Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #901 به همراه جیمز و آن یکی وارد برج شدند. رو به جیمز گفت : - به بچه ها سپردی چیکار کنن ؟ - بله...همه چیز تحت کنترله ! مقابل درب آسانسور پشت دوربین مدار بسته ی برج ایستاده بودند. برای جیمز پیامی ارسال شد. *دوربینای…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#902

موهای عسلی رنگ ، لخت و بلندی داشت که از کمرش گذشته بود. و چشم و ابرویی به رنگ موهایش که صورت مینیاتوری اش را زیباتر میکرد.

لباس مشکی برتن داشت که از قسمت یقه دکلته اش دو بند به صورت ضرب دری پشت سرش بسته شده بود.

بلندای لباسش تا یک وجب پایین تر از باسن می رسید. برای خودش لعبتی بود.

جیمز مشتاقانه و با لبخند گرمی رو به او گفت :

- بله ، ما مهمان جناب دیکِنز هستیم.

نگاه دخترک برای لحظه ای روی صورت جیمز چرخید.
از چشمان مشتاق و لبخندش ، همه چیز پیدا بود.با تمسخر لبخند کجی حواله ی جیمز کرد و دومرتبه نگاهش قفل دیاکو شد.

دیاکو همان طور که با اخم به جیمز نگاه میکرد ، رد چشمان او ، که برق می زدند را گرفت و به دخترک چشم عسلی رسید.

دخترک تا نگاه مرد عبوس مقابلش را دید ،از لبخند شیرینی زد و با ناز گفت :

-میتونم فامیلی تون رو بپرسم ؟

دیاکو با غلظت بیشتری ابروانش را در هم کشید و در حالی که نگاهش را ما بین جمعیت می فرستاد از ما بین دندان هایش با غیظ گفت :

- سالواتوره !

دخترک نگاه خریدارانه ای به دیاکو انداخت. در همین چند دقیقه شناخت کلی از مردی که مقابلش ایستاده پیدا کرد.

از آن مردهایی بود که سرسخت و محکم اند. از آنها که کوچک ترین ضعفی در مقابل جنس مخالف به دلشان راه نمی دهند.

آنهایی که سخت عاشق می شوند اما اگر عاشق بشوند ، دنیا به کام معشوق شان می چرخد.

با سیاست لبخند دلبرانه ای زد و گفت :

- من شما رو پیش جناب دیکِنز می برم سینیور

از فامیلی پی به هویت ایتالیایی اش برد و همین باعث شد تا یک تای ابروی دیاکو از زیرکی دخترک بالا برود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#903

فاحشه های دیسکو طبق عادت به دنبال هر شخصی برای استقبال یا بدرقه می رفتند ، صمیمانه ، بازوی مهمان را می گرفتند و به اتاق مهمان راهنمایی می کردند.

و یا اینکه یک قدم جلوتر از او گام بر می داشتند.

اما دخترک می دانست که هیچ کدام از این روش ها ، بر روی این مرد نه تنها جواب نمی دهد ، بلکه شانس نزدیک شدن به او را کمتر می کند.

پیش خودش نام او را سینیورِ جذاب گذاشته بود.

با سیاست شانه به شانه ی او گام بر می داشت و با احترام او را راهنمایی می کرد.

از راه مخصوصی که برای مهمانان از قبل تعبیه شده بود به سمت انتهای سالن رفتند.

از پله ها که بالا رفتند. دخترک آنها را به سمت دربی هدایت کرد که قسمت بالایی آن را شیشه ای بسیار مات پوشیده شده بود.

به گونه ای که نمی توانستد داخل را ببینند. دست دخترک روی دستگیره دایره شکلِ در قرار گرفت.

تا خواست آن را بپیچد ، دست دیاکو روی مچش حصار کشید. از حس گرمای دست او ، شوکه شد.

و با لبخند سر بلند کرد و نگاهش را در آن زمرد زیبا رها کرد.

- می خوای بگی این یارو سالواتوره ام قراره بیاد ؟!

چند ثانیه قبل تا این جمله را شنید مچ دخترک را گرفت تا مانع باز کردن در بشود. صاحب صدا را می شناخت.

- اره....ایتالیایی ا مشتری پر و پاقرص منن. دیاکو سالواتوره ام قراره برای مناقصه بیاد.

- شوخیت گرفته ؟!

- مگه کار ما شوخی برداره مرد ؟!

- معلومه که نیست....ولی انگار تو طرفتو نشناختی...همه میدونن ما رابطه ی خوبی با ایتالیا نداریم.....اما این یارو بیشتر از اینا مورد داره !

دخترک که مسخ سبز خوشرنگ چشمان دیاکو شده بود، زمان و مکان را فراموش کرد. حتی اینکه چه مردی مقابلش ایستاده!

بدون اینکه حرفی بزند دست آزادش را درست روی قسمتی از سینه ی دیاکو گذاشت که به خاطر آن دو دکمه ی باز ، برهنه بود.

و دلش برای رنگ برنزه آن و نوازشش قنج می زد.

تا انگشتان ظریف او را روی سینه اش حس کرد مهلت حرکت اضافی نداد، نگاه وحشتناکی به دخترک انداخت.

آرنج دستش را روی شانه ی دخترک گذاشت و همزمان که او را به سینه ی دیوار می کوبید ، دستش را روی لبش گذاشت.

از حرکت غیر منتظره او ، چشمان دخترک از ترس ، تا آخرین حد باز شد. نگاه به خون نشسته اش را در چشمان هراسیده ی دخترک دوخت.

از لای دندان های به هم چفت شده اش با غضب و لحنی رعب آور ، نجوا کرد :

- صدات در باید میدم جوری روی صورتت خط بندازن که حتی سگ نگات نکنه !.... تا وقتی بهت اجازه زر زدن ندادم... خفه خون می گیری حالیته ؟!

از لحن مخوف و پر وزن او ، خون در رگ هایش یخ بست.جانش را در خطر می دید.

دستپاچه سرش را به پایین و بالا حرکت داد.

دیاکو رهایش نکرد اما چشم گرداند و به در خیره شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#904

ویلیام - چرا حرفتو می پیچونی ؟! رک و راست بگو دردت چیه؟

- مگه نمیدونی این یارو دو رگه اس.....از سمت باباش ایرانیه!....میخوای یه جهان سومی رو بیاری تو مناقصه ی ما ؟!.....مگه نشنیدی راجبش چی میگن ؟!.....این ناپرهیزیا از تو بعیده ویلیام !

ویلیام ابروانش را درهم کشید و جدی رو آن مرد و مرد دیگری که کنارش نشسته گفت:

- اقایون... ما امشب برای مناقصه دور هم جمع شدیم... نه حاشیه سازی و نژاد پرستی!... اگه خریدارید صبرکنید تا دیاکو هم برسه و جلسه رو شروع کنیم... اگه نه بیشتر از این وقتتون و اینجا تلف نکنید!

از شنیدن حرف های ویلیام لبخند کجی روی لب های دیاکو نشست. اصل مطلب او بود. و بقیه فرع!

نگاه غضبناکش را به چشم های عسلی دختر دوخت. و سپس با تحکم و جدی گفت:

-یادت نرفته که چی بهت گفتم؟

دخترک سرش را به نشانه نفی تکان داد.

دیاکو دستش را از روی دهان دخترک برداشت. و همان طور که مچ دستش را گرفته بود. درب اتاق را باز کرد و به همراه جیمز و زیر دست دیگرش که نامش جورج بود وارد شد.

با ورودش ، ویلیام از جا برخاست و به سمت او قدم برداشت. صمیمانه از او استقبال کرد.

دو مرد دیگر نشسته بودند و هر کدام با اخم دیاکو را نظاره میکردند.

روی مبلی که نزدیک ویلیام بود به همراه آن دختر نشست.

مچ دست دخترک را رها کرد. اما همان لحظه نگاهی به او انداخت وزیر لب جوری که تنها او بشنود کنار گوشش زمزمه کرد:

- دست از پا خطا کنی....صبح فردا رو نمی بینی... الانم لبخند بزن که بهمون شک نکنن

دخترک مطیعانه لبخند ملیحی زد. هنگامی که با او وارد اتاق شد ویلیام که دیاکو را از همه بهتر می شناخت تعجب کرد.

اما به روی خودش نیاورد، تصور کرد که بالاخره طلسم زن گریزی اش باطل شده. و با امیال و غرایز مردانه صلح کرده است.

جلوی پای هر کدامشان، میزی قرار داشت که بر روی هر کدام دو ظرف بزرگ میوه ی پوست کنده قرار داشت.

به غیر از ان بطری های مشروب و تکیلا خودنمایی میکردند.

دخترک دیگری، همان طور که یک سینی از مواد، در دست داشت، کنار هر مرد می نشست، و از او پذیرایی میکرد.

به اخلاق و اطوار این جماعت آشنا بود. عادت داشتند همیشه مقداری مواد مخدر و امثالهم را مصرف کنند.

برایشان مثل تناول میوه عادی بود.

دخترک با لبخند گرمی سینی حامل مواد را سمت دیاکو گرفت. که دیاکو بدون اینکه به صورتش نگاه کند با اشاره دست او را پس زد.

دخترک که خودش را آماده دلبری از دیاکو کرده بود تو ذوقش خورد. و با حسادت به دخترک چشم عسلی که کنار دیاکو نشسته چپ چپ نگاه کرد.

خبر نداشت که او چه لحظات رعب آوری را کنار این مرد تجربه کرده است.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #904 ویلیام - چرا حرفتو می پیچونی ؟! رک و راست بگو دردت چیه؟ - مگه نمیدونی این یارو دو رگه اس.....از سمت باباش ایرانیه!....میخوای یه جهان سومی رو بیاری تو مناقصه ی ما ؟!.....مگه نشنیدی راجبش چی میگن ؟!.....این ناپرهیزیا…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#905

دیاکو پا روی پا انداخت و در حالی که به مبل تکیه میکرد رو به ویلیام گفت:

- بهتره شروع کنیم

ویلیام- چرا؟!

دیاکو- هر چه سریع تر باید برگردم

رودولفو- عجب.. دیر اومده میخواد زودم بره

و پوزخند صدا داری زد. دیاکو از گوشه چشم نیم نگاهی به او انداخت. مشغول لاس زدن با دختری بود که کنارش نشسته است.

جدی و خشک گفت: وقت برای حروم کردن و بازی با لعبت هر جور رسید، ندارم

همین حرفش کافی بود تا اخم روی صورت رودولفو بنشیند. ویلیام که حس کرد اگر سکوت کند و آنها با همین فرمان ادامه دهند، نه تنها خریدی حاصل نمی شود بلکه کار به جاهای باریک می کشد.

تا رودولفو خواست واکنشی نشان دهد، ویلیام با ملایمت گفت:

- دوستان....خواهش میکنم یه ساعتی دندون به جیگر بزارین.... بعد از مناقصه ام می تونین از خجالت هم در بیاید!

رودولفو کمی ارام گرفت و تنها به دیاکو چپ چپ نگاه کرد. که با شنیدن صدای دوباره ویلیام نگاهش را به او دوخت.

ویلیام- 60 تن جنس برای فروش دارم!

با شنیدن این رقم، شگفتی به صورت هر سه مرد دوید. که دیاکو جلوتر از بقیه پرسید:

- قیمت؟

ویلیام- یک میلیارد یورو!

نفر سوم که اندرو نام داشت با اعتراض گفت:

- زیـــــاده!

ویلیام- هر گرم 94 درصد خالص داره!

دیاکو- باید تست کنیم

ویلیام- مشکلی نیست

و با اشاره به یکی از افرادش، از او خواست تا بسته ای که با خود آورده را تحویل دهد. مرد چند گام به جلو برداشت. و مقابل دیاکو ایستاد.

دیاکو دست راستش را بالا برد و با حرکت دست به جیمز دستور داد تا بسته را گرفته و مقداری از آن را تست کند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#906

****

بعد از تست، نوبت به چانه زنی و تعیین نرخ شد.

ویلیام- کمتر از نهصد یورو قبول نمی کنم.

اندرو- نهصد و یک

رودولفو- نهصد و دو

دیاکو که قصد داشت هر چه سریعتر، مناقصه را برده و تمام کند گفت:

- هر چی اینا گفتن.... من سه تا بالاتر میدم

همین حرفش باعث شد که ویلیام خوشحال شود و آن دو نفر خشمگین. مخصوصا رودولفو که تا آن موقع به شدت خودش را کنترل کرده و به زور حضور دیاکو را تاب آورده بود.

به یک ان از کوره در رفت. دست به اسلحه برد و از جا برخاست. دیاکو که از قبل رفتارش را پیش بینی می کرد، همزمان در حالی که دو اسلحه در دستش بود از جا برخاست و به طرف، رودولفو و اندرو گرفت. اندرو نیز اسلحه بیرون کشید.

ویلیام که منافعش را در خطر می دید. سعی در ارام کردن انها داشت که موبایل جورج زنگ خورد.

ان را بیرون کشید و بعد از شنیدن، به سرعت موبایل را به سمت دیاکو گرفت.

اوضاع به شدت متشنج بود و هر لحظه امکان درگیری بین ان سه نفر وجود داشت.

مخصوصا اینکه رودولفو به هیچ وجه کوتاه نمی امد و قصد داشت همان جا، نفس دیاکو را بگیرد.

دستش روی ماشه رفت که فریاد دیاکو همه چیز را بهم زد.

- لو رفتیم..... پلیسا ریختن تو دیسکو، یکی ما رو لو داده

همین کافی بود تا نگاه متحیر و هراسیده هر سه مرد به دیاکو دوخته شود.

***

با دل شوره اتاق را وجب به وجب متر میکرد. هر بار که شماره دیاکو را می گرفت، صدای زنی را می شنوید که به فرانسوی میگفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.

خودش که فرانسه نمی دانست. مادرش بار اول برایش ترجمه کرد.

- من دستم به مشترک مورد نظر برسه فقط...... میدونم باهاش چیکار کنم....معلوم نیست منو کاشته خودش کدوم گوری رفته!.... بیاد....

مادرش میان کلامش آمد و گفت:

- نگران نباش عزیزم.....مگه کارلوس نگفت دیاکو برای انجام ماموریتش رفته....حتما کارش طول کشیده

هانا لبخند عصبی زد و جواب داد:

- مادر من... چه قدر ساده ای!.... همه چی با این ماموریتا شروع میشه....این چه ماموریتیه که یک روز طول کشیده..... اصلا سابقه نداشت.... بدتر از اون....اگه بلایی سرش آورده باشن چی؟

دو قدم به سمت کارلوس برداشت و با بی تابی به چشمان او نگاه کرد و گفت:

- تو رو خدا برو دنبالش.... یه چیزی شده که انقدر دیر کرده

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#907

کارلوس با خونسردی و اخمی که روی صورتش نشسته بود به هانا نگاه میکرد.

بی تابی های هانا اوج گرفت.از خونسردی و سکوت او حرصش گرفته بود. کفرش بالا آمد. عصبی با هر دو دست یقه ی کارلوس را گرفت.

داد زد:

- حرف بزن لعنتی.... یه چیزی بگو.... چرا مثل مجسمه وایستادی منو نگاه میکنی؟! هان؟!

کارلوس مچ هر دوستش را گرفت و صورتش را کمی جلو برد و با پرخاش رو به هانا جواب داد:

- میخوای بدونی چیشده؟!...یعنی انقدر کم هوشی که نمی فهمی؟!.... دیاکو مردیِ که به راحتی بیوفته تو تله؟!.....روزی که از عمارت مارینو بیرون اومدی مگه ندیدی؟!..... این یارو انقدر باهوش و قدرتمند که رفته پهپاد گرفته...تو مافیایی که رئیس بزرگشم پهپاد نداره!!!....عجیبه..... عجیبه که هنوز نفهمیدی با کی ازدواج کردی!!!!!

هانا که از واکنش پرخاشگرانه ی کارلوس کمی جا خورد. زود به خودش آمد و با خشم بیشتری داد زد:

- تو که میدونی بگو....بگو تا بفهمم

- این مرد نمی تونه شوهر درست و حسابی برای تو باشه.... دیر یا زود بهت خیانت میکنه....بزودی می بینی چطور ولت میکنه.... میره پشت سرشم نگاه نمیکنه!!!..... فکر کردی عاشقته؟!

مونیکا چند قدم جلو آمد و دخالت کرد. ابرو در هم کشید و گفت:

- این مهملات چیه به دخترم میگی؟!.... به جای اینکه از نگرانی درش بیاری.... ته دلشو خالی میکنی؟!

کارلوس هانا را یک قدم به عقب فرستاد و مچ دستش را رها کرد. با تندی گفت:

- حرفایی که بهش میگین مهمل.... عین حقیقته.... مردی که تو زندگیش جز خلاف و جنایت مرتکب نشده....مردی که به هیچ دختری روی خوش نشون نداده.....حالا عاشق یه دختر بشه؟!... اصلا احساس حالیشه که عاشق شه؟

و رو به هانا با قاطعیت گفت:

- اینا همش بازی و نقشه اس....تا دیر نشده بیدار شو هانا.... الان به خودت میگی این عوضی، داره برای خودش مضخرف میگه..... ولی روزی میرسه که.... بیای بگی حق با تو بود کارلوس..... همش بازی بود

کارلوس حرفش را زد و از اتاق خارج شد.

نگاه بهت زده هانا به کف اتاق کشیده شد. مونیکا به دخترش نزدیک شد و او را در آغوش گرفت.

او را نوازش میکرد. به او می گفت هیچ کدام از حرفهای کارلوس حقیقت ندارد. به او می گفت به عشق دیاکو نسبت به خودش شک نکند.

اما در همزمان صدای کارلوس بارها و بارها در ذهنش اکو میشد.که می گفت:

- روزی میرسه که... بیای بگی حق با تو بود کارلوس..... همش بازی بود!!!!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مهم نیست که تا به حال چگونه گذشته است، امروز فرصت تازه‌ای است برای بهتر کردن آن. همیشه روز را با اندیشه‌ای مثبت آغاز کنید.

🌹خوشبختی از آن من است. امروز برایم فوق العاده خوبی و برکت از آسمان میبارد. 🍃

💚خداوندا سپاسگزارم💚
@Bookscase 👈👈
۵ قانون برای داشتن یه زندگی شادتر 🌸 :

💚 خودتونو دوست داشته باشید
💚 کارای نیک انجام بدید
💚 همیشه مردم رو ببخشید
💚 به هیچ کس آسیب نرسونید
💚 مثبت باشید
@Bookscase 📚👌
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🖥 سمینار کامل (25:41دقیقه)
آمادگی در مسیر رسیدن به هدف


#جول_اوستین


🔰#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟

@Bookscase 📘📕📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان عزیز، امشب رمان گذاشته نمیشه!
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #907 کارلوس با خونسردی و اخمی که روی صورتش نشسته بود به هانا نگاه میکرد. بی تابی های هانا اوج گرفت.از خونسردی و سکوت او حرصش گرفته بود. کفرش بالا آمد. عصبی با هر دو دست یقه ی کارلوس را گرفت. داد زد: - حرف بزن…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#908

**

نگاهی به صورت غرق در فکر و خیال دخترش انداخت.

دخترکش حقش نبود در شبی به این مهمی ، مغموم و ناراحت غرق در افکار بی پایه و اساسی بشود که حقیقت ندارد.

حقش نبود این گونه ، بی رحمانه غصه بخورد و زانوی غم بغل بگیرد.

برای اینکه حال و هوای او را عوض کرده و حواسش را پرت کند ، دستش را گرفت و صدایش زد.

نگاه هانا از میزی که پشت آن روی مبل نشسته ، به صورت مهربان و زیبای مادرش کشیده شد.

مونیکا مادرانه لبخند زد و با لحن گرمی گفت :

- میو آماتو ( به معنی جگر گوشه ی من ) برات یه سورپرایز دارم

همین کافی بود تا حالت چهره هانا تغییر کند. و حواسش پرت شود. با کنجکاوی پرسید :

- چی هست ؟!

مونیکا - همینجوری که نمیشه باید چشمات و ببندی تا نشونت بدم !

هانا لبخند محوی زد و گفت :

منم یه سورپرایز دارم...یادم رفته بود بهت بگم مامان جون !

مونیکا لبخندی زد و با شوق گفت :

- ولی حدس میزنم...سورپرایز من بهتره !

هانا نچی کرد و گفت : فکر نکنم !

مونیکا لبخندش عمیق تر شد و گفت :

- چشمات و ببند تا نگفتم بازش نکنی !

هانا همان طور که لبخند از روی لبش کنار نمی رفت ، باشه ای گفت و چشمانش را بست.

کمی بعد وقتی حس کرد مادرش از او دور شده ، آرام لای چشمانش را کمی باز کرد. مادرش در اتاق نبود، و درب اتاق باز بود.

با کنجکاوی به سمت در رفت که صدای مادرش را از بیرون اتاق شنید که می گفت :

- تقلب نکنی زلزله !

با شنیدن کلمه ی زلزله ، بغض به گلویش راه یافت. همین کلمه کوچک کافی بود تا یاد دیاکو و زلزله گفتن هایش بیوفتاد که گاهی از روی شیطنت و گاهی در هنگام حرص خوردن نثارش میکرد.

همانجا در دلش دعا کرد که دیاکو صحیح و سالم پیش او برگردد. تا به روش خودش حساب این غیبت طولانی را از او بگیرد !

از دعایی که به درگاه خدا کرد ، خنده اش گرفت. اما دیاکو در دادگاه هانا ، باید دلیل قانع کننده ای برای این غیبت رو کند.

مخصوصا که قاضی هانا بود و سخت می گرفت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#909

صدای پای مادرش را که شنید همان جا وسط اتاق چشمانش را محکم بست. مبادا که مادرش دلخور شود.

چشم مونیکا که به دخترش افتاد ، لبخند شیرینی زد. هنوز هم همان دخترک بازیگوش و پر شیطنتی بود که یک جا بند نمی شد.

در اتاق را بست و جلو رفت.

مقابل هانا ایستاد و از او خواست چشمانش را باز کند.

تا پلک از هم باز کرد ، نگاهش به بسته ی کادوی کاهی رنگ و نسبتا بزرگی افتاد که رویش با یک پاپیون بزرگِ قرمز تزئین شده است.

با حیرت به چشمان مشتاق مادرش خیره شد. پاک یادش رفته، شب تولدش است.

مونیکا - میدونم که الان زمان مناسبی نیست.....دلم میخواست با خیال راحت برات بهترین جشن تولد و بگیرم عزیزم....اما میترسم....میترسم بعد از این همه سال...یه اتقافی بیوفته....دوباره جشن تولدت و از دست بدم

مادرش لبخند غمگینی زد و سعی کرد بغضش را قورت دهد.

مونیکا - روزی که به دنیا اومدی و هیچ وقت فراموش نمیکنم....من و پدرت احساس میکردیم....خدا با دادن تو ، رحمتش و در حق مون تموم کرده !....بی نهایت خوشحال و سپاس گزار بودیم....هر چند که عمر خوشحالیمون کوتاه بود....تمام این سالها دلگیر و افسرده بودم....تا اینکه دیاکو بهم خبر داد تو رو پیدا کرده....اولش باورم نمیشد... اما وقتی مطمئنم کرد.... اون روز دوباره به زندگی برگشتم....ناشکری نمی کنم اما....

مونیکا با صدایی لرزان و چشمانی اشک آلود ادامه داد :

-کاش پدرت کنارمون بود....کاش زندگی قشنگمون و خراب نمیکردن....

به سرعت دستی به صورتش کشید و سر سری صورت خیس از اشکش را پاک کرد. البته اگر گریه اش بند می آمد !

- وای تو رو خدا ببین تولدته و دارم اشک می ریزم....منو بخش عزیزم.....بعد بیست سال دلتنگی برای پدرت....دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم !

هانا دست های لرزان مادرش را گرفت و دانه به دانه اشک های او را می شمارد. آن بغض لعنتی دوباره در گلویش سر باز کرد.

دیگر طاقت نیاورد ، فاصله ی کمی که بینشان بود را از میان برداشت. و مادرش را در آغوش گرفت و فشرد. اشک بی امان از چشمانش سرازیر شد.

همانطور که با صدایی لرزان و گرفته ،قربان صدقه اش می رفت ، به رنجی که او در تمام این سالها کشیده فکر میکرد.

رنجی که یک عاشق در نبود معشوقش به دوش می کشد. کوه را از پا در می آورد، چه برسد به زن جوان و بی پناهی ، که از بد روزگار فکر میکرد دختر و همسرش هر دو باهم زنده زنده در آتش سوخته اند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#رمان_رئیس_بزرگ

#910

مونیکا از اغوش دخترش جدا شد . صورت خیس از اشک هانایش را با دستانش پاک کرد.

در آخر لبخند مادرانه و مهربانش را نثار دخترکش کرد و گفت :

- تولدت مبارک عزیز دلِ مامان !

و دخترش را بوسید. لبخند گرمی به روی دخترش زد و بسته را به دست هانا داد.

هانا آن را روی میز گذاشت و با شوق بازش کرد.چشمش به یک دست لباس قرمز خوش رنگ افتاد که می درخشید.

مونیکا - وقتی کوچولو بودی....عاشق رنگ قرمز بودی...نمیدونم هنوزم.....

با شوق نگاهش را از لباس گرفت و به مادرش خیره شد و گفت :

- هنوزم عاشقشم...البته الان آبی رو هم دوست دارم.

لبخند مونیکا عمیق تر شد. از هانا خواست تا لباس را تن بزند.

در آیینه دختری می دید که لباس قرمز خوش رنگی بر تن داشت. موشکافانه او را برانداز کرد.

بازی یقه ی لباسش تا زیر جناغ سینه می رسید، سمت چپ لباسش، آستین بلندی داشت که قد آستین تا مچ دستش ادامه داشت
.
و سمت راست لباس، بدون استین و کاملا آزاد بود. و نیمه ی راست لباس، یقه دکلته داشت.

لباس کاملا جذب تنش و بلندای آن تا یک وجب، بالای زانو می رسید.

مونیکا با تحسین به قد و بالای دختر زیبایش نگاه میکرد.

مونیکا- تو این لباس خیره کننده شدی عزیزم.... فکر میکردم این لباس بهت بیاد ولی نه تا این حد... دیاکو اگه اینجا بود هوش از سرش می پرید!!!.... بس که فوق العاده شدی!

هانا زیر لب گفت:

- اره هوش از سرش می پره... دیوونه میشه.... بعدشم منو ریز ریز میکنه!

هانا فکری که از سرش گذشت را به زبان آورد

- اصلا کسی که دیر میاد ، حق نداره نظر بده !

و لبخند خبیثی روی لبش نشست.

که مونیکا پرسید: چیزی گفتی عزیزم؟!

هانا بدون اینکه دستپاچه شود نگاه از ایینه گرفت و سمت مادرش چرخید: این لباس و از کجا گرفتی؟! طراحی و دوختش محشره... خیلی ظریف و تمیز دوختن!

مونیکا لبخند دندان نمایی زد و قدمی رو به جلو برداشت و گفت:

- این لباس طراحی خودم و با دوخت مزونم تو امریکا است. روزی که تو عمارت سالواتوره دیدمت، باخودم گفتم باید یه لباس عالی برای دخترم طراحی کنم....وقتی داشتم برمیگشتم به آمریکا.... طرحشو زدم...همیشه عادت دارم، تو هر فرصتی که پیدا میکنم... طراحی کنم.

و ادامه داد: چون باید مخفی میشدم نمی تونستم اسم تو یا خودم و برای برند و مزون بزارم.... برای همین دو حرف اول اسم خودم و تو رو گذاشتم....و اسم برندمون شد مونا

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #رمان_رئیس_بزرگ #910 مونیکا از اغوش دخترش جدا شد . صورت خیس از اشک هانایش را با دستانش پاک کرد. در آخر لبخند مادرانه و مهربانش را نثار دخترکش کرد و گفت : - تولدت مبارک عزیز دلِ مامان ! و دخترش را بوسید. لبخند گرمی به روی دخترش زد…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#911

هانا از توجهی که مادرش نثارش میکرد ، شاد و لبخندش پر رنگ شد.

تشکر کرد که مونیکا گفت :

- اوه خدای من ، داشت یادم میرفت...این لباس یه جفت کفش کم داره....الان برات میارم

هانا با تعجب پرسید :

-مگه کفش هم خریدی ؟!

مونیکا لبخند زد :

- اره...برای خرید رفته بودم....یه کفش خوشگل دیدم یادت افتادم....سایز پا تو از دامادم پرسیدم...بهم گفت....تو اون یکی اتاقه....الان میارمش

ابروهای هانا از حیرت بالا رفت. دیاکو حتی سایز پایش را می دانست.درحالی که او خیلی چیزها درباره او نمی داند.

دوباره ، صدای آزار دهنده ی کارلوس در سرش پیچید .

- روزی میرسه که....بیای بگی....حق باتو بود کارلوس....همش یه بازی بود !

پلک هایش را روی هم خواباند و با حرص چشم هایش را فشرد. دستان ظریفش مشت شد. با خودش گفت :

- چرا باید صدای این مرتیکه پین بشه روی صفحه اول مغزم....چرا ؟!

با آمدن مادرش چشمش به یک جفت کفش قرمز ِ پاشنه بلند که از قضا کمی تیره تر از لباسش بود افتاد.

روی صندلی نشست و آنها را پوشید. هر کدام یک بند قرمز رنگ داشتند که ضربدری دور ساق پا پیج می خورد و بالا می آمد و در آخر بسته میشد. بند کفش را که بست. از جا برخاست.

دو قدم به سمت جلو برداشت و سپس برگشت و مقابل مادرش ایستاد. دستش را به کمرش زد در حالی که سرش را بالا می گرفت لبخند زد و گفت :

-چطور شدم ؟!

نگاه مشتاق مونیکا ، روی اندام ظریف دردانه اش چرخید و گفت :

- یه تیکه ماه شدی !....کی میشه خودم برات لباس عروس طرح بزنم و تنت کنی ؟!

هانا به آرزوی مادرش لبخند زد. که او دوباره پرسید :

- عروسی که نگرفتین... گرفتین !؟ هانا از فکر هایی که در سر مادرش می چرخید تعجب کرد و با خنده گفت :

- نه ما....یعنی اصلا فرصت نشد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#912

فکرش به روزی سفر کرد که پای سفره عقد کنار دیاکو نشسته ، و به مردی که او را نمی شناخت بله گفت.

چه قدر آن زمان از کاری که کرده ، پشیمان و نادم بود.آن لحظه فکرش را نمیکرد روزی برسد که به مراسم عروسی خودش و دیاکو فکر کند.

حتی از آن مراسم عقدی که فی المجلس برای اینکه جشنی گرفته باشند ، برگزار کردند ، متنفر بود. اما حالا ، تنها بعد از نه ماه ، همه چیز فرق دگرگون شده، مخصوصا رابطه اش با دیاکو

مونیکا که دید هر چه دخترش را صدا میکند فایده ای ندارد و او غرق افکاری مبهم است دستش را روی بازوی هانا گذاشت و او را چند بار تکان داد.

همین هم باعث شد تا هانا به خودش بیاید و گیج و منگ به مادرش نگاه کند.

مونیکا - کجایی تو دختر ؟!....چند بار صدات کردم...اما انگار نه انگار که این جایی


هانا با مکث ، دستپاچه لبخند کمرنگی زد و گفت :

- ببخشید...این روزا یکم فکرم درگیره !

مونیکا موهای دخترش را نوازش کرد و جواب داد :

- حق داری دخترم...تو موقعیت خوبی نیستم...اما میگذره...همه چیز درست میشه....مطمئنم

حالت چهره اش عوض شد و گفت :

- ول کن این حرفا رو....امشب فقط باید شاد باشی و خوش بگذرونی

با شیطنت سرش را تکان داد و گفت :

سورپرایز اصلیم مونده ها !

هانا با تعجب پرسید :

- مگه بازم هست ؟!

مونیکا - اره پس چی فکر کردی.....فقط یه شرط داره

هانا - چه شرطی ؟!

- باید قول بدی همکاری کنی....و تا نگفتم هیچ سوالی نپرسی

هانا به ناچار قبول کرد. مطیعانه جلوی میز آرایش نشست و به مادرش اجازه داد تا صورت دخترش را آرایش کند.

وقتی برق تحسین را در چشمان مادرش دید ، او یک رژ قرمز رنگ را به هانا داد و از او خواست از آن را به لب هایش بزند.

مونیکا از داخل یک پاکت ، پارچه بزرگ و مشکی رنگ را بیرون آورد. هانا با کنجکاوی به او نگاه میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#913

که دست اخر متوجه شد آن پارچه ، یک شنل سیاه است. مونیکا به سمت دخترش رفت و آن را به تن هانا کرد.

چند بار آمد تا از مادرش سوال بپرسد اما یادش می آمد که به مادرش قول داده سکوت کند تا آخر علت تمام این رفتار ها را بفهمد.

مونیکا کلاه شنل را روی سر هانا کشید. به اتفاق یکدیگر به حیاط خانه ویلایی که در آن اقامت داشتند رفتند.

مونیکا از او خواست که سوار ماشین بشود. و قبل از ان هم چشمان دخترش را با یک پارچه مشکی بست.

از او قول گرفت پارچه را از مقابل چشم هایش پایین نکشد تا به وقتش.

هانا نیز که به شدت از رفتارهای مادرش تعجب کرده بود بدون هیچ مقاومتی قبول کرد.

در بسته شد و ماشین حرکت کرد. در تمام راه با خودش هزار جور فکر کرد و آخر به این نتیجه رسید که قطعا تمام اینها زیر سر کنت ، یعنی برادرش آنتونیو است.

قطعا برای تولد خواهرش برنامه ای ترتیب داده و می خواهد او را سورپرایز کند. با این خیال لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

تمام مدت با دقت به صداها گوش میکرد تا شاید متوجه اتفاقاتی که اطرافش می افتد بشود.

بعد از چند دقیق متوجه شد که ماشین توقف کرد.بعد از آن صدای باز شدن در توسط راننده.
راننده ای که تمام مدت در سکوت مطلق ، رانندگی میکرد.

حتی وقتی هانا به او معترض شد که حداقل آهنگ در ماشین پخش کند تا شاید این لحظات کنسل کننده ، با حواس پرتی بگذرد ، راننده بدون اینکه حرفی بزند با سکوتش به او مخالفتش را نشان داد.

و هانا هم کم نگذاشت و زیر لب به جان او ، و کج سلیقه گی و بی ذوقی اش غر میزد.

صدا از در کنارش آمد که گویا یک نفر را باز کرد.

گرمای دست کسی را درست روی دست کوچکش حس کرد که دستش را گرفت و او را به آرامی به سمت بیرون از ماشین هدایت کرد.

بدون اینکه یک کلمه حرف بزند.از ماشین که پیاده شد و پایش روی زمین که گذاشت. قامت راست کرد و ایستاد که متوجه شد دستش را رها نکرده ، از اندازه ی دستش به خوبی حدس زد که او یک مرد است.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#914

صدای روشن شدن و سپس حرکت ماشین را شنید. به عقب برگشت و به سمت صدای ماشین که هر لحظه از صدای آن کم میشد، چرخید.

هنوز با چشمان بسته در حالی تحلیل اطرافش بود که ان مرد ، دست او را دور بازویش قفل کرد. و به جلو گام برداشت.

به تبعیت از او قدم برداشت. چیزی جز سیاهی نمی دید اما حس کرد که او حواسش به شنل بلندش هست تا مبادا زیر پایش بیاید و زمین بخورد.

هانا - بهم زنگ نزدی ، نیومدی ، تا اینجا سورپرایزم کنی....بهت نمیخورد انقدر آب زیرکاه باشی آنتونیو.....دیگه وقتشه چشمامو باز کنم

دست آزادش را بالا آورد تا چشم بند را باز کند که بین زمین و هوا در چنگ آن مرد متوقف شد.

اخم ساختگی روی صورت هانا نشست و گفت :

- لو رفتی داداش عزیزم....دیگه نیازی به این قایم موشک بازیا نیست

خواست دستش را از دست او بیرون بکشد که به یک آن کنده شد و خودش را روی زمین و هوا حس کرد. بند دلش پاره شد.

دیگر، دستش اسیر او نبود برای همین در حالی که جیغ می کشید چشم بند را از پیش چشمانش کنار زد و روی زمین انداخت.

نگاهش که به اطراف افتاد ، خودش را در منطقه ای خلوت به دور از هر گونه جانداری دید. چه برسد به انسان.

روی دوش آن مرد بود و در آن تاریکی مشخص نبود او را با خودش کجا می برد.

از فرط هیجان قلبش گرومپ گرومپ می کوبید. ترس در رگ هایش جاری شد. امکان نداشت مادرش این گونه او را سورپرایز کند.

اگر به جای راننده ای که مادرش تعیین کرده ، یک آدم ربا پشت رُل نشسته و او را دزدیده و به این جا آورده باشد چه ؟!

از فکری که به ذهنش رسید ، آب دهانش را با صدا و ترسیده قورت داد.

به خودش لعنت فرستاد که چرا وقتی که در ماشین بوده چشم بند را برنداشته است ؟!

اما دیگر دیر شده بود. همراه مردی ساکت به نقطه ای نامعلوم برده میشد.

شروع کرد به صحبت کردن با آن مرد. شاید فرجی شود !

مشتی به کمر مرد زد و گفت :

- کجا داری منو می بری مرتیکه ؟!

- اگه شوهرم بفهمه پوست از سرت میکنه !...اصن میدونی من کی ام ؟! به نفع خودته همین الان بزاریم زمین.....وگرنه عقوبت بدی در انتطارته !

مرد هیچ واکنشی نسبت به حرف های هانا نشان نداد. هانا جرتری شد و فریاد زد:

- مگه کری؟!.... نمی شنوی چی میگم؟!

مرد برای یک لحظه مکث کرد و از حرکت ایستاد. هانا که فکر میکرد بالاخره حرف هایش روی او اثر گذاشته، امیدوار شد.

اما با ضربه ای که او به ران پایش زد، امیدش ناامید شد!

مرد دوباره به راه افتاد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
♦️معرفی ۷ تا کتاب برای افزایش قدرت تصمیم گیری:

-پاردوکس انتخاب
نویسنده:بری شوارتز

-دوباره فکر کن
نویسنده:آدام گردنت

-استراتژی خوب/استراتژی بد
نویسنده:ریچارد روملت

-با چرا شروع کن!
نویسنده:سامسون سینک

-چگونه هر چیزی را اندازه بگیریم
نویسنده:داگلاس دبلیو

-اصل ۲۰/۸۰
نویسنده:ریچارد کاچ

@BooksCase 👈👈
2024/09/30 18:29:20
Back to Top
HTML Embed Code: