Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#933

ته ریش کوتاه دیاکو را زیر دستش نوازش میکرد که از زمین کنده شد. در آغوش مردِ زندگی اش، پاهایش را دور کمر او حلقه کرد.

از چشمه ی شیرین عشقشان می نوشیدند و هیچ کدام قصد عقب نشینی نداشتند.

قلب هر دو در سینه بی تابی میکرد، هر لحظه ضربانش از فرط اشتیاق و خواستن بالاتر می رفت.

به اتاق دیگری رفتند دیاکو او را روی تخت خواباند. نگاهش که با چشم او برخورد کرد ، برای یک لحظه ، روزی که برای اولین بار او را کنار پذیرش هتل دیده بود به یادش آمد.

تصویری از مردی که آن زمان ، نادانسته و از سر بی مبالاتی او را " تیکه ی ایتالیایی " خطاب کرده بود.

از همان اول هم چشمش را گرفته بود اما فکرش را نمی کرد که همان مرد روزی تمامِ خواسته ی قلب کوچکش بشود.

یاد آن روزها باعث شد که لبخند قشنگی بزند. و سیاه چاله ی گونه هایش دوباره دل ببرد از دیاکویی که دیگر طاقت نداشت برای رسیدن به وصال او.

چال گونه اش را که به دندان گرفت ، جیغ خفیفی کشید و دیاکو را صدا زد.

که دیاکو زیر گوشش با لحنی خاص و صدایی خش دار زمزمه کرد :

- دل از عاشقِ دیوونه بردن ، به وقت اسارت....عقوبت خوبی نداره....زلزله!

***

چشم هایش را در حالی که هنوز سنگینی خواب ، روی پلک هایش حس میکرد باز کرد.

با نگاهی سرسری اتاق را کاوید به پهلوی راست غلت زد اما دیاکو را کنارش ندید.

ابروهایش درهم رفت. تا نشست روی تخت ، زیر دلش تیر کشید. نگاهش به تن نیمه عریانش که افتاد پتو را تا زیر شانه بالا کشید.

تمام اتفاقات دیشب در چند ثانیه مثل فیلم از پیش چشمانش گذشت.

هجوم خون به صورتش را حس کرد. از یاد آوری شبی که گذشته بود و لذتی که در قلبش ته نشین میشد ، لب زیرینش را به دندان گرفت.

از پنجره نور می تابید و نسیم با بازیگوشی توی اتاق سرک می کشید.

نگاهش به فضای سبز ، آن سوی پنجره بود که در باز شد و دیاکو ، سینی به دست پا به اتاق گذاشت.

تنها شلوار راحتی به تنش بود. نگاهش برای چند ثانیه به چهره ی آرام او افتاد که با یاد آوریِ ، انچه دیشب گذشته، به خودش آمد و نگاهش به جایی کنار دستش دوخته شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#934

صورت دخترک ، رنگ می داد و رنگ می گرفت.

نگاه دیاکو از چهره اش به دست ظریفش کشیده شد که ملافه سفید را در مشتش محکم گرفته و مچاله میکرد.

از شرم او ، لبخند عریضی می آمد که روی لبش بشیند که دستی به لبش کشید و تبدیل شد به یک لبخند کج و ساده !

با مرور کوتاه دیشب و حالِ فعلی ِدلبرش ، در فکرش کتابی را می دید که نام کتاب این بود :

* چگونه یک زلزله را ساکت کنیم ؟ *

در دلش می خندید و به روی صورتش نمی آورد.

با مِهر ، صبح بخیری گفت که جوابش را به آرامی شنید. کنارش روی تخت نشست و سینیِ صبحانه را روی تخت گذاشت.

- امروز صبحونه رو ، رو تخت میخوریم !

با شرم و صدایی آرام جواب داد:

- نه لازم نیستش...ببرش تو حیاط یکم دیگه میام

دیاکو همانطور که روی نان تست کره و عسل میزد گفت

- لازمه عزیزم

- چرا ؟!

- میدونم درد داری....این درد و ام من بهت دادم....پس وظیفمه....که تا وقتی که دردت برطرف نشده...حواسم بهت باشه....

دیاکو ادامه داد:

- الانم به جای مخالفت....مثه یه دختر خوب...صبحانه تو میخوری....استراحت میکنی...کاری نمیکنی که به زور متوسل بشم !

نگاه جدی و تهدید آمیز دیاکو را که روی خودش دید زبانش بسته شد.

می دانست که اگر یک بار دیگر مخالفت کند چه اتفاقی رخ می دهد ! از طرف دیگر حق با او بود و حرف حق جواب نداشت.

اما باز هم نتوانست سکوت کند .نان تست را گرفت و در حالی که چپ چپ نگاهش میکرد گفت :

- می بینم که دوباره زدی به در زورگویی !....خبریه ؟!

آن لبخند کج ، پررنگ شد گوشه لب دیاکو .

نگاه عاشقش را از هانا گرفت و به سمت کنسول کنار تخت چرخید. کشوی اول آن را باز کرد. و سپس به سمت هانا برگشت.

دستش را بالا گرفت و گفت :

- چه خبری از این بهتر که بالاخره شناسنامه ی ایتالیاییت و گرفتم و رسما اسمم تو شناسنامه ی اصلیت اومد ؟!

نگاه حیرت زده هانا از چشمان خندان دیاکو به روی شناسنامه ای کشیده شد که به دستش بود.

شناسنامه را گرفت و با ذوق بازش کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#935

نام خانوادگی اولش به همراه نام پدر و مادرش را دید. اما چشمش که به نام " هانا سالواتوره " افتاد به یک آن دلش لرزید.

نگاهش را از شناسنامه بالا کشید و به چشمان سبز و خندان دیاکو رسید.

که گفت : - اینم از شناسنامه...همونطور که بهتون قول داده بودم....سینورا سالواتوره !

لحنش آغشته به مهر و طنزی بود که به دل هانا نشست. لبخند زیبایی زد و خواست به او نزدیک بشود که ، زیر دلش تیر کشید.

از درد اخم هایش را درهم کشید و سر جایش میخکوب شد. دیاکو نگران، فاصله ای که بینشان بود را برداشت و چفت هانا نشست.

با نگرانی دستش را روی شکم هانا کشید و گفت :

-دکتر زنان سراغ دارم....الان لباس میارم برات بپوشی.... ببرمت پیشش !

هانا درد زیادی نداشت فقط هر چند دقیقه یک بار زیر دلش تیر می کشید و ضعف میکرد.

تا اسم دکتر زنان آمد حواسش به کلی از دردش پرت شد.

توی صورت دیاکو ، که فاصله اش با او تنها یک وجب بود ، براق شد و گفت :

- که دکتر زنان سراغ داری ؟!.....چشم و دلم روشن....تو مملکت غریب دکتر زنان برای چیت بوده ؟!

دیاکو که توقع چنین جوابی از هانا نداشت ، از فرط تعجب دو تای ابرویش بالا رفت.

نگاهش به شقیقه ی هانا افتاد که از تعصب زنانه اش، نبض گرفته و به خوبی مشهود بود.

نمی دانست چرا ولی وقتی چشمش به صورت پر حرص و بانمک هانا که می افتاد ، خنده اش می گرفت و برای جلوگیری از بروز آن لب هایش را فرو برد.

- چرا ساکتی ؟!....جواب منو بده....چرا باید تو دکتر زنان بشناسی....اونم تو ناف فرانسه ؟!....نکنه عالیجناب با دلبرای اینجا حشر و نشر داشتین و ......

اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- هیچ وقت کاری نداشتم که راهم به دکتر زنان کج بشه....این دکتر و مامانت معرفی کرد بریم پیشش برای معاینه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#936

- مامانم ؟!...چرا ؟!....نیازی نبود که....

میان حرف هانا آمد و در حالی که از گوشه چشم ، دلخور به او نگاه میکرد گفت :

- دیروز وقتی برای سوپرایزت صحبت میکردیم.....یهو گفت.... یه دکتر زنان معروف تو پاریس هست ، که انگاری خیلی کاربلده... گفت برات وقت گرفته...یه سر ببرمت پیشش !

چشمان هانا تا آخرین حد گشاد شد. نگاه دیاکو شیطون شد و گفت :

- بهش نگفتی که ما هنوز....

هانا - دیـــــاکـــــــو

با لحنی که خنده در آن موج میزد گفت :

- خودتو کنترل کن زلزله.....احتمالا نمی دونه به خاطر همینم...

هانا میان حرفش آمد و گفت :

- به خاطر چی ؟!

- شاید مامانت تو این هاگیر واگیر....دلش میخواد نوه دار بشه و....

نگاه عاصی هانا را که روی خودش دید به سرعت از تخت پایین رفت. به یک آن بالشت با سرعت به طرفش پرت شد.

و پشت بندش صدای هانا که میگفت:

- مگه دستم بهت نرسه !

از پس بالشتی که در دستش گرفته نگاه سبزش را بالا کشید و گفت :

- قبل از اینکه ریشترات و شروع کنی....دو لقمه نون بخور....جون داشته باشی....من میرم حموم....بعدا بحث شیرین بچه رو ادامه میدیم اموره

نگاه بُراق هانا روی دیاکو بود که با آوردن بحث بچه جیغ کشید و بالشت بعدی را به سمت او که در حمام را باز میکرد پرت کرد.

دیاکو جاخالی داد و بالشت به در خورد.

دیگر ماندن را جایز ندانست اگر کمی دیگر می ماند و شر و شیطون به هانا نگاه میکرد ، این بار او از تخت پایین می آمد و به جانش می افتاد.

اِبایی از دلبرک شیرینش نداشت ، برعکس هانا که حواسش پرت بود ، او به فکر دردی بود که ممکن است میان این بحث شیرین ، به اوج برسد و امانش را ببرد .

وارد حمام شد و در را بست. از همان جا پشت در با صدایی که می خندید کمی بلندتر از حد معمول گفت :

- اومدم بیرون صبحانه ات و کامل خورده باشی....بچه ی دیاکو....... مادر قوی میخواد !

حتی از آن سوی در می توانست ، صورت هانا را تصور کند که چطور حرص میخورد و بامزه میشود.

از عمد این بحث را کمی کش داد ، زیرا با ذکاوت تمام فهمیده بود وقتی فکر هانا درگیر بحث و کل کل باشد، مخصوصا برای بحثی که روی آن حساس است و حرص میخورد ، به کلی درد یادش می رود !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺این قواعد را به مدت سه روز به طور جدی تمرین کنید:

انتقاد نکنید
داوری نکنید
گله و شکایت نکنید
غر نزنید
منفی فکر نکنید


به همین سادگی میتوانید به آرامشی عمیق دست پیدا کنید
حتما امتحان کنید نتایج فوق العاده ای بدست خواهید اورد ... به دنبال راه های پیچیده برای آرامش نباش دوست من ..
خیلی ساده میتوانی ارامش پیدا کنی ...
قضاوت نکنیم و بیشتر عشق بورزیم و گذشت کنیم و دریا دل باشیم
با رعایت همین موارد ذکر شده به آرامش میرسیم.
@Bookscase 📚👈👈
Don't lose hope, please be strong, keep moving forward, there will be another chance, there will be another love, but there will never be another you.

امید رو از دست نده، قوی باش لطفا، به جلو حرکت کن، فرصت دیگری وجود خواهد داشت، عشق دیگری وجود خواهد داشت، اما توی دیگری وجود نخواهد داشت.

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتى خداوند تو را تا لبه
پرتگاه مشكلات سوق میدهـد،
تماماً به او اعتماد كن زيـرا
دو چيز ممكن است اتفاق بيفتـد،
يا خودش تو را ميـان
زميـن و آسمان مى گيـرد
و يا پرواز كردن را يادت میدهد.

شبتون زیبا
@Bookscase 📕📘📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #936 - مامانم ؟!...چرا ؟!....نیازی نبود که.... میان حرف هانا آمد و در حالی که از گوشه چشم ، دلخور به او نگاه میکرد گفت : - دیروز وقتی برای سوپرایزت صحبت میکردیم.....یهو گفت.... یه دکتر زنان معروف تو پاریس هست ، که…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#937


مشغول خوردن صبحانه بود که نگاهش به یک لیوان و قرص مسکنی که کنارش گوشه ی سینی گذاشته شده افتاد.

از توجه دیاکو ، لبخند روی لبش نشست. بعد از اتمام صبحانه لیوان آب را برداشت و قرص مسکن کوچکی را بلعید.

خواست سینی را بردارد که دیاکو از حمام صدایش زد. پیراهن مردانه و سفید دیاکو را تنش کرد.

کنار در حمام که ایستاد صدایش به گوش رسید.

دیاکو - عزیزم حوله مو یادم رفته....بیارش لطفا !....تو کمد سمت چپ !

بعد از برداشتن حوله، در سرویس بهداشتی را باز کرد. سمت راستش ، توالت و انتهای آن ، سمت چپ حمام قرار داشت.

نگاهش به دیاکو افتاد که درب حمام را تا نیمه باز کرده و بخار از آن سو ، فضای سرویس بهداشتی را برداشت.

موهای خیسش روی پیشانی ریخته و قطرات آب دانه دانه از صورتش تا قفسه سینه راه پیدا میکردند. بوی شامپو مشامش را نوازش میکرد.

به آرامی و با ملاحظه سمت او خم شد تا حوله را بدهد. به نظرش اینکه او بی حوله به حمام رفته ، عجیب بود.

فاصله شان کمی زیاد بود و دست دیاکو به حوله نمی رسید. با احتیاط یک قدم به داخل گذاشت.

دیاکو دست دراز کرد تا حوله را بگیرد ، اما به جای حوله این دست خیس دیاکو بود که روی ساعد هانا نشست.

و در یک آن درب اصلی حمام را باز کرد. و با هر دو دست هانا را به سمت خودش کشید.

هانا که حدس میزد دیاکو چنین نقشه ای داشته باشد در حالی که خنده اش گرفته بود جیغ می کشید و تقلا میکرد تا از دست او فرار کند.

اما، رهایی از دست دیاکو ممکن نبود و جیغ جیغ کنان به داخل حمام رفت و در بسته شد.

دیاکو او را به دیوار حمام چسباند که از برخورد تنش با تن سرد دیوار ، مور مورش شد.

****

رج به رج خرمایی های دلبرش را می بافت.

خودش آن ها را سشوار گرفته بود اما هنوز کمی رطوبت داشت. لا به لای بافتن ،صورتش را در موهای او فرو می برد و عمیق نفس می کشید.

بوی خوش گیسوانش را در ریه هایش حبس میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#938

در تمام عمرش زندگی، آن روی سخت و خشنش را به دیاکو نشان داده بود اما، از دیشب تا به حالا که گیسوان بلند هانایش را می بافت ، تازه با مفهومی به نام آرامش آشنا شد.

چیزی که بعد از فوت والدینش آن را دیگر حس نکرد.

دیاکو در خلسه ی بوی خوش موهای او بود که هانا پرسید :

- مو بافتن و از کجا یاد گرفتی ؟!

برایش عجیب بود که مردی مثل او ،بافتن موهای یک زن را یاد داشته باشد !

آن روی حسودش دوباره فعال شده بود. بافتن موهای یک زن ، کاری نبود که یک مرد اتوماتیک آن را یاد داشته باشد مگر اینکه موهای زنی را در دست گرفته و آن را بافته و آموخته باشد.

همین فکر ، او را آزار میداد. تصور اینکه قبل از خودش ، پای زن دیگری به زندگی دیاکو باز شده ، مثل خوره به جانش افتاد.

حسود و حساس شده بود. چیزی که برای دیاکو مثل روز روشن بود و باعث شد لبخند کج و جذابی کنج لبش خوش بنشیند.

حظ می برد از احساس مالکیتی که اموره اش روی او داشت.

سر خوش از غیرت معشوق جواب داد

- وقتی شش سالم بود یاد گرفتم....یادمه موهای مامانمو و همیشه بابام می بافت....می گفت بافتن موهای یه زن و باید یاد بگیری....تا وقتی مرد شدی....عاشق که شدی....موهای عشقت و خودت ببافی


بغضِ نامرد به گلویش چنگ انداخت ، به سختی آن را قورت داد ، نفس عمیقی کشید تا لرزش صدایش را کنترل کند. کمی مکث کرد و ادامه داد:

-تا همین چند ماه پیش به مخیله امم خطور نمیکرد...بشینم موهای یه دختر و ببافم !....چی فکر میکردیم و چیشد !

هانا برای اینکه بحث والدین دیاکو بیشتر از این ادامه پیدا نکند و زخم قدیمیِ قلب دیاکواَش سر باز نکند با شیطنت گفت :

- واقعانا.....روزی که نشستیم پای سفره عقد....عاقد میخواست بله بگیره ازم....همونجا تو دلم هزار بار خودمو فحش دادم...... دوست داشتم فقط خفت کنم !

- تو گفتی منم باور کردم !....شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری !....خوشتیپ....خوش قدو بالا....جنتلمن !

هانا سر برگرداند و یک تای ابرویش را بالا برد

- جنتلمن ؟!....کم مونده بود بزنی سیاه و کبودم کنی !....یادت رفته ؟!

- اون که آره... سیاه و کبود میشدی....ولی نه از کتکای من....از حرص !

- اونو که تو میشی...... وقت کم میاری !

نگاه چپ چپی به هانا انداخت و گفت :

- امیدوارم بچمون مثل مامانش زبونش دراز نشه !

هانا در برابر چشمان عاشق دیاکو، از ته دل خندید و گفت:

- دلتم بخواد !....به تو که بره اخلاقش نوبره !...راه به راه اخم میکنه...تو قیافه اس همیشه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#939

دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید.

جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد.
دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی مشکی رنگی بر تن دارد که بلندی اش تا روی زانو می رسید.

شلوار چرم مشکی بر تن داشت که تا مچ پایش می رسید. و بوت های پاشنه بلندی که همرنگ شلوارش بود.

موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته و عینک افتابی لوکسی روی سرش گذاشت.

بعد از کمی آرایش، رژ لب آلبالویی به لبانش زد.
و در اخر برای خودش در اینه بوس هوایی فرستاد.

سلیقه دیاکو را تحسین میکرد.

دیاکو بیرون اتاق مشغول صحبت کردن بود که با ورود هانا نگاهش از زمین به کفش های هانا و سپس تا روی صورتش کشیده شد.

برق تحسین در نگاهش نشست محو روی زیبای دلبرش شد. دیگر صدای جیمز که از ان طرف خط او را صدا میزد را نمی شنید. حتی پلک نمیزد.

هانا که متوجه صورت حیران دیاکو شد. لبخند قشنگی زد که دل از مرد عاشق مقابلش برد.
باز هم سیاه چاله های لعنتی اش!

برای اینکه او به خودش بیاید چشمکی زد. و با ناز اشاره ی ابرو ، به موبایل اشاره کرد.

بدون اینکه نگاه از هانا بگیرد رو به جیمز گفت:
- بعدا حرف میزنیم

منتظر نماند تا صدای معترض او را از پشت تلفن بشنود. تماس را قطع کرد و موبایلش را در جیب پالتویش گذاشت.

بافت مشکی رنگ و یقه اسکی پوشیده بود و روی آن یک پالتوی مشکی و شلوار همرنگش!

به سمت او قدم برداشت و فاصله ی شان به حداقل رسید همان طور که با نگاهی پرتعشق به قهوه ی چشمانِ اموره اش خیره میشد.

با لحن خاصی گفت:

- چه داری در نگاهت....که مستم میکند هر دم.......
تو الحق.... المثنایِ شرابِ نابِ شیرازی

قلب کوچک هانا در سینه لرزید.

ضربانش نامتعادل شد هنوز در حیرت عاشقانه ای بود که دیاکو نثارش کرده که او دستش را روی گونه ی هانا گذاشت و هر دو چشمش را بوسید.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #939 دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید. جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد. دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#940

نگاهش به بیرون از خانه افتاد که برف نم نمک می بارید. دیاکو در را باز کرد و دستش را پشت کمر هانا گذاشت.

با خوشحالی از خانه بیرون رفت و دستش را رو به آسمان گرفت. آسمان ، آهسته و بی صدا مروارید های درخشانش را نصیب زمین می کرد.

با لبخند به دانه های برف که یکی یکی روی دستش می نشستند و ذوب می شدند نگاه می کرد.

حضور دیاکو را کنارش حس کرد.

دیاکو - پس برف دوست داری !

- خیلی

- منو چی ؟!

دستش را روی گونه ی دیاکو گذاشت و در حالی که صورتش را نوازش میکرد، نگاهش قفلِ جنگل سبزِ چشمانِ او شد و جواب داد

- شما رو که نه....ولی سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات.....چون که..... آرامِ دل.....آسایشِ تن......راحتِ جانــی

بلافاصله دیاکو را در آغوش گرفت. سرش را که روی سینه ی ستبرش گذاشت، گوش سپرد به ضربان قلبی که زیر عضلات تنومند سینه ی اش محکم و تند می کوبید.

دیاکو همان طور که دلبرش را در بر می گرفت، کنار گوشش عاشقانه نجوا کرد :

- زلف بر باد مده.... تا ندهی بربادم.....ناز بنیاد مکن تانکنی بنیادم...می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر....سر مکش... تا نکشد سر به فلک فریادم....یار بیگانه مشو... تا نبری از خویشم....غم اغیار مخور... تا نکنی ناشادم.....شهره شهر مشو.... تا ننهم سر در کوه.... شور شیرین منما....تا نکنی فرهادم !

***

دیاکو از یک ماه پیش ، برای گرفتن گواهینامه هانا اقدام کرده بود اما به خاطر جابه جایی ها و اینکه دیگر نمی توانست او را در ایتالیا نگه دارد، موفق به گرفتن گواهینامه برایش نشد.

به همین خاطر تا مشخص شدن کشوری برای اقامتِ او ، نمی توانست گواهینامه بگیرد.

و به خواست هانا خودش پشت فرمانِ ماشینی که برای تولدش گرفته ، نشست.

طبق قرار شان و شرطی که باخته ، رضایت داد تا هانا عملا وارد کارهای مافیایی شود و در کنارش ، از دشمنانشان انتقام بگیرد. هر چند که دلش راضی نبود.

قبل از اینکه سوئیچ ماشین را بچرخاند ، انگشت شصتش را روی صفحه موبایلش کشید و برای کارلوس پیامی با این مضمون نوشت :

"وکیلت و خبر کن بیاد پاریس...امشب قرارداد می بندیم !"

کلمه ارسال را لمس کرد ، استارت زد و ماشین روشن شد. موبایلش را در جیب پالتویش گذاشت.

نگاهی به هانا انداخت که دسته گلی که دیشب برایش خریده را دردست گرفته و با لذت آن را می بوید.

برای امنیت او هم که شده باید با کارلوس همکاری میکرد. دو مافیا، به دنبال اموره اش بودند.

اگر با یک نقشه حساب شده قدم بر نمی داشت ، به سرعت او را پیدا کرده ،می ربودند.

نگاهش را از او گرفت و به جاده دوخت. امروز ، روز آغاز انتقامِ دیاکو بود. هر چند که قبل از هر چیز باید از امنیت هانا مطمئن می شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#941

از ماشین که پیاده شدند دوشادوش هم ، به سمت خانه ای رفتند که خاویر در آنجا بازجویی میشد.

به دستور دیاکو ، ان دخترک چشم عسلی را هم به آنجا آوردند.

دیروز وقتی خبر حضور رودولفو، به پای میز معامله در دیسکو به دیاکو رسید. همان جا برای دستگیری آن مردک هرزه ، نقشه کشید.

به بهانه ی نفوذ پلیس به دیسکو قصد داشت او را به مسلخِ انتقامش بکشد. به خانه ای که قرار است کشتارگاه دشمنانش باشد.

اما متاسفانه رودولفو موفق شد از مهلکه بگریزد!

ماشینش را که در محوطه خانه پارک کرد. هر دو پیاده شدند و هانا گلها را به یکی از ادم های دیاکو داد و از او خواست در گلدان گذاشته به آنها رسیدگی کند.

دیاکو پنجه در پنجه ظریف او گذاشت و وارد خانه شدند.

نگاه هانا به نیم رخ جدی و اخم آلود صورت او دوخته شد. مثل همیشه محکم و استوار قدم بر میداشت.

دکوراسیون خانه همگی از رنگ های تیره ، مخصوصا مشکی بود. جو سنگین خانه می گفت که قرار نیست در آن محبت و رحمی دیده شود.

به محض ورود آنها افرادی که در سالن بزرگی پشت میز قرار داشتند از جا برخاسته و به دیاکو و هانا ادای احترام کردند.

افرادی که تا به حال هانا آنها را ندیده بود !

اما انگار درباره ی او همه چیز را می دانستند و همان احترامی که برای رئیسشان دیاکو قائل بودند برای هانا نیز خرج می کردند.

از بین آنها تنها جیمز و صوفیا را می شناخت. با دیدن صوفیا لبخند محوی زد. که دخترک نیز به نرمی لبخند زد.

دیاکو از خاویر پرس و جو کرد که جیمز جواب داد :

- از دیشب تا الان جورج بالا سرشه....ریز به ریز اطلاعاتی که میدونه رو داره در میاره !....تا الان به اسم چند نفر رسیدیم که تو ماجرای آتیش سوزیِ....خونه فرانکو مارینو دست داشتن

اخم میان ابرو های هانا جا گرفت. هر وقت که اسم آنها و ماجرای اتش سوزی به میان می آمد ، قلبش درد می گرفت و از فرط عصبانیت خون در رگ هایش مثل مذاب گداخته، روان می شد.

دیاکو که از حالش خبر داشت دست هانا را کمی فشرد.

صوفیا ادامه داد : رودولفو و.....

مکث کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت :

_ جونیور....آلوارِز....هردو از رئیس تشکیلات دستور گرفتن !

هانا با کنجکاوی به چهره خشمگین صوفیا که ناراحتی در آن موج میزد خیره شد.

جونیور آولوارِز که بود که با آمدن اسمش، صوفیا بهم ریخت؟!

خواست چیزی بگوید که صوفیا عذر خواهی کرد و به سمت حیاط خانه گام برداشت.

به سختی نفس می کشید. هوای انجا برایش سنگین بود.

همان لحظه که صوفیا از کنارش رد شد ، نگاهش به شقیقه ی او افتاد که نبض گرفته و با برجستگی روی صورتش خودنمایی میکند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#942

نگاه معنادار و اخم آلود دیاکو نیز ، به دنبال صوفیا تا حیاط کشیده شد.

هانا با تعجب جوری که فقط خودشان بشنوند پرسید :

- چرا صوفیا حالش بد شد ؟!

- روزای سختی داشته که .... وقتی فقط یه دختر بچه بوده.....سرش اومده...اینکه چیشده و چراشو....نمی تونم بهت بگم اموره.....ازم قول گرفته که به کسی نگم....اما شاید یه روزی....خودش بهت گفت

دیاکو اگر به کسی قول میداد ، زیر قولش نمیزد ، هانا از این اخلاقش باخبر بود.

از طرفی با خودش فکر کرد هر اتفاقی که افتاده، قطعا مربوط به زندگی شخصی اوست و اگر کنجکاوی کند تنها بیشتر، داغ دلِ صوفیا را تازه میکند.

به همین خاطر با شنیدن صدای دیاکو از فکرش بیرون آمد.

- از دختره چی خبر ؟

جیمز لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید :

- عسلیه ؟!

همین کافی بود تا توجه هانا به جیمز جلب شود و دیاکو تیز و پر غضب به جیمز نگاه کند.

از واکنش عصبیِ دیاکو آن لبخند پر شیطنت از روی لب های جیمز پرید !

رنگش سفید شد که دیاکو با تحکم پرسید :

- ازش حرف کشیدین یا نه ؟!

جیمز خودش را جمع و جور کرد و جواب داد :

- از دیشب تا الان فقط یه چیز گفته.....بگین رئیس تون بیاد !

دیاکو پر حرص نفس کشید و گفت :

- یه نوشیدنی بیارین برای سینورا....اطلاعاتی که از خاویر گرفتینم بدین دستش

و رو به هانا گفت :

- تا وقتی دختره رو بازجویی میکنم....آمارِ شغالایی که خونتون و آتیش زدن و میدن دستت...با دقت نگاشون کن ببین می شناسی یا نه.....احتمالا یکی از همینا ، قبل از آتیش سوزی ، تو رو از خونه دزدیده....شاید دیده باشیش !

حرفش را زد و منتظر نماند تا جوابی از هانا بشنود. هانا با نگاهی پر حرص او را بدرقه کرد.

و زیر لب زمزمه کرد:

-دوباره...رئیس بازی شروع شد!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #942 نگاه معنادار و اخم آلود دیاکو نیز ، به دنبال صوفیا تا حیاط کشیده شد. هانا با تعجب جوری که فقط خودشان بشنوند پرسید : - چرا صوفیا حالش بد شد ؟! - روزای سختی داشته که .... وقتی فقط یه دختر بچه بوده.....سرش اومده...اینکه…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#943

****
در را باز کرد، چشمش به موهای عسلی دخترک افتاد. سپس به صورت درهمش. میان اتاق بازجویی پشت میز بر روی صندلی نشسته، دستش را زیر چانه اش زده بود.

با شنیدن صدای قدم های او، بدون اینکه برگردد و به چهره ی دیاکو نگاه کند گفت:

- باز که اومدی!....خسته نشدی هر بار میای سوالای تکراری می پرسی؟!....هر چه قدرم بگی... جوابِ من همونه که بود....گفتم که میخوام تا رئی......

با دیدن چهره دیاکو که با اخم نظاره گرِ پرچونگی های او بود، باتعجب لب فرو بست.

به خودش که آمد با ناز لبخند زیبایی زد و از جا برخاست. قدمی برداشت تا از پشت میز بیرون بیاید که دیاکو با عتاب گفت:

- یه قدم دیگه برداری....میدم دست و پات ببندن... پرتت کنن یه گوشه.... پس بتمرگ سرجات

حرف آخرش را با داد گفت. دخترک از ترس چشمانش را بست. اما لحظه ای بعد با جسارت بدون اینکه روی صندلیِ فلزی بنشیند، به چشمان دیاکو زل زد و گفت:

- شما به اطلاعاتِ من نیاز داری سینیور.... پس بهتره که با من خوب رفتار کنی.... دور از شأن یه جنتلمنه که سر یه خانوم داد بزنه!

- یه خانوم.... نه با یه لکاته یِ هر جایی.... که روزشو با سرویس دادن به مردای هرزه تر از خودش.... به شب میرسونه!

- مشکلت همین جاست....حقیقت ونمیدونی.... جلو جلو حکم صادر میکنی!... ویلیام بهت نگفته که اونجا چیکار میکردم؟!...من فقط راهنمای مهموناش بودم.... نه فاحشه ای که از مهموناش پذیرایی میکنه!

- خب که چی؟!

- منو رودولفو به ویلیام معرفی کرد.... از خود ویلیام بپرسی بهت میگه.... میدونم داری دنبال رودولفو میگردی....از ادمات شنیدم...خبر دارم رودولفو، اینجور وقتا کجا میره

دیاکو موشکافانه به او نگاه کرد و جواب داد:

- کجاست؟!

دخترک با طنازی خنده سر داد.

- همیشه انقدر عجولی سینیور؟!.... برای گفتنش شرط دارم

پوزخند تحقیر آمیزی زد و گفت:

- داری دروغ میگی!....هیچی نمیدونی

این را گفت و راهش را کشید تا از اتاق بیرون برود که دخترک بی درنگ سد راهش شد و جدی به او خیره شد و مسرانه گفت:

- دروغ نمیگم... میدونم کجاست.... برای اینکه خیال راحت بشه... ادرس خونه ای که قبل دیسکو اونجا بود و میگم.... تحقیق کن.... اگه نبود هر کاری خواستی بکن.... اما اگه درست بود....برای لو دادنش شرط دارم!

- چه شرطی؟!

نگاه اغواگرش را به او دوخت و جواب داد:

- باید یه شب و..... باهم صبح کنیم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#944

دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که....

*

پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد.

تا پیشنهاد وقیحانه ی دخترکِ را شنید، از پا تا فرق سرش اتش گرفت. هجوم خون به صورتش را حس کرد، بدون لحظه ای درنگ در اتاق را با ضرب باز کرد.

دیاکو چشمش به او افتاد اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد، هانا انتهای موهای دخترک را دور دستش تاب داد، و در یک حرکت، آن را به عقب کشید.

جیغ گوش خراشِ دخترک کل اتاق را پر کرد، و لحظه ای بعد محکم با فاصله ی کمی از هانا به کف زمین خورد. از درد صورتش جمع شد و دستش را روی لگنش گذاشت.

هانا موهایش را رها کرد. دیاکو با نگاهی پر تعجب به چهره ی درهم و خشمگین هانا نگاه میکرد.

صوفیا کنار در اتاق بازجویی، ایستاده بود و لبخند میزد.

از دیشب قصد و نیت دخترک برای دیدار با دیاکو را فهمیده بود، وقتی که متوجه شد دیاکو به اتاق بازجویی رفته، وارد خانه شد تا نیت دخترک را پیش هانا فاش کند.

اما دید که هاتا دستش را روی دستگیره در اتاق گذاشته و وارد اتاق شد.

به دنبالش وارد شد و قبل از اینکه چیزی بگوید هانا پی به نیت کثیف دخترک برد.

دخترک با درد و خشم به هانا خیره شد و گفت:

- تو کی هستی؟!.... چطور جرات کردی....

هانا داد زد: خفه شو زنیکه!

دخترک لجش گرفت و با صدای بلند گفت:

- با این کاری که کردی....دیگه یک کلمه ام حرف نمیزنم

گره کوری بین دو ابروی دیاکو افتاد خواست به او بتوپد که هانا با غیظ به سمت دخترک قدم برداشت و با یک حرکت غیر منتظره، چاقویی که زیر استین پالتویش، دور مچ پنهان کرده را بیرون کشید، و به ران دخترک ضربه زد.

همزمان با فریاد پر از درد دخترک، خون از رانش جهید و بر زمین جاری شد.

دیاکو و صوفیا هر دو حیران و با ناباوری به هانا خیره شده، پلک نمی زدند.

دخترک داد زد: چیکار کردی روانی؟!

هانا کنار دخترک روی دو پا نشست و با غضب به چهره ی هراسیده ی او خیره شد. پوزخندی زد و گفت:

- رگ تو زدم....کم کم حس از پاهات میره....چشات سیاهی میره... بعدشم خوابت میبره و...مستقیم میری به درک!

با درد نالید: من نمیخوام بمیرم!

هانا جدی جواب داد:

- خوبه... پس فقط ده دقیقه وقت داری تا مثه ادم زبون باز کنی بگی رودولفو کجاست... اگه گفتی که زخمت و می بندیم.... ولی اگه نگی....تو همین اتاق سیاه... کم کم جون میدی!

و ادامه داد:

- میگی یا فرشته ی مرگ و بفرستم سراغت؟!

شتاب زده و با وحشت در حالی که به خودش می لرزید جواب داد:

- میگم...همه چی رو میگم... فقط نجاتم بدین!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #944 دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که.... * پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد. تا پیشنهاد وقیحانه…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#945

لبخند فاتحانه ای روی لب هانا نشست. دوباره ایستاد. صوفیا با تنفر پرسید :

-گروه خونیت چیه ؟!

دخترک بی حال گفت :

- آ مثبت .

نگاه هانا از روی دختر به سمت دیاکو کشیده شد. که دیاکو با نگاهی نافذ و چشمانی ریز کرده با خونسردی پرسید :

- از همین روزِ اول شروع کردی زلزله ؟!

هانا خودش را به آن راه زد و گفت :

چیو ؟!

-سر سفید بازیاتو !

لبخند قشنگی زد و با ناز شانه ای بالا انداخت که دیاکو گفت :

- ولی از این یکی خوشم اومد !

پس از اینکه دخترک آدرس خانه ی امن رودولوفو را به آنها لو داد، بامدارکی که جمع کردند، به همراه صوفیا و جیمز سوار ماشین شده آنجا را به قصد پاریس ترک کردند.

باید هر چه زودتر با کارلوس و مونیکا ملاقات کرده برای روز های آینده برنامه ریزی میکردند.

در همان حال دیاکو یک گروه از افراد کارکشته اش را برای دستگیری رودولفو فرستاد. تا او را گرفته و به مسلخ بیاوردند.

*

نوشیدنی خنکی که روی میز بود را نزدیک لبش رساند و محتوای لذیذش را بلعید.

شرط و شروط هایش را با کارلوس گذاشته و حالا منتظر جوابش بود.

طبق خواسته ی دیاکو ، هانا باید بزودی با هویتی جعلی و ظاهری متفاوت، همراه کارلوس به اسپانیا می رفت.

قلب دشمن ، برای او از هر جایی امن تر بود.آنها به خیال پیدا کردن هانا تمام اروپا، به جز اسپانیا را زیر و رو می کردند.

کافی بود تا کارلوس شرط دیاکو را قبول کند.آن وقت هانا با لوکشین جعلی که جیمز برای خطی که رئیس بزرگ به او داده، با جوردانو تماس میگرفت و هانا ادعا میکرد که نمی خواهد انتقام خانواده اش را بگیرد.

می خواهد با آرامش و در امنیت زندگی کند.

لوکشین جعلی را هم آمریکا می زدند. توجه باند مافیای ایتالیا و چه بسا اسپانیا به امریکا جلب میشد.

برای خودشان زمان می خریدند تا آنها بفهمند که چه شده ، قدرت را از چنگ شان در می آوردند.

شرط گذاشت، در ازای تضمین سلامتی و امنیت هانا ، کارلوس تمام مایه املکش را گرو بگذارد.

تنها اینگونه دیاکو از امنیت هانا خیالش راحت میشد.اگر در هر صورتی به هانا صدمه وارد میشد دیاکو می توانست مالک تمام املاک و حساب های کارلوس شود.

و به غیر از آن به راحتی می توانست رابطه ی او با فرانچسکو را پیش مافیای اسپانیا فاش کند.

زمانی که کارلوس گفته بود می خواسته با فرانسچکو شریک شود تا کم کم قدرت بگیرد و ریاست مافیای اسپانیا را صاحب شود، دیاکو صدایش را ضبط کرد.

تنها همین مدرک کافی بود تا مافیا حکم مرگ او را صادر کند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #945 لبخند فاتحانه ای روی لب هانا نشست. دوباره ایستاد. صوفیا با تنفر پرسید : -گروه خونیت چیه ؟! دخترک بی حال گفت : - آ مثبت . نگاه هانا از روی دختر به سمت دیاکو کشیده شد. که دیاکو با نگاهی نافذ و چشمانی ریز کرده…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#946

کارلوس با خونسردی در حالی که با اخم ملایمی به دیاکو نگاه می کرد پرسید :

- چی باعث شده فکر کنی شرطتو قبول میکنم ؟!

دیاکو پوزخند معناداری زد و گفت :

- مجبوری!....حتی اگه بتونی رئیس باندتون و پایین بکشی.....وقتی مشغول محکم کردن پایه های ریاست و سرکوب کردن مخالفاتی....رئیس بزرگ ایتالیا...از فرصت استفاده میکنه و تک تک تون و نابود میکنه !....اگه میخوای رو مدار قدرت بمونی....به من نیاز داری....تنها کسی که میتونه سد راهش بشه....منم !

در سکوت به یکدیگر خیره شدند.

دیاکو تمام راه های مخالفت را به روی کارلوس بسته بود. اما کارلوس سکوت اختیار کرده ، حرفی نمیزد.

کم کم داشت حوصله اش سر می رفت. هر چه قدر که او ، گر گرفته در تب می سوخت ، کارلوس مثل آب ، سرد و آرام بود.

از جا برخاست که ، بالافاصله پس از او کارلوس هم ایستاد. دستش را به سمت دیاکو گرفت.

نگاهش به دست او کشیده شد سپس تا روی صورتش بالا آمد. دست داد که کارلوس گفت

- از این لحظه به بعد ما شریک و متحد هم هستیم....تا روزی که به هدفمون برسیم

دیاکو سنگین و شمرده، با لحن معناداری گفت :

- تا روزی که به هدفمون برسیم

و ادامه داد :

- قرارداد و تنظیم کردم....وکیلم تا یک ساعته دیگه میارش

کارلوس - خوبه....وکیل منم تا یکی دو ساعته دیگه میرسه پاریس !

***

روی تخت نشسته بود و با صوفیا حرف میزد.

هانا - نظرت راجبه این پسره کارلوس چیه ؟!

صوفیا با حرص و هیجان جواب داد

- خیلی رو مخه....نمیدونم چرا ولی هر بار که می بینمش....دلم میخواد خفه اش کنم....یه جوری تو قیافه اس که ....انگار آسمون باز شده این تحفه افتاده پایین

هانا از لحن پر حرصِ او لبخند زد. صوفیا ادامه داد:

-خداکنه هر چه زودتر کار دیاکو باهاش تموم شه....بره دیگه برنگرده !.....چشمم به ریختش نیوفته !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #946 کارلوس با خونسردی در حالی که با اخم ملایمی به دیاکو نگاه می کرد پرسید : - چی باعث شده فکر کنی شرطتو قبول میکنم ؟! دیاکو پوزخند معناداری زد و گفت : - مجبوری!....حتی اگه بتونی رئیس باندتون و پایین بکشی.....وقتی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#947

تقه ای به در خورد. هانا سر برگرداند و گفت :

- بیا تو

در باز شد و قامت دیاکو از پشت در ، ظاهر شد.

نگاهش روی هانا و سپس به صوفیا کشیده شد.

صوفیا تک سرفه ای کرد و از تخت پایین آمد. به بهانه پی گیری ماجرای رودولفو اتاق را ترک کرد.

موبایلش را دستش گرفت و همانطور که سرش پاینن بود، بدون اینکه به اطرافش توجهی داشته باشد کلمه تماس را زد تا از یکی از اعضای گروه بپرسد رودولفو را گرفته اند یا نه ؟!

که ناگهان با جسم سختی برخورد کرد. از درد اخی گفت و بینی اش را گرفت ، یک قدم عقب رفت تا ببیند به چه چیزی برخورد کرده که نگاهش مات یک جفت چشم عسلی شد.

اخم کمرنگی روی صورتش نشست و پرسید :

- حواست کجاست دختر ؟!

- خودت حواست کجاست ؟!....یهو گازش و میگیری....از اتاق میزنی بیرون ؟!....زدی دماغمو ناکار کردی!

- مواظب زبون درازت باش....وگرنه....

صوفیا گامی به جلو برداشت که فاصله اش با او ، تنها یک وجب شد. بُراق شد توی صورت کارلوس و توپید:

- نباشم چه غلطی میکنی ؟!

کارلوس ، گلوی او را گرفت و صوفیا را با ضرب به دیوار چسباند. با خشم اما با صدایی آرام از میان دندان های بهم چفت شدت اش به او غرید :

- کاری نکن بلایی به سرت بیارم که به شکر خوری بیوفتی !

به خاطر فشار دست کارلوس روی گردنش ، به سختی نفس می کشید اما بدون اینکه ترس به چشمانش راه پیدا کند گفت :

- هر کاری از دستت....برمیاد...انجام بده....که اگه نکنی....یه روز خودم تو خواب....خفه ات میکنم اسپانیایی !

صدای پای یک نفر که از پله ها بالا می آمد توجه کارلوس را جلب کرد.

همین باعث شد نگاه خمشگینش را از چشمان تیره ی دخترک بگیرد و دستش را از گلویش بردارد.

صوفیا به سرفه افتاد که با شنیدن صدای مونیکا سر برگرداند.

- چیشده دخترم؟!.... چرا سرفه میکنی؟!

و لحظه ای بعد دست مونیکا روی شانه ی صوفیا نشست. با نگرانی به او نگاه میکرد که صوفیا بریده بریده جواب داد:

- چیزی...نیست.... حساسیتِ.... فصلیه

مونیکا دست او را گرفت و در حالی که به سمت اتاق خودش می کشاند گفت:

- بیا بریم اتاق من... یه لیوان آب بهت بدم.... شاید سرفه ات بند بیاد

همان طور که به دنبال مونیکا کشیده میشد در آخرین لحظه نگاهی پر از نفرت به چهره ی عبوس کارلوس انداخت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/11/19 21:55:28
Back to Top
HTML Embed Code: