Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #856 هانا - باید بفهمیم این راز چیه...حتما خدمتکارای عمارت چیزی میدونن دیاکو - اولا اونا اگه میدونستن....الان زنده نبودن و با تحکم بیشتری گفت : -دوما....فهمیدن راز عمارت کار تو نیست....نبینم افتادی پی ِاش -چرا…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#857

دیاکو که می توانست بفهمد او چه حسی دارد گفت :

- نگران نباش اموره...نمیزارم حتی به یک قدمیت برسن !....به من اعتماد کن خوشگلم !

دوباره استرس سراسر وجودش را گرفت...اما وجود دیاکو در کنارش قوت قلب بود....

حتی از ان فاصله نیز وقتی صدایش را می شنید آرامش در رگ هایش خون میشد و اضطراب را کمرنگ میکرد....

تا خواست بگوید که او را باور دارد دیاکو دومرتبه گفت :

- چیزی نمیخوای بفرستم برات ؟!

با تعجب جواب داد : نه....چطور ؟!

- گفتم شاید خوراکی ، چیزی هوس کرده باشی....معمولا خانوما اینجور مواقع ویار دارن !

خنده در صدایش مشهود بود...

هانا با شنیدن کلمه ی ویار ، یاد موضوع حاملگی و سوژه ای که دیاکو دست فرانچسکو و بقیه داده بود افتاد!...

و چه قدر حرصش می گرفت از این حرف ها !

با خودش گفت:

-آش نخورده و دهن سوخته

- که نگران ویار منی آره ؟!

- آره خب...بچه دیاکو که نباید تو مضیقه باشه !

هانا با حرص بیشتری پرسید :

- بچـــــه ؟!...بین ما که اتفاقی نیوفتاده....نکنه با گرده افشانی شکل گرفته و من خبر ندارم ؟!

-غصه خوردی عزیزم؟!...در اسرع وقت شکل می گیره

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#858
با حرف آخرش ، صورت هانا از شدت حرص و خشم قرمز شد و در حالی که سعی میکرد صدایش از اتاق بیرون نرود گفت :

- دیـــــــاکـــــو؟!

- جانـــــم ؟!

باز هم موج خنده در صدای بّمّش

هانا با غیظ جواب داد :

-بالاخره که من دستم بهت میرسه

دیاکو - عزیز دلم...میدونم عاشقمی....برام میمیری...اما صبر کن... شکل گرفتن یه بچه با اونم با عجله پدر و مادرش که درست نیست !

هانا دیگر نتوانست تحمل کند...برای همین شنودش را خاموش کرد

و در حالی که دست هایش را با حرص بالا می آورد و محکم مشت میکرد....از حرص دندان روی دندان می سایید !

چشم هایش را با غیظ بست....و پلک هایش را روی هم می فشرد...

پس از قطع تماس لبخند کجی سوک لب دیاکو نشست...

کارلوس از پشت سر به او نزدیک شد و گفت :

- نمی دونستم داری پدر میشی !....بهت تبریک میگم !

لبخندش داشت کش می آمد و عمیق تر میشد....که انگشت اشاره اش را روی لب هایش کشید....مدت ها بود که با خنده بیگانه بود !....

برگشت و با چهره ای خنثی به کارلوس نگاه کرد و از او تشکر کرد....

کارلوس با کنجکاوی پرسید :

- برای نجاتشون نقشه ای داری ؟!

دیاکو - به کنت پیغام میدیم که بعد از صرف ناهار عمارت و ترک کنه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#859

کارلوس - چرا بعد از ناهار ؟!

دیاکو - اگه همین الان بره فرانچسکو بهش شک میکنه....و به هر ترفندی که شده تا شب نگهش میداره !....از طرفی ممکنه به خدمتکارا ام شک کنه....که نکنه برنامه اش از عمارت به بیرون درز پیدا کرده !

دیاکو - بعد از ناهار به بهونه اینکه کلی کار داره... و فردا قراره با بقیه اشراف زاده ها جلسه داشته باشن....میتونه از عمارت بزنه بیرون !....فردا اشراف کشور دورهمی دارن !....اینجوری دروغم نگفته !....فرانچسکو هم یه درصد بهش شک نمیکنه !

کارلوس - درسته....بیشتر تمرکزش رو هاناست !....قطعا امشب وجب به وجب عمارت پر از نگهبان و ادماش میشه !....فکر نکنم این دفعه بخواد باخت بده !

دیاکو با حرکت اهسته سر حرف کارلوس را تایید کرد....

که او دوباره پرسید : - پس چطوری میخوای نجاتش بدی ؟!....اگه ببیننت....شر میشه !

دیاکو جواب داد : - قرارم نیست کسی منو ببینه !

کارلوس - پس چیکار میخوای بکنی ؟!

دیاکو یک قدم به سمت او برداشت....و در حالی که فاصله کمی با هم داشتند...

نگاهش را به چشمان جست و جوگر کارلوس دوخت و گفت :

-چه جورش بماند !

یکی از جاسوسان به هوای آوردن قهوه به اتاق کنت وارد شد....

وقتی فنجان قهوه را روی میز می گذاشت...پیامی که کف دستش نوشته بود را به او نشان داد !....

کنت بعد از خواندن پیام بدون اینکه واکنشی نشان بدهد....از خدمتکار تشکر کرد...

و بعد از خروج او...خیلی طبیعی و بدون هیچ واکنش هیجان زده ای شروع به خوردن قهوه اش کرد....

کمی بعد فنجان را با دستمال کاغذی پهلویش برداشت و به کنار پنجره رفت....

پرده را به آرامی کنار زد...و در حالی که به منظره ی زیبای دریا نگاه میکرد....به آرامی دستمال کاغذی را باز کرد...

و تظاهر کرد که میخواهد گوشه ی لبش را با ان تمیز کند !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
زندگی سراسر امواج احساسات است ،

احساس دولتمندی کنید تا هرچه بیشتر ثروت را به سوی خود بکشانید ،

احساس توفیق کنید تا موفق شوید‌.

فلورانس اسکاول شین

@Bookscase 📕📘📗
عزیزانم متاسفانه به خاطر مشکلی که پیش اومده پارت های بعدی شنبه اینده گذاشته میشه 🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همواره روز خود را
با کلام درست آغاز کنید.
مثلا بگویید:
تو امروز انجام خواهی پذیرفت،
زیرا امروز روز تکمیل و کمال است،
و من برای روزی چنین عالی
خدا را شکر می‌کنم.

ﺍﺳﮑﺎﻭﻝ_ﺷﯿﻦ
@Bookscase
9 چیزی که وقتتو تلف میکنن

@Bookscase 📚👈

بفرست برای دوستت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸نمی دانم الآن كجا مشغول لبخندی😊

🌸فقط يک آرزو دارم🙏

🌸كه در دنیای شیرینت😍

🌸میان قلب تو با غم❤️

🌸نباشد هیچ پیوندی🙏

روز_زیباتون_بخیر

@Bookscase 📚👈
دو تا باور مهم برای جذب هر خواسته ای.

باور اول،باور فراوانی هستش که باید این باور کنید که از خواسته ای که شما میخواید بینهایت هست ازش و بینهایت فرصت هم هست برای دریافتش.

باور دوم،ایمان به خدا هستش که باید این باور داشته باشید حالا که بینهایت ثروت و عشق در جهان هستش خدا میتونه شما رو به سمتش هدایت کنه.

خدا این قدرت داره که شمارو به سمت خواسته هاتون هدایت کنه‌.

@Bookscase 📗📕📘
『 خودمراقبتی چیه؟ 💆🏻‍♀️🍏

°• چیزی که بقیه درمورد خود مراقبتی میگن :
فیلم - شکلات - ماسک صورت - خرید
بستنی - دوش گرفتن -

°• چیزی که واقعا هست :
پیاده‌روی - خوب خوابیدن - مدیتیشن -
غذای سالم - مهارت 'نه' گفتن - استراحت

@Bookscase 👈👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عزیزانم ، امشب رمان رئیس بزرگ ساعت 11 براتون گذاشته میشه 🧡
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #859 کارلوس - چرا بعد از ناهار ؟! دیاکو - اگه همین الان بره فرانچسکو بهش شک میکنه....و به هر ترفندی که شده تا شب نگهش میداره !....از طرفی ممکنه به خدمتکارا ام شک کنه....که نکنه برنامه اش از عمارت به بیرون درز پیدا…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#860

در همان لحظه ی اول که دستمال کاغذی باز شد پیام ترک کردن عمارت آن هم به تنهایی به او رسید...

از دیدنش جا خورد...اما هیچ نشانه ای از تعجب در چهره اشرافی او ظهور نکرد....و به خوردن باقی مانده ی قهوه ادامه داد.....

قبل از ورودش به عمارت، دیاکو به او گوشزد کرد که به هیچ عنوان رفتار عجیب و یا شک برانگیزی از خود نشان ندهد....

زیرا ممکن بود برای اطمینان خاطر در اتاقی که در آن مدت کوتاهی اقامت داشت....شنود و یا حتی دوربین کار گذاشته باشند...

با توجه به شناختی که از فرانچسکو داشت...از او هیچ بعید نبود !

از قضا حدس دیاکو درست بود....و دو نفر از افراد فرانچسکو ، نه تنها اتاق کنت را شنود می کردند....

بلکه دوربین کوچکی را مخفیانه در اتاقش گذاشته و او را زیر نظر گرفته بودند....

دیاکو و کارلوس هر دو در حال نقشه کشیدن برای رهایی هانا از عمارت بودند...

نگاه دیاکو به ماشین های خودش و افرادش افتاد که وارد جنگل میشدند و هر کدام ما بین درخت ها پارک می شدند.....

در میان افرادش جیمز را دید....چند قدم جلو رفت و او را صدا زد و گفت :

- چه خبره ؟!...چرا ماشینا رو آوردین تو جنگل ؟!

کارلوس درست در گنار دیاکو و شانه به شانه ی او ایستاد....که جیمز گفت :

- داشتیم اوضاع عمارت و رصد می کردیم که یه گروه غریبه نزدیکش مستقر شد

کارلوس - نفهمیدین کی ان ؟!

جیمز - نه....برای احتیاط گفتم بچه ها ماشینا رو بیارن تو جنگل....روشونو بپوشونن

دیاکو با حرکت ارام سر کار جیمز را تایید کرد.... و با کمی مکث گفت :

-دو نفر از بچه ها رو بفرست بهشون نزدیک بشن....باید بفهمیم اینا کی ان....ممکنه بخوان زودتر بریزن تو عمارت !

جیمز - اطاعت میشه رئیس

این را گفت و به سمت افراد رفت

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#861

کارلوس - اگه برنامه فرانچسکو با اونا ساعت 12 شب باشه....بعیده از الان بیان !

دیاکو- درسته....ولی احتیاط شرط عقله !....هر چیزی از این مارینوی حقه باز بر میاد !

بعد از صرف ناهار ، کنت همان طور که قرار بود ، بهانه جلسه اش با اشراف زادگان را پیش کشید...

و اینگونه بدون اینکه فرانچسکو شک کند....با آنها خداحافظی و عمارت را ترک کرد....

هانا به بهانه استراحت به اتاقش برگشت.

روشنی ِروز رفته رفته آسمان را به تاریکی شب تحویل داد....

نگاه هانا به ساعت اتاقش افتاد......ساعت از هشت گذشته بود...و استرس هر لحظه بیشتر در جانش رخنه میکرد !

به شدت دلش هوس شکلات کاکائویی کرده بود به قدری که دلش میخواست به دیاکو بگوید هر جور شده برایش شکلات بفرستد !....

اما به خاطر همان موضوع ویار و حاملگی که برای دیاکو سوژه شده بود....و از طرفی غرورش که اجازه اینکار را نمی داد به دیاکو چیزی نگفت

آخرین باری بود که با او حرف زد صبح بود...

ما بقی آن پیامک هایی از جانب دیاکو بود که فقط آنها را خواند و جوابی نداد

صدای نوتیف گوشی اش دوباره بلند شد....

- هندزفریتو روشن کن

نفس عمیقی کشید و هندزفری اش را روشن کرد...صدای دیاکو در گوشش پیچید :

- هانا....حالت خوبه ؟!....چرا هر چی بهت پیام میدم جواب نمیدی !

- نیازی ندیدم جواب بدم !

دیاکو از حرف هانا جاخورد !

دیاکو - یعنی چی ؟!....این چه رفتاریه ؟!

هانا - خودت نمیدونی چرا !؟

دیاکو - الان وقت لجبازی با من نیست اموره....خب گوش کن ببین چی میگم...به هیچ وجه از اتاقت بیرون نمیری...همین الان در اتاق و قفل کن

- چیشده دیاکو ؟!....داری منو می ترسونی !

- چیزی نیست عزیز دلم....برای محکم کاری لازمه !

هانا از تخت پایین آمد و در را قفل کرد !.... از در فاصله گرفت و به سمت تختش می رفت که صدای آشنای یک نفر را شنید......

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#862

- میتونم بپرسم با کی کار دارید ؟!

روی صدا که دقیق شد متوجه شد صدای ماری است !

- میخوام هانا رو ببینم !

از شنیدن صدای فرانسیس شوکه شد....چرا میخواست او را ببیند ؟!

دیاکو - هانا....صدامو می شنوی ؟!

تا حد امکان از در فاصله گرفت و به آرامی گفت :

- آره می شنوم....یکی اومده دم اتاقم !

دیاکو با نگرانی پرسید :

- در و قفل کردی !؟

- در قفله....ولی فرانسیس اومده دم اتاق....میخواد منو ببینه !

دیاکو تا اسم فرانسیس را شنید ابرو در هم کشید...با خشم گفت :

- اون مرتیکه با تو چیکار داره ؟!

-نمیدونم یه لحظه صبر کن ببینم

دیاکو - همونجا که هستی وایسا....به هیچ وجه در و باز نمیکنی !

هانا چند قدم به در نزدیک شد که دوباره صدای ماری را شنید و گفت :

- متاسفم ولی سینورا مریض احوالن....میخوان استراحت کنن....به من گفتن نمیخوان کسی و ببینن !

فرانسیس - یعنی چی مریض احوالن ؟!....اتفاقی براشون افتاده ؟!

- سینورا سرما خوردن....سرشون درد میکرد....قرص خوردن خوابیدن !

ماری فرانسیس را دست به سر کرد تا به اتاق هانا نزدیک نشود !

از آن طرف، دیاکو نگران هانا بود و هر چه او را صدا میزد جوابی نمی گرفت....

هانا چون به در نزدیک بود می ترسید فرانسیس صدایش را بشنود.....برای همین از در فاصله گرفت و کنار پنجره روی زمین نشست و گفت :

- اروم باش دیاکو من حالم خوبه !

صدای داد دیاکو را شنید که می گفت

- دو ساعته دارم صدات میزنم.....کجا بودی لامصب ؟!

- سر قبر عمه ام !....کجا میخوای باشم ؟!....هنوز تو اتاقم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#863

دیاکو خشن و با حرص پرسید :

- این چه طرز حرف زدنه ؟!

- وقتی صداتو میندازی سرت....منم اینجوری حرف میزنم....نمیگی هندزفری تو گوشمه کر میشم ؟!

دیاکو - نمیگی اینجا از نگرانی جونم به لبم می رسه ؟؟!

هانا - نگرانی نداره....نزدیک در شدم ببینم این یارو گورشو گم میکنه بره یا نه !

- رفت ؟!

- اره....ماری دکش کرد !

هر دو سکوت کرده بودند که هانا پرسید :
- فرانسیس اینجا چی کار میکنه ؟!....میدونی ؟!

مسئله فرانسیس بهانه شد...

از دست دیاکو دلخور بود اما این دوری چند ساعته باعث شده بود تا دلش برای مردش تنگ بشود !....

از طرفی او تنها قوت قلبش بود....

دیاکو با صدایی گرفته اما عصبی جواب داد :

- بی شرف اومده دنبال تو !

- دنبال من ؟!....چرا ؟!

صدای پر غیظ دیاکو را شنید :

-چون یه هَوَله بی چشم و روعه....که به زنِ مردم چشم داره !

هانا ماتش برد....باورش نمیشد که فرانسیس به او نظر دارد !

دیاکو - اماده باش...خیلی زود میام دنبالت....دیگه به صلاح نیست حتی یه دقیقه بیشتر اونجا بمونی

هانا- وقتی داشتم می اومدم تو اتاق، تعدا محافظا خیلی زیاد شده بود.... وجب به وجب عمارت ادم گذاشته....


- اینا که چیزی نیست... اگه یه لشگرم به صف کنه.... باز نمی تونه جلوی منو بگیره!!!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/10/01 09:15:36
Back to Top
HTML Embed Code: