Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1028

فرانچسکو با بدجنسی ارام طوری که تنها هانا بشنود با یک سوال قلب هانا را اتش زد.

- شوهرت کجاست ببینه قراره جون اموره اش بالا بیاد؟!... هوم؟!

بغض گلویش را می فشرد. نگاه نم دارش را از ابی چشمان فرانچسکو گرفت و به ان دو مرد دوخت.

داغ دیاکو دوباره در دلش تازه شد. اگر او بود فرانسچکو جرات نداشت به هانا نزدیک شود چه برسد به اینکه چاقوی تیزی روی گلوی هانا بگذارد.

اما دیگر امیدی به او نبود. از دیشب دلش ار دست دیاکو خون بود. با خودش فکر میکرد حتما فرانچسکو، ماجرای بی وفایی دیاکو را شنیده است که این چنین بی ترس و واهمه قصد جان هانا را میکند.

فشار چاقو روی گردنش، او را از فکر بیرون اورد. گلویش از ترس خشک شده بود و سخت نفس میکشید.

چهره درهم هانا و فشار دست فرانچسکو کافی بود تا رییس اسپانیا فریاد بزند:

- صبر کن.... بهت میگم.... هر چی ام بخوای در ازای این دختر بهت میدم.... به شرطی که سالم بمونه!


فرانچسکو سر برگرداند و به او نگاه کرد.

چاقو را که از روی گردن هانا برداشت، نفس راحتی کشید.

فرانچسکو- بگو می شنوم

رییس اسپانیا- اونو میخوام تا از اطلاعات محرمانه مون محافظت کنم

فرانچسکو با زیرکی پرسید:

- با پس گرفتن گردنبند که میتونی اینکار و بکنی.... چرا میخوای این دختر زنده بمونه؟!

- این دیگه یه رازه... به تو مربوط نیست

فرانچسکو- یا میگی... یا همین الان کارشو یه سره میکنم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1028 فرانچسکو با بدجنسی ارام طوری که تنها هانا بشنود با یک سوال قلب هانا را اتش زد. - شوهرت کجاست ببینه قراره جون اموره اش بالا بیاد؟!... هوم؟! بغض گلویش را می فشرد. نگاه نم دارش را از ابی چشمان فرانچسکو گرفت…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1029


میان درخت هایی که درست رو به روی ویلایی بزرگ و تنها قد علم کرده ، مخفی شدند. جلوی ویلا دو نگهبان بود.

از ظاهر سنگی و سخت ویلا نمی توانستند حدس بزنند درون آن چه می گذرد. تنها چیزی که می دانستند این بود که هانا در این ویلا است.

از غیبت فرانچسکو و اخباری که از طریق جاسوس های دیاکو از عمارت مارینو
رسیده بود ، حدس زدند فرانچسکو در این کار دخیل بوده است.

غیبت ناگهانی جیمز و فرار کیت نیز ، به گفته کارلوس قطعا به یکدیگر مربوط بود.
آن زمان که دیاکو متوجه خیانت جیمز به خودش شد. آتش خشمش دو برابر شد.
او درباره ی تیم دیاکو زیاد می دانست و همین تهدید بزرگی برای دیاکو به حساب می آمد.
با کارلوس درباره اینکه چگونه به داخل ویلا نفوذ کنند در حالی که هیچ اطلاعاتی از تعداد نفراتی که در ویلا هستند ندارند ، بحث میکردند. که مونیکا به آنها پیوست.

در حالی که نگاهش بین داماد و پسرش می چرخید گفت :

- فقط یه راه برای فهمیدنش هست

دیاکو – چه راهی ؟!

مونیکا – من میرم تو ویلا....

هنوز حرفش تمام نشده بود که دیاکو و کارلوس هم صدا با هم به یک باره گفتند :

- نمی ذاریم بری !

نگاه متعجبش بین آن دو در رفت و آمد بود که در آخر با مهربانی گفت :

- قرار نیست اتفاقی بیوفته....اگه دزدیدن هانا کار فرانچسکو باشه....اون آسیبی به من نمیزنه

کارلوس و دیاکو هر دو مخالفت کردند که این بار مونیکا، مهربانی و نرمش همیشگی اش را کنار گذاشت و جدی و قاطع گفت :

- نمی تونم اینجا دست رو دیت بزارم تا یه بار دیگه دخترمو از دست بدم.....میرم تو ویلا....یا کمکم میکنید.....یا تنها میرم....انتخاب با خودتونه !

این را گفت و عصبی از آنها جدا شد. کارلوس به دنبال مونیکا رفت تا شاید بتواند او را منصرف کند.

اما نگاه متحیر دیاکو به دنبال مونیکا کشیده شد. از کودکی او را می شناخت و یک دقیقه پیش هیچوقت او را این چنین جدی ندیده بود.

حق هم داشت ، می ترسید دوباره دخترکش را از دست بدهد. با تفاوت اینکه اگر این بار کاری نمیکردند مونیکا دخترش را برای همیشه از دست می داد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1030

- هانا دختر منه !

این صدای رئیس بزرگِ اسپانیا بود که ادعا میکرد پدر هاناست. فرانچسکو و هانا هر دو از حرفش جا خوردند.

فرانچسکو زودتر به خودش آمد و گفت :

- مضخرف نگو....پدر این دختر برادر منه.....که بیست و یک سال پیش تو آتیش سوخت

مرد کمی مکث کرد و گفت :

- کی گفته یه زن فقط میتونه با شوهرش رابطه داشته باشه ؟!

منظور مرد ، تا عمق وجود هانا را سوزاند.

غضبناک فریاد زد :

- خفه شو مرتیکه ی آشغال.....اجازه نمیدم راجب مادرم اینجوری حرف بزنی!

هنوز ثانیه ای از کلام هانا نگذشته بود که فرانچسکو با خشمی بی سابقه یک تیر در ران مرد خالی کرد.
صدای فریادش کل ویلا را در برگرفت.

رئیس بزرگ اسپانیا با درد داد زد

– چیکار کردی حرومزاده ؟!

با خشمی کنترل شده رو به او گفت :

- خفه شو.....صداتم در نیاد......اجازه نمیدم هر کثافتِ دریده ای راجب عشق زندگیم زر اضافه بزنه.....اگه یه بار دیگه......فقط یه بار دیگه زرِ مفت بزنی نگاه به موقعیتت نمیکنم.......دفعه بعدی لوله تفنگ و میزارم تو دهنت و
شلیک میکنم !

هانا در حالی که با غیظ زیر لب حرف میزد خطاب به فرانچسکو گفت :

- یک کار خوب تو عمرت کرده باشی همینه !

آن آّبی ِ غرق طوفان خیره به چشمان قهوه ای و پرتنفرِ رئیس بزرگ اسپانیا بود که صدای یکی از افرادش را شنید.

- قربان...مهمون ناخونده داریم

نگاه از چشمان او نگرفت و در همان حال که داشت برایش خط و نشان می کشید گفت :

- بیارینش اینجا

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1031

و سپس با لحن بدی رو به او گفت :

-نکنه معشوقه ی عزیز تر از جونت....افتاده
دنبالت ؟!....اخ اگه اون باشه چی میشه.....چه دلی از عزا در بیارم !

نگاه طوفانی اش تبدیل به یک هیزی مطلق توامان با شهوت شد.

نگاهش به دندان های رئیس بزرگ اسپانیا بود که از روی خشم روی هم می سایید. که به یک آن ، صدای آشنای یک زن توجه اش را جلب کرد.

سرش را بالا گرفت تا ببیند این آشنا کیست. تا چشمش به چشم او افتاد ، جهان به یک باره برایش از حرکت ایستاد.

چند باز پلک زد اما تصویر زن نه خیال بود نه وهم. آن فرشته درست در فاصله ی چند قدمی از او ایستاده بود.

فرشته ای که تمام عمرش را به امید دوباره دیدنش سپری کرده بود.

حالش با دیدن او منقلب شد. تپش قلبش روی هزار رفت که زیر لب آهسته زمزمه کرد :

- مونیکا

تا به خودش آمد دستور داد تا نگهبانان بازوان مونیکا را رها کنند.

هانا با تحیر با عموی پلیدش نگاه میکرد. دیگر خبری از ان هیولای وحشتناک نبود.

پیش چشمش مرد عاشقی را می دید که پس از سالها چشمش به جمال معشوق روشن شده و مشتاقانه به او می نگرد.

مونیکا خودش را در مقابل فرانچسکو نباخت و هنگامی که او فاصله ی یک قدمی اش با مونیکا را برمی داشت ، یک قدم عقب رفت.

ابروانش را در هم کشید و د ر حالی که به نم اشکِ آبیِ چشمان او نگاه میکرد گفت :

- شکسته شدی !


لبخند محوی روی لب فرانچسکو نشست. و در جواب گفت :

- اما تو هنوزم زیبایی عزیزم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1032

نگاه مونیکا به دخترش افتاد که چطور به یک ستون بسته شده و با حیرت به او نگاه میکرد.

ابروانش را در هم کشید. و خطاب به فرانچسکو گفت :

- چطور تونستی دخترم و بدزدی ؟!....همین الان بازش کن....فورا !

تا بحث به هانا رسید فرانسچکو به قالب قبلش برگشت و گفت :

- متاسفم عزیزم....نمیتونم این کار و بکنم !

این را گفت و به پیش هانا و آن دو مرد برگشت.

مونیکا مسرانه به دنبال فرانچسکو راه افتاد.

درست در لحظه ای که از کنار یکی از مردها می گذشت ، صدای آشنایی را شنید که آرام گفت :

- مونیک

همین کافی بود تا نتواند قدم بعدی را بردارد. نگاه از فرانچسکو گرفت و به مرد دوخت.

ماسک تیره ای رو صورتش بود از چهره اش تنها دو جفت چشم دیده میشد. دو جفت چشمی که رنگ آنها برایش آشنا بود.

از شانس بد آن صدا را فرانچسکو نیز شنید. نگاه خیره مونیکا و ان مرد را که بهم دید ، به سرعت قدم تند کرد و ماسک را از روی صورت مرد چنگ زد و بیرون کشید.

مونیکا تا چشمش به صورت او افتاد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تحیر به چهره مرد خیره شد.

فرانسچکو از دیدن صورتش ، خشکش زد و
حرکت نمیکرد.

هانا با کنجکاوی به انها نگاه میکرد و هیچ جوابی برای رفتار آنها پیدا نمیکرد.

کارلوس از آن سوی ویلا وقتی که به همراه دیاکو در حال دیدن آن صحنه ، به واسطه ی دوربین بسیار کوچکی که روی یکی از دکمه های لباس مونیکا نصب کرده اند بود ، با دیدن چهره مرد به یک بار ماتش برد.

چهره مرد برای دیاکو آشنا بود ، اما یادش نمی آمد که او کیست !

با دیدن حال کارلوس رو به او گفت :

- تو میشناسیش ؟!.....اون کیه ؟!

جواب دیاکو را فرانچسکو داد وقتی که هنوز مات و مبهوت به چهره اش نگاه میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1033

فرانچسکو – رئیس بزرگ تو بودی ؟!.....تو زنده ای...برادر !

" برادر " همین یک کلمه کافی بود تا ته دل هانا خالی شود. همه ی تنش چشم شد و سر تا پای مرد میانسالی را کاوید که موهای جو گندمی اش ، چهره ی شکسته اش ، چشمان سبزش و ریش و سیبیل نسبتا سفید و بلندش
و شباهتش به برادرش نشان میداد که او همان است که نبودش قلب هانا را رنج میداد.

او را از پس هاله ای از اشک می دید.

هیچکدام باورشان نمیشد ، که فرانکو مارینو ، مردی که برای جست و جوی دخترش در آتش ماند و سوخت ،بعد از بیست سال ، حالا مقابل چشمانشان نشسته است.

مونیکا با بغضی که در گلو عذابش میداد و صدای لرزانی گفت :

- فرانکو....خودتی ؟!

اشک از چشمانش چکید وقتی که چشمان سبزِ ، عشق از دست رفته ا ش مهر تایید زد بر سوالش.

با صدایی سنگین اما پر مهر جواب داد :

- خودمم اموره میو ( اموره میو = به معنای عشق من)

زانوان هانا خم شد. اگر او را محکم نبسته بودند حتما روی دو زانو بر زمین می افتاد.چشمانش دو دو میزد.

میان اشک و لبخند ، چشم از رخ پدر برنمی داشت.

کارلوس آن سوی ویلا ، دیگر نمی توانست به مانند سابق خونسرد باشد.

داشت دستور حمله به افرادش را می داد که دیاکو جلویش را گرفت. با تعجب پرسید:

- چته مرد ؟!.....چرا با عجله تصمیم میگیری ؟!

کارلوس بی صبر فریاد زد که :

- خونواده ام دست اون شارلاتان گروگانه....همه
ی زندگیم....می فهمی اینو ؟!....بازم میگی عجولانه تصمیم میگیرم ؟!

دیاکو از حرف او جا خورد. از شنیدن واژه ی خانواده ، تمام اتفاقاتی که افتاده بود، در سرش تحلیل کرد.

با کمی مکث گفت :

- میخوای بگی....تو برادر زن منی ؟!

کارلوس کمی آرام شده بود که با حرکت سر حرف دیاکو را تایید کرد.

نگاه کاوشگر دیاکو ، سر تا پای او را کاوید انگار که اولین بارست او را می بیند.

تازه می فهمید چرا کارلوس از گم شدن هانا ، خونش به جوش آمده ، جانش آتش گرفت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💖«مبادا خودت را از ياد ببرى»💖


روزهايى را هم براى خودت زندگى كن؛
براىِ خودت شاخه‌اى گل بخر،
به ديدن خودت برو،
عطر دلخواهت را بزن، موسيقى موردِ علاقه‌ات را گوش بده،
يك هديه، يك فنجان قهوه و يا يك لبخند، خودت را مهمان كن،
به گلدان طاقچه اتاقت آبى بده،
بزن به خيابان،
به آدمها بى‌منت لبخندى بزن،
بر سر كودكى دست نوازشى بكش،
سرت را رو به آسمان بگير و آرام زمزمه كن «خدا جان... دوستت دارم.»
روىِ جدول كنار خيابان راه برو،
دست نابينايى را بگير و همراهى‌اش كن،
برگرد به خانه و دوشى بگير،
براى خودت چاى دَم كن،
در آينه نگاه كن و چشمكى بزن و بگو «سلام رفيق...! حال تنهايى‌ات چطور است؟»
فراموش نكن كه تو برترين موجود دنياىِ خود هستى و بايد به خودت عشق بورزى؛ حتى بيشتر از عشقى كه به ديگران مى‌بخشى.
اوّل خودت را سرشار كن، سپس خواهى ديد كه دنيايت لبريز از محبت مى‌شود...
مبادا خودت را از ياد ببرى،
فراموش نكن كه تو بهترينى... بهترين.

"من، وجود خود را جشن مى‌گيرم و با
خود آواز مى‌خوانم."

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای اینکه یکم آرامش بگیریم 💙🤍

#ارامش
🌷 @Bookscase 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎙 سخنرانی جدید #جول_اوستین
با عنوان : خداوند یکی بهترشو بهت میده🌸🌱
📗 @Bookscase 📕
📌 ۶ جمله‌ای که به جای "خوبم" به‌کار می‌ره:

- ممنون از اینکه حالم رو پرسیدی. درحال حاضر حس می‌کنم یه ذره سردرگمم.
- اگه راستش رو بخوای حالم چندان تعریفی نداره.
- حس می‌کنم به یه کم کمک و حمایت احتیاج دارم.
- روزهای بدتر از این هم دیدم ولی دارم تموم تلاشم رو می‌کنم.
- خیلی چیزها پیش اومده و الان یه جورایی حس می‌کنم که تحت فشارم.
- این روزا یه ذره بی‌حوصله‌ام ولی مرسی بابت اینکه خبر گرفتی.

> حتما یه جا ذخیره کنید که یادتون نره.
@Bookscase 👌👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای خودمان شاد‌باشیم 😊

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Don't feel alone, there is always someone who silently cares for you.

💖💖احساس تنهایی نکن، همیشه کسی هست که یواشکی مراقبته

خدا
@Bookscase 📚📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#حال_خوب

دو چیز بهترین اند :
زیستن از سر شوق و
خندیدن از ته دل
امیدوارم هر دو مال شما باشد🍃🍃🍃

📕📗 @Bookscase 📘📗
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1033 فرانچسکو – رئیس بزرگ تو بودی ؟!.....تو زنده ای...برادر ! " برادر " همین یک کلمه کافی بود تا ته دل هانا خالی شود. همه ی تنش چشم شد و سر تا پای مرد میانسالی را کاوید که موهای جو گندمی اش ، چهره ی شکسته اش ، چشمان…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1034

با بغض و احساساتی که به اوج خود رسیده به پدرش نگاه میکرد. به مردی که پس از فاش
شدن هویت اصلیش ، جای خالی او را کنارش حس می کرد.

صورت شکسته و پر جبروتش، اخم و نگاهِ خصمانه ای که فرانچسکو را هدف گرفته، همه و همه قلب هانا را می لرزاند.

باورش نمیشد تمام این مدت رئیس بزرگ ایتالیا ، پدرش بوده !

فرانچسکو هاج و واج به برادرش نگاه میکرد که پرسید :

- چطور ممکنه ؟!.....یعنی تمام این سالها....این تو بودی که مافیا رو رهبری میکردی ؟!

با لبخند پوزخند فاتحانه ای زد و جواب داد :

- بدجور رو دست خوردی مگه نه ؟!

فرانچسکو به اعتراف آمد و گفت : تمام این سالها فکر میکردم....هیچوقت تو باغ نبودی.....سر
رشته ای تو کار مافیا نداری.....اما حالا می بینم تو این مدت...صاحب باغ تو بودی!

فرانکو با غرور نگاهش میکرد که گفت :

-این یارو رو بفرست یه جا دیگه....قبل از اینکه همه چیز رو درباره مارینوها بفهمه !

منظورش رئیس بزرگ اسپانیا بود. او همچنان دشمن شان محسوب میشد و هر چه بیشتر
درباره آنها می فهمید خطرناک تر میشد.فرانچسکو بی چون و چرا همان کاری را کرد که فرانکو میخواست.

مونیکا یک قدم به سمت فرانکو برداشت وخواست به او نزدیک شود که به یک آن فرانسچکو به بازویش چنگ زد و او را عقب کشید.

با خشمی که ناشی از حسادت قدیمی اش بود با تند خویی رو به مونیکا تهدید وار گفت :

-اگه یک بار دیگه....فقط یک بار دیگه بخوای بهش نزدیک بشی....جلو چشم، جفت تون هانا را میکشم !

نگاه هراسیده و نگران هر دو سمت هانا کشیده شد. که همان لحظه پدر و دختر نگاهشان قفل
یکدیگر شد. با چشمانی به اشک نشسته ، محو چشمان دلسوز و نگران پدر شد.

چشم از دخترش برداشت و متعصب و غریو صدایش را بالا برد:

- یه مو از سر دخترم کم شه....زنده زنده پوستتو میکنم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1035

فرانچسکو خبیث و عصبی خنده سر داد.
مونیکا قبل از ورودو ب ویلا ، هندزفری کوچک و بی رنگی در گوشش گذاشته بود.صدای کارلوس به گوشش رسید.

- برامون وقت بخر مامان....قول میدم نجاتتون بدم

صدایش رگه دار شده بود. خوب می دانست که یکدانه پسرش چه بار سنگینی بر دوش
میکشد.

به فرانچسکو نگاه کرد. نقطه ضعفش را می دانست. می دانست از کجا می سوزد. به همین خاطر تیر خلاص را زد وقتی که میگفت :

- فرانکو چه بدی بهت کرده ؟!.....غیر از اینکه
به نفعت کشید کنار ؟!....چی کار کرده که باهامون بد تا میکنی ؟!

فرانچسکو مثل یک مارگزیده ، با درد سمت مونیکا چرخید و جواب داد :

- چیکار کرده ؟!

همان طور که صدایش توامان با درد و حسرت رفته رفته اوج می گرفت گفت :

- همین مردی که تو فکر میکنی درستکار ترین آدمِ روی زمینه.....شغل و جایگاهی که عاشقش بودمو ازم گرفت.....زنی که عاشقانه می پرستیدمش و ازم گرفت...همه ی زندگیم، بعد از فرانکو بودم....به خاطر اون همیشه نادیده گرفته شدم.....حتی وقتی ریاست و قبول
نکرد....بازم نگاه همه به اون بود....پدرم به ظاهر طردش کرد ولی بازم اونو تو آینده خانواده
می دید....هیچکس قبولم نکرد......هیچکس..... بازم میگی چیکار کرده ؟!

فرانکو بی توجه به خشم او با تشر رو به فرانچسکو گفت :

- صداتو برا همسر من نبر باالا....تو با من
مشکل داری نه خانواده ام.....آزاداشون کن بذار برن

همان طور که مونیکا را روی صندلی خالی با طناب می بست با لودگی و ریشخند سمت
فرانکو برگشت و گفت :

-ببین چی اینجا داریم....پدری مهربان و دلسوز....که برای نجات جون زن و بچه اش....داره یقه جر میده.....

ادامه کلامش را هانا برید وقتی که میگفت :

- و یه بدجنسِ....شارلاتانه......از خود راضی....عقده ای..... هیچی ندار.... که از برادری....فقط نسبتشو یدک میکشه !

این را گفت و لبخند ژکوندی به پهنای صورت زد و با استهزا به فرانچسکو نگاه کرد.

همین صفات نیش دار کافی بود تا کاسه ی صبر فرانچسکو لبریز شود. در حالی که به آرامی
قدم بر میداشت. با نگاهی مخوف و سنگین به مانند نگاه یک قاتل به قربانی اش ، به هانا خیره
شد.

آرام و پر وزن گفت :

- هیچوقت نخواستم دستم به خونِ یه همخون آلوده بشه....اما چه کنم که روزگار میخواد برای بار دوم انجامش بدم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1036

حیران و نفس بریده مسخِ آبیِ هراس انگیزی شده بود که ترس را بیشتر از قبل در رگ هایش
جاری میکرد.

قلبش یک در میان میزد و با هر گام فرانچسکو ، مرگ را پر رنگ تر حس میکرد.صدای گریه و ضجه های مونیکا نیز قلب فرانچسکو را به رحم نیاورد.

وقتی او مقابلش ایستاد، هراسیده و ناخواسته چشمانش را بست.ثانیه ای بعد طنین شلیک گلوله را شنید.

در کمال تعجب دردی حس نکرد. چشم باز کرد که به خیال خودش ملک الموت را ملاقات کند اما در
کمال حیرت این پدرش بود که دست فرانچسکو را رو به آسمان گرفته و دست دیگرش را به دور گردن او پیچیده بود.

چند ثانیه قبل از اینکه فرانچسکو بتواند ماشه را حس کند ، فرانکو که از هنگام لو رفتن
هویتش، نگین مشکی انگشترش را کنار زد با استفاده از لیزر درونش ، طناب هایی که دور
دستش پیچیده را می سوزاند.

از اقبال خوب یا بدش ، طناب ها وقتی برید که فرانچسکو سمت هانا قدم برمیداشت. نفهمید چگونه و چطور پاهایش را باز کرده خودش را به فرانسچکو رسانده بود !

با وحشت و دلهره به پدرش نگاه میکرد. همانطور که با هم گلاویز شدند به فاصله چند قدم از هانا
فاصله گرفتند و اسلحه بر زمین افتاد.

فرانکو با هوشیاری پایش را به اسلحه زد و آن را سمت هانا فرستاد.
صدای تیراندازی از آن سوی ویلا به گوش رسید. همین کافی بود تا انرژی مضاعفی به فرانکو
بدهد و با شدت بیشتری برای مغلوب کردن فرانچسکو ادامه دهد.

در همان حال که با یک دیگر دست و پنجه نرم می کردند هانا صدای پدرش را شنید که رو به فرانسچکو گفت :

- امروز باید با هم حسابمون صاف شه !

نگاه نگرانش بین پدر و مادر می گشت که صدای آشنایی از پشت سرش توجهش را جلب کرد.

- دارم دستاتو باز میکنم....خوب گوش کن ببین چی میگم....مامان و که آزاد کردم فِلفور از
ویلا خارج میشین !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1037

صدای کارلوس بود. پایش هم که از بند باز شد او را دید که شتابان از کنارش گذشت در حالی
که کلاه سیاهی رو ی صورتش کشیده بودند و سر تا پایش مشکی بود.

باز هم محتاطانه عمل میکرد. دست های مونیکا را آزاد کرد ، مشغول باز نمودن پاهایش بود که هانا چشم روی پدر کشید.

روی قفسه سینه ی فرانچسکو نشسته بود با صورتی برافروخته دست هایش را به دور
گردن او می پیچید. داشت کم کم جانش بالا می آمد.

به یک آن تعداد بالایی از افراد کارلوس به همراه ادم های فرانچسکو وارد حیاط ویلا شدند.

درگیری به محوطه کشیده شد. در همین میان چشمش به دیاکو افتاد که با طیرگی و اسلحه
درست مشغول جنگیدن با انها بود.

دلش لرزید اما با اخم و تخم تماشایش میکرد.

فریاد یک نفر ، باعث شد تا همه در آن بحبوحه ، دست از جنگ بردارند.

فریادی که میگفت : مافیای اسپانیا بهمون حمله کرده....همه رو دارن میکشن

همین کافی بود تا نگاه هانا به دیاکو و بعد به کارلوس بیافتد. تمامی درب های ویلا و
خروج حیاط به یکباره بسته شد.

چند ثانیه بعد صدای خنده ی شیطانی بلندی از بالای ایوان ویلا به گوش رسید. نگاه همه به ان سو کشیده شد.

کیت در حالی که کِیفش کوک بود با لذت وافری چهره های تک تک افراد حاضر در حیاط
ویلا را از نظر گذراند.

با لحنی تیبا و تمسخر آمیز گفت :

- نگاشون کن....یه مشت بیچاره که تا چند دقیقه ی دیگه همگی باهم پودر میشن میرن هوا

و با حرکت نمایشی دست، پودر شدن انها در هوا را نشان داد.

فرانچسکو ، فرانکو را عقب راند از جا برخاست و با خشم رو به کیت گفت :

- منظورت چیه ؟!

پوزخندی گوشه ی لب کیت نشست و گفت :

- واقعا فکر کردی با احمقی مثل تو کار میکنم ؟!...رئیس اول و اخر من...پدرخوانده ی
مافیای اسپانیاست.....وقتی گفتی قراره هر دوتا رئیس و بکشونی اینجا....اونم به خاطرِ...

از گوشه چشم نیم نگاهی با تکبر به هانا انداخت که می گفت :

- این اکیبریِ تازه به دوران رسیده

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1038

و دوباره رو به فرانچسکو ادامه داد :

-کل نقشه اتو برای پدرخوانده گفتم....مطلع پا به این جا گذاشت... برای همتون نقشه کشید. به قول خودش یه صیدِ با ماهیای دونه درشت....یه
ساعتی هست که اینجا رو ترک کرده....اما به من دستور داد کل این ویلا رو بمب گذاری کنم... قبل از اینکه تو و افرادت بیاین اینجا ترتیبشو دادم

لبخند خبیثانه ای زد و ادامه داد : بد رو دست خوردی فرانچسکو مگه نه ؟!

فرانچسکو دندان روی دندان می سایید که وقتی حرف کیت به اینجا رسید با خشم خواست
دست به اسلحه ای که روی زمین بود ببرد که کیت ریموت کوچیکی که یک دکمه قرمز روی
ان تعبیه شده را رو به انها گرفت.

و با صدای بلند گفت :

- دستت بخوره به اسلحه کل اینجا رو میفرستم رو هوا !....نکنه هوس کردی زودتر از موعد
پودر بشی ؟!

فرانچسکو با فریاد و برافروخته درحالی که از شدت خشم ، سر تا پا می سوخت گفت :

- زنیکه ی عوضی ....تو از منم مکارتری....از من مکار تر بودن هنر میخواد....تو هنرمندی!

کیت قهقهه سر داد. نگاهش افتاد به دیاکو که مثلی شیری که کمین کرده ساکت و جدی در حال نقشه ریختن است.

صدای کیت ، رشته ی افکار دیاکو را پاره کرد. وقتی که می گفت:

- به چی داری فکر میکنی عزیزم ؟!....اینجا دیگه ته خطه !

دیاکو جدی و خشن پرسید :

-رئیست میدونه گردن بند یاقوت و نداره ؟!....میدونه اگه رازش فاش بشه دودمانشو نابود میکنن ؟!

کیت با خونسردی گفت :

- آره میدونه....نگران نباش جیمز همه چیز و بهمون میگه عزیزم

تا اسم جیمز آمد صورت دیاکو برافروخته شد. با تندی گفت :

- اون مرتیکه خائن کجاست ؟!

نگاه کیت به شقیقه ی دیاکو افتاد که نبض گرفته است. با خونسردی جواب داد :

- جیمز خائن نیست....این تویی که نفهمیدی طرفِ کیو بگیری....اگه دست از اون انتقام احمقانه ات برمیداشتی.....اگه به این دختره ی احمق میدون نمی دادی....الان جزو اینا نبودی....برنده بودی نه بازنده.... ما متاسفم پایان زندگیتو خودت اینجوری انتخاب کردی

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/10/01 19:27:15
Back to Top
HTML Embed Code: