قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک ✨♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگار توانایم♥✨ رمان: لاله ای کوچک نویسنده: محرابی قسمت: هشتم _آرمین: به به لاله خانوم این وقت شب با ماه خلوت کردی _لاله: تو دیگه اینجا چیکار میکنی نخوابیدی؟؟ _آرمین: نه بابا، من این موقع نمی خوابم…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
♡با نام تو شروع میکنم خداوند مهربانم♡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: نهم
کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم..
_لاله: نمیشه آرمین این چیزی نیست که بشه دو روزه تصمیم گرفت، اصلا چطوری به این نتیجه رسیدی؟
مگه تو نبودی که حتی به مرگ پدرم نیومدی پیشم تسلیت بدی؟ حتی پشت سرتم نگاه نکردی، تو و بابا بزرگ رفتین پی خودتون و نگفتین من چی میاد سرم
الانم توقع داری با عشق ازت پذیرایی کنم؟
_آرمین: میدونم اما تو از هیچی خبر نداری لاله، از هیچی خبر نداری..
_لاله: بگو که بفهمم چیه که نمیدونم؟
_آرمین: هوا سرد شده بریم بخوابیم، شب خوش لاله...
نذاشت حرف بزنم و رفت داخل، شوکه شدم هیچی نگفت و غمگین نگاهم کرد، آرمین چیزی رو پنهون میکنه ازم، چون واقعا درک این موضوع برام مشکله، یعنی چی که بهش جواب مثبت بدم، از کجا معلوم اینا نقشه نباشه واسه به دست آوردن سهم ارث من.
نمیدونم خیلی گیجم واقعا نمیدونم چی کنم چی بگم.
برم بخوابم بهتره.
رفتم داخل و رسیدم نزدیک اتاقی که قرار بود. تا وقتی اینجام اونجا مستقر باشم، از اتاق روبرو صدای فلوت میومد. تعجب کردم این وقت شب اونم از این اتاق، نزدیک شدم و از لای در نگاه کردم. با چیزی که دیدم تعجب کردم. آرمین کنار پنجره وایستاده و به بیرون زل زده و داره فلوت میزنه، چنان با غم آغشته بود صداش که هرچی غم و غصه داشتی یهو فوران کرده و از چشمهات جاری میشد. نمیدونم چند دقیقه وایستاده بودم و زل زده بودم بهش و گوش میدادم وقتی که تموم شد به خودم اومدم، و متوجه شدم که صورتم با اشک شسته شده، اصلا باورم نمیشه انقدر اشک ریخته باشم. سرمو بلند کردم و نگاه کردم به طرف آرمین، اونم چشمهاش اشکی بود. و داشت گریه میکرد. از این حجمی از غم که تو چشمهاش بود. غمگین شدم، یعنی چیشده که انقدر داره اذیتش میکنه و باعث اشک هاش میشه. سر شکسته و ناراحت برگشتم به اتاقم، و لامپ و خاموش کردم و خوابیدم.
صبح با صدای بابا بزرگ بیدار شدم.
_بابابزرگ: لاله بلند شو دخترم، بلند شو باید با من و آرمین بیایی شرکت بلند شو دخترم..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
♡با نام تو شروع میکنم خداوند مهربانم♡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: نهم
کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم..
_لاله: نمیشه آرمین این چیزی نیست که بشه دو روزه تصمیم گرفت، اصلا چطوری به این نتیجه رسیدی؟
مگه تو نبودی که حتی به مرگ پدرم نیومدی پیشم تسلیت بدی؟ حتی پشت سرتم نگاه نکردی، تو و بابا بزرگ رفتین پی خودتون و نگفتین من چی میاد سرم
الانم توقع داری با عشق ازت پذیرایی کنم؟
_آرمین: میدونم اما تو از هیچی خبر نداری لاله، از هیچی خبر نداری..
_لاله: بگو که بفهمم چیه که نمیدونم؟
_آرمین: هوا سرد شده بریم بخوابیم، شب خوش لاله...
نذاشت حرف بزنم و رفت داخل، شوکه شدم هیچی نگفت و غمگین نگاهم کرد، آرمین چیزی رو پنهون میکنه ازم، چون واقعا درک این موضوع برام مشکله، یعنی چی که بهش جواب مثبت بدم، از کجا معلوم اینا نقشه نباشه واسه به دست آوردن سهم ارث من.
نمیدونم خیلی گیجم واقعا نمیدونم چی کنم چی بگم.
برم بخوابم بهتره.
رفتم داخل و رسیدم نزدیک اتاقی که قرار بود. تا وقتی اینجام اونجا مستقر باشم، از اتاق روبرو صدای فلوت میومد. تعجب کردم این وقت شب اونم از این اتاق، نزدیک شدم و از لای در نگاه کردم. با چیزی که دیدم تعجب کردم. آرمین کنار پنجره وایستاده و به بیرون زل زده و داره فلوت میزنه، چنان با غم آغشته بود صداش که هرچی غم و غصه داشتی یهو فوران کرده و از چشمهات جاری میشد. نمیدونم چند دقیقه وایستاده بودم و زل زده بودم بهش و گوش میدادم وقتی که تموم شد به خودم اومدم، و متوجه شدم که صورتم با اشک شسته شده، اصلا باورم نمیشه انقدر اشک ریخته باشم. سرمو بلند کردم و نگاه کردم به طرف آرمین، اونم چشمهاش اشکی بود. و داشت گریه میکرد. از این حجمی از غم که تو چشمهاش بود. غمگین شدم، یعنی چیشده که انقدر داره اذیتش میکنه و باعث اشک هاش میشه. سر شکسته و ناراحت برگشتم به اتاقم، و لامپ و خاموش کردم و خوابیدم.
صبح با صدای بابا بزرگ بیدار شدم.
_بابابزرگ: لاله بلند شو دخترم، بلند شو باید با من و آرمین بیایی شرکت بلند شو دخترم..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک ♡با نام تو شروع میکنم خداوند مهربانم♡ رمان: لاله ای کوچک نویسنده: بانو سراج قسمت: نهم کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم.. _لاله: نمیشه آرمین این چیزی نیست که بشه دو روزه تصمیم گرفت، اصلا چطوری به این نتیجه رسیدی؟ مگه…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
?با نام پرودگارم شروع میکنم🩷
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده:سراج
قسمت: دهم
_بابابزرگ: لاله با توعم دخترم زود باش دیگه همین الانشم ساعت هشت شده باید بریم شرکت بلند شو..
چشمهامو باز کردم و خیره شدم بهش..
_لاله: شرکت چیکار داریم بابا بزرگ من چرا باید با شما بیام؟ آرمین و ببرید فکر نکنم نیازی به من باشه.
_بابا بزرگ: دخترم تو و آرمین هر دو تمام دارایی من هستین، باید هر دو باشین برای سهم ارث باید حضور داشته باشی..
_لاله: ببین بابا بزرگ متوجه نیستین ، من نمی خوام از این ارث و میراث شما، ممنونم بابت لطف تون اما نمیخوام..
_بابا بزرگ: ببین لاله اگه تا الان هیچی نگفتم بخاطر این بوده که ناراحت نشی، اما این چیزی نیست که تو بخواهی یا نه، تا کی میخواهی دست و بال پدر بزرگ مادریت باشی، اون دایی الافت تا کی میخواد خرجتو بده؟ همین الانشم هیچ کدوم بهت زنگ نزدن بگن کی میایی، از خدا خواستن که نیستی، پدر بزرگتم عین من پیره، یه پاش لب گور، امروز فردا میمیره، بعدش چی؟
تکلیف تو چیه؟ تو باید از خودت یه کاری داشته باشی حدعقل یه خونه یه ماشین، یه کار خوب، درستم که نخوندی، اون دیپلمت به درد هیچی نمیخوره، باید یه کار خوب داشته باشی، اگه بیایی و سهم ارثت رو بگیری میتونی هر کاری بخواهی شروع کنی، حتی داخل خود شرکت کار کنی. پس لج بازی رو بزار کنار و بیا با من و آرمین..
_لاله: کسیکه خود منو گذاشت و رفت، و این چند سال خبری از نوه ای یتیمش نگرفت الان میخواد بهم کمک کنه؟ بابا بزرگ خودتم خوب میدونی که اگه من برات مهم بودم، اینهمه وقت منو اونجا نمیذاشتی بیایی خودت راحت زندگی کنی، تو حتی اون روزها توی چشمهام نگاه نمیکردی، لابد توهم منو مقصر مرگ خانوادم فکر میکنی..
_بابا بزرگ: نه دخترم تو مقصر نبودی، تو از هیچی خبر نیستی پس چیزی نمیخوام بشنوم، بیا دنبالم ما بیرون منتظرتیم..
تا خواستم حرف بزنم چشمهاشو ازم دزدید و رفت، غمگین بود، نمیدونم چرا هر بار که بحث مرگ شون میشه آرمین و بابا بزرگ سکوت میکنن و با غم و غصه بهم خیره میشن، یاهم فرار میکنن، کاش یکی حرفی بزنه و من بدونم گناه من این وسط چیه.
با ناراحتی آماده شدم و رفتم پایین، بابا بزرگ و آرمین بیرون بودن، وقتی نزدیک شدم دیدم بابا بزرگ به آرمین میگه..
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب.. اما اگر
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
?با نام پرودگارم شروع میکنم🩷
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده:سراج
قسمت: دهم
_بابابزرگ: لاله با توعم دخترم زود باش دیگه همین الانشم ساعت هشت شده باید بریم شرکت بلند شو..
چشمهامو باز کردم و خیره شدم بهش..
_لاله: شرکت چیکار داریم بابا بزرگ من چرا باید با شما بیام؟ آرمین و ببرید فکر نکنم نیازی به من باشه.
_بابا بزرگ: دخترم تو و آرمین هر دو تمام دارایی من هستین، باید هر دو باشین برای سهم ارث باید حضور داشته باشی..
_لاله: ببین بابا بزرگ متوجه نیستین ، من نمی خوام از این ارث و میراث شما، ممنونم بابت لطف تون اما نمیخوام..
_بابا بزرگ: ببین لاله اگه تا الان هیچی نگفتم بخاطر این بوده که ناراحت نشی، اما این چیزی نیست که تو بخواهی یا نه، تا کی میخواهی دست و بال پدر بزرگ مادریت باشی، اون دایی الافت تا کی میخواد خرجتو بده؟ همین الانشم هیچ کدوم بهت زنگ نزدن بگن کی میایی، از خدا خواستن که نیستی، پدر بزرگتم عین من پیره، یه پاش لب گور، امروز فردا میمیره، بعدش چی؟
تکلیف تو چیه؟ تو باید از خودت یه کاری داشته باشی حدعقل یه خونه یه ماشین، یه کار خوب، درستم که نخوندی، اون دیپلمت به درد هیچی نمیخوره، باید یه کار خوب داشته باشی، اگه بیایی و سهم ارثت رو بگیری میتونی هر کاری بخواهی شروع کنی، حتی داخل خود شرکت کار کنی. پس لج بازی رو بزار کنار و بیا با من و آرمین..
_لاله: کسیکه خود منو گذاشت و رفت، و این چند سال خبری از نوه ای یتیمش نگرفت الان میخواد بهم کمک کنه؟ بابا بزرگ خودتم خوب میدونی که اگه من برات مهم بودم، اینهمه وقت منو اونجا نمیذاشتی بیایی خودت راحت زندگی کنی، تو حتی اون روزها توی چشمهام نگاه نمیکردی، لابد توهم منو مقصر مرگ خانوادم فکر میکنی..
_بابا بزرگ: نه دخترم تو مقصر نبودی، تو از هیچی خبر نیستی پس چیزی نمیخوام بشنوم، بیا دنبالم ما بیرون منتظرتیم..
تا خواستم حرف بزنم چشمهاشو ازم دزدید و رفت، غمگین بود، نمیدونم چرا هر بار که بحث مرگ شون میشه آرمین و بابا بزرگ سکوت میکنن و با غم و غصه بهم خیره میشن، یاهم فرار میکنن، کاش یکی حرفی بزنه و من بدونم گناه من این وسط چیه.
با ناراحتی آماده شدم و رفتم پایین، بابا بزرگ و آرمین بیرون بودن، وقتی نزدیک شدم دیدم بابا بزرگ به آرمین میگه..
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب.. اما اگر
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک ?با نام پرودگارم شروع میکنم🩷 رمان: لاله ای کوچک نویسنده:سراج قسمت: دهم _بابابزرگ: لاله با توعم دخترم زود باش دیگه همین الانشم ساعت هشت شده باید بریم شرکت بلند شو.. چشمهامو باز کردم و خیره شدم بهش.. _لاله: شرکت چیکار داریم بابا…
👇ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🌸بازهم رب یکتا و یگانه ام شروع میکنم با نام زیبایت🌸
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب، اما فکر نکنم پسرم بهتره هیچی نگی و از خیر این ازدواج و عشق بگذری خودت میدونی که..
_آرمین: نمیشه بابا بزرگ تو میدونی من چی کشیدم، خودتم بهتر از من میدونی چیشده، لطفاً تو دیگه اصرار نکن بگذرم لطفاً ادامه ندین خودم یکاریش میکنم.
یعنی چی میخواد بگه، داشتن در مورد من حرف میزدن؟
_آرمین: عه لاله خوش اومدی، بیا بریم که داره دیر میشه زود باش دختر...
باهاشون همرا شدم و نزدیک شرکت که شدیم، بابا بزرگ گفت: دخترم هرچی که گفتم مو به مو انجام میدی لجبازی رو میزاری کنار، حرفهامو که شنیدی و میدونی هر چی میگم به صلاحته، پس با متانت کامل
رفتار کن و اصلاتت رو به رخ همه همکارا نشون بده دخترم.
_لاله: چشم بابا بزرگ قبوله هرچی شما بگین.
بعد از حرفم هر دو لبخند زدن و با هم داخل شرکت شدیم.
همه همکارای آرمین و شریک های بابابزرگ از اومدنم استقبال کردن. واقعا تعجب کردم از احترامی که به یک دختر نو جوون داشتن، مخصوصا به پدرم احترام خاصی قائل بودن. همه احترام منو داشتن.
یه آدم مسن به نام سعید آقا فقط اومده بود که منو ببینه پسرشم اینجا داخل شرکت سهام داشت، سعید آقا با پدرم همکار بودن و دوران نو جوانی بهترین رفیق های هم بودن وقتی منو دید خیلی گریه کرد به یاد پدرم و گفت خودمو تنها احساس نکنم.
و قرار شد مدتی کارها رو یاد بگیرم و بعد به طور رسمی شروع کنم به کار کردن، ارث بابا بزرگ به سه بخش تقسیم شد.
یک بخش اش رسید به من، یک بخش از آرمین و اون بخش سوم رو بابا بزرگ حرفی نزد که چیکار میکنه باهاش، آقای وکیل هم صحبتی نکرد راجبش، ماهم کنجکاوی نکردیم. برای من از اول هم مهم نبود.
چون وقتی این ارث به پدرا مون وفایی نکرد پس به ما هم خیری رو در پیش نداره.
اما یه چیزی منو مات و مبهوت خودش ساخته، چرا هیچ حرفی از عمو بهزاد زده نشد. یعنی بابا بزرگ بهش ارث نمیده؟ یا شایدم اون بخش سوم مربوط به عمو هست، اما اگه میبود میگفت که به عمو داده.
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🌸بازهم رب یکتا و یگانه ام شروع میکنم با نام زیبایت🌸
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب، اما فکر نکنم پسرم بهتره هیچی نگی و از خیر این ازدواج و عشق بگذری خودت میدونی که..
_آرمین: نمیشه بابا بزرگ تو میدونی من چی کشیدم، خودتم بهتر از من میدونی چیشده، لطفاً تو دیگه اصرار نکن بگذرم لطفاً ادامه ندین خودم یکاریش میکنم.
یعنی چی میخواد بگه، داشتن در مورد من حرف میزدن؟
_آرمین: عه لاله خوش اومدی، بیا بریم که داره دیر میشه زود باش دختر...
باهاشون همرا شدم و نزدیک شرکت که شدیم، بابا بزرگ گفت: دخترم هرچی که گفتم مو به مو انجام میدی لجبازی رو میزاری کنار، حرفهامو که شنیدی و میدونی هر چی میگم به صلاحته، پس با متانت کامل
رفتار کن و اصلاتت رو به رخ همه همکارا نشون بده دخترم.
_لاله: چشم بابا بزرگ قبوله هرچی شما بگین.
بعد از حرفم هر دو لبخند زدن و با هم داخل شرکت شدیم.
همه همکارای آرمین و شریک های بابابزرگ از اومدنم استقبال کردن. واقعا تعجب کردم از احترامی که به یک دختر نو جوون داشتن، مخصوصا به پدرم احترام خاصی قائل بودن. همه احترام منو داشتن.
یه آدم مسن به نام سعید آقا فقط اومده بود که منو ببینه پسرشم اینجا داخل شرکت سهام داشت، سعید آقا با پدرم همکار بودن و دوران نو جوانی بهترین رفیق های هم بودن وقتی منو دید خیلی گریه کرد به یاد پدرم و گفت خودمو تنها احساس نکنم.
و قرار شد مدتی کارها رو یاد بگیرم و بعد به طور رسمی شروع کنم به کار کردن، ارث بابا بزرگ به سه بخش تقسیم شد.
یک بخش اش رسید به من، یک بخش از آرمین و اون بخش سوم رو بابا بزرگ حرفی نزد که چیکار میکنه باهاش، آقای وکیل هم صحبتی نکرد راجبش، ماهم کنجکاوی نکردیم. برای من از اول هم مهم نبود.
چون وقتی این ارث به پدرا مون وفایی نکرد پس به ما هم خیری رو در پیش نداره.
اما یه چیزی منو مات و مبهوت خودش ساخته، چرا هیچ حرفی از عمو بهزاد زده نشد. یعنی بابا بزرگ بهش ارث نمیده؟ یا شایدم اون بخش سوم مربوط به عمو هست، اما اگه میبود میگفت که به عمو داده.
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#بانو_سراج
دلنوشته:
نویسنده: " سراج"
سه شنبه: 1403/8/15
یک شب دیدم یک پیام ناشناس آمده است.
با خود تعجب کردم. این وقت شب کیست؟ که پیام فرستاده، بلاخره نگاهی انداختم و دیدم؛ از طریق یک لینک ناشناس، که در کانال اشعار ام دوستان مانده بودند. یک نفر برایم، پیامی نوشته و فرستاده، شخصی که هیچ اطلاعاتی از او دیده نمی شد. فقط یک پیام فرستاده بود. منهم گفتم باشد. که بخوانم یک نفر چه یک نظری دارد. بخاطر کانال و اشعار و نوشتنی هایم، و با وجود اینکه نیستم، خواسته یک پیام را به من برساند و یک نظریه شخصی بدهد. وقتی پیام شان را باز کردم، و شروع کردم به خواندن؛ جملاتی که نوشته بود. به یاد دارم که بارها و بارها جملات را خواندم و بازهم ناچار شدم از جوابی که به او بدهم، آیا چی بگویم که نرنجد و باعث تنفر اش نشود؟ چی بگویم؟ که متوجه شود اشتباه می کند.
جوابی با متانت و اندکی خشم نهفته در گفته هایم به او دادم. اما خشم و ناراحتی و سر شکستگی در ذهن و قلبم باقی ماند. شاید چندین روز گذشته، اما من هنوز قلبم درد می کند. چرا؟ چون چنین حرفی را ساده گذشتم و حرف های دلم را به او شخص نگفتم، با خود گفتم: خدای نخواسته بدتر نشود و از عقیده های ما که حق هستند بد برداشت نکند و اشتباه فکر نکند. اما ذهن و قلبم و مدنیت توحید؛ و راه حق به من این اجازه را میدهد. که این را بیان کنم و آنچه مرا می آزارد را به طور، کلی جوابگو شده و توضیح دهم تا جاییکه حق دارم. امروز می خواهم جواب بدهم، اما می دانید چه نوشته بود در آن پیام؟ باشد تا از آن پیام بنویسم. متن نوشته به این ترتیب بود. " کانال ات زیاد بوی مذهب و دین می دهد. بطوری که، در بین اشعار آیات و حتی سوره های قرآنی نشر می شود. بجای این ها اشعار بیشتری بگذار از حافظ، سعدی، پروین اعتصامی، نیما یوشیج، خیام، و غیره به اشتراک بگذارید نه اینکه با دین و مذهب پیش بروید". و همین جملات بود که مرا واداشت، به امروز صحبت کردن در مورد اش،
ببینید چه نوشته بارها بخوانید. نمی دانم حسی که در من به وجود آورد شماهم آنطور حسی دارید بعد از خواندن یا نه اما باشد. که من دلایل ام را بیان کنم. " درست است کانال اشعار است. شعر های من، شاعران دیگر و مابقی مطالب ادبی، بنا بر علاقه ام؛ به اشعار این کانال را ساختم و با کمک و یاری دوستان پیش میبرم. اما اینکه کانال فقط شعر است. مبنی بر این نیست. که من اصالت دینی و مسلمه بودنم را به فراموشی سپرده باشم.
در کنار اشعار آیات و حدیث های مفید را میگذاریم که مبادا یادمان برود. از کجا آمدیم و به کجا می رویم، به اشتراک میگذاریم که دانستنی هاییکه نمی دانیم را بفهمیم و در کنار شعر اندکی از آن کتاب آسمانی و کلام الله بخوانیم، مگر نمیدانید که بهترین نویسنده جهان رب توانای ماست؟ پروردگار و همان خالق سعدی، خیام، پروین اعتصامی و غیره امثال اینان است. ربی که خالق اینان است و اگر هنر نوشتن و تفکر را به اینان نمی داد. امروزه ما شاهد دست نوشته های آنها نمی بودیم. آن خداوند است که دست داد؛ تا بنویسند و تفکر داد؛ تا به اندیشیدن ادامه دهند. همان آیات قرآنی؛ کلام پروردگاری است. که تو را خلق کرده. و به تو دست داده تا امروز اینگونه تایپ کنی؛ که از بنده های خالق ام بنویس نه از خودش؟ مگر نمیدانی؟ که این کلام الله بود. که تمام شاعران و ادیبان را شگفت زده ساخت و باعث شد همه حیرت زده و مات و مبهوت بمانند. از این جملات بی نقص و عیب قرآن کریم. مگر نمیدانی که تا کنون هیچ یک از نویسندگان و شاعران جهانی نتوانسته اند؛ به مانند آیات قرآن کریم بنویسند، همان هاییکه شما میگویید بجایش شعر بگذارید. شاید مرا بگویید مذهبی، شاید عقیده پرست، شاید بگویید فلسفه می بافم و یا هر چیز دیگر، اما من امروز این حق بالایم مانده بود که جواب بدهم و حدعقل از این توانایی هایم استفاده کنم و بنویسم هر آنچه که در نظرم درست است و خلاف اش را ثابت کنم. پس بیاییم احترام قائل شویم به وجود خود مان و به خلقت بی نقص مان، کدام شاعر تا کنون آدمی خلق کرده و یا کدام؟ شاعر تورا به راه حق و حقانیت کشانده و مانند کلام الله قلب و ذهنت را به سوی حقیقت کشانده. قربان آن رب بی مثال که امروزه به ما اختیاراتی را نصیب ساخته تا اینگونه جواب محبت الهی را بدهیم.
امیدوارم درک کنید نوشته ام را به هر حال من نوشتم و هر جمله با تک تک احساساتم نوشته شده. و می خواهم بیشتر و بیشتر کنار اشعار از آیات مفید کار برده و به اشتراک بگذارم تا بدانیم و هر بار بیشتر پی ببریم به آنچه الله تعالی فرمودند. مگر دعایی هم شود به درگاه الله متعال برای آن شاعران توانا جمله خیام و سعدی و مولانا و پروین اعتصامی و غیره شاعران..
و من الله توفیق..
خواهشاً نظر تان را کمنت کنید😊
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#بانو_سراج
دلنوشته:
نویسنده: " سراج"
سه شنبه: 1403/8/15
یک شب دیدم یک پیام ناشناس آمده است.
با خود تعجب کردم. این وقت شب کیست؟ که پیام فرستاده، بلاخره نگاهی انداختم و دیدم؛ از طریق یک لینک ناشناس، که در کانال اشعار ام دوستان مانده بودند. یک نفر برایم، پیامی نوشته و فرستاده، شخصی که هیچ اطلاعاتی از او دیده نمی شد. فقط یک پیام فرستاده بود. منهم گفتم باشد. که بخوانم یک نفر چه یک نظری دارد. بخاطر کانال و اشعار و نوشتنی هایم، و با وجود اینکه نیستم، خواسته یک پیام را به من برساند و یک نظریه شخصی بدهد. وقتی پیام شان را باز کردم، و شروع کردم به خواندن؛ جملاتی که نوشته بود. به یاد دارم که بارها و بارها جملات را خواندم و بازهم ناچار شدم از جوابی که به او بدهم، آیا چی بگویم که نرنجد و باعث تنفر اش نشود؟ چی بگویم؟ که متوجه شود اشتباه می کند.
جوابی با متانت و اندکی خشم نهفته در گفته هایم به او دادم. اما خشم و ناراحتی و سر شکستگی در ذهن و قلبم باقی ماند. شاید چندین روز گذشته، اما من هنوز قلبم درد می کند. چرا؟ چون چنین حرفی را ساده گذشتم و حرف های دلم را به او شخص نگفتم، با خود گفتم: خدای نخواسته بدتر نشود و از عقیده های ما که حق هستند بد برداشت نکند و اشتباه فکر نکند. اما ذهن و قلبم و مدنیت توحید؛ و راه حق به من این اجازه را میدهد. که این را بیان کنم و آنچه مرا می آزارد را به طور، کلی جوابگو شده و توضیح دهم تا جاییکه حق دارم. امروز می خواهم جواب بدهم، اما می دانید چه نوشته بود در آن پیام؟ باشد تا از آن پیام بنویسم. متن نوشته به این ترتیب بود. " کانال ات زیاد بوی مذهب و دین می دهد. بطوری که، در بین اشعار آیات و حتی سوره های قرآنی نشر می شود. بجای این ها اشعار بیشتری بگذار از حافظ، سعدی، پروین اعتصامی، نیما یوشیج، خیام، و غیره به اشتراک بگذارید نه اینکه با دین و مذهب پیش بروید". و همین جملات بود که مرا واداشت، به امروز صحبت کردن در مورد اش،
ببینید چه نوشته بارها بخوانید. نمی دانم حسی که در من به وجود آورد شماهم آنطور حسی دارید بعد از خواندن یا نه اما باشد. که من دلایل ام را بیان کنم. " درست است کانال اشعار است. شعر های من، شاعران دیگر و مابقی مطالب ادبی، بنا بر علاقه ام؛ به اشعار این کانال را ساختم و با کمک و یاری دوستان پیش میبرم. اما اینکه کانال فقط شعر است. مبنی بر این نیست. که من اصالت دینی و مسلمه بودنم را به فراموشی سپرده باشم.
در کنار اشعار آیات و حدیث های مفید را میگذاریم که مبادا یادمان برود. از کجا آمدیم و به کجا می رویم، به اشتراک میگذاریم که دانستنی هاییکه نمی دانیم را بفهمیم و در کنار شعر اندکی از آن کتاب آسمانی و کلام الله بخوانیم، مگر نمیدانید که بهترین نویسنده جهان رب توانای ماست؟ پروردگار و همان خالق سعدی، خیام، پروین اعتصامی و غیره امثال اینان است. ربی که خالق اینان است و اگر هنر نوشتن و تفکر را به اینان نمی داد. امروزه ما شاهد دست نوشته های آنها نمی بودیم. آن خداوند است که دست داد؛ تا بنویسند و تفکر داد؛ تا به اندیشیدن ادامه دهند. همان آیات قرآنی؛ کلام پروردگاری است. که تو را خلق کرده. و به تو دست داده تا امروز اینگونه تایپ کنی؛ که از بنده های خالق ام بنویس نه از خودش؟ مگر نمیدانی؟ که این کلام الله بود. که تمام شاعران و ادیبان را شگفت زده ساخت و باعث شد همه حیرت زده و مات و مبهوت بمانند. از این جملات بی نقص و عیب قرآن کریم. مگر نمیدانی که تا کنون هیچ یک از نویسندگان و شاعران جهانی نتوانسته اند؛ به مانند آیات قرآن کریم بنویسند، همان هاییکه شما میگویید بجایش شعر بگذارید. شاید مرا بگویید مذهبی، شاید عقیده پرست، شاید بگویید فلسفه می بافم و یا هر چیز دیگر، اما من امروز این حق بالایم مانده بود که جواب بدهم و حدعقل از این توانایی هایم استفاده کنم و بنویسم هر آنچه که در نظرم درست است و خلاف اش را ثابت کنم. پس بیاییم احترام قائل شویم به وجود خود مان و به خلقت بی نقص مان، کدام شاعر تا کنون آدمی خلق کرده و یا کدام؟ شاعر تورا به راه حق و حقانیت کشانده و مانند کلام الله قلب و ذهنت را به سوی حقیقت کشانده. قربان آن رب بی مثال که امروزه به ما اختیاراتی را نصیب ساخته تا اینگونه جواب محبت الهی را بدهیم.
امیدوارم درک کنید نوشته ام را به هر حال من نوشتم و هر جمله با تک تک احساساتم نوشته شده. و می خواهم بیشتر و بیشتر کنار اشعار از آیات مفید کار برده و به اشتراک بگذارم تا بدانیم و هر بار بیشتر پی ببریم به آنچه الله تعالی فرمودند. مگر دعایی هم شود به درگاه الله متعال برای آن شاعران توانا جمله خیام و سعدی و مولانا و پروین اعتصامی و غیره شاعران..
و من الله توفیق..
خواهشاً نظر تان را کمنت کنید😊
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🌸بازهم رب یکتا و یگانه ام شروع میکنم با نام زیبایت🌸 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: یازدهم _بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب، اما فکر نکنم پسرم بهتره هیچی نگی و از خیر این ازدواج و عشق بگذری خودت…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم♥
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه چی ها در انتظارمه بعد از اینکه بیام و کار کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا کار کنم، اما مجبورم چون بابا بزرگ به هیچ عنوان بهونه نمی پذیره پس باید فعلا هیچی نگم راجب اینکه ناراضی هستم.
بیرون منتظر بودم که بابا بزرگ و آرمین بیان بیرون که یهو دیدم پسره آقا سعید داره نزدیک میشه. تعجب کردم این چرا داره میاد اینور، یا یه لبخند هم به من خیره شده. لابد اینم میاد خوش آمدی بگه بهم.
دیدم نزدیک شد و سلام داد _پسره: سلام لاله خانوم، من علی ام پسر آقا سعید رفیق پدرتون، فکر کنم داخل آشنا شدین، مدتی هست اینجا کار میکنم جزو سهام دارای شرکت هستم.و از دیدن تون خوشبختم..
_لاله: ممنونم آقای علی خب من تازه باهاتون آشنا شدم قبلا پدرتون گفته بودن که شما اینجا کار می کنید اما راستش اسم شمارو نمی دونستم به هر حال خوشبختم از آشنایی با شما..
همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که آرمین و بابا بزرگ اومدن، آرمین جوری به علی خیره شده بود انگاری میخواست بکشتش عین یه قاتل نگاهش می کرد.
فقط متوجه پوزخند نامحسوس علی شدم یهو آرمین شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: به به کی اینجاست داش علی شیرین زبون اینجا پیش لاله ای ما چیکار میکنی؟ نکنه داری مهارت هاتو نشون میدی بهش ها
_علی: نه داداش ما به شیرین زبونی به پای شما که نمیرسیم خودت که در جریانی چی میگم؟ با لاله خانوم آشنا شدیم و می خوام لاله خانوم رو برای فردا شب دعوت کنم و ممنون میشم که آقای شهرکی (بابابزرگم) قبول کنن دعوت مارو..
_آرمین: نه نمیخواد راضی به زحمت شما نیستیم..
_بابابزرگ: نه پسرم خودتونو به زحمت نندازین همین مه گفتین خودش لطفه به پدرتم بگو که ممنون راضی به زحمت نیستیم.
_علی: نه حاج آقا بیایین که مامانم و خواهرم اینا میخوان لاله خانوم رو ببینن خواهشا نه نگید دیگه که ناراحت میشم.
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
https://www.tg-me.com/nevesta_ha
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم♥
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه چی ها در انتظارمه بعد از اینکه بیام و کار کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا کار کنم، اما مجبورم چون بابا بزرگ به هیچ عنوان بهونه نمی پذیره پس باید فعلا هیچی نگم راجب اینکه ناراضی هستم.
بیرون منتظر بودم که بابا بزرگ و آرمین بیان بیرون که یهو دیدم پسره آقا سعید داره نزدیک میشه. تعجب کردم این چرا داره میاد اینور، یا یه لبخند هم به من خیره شده. لابد اینم میاد خوش آمدی بگه بهم.
دیدم نزدیک شد و سلام داد _پسره: سلام لاله خانوم، من علی ام پسر آقا سعید رفیق پدرتون، فکر کنم داخل آشنا شدین، مدتی هست اینجا کار میکنم جزو سهام دارای شرکت هستم.و از دیدن تون خوشبختم..
_لاله: ممنونم آقای علی خب من تازه باهاتون آشنا شدم قبلا پدرتون گفته بودن که شما اینجا کار می کنید اما راستش اسم شمارو نمی دونستم به هر حال خوشبختم از آشنایی با شما..
همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که آرمین و بابا بزرگ اومدن، آرمین جوری به علی خیره شده بود انگاری میخواست بکشتش عین یه قاتل نگاهش می کرد.
فقط متوجه پوزخند نامحسوس علی شدم یهو آرمین شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: به به کی اینجاست داش علی شیرین زبون اینجا پیش لاله ای ما چیکار میکنی؟ نکنه داری مهارت هاتو نشون میدی بهش ها
_علی: نه داداش ما به شیرین زبونی به پای شما که نمیرسیم خودت که در جریانی چی میگم؟ با لاله خانوم آشنا شدیم و می خوام لاله خانوم رو برای فردا شب دعوت کنم و ممنون میشم که آقای شهرکی (بابابزرگم) قبول کنن دعوت مارو..
_آرمین: نه نمیخواد راضی به زحمت شما نیستیم..
_بابابزرگ: نه پسرم خودتونو به زحمت نندازین همین مه گفتین خودش لطفه به پدرتم بگو که ممنون راضی به زحمت نیستیم.
_علی: نه حاج آقا بیایین که مامانم و خواهرم اینا میخوان لاله خانوم رو ببینن خواهشا نه نگید دیگه که ناراحت میشم.
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
https://www.tg-me.com/nevesta_ha
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
آسمــان هم اشک می ریزد بـرایم تا ابـد
داغ دیدار تـو هم یک زخم کاری می شود
سایه ات را از سـرِ من کم نکن نامهربـان
لاقل این لحظه ی جان کندنم پیشم بمان
دکتـر از درمـانِ درد جـان من شد نا امید
مــادرم هم ضجه های تکرارم را شنید
رودِ جـاری ام مسیـرم را کمی گم کرده ام
مثل داری که خـودم را وقف مردم کرده ام
قلبم از درد نبودنت هی دهن کج می کند
ضربـه هـایش نامنظم می شود لج میکند
از طلــوع آفتـاب دیگـر نگــاه مـن بـرید
خنده از لبهای خشک و بستهِ من پر کشید
آبـیِ دریــا بـرایم رنـگ خــاکستـر شـده
بـوته ی سـرخ امیدم بــاز ، بی بستر شده
قصه ای را که نوشتی درشروعش مانده ام
من فقط آغـازِ راهِ عشقمـان را خـوانده ام
دستِ تــو بایـد بیـایـد، قصه را کامل کند
تـا طلسمِ بستـه را در قلب مـن باطل کند
مـانده ام بین زمین و آسمان در گیر و دار
بــرده ام خـود را کنـار مـردگانِ این دیـار
زندگی رنـگِ غمش ، پـاشیده در کاشانه ام
مُـردم از دوریِ تـو ، تنهـا میـان خـانـه ام
یا بیـا با دست گرمت مُرده ات را جان بده
یا به جـان نیمه ام با دست خود پایان بده
بـاز کن لطفا درِ این خـانه را مجنــونِ جان
تـا ببینی لیلی ات را نیمه جان در این میان
حل بکن قندِ نگاهت را بـه چشمــان تـرم
یا بکش دستی بـه روی زخم هـای پیکـرم
معجزه یعنی که سختی ناگهـان آسـان شود
دردِ "پـونه" ، با بهـارِ روی تـو درمــان شود
#افسانه_احمدی_پونه
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
آسمــان هم اشک می ریزد بـرایم تا ابـد
داغ دیدار تـو هم یک زخم کاری می شود
سایه ات را از سـرِ من کم نکن نامهربـان
لاقل این لحظه ی جان کندنم پیشم بمان
دکتـر از درمـانِ درد جـان من شد نا امید
مــادرم هم ضجه های تکرارم را شنید
رودِ جـاری ام مسیـرم را کمی گم کرده ام
مثل داری که خـودم را وقف مردم کرده ام
قلبم از درد نبودنت هی دهن کج می کند
ضربـه هـایش نامنظم می شود لج میکند
از طلــوع آفتـاب دیگـر نگــاه مـن بـرید
خنده از لبهای خشک و بستهِ من پر کشید
آبـیِ دریــا بـرایم رنـگ خــاکستـر شـده
بـوته ی سـرخ امیدم بــاز ، بی بستر شده
قصه ای را که نوشتی درشروعش مانده ام
من فقط آغـازِ راهِ عشقمـان را خـوانده ام
دستِ تــو بایـد بیـایـد، قصه را کامل کند
تـا طلسمِ بستـه را در قلب مـن باطل کند
مـانده ام بین زمین و آسمان در گیر و دار
بــرده ام خـود را کنـار مـردگانِ این دیـار
زندگی رنـگِ غمش ، پـاشیده در کاشانه ام
مُـردم از دوریِ تـو ، تنهـا میـان خـانـه ام
یا بیـا با دست گرمت مُرده ات را جان بده
یا به جـان نیمه ام با دست خود پایان بده
بـاز کن لطفا درِ این خـانه را مجنــونِ جان
تـا ببینی لیلی ات را نیمه جان در این میان
حل بکن قندِ نگاهت را بـه چشمــان تـرم
یا بکش دستی بـه روی زخم هـای پیکـرم
معجزه یعنی که سختی ناگهـان آسـان شود
دردِ "پـونه" ، با بهـارِ روی تـو درمــان شود
#افسانه_احمدی_پونه
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک ♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم♥ رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: دوازدهم حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟ عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: سیزدهم _بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟ _آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟ _بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟ _لاله: حالا که انقدر اصرار…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم
بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم
بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: چهاردهم بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم
باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...
با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم
باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...
با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود
ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
عاشقت بودم ولی دیگر نمیخواهم تو را
فرق بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من
آن اوایل خندهات بدجور بر دل مینشست
لایق عشقی که دادم را نبودی ماه من
با خودم گفتم که شاید دین و ایمان میشود
خود ندانستم که او شد قاتل ایمان من
خاطراتش میزند یک قوم قاجاری زمین
عاشقش بودم وگرنه، او کجا وُ قلب من
شاید این مهری که آید روی آبان ماهها
مهربانش میکند اما بجز دستان من
این خزان بو برده از عشقی که درگیرش شدم
با نسیمش میزند زخمی به روی درد من
جمعه ها با خلوتم یک جمعِ خونین میشویم
من غزل میگویم و با ناله گوییم وای من
دیدمت با دیگری گویا که مُردم یک نگاه
مرز بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من
#زهرا_عسگری
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
عاشقت بودم ولی دیگر نمیخواهم تو را
فرق بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من
آن اوایل خندهات بدجور بر دل مینشست
لایق عشقی که دادم را نبودی ماه من
با خودم گفتم که شاید دین و ایمان میشود
خود ندانستم که او شد قاتل ایمان من
خاطراتش میزند یک قوم قاجاری زمین
عاشقش بودم وگرنه، او کجا وُ قلب من
شاید این مهری که آید روی آبان ماهها
مهربانش میکند اما بجز دستان من
این خزان بو برده از عشقی که درگیرش شدم
با نسیمش میزند زخمی به روی درد من
جمعه ها با خلوتم یک جمعِ خونین میشویم
من غزل میگویم و با ناله گوییم وای من
دیدمت با دیگری گویا که مُردم یک نگاه
مرز بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من
#زهرا_عسگری
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟
حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
همنشینی با فراق وحشتافزای تو چند؟
در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشهی پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟
بهرهبرداری ز مهرت حق از ما بهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟
ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
عشقبازی در خیالت با تمنای تو چند؟
مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شبنشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟
خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟
قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است
طعنههای سرد و نفرینهای دعوای تو چند؟
جشن در ویلایِ ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟
#جواد_مزنگی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟
حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
همنشینی با فراق وحشتافزای تو چند؟
در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشهی پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟
بهرهبرداری ز مهرت حق از ما بهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟
ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
عشقبازی در خیالت با تمنای تو چند؟
مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شبنشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟
خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟
قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است
طعنههای سرد و نفرینهای دعوای تو چند؟
جشن در ویلایِ ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟
#جواد_مزنگی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: پانزدهم باز کردم ببینم کیه خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره _لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم
رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم
رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
Forwarded from بزم غزل....❤🤗 (🇵🇸 Faizi 🇵🇸)
ا🌿🌹🌱
لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو
لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو
خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو
بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟
پیری چقدر زودتر از من به سر رسید
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو
دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو
لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"
لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو
لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو
غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو
لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو
لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟
لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو
لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟
پیراهنی ست عشق تن هر که می رود
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو
باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو
لعنت به اشکها که قطار از پی قطار
لعنت به چشم قرمزِ صبح علی طلو...
"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد
عین تمام خاطرهها، بین، های و هو
یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو
لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
افتاده ام درون گناه نکرده ایی
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو ...
#نفیسه_سادات_موسوی
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو
لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو
خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو
بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟
پیری چقدر زودتر از من به سر رسید
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو
دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو
لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"
لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو
لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو
غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو
لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو
لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟
لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو
لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟
پیراهنی ست عشق تن هر که می رود
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو
باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو
لعنت به اشکها که قطار از پی قطار
لعنت به چشم قرمزِ صبح علی طلو...
"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد
عین تمام خاطرهها، بین، های و هو
یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو
لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
افتاده ام درون گناه نکرده ایی
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو ...
#نفیسه_سادات_موسوی
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: شانزدهم رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛ _بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
💜با نام خداوند شروع میکنیم💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم
وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
💜با نام خداوند شروع میکنیم💜
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم
وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
جمعه وقتی میرسد،دردِ دل از بَر مینویسم..
از تو و دلتنگی و از چشمِ بر در مینویسم..
قصهی دلدادگی را از شبِ مهتاب و باران،،
یاد چشمان تو را، با دیدهی تَر مینویسم..
نامهای با اشک سوی مقصدِ شهر نگاهت..
با هوای عشق، بر پای کبوتر مینویسم..
جمعه ها آنقدر غرقم در سکوتِ کهنهام که،،
بیقرایهای دل را، جور دیگر مینویسم..
واژهها را یکبهیک میچینم و آخر غزل را،،
با تب و بغضِ قلم، یکباره از سر مینویسم..
گرچه لبریز غم و فریادم اما با خیالت،،
از شکایت های دل افسانه کمتر مینویسم..
روزهای هفته غم را هر چه پنهان میکنم باز،،
جمعه وقتی میرسد دردِ دل از بَر مینویسم..
#نگار_حسینی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
جمعه وقتی میرسد،دردِ دل از بَر مینویسم..
از تو و دلتنگی و از چشمِ بر در مینویسم..
قصهی دلدادگی را از شبِ مهتاب و باران،،
یاد چشمان تو را، با دیدهی تَر مینویسم..
نامهای با اشک سوی مقصدِ شهر نگاهت..
با هوای عشق، بر پای کبوتر مینویسم..
جمعه ها آنقدر غرقم در سکوتِ کهنهام که،،
بیقرایهای دل را، جور دیگر مینویسم..
واژهها را یکبهیک میچینم و آخر غزل را،،
با تب و بغضِ قلم، یکباره از سر مینویسم..
گرچه لبریز غم و فریادم اما با خیالت،،
از شکایت های دل افسانه کمتر مینویسم..
روزهای هفته غم را هر چه پنهان میکنم باز،،
جمعه وقتی میرسد دردِ دل از بَر مینویسم..
#نگار_حسینی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 💜با نام خداوند شروع میکنیم💜 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: هفدهم وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه…
این رمان متاسفانه به علت مریضی نویسنده ناتکمیل مانده است تا صحت یابی نویسنده و نوشتن باقی داستان
این داستان از نشر قسمتهای بعدی جاماند
امید عذرم بپذیرید😊🙏
این داستان از نشر قسمتهای بعدی جاماند
امید عذرم بپذیرید😊🙏
قفسه کتاب
این رمان متاسفانه به علت مریضی نویسنده ناتکمیل مانده است تا صحت یابی نویسنده و نوشتن باقی داستان این داستان از نشر قسمتهای بعدی جاماند امید عذرم بپذیرید😊🙏
در عوض شما را به خوانش یک داستان کاملاً واقعی به نام پسری_با_رویاهای_ناتمام دعوت میکنم
امید همراهی کنید😊❤️🌹
امید همراهی کنید😊❤️🌹
قفسه کتاب
در عوض شما را به خوانش یک داستان کاملاً واقعی به نام پسری_با_رویاهای_ناتمام دعوت میکنم امید همراهی کنید😊❤️🌹
👇#رمان_جدید و #واقعی
#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_اول
مقدمه
خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....
رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد
ادامه دارد🖤
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_اول
مقدمه
خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....
رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد
ادامه دارد🖤
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#رمان_جدید و #واقعی #پسری_با_رویاهای_ناتمام داستان_واقعی نویسنده: #صبا_صدر #قسمت_اول مقدمه خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد، دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت، فقط این را می دانم که خالی…
🖤#داستان_واقعی
#پسری_با_رویاهای_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر
#قسمت_دوم
البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم،
پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود
و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم ازدواج کرد،
و ثمره ازدواج شان دو دختر و دو پسر است.
دو خواهرم و برادرم از من بزرگتر اند
و من کوچک ترین فرزند خانواده بودم، در همان طفلیت شاهد دعوا ها و بحث های مادر و پدرم بودم
مداخله کردن اطرافیان ما به زندگی شخصی مادر و پدرم، زندگی مشترک شان را به کام شان زهر ساخت.
مادرم زن ساده و خوش باوری بود که همیشه پی حرف مردم می رفت و اندکی در قبال پدرم و فامیل بی تفاوت بود،
اما زن مهربانی بود سادگی اش درین بود که هر آنکه برایش هرچه می گفت پی آن می رفت و میانه اش را با پدرم خراب می کرد،
همیشه وقت دعوا می کردند و این دعوا ها و میانه به هم ریخته شان باعث خوشحالی افراد دور و بر شان می شد.
پدرم چون همیشه وقت از بی توجهی مادرم رنج می برد و کاکا هایم و مادر کلانم می گفتن باید عروسی کند تا خوشبخت شود پدرم تصمیم به ازدواج دوم گرفت
آن زمان من طفل هشت ساله ای بودم، پدرم با ازدواج دومش نه تنها خودش به خوشبختی که می خواست دست نیافت
بلکه زندگی من و مادرم را نیز دگرگون ساخت.
همسر دوم پدرم «مادر اندرم» زن عاقلی نبود و نتوانست همسر خوبی برای پدرم باشد نه با پدرم نه با مادر من و نه هم با فامیل خسرانش رویه نیک داشت،
بخاطر آن رویه و رفتار پدرم کاملا با مادرم تغییر کرد و هر بار به بهانه ای مادرم را لت و کوب می کرد،
با دیدن مادرم به آن وضعیت قلبم می سوخت ولی من طفل بودم چه کاری از دست من ساخته بود؟
ادامه دارد🖤
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#پسری_با_رویاهای_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر
#قسمت_دوم
البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم،
پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود
و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم ازدواج کرد،
و ثمره ازدواج شان دو دختر و دو پسر است.
دو خواهرم و برادرم از من بزرگتر اند
و من کوچک ترین فرزند خانواده بودم، در همان طفلیت شاهد دعوا ها و بحث های مادر و پدرم بودم
مداخله کردن اطرافیان ما به زندگی شخصی مادر و پدرم، زندگی مشترک شان را به کام شان زهر ساخت.
مادرم زن ساده و خوش باوری بود که همیشه پی حرف مردم می رفت و اندکی در قبال پدرم و فامیل بی تفاوت بود،
اما زن مهربانی بود سادگی اش درین بود که هر آنکه برایش هرچه می گفت پی آن می رفت و میانه اش را با پدرم خراب می کرد،
همیشه وقت دعوا می کردند و این دعوا ها و میانه به هم ریخته شان باعث خوشحالی افراد دور و بر شان می شد.
پدرم چون همیشه وقت از بی توجهی مادرم رنج می برد و کاکا هایم و مادر کلانم می گفتن باید عروسی کند تا خوشبخت شود پدرم تصمیم به ازدواج دوم گرفت
آن زمان من طفل هشت ساله ای بودم، پدرم با ازدواج دومش نه تنها خودش به خوشبختی که می خواست دست نیافت
بلکه زندگی من و مادرم را نیز دگرگون ساخت.
همسر دوم پدرم «مادر اندرم» زن عاقلی نبود و نتوانست همسر خوبی برای پدرم باشد نه با پدرم نه با مادر من و نه هم با فامیل خسرانش رویه نیک داشت،
بخاطر آن رویه و رفتار پدرم کاملا با مادرم تغییر کرد و هر بار به بهانه ای مادرم را لت و کوب می کرد،
با دیدن مادرم به آن وضعیت قلبم می سوخت ولی من طفل بودم چه کاری از دست من ساخته بود؟
ادامه دارد🖤
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🖤#داستان_واقعی #پسری_با_رویاهای_ناتمام نویسنده #صبا_صدر #قسمت_دوم البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم، پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_سوم
من طفلی بیش نبودم دلم فضای صمیمیت و محبت می خواست، نمی خواستم مادرم را افسرده و جگرخون ببینم.
نمی گویم پدرم آدم بدی بود برعکس انسان خوبی بود ولی دنیا با آن هم خیلی بد کرد از زندگی مشترک خیری ندید اما فرزندانش را خیلی دوست داشت،
از خانم اولش کوچک ترین فرزندش من بودم که خیلی دوستم داشت هر کاری ازدستش ساخته بود برایمان می کرد
نمی دانم مادر اندرم چرا چشم دیدن نداشت و هر باری کاری می کرد که باعث خشم پدرم می شد و بجای آن پدرم مادر من را نیز لت و کوب می کرد،
از لحاظ روحی خیلی صدمه دیده بودم همه فکر می کردند که مقصر این همه جدال فامیلی مادرم است
برای همین پدرم همسر دومش را ازما جدا کرد و به خانه دیگری رفتند،
مادر اندرم شش فرزند دارد چهار پسر و دو دختر
سالها گذشت و زندگی آنها از ما جدا بود درین مدت پدرم دانست که دلیل اصلی این همه دعوا ها مادرم نیست،
فهمید که مادرم قربانی سادگی اش شده و مادر اندرم را به تمامی معنی شناخت، اما چه سود؟
نمی شود با پشیمان شدن به گذشته برگشت، مادر اندرم حتی پدرم را از خانه اش بیرون کرده بود،
بعد از آن رفتار پدرم با مادرم خوب بود، اما نمی توانم بگویم به آن خوشبختی که پدرم می خواست رسیده بود
چون هرگز آن فضای صمیمیت و محبت در فامیل نبود برای همین پدرم تصمیم گرفت تا برای بار سوم ازدواج کند
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_سوم
من طفلی بیش نبودم دلم فضای صمیمیت و محبت می خواست، نمی خواستم مادرم را افسرده و جگرخون ببینم.
نمی گویم پدرم آدم بدی بود برعکس انسان خوبی بود ولی دنیا با آن هم خیلی بد کرد از زندگی مشترک خیری ندید اما فرزندانش را خیلی دوست داشت،
از خانم اولش کوچک ترین فرزندش من بودم که خیلی دوستم داشت هر کاری ازدستش ساخته بود برایمان می کرد
نمی دانم مادر اندرم چرا چشم دیدن نداشت و هر باری کاری می کرد که باعث خشم پدرم می شد و بجای آن پدرم مادر من را نیز لت و کوب می کرد،
از لحاظ روحی خیلی صدمه دیده بودم همه فکر می کردند که مقصر این همه جدال فامیلی مادرم است
برای همین پدرم همسر دومش را ازما جدا کرد و به خانه دیگری رفتند،
مادر اندرم شش فرزند دارد چهار پسر و دو دختر
سالها گذشت و زندگی آنها از ما جدا بود درین مدت پدرم دانست که دلیل اصلی این همه دعوا ها مادرم نیست،
فهمید که مادرم قربانی سادگی اش شده و مادر اندرم را به تمامی معنی شناخت، اما چه سود؟
نمی شود با پشیمان شدن به گذشته برگشت، مادر اندرم حتی پدرم را از خانه اش بیرون کرده بود،
بعد از آن رفتار پدرم با مادرم خوب بود، اما نمی توانم بگویم به آن خوشبختی که پدرم می خواست رسیده بود
چون هرگز آن فضای صمیمیت و محبت در فامیل نبود برای همین پدرم تصمیم گرفت تا برای بار سوم ازدواج کند
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂