردانگی در آن وجود دارد؟)
گفت: بیچاره ابوالقاسم فردوسی، که ۳۰ سال رنج برد و شاهکاری را تمام کرد و هیچ ثمری ندید!

سلطان محمود بسیار متاثر شد اما چیزی نگفت و هنگامی که به غزنین بازگشت، فرمان داد تا دوازده نیل بار ِشتر برای پوزش‌خواهی به نزد فردوسی بفرستند. اما هنگامی که پیشکش‌ها به دروازه‌ی رودبار تابران توس رسید، پیکر فردوسی را از دروازه‌ی رزان به آرامستان می‌بردند{مجتبی رجبیون، ضرب‌المثل‌ها و حکایت‌های شیرین فارسی، تولی، ۱۳۸۳،صص۱۲۳-۱۲۴}.

به هر روی مصرع دوم این بیت از آن پس زبانزد یا مَثَل شد. می‌بینم که، داستانسرا متناسب با محتوای داستان، مصرع نخست این بیت را تغییر داده و بر زبان میمندی نهاده و منظور خود را حاصل نموده است. زمانی دیگر هم بر زبان کسی دیگر، این مصرع اینگونه تغییر یافته است:
«چو فردا برآید بلند آفتاب»

البته، گویند این مصرع سروده‌ی فردوسی بزرگ نیست و از بیت‌های الحاقی قدیم است زیرا این بیت به همین گونه به نام فردوسی در کتاب تاریخ‌نامه‌ی هرات (که در اوایل سده‌ی هشتم هجری نوشته شده)، آمده و سیف هِرَوی نیز با الهام از این بیت، اینگونه سروده است:
«چو فردا برآید خور خاوری
من و گرز و میدانِ کین‌آوری»

در منظومه‌ی سام‌نامه (سرایش قرن‌نهم یا دهم هجری) ، نیز آمده است:
«چو فردا برآید بلند آفتاب
سرِ‌جنگجویان درآید به خواب
چنانت بکوبم به گرز گران
که پولاد کوبند، آهنگران»

باری!
به نظر می‌رسد مصرع دوم این بیت، به دلیل سخته و حماسی بودن مَثَل یا زبانزد شده و به زبان مردم راه یافته است:«من و گرز و میدان و افراسیاب»

✍️ منیژه ملکی‌ریزی، دانش‌آموخته‌ی کارشناسی علوم تربیتی، دانشگاه فرهنگیان اصفهان، ۹ مهر ۱۴۰۱
Forwarded from دژنپشت
چند کلمه به فرخی جشن مهرگان

#محمود_فاضلی_بیرجندی
۱۱ مهر ۱۴۰۱
 
دهم مهر ماه روز آغاز جشن های بزرگ مهرگان در ایران است. جشن هایی که تا روز شانزدهم مهر برپا می شده است.
آغاز مهر ماه، از روزگار باستان، فصلی نو در زندگانی ایرانیان بوده است.

به گزارش شاهنامه, فریدون پس از برانداختن بساط ستمکارگی ضحاک در روز نخست ماه مهر بر تخت فرمانروایی نشست.
آغاز پادشاهی فریدون, سرآغاز آسودن از رنج و بدی و رستن همگان ایرانیان از زیر ستم هزار ساله بود.

فردوسی یکی از مختصات روزگار فریدونی را ««شادکامی فرزانگان» برشمرده و پس توصیه به کار و کوشش کرده است.
به یاد آوریم که فردوسی یکی از مختصات روزگار ستمکارگی را "نهان گشتن آیین فرزانگان" دانسته و از پی آن گزارش کرده که در آن چنان احوالی "آیین دیوانگان" گسترش یافته است. هم می‌فرماید که به روزگار چیرگی ستمکاران، هنر خوار شد و جادو و زشتکاری ارج پیدا کرد. تا چندان که سخن نیک و نیکی جز به راز گفته نمی‌شد.

از گزارش فردوسی این برمی‌آید که چون دست فرزانگان از کارها کوتاه شد ستمکارگی بر کشور حکمفرما گردید.

آن راه و آیین حکومتگری که با راندن فرزانگان برقرار گشت و گستراندن زشتکاری و ستم را در پی آورد، به چیزی نرسید مگر ناخرسندی همگان و سپس شورش.

نگاه کنیم تا ببینیم شورشی که پیش از فریدون برپا شد درست از ستم و ستمکاری ریشه گرفته بود.
شورش، به سرکردگی کاوه دادخواه بود و او یکی بود از پیشه‌وران، که سپس زمام اوضاع را به دست فریدون سپرد. فریدون از تخمه شاه تهمورث بود.

دور است که شورش منتج از خشم فروخورده همگانی، به خودی خود به جایی جز کامیابی فرصت‌طلبان بیانجامد.
وجود رهبری چون فریدون که نقش باران برای جهان داشت نباید از نظر دور بماند.

شورش بر بیدادگری از دل دستگاه فرمانروایی و از بازار شهر برخاست. در نظر بداریم که عامه هیجان‌زدگان، گرسنگان و تهیدستان در آن شورش جایی نداشتند و کاری نکردند.

پیداست که ستم و بیداد آن چیزی بوده که در طول تاریخ هم بیش از گرسنگی و ناداری بر آدمی گران آمده است.
 
جشن مهرگان فرخ باد. بر ایرانیان دادخواه فرخ تر باد.
 
https://www.tg-me.com/dejnapesht4000
#مگوفونیا (مُغکُشان) μαγοφóνια

بنابر روایت داریوش بزرگ در کتیبه بیستون، کمبوجیه برادر خود بردیا را مخفیانه کشت و سپس لشکر به مصر برد. مغی گئومات نام با استفاده از این زمان و موقعیت، خود را بردیا فرزند کوروش بزرگ خواند و توانست تخت شاهنشاه هخامنشی را در اندک مدتی تصاحب کند. کمبوجیه به هنگام بازگشت و بازپسگیری تاج و تخت به دست خودش(!) کشته می‌شود (نحوه مرگ او دقیقا مشخص نیست).
داریوش گئومات را چنین معرفی می‌کند: دروغی که در پارس و ماد و دیگر سرزمینها بالید و رشد کرد. مغی که با کشتار مردمانی بسیار قدرت را در دست خود نگه داشته بود، چنانکه از پارسیان و مادیان و خاندان هخامنشی کسی نبود تا او را از تخت به زیر کشد. کسی که با ایجاد ترس و وحشتی بزرگ، مصادره اموال مردمان، خانه‎‌ها، مراتع، گله‌ها، کارگران، تخریب پرستشگاه‌ها و برهم زدن نظم طبیعی جامعه به حکومت ادامه می‌داد.
پایان دوران گئومات مغ در روز دهم از ماه بَگَیادیش (هفتمین ماه برابر با مهرماه در سال ۵۲۲پ.م.) رقم می‌خورد و در این روز داریوش حکومت و زندگی او را پایان می‌دهد و سپس اموال مردمان را بازپس، ویرانی‌ها را آباد و نظم را بازسازی می‌نماید.

هرودوت ادامه ماجرا را چنین نقل می‌کند:
ایرانیان سر و دست آن مغ را بریدند و در خیابان نمایش دادند و مردمان نیز خنجرها کشیدند و هر کجا مغی یافتند، او را نیز کشتند. هرودوت سپس می‌افزاید که به مناسبت این رویداد هر ساله جشنی بزرگ برپا می‌شود به نام مگوفونیا (مُغکُشان) و در این روز مغان از ترس جان از خانه‌ها بیرون نمی‌آیند.

لازم به ذکر است که در منابع ایرانی شواهدی از چنین جشنی موجود نیست.

درباره مگوفونیا:
https://www.iranicaonline.org/articles/magophonia

@frataak
🔹️ کدام مردم؟

من نیز بارها از خود پرسیده‌ام که مردم کیستند؟ در بسیاری از مجامع و محافل تهران اگر لفظ مردم بر زبان کسی رود، حاضران ابرو در هم می‌کشند و یا به صراحت، یا به سکوت معنی‌دار، می‌گویند: «مردم کی‌اند؟» این استفهام، مبین آن است که آنچه به حساب نمی‌آید و قابل گفتگو نیست، مردم است.
به زعم بسیاری از روشنفکران ما، مردم مشتی نادان و ژنده‌پوش و بدبخت هستند که باید حتی المقدور با آنان روبرو نشد تا مبادا خشونت طبع و بی‌ادبی آنان هتک حرمتی کند، یا حال رقت‌بار آنان موجب ملال گردد، یا بوی بد تن چرکین آنان مشام را بیازارد. در روزگار ما طبقه «متمدن» ظریف‌طبع و حساسی تربیت یافته است که از مردم بیزار است و خیال خود را این طور راحت می‌کند که این مردم لایق همان‌اند که دارند؛ پس شرح کشّافی درباره دغلی و کوفی‌منشی و درغگویی و زورپرستی آنان بیان می‌کند و مثال‌هایی چنان چرب و شیرین می‌آورد که بدشواری می‌توان با او هم‌آواز نشد.
ما که مردم را خشن و دغل و متقلب می‌خوانیم، خود چگونه‌ایم؟ آیا در واقع، نه برای آن آنان را خوار می‌شماریم که به ارتکاب تقلب‌ها و دروغ‌های بزرگ دسترسی ندارند؟
آیا تنها گناه مردم نه این است که امکان ارتکاب گناهان بزرگ را ندارند؟
از سوی دیگر، عجیب این است که در نطق های رسمی و روزنامه‌ها هر چه را که می‌گوییم و می‌کنیم و می‌طلبیم، نام مردم بر آن می‌نهیم؛ هر چه را که من دوست دارم، می‌گویم که مردم دوست دارند؛ هر چه را که من به نفع خود می‌بینم، می‌گویم به نفع مردم است؛ و حال آنکه معلوم نیست این مردم کیستند، در کجا هستند و با چه زبانی درباره سود و زبان خود اظهار نظر کرده‌اند و با چه وکالت‌نامه‌ای دفاع از سود و زبان خود را بر عهده ما نهاده‌اند؛ و اگر از آن‌ها بیزاریم، چرا پیوسته وانمود می‌کنیم که بر آنها اتکا داریم؟

🔰ما از مردم روی می گردانیم، زیرا در قعر ضمیر خود از آنان بیم داریم؛ زیرا خود را در برابر آنان مقصر می‌شناسیم و می‌دانیم که حق با آنهاست. از تک تک افراد بگذریم؛ مردم در کل و مجموع خود زیبایی هولناکی دارند، که هیچ شاهکار خلقتی با آن برابری نمی‌تواند کرد؛ و نیرویی در آنهاست چون نیروی سیل، که حتی اگر از فرسنگها دور هم بگذرد، نهیب آن خواب را از چشم خفته می‌رباید.

📚ایران را از یاد نبریم، ص۸۲
_
کانال دکتراسلامی نُدوشن
@dr_eslaminodoushan
تا خلافت بغداد برجای بود، #شاهنامه‌ستیزی سیاست پابرجای خاندانهای فرمانگزار خلافت بود. در آن روزگار همان گونه که دهقانان و آزادگان و نژادگان ایرانی و عامه مثل فردوسی می‌اندیشیدند و شاهکار او آیینه اندیشه‌ها و دردها و آرزوهای آنان بود، حکام وقت و در درجه اول خلافت عباسی بغداد و کارگزاران آن با هر آنچه با ایران ارتباط داشت، کینه می‌ورزیدند. این است که سیاست رسمی و دولتی نمی‌توانست شاهنامه را تحمل کند.


#محمد_امین_ریاحی


@shahnamehpajohan
https://shahnamehpajohan.ir
@shafiei_kadkani

ـــــــــــــــــــــــ
ضحّاک


▪️در شاهنامه خطّ زندگی، خطّ باریکی‌ است؛ اندکی انحراف از راه می‌تواند بدبختی بزرگ به‌بار آورد. بارزترین نمونهٔ آن جمشید است. نخستین شهریار بزرگ شاهنامه که همه نعمت و حشمت جهانی را در روزگار خود جمع دارد. در دوران او رنج و بدی و مرگ ناپدید می‌شود. همهٔ مردم در خوشی و خرّمی به سر می‌برند.
«ز رامش جهان پر ز آوازِ نوش».

ولی ناگهان غرور او را می‌گیرد و خود را هم‌پایهٔ پروردگار می‌پندارد و از این رو «فرّه ایزدی» از او گسیخته می‌گردد و مانند ایّوب یک‌شبه همه‌چیز از او روی برمی‌تابد؛ مُلک از دستش می‌رود و ضحّاک او را با ارّه به دونیم می‌کند. بدبختی آن است که بهای گناه فرمانروای نادان را باید نه‌تنها خود او بلکه همهٔ مردمش در طیّ مدّتی دراز بپردازند و از این رو ایرانیان به استیلای هزارسالهٔ ضحّاک محکوم می‌گردند.

جمشید، نه‌تنها مغرور، بلکه یک مستبد تمام‌عیار هم هست زیرا در گمراهی خود به حرف احدی گوش نمی‌دهد. از خصوصیات دورهٔ او آن است که در آن چون و چرا جرم شناخته می‌شود:

«چرا کس نیارست گفتن، نه چُون»

داستان ضحّاک پر از کنایه‌هایی‌ست که همواره اندیشهٔ بشر را به خود مشغول می‌داشته، نمونهٔ تمام‌عیار مَلعَنَت و رذالت، پدرکُشی، گوش دادن به وسوسهٔ ابلیس، داشتن مار بر شانه که تجسّم عذاب وجدان است؛ غذا‌دادن مارها از مغز سرِ جوانان که شومی حاکمِ ستمکاره را می‌رساند.
و اما پایان کارِ ضحاک همان است که هر بیدادگری باید در انتظارش باشد، گرچه در عالمِ واقع بسیاری از اینگونه کسان از چنگ آن رها مانده‌‌اند.



زنده‌یاد استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
سرو سایه‌فکن،
[دربارهٔ فردوسی و شاهنامه]
خط استاد غلامحسین امیرخانی، صفحهٔ ۹۹

#ضحاک
#پنجشنبه_ها_و_شاهنامه
به یادِ عزیزانِ خفته در خاک در روز آدینه:

از خاک هرچه سنبل و سوسن که بردَمَد
آن زلفِ نیکوان بُوَد و خدِّ دلبران
از خاک اگرچه آب کنی هم روا بُوَد
از بس‌که خفته‌اند در او ساده‌شکَّران


#شرف‌الدین‌حسام
#شرف‌الدین‌‌محمد‌بن‌ابی‌بکر‌نسفی

تذکرۀ لباب‌الالباب؛ محمّدبن محمّد عوفی؛ به تصحیحِ ادوارد جی. براون؛ با مقدمۀ محمّد قزوینی و تصحیحاتِ جدید و حواشی و تعلیقاتِ سعید نفیسی؛ هرمس؛ ۱۳۸۹: ج ۱: ۲۰۰.
https://www.tg-me.com/tarikhfarhanghonariranzamin
جشن مهرگان هم او [ فريدون ] نهاد. (نوروزنامه). 
زمان خواندن۱ دقیقه

مهرگان: نام روز شانزدهم از هر ماه از گاهشماری ایرانی و یکی از جشنهای بزرگ ایرانی است. ايرانيان در اين روز جشنى بزرگ گیرند، و بنا بر گزارش ایرانیان، در اين روز خداى متعال زمين را بگسترانيد و اجساد را مقرون به ارواح كرد و بعضى گفته‌اند در اين روز ملائكه يارى و مددكارى كاوهء آهنگر كردند بر دفع ضحاك، و فريدون در اين روز بر تخت پادشاهى نشست پيش از آنكه كاوه دفع ضحاك نمايد. و زمره‌اى گفته‌اند كه فريدون در اين روز ضحاك را در بابل گرفت و به كوه دماوند فرستاد كه دربند كنند و مردمان بسبب اين مقدمه جشنى عظيم كردند و عيد نمودند و بعد از آن حكام را مهر و محبت بر رعايا بهم رسيد و چون مهرگان به معنى محبت پيوستن است بنابراين بدين نام موسوم گشت.
❄️یکی از بزرگترین و ارجمندترین جشن های ايرانيانی است. در روز مهر از ماه مهر ايرانيان جشن بسيار بزرگى برپا ميداشتند. بقول بندهشن مشيا و مشيانه (آدم و حواى آريائيان) در چنين روزى زاده شدند. اين جشن بزرگ شش روز طول مى‌كشيد و از روز شانزدهم مهر آغاز مى‌گرديد و به روز بيست و يكم – كه رام روز باشد –پایان می یافت. روز آغاز را «مهرگان عامه» و روز انجام را «مهرگان خاصه» مى‌گفتند. جشن مهرگان در تمام آسياى صغير نيز معمول بود و از آنجا با آيين مهر (مهرپرستى) به اروپا سرايت كرد. «كومن» مستشرق بلژيكى در كتاب خود «آيين ميترا» گويد: بدون شك جشن مهرگان كه در کشورهای روم باستان، روز ظهور خورشيد تصور مى‌شده و آن را «روز ولادت خورشيد مغلوب ناشدنى» مى‌گفته‌اند به بيست و پنجم ماه دسامبر كشيده شده و بعد بسبب نفوذ دين عيسى در اروپا روز ولادت مسيح قرار داده شده است. (اهل قلم و فرهنگ، چکیده ای از يشتها، و خرده اوستاى پورداود و گاه‌شمارى تقى‌زاده) 
🔹  ابوريحان بيرونى در التفهيم بمناسبت جشن مهرگان گويد: مهرگان چيست؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر اين روز افريدون ظفر يافت بر بيوراسب جادو آنك معروف است به ضحاك و بكوه دماوند بازداشت
بنا به اسطوره های ایرانی بساط بیدادگری ضحاک مار دوش در مهرگان با قیام کاوه و یاری فریدون از میان رفت.  
مهرگان در گاهشماری ایرانی شش روز ( از ۱۶ تا ۲۱ مهرماه) است. در واقع مهرگان از ۱۶ مهر (مهرگان همگانی / عامه) تا ۲۱ مهرماه(مهرگان ویژه/ خاصه) است. 
 

https://www.tg-me.com/ahleghalamvafarhang/8191

اهل قلم و فرهنگ:
👉🆔 @ahleghalamvafarhang
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به مناسبت ۱۷ مهر سالروز درگذشت محمدرضا #شجریان
🖤📘 تصاویری از صفحات برگزیدۀ اشعار منتشرشده در شمارۀ ۱۸۰ #هنر_موسیقی / تیر-آبان ۱۳۹۹ در سوگ محمدرضا شجریان
🍃
از راه دور
از آسمان به خاک سلامی رساند و رفت
ما را به میهمانیِ خورشید خواند و رفت
بی‌اعتنا به ظلمت نُه‌توی پیشِ رو
همچون شهاب در دل شب پیش راند و رفت
چون ما نبود دست‌به‌دامانِ زندگی
از گَرد عمر پیرهنش را تکاند و رفت
خطّی سیاه دید به پیشانیِ وطن
آن را برای هر که نمی‌دید خواند و رفت
از این کرانه تا به کران‌های دوردست
اندوه بی‌کرانۀ ما را رساند و رفت
کو آن شکرفروش که در واپسین حراج
زهری به کام مشتریانش چشاند و رفت؟
آن آشنا که بود که با جامۀ سپید
داغی کبود بر دل میهن نشاند و رفت؟
از رفتنش گلایه نکردم، که رفت و ماند
بر ماندنش امید نبستم، که ماند و رفت
شعرم مسافری‌ست که بر خاک پاک او
از راه دور آمد و اشکی فشاند و رفت
🍃
🎤 شعر و دکلمه: وحید #عیدگاه طرقبه‌ای برگرفته از کتاب در زیر ابرهای نبارنده
🎶 موسیقی زمینۀ نماهنگ برگرفته از «شب کویر» اثر کیهان #کلهر از آلبوم «شب سکوت کویر»
#انتشارات_هنر_موسیقی
@honaremusighimag
2024/09/29 11:29:03
Back to Top
HTML Embed Code: