قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هفتم ــ زینت: از تعجب نمی توانستم فکر کنم، لرزش دستانم بند آمده بود ولی آنچه بیتابی می کرد قلبم بود، توان نشان دادن هیچ عکس العملی را نداشتم اگر بگویم عشقش را باور نکردم دروغ گفته ام. از چشمانش محبت می…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت.
یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق به هم بودیم، از روزی که به سوی خانه مشترک مان حرکت کردیم،
می خندیدی، چنان خنده های از ته دل که هر قلب آزرده یی را شاد می کرد، و من از شرم نمی توانستم صورتم را بلند کنم.
اقرار می کنم وقتی به دنیای خواب می رفتی بیشتر نگاهت می کردم،
چشم می دوختم به چشمانت، به بلندای قامتت، به سپاه مژگانت، خداوند نگهت دارد و من همیشه نگاهت کنم.
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشی
قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است
تا آخرش همه هستی ام هستی
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است یوسف قلبم!!!
ــ یوسف: زینت من چشمانت را از آسمان بردار
نگاهت را به من بدوز
که من برای به دست آوردنت
آسمان را به زمین دوخته ام، با بدست آوردن تو زندگی بی رنگم زینت یافت،
درین ده سال من هر روز بیشتر از قبل عاشق تر شدم،
و بعد از این هم عاشق ترین خواهم بود،
نه مثال مجنون، نه مثال فرهاد، من افسانه جدیدی خواهم ساخت یوسف عاشق،
روزی که دستان لطیف تورا روی دستانم گذاشتند، می دانی چقدر حس قشنگی بود؟
به راستی هم هرچی حلالش زیباست،
تصور می کنی که با آن لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودی حور بهشتی! طاووس سفید، آنگاه با دیدن تو فهمیدم که چقدر خوشبختم...
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگی ام هستی وبهترین هدیه از سوی خداوند
عشقم نسبت به تو حد و مرزی ندارد
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
زندگیم زمانی پر رنگ تر شد که قدم به قدم، شانه به شانه، کنارت کار می کردم، می دانی یک زن موفق وقتی کنارت باشد، می توانی ابرقهرمان باشی، موفق باشی، و پیروز باشی...
با آنکه هفت سال تفاوت سنی داشتیم باز هم دلبر کوچک من معلمم بودی، گاهی هم شبیه یک مادر مواظبم بودی، نگرانم می شدی و نصیحتم می کردی، و من تک تک کلمات که برایم می گفتی را با جان و دل خریدار بودم!
چقدر قشنگ است که اولین و آخرین عشقت همدمت باشد، همسرت باشد، تک بانوی منزلت باشد، و هر صبح چشم باز کنی صورت ماه اش را بنگری.
بگذار بگویم آن روزی که از وظیفه خسته برگشتم، با خوش رویی به پذیرایی ام ایستادی، با دیدن سیمای خندان و گونه های گلابی رنگت خستگی هایم در رفت،
بی آنکه بفهمم چه شده، جعبه کوچکی را مقابلم گرفتی، کنجکاو بودم بدانم داخلش چیست؟
بازش کردم جوره جراب طفلانه بود، نگاهم سوال بر انگیز بود که با لبخند مملو از شرم و چشمان که فریاد می زد و خبر پدر شدنم را برایم می فهماند به صورتم نگاه کردی.
آن شب من از فرط خوشی اشک می ریختم، تو بهترین هدیه یی را برایم دادی، حس پدر شدن،
چقدر قشنگ است، بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدن زینت کوچکم بودم یا هم یوسف کوچک، برایم فرقی نداشت که فرزند ما پسر باشد یا دختر، هردو نعمت الهیست..
ادامه فردا شب 🩷
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت.
یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق به هم بودیم، از روزی که به سوی خانه مشترک مان حرکت کردیم،
می خندیدی، چنان خنده های از ته دل که هر قلب آزرده یی را شاد می کرد، و من از شرم نمی توانستم صورتم را بلند کنم.
اقرار می کنم وقتی به دنیای خواب می رفتی بیشتر نگاهت می کردم،
چشم می دوختم به چشمانت، به بلندای قامتت، به سپاه مژگانت، خداوند نگهت دارد و من همیشه نگاهت کنم.
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشی
قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است
تا آخرش همه هستی ام هستی
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است یوسف قلبم!!!
ــ یوسف: زینت من چشمانت را از آسمان بردار
نگاهت را به من بدوز
که من برای به دست آوردنت
آسمان را به زمین دوخته ام، با بدست آوردن تو زندگی بی رنگم زینت یافت،
درین ده سال من هر روز بیشتر از قبل عاشق تر شدم،
و بعد از این هم عاشق ترین خواهم بود،
نه مثال مجنون، نه مثال فرهاد، من افسانه جدیدی خواهم ساخت یوسف عاشق،
روزی که دستان لطیف تورا روی دستانم گذاشتند، می دانی چقدر حس قشنگی بود؟
به راستی هم هرچی حلالش زیباست،
تصور می کنی که با آن لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودی حور بهشتی! طاووس سفید، آنگاه با دیدن تو فهمیدم که چقدر خوشبختم...
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگی ام هستی وبهترین هدیه از سوی خداوند
عشقم نسبت به تو حد و مرزی ندارد
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
زندگیم زمانی پر رنگ تر شد که قدم به قدم، شانه به شانه، کنارت کار می کردم، می دانی یک زن موفق وقتی کنارت باشد، می توانی ابرقهرمان باشی، موفق باشی، و پیروز باشی...
با آنکه هفت سال تفاوت سنی داشتیم باز هم دلبر کوچک من معلمم بودی، گاهی هم شبیه یک مادر مواظبم بودی، نگرانم می شدی و نصیحتم می کردی، و من تک تک کلمات که برایم می گفتی را با جان و دل خریدار بودم!
چقدر قشنگ است که اولین و آخرین عشقت همدمت باشد، همسرت باشد، تک بانوی منزلت باشد، و هر صبح چشم باز کنی صورت ماه اش را بنگری.
بگذار بگویم آن روزی که از وظیفه خسته برگشتم، با خوش رویی به پذیرایی ام ایستادی، با دیدن سیمای خندان و گونه های گلابی رنگت خستگی هایم در رفت،
بی آنکه بفهمم چه شده، جعبه کوچکی را مقابلم گرفتی، کنجکاو بودم بدانم داخلش چیست؟
بازش کردم جوره جراب طفلانه بود، نگاهم سوال بر انگیز بود که با لبخند مملو از شرم و چشمان که فریاد می زد و خبر پدر شدنم را برایم می فهماند به صورتم نگاه کردی.
آن شب من از فرط خوشی اشک می ریختم، تو بهترین هدیه یی را برایم دادی، حس پدر شدن،
چقدر قشنگ است، بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدن زینت کوچکم بودم یا هم یوسف کوچک، برایم فرقی نداشت که فرزند ما پسر باشد یا دختر، هردو نعمت الهیست..
ادامه فردا شب 🩷
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت. یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت.
یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق به هم بودیم، از روزی که به سوی خانه مشترک مان حرکت کردیم،
می خندیدی، چنان خنده های از ته دل که هر قلب آزرده یی را شاد می کرد، و من از شرم نمی توانستم صورتم را بلند کنم.
اقرار می کنم وقتی به دنیای خواب می رفتی بیشتر نگاهت می کردم،
چشم می دوختم به چشمانت، به بلندای قامتت، به سپاه مژگانت، خداوند نگهت دارد و من همیشه نگاهت کنم.
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشی
قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است
تا آخرش همه هستی ام هستی
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است یوسف قلبم!!!
ــ یوسف: زینت من چشمانت را از آسمان بردار
نگاهت را به من بدوز
که من برای به دست آوردنت
آسمان را به زمین دوخته ام، با بدست آوردن تو زندگی بی رنگم زینت یافت،
درین ده سال من هر روز بیشتر از قبل عاشق تر شدم،
و بعد از این هم عاشق ترین خواهم بود،
نه مثال مجنون، نه مثال فرهاد، من افسانه جدیدی خواهم ساخت یوسف عاشق،
روزی که دستان لطیف تورا روی دستانم گذاشتند، می دانی چقدر حس قشنگی بود؟
به راستی هم هرچی حلالش زیباست،
تصور می کنی که با آن لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودی حور بهشتی! طاووس سفید، آنگاه با دیدن تو فهمیدم که چقدر خوشبختم...
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگی ام هستی وبهترین هدیه از سوی خداوند
عشقم نسبت به تو حد و مرزی ندارد
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
زندگیم زمانی پر رنگ تر شد که قدم به قدم، شانه به شانه، کنارت کار می کردم، می دانی یک زن موفق وقتی کنارت باشد، می توانی ابرقهرمان باشی، موفق باشی، و پیروز باشی...
با آنکه هفت سال تفاوت سنی داشتیم باز هم دلبر کوچک من معلمم بودی، گاهی هم شبیه یک مادر مواظبم بودی، نگرانم می شدی و نصیحتم می کردی، و من تک تک کلمات که برایم می گفتی را با جان و دل خریدار بودم!
چقدر قشنگ است که اولین و آخرین عشقت همدمت باشد، همسرت باشد، تک بانوی منزلت باشد، و هر صبح چشم باز کنی صورت ماه اش را بنگری.
بگذار بگویم آن روزی که از وظیفه خسته برگشتم، با خوش رویی به پذیرایی ام ایستادی، با دیدن سیمای خندان و گونه های گلابی رنگت خستگی هایم در رفت،
بی آنکه بفهمم چه شده، جعبه کوچکی را مقابلم گرفتی، کنجکاو بودم بدانم داخلش چیست؟
بازش کردم جوره جراب طفلانه بود، نگاهم سوال بر انگیز بود که با لبخند مملو از شرم و چشمان که فریاد می زد و خبر پدر شدنم را برایم می فهماند به صورتم نگاه کردی.
آن شب من از فرط خوشی اشک می ریختم، تو بهترین هدیه یی را برایم دادی، حس پدر شدن،
چقدر قشنگ است، بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدن زینت کوچکم بودم یا هم یوسف کوچک، برایم فرقی نداشت که فرزند ما پسر باشد یا دختر، هردو نعمت الهیست..
ادامه فردا شب 🩷
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت.
یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق به هم بودیم، از روزی که به سوی خانه مشترک مان حرکت کردیم،
می خندیدی، چنان خنده های از ته دل که هر قلب آزرده یی را شاد می کرد، و من از شرم نمی توانستم صورتم را بلند کنم.
اقرار می کنم وقتی به دنیای خواب می رفتی بیشتر نگاهت می کردم،
چشم می دوختم به چشمانت، به بلندای قامتت، به سپاه مژگانت، خداوند نگهت دارد و من همیشه نگاهت کنم.
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشی
قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است
تا آخرش همه هستی ام هستی
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است یوسف قلبم!!!
ــ یوسف: زینت من چشمانت را از آسمان بردار
نگاهت را به من بدوز
که من برای به دست آوردنت
آسمان را به زمین دوخته ام، با بدست آوردن تو زندگی بی رنگم زینت یافت،
درین ده سال من هر روز بیشتر از قبل عاشق تر شدم،
و بعد از این هم عاشق ترین خواهم بود،
نه مثال مجنون، نه مثال فرهاد، من افسانه جدیدی خواهم ساخت یوسف عاشق،
روزی که دستان لطیف تورا روی دستانم گذاشتند، می دانی چقدر حس قشنگی بود؟
به راستی هم هرچی حلالش زیباست،
تصور می کنی که با آن لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودی حور بهشتی! طاووس سفید، آنگاه با دیدن تو فهمیدم که چقدر خوشبختم...
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگی ام هستی وبهترین هدیه از سوی خداوند
عشقم نسبت به تو حد و مرزی ندارد
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
زندگیم زمانی پر رنگ تر شد که قدم به قدم، شانه به شانه، کنارت کار می کردم، می دانی یک زن موفق وقتی کنارت باشد، می توانی ابرقهرمان باشی، موفق باشی، و پیروز باشی...
با آنکه هفت سال تفاوت سنی داشتیم باز هم دلبر کوچک من معلمم بودی، گاهی هم شبیه یک مادر مواظبم بودی، نگرانم می شدی و نصیحتم می کردی، و من تک تک کلمات که برایم می گفتی را با جان و دل خریدار بودم!
چقدر قشنگ است که اولین و آخرین عشقت همدمت باشد، همسرت باشد، تک بانوی منزلت باشد، و هر صبح چشم باز کنی صورت ماه اش را بنگری.
بگذار بگویم آن روزی که از وظیفه خسته برگشتم، با خوش رویی به پذیرایی ام ایستادی، با دیدن سیمای خندان و گونه های گلابی رنگت خستگی هایم در رفت،
بی آنکه بفهمم چه شده، جعبه کوچکی را مقابلم گرفتی، کنجکاو بودم بدانم داخلش چیست؟
بازش کردم جوره جراب طفلانه بود، نگاهم سوال بر انگیز بود که با لبخند مملو از شرم و چشمان که فریاد می زد و خبر پدر شدنم را برایم می فهماند به صورتم نگاه کردی.
آن شب من از فرط خوشی اشک می ریختم، تو بهترین هدیه یی را برایم دادی، حس پدر شدن،
چقدر قشنگ است، بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدن زینت کوچکم بودم یا هم یوسف کوچک، برایم فرقی نداشت که فرزند ما پسر باشد یا دختر، هردو نعمت الهیست..
ادامه فردا شب 🩷
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت. یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق…
👇ادامه و قسمت آخر
🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
زینت بیاد داری روزی که دخترمان را به آغوشم گذاشتند، بیاد داری لحظه که زینت کوچک را به آغوش کشیدم چقدر خود را خوشبخت حس می کردم؟ خانه ام نور می بارید، و بیشتر از همه لبخند تو
آن لبخند دلبر تو دنیایم را گلستان می کرد،...
رو به رویـش من نشــستم تا بگویم راز دل
تا به چشمانش نگاه کردم، دلم از دست رفت
لکنـت زبان من بســیار شد تا گفــتمش
یار من سویم بخندید، این دلم از دست رفت
درنسیم صبــحگاهی در کــنار پـنجره
موج گیســوی اورا دیدم، دلم از دست رفت
لابه لای حرف ها و دلـــبری هایش نگار
دوستت دارم بگفت و این دلم از دست رفت
✍🏻صبا
ــ زینت: مادر بودن حس بی نهایت زیبای بود که با در آغوش گرفتن دخترم برایم دست داد، دخترم دنیا، همه دنیای من و یوسف شد، چشم ها و موهایش شبیه من بود ولی زیبایی و جذابیتش به یوسف رفته بود، بینی قلمی اش شبیه یوسفم بود، هر روزی که می گذشت با موجودیت دنیایم، دنیای ما رنگین تر و قشنگ تر میشد، سال ها پی هم در گذر بود و هر روز بیشتر از قبل طعم شیرین خوشبختی را کنار فامیل سه نفره خود می چشیدیم، دنیای من پنج ساله شد، باز هم خداوند دامن من را پر ساخت و نعمت دیگری در زندگی ما عطا کرد، صاحب پسری شدیم، شبیه یوسف،عثمان جان کوچک من با آمدنش پر رنگ تر ساخت زندگی مان را...
کنار یوسفم خودم نیز کار می کردم و شغل انبیا را برگزیدم، معلم رشته ادبیات در دانشگاه مقرر شدم،
پسر و دخترم بزرگتر شده بودند، فامیل چهار نفری خوشبخت....
ــ یوسف: ده سال قبل از امروز من و تو ما شدیم، و اینک صاحب دو نعمت الهی هستیم، امروز دهمین سالگرد عروسی مان است و باز هم می خواهیم خاطره بسازیم روی دفترچه عشق ما،
روز عروسی ما!
اولین سالگرد عروسی ما، خاطره ساختیم و تصویری یادگار گرفتیم در دومین سالگرد عروسی ما تصویر سه نفره با دنیای مان داشتیم،....
و اینک دهمین سالگرد عروسی مان است و باز هم می خواهیم روی دفترچه عشق خود بنویسیم و تصویری از خوشبختی چهار نفره ما در صندوقچه عشق مان یاد گار بسازیم،
صندوقچه عشق!
صندوقچه که هر سال در همچین روزی باز می کنیم،
یک گل، یک تصویر، و یک سال خاطره را روی دفترچه عشق ما حک می کنیم، و دعا می کنم سال های سال این روز را کنار هم جشن بگیریم...
ــ زینت:آمین یوسفم آمــــین
عاشقی یعنی ؟
عاشقی یعنی نوشتن از تو و خندیدنت
صد غزل سازم برایت لحظه ی بوئیدنت
عاشقی یعنی نگاهم را بدوزم من به در
وه چه زیبا می شود آن لحظه های دیدنت
عاشقی یعنی تو باشی در تمام لحظه ها
لحظه های با تو بودن, دیدنت, نادیدنت
عاشقی یعنی دلی باشد برای همدلی
دستهایت را ببوسم, موقع گل چیدنت
عاشقی یعنی ببالی بر خودت با افتخار
ای فدای آن نگاهت, خنده ات, بالیدنت
عاشقی یعنی پر پرواز هم بودن, بیا
تو برایم بال باشی من پر از رقصیدنت
عاشقی یعنی تو شمعی و منم پروانه ات
مست و مدهوشت شوم من, لحظه ی بوسیدنت
" شاهی "
پایان
Saba Sadr ✍🏻
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
زینت بیاد داری روزی که دخترمان را به آغوشم گذاشتند، بیاد داری لحظه که زینت کوچک را به آغوش کشیدم چقدر خود را خوشبخت حس می کردم؟ خانه ام نور می بارید، و بیشتر از همه لبخند تو
آن لبخند دلبر تو دنیایم را گلستان می کرد،...
رو به رویـش من نشــستم تا بگویم راز دل
تا به چشمانش نگاه کردم، دلم از دست رفت
لکنـت زبان من بســیار شد تا گفــتمش
یار من سویم بخندید، این دلم از دست رفت
درنسیم صبــحگاهی در کــنار پـنجره
موج گیســوی اورا دیدم، دلم از دست رفت
لابه لای حرف ها و دلـــبری هایش نگار
دوستت دارم بگفت و این دلم از دست رفت
✍🏻صبا
ــ زینت: مادر بودن حس بی نهایت زیبای بود که با در آغوش گرفتن دخترم برایم دست داد، دخترم دنیا، همه دنیای من و یوسف شد، چشم ها و موهایش شبیه من بود ولی زیبایی و جذابیتش به یوسف رفته بود، بینی قلمی اش شبیه یوسفم بود، هر روزی که می گذشت با موجودیت دنیایم، دنیای ما رنگین تر و قشنگ تر میشد، سال ها پی هم در گذر بود و هر روز بیشتر از قبل طعم شیرین خوشبختی را کنار فامیل سه نفره خود می چشیدیم، دنیای من پنج ساله شد، باز هم خداوند دامن من را پر ساخت و نعمت دیگری در زندگی ما عطا کرد، صاحب پسری شدیم، شبیه یوسف،عثمان جان کوچک من با آمدنش پر رنگ تر ساخت زندگی مان را...
کنار یوسفم خودم نیز کار می کردم و شغل انبیا را برگزیدم، معلم رشته ادبیات در دانشگاه مقرر شدم،
پسر و دخترم بزرگتر شده بودند، فامیل چهار نفری خوشبخت....
ــ یوسف: ده سال قبل از امروز من و تو ما شدیم، و اینک صاحب دو نعمت الهی هستیم، امروز دهمین سالگرد عروسی مان است و باز هم می خواهیم خاطره بسازیم روی دفترچه عشق ما،
روز عروسی ما!
اولین سالگرد عروسی ما، خاطره ساختیم و تصویری یادگار گرفتیم در دومین سالگرد عروسی ما تصویر سه نفره با دنیای مان داشتیم،....
و اینک دهمین سالگرد عروسی مان است و باز هم می خواهیم روی دفترچه عشق خود بنویسیم و تصویری از خوشبختی چهار نفره ما در صندوقچه عشق مان یاد گار بسازیم،
صندوقچه عشق!
صندوقچه که هر سال در همچین روزی باز می کنیم،
یک گل، یک تصویر، و یک سال خاطره را روی دفترچه عشق ما حک می کنیم، و دعا می کنم سال های سال این روز را کنار هم جشن بگیریم...
ــ زینت:آمین یوسفم آمــــین
عاشقی یعنی ؟
عاشقی یعنی نوشتن از تو و خندیدنت
صد غزل سازم برایت لحظه ی بوئیدنت
عاشقی یعنی نگاهم را بدوزم من به در
وه چه زیبا می شود آن لحظه های دیدنت
عاشقی یعنی تو باشی در تمام لحظه ها
لحظه های با تو بودن, دیدنت, نادیدنت
عاشقی یعنی دلی باشد برای همدلی
دستهایت را ببوسم, موقع گل چیدنت
عاشقی یعنی ببالی بر خودت با افتخار
ای فدای آن نگاهت, خنده ات, بالیدنت
عاشقی یعنی پر پرواز هم بودن, بیا
تو برایم بال باشی من پر از رقصیدنت
عاشقی یعنی تو شمعی و منم پروانه ات
مست و مدهوشت شوم من, لحظه ی بوسیدنت
" شاهی "
پایان
Saba Sadr ✍🏻
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
رمان جدید👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت اول
می گویند زندگی همانند کتاب است، کسانی که سفر می کنند یعنی زندگی را ورق زده اند، و کسانی که سفر نمی کنند، در صفحه اول کتاب زندگی باقی می مانند.
ندا: از همان آوان کودکی عاشق سفر کردن گردشگری و ماجرا جویی بودم.
دختری مبارزی هستم که با همه بود و نبود دنیا مبارزه کردم،
در کشور هندوستان در فامیل نسبتا فقیری متولد شدم،
اما راست گفته اند فقیر بدنیا آمدن تقصیر ما نیست فقیر از دنیا رفتن تقصیر ماست!
بعد از اتمام دوره مکتب در کنار دانشگاه کار می کردم، شغل عکاسی داشتم و عاشق طبیعت و زیبایی هایش بودم. از طریق عکاسی توانستم به جا های خیلی خوبی دست پیدا کنم.
در دانشگاه به رشته هنر های زیبا درس می خواندم اما تمامی فکرم روی گردشگری و ماجرا جویی بود.
از هر فرصتی استفاده می کردم تا سفر کنم به کشورهای مشهور، از جاهای دیدنی عکس بگیرم و خاطره بسازم.
در دانشگاه یک دوست به اسم ریشما دارم که همانند من عاشق سفر است، و همیش در جای قدم هایم قدم می گذارد، با هم همیشه یکجا و خیلی صمیمی هستیم ...
در یکی از روز ها مدیر عمومی دانشگاه به صنف ما آمد و خبر خیلی هیجان انگیزی داد، گفت:
کسانی که مهارت به عکاسی دارند هرچه زود تر به دفتر من بیایند.
من و ریشما چون هردو عکاس ماهر بودیم هردو به سوی دفتر مدیر روانه شدیم به محض اینکه رسیدیم آقای مدیر گفت
ــ برای شاگردان ممتاز از طرف شرکت توریستی بورسیه آمده تا سفر یک ماهه به کشور مالیزیا داشته باشند و هزینه سفر کاملا به دوش شرکت است فقط چند محصل با جرات و عکاس نیاز است اگر قبول دارید شما را معرفی کنم.
من و ریشما خیلی خوشحال شدیم و قبول کردیم. چند روزی بخاطر سفر آمادگی لازمی گرفتیم و قرار شد آخر هفته سفر داشته باشیم
دو پسر به اسم سلطان و راجو نیز شامل گروپ گردشگران بودند. هر چهار ما راهی سفر به سوی مالیزیا شدیم.
ندا: هیجان خاصی سراپایم را لمس می کرد، خیلی خوشحال بودم چون برای بار اول به کشور دور دستی سفر می کردم، تمامی مدت راه را با خیال پردازی گذراندم بی خبر از آنچه که قسمت برایما چهار نفر رقم زده بود و در انتظارمان بود...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت اول
می گویند زندگی همانند کتاب است، کسانی که سفر می کنند یعنی زندگی را ورق زده اند، و کسانی که سفر نمی کنند، در صفحه اول کتاب زندگی باقی می مانند.
ندا: از همان آوان کودکی عاشق سفر کردن گردشگری و ماجرا جویی بودم.
دختری مبارزی هستم که با همه بود و نبود دنیا مبارزه کردم،
در کشور هندوستان در فامیل نسبتا فقیری متولد شدم،
اما راست گفته اند فقیر بدنیا آمدن تقصیر ما نیست فقیر از دنیا رفتن تقصیر ماست!
بعد از اتمام دوره مکتب در کنار دانشگاه کار می کردم، شغل عکاسی داشتم و عاشق طبیعت و زیبایی هایش بودم. از طریق عکاسی توانستم به جا های خیلی خوبی دست پیدا کنم.
در دانشگاه به رشته هنر های زیبا درس می خواندم اما تمامی فکرم روی گردشگری و ماجرا جویی بود.
از هر فرصتی استفاده می کردم تا سفر کنم به کشورهای مشهور، از جاهای دیدنی عکس بگیرم و خاطره بسازم.
در دانشگاه یک دوست به اسم ریشما دارم که همانند من عاشق سفر است، و همیش در جای قدم هایم قدم می گذارد، با هم همیشه یکجا و خیلی صمیمی هستیم ...
در یکی از روز ها مدیر عمومی دانشگاه به صنف ما آمد و خبر خیلی هیجان انگیزی داد، گفت:
کسانی که مهارت به عکاسی دارند هرچه زود تر به دفتر من بیایند.
من و ریشما چون هردو عکاس ماهر بودیم هردو به سوی دفتر مدیر روانه شدیم به محض اینکه رسیدیم آقای مدیر گفت
ــ برای شاگردان ممتاز از طرف شرکت توریستی بورسیه آمده تا سفر یک ماهه به کشور مالیزیا داشته باشند و هزینه سفر کاملا به دوش شرکت است فقط چند محصل با جرات و عکاس نیاز است اگر قبول دارید شما را معرفی کنم.
من و ریشما خیلی خوشحال شدیم و قبول کردیم. چند روزی بخاطر سفر آمادگی لازمی گرفتیم و قرار شد آخر هفته سفر داشته باشیم
دو پسر به اسم سلطان و راجو نیز شامل گروپ گردشگران بودند. هر چهار ما راهی سفر به سوی مالیزیا شدیم.
ندا: هیجان خاصی سراپایم را لمس می کرد، خیلی خوشحال بودم چون برای بار اول به کشور دور دستی سفر می کردم، تمامی مدت راه را با خیال پردازی گذراندم بی خبر از آنچه که قسمت برایما چهار نفر رقم زده بود و در انتظارمان بود...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
رمان جدید👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت اول می گویند زندگی همانند کتاب است، کسانی که سفر می کنند یعنی زندگی را ورق زده اند، و کسانی که سفر نمی کنند، در صفحه اول کتاب زندگی باقی می مانند. ندا: از همان آوان کودکی عاشق سفر کردن گردشگری…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت دوم
نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم،
شب به نحوه خیلی عالی گذشت
صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی خود را گرفته با ریشما سلطان و راجو راهی مناطق باستانی شدیم.
تمامی روز گشتیم و عکس گرفتیم و مسیر جنگل را به پیش گرفتیم، مدت زیادی در جنگل ماندیم.
هنگام عصر بود که همه ما خسته بودیم و یک روز پر ماجرا داشتیم اما هنوز هم وسط جنگل بودیم راه زیادی را پیمودیم آنقدر غرق در کار بودیم که به یک لحظه فراموش کردیم که هوا رو به تاریک شدن است و هنوز هم ما در جنگل هستیم.
راجو گفت. دوستا به امروز کافیست یک ماه وقت داریم من خیلی خسته ام تا دیر نشده زود تر به هوتل برگردیم .
همه ما حرف راجو را تایید کردیم و راهی هوتل شدیم اما قبل از آنکه به جاده هموار برسیم هوا تاریک شد، همه یکجا در جستجوی جاده بودیم اما انگار گم شدیم هر طرفی که رفتیم نبود که نبود.
کم کم حس ترس در دلم زخنه کرد.
نمی خواستم تمامی شب را در جنگل بمانیم خطرناک بود هر لحظه ممکن بود طعمه حیوان درنده ای شویم.
بعد از کُل جستجوی ناموفق وسط جنگل ماندیم و هوا درست حسابی تاریک شده بود اما هنوز هم می گشتیم تا برگردیم
هیچ گوشی هم آنتن نمی داد انگار وسط جنگل گیر کردیم.
من و ریشما خیلی ترسیدیم اما سلطان پسر شجاعی بود برایمان اطمینان داد که جایی برای گذراندن شب پیدا خواهیم کرد.
راه طولانی را پیمودیم صدای گرگان درنده ترسم را بیشتر و بیشتر می ساخت
بعد از خیلی گشتن خود را مقابل یک ویلای خیلی بزرگ یافتیم که همه اطرافش توسط درختان وحشی احاطه شده بود هرچند می ترسیدم اما تنها گذینه ای بود برای گذشتاندن شب تاریک
نمای بیرون ویلا خیلی وحشت انگیز بود هر چهار ما دست به دست راهی ویلا شدیم.
دَر بزرگ آنرا باز کردیم ویلای چند طبقه یی بود خیلی بزرگ، در حیرت بودیم که چنین جایی وسط جنگل چطور ساخته شده؟
هنگامی که داخل شدیم با صحنه غیر قابل باور رو به رو شدیم
دیوار ها پر از شمع های روشن بود چگونه امکان داشت آیا کسی اینجا زندگی می کرد؟ همه در حیرت بودیم که چگونه ویلای به این بزرگی در وسط جنگل آن هم روشن.
صدا زدیم کسی اینجا نیست؟ باد شدیدی از پنجره ها به داخل وزید اما قابل باور نبود شمع ها خاموش نمی شدند زمانی که در بیرون بودیم هیچ بادی نبود،
باآنکه خیلی می ترسیدیم هیچ یکی ما به روی خود نمی آوردیم همه خود را در یک گوشه ای مچاله کردیم تا هرچه زود تر هوا روشن شود و در جستجوی هوتل باشیم.
راجو و سلطان گوشه یی نشسته بودن و من و ریشما از فرط خستگی خوابیدیم
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت دوم
نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم،
شب به نحوه خیلی عالی گذشت
صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی خود را گرفته با ریشما سلطان و راجو راهی مناطق باستانی شدیم.
تمامی روز گشتیم و عکس گرفتیم و مسیر جنگل را به پیش گرفتیم، مدت زیادی در جنگل ماندیم.
هنگام عصر بود که همه ما خسته بودیم و یک روز پر ماجرا داشتیم اما هنوز هم وسط جنگل بودیم راه زیادی را پیمودیم آنقدر غرق در کار بودیم که به یک لحظه فراموش کردیم که هوا رو به تاریک شدن است و هنوز هم ما در جنگل هستیم.
راجو گفت. دوستا به امروز کافیست یک ماه وقت داریم من خیلی خسته ام تا دیر نشده زود تر به هوتل برگردیم .
همه ما حرف راجو را تایید کردیم و راهی هوتل شدیم اما قبل از آنکه به جاده هموار برسیم هوا تاریک شد، همه یکجا در جستجوی جاده بودیم اما انگار گم شدیم هر طرفی که رفتیم نبود که نبود.
کم کم حس ترس در دلم زخنه کرد.
نمی خواستم تمامی شب را در جنگل بمانیم خطرناک بود هر لحظه ممکن بود طعمه حیوان درنده ای شویم.
بعد از کُل جستجوی ناموفق وسط جنگل ماندیم و هوا درست حسابی تاریک شده بود اما هنوز هم می گشتیم تا برگردیم
هیچ گوشی هم آنتن نمی داد انگار وسط جنگل گیر کردیم.
من و ریشما خیلی ترسیدیم اما سلطان پسر شجاعی بود برایمان اطمینان داد که جایی برای گذراندن شب پیدا خواهیم کرد.
راه طولانی را پیمودیم صدای گرگان درنده ترسم را بیشتر و بیشتر می ساخت
بعد از خیلی گشتن خود را مقابل یک ویلای خیلی بزرگ یافتیم که همه اطرافش توسط درختان وحشی احاطه شده بود هرچند می ترسیدم اما تنها گذینه ای بود برای گذشتاندن شب تاریک
نمای بیرون ویلا خیلی وحشت انگیز بود هر چهار ما دست به دست راهی ویلا شدیم.
دَر بزرگ آنرا باز کردیم ویلای چند طبقه یی بود خیلی بزرگ، در حیرت بودیم که چنین جایی وسط جنگل چطور ساخته شده؟
هنگامی که داخل شدیم با صحنه غیر قابل باور رو به رو شدیم
دیوار ها پر از شمع های روشن بود چگونه امکان داشت آیا کسی اینجا زندگی می کرد؟ همه در حیرت بودیم که چگونه ویلای به این بزرگی در وسط جنگل آن هم روشن.
صدا زدیم کسی اینجا نیست؟ باد شدیدی از پنجره ها به داخل وزید اما قابل باور نبود شمع ها خاموش نمی شدند زمانی که در بیرون بودیم هیچ بادی نبود،
باآنکه خیلی می ترسیدیم هیچ یکی ما به روی خود نمی آوردیم همه خود را در یک گوشه ای مچاله کردیم تا هرچه زود تر هوا روشن شود و در جستجوی هوتل باشیم.
راجو و سلطان گوشه یی نشسته بودن و من و ریشما از فرط خستگی خوابیدیم
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت دوم نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم، شب به نحوه خیلی عالی گذشت صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سوم
ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند،
گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی تاریکی همانند دود از سقف به بالا گذشت، نگاه کردم سلطان و راجو به حالت نشسته خواب بودند
و ریشما نیز سرش روی شانه های من خواب بود فکر کردم دچار توهم شدم دوباره خوابیدم.
راجو: خواب بودم حس کردم کسی انگشتان دستم را دندان می گیرد،
بی آنکه چشمانم را باز کنم گفتم سلطان شوخی نکن درین وقت شب حوصله این مسخره بازی هایت را ندارم اما دستم به شدت کش شد و سخت به زمین خوردم، دیدم سلطان خودش را به خواب زده گفتم این چی کار است؟
می خواهد مرا بترساند اما من فردا همرایت می فهمم دوباره خوابیدم
سلطان: تا حد ممکن کوشش کردم نخوابم چون این ویلا کمی عجیب و وحشتناک بود اما ندانستم چی زمانی خوابم برد،
در گوشم صدای گریه ای یک دختر آمد اما فکر کردم خواب می بینم اعتنا نکردم صدای گریه ها شدت گرفت چشمانم را باز کردم صورت ندا در نیم متری ام درست مقابلم بود با چشمان درشت و وحشی نگاهم داشت گفتم چی شده ندا خوب هستی؟
چرا این گونه بمن نگاه می کنی؟
چیزی نگفت و یک لبخند به سویم زد رفت به جایش نشست من دوباره خوابیدم.
ریشما: خواب بودم که حس کردم کسی من را صدا می کند، دقیق همانند صدای راجو! چشمانم را باز کردم ندا خواب بود، سلطان هم به یک گوشه ای خواب بود اما راجو در جای خوابش نبود،
متوجه سایه ای شدم که درراه پله های بالا بود فکر کردم راجو است از پشتش روان شدم چندین بار اسم من را تکرار کرد تا ایکه به منزل دوم رسیدم،
راجو رویش به سوی پنجره بود پشتش بمن صدا زدم راجو این وقت شب چرا اینجایی؟
با حرکتی که انجام داد دلم از جا کنده شد
سر راجو به عقب چرخید و خنده وحشتناک کرد و از پنجره به بیرون ویلا خزید
فریاد بلندی زدم، که ندا و سلطان رسیدند با ترس پرسیدند چه شده؟ این وقت شب من در منزل دوم چی کاری دارم و چرا فریاد می زنم؟ تا خواستم حرفی بزنم متوجه راجو شدم که با چشمان پر خواب رسید.
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سوم
ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند،
گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی تاریکی همانند دود از سقف به بالا گذشت، نگاه کردم سلطان و راجو به حالت نشسته خواب بودند
و ریشما نیز سرش روی شانه های من خواب بود فکر کردم دچار توهم شدم دوباره خوابیدم.
راجو: خواب بودم حس کردم کسی انگشتان دستم را دندان می گیرد،
بی آنکه چشمانم را باز کنم گفتم سلطان شوخی نکن درین وقت شب حوصله این مسخره بازی هایت را ندارم اما دستم به شدت کش شد و سخت به زمین خوردم، دیدم سلطان خودش را به خواب زده گفتم این چی کار است؟
می خواهد مرا بترساند اما من فردا همرایت می فهمم دوباره خوابیدم
سلطان: تا حد ممکن کوشش کردم نخوابم چون این ویلا کمی عجیب و وحشتناک بود اما ندانستم چی زمانی خوابم برد،
در گوشم صدای گریه ای یک دختر آمد اما فکر کردم خواب می بینم اعتنا نکردم صدای گریه ها شدت گرفت چشمانم را باز کردم صورت ندا در نیم متری ام درست مقابلم بود با چشمان درشت و وحشی نگاهم داشت گفتم چی شده ندا خوب هستی؟
چرا این گونه بمن نگاه می کنی؟
چیزی نگفت و یک لبخند به سویم زد رفت به جایش نشست من دوباره خوابیدم.
ریشما: خواب بودم که حس کردم کسی من را صدا می کند، دقیق همانند صدای راجو! چشمانم را باز کردم ندا خواب بود، سلطان هم به یک گوشه ای خواب بود اما راجو در جای خوابش نبود،
متوجه سایه ای شدم که درراه پله های بالا بود فکر کردم راجو است از پشتش روان شدم چندین بار اسم من را تکرار کرد تا ایکه به منزل دوم رسیدم،
راجو رویش به سوی پنجره بود پشتش بمن صدا زدم راجو این وقت شب چرا اینجایی؟
با حرکتی که انجام داد دلم از جا کنده شد
سر راجو به عقب چرخید و خنده وحشتناک کرد و از پنجره به بیرون ویلا خزید
فریاد بلندی زدم، که ندا و سلطان رسیدند با ترس پرسیدند چه شده؟ این وقت شب من در منزل دوم چی کاری دارم و چرا فریاد می زنم؟ تا خواستم حرفی بزنم متوجه راجو شدم که با چشمان پر خواب رسید.
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سوم ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند، گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت چهارم
دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟
به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم.
اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود نمی توانیم جایی برویم.
سلطان: دخترا خیلی می ترسیدند اما چاره جز ماندن نداشتیم تقریبا هشت ساعتی از بودن ما درین ویلا می گذشت اما با کمال ناباوری اصلا تغییری به وضعیت هوا مشاهده نمی شد
انگار در نیمه شب قرار داشتیم، همه ما بیدار بودیم ازشدت ترس خواب به چشمان مان نمی آمد،
هر یکی ما صدا های می شنیدیم،
اما من برای اینکه دخترا نترسند می گفتم چیزی نیست.
به یکباره گی بوی گنده ای به مشام ما رسید انگار بوی خون بود،
حالمان را به هم می زد،
سرچشمه این بو کجا بود؟ بلند شدیم تا هرچه است دور بیندازیم، بوی گندیده از منزل بالا می آمد
در منزل بالا اتاقی وجود داشت که درش بسته بود، اما مطمئن شدیم که بوی گندیده از همان اتاق می اید، صد دل را یکی کرده دروازه را باز کردم صدای چلیپ چلیپ دهن می آمد،
گویا کسی چیزی می خورد، نگاه کردم تخت خوابی وسط اتاق قرار داشت، که غرق در خون بود، همه ما ترسیدیم نگاهم به سقف خورد که سر بریده ای یک گاو آویزان است که دهانش تکان می خورد اما ازش خون می چکد چشمان گاو باز است چیزی می خورد
اما فقط سر بریده بدون تنه آویزان است،
دیگر داشتیم سکته می کردیم در را به شدت بستیم و با عجله خودرا به پایان رساندیم، به سوی دروازه حرکت کردیم اما دروازه از بیرون قفل بود به سوی هر پنجره ای که می دویدیم پنجره به روی ما بند می شد،
صدای خنده های دختری شنیده می شد که انگار بالای ما می خندد، دخترا از ترس به گریه افتاده بودن هیچ راه فراری نداشتیم مبایل ها هم آنتن نمی داد .
همه خود را گوشه یی مچاله کردیم تا آسیبی برایما نرسد،
بعد از مدتی حس گرسنگی شدید برای همه ما دست داد،
بکس ندا پر از خوراکه ها بود نشستیم و نوش جان کردیم،
ریشما گفت من باید برم دستشویی...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت چهارم
دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟
به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم.
اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود نمی توانیم جایی برویم.
سلطان: دخترا خیلی می ترسیدند اما چاره جز ماندن نداشتیم تقریبا هشت ساعتی از بودن ما درین ویلا می گذشت اما با کمال ناباوری اصلا تغییری به وضعیت هوا مشاهده نمی شد
انگار در نیمه شب قرار داشتیم، همه ما بیدار بودیم ازشدت ترس خواب به چشمان مان نمی آمد،
هر یکی ما صدا های می شنیدیم،
اما من برای اینکه دخترا نترسند می گفتم چیزی نیست.
به یکباره گی بوی گنده ای به مشام ما رسید انگار بوی خون بود،
حالمان را به هم می زد،
سرچشمه این بو کجا بود؟ بلند شدیم تا هرچه است دور بیندازیم، بوی گندیده از منزل بالا می آمد
در منزل بالا اتاقی وجود داشت که درش بسته بود، اما مطمئن شدیم که بوی گندیده از همان اتاق می اید، صد دل را یکی کرده دروازه را باز کردم صدای چلیپ چلیپ دهن می آمد،
گویا کسی چیزی می خورد، نگاه کردم تخت خوابی وسط اتاق قرار داشت، که غرق در خون بود، همه ما ترسیدیم نگاهم به سقف خورد که سر بریده ای یک گاو آویزان است که دهانش تکان می خورد اما ازش خون می چکد چشمان گاو باز است چیزی می خورد
اما فقط سر بریده بدون تنه آویزان است،
دیگر داشتیم سکته می کردیم در را به شدت بستیم و با عجله خودرا به پایان رساندیم، به سوی دروازه حرکت کردیم اما دروازه از بیرون قفل بود به سوی هر پنجره ای که می دویدیم پنجره به روی ما بند می شد،
صدای خنده های دختری شنیده می شد که انگار بالای ما می خندد، دخترا از ترس به گریه افتاده بودن هیچ راه فراری نداشتیم مبایل ها هم آنتن نمی داد .
همه خود را گوشه یی مچاله کردیم تا آسیبی برایما نرسد،
بعد از مدتی حس گرسنگی شدید برای همه ما دست داد،
بکس ندا پر از خوراکه ها بود نشستیم و نوش جان کردیم،
ریشما گفت من باید برم دستشویی...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت چهارم دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟ به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم. اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود…
ادامه👇
🏰وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پنجم
ندا: صبر کن من هم همرایت بیایم!
ریشما: نیازی نیست زود بر می گردم،
رفتم دسشویی هنگامی که خواستم دستانم را بشورم، از شیردان آب به رنگ سیاه رنگ آمد،
ترسیدم اما به روی خودم ناوردم با عجله از دستشویی خارج شدم در مسیر راه بودم که چشمم به یک اتاق خورد که یک گاز در وسطش قرار داشت و گاز تکان می خورد،
به یک لحظه فکر کردم کسی در عقبم است تا رویم را برگشتاندم هیچ کسی نبود دوباره چشمم به گازی خورد که بی جهت می جنبید اما اینبار غیر قابل دیدن بود تنه دختری با لباس سفید روی گاز نشسته و گاز می خورد که سر نداشت!
بی آنکه به عقبم نگاه کنم دویدم تا خودم را به دوستانم برسانم اما دستی از زمین پیدا شد که من را کشید به سمت خودش
فریااااد زدم و آن دست مرا کشان کشان به زیر زمین برد....
ــ ندا: ده دقیقه ای از رفتن ریشما به دستشویی می گذشت اما بر نگشته بود، نگران شدم با سلطان رفتیم تا ببینیم حالش خوب است یا خیر.
اما دستشویی خالی بود وسط راه یک شکستگی فرورفته گی در زمین دیده می شد انگار چیزی بزرگی فرو رفته باشد،
همه جا را گشتیم اثری از ریشما نبود، از شدت ترس گریه کردم و خودم را نفرین می کردم که چرا دوستم را تنها گذاشتم.
ــ راجو: سلمان و ندا رفتن تا خبری از ریشما بگیرند، من نشستم چشمانم را بسته کردم و با خود دعا می کردم تا هرچه زود تر ازین مخمصه نجات پیدا کنیم به پهلو نشسته بودم صدای پای به گوشم رسید اما جرات نکردم چشمانم را باز کنم احساس کردم کسی آهسته آمد به پشتم نشست،
می ترسیدم اما بخود جرات دادم و به عقبم نگاه کردم هیچی نبود، نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمانم را بسته کردم، دستی به موهایم رسید چشمانم را باز کردم اما اینبار در ویلا نه بلکه وسط قبرستان قرار داشتم، خدایا این دگر چی گونه خوابیست،
روی هر قبر سر بریده شده قرار داشت
که به سویم می خندیدند از شدت ترس موهایم سیخ شد هرچی داد می زدم کسی نبود نجاتم دهد یقین پیدا کردم که خواب نیستم،
من چگونه وسط قبرستان پیدا شدم؟
دویدم چندین بار افتیدم اما هر قدر می دویدم خودم را مقابل همان ویلا پیدا می کردم، در اطراف آن درختان بزرگی بود کنار درختی نشستم نفس میزدم گمان کردم از آن وحشت سرا نجات پیدا کردم اما دستی از عقب به گلویم رسید که بسیار سخت فشارم می داد خودم را چرخاندم دست کی بود؟
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
ادامه فردا شب ❤️🔥
پوزش که امشب به تأخیر نشر شد🙏
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پنجم
ندا: صبر کن من هم همرایت بیایم!
ریشما: نیازی نیست زود بر می گردم،
رفتم دسشویی هنگامی که خواستم دستانم را بشورم، از شیردان آب به رنگ سیاه رنگ آمد،
ترسیدم اما به روی خودم ناوردم با عجله از دستشویی خارج شدم در مسیر راه بودم که چشمم به یک اتاق خورد که یک گاز در وسطش قرار داشت و گاز تکان می خورد،
به یک لحظه فکر کردم کسی در عقبم است تا رویم را برگشتاندم هیچ کسی نبود دوباره چشمم به گازی خورد که بی جهت می جنبید اما اینبار غیر قابل دیدن بود تنه دختری با لباس سفید روی گاز نشسته و گاز می خورد که سر نداشت!
بی آنکه به عقبم نگاه کنم دویدم تا خودم را به دوستانم برسانم اما دستی از زمین پیدا شد که من را کشید به سمت خودش
فریااااد زدم و آن دست مرا کشان کشان به زیر زمین برد....
ــ ندا: ده دقیقه ای از رفتن ریشما به دستشویی می گذشت اما بر نگشته بود، نگران شدم با سلطان رفتیم تا ببینیم حالش خوب است یا خیر.
اما دستشویی خالی بود وسط راه یک شکستگی فرورفته گی در زمین دیده می شد انگار چیزی بزرگی فرو رفته باشد،
همه جا را گشتیم اثری از ریشما نبود، از شدت ترس گریه کردم و خودم را نفرین می کردم که چرا دوستم را تنها گذاشتم.
ــ راجو: سلمان و ندا رفتن تا خبری از ریشما بگیرند، من نشستم چشمانم را بسته کردم و با خود دعا می کردم تا هرچه زود تر ازین مخمصه نجات پیدا کنیم به پهلو نشسته بودم صدای پای به گوشم رسید اما جرات نکردم چشمانم را باز کنم احساس کردم کسی آهسته آمد به پشتم نشست،
می ترسیدم اما بخود جرات دادم و به عقبم نگاه کردم هیچی نبود، نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمانم را بسته کردم، دستی به موهایم رسید چشمانم را باز کردم اما اینبار در ویلا نه بلکه وسط قبرستان قرار داشتم، خدایا این دگر چی گونه خوابیست،
روی هر قبر سر بریده شده قرار داشت
که به سویم می خندیدند از شدت ترس موهایم سیخ شد هرچی داد می زدم کسی نبود نجاتم دهد یقین پیدا کردم که خواب نیستم،
من چگونه وسط قبرستان پیدا شدم؟
دویدم چندین بار افتیدم اما هر قدر می دویدم خودم را مقابل همان ویلا پیدا می کردم، در اطراف آن درختان بزرگی بود کنار درختی نشستم نفس میزدم گمان کردم از آن وحشت سرا نجات پیدا کردم اما دستی از عقب به گلویم رسید که بسیار سخت فشارم می داد خودم را چرخاندم دست کی بود؟
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
ادامه فردا شب ❤️🔥
پوزش که امشب به تأخیر نشر شد🙏
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت پنجم ندا: صبر کن من هم همرایت بیایم! ریشما: نیازی نیست زود بر می گردم، رفتم دسشویی هنگامی که خواستم دستانم را بشورم، از شیردان آب به رنگ سیاه رنگ آمد، ترسیدم اما به روی خودم ناوردم با عجله از دستشویی…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت ششم
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود
موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون،
بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد،
آنقدر سخت گلویم را فشار می داد که گمان کردم استخوان هایم در حال شکستن است با ناچاری به مشکل پرسیدم تو کیستی و از ما چی می خواهی؟
خنده بلندی کرد و با صدای خشن گفت
همان گونه که من را کشتند همه را از بین می برم، همه پسران را از بین می برم، باید همه بمیرد.
راجو: آخرین نفس هایم را می کشیدم دیگر داشتم از نفس می افتادم که من را با یک دست خود بلند کرد و به سوی ویلا انداخت از شیشه به داخل منزل بالا افتیدم روی همان تخت خواب خونی و نفسم بند آمد...
ــ ریشما: هرچه تلاش کردم خودم را از شرِ آن دست که مرا به سوی تهکوی می کشید خلاص کرده نتوانستم افتیدم به تاریکی.
سرم از شدت درد می کفید،
بعداز آنکه چشمانم باتاریکی عادت کرد، مقابلم صحنه غیر قابل تحمل را دیدم، جسد مرده ای کفن پوش رو به رویم قرار داشت،
از ترس موهایم سیخ شد به سختی بلند شدم تا فرار کنم اما پیش پایم همان سر بریده خونی گاو افتید و به سویم خنده می کرد،
به عقب رفتم همان تنه بی سر با لباس سفید، از موهایم گرفت و مرا به دیوار زد،
از شدت ترس و درد به خود می پیچیدم، طنابی دور گردنم پیدا شد و مرا به هوا کشاند....
ــ سلطان: خبری از ریشما نبود همه جا را گشتیم، خواستیم خبری از راجو بگیریم در مسیر راه بودیم که صدای فریاد ریشما را از تهکوی شنیدیم به عجله به تهکوی رفتیم جسد بیجان ریشما به دار آویخته شده بود، ندا فریاد زد و به سر و صورت خود می زد، ریشما دیگر زنده نبود آنرا از طناب پایان کردیم و به روی زمین گذاشتیم من و ندا هردو در سوگ ریشما اشک می ریختیم بی خبر از حال راجو!
نگاهم به صورت ریشما قفل شد پلک زد
اشاره به ندا کردم گفتم تو هم متوجه شدی چشمان ریشما تکان خورد؟
دقیق شدیم به یکباره گی چشمان ریشما باز شد به حالت غیر عادی،
چشمانش رنگ سفید داشت هیچ مردمکی دیده نمیشد و به سوی ما می خندید، و به حالت ترسناک به سوی ما روان شد هردو با ترس از تهکوی خارج شدیم و به سوی بالا حرکت کردیم...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت ششم
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود
موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون،
بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد،
آنقدر سخت گلویم را فشار می داد که گمان کردم استخوان هایم در حال شکستن است با ناچاری به مشکل پرسیدم تو کیستی و از ما چی می خواهی؟
خنده بلندی کرد و با صدای خشن گفت
همان گونه که من را کشتند همه را از بین می برم، همه پسران را از بین می برم، باید همه بمیرد.
راجو: آخرین نفس هایم را می کشیدم دیگر داشتم از نفس می افتادم که من را با یک دست خود بلند کرد و به سوی ویلا انداخت از شیشه به داخل منزل بالا افتیدم روی همان تخت خواب خونی و نفسم بند آمد...
ــ ریشما: هرچه تلاش کردم خودم را از شرِ آن دست که مرا به سوی تهکوی می کشید خلاص کرده نتوانستم افتیدم به تاریکی.
سرم از شدت درد می کفید،
بعداز آنکه چشمانم باتاریکی عادت کرد، مقابلم صحنه غیر قابل تحمل را دیدم، جسد مرده ای کفن پوش رو به رویم قرار داشت،
از ترس موهایم سیخ شد به سختی بلند شدم تا فرار کنم اما پیش پایم همان سر بریده خونی گاو افتید و به سویم خنده می کرد،
به عقب رفتم همان تنه بی سر با لباس سفید، از موهایم گرفت و مرا به دیوار زد،
از شدت ترس و درد به خود می پیچیدم، طنابی دور گردنم پیدا شد و مرا به هوا کشاند....
ــ سلطان: خبری از ریشما نبود همه جا را گشتیم، خواستیم خبری از راجو بگیریم در مسیر راه بودیم که صدای فریاد ریشما را از تهکوی شنیدیم به عجله به تهکوی رفتیم جسد بیجان ریشما به دار آویخته شده بود، ندا فریاد زد و به سر و صورت خود می زد، ریشما دیگر زنده نبود آنرا از طناب پایان کردیم و به روی زمین گذاشتیم من و ندا هردو در سوگ ریشما اشک می ریختیم بی خبر از حال راجو!
نگاهم به صورت ریشما قفل شد پلک زد
اشاره به ندا کردم گفتم تو هم متوجه شدی چشمان ریشما تکان خورد؟
دقیق شدیم به یکباره گی چشمان ریشما باز شد به حالت غیر عادی،
چشمانش رنگ سفید داشت هیچ مردمکی دیده نمیشد و به سوی ما می خندید، و به حالت ترسناک به سوی ما روان شد هردو با ترس از تهکوی خارج شدیم و به سوی بالا حرکت کردیم...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت ششم من به دست چی کسی افتاده بودم؟ این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون، بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد، آنقدر…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفتم
ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد
هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟
یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است،
دروازه اتاق بالا خود به خود باز شد راجو روی تخت خونی خوابیده بود با صورت کبود و آن روح خبیث که در جسم ریشما بود بالای سر راجو نشسته و شروع به خوردن اعضای بدن راجو کرده بود،
دیگر از دیدن چنین صحنه وحشتناک از حال می رفتم
تحمل این همه درد و یکایک از دست دادن دوستانم برایم دشوار بود،
سلطان هم در شاک بود، و من مدام گریه می کردم، تقریبا در یک شب و روز هردو دوست مان را از دست دادیم
ساعت ها در گذر بود اما هیچ هوا روشن نمی. شد، انگار اینجا همیشه شب است
آن روح خبیث مدام اذیت ما می کرد ولی من و سلطان هیچ گاهی یکی دیگر خود را تنها نمی گذاشتیم.
در وسط ویلای وحشت قرار گرفتیم که اگر بمیریم هم یکجا بمیریم اگر زنده بمانیم هم یکجا زنده بمانیم
آن روح خبیث که در جسم ریشما بود
حالت غیر قابل تحمل با دستان باز و موهای ژولیده معلق به هوا ایستاده بود، و همان گونه به اطراف ما می چرخید و می خندید سلطان با جرات سوال کرد!
تو کیستی؟ و از جان ما چه می خواهی؟
اما روح فقط می خندید و می خندید؛
بلاخره گفت من همه شما را از بین می برم، قبل شما هم کسانی که اینجا آمدند را از بین بردم شما را نیز نابود می سازم و بعد از شما هم اگر کسی آمد شکنجه کرده از بین می برم. هاهاهاها
سلطان: برای چه از همه مردمان متنفری؟ ما که هیچ کاری در حقت نکردیم!
ــ من را بی آنکه گناهی کرده باشم کشتند، سرم را بریدند و جسمم را به آتش کشیدند، برای همین اول همه پسران بعد همه دختران را نابود می سازم.
سلطان: برای چه با تو این کار را کردند؟
ــ سالها قبل چندین پسران استفاده جو مرا دزدیدند،
و به این ویلا آوردند، من بی گناه را شکنجه کردند و سرم را بریدند،
و جسمم را به آتش کشیدند و با همان حالت مرا رها کردند و رفتند،
از همه آدمی زاد متنفرم،
و اکنون نوبت شماست
شمشیری را به سوی ما پرتاب کرد که سلطان من را گوشه کرد اما از کنار بازوی سلطان گذشت و زخم عمیقی روی بازوی سلطان جا گذاشت.
و آن روح به حالت سلطان می خندید...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفتم
ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد
هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟
یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است،
دروازه اتاق بالا خود به خود باز شد راجو روی تخت خونی خوابیده بود با صورت کبود و آن روح خبیث که در جسم ریشما بود بالای سر راجو نشسته و شروع به خوردن اعضای بدن راجو کرده بود،
دیگر از دیدن چنین صحنه وحشتناک از حال می رفتم
تحمل این همه درد و یکایک از دست دادن دوستانم برایم دشوار بود،
سلطان هم در شاک بود، و من مدام گریه می کردم، تقریبا در یک شب و روز هردو دوست مان را از دست دادیم
ساعت ها در گذر بود اما هیچ هوا روشن نمی. شد، انگار اینجا همیشه شب است
آن روح خبیث مدام اذیت ما می کرد ولی من و سلطان هیچ گاهی یکی دیگر خود را تنها نمی گذاشتیم.
در وسط ویلای وحشت قرار گرفتیم که اگر بمیریم هم یکجا بمیریم اگر زنده بمانیم هم یکجا زنده بمانیم
آن روح خبیث که در جسم ریشما بود
حالت غیر قابل تحمل با دستان باز و موهای ژولیده معلق به هوا ایستاده بود، و همان گونه به اطراف ما می چرخید و می خندید سلطان با جرات سوال کرد!
تو کیستی؟ و از جان ما چه می خواهی؟
اما روح فقط می خندید و می خندید؛
بلاخره گفت من همه شما را از بین می برم، قبل شما هم کسانی که اینجا آمدند را از بین بردم شما را نیز نابود می سازم و بعد از شما هم اگر کسی آمد شکنجه کرده از بین می برم. هاهاهاها
سلطان: برای چه از همه مردمان متنفری؟ ما که هیچ کاری در حقت نکردیم!
ــ من را بی آنکه گناهی کرده باشم کشتند، سرم را بریدند و جسمم را به آتش کشیدند، برای همین اول همه پسران بعد همه دختران را نابود می سازم.
سلطان: برای چه با تو این کار را کردند؟
ــ سالها قبل چندین پسران استفاده جو مرا دزدیدند،
و به این ویلا آوردند، من بی گناه را شکنجه کردند و سرم را بریدند،
و جسمم را به آتش کشیدند و با همان حالت مرا رها کردند و رفتند،
از همه آدمی زاد متنفرم،
و اکنون نوبت شماست
شمشیری را به سوی ما پرتاب کرد که سلطان من را گوشه کرد اما از کنار بازوی سلطان گذشت و زخم عمیقی روی بازوی سلطان جا گذاشت.
و آن روح به حالت سلطان می خندید...
ادامه فردا شب ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هفتم ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟ یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است، …
ادامه و قسمت آخر👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
ــ ندا: دیگر طاقت نداشتم!
نمی توانستم ببینم همه دوستانم از بین بروند،
با تمامی قوتم به آواز بلند هر آن دعای که یاد داشتم می خواندم، با خواندن هر جمله آن روح فریاد می زد و می گفت بس کن اما من بلند تر می خواندم، سلطان خون زیادی از دستش ضایع کرده بود، و گوشه ای افتیده بود، ولی من تا جان داشتم مقاومت کردم و دعا کردم،
آن روح بی حد کفری شده بود وهر آنچه آنجا قرار داشت بر سرم پرتاب می کرد،
از سرم خون جاری بود اما باز هم مبارزه می کردم تا اینکه مدتی آن روح خبیث ناپدید شد
دست سلطان را با تکه ای بسته کردم و برایش گفتم چگونه ازین مخمصه نجات پیدا کنیم؟
سلطان گفت: ندا گوشیم را پیدا کن، داخل آن کتاب اسرار آمیزی است که میتانه برای ما کمک کند تا روح را از جسم ریشما بیرون کنیم و قبض کنیم!
ــ ندا: گوشی را برایش دادم بعد از خیلی جستجو ازم قلم و کاغذ خواست،
روی آن چیزی شبیه دعا نوشت و طبق پلان منتظر روح ماندیم
سلطان خودش را روی زمین انداخت تا روح یقین پیدا کند سلطان مرده و نزدیکش شود،
و پلان ما رو به موفقیت بود، من گریه می کردم و روح بالای سرم می خندید تا اینکه خم شد تا جسم سلطان را نیز تکه و پاره کند در همین اثنا سلطان کاغذی را که در دست داشت و دعا نوشته بود را بر روی قلب جسم ریشما که روح در آن بود گذاشت، اما توان روح بیشتر از اینها بود اما سلطان به شدت محکمش گرفته بود
ندا: من با شمشیری که در دست داشتم هر چند برایم دشوار بود چون جسم دوستم ریشما قربانی می شد اما با تمامی قوتم با شمشیر سرش را از تنش جدا کردم و با شمعی که روشن بود بدنش را به آتش کشیدم اما هنوز هم روح در آن بدن بود و عذاب می کشید،
مدتی خاموش می شد ودوباره فریاد میزد تا اینکه جسم ریشما سوخت و روح خاموش شد
همه جا خاموشی حکم فرما بود باید جسم سوخته را قبل از آنکه آتشش خاموش شود دفن می کردیم
حفره ای در همان ویلا کندیم و جسم ریشما را به آن انداختیم و دفن کردیم...
یگانه راه نجات همین پلان بود چون دعای که سلطان نوشت تمامی قدرت آن روح خبیث را ازش می گرفت و با دفن کردن نا پدید می شد
بعد از چند دقیقه ای در های ویلا خود به خود باز شد روشنایی همه جا حکم فرما بود
با آنکه اشک می ریختیم من و سلطان از آن وحشت سرا نجات پیدا کردیم و راهی هوتل شدیم
چهار نفری آمده بودیم و دو نفر برگشتیم، بخاطر دوستان ما خیلی جگرخون بودیم،
بعد از کل جستجو به هوتل رسیدیم همه نگران ما بودند، مدت زمانی که ما در ویلا بودیم گمان کردیم شاید همه اتفاقات در 24ساعت گذشته رخ داده باشد اما همه کسانی که در هوتل بودند از مفقود شدن ده روزه ما چهار نفر حرف می زدند، زمان در آن وحشت سرا خیلی به آهسته می گذشت!
رهسپار هندوستان شدیم، و ماجرای دلخراش را برای همه تعریف کردیم اما هیچ کسی باور شان به حرف هایما نمی شد،
تنها ثبوت که داشتیم مرگ دو دوست عزیز و همسفر جوانمرگ ما بود..
سالها از آن ماجرا گذشت و من و سلطان از دانشگاه فارغ شدیم
هر کدام ما زندگی خود را ساختیم اما در طی این همه سال ها هیچ گاهی آن وحشت سرا فراموش مان نشد.
پایان ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت آخر
ــ ندا: دیگر طاقت نداشتم!
نمی توانستم ببینم همه دوستانم از بین بروند،
با تمامی قوتم به آواز بلند هر آن دعای که یاد داشتم می خواندم، با خواندن هر جمله آن روح فریاد می زد و می گفت بس کن اما من بلند تر می خواندم، سلطان خون زیادی از دستش ضایع کرده بود، و گوشه ای افتیده بود، ولی من تا جان داشتم مقاومت کردم و دعا کردم،
آن روح بی حد کفری شده بود وهر آنچه آنجا قرار داشت بر سرم پرتاب می کرد،
از سرم خون جاری بود اما باز هم مبارزه می کردم تا اینکه مدتی آن روح خبیث ناپدید شد
دست سلطان را با تکه ای بسته کردم و برایش گفتم چگونه ازین مخمصه نجات پیدا کنیم؟
سلطان گفت: ندا گوشیم را پیدا کن، داخل آن کتاب اسرار آمیزی است که میتانه برای ما کمک کند تا روح را از جسم ریشما بیرون کنیم و قبض کنیم!
ــ ندا: گوشی را برایش دادم بعد از خیلی جستجو ازم قلم و کاغذ خواست،
روی آن چیزی شبیه دعا نوشت و طبق پلان منتظر روح ماندیم
سلطان خودش را روی زمین انداخت تا روح یقین پیدا کند سلطان مرده و نزدیکش شود،
و پلان ما رو به موفقیت بود، من گریه می کردم و روح بالای سرم می خندید تا اینکه خم شد تا جسم سلطان را نیز تکه و پاره کند در همین اثنا سلطان کاغذی را که در دست داشت و دعا نوشته بود را بر روی قلب جسم ریشما که روح در آن بود گذاشت، اما توان روح بیشتر از اینها بود اما سلطان به شدت محکمش گرفته بود
ندا: من با شمشیری که در دست داشتم هر چند برایم دشوار بود چون جسم دوستم ریشما قربانی می شد اما با تمامی قوتم با شمشیر سرش را از تنش جدا کردم و با شمعی که روشن بود بدنش را به آتش کشیدم اما هنوز هم روح در آن بدن بود و عذاب می کشید،
مدتی خاموش می شد ودوباره فریاد میزد تا اینکه جسم ریشما سوخت و روح خاموش شد
همه جا خاموشی حکم فرما بود باید جسم سوخته را قبل از آنکه آتشش خاموش شود دفن می کردیم
حفره ای در همان ویلا کندیم و جسم ریشما را به آن انداختیم و دفن کردیم...
یگانه راه نجات همین پلان بود چون دعای که سلطان نوشت تمامی قدرت آن روح خبیث را ازش می گرفت و با دفن کردن نا پدید می شد
بعد از چند دقیقه ای در های ویلا خود به خود باز شد روشنایی همه جا حکم فرما بود
با آنکه اشک می ریختیم من و سلطان از آن وحشت سرا نجات پیدا کردیم و راهی هوتل شدیم
چهار نفری آمده بودیم و دو نفر برگشتیم، بخاطر دوستان ما خیلی جگرخون بودیم،
بعد از کل جستجو به هوتل رسیدیم همه نگران ما بودند، مدت زمانی که ما در ویلا بودیم گمان کردیم شاید همه اتفاقات در 24ساعت گذشته رخ داده باشد اما همه کسانی که در هوتل بودند از مفقود شدن ده روزه ما چهار نفر حرف می زدند، زمان در آن وحشت سرا خیلی به آهسته می گذشت!
رهسپار هندوستان شدیم، و ماجرای دلخراش را برای همه تعریف کردیم اما هیچ کسی باور شان به حرف هایما نمی شد،
تنها ثبوت که داشتیم مرگ دو دوست عزیز و همسفر جوانمرگ ما بود..
سالها از آن ماجرا گذشت و من و سلطان از دانشگاه فارغ شدیم
هر کدام ما زندگی خود را ساختیم اما در طی این همه سال ها هیچ گاهی آن وحشت سرا فراموش مان نشد.
پایان ❤️🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه و قسمت آخر👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت آخر ــ ندا: دیگر طاقت نداشتم! نمی توانستم ببینم همه دوستانم از بین بروند، با تمامی قوتم به آواز بلند هر آن دعای که یاد داشتم می خواندم، با خواندن هر جمله آن روح فریاد می زد و می گفت…
👇#رمان_جدید_و_دلچسب_کبوتر🕊
🕊داستان کبوتر
نویسنده: صبا صدر
#قسمت اول
آغاز...
از فاصله نه چندان دور نگاهش می کردم!
زیبا بود زیباتر از هرچی
قدمی برداشتم تا برایش نزدیک شوم،
صدای برخورد پایم روی علف های تازه قد کشیده زمین، باعث شد آن متوجه شود.
این یک هشدار بود بال های سفیدش را باز کرد و قصد پرواز داشت
سرعتم را بیشتر کردم، من نیز با سرعتی که داشتم شبیه کبوتر پرواز می کردم، موهای باز و پریشانم شبیه بال های کبوتر در هوا می رقصید، گام هایم بلند تر بود.
انگار آن کبوتر سالم نبود، نمی توانست به درستی بال هایش را باز کند، رفته رفته گوشه یی افتاد.
قدم هایم را آهسته تر گذاشتم از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بودم، نزدیک شدم پرنده بیچاره می خواست پرواز کند،
تقلا می کرد اما گویا زخمی بود.
دستم را پیش کردم از زمین بلندش کردم، شبیه من آن هم به نفس های تند افتاده بود.
از نزدیک زیباتر بود!
بوسه یی بر سرش گذاشتم، چقدر این پرنده زیبا آرامش بخش است حتی نگاه کردنش!
چشمم به رنگ سرخی که در سمت چپ بال آن کبوتر سفید نمایان بود خورد.
خون بود!
این پرنده زخمی بود
سرش را نوازش کردم و حرکت کردم، آنقدر غرق تماشای آن کبوتر بودم که متوجه زمان و تاریک شدن هوا نشدم.
به سمت خانه پا تند کردم،
کبوترم را در چوب خانه که بیرون از حویلی ما بود در قفسه یی آهنی گذاشتم، باید مداوا می شد
خودم را جمع و جور کردم و بعد از کشیدن یک نفس عمیق وارد حویلی شدم.
مادرم با چشم های که ازش قهر و غضب فریاد می زد با چوبی که در دست داشت این سو و آن سوی حویلی قدم می زد،
تا چشمانش به من افتاد، عصبانی تر به سویم قدم برداشت
با صدای خیلی بلند فریاد زد
ــ دختر نادان، تا این وقت روز کدام جهنمی بودی؟ زبان که نداشتی حالا نابینا هم شدی؟ نمی بینی هوا تاریک شده؟ باز چند بیکار مانده تر از خود پیدا کردی، تو که لال هستی تورا به قصه و خنده چه؟
دستانت را بیاور پیش باز کن، چند روزی می شود حسابی تنبیه نشدی
ــ با اشاره با دستانم کوشش کردم بفهمانم که با کسی نبودم، دستانم را بالا و پایان کردم و به دو طرف گرفتم و با اشاره گفتم سر زمین ها بودم، اما هیچ فایده یی نداشت با همان چوب ضخیم به پشت دستانم زد، که مجبور شدم دستانم را متوقف کنم چند بار دیگر در کف دستانم با آن چوب رد سرخ رنگی نشانه گذاشت، چشمانم بی توقف می بارید، هرچند عادت داشتم به این تنبیه های همیشگی مادرم، درد این از دستانم می رود اما درد حرف های که تحویلم می داد و برای لال«گنگ»بودنم تحقیرم می کرد هرگز از قلبم نمی رفت!
ــ ای کاش دستانم می شکست و تورا د آغوش نمی گرفتم دختر لال بدرد نخور، از پیش چشمانم گم شو بار آخرت باشد که روز خود را گم می کنی..
ادامه امشب 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
نویسنده: صبا صدر
#قسمت اول
آغاز...
از فاصله نه چندان دور نگاهش می کردم!
زیبا بود زیباتر از هرچی
قدمی برداشتم تا برایش نزدیک شوم،
صدای برخورد پایم روی علف های تازه قد کشیده زمین، باعث شد آن متوجه شود.
این یک هشدار بود بال های سفیدش را باز کرد و قصد پرواز داشت
سرعتم را بیشتر کردم، من نیز با سرعتی که داشتم شبیه کبوتر پرواز می کردم، موهای باز و پریشانم شبیه بال های کبوتر در هوا می رقصید، گام هایم بلند تر بود.
انگار آن کبوتر سالم نبود، نمی توانست به درستی بال هایش را باز کند، رفته رفته گوشه یی افتاد.
قدم هایم را آهسته تر گذاشتم از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بودم، نزدیک شدم پرنده بیچاره می خواست پرواز کند،
تقلا می کرد اما گویا زخمی بود.
دستم را پیش کردم از زمین بلندش کردم، شبیه من آن هم به نفس های تند افتاده بود.
از نزدیک زیباتر بود!
بوسه یی بر سرش گذاشتم، چقدر این پرنده زیبا آرامش بخش است حتی نگاه کردنش!
چشمم به رنگ سرخی که در سمت چپ بال آن کبوتر سفید نمایان بود خورد.
خون بود!
این پرنده زخمی بود
سرش را نوازش کردم و حرکت کردم، آنقدر غرق تماشای آن کبوتر بودم که متوجه زمان و تاریک شدن هوا نشدم.
به سمت خانه پا تند کردم،
کبوترم را در چوب خانه که بیرون از حویلی ما بود در قفسه یی آهنی گذاشتم، باید مداوا می شد
خودم را جمع و جور کردم و بعد از کشیدن یک نفس عمیق وارد حویلی شدم.
مادرم با چشم های که ازش قهر و غضب فریاد می زد با چوبی که در دست داشت این سو و آن سوی حویلی قدم می زد،
تا چشمانش به من افتاد، عصبانی تر به سویم قدم برداشت
با صدای خیلی بلند فریاد زد
ــ دختر نادان، تا این وقت روز کدام جهنمی بودی؟ زبان که نداشتی حالا نابینا هم شدی؟ نمی بینی هوا تاریک شده؟ باز چند بیکار مانده تر از خود پیدا کردی، تو که لال هستی تورا به قصه و خنده چه؟
دستانت را بیاور پیش باز کن، چند روزی می شود حسابی تنبیه نشدی
ــ با اشاره با دستانم کوشش کردم بفهمانم که با کسی نبودم، دستانم را بالا و پایان کردم و به دو طرف گرفتم و با اشاره گفتم سر زمین ها بودم، اما هیچ فایده یی نداشت با همان چوب ضخیم به پشت دستانم زد، که مجبور شدم دستانم را متوقف کنم چند بار دیگر در کف دستانم با آن چوب رد سرخ رنگی نشانه گذاشت، چشمانم بی توقف می بارید، هرچند عادت داشتم به این تنبیه های همیشگی مادرم، درد این از دستانم می رود اما درد حرف های که تحویلم می داد و برای لال«گنگ»بودنم تحقیرم می کرد هرگز از قلبم نمی رفت!
ــ ای کاش دستانم می شکست و تورا د آغوش نمی گرفتم دختر لال بدرد نخور، از پیش چشمانم گم شو بار آخرت باشد که روز خود را گم می کنی..
ادامه امشب 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#رمان_جدید_و_دلچسب_کبوتر🕊 🕊داستان کبوتر نویسنده: صبا صدر #قسمت اول آغاز... از فاصله نه چندان دور نگاهش می کردم! زیبا بود زیباتر از هرچی قدمی برداشتم تا برایش نزدیک شوم، صدای برخورد پایم روی علف های تازه قد کشیده زمین، باعث شد آن متوجه شود. …
👇#رمان_جدید_و_دلچسب_کبوتر 👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر
#قسمت دوم
ــ زندگی من مثلثی بود
یک گوشه آن کار و بار روزمره، گوشه دیگر آن خواب و خوراک پر منت، و گوشه دیگر آن تنبیه های پی هم و تحقیر های همه روزه.
به سمت آشپزخانه رفتم من باز هم به جرم نکرده مجازات شدم
من هم انسانم، همه روز که مصروف کار خانه بودم فقط دو ساعت!
فقط دو ساعت به سر زمین ها رفتم مگر قیامت شد؟
برای دو ساعت تفریح باید چنین مجازات می شدم؟ همه هم سن و سالانم که ازم گریزانند، حتی اختیار وقت گذراندن با خودم را نیز ندارم،
لبخند تلخی زدم و با همان دستانِ که از ضربات چوب تغییر رنگ داده بود مصروف پختن ماکارونی به شب شدم، خودم جسما در آشپزخانه بودم ولی همه فکر و خیالم به کبوتر بود،
با شستن دستانم متوجه سوزش دستم که با ضربه چوب خراش برداشته بود شدم، آب که رسید به دردش افزوده شد،
درد این اندک ترین دردی بود در مقابل درد قلب رنجیده ام.
نزده سال سن دارم، دختری که نزده سال از عمرش را با تحقیر و تمسخر دیگران گذراند، من نمی توانم حرف بزنم و این سوژه خوبیست برای دیگران که بخاطر تحقیر کردن و کم شمردن من استفاده کنند، چقدر شبیه اسمم هستم.
حسرت!
حسرتی که همه عمرش را در حسرت محبت گذراند.
دختری که همه اعضای بدنش حرف می زد!
چشمانش که همیشه درد را فریاد می زد،
دستانش که همیشه از خستگی هایش می گفت،
موهایش که زیبا بود و شبیه آبشار و همیشه رقصان،
صورت درد دیده اش زیبایی نقاشی خدا را بیان می کرد
تنها عضو از بدنش که ساکت بود زبانش بود، که قدرت تکلم را نداشت.
هرچند عادت داشتم به تنهایی، نمی دانستم محبت چیست؟ ناز و نوازش از نظر من یک چیزی غیر قابل توصیف بود من تجربه نکرده بودم فقط از دور به تماشای دیگران نشسته بودم،
کی من را نوازش می کرد؟
همین مادری که چند دقیقه قبل بخاطر دوساعت دور بودنم از خانه آن هم در خلوت با خودم نشسته بودم تنبیه ام کرد و همیشه زخم زبان می زند؟
یا پدرم! همان پدری که همیشه خنثی است، در مقابل ظلم مادرم همیشه خاموش است،
این ترسش از مادرم است یا اصلا مرا دوست ندارد؟ پس چرا حمزه و لیلا را دوست دارد؟ و نوازش شان می کند؟
شاید من بزرگ شده ام محبت شان را ازم دریغ می کنند، پس چرا وقتی به اندازه لیلا و حمزه بودم محبت ندیدم؟
لیلا یازده ساله است و حمزه شش سال سن دارد
تنها کسی که دوستم داشت حمزه بود آن هم وقتی که خیلی کوچک بود به مرور زمان بزرگتر شد وقتی متوجه شد همه حرف میزند جز من، ازم خسته شد ولی من همه را دوست داشتم.
سفره را پهن کردم غذای را که آماده کرده بودم روی سفره گذاشتم، همه مصروف خوردن غذا شدند، من فکرم طرف آن کبوتر بود.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر
#قسمت دوم
ــ زندگی من مثلثی بود
یک گوشه آن کار و بار روزمره، گوشه دیگر آن خواب و خوراک پر منت، و گوشه دیگر آن تنبیه های پی هم و تحقیر های همه روزه.
به سمت آشپزخانه رفتم من باز هم به جرم نکرده مجازات شدم
من هم انسانم، همه روز که مصروف کار خانه بودم فقط دو ساعت!
فقط دو ساعت به سر زمین ها رفتم مگر قیامت شد؟
برای دو ساعت تفریح باید چنین مجازات می شدم؟ همه هم سن و سالانم که ازم گریزانند، حتی اختیار وقت گذراندن با خودم را نیز ندارم،
لبخند تلخی زدم و با همان دستانِ که از ضربات چوب تغییر رنگ داده بود مصروف پختن ماکارونی به شب شدم، خودم جسما در آشپزخانه بودم ولی همه فکر و خیالم به کبوتر بود،
با شستن دستانم متوجه سوزش دستم که با ضربه چوب خراش برداشته بود شدم، آب که رسید به دردش افزوده شد،
درد این اندک ترین دردی بود در مقابل درد قلب رنجیده ام.
نزده سال سن دارم، دختری که نزده سال از عمرش را با تحقیر و تمسخر دیگران گذراند، من نمی توانم حرف بزنم و این سوژه خوبیست برای دیگران که بخاطر تحقیر کردن و کم شمردن من استفاده کنند، چقدر شبیه اسمم هستم.
حسرت!
حسرتی که همه عمرش را در حسرت محبت گذراند.
دختری که همه اعضای بدنش حرف می زد!
چشمانش که همیشه درد را فریاد می زد،
دستانش که همیشه از خستگی هایش می گفت،
موهایش که زیبا بود و شبیه آبشار و همیشه رقصان،
صورت درد دیده اش زیبایی نقاشی خدا را بیان می کرد
تنها عضو از بدنش که ساکت بود زبانش بود، که قدرت تکلم را نداشت.
هرچند عادت داشتم به تنهایی، نمی دانستم محبت چیست؟ ناز و نوازش از نظر من یک چیزی غیر قابل توصیف بود من تجربه نکرده بودم فقط از دور به تماشای دیگران نشسته بودم،
کی من را نوازش می کرد؟
همین مادری که چند دقیقه قبل بخاطر دوساعت دور بودنم از خانه آن هم در خلوت با خودم نشسته بودم تنبیه ام کرد و همیشه زخم زبان می زند؟
یا پدرم! همان پدری که همیشه خنثی است، در مقابل ظلم مادرم همیشه خاموش است،
این ترسش از مادرم است یا اصلا مرا دوست ندارد؟ پس چرا حمزه و لیلا را دوست دارد؟ و نوازش شان می کند؟
شاید من بزرگ شده ام محبت شان را ازم دریغ می کنند، پس چرا وقتی به اندازه لیلا و حمزه بودم محبت ندیدم؟
لیلا یازده ساله است و حمزه شش سال سن دارد
تنها کسی که دوستم داشت حمزه بود آن هم وقتی که خیلی کوچک بود به مرور زمان بزرگتر شد وقتی متوجه شد همه حرف میزند جز من، ازم خسته شد ولی من همه را دوست داشتم.
سفره را پهن کردم غذای را که آماده کرده بودم روی سفره گذاشتم، همه مصروف خوردن غذا شدند، من فکرم طرف آن کبوتر بود.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#رمان_جدید_و_دلچسب_کبوتر 👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده صبا صدر #قسمت دوم ــ زندگی من مثلثی بود یک گوشه آن کار و بار روزمره، گوشه دیگر آن خواب و خوراک پر منت، و گوشه دیگر آن تنبیه های پی هم و تحقیر های همه روزه. به سمت آشپزخانه رفتم من باز هم به جرم…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سوم
غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم
همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام،
فقط به اینکه منِ لال تاثیر منفی روی رفتار و گفتار حمزه و لیلا نباشم.
قبل از اینکه وارد اتاق شوم به سمت چوب خانه حرکت کردم بدون اینکه کسی متوجه شود قفسه کبوترم را گرفته و وارد اتاقم شدم بیچاره کبوتر زخمی بود
چقدر ما شبیه همیم
هردو کبوتر زخمی هردو از ناحیه بال زخم برداشتیم هردو نمی توانیم پرواز کنیم،
به سمت آشپزخانه رفتم مقداری آب، گندم، ومرحم گرفتم
مرحم را روی زخم کبوترم گذاشتم، مدتی به آغوشم گرفتم،
اولین باری بود که در زندگیم خودم را تنها حس نمی کردم، هردو بی زبان بودیم، دست نوازش بر سر کبوتر سفیدم کشیدم، و با زبان بی زبانی برایش درد دل کردم،
دوباره به قفسش گذاشتم و در گوشه از اتاق خود گذاشتم
نمازم را ادا کرده و روی بسترم دراز کشیدم، چشمانم به سقف بود، آهسته آهسته پلک هایم سنگین شد و به دنیای خواب رفتم...
با صدای بلند حمزه چشمانم راباز کردم، صبح شده بود و من تا این ناوقت روز خوابیده بودم،
ای وای حتی نماز صبح نیز وقتش گذشته بود، حمزه چرا فریاد می زد؟
شتابان به سمت حویلی رفتم حمزه گریه می کرد، و به دستش اشاره می کرد، دستش سرخ شده و پندیده بود، با اشاره ازش پرسیدم چی شده؟
گفت از دستم زنبور گزید، دستان کوچکش را بوسیدم اشک هایش را پاک کردم و با اشاره سر و دستانم برایش گفتم گریه نکن مادر را صدا میکنم دوا بزند،
مادرم آمد و تا دست حمزه را دید اورا به آغوش کشید و سرم فریاد زد به چی نگاه می کنی برو، مقداری یخ بیاور روی دستش بمانم درد و سوختش کمتر می شود .
با عجله آوردم، مادر حمزه را به آغوش گرفته نوازشش می کرد و بمن گفت،
باز کدام گوری بودی چرا متوجه خواهر و برادرت نیستی، لال بدرد نخور...
چند روزی گذشت و نزدیک شدیم به آغاز فصل بهار، جشن سال نو، سالی که برای همه تازگی داشت، فصلی که زمین باز هم لباس عروس برتن می کرد، لباس سفید شگوفه ها!
شگوفه های درختان هم به درختان زیبایی بخشیده بود و هم به زمین،
باغ ها مثل عروس خود نمایی می کرد،
همه شاد بودند و برای جشن سال نو آمادگی می گرفتند، هرسال سفره هفت سین آماده می کردیم،
همه به دامنه دشت و تپه ها برای تفریح می رفتند، بهار را دوست داشتم، فصل قشنگی بود هوایش ملایم نسیم صبحگاهی اش روح انسان را نوازش می کرد
سهم من از زیبایی طبیعت فقط تماشای آن از دور بود و شنیدن توصیف های دشت و دمن از زبان دیگران بود.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سوم
غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم
همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام،
فقط به اینکه منِ لال تاثیر منفی روی رفتار و گفتار حمزه و لیلا نباشم.
قبل از اینکه وارد اتاق شوم به سمت چوب خانه حرکت کردم بدون اینکه کسی متوجه شود قفسه کبوترم را گرفته و وارد اتاقم شدم بیچاره کبوتر زخمی بود
چقدر ما شبیه همیم
هردو کبوتر زخمی هردو از ناحیه بال زخم برداشتیم هردو نمی توانیم پرواز کنیم،
به سمت آشپزخانه رفتم مقداری آب، گندم، ومرحم گرفتم
مرحم را روی زخم کبوترم گذاشتم، مدتی به آغوشم گرفتم،
اولین باری بود که در زندگیم خودم را تنها حس نمی کردم، هردو بی زبان بودیم، دست نوازش بر سر کبوتر سفیدم کشیدم، و با زبان بی زبانی برایش درد دل کردم،
دوباره به قفسش گذاشتم و در گوشه از اتاق خود گذاشتم
نمازم را ادا کرده و روی بسترم دراز کشیدم، چشمانم به سقف بود، آهسته آهسته پلک هایم سنگین شد و به دنیای خواب رفتم...
با صدای بلند حمزه چشمانم راباز کردم، صبح شده بود و من تا این ناوقت روز خوابیده بودم،
ای وای حتی نماز صبح نیز وقتش گذشته بود، حمزه چرا فریاد می زد؟
شتابان به سمت حویلی رفتم حمزه گریه می کرد، و به دستش اشاره می کرد، دستش سرخ شده و پندیده بود، با اشاره ازش پرسیدم چی شده؟
گفت از دستم زنبور گزید، دستان کوچکش را بوسیدم اشک هایش را پاک کردم و با اشاره سر و دستانم برایش گفتم گریه نکن مادر را صدا میکنم دوا بزند،
مادرم آمد و تا دست حمزه را دید اورا به آغوش کشید و سرم فریاد زد به چی نگاه می کنی برو، مقداری یخ بیاور روی دستش بمانم درد و سوختش کمتر می شود .
با عجله آوردم، مادر حمزه را به آغوش گرفته نوازشش می کرد و بمن گفت،
باز کدام گوری بودی چرا متوجه خواهر و برادرت نیستی، لال بدرد نخور...
چند روزی گذشت و نزدیک شدیم به آغاز فصل بهار، جشن سال نو، سالی که برای همه تازگی داشت، فصلی که زمین باز هم لباس عروس برتن می کرد، لباس سفید شگوفه ها!
شگوفه های درختان هم به درختان زیبایی بخشیده بود و هم به زمین،
باغ ها مثل عروس خود نمایی می کرد،
همه شاد بودند و برای جشن سال نو آمادگی می گرفتند، هرسال سفره هفت سین آماده می کردیم،
همه به دامنه دشت و تپه ها برای تفریح می رفتند، بهار را دوست داشتم، فصل قشنگی بود هوایش ملایم نسیم صبحگاهی اش روح انسان را نوازش می کرد
سهم من از زیبایی طبیعت فقط تماشای آن از دور بود و شنیدن توصیف های دشت و دمن از زبان دیگران بود.
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سوم غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام، فقط به اینکه منِ…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت چهارم
درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم.
همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر در کار هایم کوتاهی کنم کبوترم را از نزدم می گیرد.
من از ترس اینکه مبادا از دستش بدهم همه روزه مصروف کار می بودم.
کار کردن را دوست داشتم ولی در کنارش آزادی نیز می خواستم
آزادی نه ایکه همه روزه بیرون از خانه باشم فقط می خواستم بدون ترس از تنبیه شدن نفس بکشم، همیشه در خانه حبس نباشم
دوست داشتم به دانشگاه بروم اما به اینکه نمی توانم حرف بزنم اسرار کردنم بی فایده بود، بعد از به اتمام رساندن مکتب، همه زندگیم به خانه آشپزخانه و حویلی خلاصه می شد
با آنکه زمین هایمان فاصله خیلی کمی از خانه ما داشت اما اجازه رفتن نداشتم،
به ندرت کاری پیش می شد که به باغ بروم، مکان سرسبز برایم آرامش می بخشید.
گلدوز خیلی ماهری بودم،روی دستمال های زیبا گلدوزی می کردم، و همیشه دستمال قشنگی برای خودم می ساختم
درین سال نو از پول که از طریق گلدوزی بدست آورده بودم برای خودم یک پیراهن به رنگ سرخ آماده کردم،
دستمال سر سفید که روی آن با تار سرخ و سبز گل دوخته بودم،
من از کودکی دوست داشتم موهایم باز باشد، دوست نداشتم در حصار یک قیدی بماند و دایما بسته باشد،
برای همین موهای بلندم همیشه باز و رقصان بود، لباس سرخ رنگم را برتن کردم، دستمال سرم را نیز بر سر کرده و گوشه هایش را از لای موهایم عبور دادم که موهایم از قسمت پایان دستمال بیرون زده بودند، رنگ سرخ را خیلی دوست داشتم به جلد سفیدم خیلی زیبا می گفت؛
جلوی آیینه چرخی زدم وخودم را برانداز کردم
به راستی شاعر قشنگ فرموده
ما جلوه از خلقت زیبای خداییم! خداوند همه بندگانش را با ظرافت و زیبایی های منحصر به فرد آفریده، من نیز زیبا هستم فقط نمی توانم صحبت کنم هر انسانی یک عیبی دارد، عیب من شاید بزرگتر بود.
به راستی از چه زمانی نمی توانم حرف بزنم؟ یعنی مادرزادی است؟ یا در طفلیت مشکلی برایم پیش شد؟
از زمانی که به یاد دارم هیچ کسی پی گیر این قضیه نشد اگر مادرزادی نباشد چه؟ اگر درمانی داشته باشد چه؟
آه عمیقی کشیدم و دوباره خودم را در آیینه بر انداز کردم، خواستم لباس های جدیدم را به مادرم نیز نشان بدهم
در دهلیز بودم که لیلا را دیدم، لباس های خیلی قشنگ برتن داشت صورتش را بوسیدم.
لیلا علاقه چندانی بمن نداشت، نه همرایم حرفی می زد و نه هم کاری داشت، لیلا اندکی حسود بود البته اطفال معمولاً حسود می باشند در مقابل چیزای اندک، با دوستان و همسایه ها حسودی می کرد، ولی من هیچ نوع برتریت از لیلا نداشتم برای همین اصلا توجهی به حضورم نداشت، با اشاره دستان خود ازش پرسیدم مادر کجاست
گفت در اتاق شان با پدرم حرف می زنند
ــ حسرت: خوشحال شدم که پدرم نیز امروز در خانه هستند، با تک تک زدن به دروازه اتاق شان وارد شدم، پدرم اندکی پریشان به نظر می رسید ولی مادرم خوشحال بود، با تکان دادن سرم به هردو سلام کردم
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت چهارم
درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم.
همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر در کار هایم کوتاهی کنم کبوترم را از نزدم می گیرد.
من از ترس اینکه مبادا از دستش بدهم همه روزه مصروف کار می بودم.
کار کردن را دوست داشتم ولی در کنارش آزادی نیز می خواستم
آزادی نه ایکه همه روزه بیرون از خانه باشم فقط می خواستم بدون ترس از تنبیه شدن نفس بکشم، همیشه در خانه حبس نباشم
دوست داشتم به دانشگاه بروم اما به اینکه نمی توانم حرف بزنم اسرار کردنم بی فایده بود، بعد از به اتمام رساندن مکتب، همه زندگیم به خانه آشپزخانه و حویلی خلاصه می شد
با آنکه زمین هایمان فاصله خیلی کمی از خانه ما داشت اما اجازه رفتن نداشتم،
به ندرت کاری پیش می شد که به باغ بروم، مکان سرسبز برایم آرامش می بخشید.
گلدوز خیلی ماهری بودم،روی دستمال های زیبا گلدوزی می کردم، و همیشه دستمال قشنگی برای خودم می ساختم
درین سال نو از پول که از طریق گلدوزی بدست آورده بودم برای خودم یک پیراهن به رنگ سرخ آماده کردم،
دستمال سر سفید که روی آن با تار سرخ و سبز گل دوخته بودم،
من از کودکی دوست داشتم موهایم باز باشد، دوست نداشتم در حصار یک قیدی بماند و دایما بسته باشد،
برای همین موهای بلندم همیشه باز و رقصان بود، لباس سرخ رنگم را برتن کردم، دستمال سرم را نیز بر سر کرده و گوشه هایش را از لای موهایم عبور دادم که موهایم از قسمت پایان دستمال بیرون زده بودند، رنگ سرخ را خیلی دوست داشتم به جلد سفیدم خیلی زیبا می گفت؛
جلوی آیینه چرخی زدم وخودم را برانداز کردم
به راستی شاعر قشنگ فرموده
ما جلوه از خلقت زیبای خداییم! خداوند همه بندگانش را با ظرافت و زیبایی های منحصر به فرد آفریده، من نیز زیبا هستم فقط نمی توانم صحبت کنم هر انسانی یک عیبی دارد، عیب من شاید بزرگتر بود.
به راستی از چه زمانی نمی توانم حرف بزنم؟ یعنی مادرزادی است؟ یا در طفلیت مشکلی برایم پیش شد؟
از زمانی که به یاد دارم هیچ کسی پی گیر این قضیه نشد اگر مادرزادی نباشد چه؟ اگر درمانی داشته باشد چه؟
آه عمیقی کشیدم و دوباره خودم را در آیینه بر انداز کردم، خواستم لباس های جدیدم را به مادرم نیز نشان بدهم
در دهلیز بودم که لیلا را دیدم، لباس های خیلی قشنگ برتن داشت صورتش را بوسیدم.
لیلا علاقه چندانی بمن نداشت، نه همرایم حرفی می زد و نه هم کاری داشت، لیلا اندکی حسود بود البته اطفال معمولاً حسود می باشند در مقابل چیزای اندک، با دوستان و همسایه ها حسودی می کرد، ولی من هیچ نوع برتریت از لیلا نداشتم برای همین اصلا توجهی به حضورم نداشت، با اشاره دستان خود ازش پرسیدم مادر کجاست
گفت در اتاق شان با پدرم حرف می زنند
ــ حسرت: خوشحال شدم که پدرم نیز امروز در خانه هستند، با تک تک زدن به دروازه اتاق شان وارد شدم، پدرم اندکی پریشان به نظر می رسید ولی مادرم خوشحال بود، با تکان دادن سرم به هردو سلام کردم
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت چهارم درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم. همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پنجم
مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت
ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است.
ــ حسرت: در تعجب بودم، مادری که همیشه مرا دختر لال بدرد نخور صدا می زد امروز چه اتفاقی افتاده که مرا دختر زیبایم خطاب می کند؟
ذهنم از تحلیل این اتفاق عاجز ماند با نگاه تعجب وار به پدرم نگاه کردم پدرم یک لبخند به زوری تحویلم داد و هیچ حرفی نزد.
با اشاره توسط دستانم خطاب به مادر و پدرم گفتم، اجازه است به دو ساعتی به باغ بروم؟ امروز همه دختران به سر زمین ها می آیند، خیلی دلم می خواهد من هم بروم، همه کار هایم را تمام کردم،
مادرم لبخندی زد و دور از انتظارم برایم گفت البته که می توانی دختر مقبولم تو برو نگران کار ها نباش تفریح کو
ــ حسرت: با خوشحالی شال بزرگ خود را روی شانه ام انداختم و از خانه بیرون شدم، در مسیر خانه تا باغ در ذهنم حرکات و حرف های مادرم بود چه اتفاقی افتاده بود؟
هم خوشحال بودم هم نگران، خوشحال به این خاطر که مرا مادرم دخترم خطاب کرد ولی نگرانی ام نیز بیجا نبود، حس می کردم اتفاقاتی در راه است که من از آن بی خبرم، به یکبارگی تغییر رفتار مادرم بی دلیل نیست
به باغ رسیدم
باغ شبیه یک دشت بزرگ بود که قسمت قسمت داشت زمین های خیلی از مردم آنجا بود هرکسی روی قسمتی از زمینش کشت و کار کرده بود، زمین پدرم نیز در گوشه یی قرار داشت، درختان بادام، ناک، آلوبالو، و بته های گل وجود داشت، زمین هرکس با دیوارچه های نیم متری از هم جدا شده بود که از دور کسی اگر نگاه می کرد حس می کرد همه زمین ها متعلق به یک نفر باشد،
باغ ما راه مستقیمی به بیرون از باغ نداشت ابتدا باغ همسایه ما قرار داشت که باید به مقصد رسیدن به سر زمین خودما باید از باغ همسایه عبور می کردم،
به باغ رسیدم سرسبز بود و معطر، شگوفه های درختان زمین را سفید پوش کرده بودند با ترکیبی از رنگ گلابی، قشنگ تر از این نمی شد،
هوای پاک را به ریه هایم هدیه کردم، ای کاش کبوترم را نیز باخودم می آوردم، حالا اگر دوباره برگردم نمی شود، دقایقی با خودم نشستم چشمانم را بسته کردم و آزاد نفس کشیدم
دیدن پرنده ها برایم حس خوبی می داد شنیدن صدای شان دل انگیز بود،
ای کاش شبیه یک پرنده من هم آوازی می داشتم و همیشه اینگونه محکوم به سکوت نمی بودم، یا ای کاش من یک پرنده می بودم، از جنس کبوتر، پرواز می کردم، آزاد می بودم؛
آزاد می بودم، یعنی کبوتر ها آزاد هستند؟ پس کبوتر من که در قفس است، یعنی من در حق آن ظلم می کنم؟ در گوشه از اتاق دلش تنگ می شود؟
آهی کشیدم و قصد کردم بار دیگر که به باغ آمدم رهایش کنم، من که کبوتر بی بال هستم او که بال دارد پس حقش است که پرواز کند.
دور تر از باغ ما صدای خنده و فریاد های پسران کوچک نوجوانان می آمد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا مانع برخورد آفتاب به چشمانم شوم و دقیق تر نگاه کنم، بله پسران کوچک بادبادک بازی می کردند، و فریاد از روی پیروزی می کشیدند،
از این همه شور و شوق خوشم آمد، بلند شدم و گشتی زدم، چشمم دور از زمین خودما به چیزی خورد نمی دانم چی بود ولی عجیب بود انگار چیزی می جنبید وسط سبزه ها از روی کنجکاوی یکم به جلو رفتم، حس کردم شخصی وسط سبزه ها گیر کرده نزدیک تر شدم
با صدای برخورد پایم روی سبزه ها آن موجود سر بلند کرد، انسان نبود
نفسم حبس شد، گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پنجم
مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت
ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است.
ــ حسرت: در تعجب بودم، مادری که همیشه مرا دختر لال بدرد نخور صدا می زد امروز چه اتفاقی افتاده که مرا دختر زیبایم خطاب می کند؟
ذهنم از تحلیل این اتفاق عاجز ماند با نگاه تعجب وار به پدرم نگاه کردم پدرم یک لبخند به زوری تحویلم داد و هیچ حرفی نزد.
با اشاره توسط دستانم خطاب به مادر و پدرم گفتم، اجازه است به دو ساعتی به باغ بروم؟ امروز همه دختران به سر زمین ها می آیند، خیلی دلم می خواهد من هم بروم، همه کار هایم را تمام کردم،
مادرم لبخندی زد و دور از انتظارم برایم گفت البته که می توانی دختر مقبولم تو برو نگران کار ها نباش تفریح کو
ــ حسرت: با خوشحالی شال بزرگ خود را روی شانه ام انداختم و از خانه بیرون شدم، در مسیر خانه تا باغ در ذهنم حرکات و حرف های مادرم بود چه اتفاقی افتاده بود؟
هم خوشحال بودم هم نگران، خوشحال به این خاطر که مرا مادرم دخترم خطاب کرد ولی نگرانی ام نیز بیجا نبود، حس می کردم اتفاقاتی در راه است که من از آن بی خبرم، به یکبارگی تغییر رفتار مادرم بی دلیل نیست
به باغ رسیدم
باغ شبیه یک دشت بزرگ بود که قسمت قسمت داشت زمین های خیلی از مردم آنجا بود هرکسی روی قسمتی از زمینش کشت و کار کرده بود، زمین پدرم نیز در گوشه یی قرار داشت، درختان بادام، ناک، آلوبالو، و بته های گل وجود داشت، زمین هرکس با دیوارچه های نیم متری از هم جدا شده بود که از دور کسی اگر نگاه می کرد حس می کرد همه زمین ها متعلق به یک نفر باشد،
باغ ما راه مستقیمی به بیرون از باغ نداشت ابتدا باغ همسایه ما قرار داشت که باید به مقصد رسیدن به سر زمین خودما باید از باغ همسایه عبور می کردم،
به باغ رسیدم سرسبز بود و معطر، شگوفه های درختان زمین را سفید پوش کرده بودند با ترکیبی از رنگ گلابی، قشنگ تر از این نمی شد،
هوای پاک را به ریه هایم هدیه کردم، ای کاش کبوترم را نیز باخودم می آوردم، حالا اگر دوباره برگردم نمی شود، دقایقی با خودم نشستم چشمانم را بسته کردم و آزاد نفس کشیدم
دیدن پرنده ها برایم حس خوبی می داد شنیدن صدای شان دل انگیز بود،
ای کاش شبیه یک پرنده من هم آوازی می داشتم و همیشه اینگونه محکوم به سکوت نمی بودم، یا ای کاش من یک پرنده می بودم، از جنس کبوتر، پرواز می کردم، آزاد می بودم؛
آزاد می بودم، یعنی کبوتر ها آزاد هستند؟ پس کبوتر من که در قفس است، یعنی من در حق آن ظلم می کنم؟ در گوشه از اتاق دلش تنگ می شود؟
آهی کشیدم و قصد کردم بار دیگر که به باغ آمدم رهایش کنم، من که کبوتر بی بال هستم او که بال دارد پس حقش است که پرواز کند.
دور تر از باغ ما صدای خنده و فریاد های پسران کوچک نوجوانان می آمد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا مانع برخورد آفتاب به چشمانم شوم و دقیق تر نگاه کنم، بله پسران کوچک بادبادک بازی می کردند، و فریاد از روی پیروزی می کشیدند،
از این همه شور و شوق خوشم آمد، بلند شدم و گشتی زدم، چشمم دور از زمین خودما به چیزی خورد نمی دانم چی بود ولی عجیب بود انگار چیزی می جنبید وسط سبزه ها از روی کنجکاوی یکم به جلو رفتم، حس کردم شخصی وسط سبزه ها گیر کرده نزدیک تر شدم
با صدای برخورد پایم روی سبزه ها آن موجود سر بلند کرد، انسان نبود
نفسم حبس شد، گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت پنجم مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است. ــ حسرت: در تعجب…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت ششم
نفسم حبس شد! گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
وحشی بودنش واضح بود
نمی توانستم بایستم و هم پاهایم یاری نمی کرد حرکت کنم دست و پایم می لرزید،
به عقب روان شدم و سرعتم را بیشتر کردم، منِ بدبخت حتی نمی توانستم کمک بخوایم، اینجا بود که فهمیدم واقعا ناتوانم،
با سرعت دویدم، آن گرگ نیز از عقبم می دوید
آنقدر دویدم که به نفس نفس افتادم نمی دانم کجا قرار داشتم ولی هنوز هم می دویدم سرم به عقب چشمانم روی قدم های گرگ درنده بود، انقدر دویدم که بسیار محکم به چیزی اثابت کردم سرم را بلند کردم، یک پسر بود، اولین بار بود دیده بودمش
بایدم اولین بار می بود من که درین منطقه کسی را نمی شناختم بجز یکی دو دختران همسایه،
با آنکه شناختی ازش نداشتم چرخی زدم و پشت آن پسر قد بلند پنهان شدم، حس کردم آخر خط است اما آن پسر یک قدم جلو رفت و با زنجیری که در دست داشت به آن گرگ نزدیک شده و آنرا به درخت بست
چشمانم از شدت ترس پر از اشک شده بود دست و پایم مثل بید می لرزید،
آن پسر چرخی زد و تا می خواست حرفی بزند، به یکبارگی ساکت شد، انگار قصد داشت دعوا کند، اما ساکت شد، دو قدم به جلو آمد و پرسید خوب هستید؟
من نمی توانستم حرکتی کنم، فقط با چشمان پر اشک به ان پسر خیره شده بودم، اندکی تُن صدایش بلند رفت، با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودید فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
اگر متوجه نمی شدم حالا طعمه گرگ شده بودید!
فریاد زدن اینقدر مشکل بود حتی از دویدن مشکل تر؟
ــ حسرت: قلبم انگار قصد بیرون شدن داشت آنقدر ترسیده بودم که شدت ضربان قلبم غیر قابل توصیف بود،
آن پسر می گفت فریاد می زدی
آخر من بدبخت که نمی توانم فریاد بزنم، به عقب رفتم و به دویدن شروع کردم، نمی توانستم بایستم، آن پسر گفت آهای صبر کنید قصد بدی نداشتم نمی خواستم بالای تان قهر شوم...
ــ حیدر: در باغ با مسعود مشغول صحبت بودیم که مسعود گفت من می روم دستشویی زود بر می گردم، البته باغ از مسعود بود و من برای تبدیل هوا آمده بودم، همیشه وقت مصروف درس و تحصیل در کشور و خارج از کشور بودم، خیلی پشت هوای صاف و مکان سبز وطنم دلتنگ شده بودم، با گوشی ام مصروف بودم که صدای گرگ مسعود به گوشم رسید سرم را بلند کردم با چیزی که دیدم به شدت از جایم بلند شدم، گرگ رها شده بود و از پشت یک دختر که از دور لباس سرخش به چشم می خورد، به دوش افتاده بود، سراسیمه وار بلند شدم و دویدم تا خودم را به آنها برسانم در مسیر راه زنجیر رها شده گرگ را دیدم و گرفته با عجله خودم را جلوی آنها قرار دادم آن دختر محکم بمن خورد و عقبم پنهان شد؛
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت ششم
نفسم حبس شد! گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
وحشی بودنش واضح بود
نمی توانستم بایستم و هم پاهایم یاری نمی کرد حرکت کنم دست و پایم می لرزید،
به عقب روان شدم و سرعتم را بیشتر کردم، منِ بدبخت حتی نمی توانستم کمک بخوایم، اینجا بود که فهمیدم واقعا ناتوانم،
با سرعت دویدم، آن گرگ نیز از عقبم می دوید
آنقدر دویدم که به نفس نفس افتادم نمی دانم کجا قرار داشتم ولی هنوز هم می دویدم سرم به عقب چشمانم روی قدم های گرگ درنده بود، انقدر دویدم که بسیار محکم به چیزی اثابت کردم سرم را بلند کردم، یک پسر بود، اولین بار بود دیده بودمش
بایدم اولین بار می بود من که درین منطقه کسی را نمی شناختم بجز یکی دو دختران همسایه،
با آنکه شناختی ازش نداشتم چرخی زدم و پشت آن پسر قد بلند پنهان شدم، حس کردم آخر خط است اما آن پسر یک قدم جلو رفت و با زنجیری که در دست داشت به آن گرگ نزدیک شده و آنرا به درخت بست
چشمانم از شدت ترس پر از اشک شده بود دست و پایم مثل بید می لرزید،
آن پسر چرخی زد و تا می خواست حرفی بزند، به یکبارگی ساکت شد، انگار قصد داشت دعوا کند، اما ساکت شد، دو قدم به جلو آمد و پرسید خوب هستید؟
من نمی توانستم حرکتی کنم، فقط با چشمان پر اشک به ان پسر خیره شده بودم، اندکی تُن صدایش بلند رفت، با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودید فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
اگر متوجه نمی شدم حالا طعمه گرگ شده بودید!
فریاد زدن اینقدر مشکل بود حتی از دویدن مشکل تر؟
ــ حسرت: قلبم انگار قصد بیرون شدن داشت آنقدر ترسیده بودم که شدت ضربان قلبم غیر قابل توصیف بود،
آن پسر می گفت فریاد می زدی
آخر من بدبخت که نمی توانم فریاد بزنم، به عقب رفتم و به دویدن شروع کردم، نمی توانستم بایستم، آن پسر گفت آهای صبر کنید قصد بدی نداشتم نمی خواستم بالای تان قهر شوم...
ــ حیدر: در باغ با مسعود مشغول صحبت بودیم که مسعود گفت من می روم دستشویی زود بر می گردم، البته باغ از مسعود بود و من برای تبدیل هوا آمده بودم، همیشه وقت مصروف درس و تحصیل در کشور و خارج از کشور بودم، خیلی پشت هوای صاف و مکان سبز وطنم دلتنگ شده بودم، با گوشی ام مصروف بودم که صدای گرگ مسعود به گوشم رسید سرم را بلند کردم با چیزی که دیدم به شدت از جایم بلند شدم، گرگ رها شده بود و از پشت یک دختر که از دور لباس سرخش به چشم می خورد، به دوش افتاده بود، سراسیمه وار بلند شدم و دویدم تا خودم را به آنها برسانم در مسیر راه زنجیر رها شده گرگ را دیدم و گرفته با عجله خودم را جلوی آنها قرار دادم آن دختر محکم بمن خورد و عقبم پنهان شد؛
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت ششم نفسم حبس شد! گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد وحشی بودنش واضح بود نمی توانستم بایستم و هم پاهایم یاری نمی کرد حرکت کنم دست و پایم می لرزید،…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفتم
بعد از بستن گرگ، خواستم به آن دختر بگویم که آیا فریاد زدن اینقدر مشکل بود که نتوانست کسی را خبر کند، اگر طعمه گرگ می شد چه؟ تا به عقب برگشتم با دیدن آن دختر دست و پای خودم سست شد!
دختر میانه قد
با چشمان درشت
ابرو های که شبیه کمان بود
زیبا بود زیباتر از ماه
نه دختر عادی نبود انگار حوری بهشت بود، نمی دانم چطوری بیان کنم زیبایی خاص داشت،
به مشکل ازش پرسیدم خوب هستید؟ جوابی نداد و چشمان غزالی اش پر اشک بود،
اندکی عصبانی شدم و با صدای نسبتا بلند تر گفتم با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودین فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
باز هم حرکتی نکرد و بی آنکه چیزی بگوید به دویدن شروع کرد.
ترسیده بود از سیمایش ترس فریاد می زد، از پشتش روان شدم، دستمال سفید رنگی بر سرش بود در جریان دویدن در شاخه یی بند شد و از سرش افتاد موهایش رها شد و در هوا رقصان.
ایستاد و تا خواست برگردد و دستمالش را بگیرد چرخید موهایش صورتش را گرفته بود تا من را به عقبش دید منصرف شد و شال بزرگش را برسرش کشیده و حرکت کرد،
من دیگر توان حرکت کردن نداشتم
این دیگر چه بود؟ دختری به این زیبایی تاکنون ندیده بودم،
پسر عیاش و چشم چرانی نیستم، در محیط کاری ام دختران زیادی کار می کنند تاحالا به هیچ یکی نظر نکرده بودم، حتی سر بلند نمی کردم اما امروز!
حیدر به خود بیا این چه کاری است که تو می کنی؟ از پشت دختر مردم روان هستی،
جانش را که نجات دادی کافیست چرا از پشتش روان هستی؟
با نصیحت به خودم، خودم خندیدم در شاخه یی که روسری آن دختر بند شده بود خودم را رساندم، آنرا گرفتم دستمال خیلی زیبایی بود، بخاطر من آن دخترک نتوانست این را پس بگیرد
ای وای حیدر
چرا آن دختر اینقدر از من ترسید؟ من که آنقدر ها هم زشت نیستم که کسی ازم فرار کند!
نه اتفاقا از گرگ ترسیده بود دخترک بیچاره.
ای کاش من هم بالایش قهر نمی شدم.
در همین افکار بودم که مسعود به شانه ام زد و گفت اهای حیدر خان به کدام فکر هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟
ــ حیدر: این را باید از تو بپرسم مسعود، آیا کار درستی است که یک گرگ درنده را در باغ بگذاری و بروی؟ کمبود دختر مردم را یک لقمه کند،
گرگ رها شده بود اگر سر وقت نمی رسیدم یا گرگ دخترک را خورده بود یا دخترک از ترس سکته کرده بود و تو قاتل می شدی.
ــ مسعود: جدی میگی حیدر؟ خدا فضل کرد حالا آن دختر کجاست؟ کی بود؟ خوب است؟
ــ حیدر: نمی دانم مسعود
حالش چندان خوب نبود از ترس زیاد مثل بید می لرزید و دستمالش را رها کرده و فرار کرد.
مسعود خواست دستمالش را ازم بگیرد که مانع شدم
ــ بکش دستت را به دستمال چه کار داری مسعود
ــ تو برایم بده ببینم
ــ نخیر
ــ یا خداااا خودت برم صبر بده، حیدر فقط یکبار می بینم شاید بشناسم.
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد
ادامه امشب👇 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفتم
بعد از بستن گرگ، خواستم به آن دختر بگویم که آیا فریاد زدن اینقدر مشکل بود که نتوانست کسی را خبر کند، اگر طعمه گرگ می شد چه؟ تا به عقب برگشتم با دیدن آن دختر دست و پای خودم سست شد!
دختر میانه قد
با چشمان درشت
ابرو های که شبیه کمان بود
زیبا بود زیباتر از ماه
نه دختر عادی نبود انگار حوری بهشت بود، نمی دانم چطوری بیان کنم زیبایی خاص داشت،
به مشکل ازش پرسیدم خوب هستید؟ جوابی نداد و چشمان غزالی اش پر اشک بود،
اندکی عصبانی شدم و با صدای نسبتا بلند تر گفتم با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودین فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
باز هم حرکتی نکرد و بی آنکه چیزی بگوید به دویدن شروع کرد.
ترسیده بود از سیمایش ترس فریاد می زد، از پشتش روان شدم، دستمال سفید رنگی بر سرش بود در جریان دویدن در شاخه یی بند شد و از سرش افتاد موهایش رها شد و در هوا رقصان.
ایستاد و تا خواست برگردد و دستمالش را بگیرد چرخید موهایش صورتش را گرفته بود تا من را به عقبش دید منصرف شد و شال بزرگش را برسرش کشیده و حرکت کرد،
من دیگر توان حرکت کردن نداشتم
این دیگر چه بود؟ دختری به این زیبایی تاکنون ندیده بودم،
پسر عیاش و چشم چرانی نیستم، در محیط کاری ام دختران زیادی کار می کنند تاحالا به هیچ یکی نظر نکرده بودم، حتی سر بلند نمی کردم اما امروز!
حیدر به خود بیا این چه کاری است که تو می کنی؟ از پشت دختر مردم روان هستی،
جانش را که نجات دادی کافیست چرا از پشتش روان هستی؟
با نصیحت به خودم، خودم خندیدم در شاخه یی که روسری آن دختر بند شده بود خودم را رساندم، آنرا گرفتم دستمال خیلی زیبایی بود، بخاطر من آن دخترک نتوانست این را پس بگیرد
ای وای حیدر
چرا آن دختر اینقدر از من ترسید؟ من که آنقدر ها هم زشت نیستم که کسی ازم فرار کند!
نه اتفاقا از گرگ ترسیده بود دخترک بیچاره.
ای کاش من هم بالایش قهر نمی شدم.
در همین افکار بودم که مسعود به شانه ام زد و گفت اهای حیدر خان به کدام فکر هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟
ــ حیدر: این را باید از تو بپرسم مسعود، آیا کار درستی است که یک گرگ درنده را در باغ بگذاری و بروی؟ کمبود دختر مردم را یک لقمه کند،
گرگ رها شده بود اگر سر وقت نمی رسیدم یا گرگ دخترک را خورده بود یا دخترک از ترس سکته کرده بود و تو قاتل می شدی.
ــ مسعود: جدی میگی حیدر؟ خدا فضل کرد حالا آن دختر کجاست؟ کی بود؟ خوب است؟
ــ حیدر: نمی دانم مسعود
حالش چندان خوب نبود از ترس زیاد مثل بید می لرزید و دستمالش را رها کرده و فرار کرد.
مسعود خواست دستمالش را ازم بگیرد که مانع شدم
ــ بکش دستت را به دستمال چه کار داری مسعود
ــ تو برایم بده ببینم
ــ نخیر
ــ یا خداااا خودت برم صبر بده، حیدر فقط یکبار می بینم شاید بشناسم.
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد
ادامه امشب👇 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هفتم بعد از بستن گرگ، خواستم به آن دختر بگویم که آیا فریاد زدن اینقدر مشکل بود که نتوانست کسی را خبر کند، اگر طعمه گرگ می شد چه؟ تا به عقب برگشتم با دیدن آن دختر دست و پای خودم سست شد! دختر میانه قد با چشمان…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد،
ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر،
من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال را نجات دادم، این دستمال مادر تو نیست
ــ مسعود: نه هدفم این نبود که از مادر من است، یعنی ازین دستمال مادر من نیز دارد، درین کوچه فقط یک گلدوز است دختر کاکا رحیم،
که برای خیلی ها دستمال می دوزد شاید این دستمال از آن باشد یا شایدم از کسی که آن دختر برایش دوخته
ــ حیدر: نمی دانم مسعود ولی آن دختر خیلی زیبا بود، شبیه حور بهشت
ــ مسعود: توبه خدایا قسمی حرف میزنی فقط از بهشت آمده باشی و حور بهشت را ملاقات کرده باشی حیدر
ــ حیدر: بگذریم مسعود جان برویم که دیر است...
ــ حسرت: ندانستم چطوری خودم را به خانه رساندم،
هضم این همه اتفاقات برایم سنگین بود، دستمالم نیز در باغ جا ماند، امروز چیزی نمانده بود طعمه گرگ شوم، اگر آن پسر نمی رسید، اگر مرا نجات نمی داد؟
ای واای حتی فکر این که به دست گرگ تیکه تیکه شوم تنم را می لرزاند،
آن پسر ناجی ام شد، منِ بی زبان حتی نتوانستم ازش تشکر کنم و فرار کردم،
خودم را جمع و جور کردم و وارد حویلی شدم، هنوز هم دستانم می لرزید
فقط ساعتی خواستم شاد باشم سرم زهر شد
آهسته گام برداشتم تا به اتاقم بروم ولی در دهلیز با شنیدن صدای فریاد مادر و پدرم در جایم میخکوب شدم
پدرم می گفت: نمی توانم دختر را با دستان خود به دست بدبختی بسپارم، ولی مادرم می گفت چرا بدبخت شود انگار فعلا خیلی خوشبخت است.
ــ رحیم«پدر حسرت»: رمزیه چرا نمی فهمی گناه دارد، آن پسر معیوب است، نمی تواند راه برود نمی تواند حرکت کند، چطوری دختر را خوشبخت کند؟
ــ رمزیه: انگار دختر خودت بی عیب است دختر خودت نیز لال است، دو معیوب خوب باهم کنار می آیند!
ــ رحیم: نمی شود رمزیه از خدا بترس، نمی توانم در بدل پول دختر را بدبخت بسازم، او فقط لال است، گناه دارد
ــ حسرت: دیگر توان ایستاده شدن نداشتم این درد دیگر زیادی بود بالایم،
همانجا روی دو زانو نشستم و به حال زار خودم می گریستم
صدای پدر و مادرم را واضح می شنیدم انگار از حضور من اگاه نبودند.
ــ رمزیه: هیچ گناهی ندارد رحیم، اینقدر سال بزرگش کردیم، آب و غذا و پوشاک برایش فراهم کردیم، حالا اگر از برکت او مفادی بما برسد که کفر نمی شود،
پسر خیلی پولدار است رحیم جان، دختر را تاج سر می سازند، من که برایشان می گویم به خواستگاری بیاید
ــ رحیم: من نمی توانم قبول کنم، رمزیه یکبار فکر کن اگر بجای حسرت لیلا را می خواستند قبول می کردی؟
ــ رمزیه: معلوم است که نخیر، دختر من لال نیست دختر من سالم است و از خون خودم است، حسرت که دختر ما نیست رحیم پس چرا ادای پدر های مهربان را درمیاری
ــ رحیم: از خدا بترس زن خاموش باش حسرت نباید هیچ وقتی بفهمد که فرزند خودما نیست.
ادامه امشب 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هشتم
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد،
ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر،
من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال را نجات دادم، این دستمال مادر تو نیست
ــ مسعود: نه هدفم این نبود که از مادر من است، یعنی ازین دستمال مادر من نیز دارد، درین کوچه فقط یک گلدوز است دختر کاکا رحیم،
که برای خیلی ها دستمال می دوزد شاید این دستمال از آن باشد یا شایدم از کسی که آن دختر برایش دوخته
ــ حیدر: نمی دانم مسعود ولی آن دختر خیلی زیبا بود، شبیه حور بهشت
ــ مسعود: توبه خدایا قسمی حرف میزنی فقط از بهشت آمده باشی و حور بهشت را ملاقات کرده باشی حیدر
ــ حیدر: بگذریم مسعود جان برویم که دیر است...
ــ حسرت: ندانستم چطوری خودم را به خانه رساندم،
هضم این همه اتفاقات برایم سنگین بود، دستمالم نیز در باغ جا ماند، امروز چیزی نمانده بود طعمه گرگ شوم، اگر آن پسر نمی رسید، اگر مرا نجات نمی داد؟
ای واای حتی فکر این که به دست گرگ تیکه تیکه شوم تنم را می لرزاند،
آن پسر ناجی ام شد، منِ بی زبان حتی نتوانستم ازش تشکر کنم و فرار کردم،
خودم را جمع و جور کردم و وارد حویلی شدم، هنوز هم دستانم می لرزید
فقط ساعتی خواستم شاد باشم سرم زهر شد
آهسته گام برداشتم تا به اتاقم بروم ولی در دهلیز با شنیدن صدای فریاد مادر و پدرم در جایم میخکوب شدم
پدرم می گفت: نمی توانم دختر را با دستان خود به دست بدبختی بسپارم، ولی مادرم می گفت چرا بدبخت شود انگار فعلا خیلی خوشبخت است.
ــ رحیم«پدر حسرت»: رمزیه چرا نمی فهمی گناه دارد، آن پسر معیوب است، نمی تواند راه برود نمی تواند حرکت کند، چطوری دختر را خوشبخت کند؟
ــ رمزیه: انگار دختر خودت بی عیب است دختر خودت نیز لال است، دو معیوب خوب باهم کنار می آیند!
ــ رحیم: نمی شود رمزیه از خدا بترس، نمی توانم در بدل پول دختر را بدبخت بسازم، او فقط لال است، گناه دارد
ــ حسرت: دیگر توان ایستاده شدن نداشتم این درد دیگر زیادی بود بالایم،
همانجا روی دو زانو نشستم و به حال زار خودم می گریستم
صدای پدر و مادرم را واضح می شنیدم انگار از حضور من اگاه نبودند.
ــ رمزیه: هیچ گناهی ندارد رحیم، اینقدر سال بزرگش کردیم، آب و غذا و پوشاک برایش فراهم کردیم، حالا اگر از برکت او مفادی بما برسد که کفر نمی شود،
پسر خیلی پولدار است رحیم جان، دختر را تاج سر می سازند، من که برایشان می گویم به خواستگاری بیاید
ــ رحیم: من نمی توانم قبول کنم، رمزیه یکبار فکر کن اگر بجای حسرت لیلا را می خواستند قبول می کردی؟
ــ رمزیه: معلوم است که نخیر، دختر من لال نیست دختر من سالم است و از خون خودم است، حسرت که دختر ما نیست رحیم پس چرا ادای پدر های مهربان را درمیاری
ــ رحیم: از خدا بترس زن خاموش باش حسرت نباید هیچ وقتی بفهمد که فرزند خودما نیست.
ادامه امشب 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد، ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر، من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال…
ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت نهم
ــ حسرت: کافیست، به خدا کافیست، نمی توانم حجم این همه بد بختی را تحمل کنم، قلبم درد می کند، خدایا می بینی؟
چرا ساکتی؟ خدایا این همه درد باید فقط نصیب من می شد؟
می دانم حرفم درست نیست ولی خدایا این زیادی است تحمل این همه درد از توان من بالاست، دیگر ظرفیت ندارم، قلبم درد می کند خیلی درد می کند
با پا های لرزان از زمین بلند شدم پاهایم یاری نمی کرد چشمانم از فرط گریه زیاد می سوخت،
با قدم های سست به سمت اتاق پدرم رفتم، در را باز کردم وقتی مادر و پدرم متوجه حضور من شدند صورت شان رنگ باخت. مادرم خواست حرفی بزند با بلند کردن دستم گفتم خاموش باشد!
وضعیت من همه چیز را واضح می ساخت که همه حرف هایشان را شنیده بودم،
دو دستم را به دو طرف باز کردم و با اشاره با انگشت هایم گفتم چرا؟
پدر چرا این قدر سال این را از من پنهان کردید؟
حالا می فهمم که چرا از حمزه و لیلا فرق داشتم، درین خانه کسی دوستم نداشت، همیشه تحقیر می شدم، حقم نبود که باید می دانستم؟
دو دستم را به روی بازو های پدرم گذاشتم و تکان دادم با اشاره صحبت می کردم این در آن زمان مشکل ترین حالت ممکن بود،
از اندوه زیاد دلم می ترکید ولی زبانم یاری نمی کرد فریاد بزنم،
دستم را مشت کردم و سه بار به قلبم زدم و با اشاره به قلبم برای پدرم گفتم، اینجا درد می کند، حقم نبود اینگونه بشکنم پدر!
مادرم گفت: حسرت یکبار بشنو
سرم را به دو طرف تکان دادم و با انگشت اشاره گفتم شما حرف نزنید!
انگشت اشاره ام را به طرف آسمان گرفتم و خطاب به مادرم گفتم جواب خدا را چه می دهید؟ می خواستید در بدل پول مرا به یک انسان فلج بدهید؟
گناه من چیست مادر؟
من فقط لال هستم و نمی توانم صحبت کنم، درین مدت من کر نبودم، همیشه توهین و تحقیر شما را می شنیدم.
من نابینا نبودم مادر نگاه های پر نفرت و ناز و نوازشی که ازم دریغ می کردید را می دیدم.
من بیشتر از توانم کار می کردم که حتی یکبار برایم بگویید آفرین دخترم
امروز صبح با شنیدن اینکه مرا دخترم گفتید بال کشیدم
این همه ظلم را چی جواب می دهید در مقابل شاهدی که فردا خودش قاضی است؟
ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت نهم
ــ حسرت: کافیست، به خدا کافیست، نمی توانم حجم این همه بد بختی را تحمل کنم، قلبم درد می کند، خدایا می بینی؟
چرا ساکتی؟ خدایا این همه درد باید فقط نصیب من می شد؟
می دانم حرفم درست نیست ولی خدایا این زیادی است تحمل این همه درد از توان من بالاست، دیگر ظرفیت ندارم، قلبم درد می کند خیلی درد می کند
با پا های لرزان از زمین بلند شدم پاهایم یاری نمی کرد چشمانم از فرط گریه زیاد می سوخت،
با قدم های سست به سمت اتاق پدرم رفتم، در را باز کردم وقتی مادر و پدرم متوجه حضور من شدند صورت شان رنگ باخت. مادرم خواست حرفی بزند با بلند کردن دستم گفتم خاموش باشد!
وضعیت من همه چیز را واضح می ساخت که همه حرف هایشان را شنیده بودم،
دو دستم را به دو طرف باز کردم و با اشاره با انگشت هایم گفتم چرا؟
پدر چرا این قدر سال این را از من پنهان کردید؟
حالا می فهمم که چرا از حمزه و لیلا فرق داشتم، درین خانه کسی دوستم نداشت، همیشه تحقیر می شدم، حقم نبود که باید می دانستم؟
دو دستم را به روی بازو های پدرم گذاشتم و تکان دادم با اشاره صحبت می کردم این در آن زمان مشکل ترین حالت ممکن بود،
از اندوه زیاد دلم می ترکید ولی زبانم یاری نمی کرد فریاد بزنم،
دستم را مشت کردم و سه بار به قلبم زدم و با اشاره به قلبم برای پدرم گفتم، اینجا درد می کند، حقم نبود اینگونه بشکنم پدر!
مادرم گفت: حسرت یکبار بشنو
سرم را به دو طرف تکان دادم و با انگشت اشاره گفتم شما حرف نزنید!
انگشت اشاره ام را به طرف آسمان گرفتم و خطاب به مادرم گفتم جواب خدا را چه می دهید؟ می خواستید در بدل پول مرا به یک انسان فلج بدهید؟
گناه من چیست مادر؟
من فقط لال هستم و نمی توانم صحبت کنم، درین مدت من کر نبودم، همیشه توهین و تحقیر شما را می شنیدم.
من نابینا نبودم مادر نگاه های پر نفرت و ناز و نوازشی که ازم دریغ می کردید را می دیدم.
من بیشتر از توانم کار می کردم که حتی یکبار برایم بگویید آفرین دخترم
امروز صبح با شنیدن اینکه مرا دخترم گفتید بال کشیدم
این همه ظلم را چی جواب می دهید در مقابل شاهدی که فردا خودش قاضی است؟
ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..
ادامه فردا شب 🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂