Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#913

که دست اخر متوجه شد آن پارچه ، یک شنل سیاه است. مونیکا به سمت دخترش رفت و آن را به تن هانا کرد.

چند بار آمد تا از مادرش سوال بپرسد اما یادش می آمد که به مادرش قول داده سکوت کند تا آخر علت تمام این رفتار ها را بفهمد.

مونیکا کلاه شنل را روی سر هانا کشید. به اتفاق یکدیگر به حیاط خانه ویلایی که در آن اقامت داشتند رفتند.

مونیکا از او خواست که سوار ماشین بشود. و قبل از ان هم چشمان دخترش را با یک پارچه مشکی بست.

از او قول گرفت پارچه را از مقابل چشم هایش پایین نکشد تا به وقتش.

هانا نیز که به شدت از رفتارهای مادرش تعجب کرده بود بدون هیچ مقاومتی قبول کرد.

در بسته شد و ماشین حرکت کرد. در تمام راه با خودش هزار جور فکر کرد و آخر به این نتیجه رسید که قطعا تمام اینها زیر سر کنت ، یعنی برادرش آنتونیو است.

قطعا برای تولد خواهرش برنامه ای ترتیب داده و می خواهد او را سورپرایز کند. با این خیال لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

تمام مدت با دقت به صداها گوش میکرد تا شاید متوجه اتفاقاتی که اطرافش می افتد بشود.

بعد از چند دقیق متوجه شد که ماشین توقف کرد.بعد از آن صدای باز شدن در توسط راننده.
راننده ای که تمام مدت در سکوت مطلق ، رانندگی میکرد.

حتی وقتی هانا به او معترض شد که حداقل آهنگ در ماشین پخش کند تا شاید این لحظات کنسل کننده ، با حواس پرتی بگذرد ، راننده بدون اینکه حرفی بزند با سکوتش به او مخالفتش را نشان داد.

و هانا هم کم نگذاشت و زیر لب به جان او ، و کج سلیقه گی و بی ذوقی اش غر میزد.

صدا از در کنارش آمد که گویا یک نفر را باز کرد.

گرمای دست کسی را درست روی دست کوچکش حس کرد که دستش را گرفت و او را به آرامی به سمت بیرون از ماشین هدایت کرد.

بدون اینکه یک کلمه حرف بزند.از ماشین که پیاده شد و پایش روی زمین که گذاشت. قامت راست کرد و ایستاد که متوجه شد دستش را رها نکرده ، از اندازه ی دستش به خوبی حدس زد که او یک مرد است.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#914

صدای روشن شدن و سپس حرکت ماشین را شنید. به عقب برگشت و به سمت صدای ماشین که هر لحظه از صدای آن کم میشد، چرخید.

هنوز با چشمان بسته در حالی تحلیل اطرافش بود که ان مرد ، دست او را دور بازویش قفل کرد. و به جلو گام برداشت.

به تبعیت از او قدم برداشت. چیزی جز سیاهی نمی دید اما حس کرد که او حواسش به شنل بلندش هست تا مبادا زیر پایش بیاید و زمین بخورد.

هانا - بهم زنگ نزدی ، نیومدی ، تا اینجا سورپرایزم کنی....بهت نمیخورد انقدر آب زیرکاه باشی آنتونیو.....دیگه وقتشه چشمامو باز کنم

دست آزادش را بالا آورد تا چشم بند را باز کند که بین زمین و هوا در چنگ آن مرد متوقف شد.

اخم ساختگی روی صورت هانا نشست و گفت :

- لو رفتی داداش عزیزم....دیگه نیازی به این قایم موشک بازیا نیست

خواست دستش را از دست او بیرون بکشد که به یک آن کنده شد و خودش را روی زمین و هوا حس کرد. بند دلش پاره شد.

دیگر، دستش اسیر او نبود برای همین در حالی که جیغ می کشید چشم بند را از پیش چشمانش کنار زد و روی زمین انداخت.

نگاهش که به اطراف افتاد ، خودش را در منطقه ای خلوت به دور از هر گونه جانداری دید. چه برسد به انسان.

روی دوش آن مرد بود و در آن تاریکی مشخص نبود او را با خودش کجا می برد.

از فرط هیجان قلبش گرومپ گرومپ می کوبید. ترس در رگ هایش جاری شد. امکان نداشت مادرش این گونه او را سورپرایز کند.

اگر به جای راننده ای که مادرش تعیین کرده ، یک آدم ربا پشت رُل نشسته و او را دزدیده و به این جا آورده باشد چه ؟!

از فکری که به ذهنش رسید ، آب دهانش را با صدا و ترسیده قورت داد.

به خودش لعنت فرستاد که چرا وقتی که در ماشین بوده چشم بند را برنداشته است ؟!

اما دیگر دیر شده بود. همراه مردی ساکت به نقطه ای نامعلوم برده میشد.

شروع کرد به صحبت کردن با آن مرد. شاید فرجی شود !

مشتی به کمر مرد زد و گفت :

- کجا داری منو می بری مرتیکه ؟!

- اگه شوهرم بفهمه پوست از سرت میکنه !...اصن میدونی من کی ام ؟! به نفع خودته همین الان بزاریم زمین.....وگرنه عقوبت بدی در انتطارته !

مرد هیچ واکنشی نسبت به حرف های هانا نشان نداد. هانا جرتری شد و فریاد زد:

- مگه کری؟!.... نمی شنوی چی میگم؟!

مرد برای یک لحظه مکث کرد و از حرکت ایستاد. هانا که فکر میکرد بالاخره حرف هایش روی او اثر گذاشته، امیدوار شد.

اما با ضربه ای که او به ران پایش زد، امیدش ناامید شد!

مرد دوباره به راه افتاد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
♦️معرفی ۷ تا کتاب برای افزایش قدرت تصمیم گیری:

-پاردوکس انتخاب
نویسنده:بری شوارتز

-دوباره فکر کن
نویسنده:آدام گردنت

-استراتژی خوب/استراتژی بد
نویسنده:ریچارد روملت

-با چرا شروع کن!
نویسنده:سامسون سینک

-چگونه هر چیزی را اندازه بگیریم
نویسنده:داگلاس دبلیو

-اصل ۲۰/۸۰
نویسنده:ریچارد کاچ

@BooksCase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رشد یعنی تغییر 🌱
@BooksCase 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جول_اوستین:
قدرت شگفت انگیز جملات امید بخش

👉 @BooksCase 👈
پاسخ_کائنات_به_درخواست_تو👇
آموزشی..

▫️آنچه درخواست کنید وظیفه ی کائنات و نیروهای الهی است تا آن را مهیا کنند.

▫️هر آنچه طلب میکنید ،بزرگ و کوچک ،بدون استثناء بلافاصله پذیرفته و برآورده می شود.

▫️هر وجود آگاهی حق خواستن دارد و به این خواسته احترام گذاشته شده و پذیرفته می شود.
✔️هرگاه که بخواهید ،به شما داده خواهد شد.
▫️خواسته های شما گاه از طریق کلام و بیشتر اوقات از طریق ازتعاشات وجود شما ساطع می گردد.
▫️به همه ی آنها احترام گذاشته شده و پاسخ داده می شود.
✔️به هر خواسته ای جواب داده می شود و آرزویی برآورده میشود

📕استر و جری هیکس

@BooksCase 📕📘📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #914 صدای روشن شدن و سپس حرکت ماشین را شنید. به عقب برگشت و به سمت صدای ماشین که هر لحظه از صدای آن کم میشد، چرخید. هنوز با چشمان بسته در حالی تحلیل اطرافش بود که ان مرد ، دست او را دور بازویش قفل کرد. و به جلو گام…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#915

-بهتره منو رو دوشت نگه داری وگرنه پام برسه زمین یه جای سالم برات نمیزارم فهمیدی یا نه؟!

بازهم بی اعتنایی های مرد ، نیشخندی تمسخر آمیزی شد و هیزم بیشتری برای آتش خشم هانا.

کفری شد و ناخن های بلندش را در بازوی مرد فرو کرد. خبیثانه منتظر واکنشی از مرد ماند، اما دریغ از یک ناله ی کوچک !

کم کم داشت حس میکرد که اسیر یک آدم اهنی شده که هر چه دست و پا میزند ، تهدیدش میکند و یا می گوید به او پول کلانی در عوض آزادی می دهد فایده ای ندارد !

در مانده به دنبال راه چاره ای در آن تاریکی بود که صدای باز شدن در را شنید. مرد وارد خانه ای شد.

هانا تنها می توانست دیوارهای خانه و آنچه که مرد پشت سر می گذاشت را ببیند.

گوش تیز کرد تا شاید صدای آدم دیگری را هم بشنود اما این خانه بیش از حد ساکت بود.
درثانی دور از شهر قرار داشت.

به نظر هانا بهترین موقعیت برای آدم ربایی را داشت. از سالن خانه که رد شدند به هال رسیدند.

هانا منتظر بود به اتاق برسند و با مرد درگیر شود. اگر خودش سلاحی نداشت ، قطعا در اتاق چیزی برای مقابله پیدا میشد.

در همین فکر ها بود که مرد ناگهان در میانه ی هال ایستاد. و در یک حرکت او را روی زمین گذاشت.

هانا انتظارش را نداشت اما به سرعت خودش را جمع و جور کرد. و همان طور که نگاهش از کفش های او بالا می آمد گفت :

- چی با خودت فکر کردی مرتــیـــکــــ.....

زبانش از حیرت بند آمد. قفل آن دو گوی زمردین شد. نگاهش که به لبخندِ کج و معروفش افتاد. مشت آرامی حواله ی سینه ی دیاکو کرد و گرفت :

- قلبم اومد تو دهنم روانی....این چه کاری بود ؟!

نگاهِ بی پروایش را ، از چشمان آرایش شده و زیبای معشوقش تا گوشه به گوشه ی صورت هانا آزادانه رها کرده و با لذت نگاهش میکرد.

یک روز نبود اما با اتفاقاتی که برایش افتاد ، وقتی سردیِ اسلحه ی رودولفو را روی شقیقه اش حس کرد برای یک لحظه فکر ندیدن چهره زیبای دلدارش ، از ذهنش گذشت.

فکری که به آن اجازه رخ دادن نداد. اما درست از همان دلش تنگ شد برای عشقِ سر سفیدش !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#916

هانا کلاه شنلش را از روی سرش برداشت و موهایش را یک طرفه روی شانه اش ریخت.

تا خواست دستی به آن ها بکشد، دست او را در لا به لای پیچ و تاب موهایش دید که آرام آنها را نوازش میکند.

نگاهش به صورت او کشیده شد. صورتش آرام تر از همیشه به نظر می رسید.

برای چند ثانیه نگاهش میخکوب ، صورت مردی شد که عاشقش شده ، اما با فکری که به سرش زد ، نگاه عاشقانه اش به نگاه خبیثی تغییر کرد.

بشکنی مقابل صورت دیاکو زد ، که باعث شد دیاکو شوکه شود و نگاهش به چشمان شرِ هانا برسد.

هانا - چیشد ؟....ترسیدی ؟!.....ببخشید عزیزم....از ترس گلوم خشک شده....یه لیوان آب دستم میدی ؟!

لبخند شیطانی و دندان نمایی به دیاکو زد. از همان لبخند هایی که چال گونه اش نمایان میشد.
و دل دیاکو را زیر و رو می کرد.

اخم کمرنگی روی صورتش نشست. بی رحمانه از میان عیشِ کوچکش بیرون کشیده شد. بعد هم دو چال سیاهی که ، مثل سیاهچاله ، دلش را مجذوب و درون خود می کشیدند.


لب هایش را باز کرد تا مطابق عادت آنها را گاز بگیرد. هانا که سفیدی دندان هایش را دید ، فکرش را خواند.

بلافاصله یک قدم به عقب برداشت و گفت :

- فکرشم نکن سالواتوره !

با نگاه به معشوقش که گویا امشب ، بی رحمی پیشه کرده ، خط و نشان کشید.

داخل سینی دو فنجان قهوه گذاشت و وارد شد.نگاهش دور تا دور هال به دنبال هانا چرخید. اما اثری از او ندید.

سینی را روی میزی که مقابل مبل قرار داشت گذاشت. هانا را صدا زد. اما صدایی نشنید.

با نگرانی یک قدم به جلو برداشت و دومرتبه او را صدا زد. که با دیدنش ، درست در کنار درگاه اتاق از حیرت ماتش برد.

با دهانی باز و چشمی که قادر نبود نگاه از او بگیرد ، تماشا میکرد.

تماشا میکرد زیباییِ نفس گیرِ دختری را ، که زمانی گوشه به گوشه دنیا را برای پیدا کردنش زیر پا گذاشته ، دختری که وقتی بار اول به چهره اش نظر کرد ، دلش لرزید.

حال عجیبی داشت که آن زمان نمی شناخت. و حالا این دختر عشقش ، همراز و همدمش و در نهایت همسرش شده.

بی حرکت حیرانِ زیبایی یارش شد و پلک زدن یادش رفت .

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#917

هانا نمی دانست چه بر سر مرد مغرور زندگی اش می آورد. وقتی که با ناز و خرامان خرامان مقابلش قدم بر می دارد و هر لحظه به دل مشتاق او ، زخم میزند.

با شیطنت از او پرسید :

-چرا خشکت زده سالواتوره ؟!

- این لباس....

با فکری که به ذهنش رسید، حرفش را خورد و سوالش را پرسید :

کِی وقت کردی بپوشیش ؟

هانا که مشتاق شنیدن تعریف از دهان او بود از سوالش جا خورد.

- واا...این چه سوالیه ؟!....تنم بود !

همین حرف کافی بود تا نگاه دیاکو تغییر کند و دوباره آن اخم بد گره ی همیشگی میان ابروانش جا خوش کند.

- داری میگی تمام مدت با این سر و وضع زیر شنل بودی ؟!

هانا که تغییر حالت دیاکو را دید با تعجب پرسید :

- آره....مگه چشه ؟!

دیاکو با حرص صورتش را جمع کرد و جواب داد :

- چشه ؟!...دارن در به در دنبال تو میگردن....اگه با این وضعی که داری دستشون بهت میرسید من باید چه گِلی به سرم میزدم هان ؟!

صورت متعجب هانا را که دید به او تشر زد و گفت : دِ جواب منو بده....ماتت نبره !

هانا با خشم به چشمان دیاکو زل زد و گفت :

-چیه مگه ؟!

- کلا دو وجب لباس تنته....اگه جای من یکی دیگه بود که اولین کاری که می کرد.....

حرفش را خورد.حتی تصورش هم او را دیوانه میکرد. غیرت مردانه اش ، به جوش آمده بود چون هانا دلخور بود ، ندید.

- ملت کمتر از این لباس می پوشن تو خیابون راه میرن هیچی شونم نمیشه....

ادامه حرفش با فریاد دیاکو بریده شد :

- ملت غلط کردن با تو

- دیاااااکو

- دیاکو و زهرماااار....ملت دو تا باند مافیایی دنبالشون نکرده.....که اگه بود می تمرگیدن سرجاشون....هوسِ سر سفید بازی به سرشون نمیزد !....این لباس و از کجا آوردی ؟! .....نکنه اون داداش بی غیرتت بهت داده ؟!....صم و بکم نگام نکن جواب منو بده ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#918

بغض راه گلویش را بسته بود.جواب نمیدا، چون دلش نمی خواست در مقابل تند روی های دیاکو ، بغضش سر باز کند.

او هانا بود همان دختر حاضر جوابی ، که با گستاخی هایش دیاکو را کلافه میکرد. اما این بار به قدری رنجیده بود که دلش نمی خواست یه کلمه حرف بزند.

دیاکو - با توام

سرش داد زد که هانا چشمانش را بست.

صدایی درونش میگفت حقیقت را فریاد بزند و دلش را خالی کند. چشمانش را باز کرد، قطره ی اشکی از گوشه چشمش غلتطید.

به سرعت با سر انگشت آن را پاک کرد. ابرو در هم کشید یک قدم به سمت دیاکو نزدیک شد.

گلویش خشک بود اما تمام توانش را جمع کرد و با قدرت سرش را بالا گرفت.

نگاه عصیانگرش را در چشمان غضبناک دیاکو گره زد.

- این لباس....کادوی تولدمه....مامانم بهم داده....برای پوشیدنش نیاز به اجازه کسی ندارم...اما جنابعالی....به جای اینکه توضیح بدی از صبح خروس خون تا بوق سگ کدوم قبرستونی بودی.....شب تولدمو زهرمارم میکنی ؟!.....خوب کاری کردم پوشیدم.....دلم خواست پوشیدم.....از این به بعد همی.....

- ببر صداتو !

هرم نفس های داغش به صورت هانا می خورد و گونه هایش را می سوزاند.اما پا پس نکشید.

رو برنگرداند حتی دیگر از فرط ترس ، وقتی دیاکو غرید چشم هایش را نبست. نگاه تند و تیزش را حتی برای ثانیه ای از چشمان دیاکو برنداشت.

دیاکو - من هر خراب شده ای که برم واسه خاطر توعه.....واسه محافظت کردن از توعه سر سفیدِ....به جای اینکه آتو بیاد دستت برا من بلبل زبونی کنی....اینو بفهم زلزله

از کنارش گذشت یک قدم به جلو برداشت و با کلافگی دستی به صورتش کشید. از دعوا با دلبرش ، بیزار بود.

اما گاهی اوقات چاره ای برایش نمی ماند. آرام تر از داد و بیداد های چند دقیقه پیش گفت :

- میدونم جواب داری ولی دیگه بسه....کشش نده لطفا !

تا صبح می توانست به کل کل و دعوا کردن با دیاکو بگذراند. اما دلش نمی خواست اوقاتشان تلخ تر از این شود.

نگاه رنجورش را به دیاکو دوخت.آرام و ناراحت گفت :

- فقط یه سوال دارم ازت

دیاکو برگشت و به چشمان اشک آلود هانا نظر انداخت. خودش مسببش بود و در دل هزار بار خودش را لعنت میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
📚 #یک_دقیقه_مطالعه

وارن بافت می‌گوید:«بهترین سرمایه گذاری ممکن، سرمایه گذاری بر روی خودتان است»

۳۰ روش برای سرمایه گذاری بر روی خودتان:

۱.روزانه مطالعه کنید.
۲.سالم‌تر غذا بخورید.
۳.آشپزی بیاموزید.
۴.سحرخیز باشید.
۵.از تعلل‌کردن دست بردارید.
۶.زمان خود را مدیریت‌ کنید.
۷.بیشتر سفر کنید.
۸.به یک روال ثابت، پابند بمانید.
۹.پول خود را سرمایه گذاری کنید.
۱۰.خودتان را به چالش بکشید.
۱۱.موفقیت را تجسم کنید.
۱۲.دیگران را ببخشید.
۱۳.نگران خودتان باشید.
۱۴.یادداشت بردارید.
۱۵.به پادکست‌های صوتی گوش کنید.
۱۶.وسایل به‌دردنخور نخرید.
۱۷.خردمندانه دوستانتان را انتخاب کنید.
۱۸.با خانواده‌ خود در ارتباط بمانید.
۱۹.از دوستان زهرآگینتان فاصله بگیرید.
۲۰.هر روز، ۱٪ بهتر شوید.
۲۱.کسب و کارتان را شروع کنید.
۲۲.شکایت نکنید.
۲۳.مشاوری باتجربه بیابید.
۲۴.چیز جدیدی بیاموزید.
۲۵.هدف‌گذاری کنید.
۲۶.برای هفته خود برنامه‌ریزی کنید.
۲۷.با مدیتیشن(مراقبه) مأنوس شوید.
۲۸.با شکرگزاری مأنوس شوید.
۲۹.برای زندگی‌تان برنامه داشته باشید.
۳۰.نرمش کنید.

🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯

🔴 @BooksCase 🔵
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #918 بغض راه گلویش را بسته بود.جواب نمیدا، چون دلش نمی خواست در مقابل تند روی های دیاکو ، بغضش سر باز کند. او هانا بود همان دختر حاضر جوابی ، که با گستاخی هایش دیاکو را کلافه میکرد. اما این بار به قدری رنجیده بود…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#919

او را محکم در آغوش داشت که گفت :

- وقتی که من اتیشم....تو باید آب باش....آرومم کن....زخم رو زخمم نذار...که جایی برای زخم رو تنم نمونده اموره !

سرش را از روی سینه ی دیاکو برداشت و بالا گرفت. همان طور که چشمان او خیره میشد با ناراحتی گفت :

- تقصیر خودته....صدات و بالا می بری....سر من داد میزنی

- توام که کم نیاوردی و داد زدی!

- صدای منو با خودت یکی میکنی ؟!...تو یه جوری غرش میکنی آدم زهره اش می ترکه !....اونم واسه یه لباس....که روش شنل پوشیده بودم و چیزی دیده نمیشد....

- عصبانیت من از اینکه حتی کلتی که بهت دادم و برنداشتی...یه اتفاقی بیوفته حداقل از خودت دفاع کنی

- قبول دارم حرفتو باید بر میداشتم.....اما یهویی شد مامان گفت سورپرایز داره....منم فکر کردم قراره برم پیش کنت...

- اسم اون مرتیکه رو جلو من نیار !

- اون مرتیکه برادرمه....مامان همه چیز و تایید کرد....شرط و باختی.... صرفا جهت اطلاع !

نگاه دیاکو رنگ تعجب گرفت. حواسش پی حرفی رفت که از هانا شنید. همین کافی بود تا دستانش روی تن او شل شود.

هانا که هنوز دلخوری اش برطرف نشده بود در یک آن او را پس زد و فاصله گرفت.

دیاکو با اخم کمرنگی به او نگاه میکرد که پشت چشمی نازک کرد و به سمت مبل رفت.
دست به سینه شد و با حالتی طلبکار روی آن نشست. بدون اینکه به دیاکو نگاه کند ، پرسید :

حالا واقعا تولدم یادت بود ؟!

- سه ماهه که دارم براش برنامه می ریزم !

لبخند کجی رو لب هانا نشست که از دید دیاکو دور ماند.

دومرتبه گفت : الکی ؟!

جوابی از او نشنید.از گوشه چشم نگاهش را روانه او کرد. دیاکو هنوز همونجا ایستاده و با دقت زیر نظر گرفته بودش.

که هانا نگاه نافذ او را جور دیگری برداشت کرد.

- چشما درویش !....فکر نکن این لباس و پوشیدم خبریه !....ساری.....از من برای عالیجناب همایونی آبی گرم نمیشه !

دیاکو دو قدم به سمت او برداشت و گفت :

- اونو که خیلی وقته فهمیدم....ولی خیالی نیست.....بلدم چه جوری گرمش کنم.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#920

هانا از شرم گوشه ی لبش را گزید.و جواب داد :

- زهی خیال باطل !

دیاکو روی دسته ی مبل نشست و گفت :

- به وقتش بهت نشون میدم....ولی الان...چرا نشستی اینجا قیافه گرفتی ؟!

نیم نگاهی به دیاکو انداخت و جواب داد

- چون یکی سرم داد زده !!!

- و اون یکی اگه بخواد معذرت خواهی کنه باید چیکار کنه ؟!

- باید قول بده....بار آخرش باشه که سر من داد میزنه.....بچم افتاد !

همین حرف کافی بود تا چشمان دیاکو از حیرت گرد شود و بی اختیار گفت :

- بچه ؟!....کدوم بچه ؟!

هانا از سوتی که داد دستش را جلوی دهانش گرفت. که وقتی دیاکو دستش را گرفت نگاهش به چشمان او افتاد.

خودش را جمع و جور کرد و گفت :

اصطلاح بود ! و گرنه بچه چیه !

- از کی تا حالا این حرفا شده اصطلاح ؟!

- از وقتیکه جنابعالی هر جای می شینی میگی هانا حامله اس !.....ملت ام یه جوری به ادم نگاه میکنن.....دلم میخواد آب بشم برم تو زمین !

لبخند کجی کنج لب دیاکو نشست و گفت:

- ملت بیخود کردن !....پاشو بریم که کلی سورپرایز دارم برات !

با اینکه کنجکاو بود ببیند دیاکو برای تولدش چه برنامه ای چیده اما از جایش تکان نخورد و گفت :

- نچ....تا وقتی قول ندادی....معذرت خواهی نکردی...هیچ جا نمیام !

- نگاه کن منو

با ناز و تعلل سر چرخاند و نگاهش را سمت چشم های دیاکو سُر داد.

- قول نمیدم یهو این رفتارمو درست کنم....چون سخته...ولی تلاش میکنم براش.....برای معذرت خواهی ام به قول خودت یه شام دیاکو پز قراره بخوری....قبوله ؟!

هانا لبخندی زد و گفت -

نه خوشم میاد....خوب منو شناختی....قبوله...حالا کی بیایم دست پخت تونو بخوریم ؟!

- بیست دقیقه دیگه حاضره !

دو تای ابروی هانا از تعجب بالا رفت.

- قبول نیست....از قبل تو برنامت بوده !

- از قبل تو برنامم بوده....چون میخواستم نبودنمو جبران کنم !....و یه معذرت خواهی باشه از یه زلزله ی شکمو....که حالا شد معذرت خواهی برای دو تا کار....بازم قبول نیست ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#921


نگاه عمیقی به دیاکو کرد و با شیطنت گفت :

- حالا چون شمایی قبوله !

به محض تمام شدن حرفش با صدای شکستن چیزی از بیرون ، نگاه هر دو شان به در خروجی دوخته شد.

دیاکو بدون درنگ ، ایستاد و دو اسلحه از زیر کت مشکی اش بیرون کشید یکی را به سمت هانا گرفت و گفت :

- بگیر اینو....اگه لازم شد ازش استفاده میکنی....نبینم افتادی دنبالم....همین جا می مونی تا برگردم !

- اما دیاکو..... ابروهایش را درهم کشید و با تحکم رو به هانا گفت :

- اعتراض نمیخوام....همین جا می مونی و میگی چشم !

لحنش چنان قاطع و جدی بود که هانا با وجود نگرانی نتوانست نه بگوید.
به همین خاطر تنها از روی لجبازی گفت : باشه !

دیاکو چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که اسلحه اش را رو به جلو با هر دو دست می گرفت به سمت در ورودی قدم برداشت.

در که بسته شد ، هانا دیگر صدایی نشنید.

دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و سکوت وحشتناک خانه و فضای بیرونی اش ، مثل خوره به جانش افتاد.

مبادا که برای او اتفاقی بیافتد.

از نگرانی روی پا بند نبود که جلو رفت و ترجیحا پشت دیوار پذیرایی که کنار سالن قرار داشت و انتهای آن به در ورودی می رسید ایستاد.

نمی توانست حتی لحظه ای نگاهش را از در وردودی بگیرد.

در که باز شد کلتی که در دستش بود را بالا گرفت. پنهانی از پشت دیوار تمام وجودش چشم شد ، تا کسی که از در وارد میشود را ببیند.

خدا خدا میکرد که دیاکو وارد شود. آن هم صحیح و سالم !

چشمش که به قد و قامت ورزیده اش افتاد. نفس عمیقی از سر آسودگی کشید.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/29 20:29:22
Back to Top
HTML Embed Code: