Telegram Web Link
رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#702

********

در حالی که کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود....

دستش را روی پرده ی گذاشت.... و کمی آن را کنار زد....

نگاهش به دیاکو افتاد....که آرام آرام به سمت ماشینش قدم بر می داشت....

چه قدر دلش میخواست کنارش می بود و دوباره دستانش قفل دستان مردانه ی او میشد !

اما مجبور بود در این اتاق بماند و از دور او را تماشا کند.....

در ماشین را که باز کرد خواست سوار شود.....

اما به حسش اعتماد کرد و با مکث سرش به سمت عمارت چرخید.... چهره ی نصف نیمه ی هانا را پشت پرده دید !

اخم هایش جمع شد....

این جدایی درسا نبود.... با خودش عهد بست که تقاص این دوری را از رئیس بزرگ بگیرد...سوار شد و ماشین حرکت کرد....

با نگاهش ماشین را تا جایی که از نظر خارج شد بدرقه کرد....

در دلش غر زد :

- خدا همتون و لعنت کنه که این زندگی رو برام ساختین !

موبایل جدیدی که دیاکو به او داده بود زنگ خورد !.....

موبایل را از جیب لباسش در آرود....چشمش که به اسم او افتاد....لبخند روی لبش شکوفا شد.......

همه ی حواسش را به گوشی داد.....

- الو....حالت خوبه ؟!

با بدجنسی سکوت کرد تا بیشتر صدایش را بشنود....

- هانا چرا جواب نمیدی ؟!.....چیزی شده ؟!

صدایش نگران بود....اما لبخند هانا پر رنگ شد.....

- چرا ساکتی ؟!....حرف بزن زلزله.....وگرنه بر میگردم.....عمارت رو سر شون خراب میکنم

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #702 ******** در حالی که کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود.... دستش را روی پرده ی گذاشت.... و کمی آن را کنار زد.... نگاهش به دیاکو افتاد....که آرام آرام به سمت ماشینش قدم بر می داشت.... چه قدر دلش میخواست کنارش می بود…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#703

صدای خنده هایش را که از آن طرف خط شنید.....دلش آرام گرفت اما....دستی به پیشانی تب دارش کشید.....

آرام تر از قبل گفت :

- باشه زلزله....این روزا یادم می مونه !

با خنده و ناز گفت :

- آخ که نمیدونی چه قدر حرص دادنت کِیف میده سالواتوره !

با لحنی که حرص در آن مشهود است جواب داد

- یکی طلبت !
با انگشت اشاره به گوشه ی ابرویش دست کشید و گفت :

- عمارت چه خبر ؟!.......فرانچسکو نیومده پیشت ؟!

- نه فعلا خبری نیست....ولی میخوام عمارتش و بریزم بهم !....ببینم چه جوری میخواد خودشو توجیه کنه!

- طبق نقشه پیش میری هانا....نه بیشتر نه کمتر !.....اگه بهت شک کنه خطری میشه !

- باشه حواسم هست

- در ضمن خواستی بری لباستو عوض میکنی !

مقابل آیینه ایستاد و گفت

- وااا چشه مگه ؟!

نگاهش به کت و شلوار سفید و تاپ همرنگش که زیر آن پوشیده بود افتاد....

به نظرش کاملا شیک به نظر می رسید و از طرفی یقه اش هم باز نبود !

- زیادی تو چشمه !....میری عوضش میکنی....

کلافه و با حرص نگاهش را به سقف دوخت و پوفی کشید.... دیاکو آن ور خط مُسِر گفت :

- چشمت و نشنیدم زلزله !

بی میل شانه ای بالا انداخت و گفت :

-باشه !

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#704

در حالی که هنوز همان کت و شلوار را بر تن داشت از اتاق بیرون زد....

همانطور خدمتکاران را صدا میکردو از پله ها پایین میرفت....

توجه رافائل به هانا جلب شد....به سرعت به سمت او آمد و گفت-

در خدمتم سینورا....اتفاقی افتاده ؟!

- دیگه میخوای چی بشه ؟!......یادگار خانوادم....گردنبند یاقوتم گمشده !

اخمی روی صورت رافائل نشست و جواب داد :

- احتمالا موقع نظافت خدمتکار جا به جاش کرده....الان میگم بیاد خدمتتون !

هانا آشفته نگاه تندی به رافائل انداخت

- من میگم گمشده تو میگی خدمتکار جا به جاش کرده ؟!....کل اتاق و گشتم....حتما یکی از همینایی که اسمشونو گذاشتی خدمتکار.....گردنبندم و دزدیده.....همشون و بیار اینجا....همین الان !

رافائل که فهمید قضیه جدی تر از این حرفاست...سریع چشمی گفت و از او دور شد.....

صدای دیاکو در گوشش پیچید که میگفت :

- آفرین...همینجوری ادامه بده....مبادا شل بشی !

بدون اینکه بفهمد ناخواسته زیر لب زمزمه کرد

- سفت دوست داری ؟!

تازه وقتی حرف خودش را شنید متوجه شد چه سوتی ای داده.....

و در حالی که از داخل لبانش را گاز میگرفت....

منتظر شنیدن صدای دیاکو شد...تا برای سوتی جدیدش دست بگیرد !

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#705

با لحنی که رد خنده در آن موج میزد تذکر داد

-- به غیر از من چند نفر دیگه ام صداتو میشنون....در ضمن صدات ضبطم میشه زلزله

برگشت و ناخودآگاه فارسی گفت :

-اواا خاک برسرم....

- هیس آروم باش

و با شیطنت ادامه داد :

- بعدا راجب به شل و سفتش حرف می زنیم

- در ضمن از این به بعد صدای تو رو فقط خودم گوش میدم....مواقع دیگه رو بهت میگم که دست بچه هاست

به سختی جلوی خنده اش را گرفت و نفس عمیقی کشید.....

- اینجا چه خبره ؟!

با صدای متعجب فرانچسکو برگشت....و با ناراحتی به چشمان او خیره شد....

همان طور که یک پله پایین می آمد رو به او گفت :

- گردنبندم.....یادگار خونوادمون و ازم دزدیدن عمو

ریاکارانه اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- مطمئنی عزیزم ؟!

هانا با بغض گفت :

-بله...دیشب باهام بود....ولی امروز همه ی اتاق و گشتم....هیچ جا نیست

فرانچسکو دو قدم به سمت هانا برداشت و در دست ظریف او را فشرد

- نگران نباش عزیزم....نمیزارم کسی اونو ازت بگیره !

این را گفت و در حالی که رافائل را بلند صدا میزد چند قدم به جلو برداشت....

دیاکو - شارلاتان زمانه ات را بشناس !....خیلی دوست دارم بدونم چه جوری میخواد برات گردنبند جور کنه !

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#706

تمامی خدمتکاران را به خط کرد....

تک به تکشان مورد بازجویی رافائل و شخص فرانچسکو قرار گرفتند.....

اما خبری از گردنبند نشد.....

فرانچسکو از هانا خواست تا شب به او مهلت بدهد....

و هانا نیز با ناراحتی قبول کرد....

با کلافه گی خواست از انها دور شود که صدای مرد جوانی را شنید و نتوانست قدم بعدی را بردارد

برگشت و چهره ی شاداب فرانسیس را دید که با فرانسچکو دست میداد.....

خواست بدون اینکه متوجه او شود از پله ها بالا برود....اما دیر شد !

- سینورا !

با لبخندی اجباری و کمرنگ برگشت و به چهره به فرانسیس خیره شد....

در حالی که از دیدن هانا هیجان زده بود دستش را به سمت او گرفت.....

- روزتون بخیر

برای اینکه حفظ ظاهر کند تنها سر انگشتانش را در دست فرانسیس گذاشت...

چیزی که از نگاه تیز بین فرانچسکو دور نماند....

نسبت به او حسی خوبی نداشت....

و نمی خواست با فرانسیس مکالمه طولانی داشته باشد....

این مرد جزو نقشه نبود و نیازی برای حفظ ظاهر راجبش نمی دانست....

فرانسیس جا خورد و یک تای ابرویش بالا پرید!....تا به ان لحظه زنی او را سینیور گراسو خطاب نکرده بود....

برایش غریب بود.....از همین رو لبخند ملیحی زد و به قهوه ی چشمان هانا خیره شد

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#707

- راحت باش....میتونی گراسو صدام کنی !

- دلیلی نمی بینم شما رو به اسم کوچیک صدا کنم سینیور !

از جواب دندان شکن هانا ، دست مشت شده ی از خشم دیاکو ، باز شد....

و یک لبخند کج روی لبانش نشست.....

دیاکو با لحن پر غروری گفت :

- دختر خودمی !

از جوابش فرانسیس جا خورد....و با شوک به هانا نگریست....

که فرانچسکو به میان آمد و برای دلجویی از فرانسیس گفت :

-هانا....عزیزم...فرانسیس مهمون ماست.....ما تو ایتالیا با مهمون سرد رفتار نمی کنیم !

نگاه معترضی به عمویش انداخت و تا خواست حرف بزند فرانچسکو دستش را روی شانه ی فرانسیس گذاشت و سبقت گرفت :


- بابت رفتار هانا عذر میخوام...به خاطر اتفاقی که افتاده یکم ذهنش آشفته اس و مضطربه !

- چه اتفاقی ؟!.....چیزی شده ؟

خدا خدا میکرد که فرانچسکو چیزی از جدایی او از دیاکو نگوید....آن وقت تحمل این آدم نچسب سخت میشد !

- متاسفانه ساعتی پیش متوجه شدیم که گردنبند هانا دزدیده شده !...میدونی که یادگار پدرم بود و ارزش معنویش خیلی بیشتر از مادی شه !

- درک میکنم


- چرا ایستادی ؟!....بیا بریم یه گپی بزنیم

هانا که آن لحظه از تصور می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند نفس راحتی می کشید...

اما .وقتی نگاه سنگین فرانچسکو را بر روی خودش دید....مکث کرد...

و دستانش را به نشانه منفی جلوی سینه اش گرفت و کمی تکان داد

آهسته گفت : - من نمیام !

فرانچسکو چشم غره ای به او رفت

فرانچسکو - هانا جون.....چرا منتظری عزیزم ؟!.....با ما بیا

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا ♥️

🎈سختیها با تو آسان میشود
ای بهترین رفیق روز های سخت ...♥️

الهی به امید تو🙏

@Bookscase 📕📗📘
خدایا🙏

دراولین روز❄️

دی توشه دوستانم❄️

راپرکن از❄️

30روزشادی❄️

30روزآرامش❄️

30روزموفقیت❄️

30روزسلامتی❄️

30روزبدون مشکل و❄️

30روزپراز خیروبرکت❄️

@Bookscase 📚📚
💚♥️کسانیکه اذیتتان کرده‌اند را ببخشید.
اینکه دیگران را ببخشید به این معنی
نیست که باز به آنها اعتماد کنید ..
فقط نباید وقتتان را برای متنفر شدن از کسانی که اذیتتان کرده‌اند تلف کنید !
چون باید حسابی مشغول دوست داشتن خود و کسانی باشید که دوستتان دارند ..

اولین کسی که عذرخواهی می‌کند
همیشه شجاع ‌ترین است
و اولین کسی که می‌بخشد قوی ‌ترین است ،
اولین کسی که می‌گذرد و از ناملایمات عبور می‌کند ، شادترین است ،
پس شجاع باشید ، قوی باشید و شاد و آزاد زندگی کنید ...♥️💚

📚 @Bookscase 📚
✔️ اگر انرژی خوبی به سمت دنیا بفرستیم ، دنیا هم انرژی خوب را به سمت ما برمیگرداند و این یعنی با تغییر افکارمان میتوانیم آن زندگی جادویی را که میخواهیم داشته باشیم.

فقط کافیست که از احساسمان درست استفاده کنیم و افکاری را به سمت دنیا و کائنات بفرستیم که حس خوبی را ایجاد کند و کائنات با برگرداندن این حس به ما این حس خوب را تشدید میکند!

🔸آزمایشی صورت گرفت و در آن شکل امواج را زمانی که یک انسان افکار مثبت داشت را با زمانی که همان انسان افکار منفی داشت بررسی کردند!جالب است که بدانید افکار مثبت دارای شکل هندسی کاملا متقارنی هستند که براحتی می توانند همانند های خود را دریافت و برگردانند!

🔸اما امواج منفی بصورت کاملا نامتقارن هستند و باعث ایجاد اختشاش در مسیر دریافت افکار مثبت به سمت ذهن ما میشوند!
و مهمترین مسئله ایی که ثابت شده این است که امواج شکل گرفته از افکار منفی به مراتب ضعیفتر از امواج شکل گرفته از افکار مثبت هستند و این بهترین خبری هست که می توان شنید!

🔸پس یک فکر مثبت شما و احساس خوب شما ، قدرت چندین فکر منفی و احساس بدِ شما را از بین می برند!!!!

شادباشیدوثروتمند🌹

@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✔️پول حلال چرک کف دست نیست نعمت الهیست❤️

✔️ثروت ها ابتدا در ذهن انسانها خلق میشن و سپس در دنیای بیرون متجلی میشن ❤️

✔️فقر حاصل فکر فقیرانه انسانه
و ثروت حاصل اندیشه ثروت جویانه انسان دیگر💗
@Bookscase 📚🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از خودتان تعریف کنید

جول_اوستین


🔰#انگیزشی_ترین کانل تلگرام

🌟جول اوستین🌟

@Bookscase 📚👈🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #707 - راحت باش....میتونی گراسو صدام کنی ! - دلیلی نمی بینم شما رو به اسم کوچیک صدا کنم سینیور ! از جواب دندان شکن هانا ، دست مشت شده ی از خشم دیاکو ، باز شد.... و یک لبخند کج روی لبانش نشست..... دیاکو با لحن پر…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#708

پوفی کشید و با حرص قدم های کوتاه بر می داشت تا شانه به شانه ی فرانسیس قدم برندارد !...تا فرصتی برای حرف زدن نداشته باشد.....

صدای جدی دیاکو را از هندزفری کوچکی که رنگ پوستش بود وداخل گوشش قرار می گرفت شنید

- نفس عمیق بکش و خونسرد باش !

چند نفس عمیق کشید تا اینکه بالاخره به اتاق نشیمن رسیدند...

فرانچسکو در حالی که رو به روی فرانسیس می نشست....با چشم و ابرو به هانا اشاره کرد که کنار فرانسیس بنشیند....

لبخند کمرنگی به عمویش زد....و در حالی که هر دوی انها را دور میزد روی مبل تک نفره ای نشست....

مبلی را انتخاب کرد که هم به آنها نزدیک بود و هم دور....

و به راحتی می توانست هر وقت که می خواهد اتاق نشیمن را ترک کند بدون اینکه آنها بتوانند سد راهش شوند.....

چشم چرخاند و با نگاهش دکوراسیون قهوه ای و چوبی مانند اتاق نشیمن را بررسی میکرد....

شیک و لاکچری به نظر می رسید....

از طرز لباس پوشیدن فرانچسکو و چیدمان عمارت پر زرق و برقش به خوبی ذات پول دوست و لاکچری پسندش را می توان شناخت....

و می توان فهمید هر سال چه خرج عظیمی را برای عمارت متحمل می شود !

واکنش فرانچسکو مقابل سرکشی و زیرکی هانا لبخندی سیاست مدارانه شد...

لبخندی که بیشتر از یک مرد مافیایی او را مرد سیاست نشان میداد.....

جو ساکتی داشتند که فرانسیس سکوت را شکست....

- استایل فوق العاده ای داری هانا....مخصوصا امروز..سفید خیلی بهت میاد....نکنه مدلی ؟!

با لبخندی جذاب سرش را کمی کج کرد و در حالی که به چشمان طوسی و درخشان فرانسیس خیره میشد گفت :

- نکنه شمام فضولی ؟!

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#709

لبخند هانا را که دید امیدوار شد که موضوع خوبی برای هم صحبتی پیدا کرده است.....

اما با جوابی که شنید....وا رفت !

فرانچسکو با حرص خنده صدا داری سر داد.....

فکرش را نمیکرد که هانا تا این حد سرکش و تخس باشد !

- اون لباسا هنوز تنته ؟!

صدای براشفته ی دیاکو لبخندش را کمرنگ کرد...در دلش فحشی نثار فرانسیسِ فضول کرد....و با خودش گفت:

- اگه اون دهن گشادت ومی بستی یا به مغزت یکم زخمت میدادی الان لو نمیرفتم!!!!

فرانسیس در حالی که لبخند سردی میزد گفت :

- فکر نمیکردم این قدر حاضر جواب و حساس باشی !!!

- منم فکر نمیکردم شما این قدر کنجکاو باشین !

و لبخند کجی رو لبش نشست.....

فرانچسکو با حرص کنترل شده ای رو به هانا کرد و گفت :

- هانا عزیزم....فراسیس مهمون ماست !...درست نیست که معذب بشن !

- درسته عموجون....ولی این درسته که من معذب بشم ؟!....هوم ؟!

فرانسیس که دریافت در مقابل این دختر چموش و مغرور کمی زود صمیمی شده تک سرفه ای کرد و جواب داد

- سینورا حق دارن....اگه جسارت کردم از شما عذر میخوام !

هانا لبخند محوی زد و با مایل کردن سرش به پایین پاسخ داد :

- می پذیرم !

فرانچسکو می خواست او را شماتت کند که تقه ای بر در اتاق نشیمن خورد

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#710

فرانچسکو می خواست هانا را شماتت کند که تقه ای بر در اتاق نشیمن خورد

بی حوصله سرش را به طرف در چرخاند و گفت :

-میتونی بیای

رافائل در حالی که دو پاکت نامه در دست داشت وارد اتاق شد....

به آنها که نزدیک شد گفت :

- عذر میخوام سینیور....یک نفر به عنوان پیک اومد و خواست این دو پاکت رو بدست تون برسونم !

یک قدم به جلو برداشت...فرانچسکو دستش را به سمت او گرفت....

پاکت ها را با دستکش سفیدی که با آن دستانش را پوشانده بود به او داد...

پاکت ها را که گرفت...اخم هایش را در هم کشید....

و با اشاره سر انگشت رافائل را مرخص کرد...

نگاه کنجکاو هانا و فرانسیس روی چهره اش فوکوس شد....

- بعد از خواندن پاک نامه ی اول.....با خونسردی گفت....رئیس بزرگ برامون یه مسابقه تیراندازی تدارک دیده....ما رو هم به عنوان اعضا دعوت کردن

هانا با کنجکاوی منتظر خواندن پاکت دوم شد

پاکت دوم را گشود....

-لطفا امشب به خانواده ارگانزا ملحق شوید....امشب راس ساعت 8 به صرف رقص ، شراب و پایکوبی.........مهمونی ونیزِ !....یه نوشته پشتشه....مشتاقانه منتظر شما و سینورا مارینو هستم....کنت فیلیپ ارگانزا

نگاهش از روی دعوت نامه به صورت هانا که با تعجب نگاهش میکرد افتاد !

- کنت ارگانزا دیگه کیه ؟!

پاکت ها را روی میزی که جلویش بود انداخت....پایش را روی پا گذاشت و گفت :

- کنت ارگانزا یه اشراف زاده مولتی میلیارده !... یکی از موفق ترین تاجر های ایتالیا و اروپا....چند باری باهاش کار کردم

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#711

هانا وقتی متوجه ثروت هنگفت کنت شد ابرویی بالا انداخت..... ربطش را به فرانچسکو نمی فهمید

برای همین پرسید

- چرا باید ما رو دعوت کنه به این مراسم؟!

- وقتی به مراسم بریم مشخص میشه عزیزم !

* هانا

این یعنی زیادی داری فضولی میکنی دختر جون !

بی خیال سکوت کردم و برای اینکه بهش نشون بدم این موضوع خیلی برام اهمیت نداره گفتم :

- وای حالا من چی بپوشم ؟!

همین حرفم باعث شد که لبخند روی لب فرانسیس و عمو بشینه....

هه !....بزار فکر کنن کلا تو باغ نیستم !

از روی مبل بلند شدم و با غرغر گفتم :

- خدای من....وقتی کمی تا شب دارم....کلی کار ریخته سرم !

- ایزابلا هنوز تو سیسیلِ !...بهش میگم بیاد عمارت کمکت کنه تا تنها نباشی!

نگاه مهربونی به صورت مکارش انداختم و گفتم :

- وای....مرسی عمو جون !....هر چه زودتر بهش خبر بدید.....باید برم خرید !

- فکر میکردم با دیاکو بری خرید !

- قراره جدا بشن !

از حرکت ایستادم و پلکامو روی هم گذاشتم و با حرص فشار دادم....

پشتم به اونها بود برای همین صورت پر از خشمم رو ندیدن

بالاخره زهرشو ریخت....گفت اون چیزی که نباید میگفت !.... پس برای این حرف ایزابلا رو کشیدی وسط..... تا با فضولیای این شازده برسی به اینجا!!!

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#712

- واقعا ؟!....چرا ؟!

با چهره ا ی جدی و به دور از هر حسی برگشتم و به چشمای فرانسیس که برق میزد نگاه کردم....

اخم ریزی روی صورتش بود...ولی چشماش خوشحالیش و از چیزی که شنیده بود نشون میدادن !

- دوباره چیزی که نباید و سوال پرسیدین؟!.... یه اشتباهه دیگه!

فرانسیس که توقع این حرف و از من نداشت جا خورد.....

پوزخندی نثارش کردم و برگشتم

با سرعت از اتاق نشیمن بیرون اومدم....قبل از اینکه فرانچسکو بتونه واکنشی نشون بده!

در نشیمن رو بستم.....به طرف پله ها رفتم.....

که اتفاقی نگاهم به محوطه ی عمارت افتاد..... به مردی میان سال......

چند قدم به سمت در برداشتم....روی در شیشه ی مستطیلی تعبیه شده بود....که میشد از پشت شیشه محوطه عمارت رو دید.....


از لباسای سبز و خاکیش متوجه شدم باغبونه !....دو تا از نگهبانا زیر بغلش و گرفته بودن وکشون کشون به یه جایی می بردنش !.....

با تعجب به مرد بیچاره خیره شده بودم که صدای رافائل باعث شد از جا بپرم !

چشمم که بهش افتاد با ترس دستم و روی قلبم گذاشتم !

مودبانه عذرخواهی کرد و گفت : سینورا چی شما رو به این طرف کشوند ؟

احتمال داره بدونه که دارن باغبونه رو می برن یه وری !....اگه چرت و پرت بگم ممکنه بدتر مشکوک بشه...بره گزارش بده به اربابش !

با خونسردی جواب دادم

- یه مردی رو دیدم که نگهبانا داشتن با خودشون می بردن !

- سینورا نگران نباشن....حتما خطایی کرده و برای حساب رسی بردنش !

- اها....که اینطور

دیگه چیزی نگفتم و به سمت پله ها رفتم.....وارد اتاقم که شدم...به در تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم....

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
2024/10/02 14:26:44
Back to Top
HTML Embed Code: