Telegram Web Link
شد نیمه ی شعبان و جهان گشت جوان
از مقدم پاک آن ولی سبحان
آن پرده نشین کاخ وحدت امروز
بنمود رخ از پرده و گردید عیان
ولادت امام زمان (عج) مبارک باد🌺🌺🌺🌺

👈 قفسه کتاب 👇👇👇
📚 @BooksCase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸خدایا با توکل به تو



🌸1 سـ🌸ـال خیر وبرکت

1 سـ🌸ـال سلامتی وسعادت

🌸1 سـ🌸ـال آرامش وپیشرفت

1 سـ🌸ـال زندگی پرازموفقیت

🌸به همه ما عطابفرما🙏😊

🌸الهی آمین 🙏
@BooksCase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام سال نو رو به شما عزیزان تبریک میگم

امیدوارم سال خوبی برای همه مون باشه

دستان عزیزم ان شاءالله از فردا پارت های جدید رمان رئیس بزرگ رو میزارم🌹🌹

منتظر باشید
دوستان عزیز رمان ساعت 11 گذاشته میشه🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #876 فکری که به ذهنش رسید.. هانا - حتما بعد از این قضیه میفرسته دنبالت....اگه بفهمه نیستی....بهت شک میکنه کارلوس - هانا راست میگه....نبودنت تو کاخ....شک میندازه به دل فرانچسکو دیاکو همانطور که با خونسردی به بیرون…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#877

به نظر می رسید کارلوس توجهی به مهماندار ندارد....و همین باعث شد چراغ فکری در ذهن هانا روشن شود....

همان طور که لبخند شیطانی و عمیقی روی لبش می نشست به صوفیا خیره شد...

آرام آرام با ایما و اشاره و نگاه های معنی دار....نقشه اش را با او اشتراک گذاشت....

بار دیگر مهمان دار به همراه ظرف های شام و نوشیدنی ، نزد آنها برگشت....آرام آرام ظرف های شام را مقابل دیاکو و کارلوس گذاشت....

با هر حرکتش خروار خروار ، ناز و غمزه نثار دیاکو و کارلوس میکرد... و با تبسم مشغول پذیرایی از انها شد....

بدون اینکه توجهی نسبت به صوفیا و هانا داشته باشد....

نگاه خیره ی هانا روی دیاکو بود تا ببیند توجهی به دختر مهماندار میکند یا نه....که اتفاقی نگاهش به دست مهماندار افتاد...

آن هم درست هنگامی که داشت نوشیدنی را از روی می گذاشت....انگشت اشاره اش را روی دکمه پیراهنش گذاشت و دکمه ی دوم ان را باز کرد.....

با ناز روی میز خم شد تا ظرف شام را مقابل دیاکو بگذارد و در همین حین ، با وقاحت دستش را روی دکمه ی سوم پیراهنش گذاشت تا آن را در مقابل چشمان او باز کند....

فاصله ی کمی با دیاکو داشت.....تعصب زنانه ، صورت هانا را با خشمی افراطی به آتش کشید....

دلش می خواست فریاد بزند....و موهای مهماندار را از جا بکند....سخت بود شاهد دلبری های زن دیگری در مقابل شوهرش باشد !

دستش از فرط خشم می لرزید... که بالا برد تا موهای مهماندار را از پشت سر بکشد که.....صوفیا با صدا زدن مهماندار مانع شد....

مهماندار که مست چشمان سبزِ و خمار دیاکو شده بود....با بی میلی سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی او را از خلسه ای شیرینش بیرون کشید

صوفیا لیوان نوشابه ای که مقابل کارلوس بود را دستش گرفت.....نگاه کارلوس به صورت صوفیا کشیده شد....اما صوفیا توجهی نکرد....

با لبخند رو به مهماندار گفت :

- عزیزم میشه یه نوشابه مشکی بهم بدی ؟!....زرد دوست ندارم !

مهماندار که تقریبا روی میز و به سمت دیاکو خم شده بود....عصبی ایستاد و در حالی که به صوفیا چشم غره میرفت با لحنی سرد لب زد :

- البته عزیزم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#878

نگاه صوفیا به هانا افتاد....با دیدن چهره سرخ و ابروان در همش در حالی که آهسته و پرحرص لبش را می جویید.....

متوجه شد که از درون می جوشد....و هر آن ممکن است قاطی کند و بلایی به سر مهماندار بیاورد!.....

به همین خاطر زودتر دست به کار شد و نقشه را شروع کرد

مهماندار در یک جام نوشابه مشکی می ریخت که صوفیا با عجله گفت :

- دو تا بریز

با این حرفش سر مهماندار چرخید و با شک به صوفیا نگاه کرد !

که صوفیا دومرتبه لبخند زد و به کارلوس خیره شد ....دستش را گرفت و گفت :

- دوست پسرمم و مشکی دوست داره !

همین حرف کافی بود تا نگاه متعجب هر سر نفر صوفیا را نشانه بگیرد !....

کارلوس جا خورد....اخمی کرد و خواست دستش را از زیر دست صوفیا بیرون بکشد...

که صوفیا زودتر دست ظریفش را در میان پنجه های قوی و مردانه ی او پنهان کرد...

با پاشنه کفشش به پای کارلوس کوبید....

صوفیا - مگه نه عزیزم ؟!

و با چشم و ابرو به کارلوس فهماند که حق مخالفت ندارد !....

کارلوس نفهمید در آن فاصله ی کم چه چیزی در چشمان تیره ی صوفیا دید، که نتوانست مخالفت کند....و با لبخندی مصنوعی و کمرنگ ، سرش را به نشانه تایید به پایین مایل کرد

خدمتکار با حسادت چشم از ان دو برداشت و شروع به ریختن نوشابه ی دوم کرد....

دیاکو تا چند دقیقه ی پیش در دنیای افکارش بود و تا ان لحظه کوچک ترین توجهی به مهماندار نکرده بود....

اما وقتی صوفیا ، کارلوس را دوست پسر خودش معرفی کرد...با تعجب به ان دو نفر خیره شد.....و نگاهش روی دست آن دو بود که......

انگشتان ظریف و کوچک هانا را میان دستش حس کرد....

با تعجب به هانا که با غضب به مهماندار نگاه میکرد خیره شد....به نظرش اوضاع عادی نمی آمد !

مهماندار در حالی که دو جام مملو از نوشابه ی مشکی در دست داشت به سمت میز قدم برداشت....

هنوز کاملا نزدیک نشده بود که....هانا پایش را جلوی مهماندار گرفت...با آن کفش های پاشنه بلند حفظ تعادل برایش سخت بود و به همین خاطر به سمت میز پرت شد.....

و یکی از جام های نوشابه، کاملا روی پیراهن سفید و سر کارلوس ریخت !

از سر و روی کارلوس قطرات نوشابه جاری شد....با حرص چشمانش را روب هم فشرد....و چینی به بینی اش داد...
وسواسی بود و از کثیفی بیزار!

مهماندار با سر روی میز افتاده بود...سرش را که بالا گرفت .....صورت غرق ارایشش با سس سالاد و چند برگ کاهو پرشده بود!....

نگاه متعجب دیاکو بین صورت مهماندار و کارلوس می چرخید که..

هانا جام دیگر را درست روی لباس سفید مهماندار و بازی یقه اش ریخت....

با تحسین به چهره ی درهم و سفید شده ی مهماندار نگاه کرد و گفت :

- الان یکم قابل تحمل شدی !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
سلام شبتون به زیبایی این منظره زیبا 😍❤️

انشاالله هرکجا هستید تنتون سالم و لبتون خندان باشه 🌷

@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بعضی چیزها را نمی‌شود گفت؛
بعضی چیزها را احساس می‌کنید، رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید، می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست اما آن روح،
آن چیزی که دل شما را می‌فشارد،
در آن نیست...

📗 #چشم_هایش
✍🏻 #بزرگ_علوی

📚 @Bookscase 📚
💠 مثل همه بودن مثل همه زندگی کردن کاری نداره
مث همه به دنیا میای مث همه درس میخونی مث همه ازدواج میکنی مث هم میمیری🥺
خیلیا ترس از مرگ دارن ترس از کرونا دارن ولی از این نمیترسن که تغییر نکند و نفهمند زندگی خوب یعنی چه
زندگی با کیفیت یعنی چه✌️♥️

سیع کن طوری زندگی کنی که حالت خوب باشه 👌

@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ناامید نشو؛ وقتی می‌دونی خدا
همیشه بعد از تاریکی،
نور جدیدی می‌سازه...!

@Bookscase 📕📗📘
قانونى داريم كه هميشه ثابت است:

"ما به محيطمان عادت ميكنيم"
اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی"

📚 راز شاد زیستن
👤 اندرو متیوس
@Bookscase 🌷
Labe Darya
Satin
🔥#جدید ستین - لب دریا

کمی آرامش 👌😌🎼

@Bookscase 📗📕📘
سرخوردگی بسیار هولناک تر از یأس است.
سرخوردگی، مسدود شدن اندیشه است،
مرضی است که جریان ذکاوت را کم‌کم مسدود می‌کند.

📗 #سی_اثر
✍🏻 کریستین بوبن

@Bookscase 👌

#قفسه_کتاب_۱۴۰۱
30Asar.BookTop.pdf
11.4 MB
📗 سی اثر
✍🏻 کریستین بوبن
📕 #پیشنهادی

@Bookscase 📚👈👌
2024/09/30 04:37:54
Back to Top
HTML Embed Code: