Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روز خوب آمدنی
نیست
ساختنی است.....🍃

روزتون پر از اتفاق های خوب و قشنگ😍🌹

@Bookscase 📘📕📗
‏خدایا همین الان واسه همه چیزایی که‌ دادی و‌ بقیه چیزایی که قراره از فردا شروع کنی بدی ممنون 🌱♥️

@Bookscase 👈

بفرست برای دوستت
شکر_گزاری

‌‌هر روز را با شکر گزاری شروع کنید وآخر شب نیز با شکر گزاری به پایان برسانید ارتعاش عالی که سپاس گزاری دارد بی اندازه شگفت‌انگیز است...
خدایا شکرت برای این لحظه..
خدایا شکرت برای سلامتی..
خدایا شکرت برای زنده ماندنم..
خدایا شکرت برای اب ،برق ،تلفن،
گاز،اینترنت،هوا،گیاهان ، گلها،

ودهها نعمتی که قابل شکر گزاری وتقدیر از خداوند متعال است..
این شکرگزاری احساسی عالی به شما میدهد وشما راروی ارتعاش شگفت انگیز میگذارد..

"شکر نعمت نعمتت افزون کند"

@Bookscase 👌👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جول_اوستین:
سخنان محبت آمیز تو،
تغذیه روح عزیزانت


@Bookscase 📚🌷
🔸 رفتارهایی که اعتماد به نفس کودکتان را از بین می برد

🔹 این دنیا پر از خطرها و تهدیدهایی است که والدین را می‌ترساند.

🔹معمولاً پدرومادرها برای اینکه کودکشان را از مواجهه با این خطرها و تهدیدها دور نگه دارند، به مراقبت بیش‌ازحد و احتیاط افراطی روی می‌آورند.

🔹درست است که والدین باید از کودکان‌شان محافظت کنند، اما گاهی این نوع ابراز عشق در قالب مراقبت بیش‌ازحد می‌تواند مانع یادگیری و رشد فردی کودک شود.

قفسه کتاب 📚
@Bookscase 👈👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
be kind,
Kindness is a beautiful drawing of pure hearts.

مهربون باش،
مهربونی رسمِ قشنگه دل هایِ پاكه...

شب خوش دوستان عزیز
@Bookscase 👈👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #921 نگاه عمیقی به دیاکو کرد و با شیطنت گفت : - حالا چون شمایی قبوله ! به محض تمام شدن حرفش با صدای شکستن چیزی از بیرون ، نگاه هر دو شان به در خروجی دوخته شد. دیاکو بدون درنگ ، ایستاد و دو اسلحه از زیر کت مشکی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#922

از پشت دیوار بیرون آمد. مقابل دیاکو ایستاد و پرسید:

- چیشد؟!

دیاکو در حالی که اسلحه اش زیر کت و در غلاف کمری اش می گذاشت جواب داد:

- ظاهرا یه گربه بود.... هر چند به بچه ها سپردم حواسشون و بیشتر جمع کنن

با نگرانی پرسید:

- اینجا مگه امن نیست؟!

اسلحه دیگر که دست هانا بود را از او گرفت. دو قدم سمت در برداشت و در حالی که کلید را می چرخاند و قفلش میکرد جواب داد:

- اینجا خونه ی امن من، تو فرانسه اس.... اما احتیاط شرط عقله!

کارش که تمام شد اسلحه دوم را هم در غلاف کمری، سمت دیگرش گذاشت.

دستی به کتش کشید و با چهره ای آرام به هانا نزدیک شد و گفت:

- بریم که سورپرایز تو حیاط منتظرته!

لبخند زیبایی روی لب هانا نشست و با ذوق عقب گرد کرد تا وارد حیاط خانه شود که دست دیاکو از پشت سر دور شکمش پیچید و او را نگه داشت.

صدایش را از نزدیکی گوشش شنید که گفت

- کجا با این عجله؟!

سرش را بالا گرفت و در ان دو زمرد نافذ خیره شد.

- مگه نگفتی سورپرایز داری؟!

-دارم ولی اینجوری نمیشه

لب باز کرد تا بپرسد پس چجوری میشه؟! که نگاهش به دست دیاکو افتاد. از جیب کت مشکی اش، همان پارچه مشکی، که بدو ورود به چشمانش بسته شده بود را بیرون کشید.

- دوباره؟!

دیاکو بدون اینکه چیزی بگوید در سکوت آن را روی چشمان هانا بست. و هانا پوفی کشید.

با راهنمایی او آرام آرام قدم برداشت و از خانه بیرون رفتند. تا جایی که نسیم خنکی که در حیاط می وزید صورتش را نوازش کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#923

وقتی دیاکو به او گفت که می تواند پارچه را کنار بزند و چشمانش را باز کند. پارچه را با ذوق از روی صورتش پایین آورد.

چشمانش تا آخرین حد باز شد ، متحیر از آنچه که مقابل چشمانش می دید. با دقت همه چیز را از نظر گذراند.

کف محوطه از علف های کوتاه شده پر بود و دیوار ها با گیاهانی که به زیبایی از فرازشان بالا رفته، پوشیده و مزین بود.

سنگ فرش نسبتا عریضی در میانه حیاط قرار داشت که دیاکو و هانا بر روی آن ایستادند.

در هر دو طرف سنگ فرش ، و به موازات یکدیگر ، شمع های زیادی چیده ، و از قبل روشن شده بود.

انتهای این مسیر به چهارستون باریکِ فلزی می رسید ، که به دور آنها ریسه به حالت پیچ پیچ رو به بالا تزئین شده بود.

در میان این چهارستون ، تابلوی فلزی بر روی زمین قرار داشت که با حروف انگلیسی نوشته بود :

* happy birthady *

دور تا دور هر حرف با لامپ های کوچک روشن شده و در شب می در خشید و اطرافش را روشن میکرد.

و کنار راهی که شمع ها روشن میکردند گلبرگ های قرمز رز ، ریخته شده بود.

هانا مات و مبهوت به زیبایی صحنه مقابلش نگاه میکرد. که دیاکو دستش را روی پهلوی او گذاشت و کمی به سمت چپ چرخاند.

دستش را به آن سمت گرفت و گفت :

کادوی تولدتون سینورا سالواتوره

لحنش جدی اما آغشته به شیطنتی پنهان بود.

با دهانی نیمه باز و نگاهی شگفت زده به کادوی تولدش خیره شد.

به بی ام و دبلیو مشکی رنگی که روی کاپوت آن با پاپیون قرمز بزرگی تزئین شده و کنارش یک پایه بادکنک قرمز رنگ ، که بادکنک های زیادی بر آن سوار بودند قرار داشت.

باورش نمیشد که این ماشین گران قیمت کادوی تولدش باشد.

نفس های گرم دیاکو را کنار گوششحس کرد. پشت سر ان صدای بم و مردانه اش ، در گوشش پیچید.

که با لخن خاصی آرام گفت :

- تولدت مبارک آموره ی من

و گونه ی هانا را بوسید. همین کافی بود تا هانا به خودش بیاید. برگشت و نگاه نمدارش را به آن دو تیله ی سبز خواستنی دوخت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#924

نمی دانست چگونه و چطور با کلماتی که مناسب باشد از او قدر دنی کند. واژه ی مناسبی برای بیان احساسش پیدا نمیکرد.

نگاه عاشقانه ی دیاکو قفل چشمان یارش بود که هانا گفت :

این بهترین تولدی بود که تا الان داشتم....مرسی عزیز دلم....اما...

دیاکو به میان حرفش آمد و گفت :

- اما چی ؟

- سورپرایز قشنگت برام خیلی با ارزشه....اما نمی تونم ماشینی که پولش وصله به مافیا و رئیس بزرگِ رو... قبول کنم !

با دقت صورت دیاکو را زیرنظر گرفت تا واکنش او بعد از شنیدن حرف هایش را ببیند.

می دانست که حرفش، ناراحتش میکند برای همین محض اینکه کمی از ناراحتی اش بکاهد گفت:

- اونا پدرمو کشتن دیاکو....زندگی که می تونستم داشته باشم و ازم گرفتن

چهره دیاکو همچنان جدی و خنثی بود. هانا می خواست ادامه بدهد که نظرش به لبخند کجی که سوک لب دیاکو نشست افتاد.

با تعجب به چشمان او خیره شد. نمی دانست این لبخند کج از روی خشم اس یا.... تا اینکه دیاکو جواب داد :

- هر کی...جای تو بود ،از خوشحالی سمت این ماشین پرواز میکرد...اما تو اینجا وایستادی و میگی ماشینی که با پول مافیا خریدیش و نمیخوام !!!


هانا که حس کرد به بدترین حالت منظورش را به دیاکو رسانده ، با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت :

-دیاکو...منظورم این نبود که....

دیاکو - نیازی به توضیح نیست...منظورت و گرفتم !

ضربان قلب هانا نامتعادل میزد، در دلش به خودش ناسزا میگفت. چرا قبل از گفتن بیشتر فکر نکرده بود ؟!

در هول و ولا بود که رنگ نگاه دیاکو تغییر کرد.

با نگاهی پر تعشق به او خیره شد و گفت :

- چیزی که آلوده به پول مافیا باشه رو نمیخوای....حتی اگه بهترین باشه....همین اخلاقای خاصته که دیوونه ام میکنه !

هانا که متوجه شد دیاکو نه تنها ناراحت نشده بلکه با او شوخی میکرد، نفس راحتی کشید و با خنده مشت آرامی به سینه ی او زد .

و زیر لب دیوونه ای نثارش کرد.

هانا را در آغوش کشید و کنار گوشش گفت :

- خیال سینورا راحت باشه....این ماشین و از پول مافیا نخریدم....اگه اونا پدرتو کشتن....خونواده ی منم نابود کردن !....هنوز انقدر بی غیرت نشدم که با پولی که به خون عزیزام آلوده اس....چیزی بگیرم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#925

چانه اش را روی سینه ی دیاکو گذاشت و سرش را بالا گرفت خیره به آن جنگل سبز جواب داد

- من دیاکو رو با غیرت و حامی بودنش.....با غرور و دلسوز بودنش.....با قدرت و هوشش شناختم....می دونم که برای پیدا کردنشون نقشه های زیادی کشیدی....دیر نیست اون روزی که ، وقتی اسمت میاد ندونن تو کدوم سوراخ موشی قایم بشن....میدونم زمین و برای تک تک شون ناامن می کنی.....میرسه روزی که با هم انتقام می گیریم....انتقام دو تا بچه ی بی گناهی که قربانی ِ کثافت کاریاشون کردن.

نگاهش رنگ شیطنت گرفت یک تای ابرویش را بالا برد و گفت : - تو رکابتیم فرمانده.....فقط لب تر کن

لبخند کجی کنج لبش نشست و پرسید :

- که لب تر کنم ؟!....یعنی میخوای بگی قراره بشی یه دختره حرف گوش کن و سر سفید بازیاتو بزاری کنار ....اره ؟!

از آغوش دیاکو فاصله گرفت و جواب داد؛

- نه دیگه نشد.....گفتم لب تر کن....نگفتم از محالات حرف بزن !

هانا پشت بند حرفش اخم شیرینی کرد. و از او جدا شد.

دیاکو سوئیچ ماشین را مقابل چشمان هانا گرفت و گفت :

- به جا بلبل زبونی....برو درِ ماشین و باز کن....که سورپرایز بعدی منتظرته !

کوتاه امدن سریع دیاکو کمی برایش عجیب بوپ اما بیخیالش شد، لبخند شیرینی زد و سوئیچ را گرفت.

شیشه های ماشین دودی بود و نمی توانست به خوبی درون آن را ببیند تا اینکه درب ماشین ، سمت راننده را باز کرد.

چشمش به یک دسته گلِ بزرگ افتاد که تعداد زیادی گل رز به رنگ قرمز تیره روی یکدیگر قرار گرفته و به او لبخند میزنند.

جیغ خفیفی کشید و دسته گل را از روی صندلی برداشت.

با شور و شعف سرش را روی گل ها خم کرد و عطر دلنشین رز ها را با یک نفس عمیق وارد ریه اش کرد.

بیشتر از هر چیز عاشق گل بود و دیاکو گل های مورد علاقه اش را برای او هدیه گرفت.

درحالی که گلها در آغوشش بودند درب ماشین را بست. خندید و با طنازی از دیاکو تشکر کرد.

که در جواب خنده ی های از ته دلش ، دیاکو با شیفتگی گفت :

- هر خنده ی تو.... زلزله با قدرت بالا.... لبخند نزن.... ریخت دلم..... خانه آباد !

همین کافی بود تا قلب هانا در سینه بلرزد و دوباره دیوانگی هایش را از سر بگیرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
عزیزانم پارت های امشب با پارت عیدی فرداشب گذاشته خواهد شد🌹
🌙شوال هلالش چو به اثبات رسیده است
یاران، رمضان رفت که امشب شب عید است
ای مطرب ما خوش بنواز از سر شادی
عید آمد و ما را به جهان نور امید است

🔸یاران همگی نغمه شادی بسرایید
این عید سعید است و سعید است و سعید است💐🌷

عید سعید فطر مبارک🌺🌺🌺

📚 قفسه کتاب 📚
@BooksCase 👈👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #925 چانه اش را روی سینه ی دیاکو گذاشت و سرش را بالا گرفت خیره به آن جنگل سبز جواب داد - من دیاکو رو با غیرت و حامی بودنش.....با غرور و دلسوز بودنش.....با قدرت و هوشش شناختم....می دونم که برای پیدا کردنشون نقشه های…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#926

همان طور که لبخند دندان نمایی میزد ، تا چال گونه هایش دوباره شروع به دلبری کنند. برایش چشم و ابرو آمد و در جوابش گفت :

- مدیونم اگر تشنه لبخند تو باشم.... دنیای مرا چهره ی اخموی تو کافیست !....

دیاکو از جوابی که شنید جا خورد که هانا شر و شور بشکنی مقابل چشمان دیاکو زد و گفت:

- ماتت نبره سالواتوره....ت بده!

تکان خفیفی خورد. نگاه معنادارش را به چشمان یارش سپرد. پیش چشمان منتظر هانا ، قدمی به جلو بر داشت و سینه به سینه ی او ایستاد گفت :

- تو چنان در دل من رفته ، که جان در بدنی !

نفش در سینه ی هانا ایستاد. صدای گرومپ گرومپ قلبش را می شنید و دلش برای او قنج می زد اما اخم شیرینی روی صورتش نشست و گفت :

- اینکه بیتِ کامل نبود....قبول نی....

صدای اعتراضش میان مهری که دیاکو بر لبش می زد ، خاموش شد.

***

پشت میز نشست. نگاهش روی میز شام کشیده شد.

ساتن سفید و براقی روی میز انداخته شده و دو جام ، دو ظرف غذا که روی هر کدام یک دستمال سفید و هر دستمال سفید با یک رمان قرمز پاپیون زده قرار داشت.

چهار شمع روشن و قد کوتاه، در جا شمعی میز را روشن میکردند و فضا را عاشقانه تر می ساختند.

در بین میز یک گلدان با گل های رز که به رنگ قرمز روشن بودند قرار داشت.کنار هر ظرف یک جفت قاشق و چنگال از قبل چیده شده بود.

در میان میز ظرف اصلی غذا قرار داشت.

از شکل و ظاهرش می توانست حدس بزند که پاستاست.

دیاکو با جدیت و چهره ای آرام ظرف هانا را برداشت و برایش پاستا کشید.

نگاه هانا از کنار ظرف پاستا ، به دسر افتاد که بدجور چشمک میزد. اما می دانست کنار دیاکو نمی توان قانون شکنی کند و به دسر ناخنوک بزند.

با لبخند ظرف غذایش را از دیاکو گرفت. نگاهش به پاستای خوش آب و رنگی افتاد که جلویش بود.

بوی خوشایند غذا که مشامش رسید اشتهایش چند برابر شد. اما منتظر ماند تا دیاکو برای خودش نیز بکشد و بشیند.

او که پشت میز قرار گرفت ، قاشق و چنگالش را برداشت. دیاکو در مقابل خودش دختر بچه ی شکمویی می دید که منتظر بود ، بزرگترش اجازه را صادر کند و سپس به غذا حمله ور بشود.

لبخند کجی کنج لبش نشست و با دست به هانا اشاره کرد تا شروع کند.

هانا که اولین قاشق را در دهانش گذاشت. نگاهش را به او دوخت تا ببیند از طعم شامی که پخته ، لذت می برد؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#927

لبخند را که روی لبان هانا دید. نگاهش را به ظرفش دوخت و شروع کرد.

هانا از طعم خوشمزه پاستا لذت می برد که با حواس پرتی آرام گفت :

- خدایا دمت گرم که به جای شوهر ، کدبانو برام لقمه گرفتی !

دوباره فکرش را بی حواس بر زبان رانده بود. فکری که انگار با اینکه ولوم صدایش آرام بود در آن سکوت به گوش دیاکو رسید.

با نگرانی نگاهش روی صورت دیاکو چرخید. نگاهش روی ظرف غذایش بود و به آرامی مشغول بود.

اما آن اخم شیرین و ساختگی که روی صورتش خودنمایی میکرد ، نشان میداد که حرف هانا را شنیده !

برای اینکه حرفی که زده فراموش شود گفت :

- اسم شامی که پختی چیه ؟!....میدونم پاستاست ولی از کدومش و نمیدونم !

دیاکو زیر چشمی نگاه معناداری به هانا انداخت و گفت : پاستا ای سیسی !....یادم باشه این ماجراها که ختم به خیر شد....برات یه معلم آشپزی بگیرم....یادت بده !

هانا با تانی نگاهش را از دیاکو گرفت. در لفافه منظورش را رساند.

با کنایه می گفت که بعد از این ماجراها باید از محله ی غذا خوردن به غذا پختن برسی !

کم نیاورد و با خونسردی جواب داد :

- فکر نمیکنم لازم باشه....وقتی اون همه خدمتکار تو کاخ سالواتوره دارن کار میکنن

قاشقش را از پاستا پر کرد و در دهانش گذاشت. که دیاکو جواب داد :

-درسته...خدمتکارای زیادی اونجا کار میکنن....ولی یه مرد....گاهی اوقات هوس میکنه...دست پخت زنشو بخوره !

هانا با حرص زیر پوستی پرسید :

- حتی اگه اون زن....بانوی کاخ باشه ؟!

دیاکو همانطور که جدی بود با لحنی که شیطنت در گوشه گوشه ی صدایش موج میزد گفت :

- مخصوصا اگه بانوی کاخ باشه....اصن روایت داریم دست پخت بانوی کاخ ، یه چیزه دیگه اس !

این را گفت و قاشق بعدی را به دهان برد. هانا که حرصش گرفته بود با لحن بامزه ای زیر لب گفت :

- یه آشی برات بپزم.....سه وجب روغن روش باشه

- جانم ؟!

هانا لبخند پر حرصی زد و گفت :

-خیلی خوشمزه شده....مرسی عزیزم !

لبخند کج روی لب دیاکو جان گرفت. با نگاهی شیطون گفت :

-نوش جونت آموره !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#928

هوم آرومی گفت و با حرص نگاه از آن سبز پر شیطنت گرفت.

پس از صرف غذا ، مشغول خوردن دسری شد که دیاکو گفته بود تیرامیسو است.

یک تیرامیسوی اصیل ایتالیایی، که از بیسکویت لیدی فینگر، قهوه فرانسه و پنیر ماسکارپونه برای تهیه اش استفاده کرده بود.

و به نظر هانا خیلی خوش مزه و دلچسب است.

هر چند که در دلش اعتراف کرد که هر غذایی که دیاکو پز باشد ، ذاتا دلپذیر است. آن هم به خاطر آشپز بلد و ماهرش !

از خوردن تیرامیسو لذت می برد که پرسید:

- امروز کجا رفته بودی ؟!

هانا حواسش را به دیاکو داد. با چنگالش در حال تکه کردن تیرامیسو بود که دستش برای لحظه ای مکث کرد و ایستاد.

بدون اینکه به هانا نگاه کند دوباره به کارش ادامه داد.

هانا که از سکوت او متوجه شد نمی خواهد چیزی بگوید دومرتبه پرسید : - نباید بدونم ؟!

نگاهش را از تیرامسو بالا آورد و به قهوه ی دوست داشتنی اش دوخت.

- درگیر کارم بود....چیز مهمی اتفاق نیوفتاد که بخوای بدونی !

برای اینکه بحث را منحرف کند موضوع دیگری را باز کرد.

- خاویر راضی شده باهامون همکاری کنه....بزودی لیست آدمایی که اون شب به خونتون حمله کردن....میاد دستمون !

دیاکو تانخواهد ، از چیزی سخن نمی گوید. به خوبی متوجه شد که قصد دارد حرف را عوض کند. اما دنباله بحث قبلی را نگرفت.

باید از راه دیگری متوجه میشد.

هانا - خوبه....پس از فردا شناسایی اون عوضیا شروع میشه !

دیاکو با حرکت سر ، حرفش را تایید کرد. تکه ی اخر تیرامیسو اش را که بلعید، دست به سینه به صندلی تکیه داد.

موشکافانه به دیاکو نگاه میکرد که گفت :

- تو امشب یه چیزیت هست سالواتوره.....نرمال نیستی....یا خیلی عصبانی میشی یا خیلی آروم !...نمیخوای بگی چیشده ؟!

دیاکو در حال جویدن آخرین تکه از تیرامیسو زیر دندان هایش بود که کمی مکث کرد و دوباره شروع به جویدن کرد.

آن را که بلعید نگاهش را به هانا دوخت.حق با هانا بود. ماجراهای زیادی امروز از سر گذراند.

دیاکو - الان وقت گفتنش نیست اموره....فردا به وقتش بهت میگم....بعد از مدتها ، شایدم برای اولین بار....یه شب بدون نگرانی و دغدغه کنار همیم...نمیخوام خراب بشه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#929


حق داشت. در این شش ماهی که ازدواج کرده اند، همیشه در استرس و دل نگرانی بودند یا در حال فرار و درگیری با مافیای تبهکار.

امشب شب تولدش بود و دیاکو نمی خواست آرامش شان خراب شود.

دور لبش را با دستمال کاغذی تمیز کرد. کنار میز ایستاد دستش را به سمت هانا گرفت. سوالی نگاهش کرد که جوابش شد نگاه قرص و آرام بخش دیاکو !

" انگار که می گفت جایی نمی ریم که بهت بد بگذره ! "

این را از نگاهش خواند.

از پشت میز بلند شد و دستش را دور بازوی دیاکو حلقه کرد.

با هم به داخل خانه و به سالنی رفتند که تقریبا نیمه تاریک بود اما وقتی دیاکو کلیدی که روی دیوار تعبیه شده بود را لمس کرد.

لامپ های کوچکی که از قبل روی سقف تعبیه شده اند، روشن شده و نور ملایمی را به سالن دادند.

هانا نگاهی به اطرافش انداخت و از کف پوش چوبی و باند هایی که در سالن قرار داشت متوجه شد که در سالن رقص هستند.

صدای آهنگ که در سالن پیچید ، نگاهش قفل چهرهِ زیبای هانایش شد. دست چپش را مقابل او گرفت.


بی آنکه حرفی بزند ، از او درخواست رقص میکرد. چهره آرام و جدی اش ، نشان می داد که خواستار سفت و سخت رقص با هاناست.

لبخند گرمی روی لب هایش نشست و دستش را به آرامی در دست دیاکو گذاشت.

گرمی دست دیاکو را پشت سرش ، روی استخوان کتفش که احساس کرد، دست دیگرش را روی شانه ی او گذاشت و هانا را به سمت خود کشید.

فاصله کمی که بینشان بود از میان رفت .

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
@canzoni_memorabili
Amore amaro - Gigi Finizio
این اهنگ رو پلی کنید و پارت های بعدی رو باهاش بخونید لذت ببرید 🧡
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#930

با اولین حرکت رقص آغاز شد. ضربان قلب هانا بالا رفت.

نگاه از چشم های یکدیگر بر نمیداشتند که یک قدم به راست و دو قدم به عقب رفتند.

Le mani, tutto incomincia sempre con le mani
E ancora non le hai detto che la ami
Anche se lei lo sa
E poi, sai respirare solo se c'è lei
Diventi tutto quello che non sei
Diventi come ti vorrebbe lei
Ma non ti basta mai, oh, mai

دست ها ، همه چیز همیشه با دست ها شروع می شود
و تو هنوز به او نگفته ای که عاشقش هستی حتی با وجود اینکه این را می داند

و سپس تنها وقتی که او باشد می توانی نفس بکشی و به همه چیز هایی که نبوده ای تبدیل می شوی

به آنی تبدیل می شوی که او می خواهد اما هرگز برای تو کافی نیست ، هرگز

*

هانا پنجه ی پای راستش را به حالت دایره وار روی زمین کشید و بالا آورد. و با مکث کوتاهی کنار پای دیاکو روی زمین گذاشت.

یک قدم به سمت مخالف برداشتند و سپس هانا دومرتبه ، پایش را بالا آورد و زانویش را به پهلوی دیاکو چسباند.

آهسته در همان حال یک دور چرخیدند.

چرایش را نمی دانست اما هر زمان که نگاهش در چشمان سبز دیاکو قفل میشد ، حس شیرینی در وجودش جاری و در عمق تنش می نشست.

انتخاب رقص پر جنب و جوشی مثل تانگو و این آهنگ عاشقانه ی غمگین ، باعث حیرتش شد.

صدایی در دلش می گفت ، دیاکو از همه ی اینها منظور خاصی دارد.

*

Amore, amore, amore amaro, amore mio
Amore che potrà fermare solo dio
Ma questo amore senza cielo volerà
Nelle tue mani, aah
Amore senza amore, amore che non ho
Amore che non vincerà se tu non vuoi
Amore grande chiuso dentro una bugia
Senza domani, aah

عشق ، عشق تلخ ، ای عشق من

عشقی که تنها خدا می تواند جلوی آنرا بگیرد

اما این عشق حتی بدون آسمان هم در دستان تو پرواز می کند

عشق بدون عشق ، عشقی است که من ندارم

عشقی است که اگر تو نخواهی به ثمر نخواهد نشست

عشق بزرگی که درون یک دروغ نهفته است و فردایی ندارد

***

در میانه ی رقص مهیج شان ، دست هانا را بالا گرفت و یک دور ، به دور خودش چرخاند.

پس از آن هانا زانویش را بالا گرفت و در حالی که روی پاشنه ی پای دیگرش ایستاده ، به او نزدیک شد.

نگاه دیاکو ، از قهوه ی محبوبش ، به روی لب های هانا کشیده شد. به شراب سرخ و نابی که برای نوشیدن آن ، دلش غنج می زد.

هانا که با زیرکی او را زیر نظر داشت ، لبخند دل نشینی زد و با ناز به عقب برگشت و کمی فاصله گرفت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/29 18:28:35
Back to Top
HTML Embed Code: