Telegram Web Link
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده صبا "صدر" #قسمت_اول آغاز.... ــ محمد: نرگس مبایلت را جواب بتی، میمیرم از نگرانی. مادر دگر نمی توانم دست سر دست گذاشته منتظر بنشینم، نرگس مبایلش را همیشه وقت زود جواب می داد، خیلی نگران هستم خیلی دیر است هنوز برنگشته.…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت_دوم

پانزده سال بعد....

ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد.
ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم
ــ غزل: درست است عجله کن.
ــ عفت: ای وای از دست تو غزل نگذاشتی به خیال راحت چادرم را برسرم کنم، اینقدر عجله چرا؟!
ــ غزل: ببخشید شادخت عفت اشتباه کردم دختر میدانی ساعت چند بجه است؟دعا کن که استاد امروز خوش خو باشد وگرنه وای به حال هردوی ما.
ــ عفت: تشویش نکن غزل جان برسر وقت می رسیم؛
...
ــ عفت: عفت هستم دختری که 17سال سن دارم در یک روستای دور دست زندگی می کنیم، من پدرم و مادر بزرگم.
هرچند بیاد ندارم اما طبق گفته های مادر بزرگم زمانی که من دوساله بودم مادرم را در یک حادثه ترافیکی از دست دادم، از آنجای که از طفلیت بیاد دارم درین روستا زندگی می کنیم، روستای که برای همه زیباست بجز دخترانش که در حسرت یک زندگی زیبا، در حسرت عدالت و روشنایی علم و دانش سوخته اند، درین قریه قبلا مدارس و مکاتب به روی دختران بند بود.
بهتر است بگویم درکل با سواد بودن برای دختران ننگ شمرده می شد اما حالا خان جدید روستا برای دختران مدارس دینی را باز کرده و دختران می توانند تنها علوم دینی را فرا گیرند.
من با دوستان خود به مدرسه می روم و همچنان نزد مادر بزرگم خواندن و نوشتن را یاد می گیرم، برخلاف دیگر دختران این روستا من خواندن و نوشتن بلدم؛
نا گفته نماند درین روستای کوچک من به اسم دختر چوپان نیز مشهورم؛
از خود بگویم، دختر میانه قد، لاغر و با موهای خرمایی بلند که بیشتر اوقات بافته شده است، مادر بزرگم می گوید که من جلد سفید و چشمان عسلی ام را از مادرم به ارث برده ام.
در کار های خانه همه روزه با مادر بزرگم کمک می کنم، اما خیلی دوست دارم گوسفندان را به چراگاه ببرم.
در حدود 18گوسفند و بز داریم در میان آنها یک گوسفند خیلی کوچک به رنگِ کاملا سفید است که خیلی خیلی دوستش دارم، و اسمش را سفید برفی گذاشتم، هر روز گوسفندان را می برم به کنار رود خانه یا بر سر تپه های سرسبز.

ــ کریمه: درست پانزده سال قبل از امروز یگانه عروسم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس سایهِ غم بر روی بام خانه پسرم نشست، با مرگ نرگس محمدم نیز مُرد، شاید نفس بکشد اما مُرده ای بیش نیست، زنده است اما زندگی نمی کند.

ــ محمد و نرگس در دانشگاه با هم آشنا شده بودند محمدم بی حد عاشق نرگس بود.
نرگس در یکی از مکاتب معلم بود و محمد نیز در دانشگاه معلم بود، بعد از ازدواج شان با دیدن خوشی و خوشبختی پسرم خیلی خوشحال بودم، نرگس تنها عروسم نه بلکه دخترم نیز بود، من نیز دخترم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس مدت ها محمد نه با کسی حرف میزد و نه از خانه بیرون می شد، آن حالت پسرم من را خیلی نگران کرده بود، آه پسرک کم طالع من!
و عفت با آنکه دوسال سن داشت و خیلی کوچک بود همه وقت مادر خود را یاد می کرد و آرام ساختن آن طفل کار دشواری بود، محمد پسرم منزوی گشت، دیگر نه به وظیفه ای خود رفت و نه با همه خاطرات که از نرگس در خانه و شهر داشت تاب آورد.
به روستای دور از شهر نقل مکان کردیم، محمد از چی وضعیت به چی روزی رسیده بود کم حرف شده بود و بی خیال!
با آنکه جوان بود دیگر بعد از مرگ نرگس ازدواج نکرد و شغل چوپانی و دهقانی را به پیش گرفت؛
از عفت بگویم نوه ای یکدانه ام که در سن خورد از نوازش و مهر مادر محروم شد، هر روزی که می گذرد زیباییش دوچند میشود. کاملا شبیه مادرش است، زیبایی و جذابیت خدا دادی اش گاه گاهی من راه می ترساند ازینکه مبادا عفت در دام بالا های روزگار بیفتد، خداوند نوه ای عزیزم را در پناه خود نگهدارد، و از شر انسان های بد در امان.
عفت خیلی به خواندن و نوشتن علاقمند است همیشه وقت در فکر یاد گیری علم است، من برایش خواندن و نوشتن آموختم ای کاش عفتم می توانست به مکتب برود و به آرزو ها و خواسته های دلش برسد؛

ــ عفت: با رسیدن بهار طبیعت لباس سبز برتن می کند، چکاوک ها، بلبلان و قمریان نغمه ها و سرود های فرح بخش و تازه سر میدهند و انسان را به مهر ورزی، گره گشایی و هم گرایی فرا می خواند.
بهار پیام آور عشق و موسم سرور آشتی است و به همین خاطر است که خواستنی است و با آمدنش دل ها سرشار از سرور و جان ها معرفت می یابد.
بهار از راه رسیده بود همه جا را نرمک نرمک سبز می کرد و به طبیعت هم روحیه سر زندگی دوباره بخشیده و به درختان شگوفه های سفید و کوچک هدیه کرد و همه جا سرمست بود از عطر بهاری، گلها کم کم دهان باز کرده بودند و می خواستند غنچه شوند، چقدر ظریف بودند نم نم باران!


با قلم صبا صدر
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_دوم پانزده سال بعد.... ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد. ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم ــ غزل: درست است عجله کن. ــ عفت:…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت_سوم


روز ها همین گونه در گذر بود، از طرف صبح گوسفندان را کنار رودخانه یا برسر تپه می بردم و بعد از ظهر به مدرسه می رفتم، و شب ها با خواندن کتاب به خواب می رفتم.
امروز شنبه است و صبح را بسیار پر انرژی آغاز کردم بعد از ادای نماز شیر گوسفندان را دوشیدم و صبحانه را آماده کردم، پدرم بعد از خوردن صبحانه بر سر زمین ها رفت و من هم آماده شدم تا گوسفندان را به چراگاه ببرم،
لباس آبی آسمانی برتن کردم و چادرم را که با موره های رنگی و آیینه های کوچک تزیین شده بود برسر کردم و حرکت کردم. گوسفندان را به سمت تپه های که در چند قدمی خانه قرار داشت سوق دادم و از پشت رمه در حرکت شدم در مسیر راه صدای زمزمه آهنگی را از پشت سر شنیدم توجه نکردم، و به راه خود ادامه دادم اما صدا بلند تر و بلند تر شد،
ــ آبی خوشم آمد گلابی خوشم آمد در بین دخترا چشم عسلی خوشم آمد.....
ــ عفت: با شنیدن این آهنگ دیگر دانستم که مزاحم همیشگی پرویز است، با قدم های تند تر حرکت کردم تا دور شوم اما پرویز زمزمه کنان از عقب در حرکت بود.
پرویز پسری است که همه روزه در کوچه ها به دنبال مردم آزاری است، بار ها غزل و رویا شکایت کردند که پرویز با حرف های نا مناسب باعث اذیت شان می شود؛
پرویز کسی است که هیچ زن و دختری در قریه از حرف های نا مناسب او در امان نبودند، و چون خواهر زاده خان است، کسی جرات شکایت را نمی کرد.
برسر تپه ها رسیدم و در نزدیک یک درخت نشستم گمان کردم که پرویز از مسیر راه دوباره رفته، اما با صدای بمب مانندش رنگ از رخم پرید که گفت!

ــ پرویز: آهای دختر چوپان گمانم ناشنوا هستی،او ببخشی اصلا تعجب نکردم دختر محمد لال، ناشنوا باشد.
ــ عفت: با حرف های پرویز خشمگین شدم اما می دانم جواب انسان های بی ادب را باید با سکوت داد، حرفی نزدم چون از یک انسان بی ادب بیشتر از این انتظار نمی رود،پدرم چون آدم کم حرفی است به همین دلیل آنرا برای تمسخر لال می گوید.
ــ پرویز: آهای عفت صدایم را می شنوی به تنهای اینجا ننشین، دلت تنگ می شود، بیا با هم تا باغ قدم زنان می رویم برایت غوره بادام می چینم وعده است برایت خوش بگذرد.
ــ عفت: حرف های پرویز کم کم اعصابم را به هم می ریخت به مشکل خودم را کنترول کردم که نزنم با سیلی به رویش و گفتم!
ازینجا برو وگرنه همه مردم قریه را بر سرت خبر می کنم. اما پرویز با این حرفم قهقه ای بلندی سر داد و گفت!
ــ پرویز: اوهو می بینم که دختر محمد لال زبان هم داشته.
ــ عفت: خبردار اگر یکبار دیگر به پدرم توهین کنید برای تان خیلی بد خواهد شد و حا پیشنهاد های احمقانه خود را نیز نزد خود نگهدارید و از اینجا گم شوید
ــ پرویز: این غرور و ناز های تو من را روزی خواهد کشت، می دانی چی است؟
به زودی مادرم را به خانه ای تان به خواستگاری ات می فرستم، عفت همسرم می سازمت.
خوشحال شدی؟ حالا ناز نکن دختر بیا یک کمی خوش باشیم و بیشتر آشنا شویم
ــ عفت: با حرف های پرویز از ترس می لرزیدم اما نمایان نکردم، دستانم را مشت کردم تا از لرزش آنها کاسته شود،
متوجه شدم پرویز نزدیک شد و از گوشه چادرم گرفت. دیگر نتوانستم حضورش را تحمل کنم، حالم ازش به هم می خورد.
به فضولی آن که دست به چادرم زد!
دیگر از کنترول خارج شدم و سیلی محکمی به رویش زدم. شدت سیلی آنقدر زیاد بود که رویش به یک طرف خم شد و ازش فاصله گرفتم و با صدای لرزان گفتم!
خبردار انسان بی شخصیت. اگر بار دیگر چنین حماقت را انجام بدهی برایت خوب نخواهد شد،شما خودتان را چی فکر کردید اینکه خان زاده هستید هر کاری دلتان شد انجام می دهید؟
پرویز با آنکه صورتش از خشم سرخ گشته بود گفت.
ــ پرویز: دختر بی سویه تو خودت را چی فکر کردی و چطور اینقدر جرات کردی که بالای من دست بلند کنی؟
نگران نباش جواب این سیلی را به نحوه ای برایت خواهد دادم که پشیمان خواهد شدی حالتی را بر سرت بیاورم که پرنده های هوا به حالت گریه کنند. حالا می روم اما فکر نکن موضوع همین جا تمام شده.
ــ عفت: پرویز رفت، بر زیر سایه درخت نشستم و به فکر فرو رفتم، گویا سیلاب غم در دلم جاری بود با آنکه من مقصر نبودم ولی چون من یک دختر هستم می ترسیدم!
می ترسیدم از اینکه در حالت دعوا با آن پرویز کسی ندیده باشد و موضوع بزرگ نشود.
هرچند می دانم پرویز انسانی نیست که خاموش بنشیند.
رنگ بر رخ نداشتم و رمه گوسفندان را جمع کرده به سوی خانه در حرکت شدم، ندانستم چگونه همه راه را طی نمودم حواسم نبود با صدای مادر بزرگم که اسمم را صدا میزد به خود آمدم
ــ کریمه: عفت دخترم چند بار صدایت کردم فکرت کجاست چی شده چرا رنگ و رویت پریده خوب هستی؟!

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب

نوت: امشب بخاطری دو قسمت نشر شد که دیشب یک قسمت از رمان از نشر مانده بود.

برای حمایت از ما خواهشاً ریکشن و کمنت یادتان نرود.😊


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


به قول آقای لاهوری:

پرواز قشنگ است ولی بی‌غم و منت
منت نکش از غیر، پر و بالِ خودت باش!



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


با رفتن‌ات....
آری
با رفتن‌ات
من غمگین‌ترین
فرد دنیا شده‌ام
اما
لبخند میزنم
و خوشحالم
از خنده‌هایت
و از این‌که چقدر
بدون من
با رقیبان خوشحال‌تری
پس بخند!
زیرا خنده‌هایت
نبض حیات من است
هرچند
بدون من باشد
پس تو بخند
آری بخند!
تا یک روز دیگر
نفس بکشم و زنده بمانم
شاید تو ندانی
ولی من می‌دانم
رشته‌ی زندگی‌ام
و آرامش‌ام
به خنده‌هایت گره
خورده است!


#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۳/۶ ۷:۲۲ pm


🌱🌹🌿


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
.

گاهی ما برای کسانی دل می‌سوزانیم که نه به خودشان رحم می‌کنند نه به دیگران.

#بلندی_های_بادگیر



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
.
یک داماد اهل اندونزی، دوازده روز پس از مراسم ازدواج دریافت عروسش، مرد بوده است. عروس، با بهانه این‌که پریود یا بیمار است، از برقراری رابطه جنسی با او خودداری می‌کرده.
این مرد ۲۶ ساله با عروس خود از طریق اینستاگرام آشنا شده بود، عروس در جریان ملاقات‌های حضوری، نقاب سنتی پوشش زنان مسلمان را بر چهره داشته و کل صورت خود را می‌پوشاند. داماد ماجرا این حرکت عروس را نشانه حیا و اعتقاد او به اسلام ارزیابی کرده بود، غافل از این‌که زیر آن نقاب، نه یک زن، که یک مرد قرار داشته که تا عقد ازدواج با او پیش می‌آید. صدای این عروس و حرکاتش زنانه بوده و به داماد گفته بود خانواده‌ای ندارد و پوشش اسلامی خود را در منزل داماد هم ادامه می‌دهد. داماد پس از ۱۲ روز موفق می‌شود منزل و خانواده این عروس را پیدا کند و کشف کند، او در واقع یک مرد بوده که از سال ۲۰۲۰ لباس زنانه بر تن می‌کرده است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ا🌿🌹🌱

خنده هایت آب حیات است دلبرا
قصه هایت قند و نبات است دلبرا

تو هستی جان و جهانم‌ شک نکن!
بودنت دلم را نظمُ ثبات است دلبرا

#بداهه
#رحیم_گل_فیضی
🎙#شمع_خموش
۱۴۰۳/۲/۱۸ ۵:۱۳ pm



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاکِ وطن نیست)

رفتم به خرابات نه ساز است و سرودی
آواز قناری و گل و باغ چمن نیست

کو کاکه کابل همه بی ننگ و دغا کار
کو مردم دل پاک در این شهر وطن نیست؟

در بام بلندش که پر از حسن نکو بود
ویرانه شده خانه ی معشوقه من نیست

در چندولش توده خاک است و خرابه
ان مردم پر مهر دیاران کهن نیست

از عشقری جز سنگ مزارش تو نیابی
جز درد جز از حسرت جز ناله سخن نیست

رفتم شهدا هر طرفش رهزن اوباش
شد غصب زمین جای به گور به کفن نیست

کابل بخدا صبح بگردی و شود شام
یک کابلی افسوس در این شهر کهن نیست

کابل تو عزیزی ولی ای وای صد افسوس
امروز دگر کابلکم کابل من نیست

ده منزله ها ساختن از خون غریبان
چون گردن افعی همه تعمیر بلن نیست

بیگانه به شهر خودم و هر چی که گشتم
شهری که دران نقش ز در دانه من نیست

کو کابلک کودکیم خانه گک کاهگلی من
این شهر قشنگ است ولی خانه من نیست

؟
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت_سوم روز ها همین گونه در گذر بود، از طرف صبح گوسفندان را کنار رودخانه یا برسر تپه می بردم و بعد از ظهر به مدرسه می رفتم، و شب ها با خواندن کتاب به خواب می رفتم. امروز شنبه است و صبح را بسیار پر انرژی آغاز کردم…
ادامه قسمت قبلی


ــ عفت: به مشکل لب باز کردم و گفتم چیزی نیست مادر بزرگ خسته هستم می خواهم بخوابم.
رفتم به اتاقم سرم را روی بالشت گذاشتم چشمانم را بستم و اتفاقات امروز از پیش چشمم یکایک عبور می کرد،
بلاخره بغضم ترکید و گریه کردم، دلم گرفته بود نمی دانم چی زمانی با چشم پر اشک خوابم برد
وقتی بیدار شدم عصر بود، ای وای چقدر خوابیدم امروز به مدرسه هم نرفتم، آیا غزل آمده بود؟!
نگاه کردم مادر بزرگم در تنور نان می پخت، سلام دادم و پرسیدم مادر بزرگ چرا من را بیدار نکردید امروز از مدرسه رفتن ماندم، غزل آمده بود؟!
ــ کریمه: دیدم خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم، غزل آمد برایش گفتم صحتت خوب نیست نمی توانی به مدرسه بروی، غزل به تنهایی رفت.
ــ عفت: گپی نیست من خوب هستم، همرای تان کمک کنم؟
ــ کریمه: شکر که خوب هستی دخترم، درست است بگیر نان تازه را به خانه ببر
ــ عفت: فردای آن روز صبح غزل به خانه ما آمد باهم خیلی قصه کردیم ماجرای دعوای من و پرویز را برایش قصه کردم از تعجب دست به دهن مانده بود و حرف هایم را گوش می کرد؛
ــ غزل: باورم نمی شود عفت اگر کسی می دید؟ او پرویز آدم نورمال نیست چرا همرایش دعوا کردی اگر بلای سرت بیاورد او وقت چی می کنی حاااا؟
و موضوع خواستگاری حالا اگر به خواستگاری ات بفرستد قیامت می شود دختر این را میفهمی؟
ــ عفت: پس چی کار می کردم غزل، آن سیلی حقش بود، می دانم پرویز آدمی نیست که بیخیال شود، و ماند گپ خواستگاری هرگز نمی گذارم پرویز به خواسته اش برسد ان شاءالله هیچ گپی نمی شود.
ــ غزل: امیدوارم عفت جان توکل به خدا
ــ عفت: خوب این موضوع را بی خیال غزل چی شد کتاب جدیدی پیدا کردی؟! دیگر کتابی برای مطالعه کردن ندارم هر کدامش را بیش از سه بار خواندیم، مامایت از شهر بر نگشته؟
ــ غزل: نه عفت جان مامایم ماه هاست که به قریه نیامده اما نگران نباش برایش گفته بودم که هر وقتی به قریه آمد کتاب های خوبی باخود بیاورد، من که سواد ندارم برای تو میاورم بخوان، برای من هم بخوان.
ــ عفت: مه فدای دوست مهربانم شوم، شکر به بودنت غزل جان، بیا برویم به مدرسه که ناوقت نشود.
با غزل روانه شدیم به سوی مدرسه.
ساعت چهار عصر از مدرسه به خانه برگشتم دیدم مادر بزرگم قران کریم تلاوت می کرد، من رفتم نماز عصر را ادا کرده و کنار مادر بزرگم نشستم و به تلاوت قرآن کریم گوش می کردم. بعد از اینکه تمام شد سرم را بر سر زانو هایش گذاشتم و مادر بزرگم موهایم را نوازش می کرد و برایم گفت!

با قلم صبا صدر
پایان قسمت سوم ❤️
قفسه کتاب
ادامه قسمت قبلی ــ عفت: به مشکل لب باز کردم و گفتم چیزی نیست مادر بزرگ خسته هستم می خواهم بخوابم. رفتم به اتاقم سرم را روی بالشت گذاشتم چشمانم را بستم و اتفاقات امروز از پیش چشمم یکایک عبور می کرد، بلاخره بغضم ترکید و گریه کردم، دلم گرفته بود نمی دانم…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت_چهارم

ــ کریمه: عفت دخترم می دانی فردا عروسی دختر شیرین است، همرایم می روی؟ باید هردوی ما برویم وگرنه شیرین گلایه خواهد کرد.
ــ عفت: مادر بزرگ عروسی دختر خاله شیرین است همان زهرا؟ او که هنوز پانزده سال بیش سن ندارد، پس برای همین چند روزی می شود که به مدرسه نمی آید، چگونه می توانند دختر خورد سال خود را به شوهر بدهند، گناه دارد.
ــ کریمه:نمی دانم دخترم شنیدم که پدرش بخاطر پول آنرا با کدام کسی از اقارب خان نامزد کرده.
ــ عفت: مادر کلان نمی شود من نروم؟!
ــ کریمه: چرا دخترم نه نمیشه می خواهی مادر کلان پیر و ضعیفت را تنها بگذاری؟!
ــ عفت: درست است مادر کلان جان باهم می رویم.
ــ صبح وقت از خواب برخیستم طبق معمول بعد از خوردن صبحانه گوسفندان را به چراندن بیرون بردم، دعا کردم که باز با پرویز مقابل نشوم، چون خیلی می ترسیدم اما شکر خدا امروز سر راهم سبز نشد، بعد از چند ساعتی به خانه برگشتم، حمام کردم و بخاطر رفتن به محفل عروسی آمادگی گرفتم لباس دراز به رنگ ارغوانی برتن کردم.
موهایم را باز گذاشتم، چادر زیبایم را بر سرم انداختم به آیینه نگاه کردم رنگ ارغوانی خیلی برایم زیبا می گفت، بار اول بود که دلم خواست چشمانم را سُرمه کنم چشمانی که خط درشت سرمه همانند تیر ساخته بود و کمی ژر لب گلابی استفاده کردم، با آن فیشن ساده و اندک باز هم خیلی تغییر به صورتم مشاهده کردم، مادر بزرگم آمد و گفت عفت دخترم آماده هستی که برویم، تا به صورتم نگاه کرد گفت
ــ کریمه: یا خدا!
ــ عفت: چی شده مادر کلان جان اگر خوب نمی گوید بروم صورتم را بشورم
ــ کریمه: نه اتفاقا خیلی برایت خوب می گوید، دخترم چقدر شبیه مادرت شدی! خداوند عمر تورا همانند مادرت نسازد و خداوند تورا از شر بلاهای آسمانی و زمینی در پناه خود نگهدارد.
ــ عفت:پدرم در بیرون منتظر بود تا ما را همراهی کند، تا به صورتم دید نگاهش قفل شد متوجه شدم چشمان پدرم نمناک شد، نزدیکم آمد و بوسه ای بر پیشانی ام کاشت، خیلی وقت بود نوازشم نکرده بود. گفت
ــ محمد: خیلی شبیه مادرت شدی عفت!
ــ عفت: با دیدن اشک در چشمان پدرم دنیایم تاریک شد دستان پدرم را بوسیدم و بدون کدام حرفی حرکت کردم، سخت ترین لحظه برای یک دختر دیدن اشک در چشمان پدرش است.
به محفل عروسی رسیدیم خیلی مردم زیادی دعوت شده بودند بعد از احوال پرسی به یک گوشه یی با مادر بزرگم نشستم و به رقص و پایکوبی دختران نگاه می کردم، همه خوشحال بودن بجز خاله شیرین مادر عروس! که در گوشه ای ایستاده بود و نظاره گر محفل بود.
نگاهم به خانمی خورد که از دور به سویم نگاه می کرد، نگاه هایش عجیب بود،چشمان زاغ زاغی،درشتی چشمانش به حدی بود و قسمی نگاهم می کرد که حس می کردم مرا با چشمانش می خورَد.
گردن و دستانش پر از زیورات بود باز هم بیخیال شدم و از محفل و آواز دف لذت می بردم، غزل و رویا نیز در محفل حضور داشتند آمدند کنارم نشستند با هم خیلی قصه کردیم و خندیدیم،
گاه گاهی نگاهم به آن زن می افتاد که به سویم می دید گمانم حرکات و رفتار من را نظارت می کرد،
با آمدن عروس و داماد همه از جا بر خیستند و دف می زدند و شادی می کردند اما تا به عروس و داماد نگاه کردم نفسم بند آمد! زهرای کوچک با شخصی که بزرگتر از پدرش بود نکاح کرده، یا خدا این چی ظلمی بود که در حق دختر بیچاره کردند، این عادلانه نیست چشمان زهرا پر از اشک بود و داماد همچو گرگ گرسنه یی که تازه شکار پیدا کرده به سوی زهرا می دید و می خندید.
خدایا تا چی وقت دختران درین قریه قربانی هوس مردان شوند و در بدل پول مثل مال بی ارزش فروخته شوند؟!
آیا نشانه مردیست که دخترت را بخاطر پول قربان کنی؟
آیا نشانه مردانه گیست با دختری که هم سن و سال فرزندت است ازدواج کنی؟ نخیر اوج نامردیست.
خانمی کنارم ایستاده بود که می گفت بیچاره عروس درین سن کم به مرد که زن و چهار فرزند دارد فروخته شد، با شنیدن حرف آن خانم که گفت داماد عروسی دومش است و چهار فرزند دارد دیگر طاقت نتوانستم، به مادر بزرگم گفتم من می روم به خانه، لطفا هرچه زود تر ازین محفل برویم! مادر بزرگم که از چشمانم فهمید که حالم خوب نیست بدون ممانعت گفت درست است عفت دخترم برویم؛
ــ عفت: به خانه آمدم هر باری که به محفل فکر می کردم خونم به جوش می آمد، چقدر ظالم هستند بربادی دختر خُرد سال را جشن گرفتند و می رقصند، به چند لحظه فکر کردم اگر عاقبت من نیز مثل زهرا شود؟ اگر من هم خدا نخواسته قربانی تقدیر شوم، نه نه اجازه نمی دهم کسی زندگی من را به بربادی بکشاند، درست است که من دخترم اما ضعیف و ناتوان نیستم
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت_چهارم ــ کریمه: عفت دخترم می دانی فردا عروسی دختر شیرین است، همرایم می روی؟ باید هردوی ما برویم وگرنه شیرین گلایه خواهد کرد. ــ عفت: مادر بزرگ عروسی دختر خاله شیرین است همان زهرا؟ او که هنوز پانزده سال بیش سن…
دو روزی از آن محفل عروسی زهرا گذشته بود، با مادر بزرگم به روی حویلی مصروف لباس شویی بودم، مادر بزرگم از دوره جوانی هایش می گفت و خاطرات جالب را تعریف می کرد من با شوق به حرف های شان گوش می کردم و می خندیدم وهمزمان مصروف شستن لباس بودم که ناگهان صدای دروازه بلند شد، دستانم را خشک کردم تا در را باز کنم، باز کردم یک زن با دو دختر که تقریبا بزرگتر از من بودند پشت در ایستاده بودند. چهره آن زن خیلی برایم آشنا بود!
خوب که دقت کردم بیاد آوردم این که همان زن است که در محفل به سویم عجیب نگاه می کرد، سلام دادم و بعد از احوال پرسی مختصر، به خانه هدایت شان کردم، دردلم سوالی پیدا شد که این خانم در خانه ما چی کاری دارد؟!
ان شاءالله خیر باشد، مادر بزرگم به خانه نزد مهمان ها رفت و من برای آماده ساختن چای به آشپزخانه رفتم.
چای را بر سینی گذاشتم و وارد خانه شدم بعد از تعارف کردن چای به گوشه ای نشستم، آنها با مادر بزرگم حرف می زدند، از وضعیت و طرز لباس پوشیدن شان هویدا بود که مردم ثروتمندی هستند اما ندانستم کی هستند و چرا به خانه ای ما آمدند، چند دقیقه ای نشستم نتوانستم نگاه های سنگین آن سه نفر را تحمل کنم به بهانه ای از اتاق خارج شدم، هنوز زیادی از دروازه اتاق دور نشده بودم که با شنیدن اسم پرویز از زبان آن زن در پشت دَر میخکوب شدم، که می گفت پرویز پسرم،
یعنی این زن مادر پرویز است؟!
نه ممکن نیست!
خدایاااا!
گمان کردم خون در رگ هایم خشک شد توان حرکت کردن نداشتم همان جا نشستم، آن زن می گفت...
ــ شبانه «مادر پرویز »: خوب خانم کریمه طوریکه دانستید من خواهر غفار خان هستم و مادر پرویز، حالا دلیل آمدنم را برای تان بگویم،
پسرم پرویز از وقتی که عفت نوه ای شما را دیده ازش خوشش آمده، خیلی وقت است هر روز برایم می گوید به اینجا بیایم، امروز آمدیم تا عفت را به پسرم پرویز خواستگاری کنم، هرچند دختران زیادی در قوم و خویش ما مناسب پسرم است اما پرویز خواستار عفت است و بس، خوب حالا ما می رویم روز بعد بر می گردیم شما با پدرش مشورت کنید، دختر شما خوش شانس است که یک خان زاده به خواستگاری اش آمده، ما نمی توانیم هر روز بیاییم روز بعدی حتما تصمیم تان را برای ما بگوید حالا وقت خوش؛
ــ عفت: با شنیدن حرف های مادر پرویز حس ترس در تمامی وجودم رخنه کرد به سرعت به آشپزخانه رفتم برسر چوکی نشستم دست و پایم چنان می لرزید که گویا جن دیده باشم، خدایا چی می شود یک کابوس باشد و بیدار شوم.
ــ کریمه: خواهر غفار خان حرف هایش را گفت و بلند شد تا برود، چنان تا تکبر راه می رفت که گویا می گفت، زمین منت دار باش که برسرت راه می روم، آنها رفتند و من هم به آشپزخانه رفتم، دیدم عفت نشسته بود و می لرزید، رنگ بر رخ نداشت، دانستم که حرف های شبانه را شنیده، صدا زدم عفت دخترم، خوب هستی؟!
تا صدایم را شنید شتابان به سویم آمد و خود را در آغوشم انداخت و با صدای بلند گریه کرده و التماس کنان می گفت.
ــ عفت: مادر بزرگ لطفاً من را به آن پرویز ندهید او انسان نورمال نیست، لطفاً من را بدبخت نسازید.
ــ کریمه: دخترم دختر مقبولم کی گفته تورا بدون رضایتت به شوهر می دهم؟! گریه نکن دختر مهربانم هیچ کسی تورا به زور گرفته نمی تواند روز بعد جواب رد برای شان می دهم نگران نباش.
ــ عفت: با حرف های مادر بزرگم دلم آرام گرفت، شب موضوع را با پدرم در جریان گذاشت، پدرم چون پرویز را می شناخت که چگونه یک شخص است، بدون کدام حرف اضافه فقط گفت.
ــ محمد: من دختری ندارم که برای پرویز بدهم، همین فردا جواب رد بدهید و بگوید دیگر نیایند.
ــ عفت: با حرف های پدرم چنان خوشحال شدم که در لباسم نمی گُنجیدم، اما نگران بودم چون پرویز بی خیال نمی شود، خان ساکت نمی نشیند، خدایا خودت برایم کمک کن، آمین
ــ پرویز: چند روزی می گذرد از دعوای من و عفت، آه عفت! حساب آن سیلی که بر روی من زدی را ازت می گیرم، دختر ظالم نمی دانم آن چشمان عسلی چی دارد که من با دیدنش هر بار در اقیانوس چشمانش غرق می شوم، ابتدا یکبار تورا از خود بسازم بعد حالتی را بر سرت بیاورم که حتی فکرش را نکرده باشی، خوش شانس هستی که من ازت خوشم می آید وگرنه خدا می داند با کسی که جرات دست بلند کردن بالای من را کرده، چی می کردم، مادرم را به خواستگاری فرستادم، عفت به زودی چی به زور چی به رضایت از من می شود تمام...
ــ عفت: با آنکه پدرم گفت برای پرویز جواب رد بدهید اما باز هم دلم نارام بود، دلشوره عجیبی داشتم، می ترسیدم ازینکه با نه گفتن ما خان بلای بر سر خانواده من بیاورد، بجز دعا کردن کاری از دستم ساخته نبود

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
دو روزی از آن محفل عروسی زهرا گذشته بود، با مادر بزرگم به روی حویلی مصروف لباس شویی بودم، مادر بزرگم از دوره جوانی هایش می گفت و خاطرات جالب را تعریف می کرد من با شوق به حرف های شان گوش می کردم و می خندیدم وهمزمان مصروف شستن لباس بودم که ناگهان صدای دروازه…
🍁#رمان_درحسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر
#قسمت_پنجم

ــ کریمه: آه عفت یکدانیم از وقتی که مهمانان رفتند دلش نارام است، و امروز گوسفندان را هم به چراگاه نبُرد، من برایش چیزی نگفتم، وقتی رضایت دخترم نیست و پرویز هم انسانی نیست که زندگی بهتر برای عفت بسازد پس بهتر است هرچه زود تر نه بگویم ان شاءالله بدون کدام اتفاقی این موضوع بسته شود در همین فکر ها بودم که صدای دروازه بلند شد با صدای دروازه عفت ترسیده بلند شد از چشمانش هویدا بود که خیلی نگران است برایش گفتم در آشپزخانه باش من می بینم کیست!
در را باز کردم، خانم شبانه مادر پرویز با دخترانش پشت در بودند بعد از احوال پرسی به خانه رهنمایی شان کردم، نخواستند چای بنوشند، شبانه گفت
ــ شبانه: خُب کریمه خانم منتظر پاسخ تان هستم امید که تصمیم گرفته باشید، هرچند می دانم چنین فرصتی را از دست نمی دهید 
ــ کریمه: خانم شبانه جان من با عفت و محمد پسرم موضوع را در جریان گذاشتم، عفت به این وصلت رضایت ندارد، من و پدرش نیز به تصمیم دختر ما احترام داریم، حالا که عفت راضی نیست پس این وصلت صورت نمی گیرد، خداوند برای پسر شما پرویز خان بخت بلند نصیب کند. 
ــ شبانه: فکر می کردم مردم هوشیاری باشید، اما اشتباه می کردم چه کسی عروسی با یک خان زاده را رد می کند؟ دختر شما خوش شانس است که پسرم انتخابش کرده وگرنه دختران اشراف زاده برای پسرم که کم نیست، اگر اسرار پرویز نمی بود قدمم را دراین خانه ویرانه شما نمی گذاشتم.
دختر تان با ناز و عشوه هایش دل پسرم را بُرده، حالا خواستگاری را رد می کند، عجب مردمان بی سویه ای هستید، برویم دخترانم ازین ویرانه برویم. 
ــ کریمه: خانم شبانه درست است که ما مردم فقیر هستیم و همانند شما کاخ های بلند نداریم اما این دلیل نمی شود که شما هر چه بر زبان تان آمد نثار ما کنید. اگر خان زاده نیستیم الحمدلله عزت و شرف داریم، این را بدانید نمی شود همه چیز را با پول خرید؛
ــ پرویز: در خانه منتظر مادرم بودم، دیری نگذشته بود که به حالت عصبانی داخل خانه شد، پرسیدم مادر چی شد چرا قهر هستید، مادرم گفت!
ــ شبانه: ای پسر نادانِ من، همه هوشیار شد اما تو نشدی، در این روستا دختر کم است که پشت آن دختر بی سویه را گرفتی؟ و من را به ویرانه آنها فرستادی، نان بر خوردن ندارند اما غرور شان دنیا را گرفته، برایت جواب رد دادن آن عفت تورا قبول ندارد بیخیال شو.
ــ پرویز: با حرف های مادرم خونم به جوش آمد، یعنی چی که عفت من را نمی خواهد، مگر من چی کمی دارم، آه دختر مغرور می دانم چی کار کنم، به طرف خانه مامایم «خان قریه»در حرکت شدم، همین که رسیدم به اتاق خان رفتم و موضوع را برایش تعریف کردم، خان گفت 
ــ غفار خان: حالا محمد لال به این حد رسیده که پیشنهاد خان زاده ما را رد می کند، نگران نباش پرویز خان تو به هر دختری که اشاره کنی برایت می گیرم، من خودم می روم و دختر محمد را برایت خواستگاری می کنم 
ــ پرویز: وقتی مامایم برایم اطمینان داد، به خانه بر گشتم شب و روزم شده بود خیالات عفت، ای دختر چوپان با دلم چه کار کردی.. 
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما 
ما بس خرابیم و تویی هم از کَرم معمار ما
#مولانا 
ــ محمد: بر سر زمین ها بودم که غفار خان با افرادش آمدند، ندانستم برای چه آمده اند، برای همه سلام دادم و خان بی مقدمه گفت 
ــ غفار خان: ای محمد! خواهر زاده من به خواستگاری دخترت آمد چرا پاسخ منفی دادی؟ خوشحال باش دخترت عروس خان می شود به کدام دلیل دخترت را برای پرویز خان نمی دهی حااا؟ 
محمد: خان صاحب برای شما سخت احترام دارم اما این موضوع زندگی دخترم است، او رضایت ندارد نمی خواهم به زور کاری را انجام دهم، این زندگی او است خودش تصمیم آینده اش را بگیرد 
ــ غفار خان: با حرف محمد قهقه ای بلندی سر دادم و تمسخر کنان گفتم، کی از دختر پرسیده که شوهر می کنی یا خیر؟
دختر مال مردم است امروز نی فردا پشت بخت می شود، حالا که عروس خان می شود خوشحال باش اگر دخترت را بدهی، دو چند زمین هایت را برایت می دهم. 
ــ محمد: گستاخی ام را ببخشید خان صاحب اما دختر من مال نیست که در بدل زمین بفروشم، من دختری برای به شوهر دادن ندارم. 
ــ غفار خان: حالا اینقدر جرات پیدا کردی که برای خان نه می گویی، محمد از کارت پشیمان می شوی، همین حالا دستور می دهم که همه زمین هایت را غصب کنند، دیگر حقی بالای این زمین ها نداری، تا اینکه عقل برسرت بیاید.
قفسه کتاب
🍁#رمان_درحسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_پنجم ــ کریمه: آه عفت یکدانیم از وقتی که مهمانان رفتند دلش نارام است، و امروز گوسفندان را هم به چراگاه نبُرد، من برایش چیزی نگفتم، وقتی رضایت دخترم نیست و پرویز هم انسانی نیست که زندگی بهتر برای عفت بسازد پس بهتر…
ــ عفت: به بیرون از پنجره به آسمان نگریستم، آسمان تقریبا نیلگون بود، درختان جوانه زده بود و پرندگان ازین درخت به آن درخت می پریدند و آواز شان همه جا را پر کرده بود و آفتاب درخشان که زیبایی طبیعت بهار را دو چند کرده بود، پشت کلکلین نشسته و چشم بر درخت بادام که در مقابلم پشت پنجره قد کشیده بود دوخته بودم و نظاره گر رقص برگهای تازه سبز شده بودم، و دلهره عجیبی سر تا پایم را لمس می کرد و همه اعضای بدنم به وز وز افتاده بودند، رقص برگ ها شورش قلبم را بیشتر نمود، خیلی نگران بودم دست خودم نبود، برای آینده نا معلوم که نمی دانم چه ها در انتظارم است!
متوجه شدم پدرم آمد، امروز پدرم نسبت به هر روز وقتر به خانه آمد نزد پدرم رفتم سلام کردم،پدرم خسته و افسرده به نظر می رسید، به آشپزخانه رفتم و گیلاس آب لیمو آماده کردم تا برای پدرم ببرم
ــ بفرمایید پدر جان آب لیمو برای رفع خستگی تان، پدر جان امروز وقت برگشتید همه چیز رو به راه است؟
ــ محمد: نمی دانستم چگونه بگویم که خان زمین هایما را گرفت، مادرم آمد کنارم نشست و سوال عفت را تکرار کرد.
گفتم خان امروز برسر زمین ها آمده بود و باز هم عفت را برای خواهر زاده اش خواستگاری کرد، و چون من جواب رد دادم همه زمین هایم را غصب کرد.
ــ عفت: با حرف های پدرم اشک در چشمانم جمع شد، این همه بخاطر من بود، با هزاران نا امیدی گفتم پدر حالا چی می شود؟
ــ محمد: دخترم تو نگران نباش هیچ چیزی نمی شود هرگز تورا به آنها نمی دهم.
ــ عفت: دیگر تاب نیاوردم خودم را انداختم درآغوش مهربانش، پدر سپری است بر ناملایمات روزگار، پدرم من را سخت در آغوش گرفت اینکه چه حس قشنگی برایم دست داد نمی توان با حرف جمله اش کرد، به جمله بیانش کرد، و باگفتن تمامش کرد، از عمق قلب گفتم خدارا شکر که دارمتان پدر جانم؛
ــ عفت: یک هفته ای از موضوع خان و خواستگاری پرویز می گذرد درین یک هفته خدارا شکر هیچ موضوع دوباره باز نشد، خیالم راحت شد، ازینکه این موضوع منصرف شدند و پرویز بی خیال قضیه شد، اما برای پدرم جگرخون بودم، درین یک هفته پدرم گوسفندان را به چراندن می برد، من هم بیشتر در خانه می بودم و کتاب مطالعه می کردم بیشتر شعر می خواندم، اشعار مولانا، حافظ و شهریار را خیلی دوست دارم.
گر عمر بشد عمر دگر داد خدا
گر عمر فنا نماند نک عمر بقا
عشق آب حیات است درین آب درا
هر قطره ازین بحر حیاتست جدا
#مولانا

ــ پرویز: یک هفته ای می شود که همه برایم می گویند ازین موضوع بیخیال شوم اما نه، من عفت را می خواهم، و آنچه را من بخواهم بدست می آورم، اگر از من نمی شود پس نمی گذارم از کسی دیگر شود.
درین یک هفته پلان های در سر پروراندم و هر روز صبح بر گوشه از کوچه منتظر عفت بودم، اما گویا خبر داشت چی در انتظارش است هیچ از خانه بیرون نمی شد، هر روز بجای او پدرش گوسفندان را به چراگاه می برد، کم کم نا امید می شدم، اما هرچه شود باید عفت از خانه بیرون شود، حالا که به خوبی خود نفهمید باید از روش خود استفاده کنم؛

با قلم صبا صدر ✍️
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
ــ عفت: به بیرون از پنجره به آسمان نگریستم، آسمان تقریبا نیلگون بود، درختان جوانه زده بود و پرندگان ازین درخت به آن درخت می پریدند و آواز شان همه جا را پر کرده بود و آفتاب درخشان که زیبایی طبیعت بهار را دو چند کرده بود، پشت کلکلین نشسته و چشم بر درخت بادام…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت_ششم

ــ عفت: عصر بود با مادر بزرگم مصروف آماده سازی غذا برای شب بودم، مادر بزرگم گفت دخترم آب نیست پدرت را صدا کن تا به پشت آب برود! گفتم مادر بزرگ پدرم به مسجد رفتند، من می روم آب بیاورم.
چادرم را پوشیدم کوزه را گرفته از خانه خارج شدم، همیشه آب را پدرم می آورد، اما امروز مجبور شدم من بروم، هوا رو به تاریک شدن بود
به طرف چشمه که چند کوچه بالا تر از خانه ما بود حرکت کردم، در مسیر راه فکر کردم کسی در عقبم است، برگشتم اما کسی را ندیدم فکر کردم دچار توهم شدم بیخیال شدم و به راه خود ادامه دادم، نزدیک چشمه رسیدم کوزه را پر آب کردم، بلند شدم تا به خانه برگردم، کسی از عقب دستمالی را به بینی ام گرفت، هرچی تلاش کردم خود را از دستش رها کنم نتوانستم، کم کم همه چیز نزد چشمانم تاریک شد....

ــ پرویز: نزدیک های شام بود که از دور به دروازه عفت شان می دیدم امروز هم از خانه بیرون نشد نا امید شدم خواستم بروم که صدای باز شدن دروازه را شنیدم!
باورم نمی شد، عفت بود!
با کوزه که بر دستش بود از خانه خارج شد، دانستم برای گرفتن آب می رود، از موقع استفاده کرده به تعقیبش روان شدم، نخواستم متوجه حضورم شود، در جایی خلوت پلان خود را عملی می سازم، نگاه کردم نزد چشمه به گرفتن آب می رفت حدسم درست بود، فرصت خوبی بود، نزدیک شدم با دستمال که آغشته به دوای بیهوشی بود از پشت دهن و بینی اش را محکم گرفتم، هرچی دست و پا زد، تقلا کرد نتوانست خودرا نجات دهد، زور من با این هیکل بزرگم کجا و زور عفت با آن اندام ظریفش کجا.
برداشتمش به طرف باغ در حرکت شدم، هوا تاریک شده بود، عفت را به چوب خانه ای که در باغ قرار داشت بردم، دستانش را با ریسمان بستم و دهانش را نیز، چون می دانم وقتی به هوش بیاید آرام نمی نشیند، خواستم پاهایش را نیز ببندم اما دلم نیامد.
نمی خواستم آسیبی برایش برسانم، فقط می خواستم بترسانمش، و هر طوری شده نکاح خط را بالایش امضا کنم و برای همیشه مال خود بسازمش..
چه آرام و معصومانه خوابیده بود، به صورتش نگاه کردم انگار ترکیبی از شیر و شکر بود، جلد سفید و نازک آن زیباییش را چندین برابر ساخته بود، هرچه بیشتر به سویش نگاه می کردم بیشتر محو زیباییش می شدم، و حس انتقام از دلم کوچ می کرد، به راستی زیبایی این دختر خیره کننده است.
کریمه: هوا تاریک شد اما عفت هنوز بر نگشته، ای کاش مانع رفتنش می شدم، این دختر کجا شد، دلم خیلی نارام است نکند حالش بد شد، در راه ضعف نکرده باشد؟ هزاران فکر منفی دیگر در ذهنم خطور می کرد، تقریبا نیم ساعتی گذشته بود، اما عفت بر نگشته بود، محمد از مسجد آمد با عجله به سویش رفتم و گفتم پسرم عفت پشت آب رفت اما نیم ساعت زیاد تر می شود که بر نگشته هوا تاریک شده خیلی دلم نارام است.
ــ محمد: مادر جان من می رفتم پشت آب این که وظیفه عفت نبود، من می روم به طرف چشمه، چرا دختر جوان را درین ناوقتی اجازه دادین بیرون از خانه برود، خدایا خیر کن.
ــ از خانه خارج شدم و به سوی چشمه روان شدم، به نزد چشمه رسیدم همه جا را گشتم اما عفت نبود، چشمم به کوزه آب خورد که افتیده بود، این که کوزه ما است، پس عفت دخترم کجاست؟!
آه خدایا! چه بلایی برسر دخترم آمده، دست و پایم سست شد، به مشکل به راه افتادم همه جا را دیدم اثری از دخترم نبود، ترسم بیشتر و بیشتر شد، خدایا چی می شود دخترم خوب باشد، به کنار رود خانه رفتم آنجا هم نبود به خانه دوستش غزل رفتم آنجا هم نرفته بود پس دخترم کجاست؟
یا خدا دیگر توان از دست دادن عزیزانم را ندارم، عفت یگانه اولادم یگانه یادگار نرگسم است، نور چشمم است، قوت قلبم است، اگر به تار موی دخترم آسیبی برسد من نیز زنده نخواهم ماند؛
ــ پرویز: یک ساعتی می شود که عفت بیهوش است، دلم نارام شد نکند چیزی شده، حالا شاید خانواده اش در جستجویش باشند، اگر به خوشی رضایت نشان می دادند حالا مجبور به اختطاف عفت نبودم، گفته بودم که چی به زور چی به رضایت عفت را از خودم می سازم.
متوجه شدم مژگان بلندِ عفت تکانی خورد خدارا شکر به هوش می آید، خودم را آماده ساختم چون هر حالتی ممکن بود اتفاق بیفتد، عفتی که جرات کرد با سیلی به صورتم بزند حالا هم می تواند هر کاری کند، اما دلبر وحشیم، دلبر کوچکم دستانش بسته است، خاطرم راحت است.
چشمانش را باز کرد به چند ثانیه ای به دور و برش نگاهی کرد تا چشمانش به من خورد از پلک زدن افتاد!
ــ عفت: سرم درد شدیدی داشت چشمانم را باز نمودم در جایی که تا حالا ندیده بودم قرار داشتم، خانه ای چوبی نسبتا تاریک.
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_ششم ــ عفت: عصر بود با مادر بزرگم مصروف آماده سازی غذا برای شب بودم، مادر بزرگم گفت دخترم آب نیست پدرت را صدا کن تا به پشت آب برود! گفتم مادر بزرگ پدرم به مسجد رفتند، من می روم آب بیاورم. چادرم را پوشیدم کوزه…
اینجا کجا است؟ چرا نمی توانم تکان بخورم دور و برم را نگاه کردم چشمانم به پرویز خورد دلم از جا کنده شد، بیاد آوردم که من پشت آب به چشمه رفته بودم، اتفاقات یکایک بیادم آمد، ترسیدم می خواستم چیغ بزنم اما با دستمال دهنم بسته بود، دستانم نیز بسته بودند، پرویز با چشمان سیاه و درشتش خیلی خشن به سویم نگاه می کرد، ترسیدم و گریه
کردم چون دهنم بسته بود با چشمانم التماس کنان گفتم رهایم کن لطفا.. 
ــ پرویز: عفت کاملا به هوش آمده بود و خودش را به زمین و آسمان میزد تا دهن و دستانش را باز کند، کم کم اعصابم را به هم می ریخت، داد زدم، آرام باش، تُن صدایم به حدی بلند بود که عفت از ترس بر یک گوشه یی خودش را مچاله کرد و گریه می کرد، مقابلش نشستم و گفتم 
ــ خوب گوش کن چی می گویم، حرف هایم را به آرامی گوش کن و بعد دهنت را باز می کنم فهمیدی؟ 
عفت من برایت نگفته بودم تو فقط از مه هستی، من چیزی را که بخوایم بدست می آورم، حالا اگر ناز نمی کردی مثل آدم هوشیار قبول می کردی مجبور نمی شدم امشب اختطافت کنم، راست گفتن، ملخک جستی جستی آخر بدستی.
تا چی وقت ناز می کنی حاا؟ تو هنوز پرویز را نمی شناسی، بیشتر از این اعصابم را به هم نریز وگرنه حالتی را برسرت میاورم که حتی فکرش را نکنی، می دانی که اینجا فقط من و تو هستیم و هیچ کسی دیگری نیست که به دادت برسد، پس دختر خوب باش، تا برایت صدمه نزنم، وهرچه می گویم انجام بده درست؟ 
این نکاح خط است باید امضاء کنی و فردا در جمع همه به طور رسمی نکاح می کنیم، حالا دهنت را باز می کنم اما بدان دیوانگی نمی کنی چون می دانی هرچی داد بزنی بی فایده است؛
ــ عفت: با حرف های پرویز حالم به هم خورد، خیلی می ترسیدم که این روانی کاری در حقم نکند، دستمال را از دهنم دور کرد خودم را کنترول نتوانستم آب دهنم را به صورت کثیفش پرتاب کردم، این کارم باعث شد تا بیشتر خشمگین شود.
گفتم! انسان پست فطرت، این است مرد بودنت؟ دلم به حالت می سوزد، می توانی من را بدست بیاوری، اما چگونه می توانی با زور قلبم را از خود کنی؟ مرگ را ترجیح می دهم تا اینکه اسیر آدم نامرد مثل تو شوم. و حا گفتی بجز من و تو اینجا کسی نیست که به دادم برسد، اشتباه کردی پرویز خان، خداوند حاضر و بیننده اس. ونجاتم می دهد.
ــ پرویز: حرف های عفت همانند تیری بود به اعصابم، نتوانستم تحمل کنم سیلی محکمی به رویش زدم که کنار لبش زخمی شد، و با آنکه چادر برسرش بود از پشت چادرش از موهایش گرفتم، و گفتم 
این هم پاسخ آن سیلی که به رویم زده بودی، ساکت باش هرچی می گویم انجام بده وگرنه خود دانی، اما گویا این دختر تسلیم نمی شد و به حرف های جان سوزش ادامه داد.
ــ عفت: زورت همین قدر بود؟ مرد بودنت و غیرتت را با دست بلند کردن بالای یک دختر می خواهی نشان بدهی؟ 
او ببخشید شما که مرد نیستید، یک انسان بزدل هستید، بیا ببینم دست هایم را باز کن بعد ببین چی بلاهی برسرت می آورم. 
ــ پرویز: بس کن دختر، ببین عفت همرایت مزاح ندارم فراموش نکن تو یک دختر هستی.. به مطلب رسیدی دیگر یا نه؟ 
ــ عفت: با حرف پرویز حس ترس بر تمامی بدنم رخنه کرد، آب دهنم را قورت دادم و التماس کنان گفتم لطفاً بگذار بروم، از من چه می خواهی، لطفاً پدرم نگرانم است.
ــ پرویز: من از تو فقط تورا می خواهم می فهمی، می خواهم همسرم شوی، شاید انسان بدی باشم، شاید انسان هوس باز و چشم چرانی بوده باشم، اما اگر تو بخواهی بهترین انسان می شوم،که تو آرزویش را داری، حرفم را قبول کن، وعده می دهم که اذیتت نکنم، اما اگر کاری کنی خلاف میل من، باز خود دانی، حالا دستانت را باز می کنم به آرامی به روی ورق امضا می کنی
ــ دستانش را باز کردم ورق را به دستش دادم، عفت بی حرکت نشسته بود و گریه می کرد، برایش گفتم عجله کن امضاء کن اما تکانی نمی خورد با صدای بلند تر داد زدم عفت با تو ام!  اما عفت با یک حرکت غافلگیرم کرد..


باقلم صبا صدر

ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
اینجا کجا است؟ چرا نمی توانم تکان بخورم دور و برم را نگاه کردم چشمانم به پرویز خورد دلم از جا کنده شد، بیاد آوردم که من پشت آب به چشمه رفته بودم، اتفاقات یکایک بیادم آمد، ترسیدم می خواستم چیغ بزنم اما با دستمال دهنم بسته بود، دستانم نیز بسته بودند، پرویز با…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت_هفتم

ــ عفت: پرویز ازم خواست تا سند بردگی خودم را به دست های خود امضاء کنم، و خودم را غرق در بدبختی بسازم، اما توانی نداشتم در دلم خدا را یاد می کردم چون فقط خداوند حاضر و ناظر حالم بود، پرویز داد زد که عجله کنم اما من ورق را پیش چشمانش پاره کردم و به رویش زدم.. 
پرویز گفت: توچی کار کردی دختر نادان حااا؟ وبه سویم حمله کرد و گفت، خودت خواستی، تا حالا نخواستم آسیبی برایت بزنم اما مجبورم کردی، آهسته آهسته نزدیکم می شد، از چادرم گرفت از شدت ترس تمامی بدنم می لرزید، خدا را یاد کردم و با تمامی قدرتم اورا پس زدم چادرم بر دستش ماند اما باز هم بلند شد تا نزدیکم شود، به عقبم نگاه کردم، خانه پر از چوب های بزرگ و شاخه های خشک بود، چوب بزرگی را گرفتم و محکم بر سر پرویز کوبیدم که به زمین افتید، و از آن خانه فرار کردم، دویدم آنقدر به شدت می دویدم تا از آنجا دور شوم، 
می ترسیدم اما می رفتم، وحشت داشتم دست و پایم می لرزید اما فرار می کردم، قلبم می سوخت اما می دویدم، چشمانم و گونه هایم از شدت گریه می سوخت اما می گریختم.
نفسم بریده بود راه زیادی را دویده بودم دیگر توانی برایم نمانده بود نمی دانستم در کجا هستم شبی تاریک بود که فقط روشناییش با مهتاب خلاصه می شد، میان راه ایستادم خم شدم و دست هایم را به زانو هایم گذاشتم کمی نفس گرفتم، تشنه شده بودم اما بیشتر گرسنه بودم، دلم ضعف می کرد اما نباید می ایستادم باید می رفتم تا خودم را نجات دهم، یک جایی رسیدم که شبیه جنگل بود همه جا خلوت بود، اینکه مطمئن شدم حالا قرار نیست پیدایم کند دست از دویدن کشیدم و کنار درختی نشستم، می ترسیدم از تاریکی شب، اما بیشتر از اتفاقات چند دقیقه قبل می ترسیدم، اگر پرویز مُرده باشد من قاتل شدم، اما برای اینکه خودم را از بی عزتی نجات دادم خوشحال بودم، اگر مقاومت نمی کردم و خودم را نجات نمی دادم... اگر آن انسان کثیف به مرادش می رسید.. نه نه حتی فکرش تنم را مور مور میسازد و حالم را به هم می زند.
خدارا بابت اینکه من را از دست پرویز نجات داد و نگذاشت دامن پاکم لکه دار شود شکر گذارم، به پدرم و مادر بزرگم فکر می کردم چقدر نگرانم شده باشند، دلم اتاقم را می خواست سرم را بلند کردم به آسمان نگاه کردم آسمانی که همانند دلم گرفته است، و مهتابی که همانند من تنهاست، با چشمان پر اشک گفتم.
خدایا این سرنوشت حقم نبود! این آواره شدن حقم نبود، این همه عذاب برای نجات خودم این همه درد حقم نبود، با گفتن هر کلمه اشکم فوران می کند، قلب و روحم آزرده است، از زمین و زمان گلایه دارم، نگران بودم نگران فردا که نمی دانم چی می شود.
نگران فردای که از امروزش تاریک تر خواهد بود. شاید مردم روستا آگاه شوند و یا هم همه مردم فکر کنند که من با کسی فرار کرده ام، درین روستای مردسالار همیشه وقت زن مجرم شمرده می شود با آنکه بی گناه باشد، یا خدا!
نگذار سر پدرم نزد مردم خم شود، قامتش خم شود، با آنکه من کاری نکردیم اما حرف های مردم... یا خدایا چی می شود قبل از اینکه کسی خبر شود به خانه برسم، نمی توانم به این تاریکی جایی بروم، پرویز اگر زنده باشد و پیدایم کند؟
نه نه خدایا خودت ازین دلهره طاقت فرسا نجانم بتی ای کاش یک کابوس بد باشد و بیدار بشوم، نمی دانم در کجا هستم و از کدام راهی به اینجا رسیدم،بهتر است شب را به همینجا صبح کنم، به لباس هایم نگاه کردم به اثر درگیری سر شانه ام آستینم پاره شده بود، ای واااای چادرم، من که چادر بر سر ندارم، خداوند ازت نگذرد پرویز حالا چه کار کنم؟ خدایا خودت نجاتم بده، نمی دانم چقدر زمان بیدار بودم صدای گرگ ها از دور ترسم را دوچند ساخته بود اما نمی دانم چی زمانی خوابم برد....
ــ پرویز: سرم درد شدیدی داشت دستم را به پیشانی ام بردم نمناک شد از پیشانی ام خون جاری بود باز دیدن خون همه اتفاقات چند لحظه قبل بیادم آمد به مشکل بلند شدم، عفت نبود فرار کرده بود، اما چادرش به روی زمین افتیده بود، آه عفت پس فرار کردی، تا کجا فرار خواهد کردی، چادرش را گرفتم برسرم بسته کردم تا خون که از سرم جاری بود توقف کند، به راه افتادم خیلی گشتم اما اثری از عفت نبود، درین تاریکی شب کجا رفتی می دانم همرایت چی کار کنم یکبار پیدایت کنم.
تا نیمه های شب گشتم همه جا را پالیدم از هر راهی رفتم پیدایش نکردم یکی دو ساعتی توقف کردم، درد سرم امانم را بریده بود، اما باید عفت را پیدا می کردم گمان نمی کنم راه خانه را پیدا کرده باشد.
به مسیر که طرف جنگل راه داشت در حرکت شدم، هیچ کسی نبود می ترسیدم صدای عوعو سگ ها ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد، عفت کجاستی؟ باید قبل از روشن شدن هوا پیدایش کنم، وگرنه رسوای روستا خواهد شدم، اگر آن دختر به خانه برگردد؟
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_هفتم ــ عفت: پرویز ازم خواست تا سند بردگی خودم را به دست های خود امضاء کنم، و خودم را غرق در بدبختی بسازم، اما توانی نداشتم در دلم خدا را یاد می کردم چون فقط خداوند حاضر و ناظر حالم بود، پرویز داد زد که عجله کنم…
نه نمی گذارم چنین شود.
روان شدم و همه جا را گشتم تا صبح جستجو کردم هوا رو به روشن شدن بود اما درست حسابی روشن نشده بود، چشمم از دور به درختی افتاد که کسی به آن تکیه داده بود، نزدیک شدم باورم نمیشد عفت بود به درخت تکیه کرده خواب بود، لبخند دندان نمایی زدم و آهسته آهسته نزدیک رفتم درست در مقابلش نشستم خیلی عمیق خواب بود چادرش را از سرم باز کردم و منتظر ماندم تا خودش بیدار شود، دیگر فقط یک راه مانده بود می دانستم چی کار کنم، امروز یا این دختر از من می شود یا از خاک. چشمانش را باز کرد تا در مقابلش من را دید چیغ زد، با صدای عفت پرنده های روی شاخه ها به هوا بلند شدند، باز هم با همان لبخند دندان نمای خود به سویش دیدم و گفتم، به کجا فرار میکنی حاااا؟!
عفت خودش را مچاله کرد و با دستانش صورتش را پوشاند و گریه می کرد که لطفاً دست از سرم بردار ازینجا برو.
اما با آن چادر دستان عفت را بسته کردم و از بازویش گرفتم و بلندش کردم و کشان کشان به سوی روستا از عقبم در حرکت آوردم؛

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
نه نمی گذارم چنین شود. روان شدم و همه جا را گشتم تا صبح جستجو کردم هوا رو به روشن شدن بود اما درست حسابی روشن نشده بود، چشمم از دور به درختی افتاد که کسی به آن تکیه داده بود، نزدیک شدم باورم نمیشد عفت بود به درخت تکیه کرده خواب بود، لبخند دندان نمایی زدم…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت هشتم

این عفت با آن عفت شب خیلی فرق داشت، هیچ قدرتی نداشت تا از خود دفاع کند، دانستم گرسنه است اما بی خیال شدم، به من چه؟ حالا که قبول نکرد مجبورم برای نجات خود چنین کنم، روان شدم به سوی منزل مامایم غفار خان، به خانه خان رسیدم و عفت را با همه توانم به روی زمین انداختم که صدای آخ گفتنش بلند شد، با صدای بلند داد زدم، خان صاحب و همه جمع شوید، دیری نگذشت که خان با همسرش و فرزندانش از خانه بیرون شدند همه خدمه ها نیز جمع شدند و به حالت من و عفت به تعجب نگاه می کردند، همه منتظر بودند تا من حرف بزنم.
ــ عفت: چشم باز کردم مقابلم پرویز نشسته بود و لبخند می زد نفسم بند آمد، گمان کردم قلبم از جا کنده شد، نه امکان ندارد این چگونه طالع است ،من را چطور پیدا کرد؟ دستانم را بسته و باخود کشاند، نمی دانستم می خواهد چی کار کند دیگر توان گریز نداشتم، دلم ضعف می کرد، قوتی برایم نمانده بود تا خودم را نجات دهم، به قریه رسیدیم دیگر دانستم بلای خطرناک تر در انتظارم است، پرویز من را به خانه خان برد و به روی زمین انداخت، از درد به خود مثل مار تاب خوردم، پرویز همه را صدا زد و گفت
ــ پرویز: صدا زدم آهای خان صاحب بزرگ، غفار خان کسی که هر فرد قریه با شنیدن اسم شما از ترس راه خود را گم می کند، من شما را قدرتمند تر و با سیاست تر از اینها فکر می کردم، می گفتم در جایی که غفار خان مامای من حکمرانی کند، هیچ کسی جرات نمی کند خلاف قوانین عمل کند، اما گمانم اشتباه می کردم، با آن همه قوانین شما چگونه چنین دختران روسپی با خیال راحت و بدون ترس به خواسته های کثیف شان عمل می کنند حاااا؟
ــ غفار خان: خیریت باشد پرویز خان درین وقت بامداد چه خبر است، این دختر کیست و چرا شما هردو به این حالت هستید؟!
ــ عفت: با شنیدن اسم روسپی که پرویز خدا ناترس بالایم گذاشت، قلبم درد می کرد، هدفش را دانستم، چگونه می تواند با دانستن پاکی من تهمت به این بزرگی ناپاکی را بالایم بزند، می توانستم بلا های که چند لحظه بعد بالایم بیاید را حدس بزنم....
ــ پرویز: این همان دختری است که من را تحت تاثیر عشوه و ادا هایش قرار داد، اما من چه کار کردم از راه درست و حلال خواستم به پیش بروم مادرم را به خواستگاری اش فرستادم اما این دختر رد کرد چون خواسته های شُوم بر سر داشت، وقتی من منصرف شدم و بی خیال شدم، دیروز شام می خواستم به طرف خانه بروم این دختر بر سر راهم قرار گرفت و گفت می خواهد همرایم صحبت کند، گفتم بفرما هرچه می گویی زود تر بگو من کار دارم می روم، اما با لحن تحدید آمیز برایم گفت، اگر هرچی می گویم قبول نکنی همه مردم روستا را برسرت خبر می کنم و می گویم می خواهی من را اذیت کنی، من که از تهمت ناحق می ترسیدم چون من یک خان زاده ام گفتم درست است بفرما چی می خواهی؟ این دختر گفت به باغ برویم و من را به باغ برد و حرف های بدی زد و خواسته های کثیفی داشت من که عصبانی شدم و خواستم به خانه برگردم با چوب به سرم زد و خیلی حرف های ناسزا برایم گفت و به زبان خود اقرار کرد که این دختر روسپی است و این بار اولش نیست که کسی را تحدید می کند، ازم خیلی پول زیادی خواست، من نیز عصبانی شدم و آنرا به زور به اینجا آوردم می خواهم هرچه زود تر این لکه ننگ را از روی زمین بردارید..
غفار خان: هیچ یک حرف های پرویز برایم قابل قبول و باور نبود، می دانستم سراسر دروغ می گوید، چون پرویز خواستار این دختر بود و می دانستم این دختر بی گناه است و اما برای نجات آبروی خانواده ام باید به نفع پرویز حکم می کردم واین دختر باید قربانی این دروغ می شد، وگرنه با این کار خواهر زاده ای نادانم آبرویم می رفت، با آواز بلند صدا زدم همه مردم را به میدان محکمه جمع کنید موضوع جدی و ناموسی است برای شان بگویید در دادگاه صحرایی حکم می کنم، همه اهالی روستا باید حضور داشته باشند. این دختر را ببرید و تا مردم جمع می شوند در زندان ببندید.
ــ عفت: خدایا گناهم چیست؟ چرا اینگونه مجازاتم می کنی؟ همه حرف های دروغ پرویز همانند خنجری بود برقلب زخمیم فرو می رفت، من را بردند و در یک تاریکی قفل کردند؛
ــ پرویز: زیاده روی کردم با آنکه می دانستم عفت بی گناه و پاک است اما خیلی تهمت سنگین بالایش زدم و حکم مرگ آنرا صادر کردم نمی خواستم چنین دروغ بزرگی بگویم اما چیزی جز این بر ذهنم نیامد، مجبور بودم سکوت کنم می دانم درین روستا بر چنین جرم حکم سنگسار را می دهند، کم کم عزاب وجدان می گرفتم اما حالا گپ از گپ گذشته؛
ــ محمد: امشب دخترم به خانه ام نبود، خانه ای که تبدیل به ماتم سرا شده بود من و مادرم تمام شب خون دل خوردیم همه جا را گشتم عفت نبود، چشم به در دوخته بودم تا دخترم با لبخند همیشگی اش وارد شود اما خیالی بیش نبود.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم این عفت با آن عفت شب خیلی فرق داشت، هیچ قدرتی نداشت تا از خود دفاع کند، دانستم گرسنه است اما بی خیال شدم، به من چه؟ حالا که قبول نکرد مجبورم برای نجات خود چنین کنم، روان شدم به سوی منزل مامایم غفار خان، به…
آه عزیز دلم! آه دختر یکدانیم کجاستی جان پدر؟
چی بلاهی برسرت آمده؟ یک شب برسرم یک سال گذشت مادرم که خود را از دست داده و متواتر ناله می کند، دختر نازدانه ام کجایی نمی دانی که نبودنت پدرت را از بین می برد؛
صبح شد و از خانه خارج شدم تا باز هم به دنبال دخترم بگردم، از مردم قریه شنیدم که امروز محکمه صحرایی گرفته می شود و قرار است کسی مجازات شود، خان همه مردم را خواسته، بیخیال این موضوع شدم تنها دغدغه من دخترم بود که باید پیدایش می کردم.
ــ عفت: من را به میدان که قرار بود مجازات شوم بردند، خیلی از مردم جمع شده بودند، با دیدن من خیلی ها شوکه شدند که من به چه جرمی امروز مجازات می شوم، مادر بزرگم و پدرم حضور نداشتند، خدایا کمکم کن، ای کاش این همه یک خواب بیش نباشد، و بیدار بشوم.
نگاه های سنگین مردم را به روی خودم حس می کردم، یکی می گفت گناه این دختر چیست؟
ای کاش می شد ثابت می کردم که بی گناه مجازات می شوم، یکی می گفت باورم نمی شود که این دختر خُرد سال بدکاره باشد، حتما جزایش مرگ است، ازین میان چشمم خورد به غزل که تازه از راه رسید، تا من را دید چیغ زد و به سوی کوچه ای ما دوید دانستم به خانه ای ما می رود، دلم ضعف می کرد به مشکل تحمل می کردم، شاید چند ساعتی دیگر زنده باشم.
خان رسید از عقبش پرویز و چندین ریش سفیدان قریه نیز رسیدند، خان در جایگاه که مربوطش می شد قرار گرفت و رو به مردم نموده حرف های پرویز را تکرار کرد و چند تهمت دیگری را هم بالایم بست، و چندین شخص دیگر به دروغ شاهدی دادند که من را با پرویز دیده اند، خدایا مگر اینها انسان اند؟ آیا وجدان ندارند، چگونه می توانند چنین بد باشند؟
دیگر ترسی نداشتم از مرگ نمی ترسیدم فقط به پدرم فکر می کردم، بخاطر من پدر و مادر بزرگم را چیزی نشود، با آنکه بی گناه هستم اما باعث شدم سر پدرم پیش مردم روستا خم شود.
آه خدایا میبینی؟
ــ غفار خان: برای همه مردم قضیه را بازگو کردم و چندین شخص را مجبور کردم تا به دروغ شاهدی بدهند تا بتوانم بدون اینکه جنجالی برای پرویز خلق شود این موضوع را بسته کنم، مطابق قوانین این روستا جزای زن روسپی فقط سنگسار بود و حکم سنگسار آنرا دادم و پرویر بار دگر شاهدی داد و گفتم این دختر در مقابل همه اهالی روستا باید سنگسار شود تا درس عبرت باشد به دیگران..
ــ غزل: با دیدن عفت در میدان مجازات با آن وضعیت ندانستم چی کار کنم باورم نمی شد چی بلاهی برسر دوستم آوردند، دانستم همه کار پرویز است، آی عفت کم طالع مه قربانی هوس یک نامرد شدی. با عجله به سوی خانه کاکا محمد در حرکت شدم تا به کاکا محمد و خاله کریمه احوال بدهم، شاید بی خبر بودند، هنوز تعداد زیاد مردم جمع نشده بودند به خانه شان رسیدم، خاله کریمه به روی حویلی نشسته و گریه می کرد، با صدای لرزان گفتم خاله! عفت را مجازات می کنند، عجله کنید، خاله کریمه با آنکه نمی دانست موضوع چیست تا اسم عفت را شنید با عجله از خانه بیرون شد و برایش گفتم باید در میدان برویم، حالت خاله کریمه قابل بیان نبود، با آن سن و سال باید درد از دست دادن نوه اش را می دید؟ خدایا چقدر سخت است، کاش عفت مجازات نشود دوست عزیزم خواهر مهربانم این سرنوشت بد حقت نبود، این بی عدالتی حقت نبود. خاله کریمه با آنکه نمی توانست به سرعت برود اما گریه کنان چنان به سرعت می رفت که در مسیر راه چندین بار نقش بر زمين شد اما باز هم گریه کنان بلند می شد و راه می رفت...
ــ محمد: بار دیگر همه جا را گشتم اثری از دخترم نبود، همه مردم به سوی میدان محکمه قریه روان بودند و می گفتند حکم سنگسار دختر را دادند، در دلم ترسی ایجاد شد یکی از مردان را ایستاده کردم و پرسیدم، در میدان چی خبر است؟ آن مرد گفت
ــ دقیق نمی دانم برادر شنیدم که دختری را سنگسار می کنند.
ــ محمد: با حرف آن مرد دویدم به سوی میدان دعا می کردم آن چیزی که فکر می کردم نباشد، آن دختر عفت من نباشد، نه ممکن نیست دختر من کاری نکرده،
آه دخترم! کجاستی جان پدر؟ به میدان رسیدم مردم را یکایک دور می کردم تا بتوانم چهره آن دختر را ببینم، با دیدن عفت به آن حالت گمان کردم کسی با خنجر به قلبم زد، دست به قلبم بردم باورم نمی شد!
عفت من بی گناه است اینجا چه می کند؟ با قدم های سست به سوی دخترم روان شدم، عفت تا من را دید به گریه افتاد، دویدم تا دخترم را از بند آزاد کنم اما افراد خان من را محکم گرفتند، چیغ کشیدم که دختر من بی گناه است آزادش کنید، اما حکم سنگسار اش را دادند، مادرم تا آن وضعیت را دید از حال رفت
عفت با صدای بلند مرا صدا می زد، پدر نجاتم بتی من بی گناه هستم بالایم تهمت بستند پدر دخترت کاری نکرده لطفا نجاتم بتی پدررررررر..

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
آه عزیز دلم! آه دختر یکدانیم کجاستی جان پدر؟ چی بلاهی برسرت آمده؟ یک شب برسرم یک سال گذشت مادرم که خود را از دست داده و متواتر ناله می کند، دختر نازدانه ام کجایی نمی دانی که نبودنت پدرت را از بین می برد؛ صبح شد و از خانه خارج شدم تا باز هم به دنبال دخترم…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت نهم

ــ غفار خان: آهای مردم قریه آماده سنگسار کردن این لکه بدنامی قریه باشید، رو به آن دختر کردم و گفتم کلمه شهادت را بخوان.
اما آن دختر با آواز بلند گفت صبر کنید، با آنکه گریه می کرد التماس کنان گفت!
ــ عفت: صبر کنید لطفا من قبل از مرگ خواسته ای دارم به عنوان آخرین خواسته لطفاً رد نکنید لطفا.
ــ غفار خان: چه می خواهی؟
ــ عفت: می خواهم قبل از مرگ نمازم را ادا کنم لطفا چند دقیقه ای وقت دهید، بگذارید آخرین نمازم را ادا کنم.
ــ غفار خان: درست است ده دقیقه یی صبر می کنیم، چه زود چه دیر جزایت را می بینی حالا چند دقیقه یی حرفی ندارد.
ــ عفت: با آنکه توانی نداشتم دلم ضعف می کرد، بر روی دو زانو نشستم و با خاک روی زمین تیمم کردم، چادرم را برسرم چنان پیچیدم که موهایم نمایان نشود، رو به قبله نشستم و نمازم را ادا کردم، دانستم آخر خط است و آخرین نمازم را به شوق ادا کردم، احساس سبکی می کردم، بعداز ختم نماز دستانم را به سوی آسمان بلند کردم و به آواز بلند گفتم.
«خدایااااا! می بینی با من چه کردند؟ خدایا تو که می دانی و از پاک دامنی من آگاهی، پس چرا سکوت کرده ای؟ از مرگ نمی ترسم، مرگ حق است، اما اینگونه مرگ حقم نبود، مگر گناهم چی بود که اینگونه تهمت بالایم بستند؟ خدایا چرا امروز در برابر این بی عدالتی سکوت کرده ای؟ برای اینکه قرار است بمیرم، نگران نیستم، برای این نگرانم که چرا ظالم بر مظلوم پیروز می شود؟! امروز من فردا بالای یکی دیگری چنین تهمت می شود، من امروز شهید می شوم، خودت می دانی پاکم همه چیز نزد تو آشکار است که من بی گناهم.
خدایا خواهشی ازت دارم، می خواهم درین دنیا آخرین قربانی بی عدالتی من باشم! دیگر هیچ دختری اینگونه مورد ظلم و ستم ظالمان قرار نگیرد، هیچ ظالمی بر مظلوم پیروز نشود، خودت به آنانی که این ظلم را در حق دختران انجام می دهند توفیق عنایت فرما »
بلند شدم و رو به مردم کردم اکثر مردم با چشمان پر اشک به سویم می دیدند، و آنهای که من را نمی شناختند اما باورمند به بی گناهی من بودند گریه می کردند، و بعضی از مردم بی آنکه بدانند قضاوت می کردند که این دختر هرچه زود تر باید نابود شود.
نگاهی به سوی پرویز انداختم، با چهره پریشان به سویم نگاه می کرد، به آواز بلند گفتم.
ــ پرویز خان این را بدان که جهان دارِ مکافات است، امروز تهمت ناپاکی بالایم بستی با آنکه نتوانستی به اهداف کثیفت برسی و من را به کام مرگ کشاندی گمان می کنی آه مظلوم بی پاسخ می ماند؟ امروز خداوند در برابر بی عدالتی سکوت کرده اما بدان آنچه در حق من انجام داده ای و آنچه برسر پدرم آورده ای روزی بالای خودت خواهد آمد، این را بدان چوب خدا بی صداست!، یعنی من امروز اگر ببخشمت. خدا تورا می بخشد؟ گیریم من از آنچه که تو بامن کردی گذشتم، یا اینکه تهمت بستن هایت را ببخشم، خدا می گذرد از تو؟
شاید من امروز قبل از مرگ همه اینها را ببخشم ، ولی خدا باید حواسش باشد که بجای من نبخشد دلیل حال خراب و دل شکسته ام را!
گناهم فقط همین است که نگذاشتم دستت بمن برسد، و با تمامی توانم از خودم دفاع کردم، ولی چون من دخترم باید مجازات شوم
دلم از بی عدالتی این دنیا سخت گرفته است، آره ما مجبور هستیم زیر بار منت مردان باشیم، یک مرد بخواهد لبخند مان را برای همیشه خواهد گرفت بدون اینکه حتی کلمه ای از زبانت بیرون شود تو را محکوم به بی عزتی می کنند،
آیا این بی عزتی است یا بی عدالتی؟ در حالی که هیچ گناهی نداری.
من زنم، من دخترم می خواهم زندگی کنم نه سنگسار، می خواهم خوش باشم نه جگرخون، این بی انصافی حقم نیست نیست، من زنم نه برده، نه وسیله، من زنم نه آله یی دست مرد، گناهم همین است که نگذاشتم قربانی هوس یک مرد شوم؟
اگر من امروز سنگسار شوم قبل از آن برای همه دختران می گویم، نگذارید بخاطر هوس یک نامرد زندگی شما و هم جنس های تان از بین برود مبارزه کنید حتی اگر باعث نابودی شود حتی اگر به قیمت جان تان تمام شود نگذارید ظالم پیروز شود
و شما مردان قریه، برای شما می گویم. آیا خود شما از بطن یک زن زاده نشده اید؟ چگونه می توانید ظلمی را برسر دختران و همسران تان روا دارید، و به آنچه ندیده اید! ندیده لبیک می گویید و قضاوت می کنید، پس فرق شما و کافران قبل از اسلام چیست؟ آنها دختران شان را زنده به گور می کردند اما شما دختران تان را زنده به زور می کنید!
در سخنانم آنقدر درد عمیق وجود داشت که گویا زمان متوقف شده بود و همه به حرف های من گوش سپرده بودند، همه زنان و دختران به گریه افتاده بودند، ادامه دادم، این ظلم بزرگی است، به ولا که بزرگ است، اما قسم است که ما تقصیری نداریم باور کنید، اگر دست خودما می بود همه ما دختران پسر بودن را انتخاب می کردیم نه اینکه از دختر بودن بد مان بیاید نه!
2024/06/26 04:55:37
Back to Top
HTML Embed Code: