#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#634
مرد جوان با تردید از دیاکو پرسید :
- شما که نمیخواین از دستور رئیس بزرگ سرپیچی کنید ؟!
دیاکو که به هیچ وجه آن تازه وارد پررو را جزو مافیا حساب نمیکرد....
.خیره خیره به او نگریست و با پوزخند گفت :
-حرفی بزن که قد دهنت باشه....بگو بزرگترت بیاد !
پسر که از بیان او و نادیده شدنش ، عصبی شده بود....دست به زیر کتش برد.....هنوز اسلحه اش را لمس نکرده بود که....
افراد دیاکو درحالی که کنار او و هانا با کمی فاصله ایستاده بودند......
دست به اسلحه برده و همزمان همگی او را مورد هدف گرفتند...
از این حرکت سریع و حرفه ای آنها خشکش زد....
هانا به آنها که نگریست لبخند محوی زد...
عجیب دلش به مردی که مثل کوه تمام قد به وقت خطر کنارش می ایستاد گرم بود....
صدای مرد میان سالی از پشت سر مرد جوان شنیده شد....
- اینجا چه خبره ؟!
با صدای او نگاه ها به پشت سر مرد جوان کشیده شد.....
و او نیز به خودش آمد و کنار رفت....
با کنار رفتن او ، دیاکو خونسردانه دست راستش را بالا گرفت....
با این فرمان او محافظین اسلحه شان پایین آوردند....
نگاه هانا به مردی با قد کوتاه و چاق افتاد....
که موهای کم پشتی داشت و در حالی که هر دو دستش را در جیبش فرو برده بود.....قدم زنان به سمت آنها می آمد....
---------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#634
مرد جوان با تردید از دیاکو پرسید :
- شما که نمیخواین از دستور رئیس بزرگ سرپیچی کنید ؟!
دیاکو که به هیچ وجه آن تازه وارد پررو را جزو مافیا حساب نمیکرد....
.خیره خیره به او نگریست و با پوزخند گفت :
-حرفی بزن که قد دهنت باشه....بگو بزرگترت بیاد !
پسر که از بیان او و نادیده شدنش ، عصبی شده بود....دست به زیر کتش برد.....هنوز اسلحه اش را لمس نکرده بود که....
افراد دیاکو درحالی که کنار او و هانا با کمی فاصله ایستاده بودند......
دست به اسلحه برده و همزمان همگی او را مورد هدف گرفتند...
از این حرکت سریع و حرفه ای آنها خشکش زد....
هانا به آنها که نگریست لبخند محوی زد...
عجیب دلش به مردی که مثل کوه تمام قد به وقت خطر کنارش می ایستاد گرم بود....
صدای مرد میان سالی از پشت سر مرد جوان شنیده شد....
- اینجا چه خبره ؟!
با صدای او نگاه ها به پشت سر مرد جوان کشیده شد.....
و او نیز به خودش آمد و کنار رفت....
با کنار رفتن او ، دیاکو خونسردانه دست راستش را بالا گرفت....
با این فرمان او محافظین اسلحه شان پایین آوردند....
نگاه هانا به مردی با قد کوتاه و چاق افتاد....
که موهای کم پشتی داشت و در حالی که هر دو دستش را در جیبش فرو برده بود.....قدم زنان به سمت آنها می آمد....
---------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#635
در مقابل انها که ایستاد با اخم کمرنگی گفت :
- دوباره گرد و خاک راه انداختی سینیور سالواتوره !
با این حرفش هراس به دل هانا چنگ زد....از هیجان نفس در سینه اش حبس شد که...
بعد از مکث کوتاهی لبخند دوستانه ای به دیاکو زد و دستش را به سمت او گرفت.....
نگاه هانا به گره کور پیشانی دیاکو بود....که آرام آرام کمرنگ شد.....و به ان مرد دست داد.....
مرد میانسال با لبخند به او می نگریست که نگاهش به هانا افتاد....
- دیوید جوردانو هستم....رئیس دوم تشکیلات...از آشنایی با شما خوشبختم سینورا سالواتوره
و به نشانه احترام سرش را به پایین مایل کرد....
هانا به خاطر اینکه او را با فامیلی دیاکو مورد خطاب قرار داد با تعجب به دیاکو نگریست....
حتی از نیم رخ چهره اش میتوانست رضایت و شعفی که از بازتاب " سینورا سااتواره " شنیده را ببیند....
خودش نیز بدش نیامده بود
لبخند ملیحی روی لبش نشست و رو به جوردانو گفت:
- همچنین سینیور جوردانو
- چرا برخلاف دستور عمل کردی دیاکو ؟!
- نمی تونم همسرم و تنها بفرستم پیشش
- به رئیس بزرگ اعتماد نداری ؟!
- کدوم رئیس بزرگ ؟!........رئیسی که حتی خود شما هم یه بار ندیدیش ونمیشناسیش ؟!.....رئیسی که یه بارم سایه اش و ندیدیم ؟!
- داری اشتباه میکنی پسر.....در هر صورت من امنیت سینورا رو با جونم تضمین میکنم !
دیاکو چشمانش را ریز کرد و همان طور که در چشمان قهوه ای رنگ جوردانو می نگریست به فکر فرو رفت......
- چطور میخواید امنیتش رو تضمین کنید ؟!.......شما که خودتونم رئیس بزرگ رو نمی بینید
- به رابط خواهم گفت.....اون مرد درستکاریه
---------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#635
در مقابل انها که ایستاد با اخم کمرنگی گفت :
- دوباره گرد و خاک راه انداختی سینیور سالواتوره !
با این حرفش هراس به دل هانا چنگ زد....از هیجان نفس در سینه اش حبس شد که...
بعد از مکث کوتاهی لبخند دوستانه ای به دیاکو زد و دستش را به سمت او گرفت.....
نگاه هانا به گره کور پیشانی دیاکو بود....که آرام آرام کمرنگ شد.....و به ان مرد دست داد.....
مرد میانسال با لبخند به او می نگریست که نگاهش به هانا افتاد....
- دیوید جوردانو هستم....رئیس دوم تشکیلات...از آشنایی با شما خوشبختم سینورا سالواتوره
و به نشانه احترام سرش را به پایین مایل کرد....
هانا به خاطر اینکه او را با فامیلی دیاکو مورد خطاب قرار داد با تعجب به دیاکو نگریست....
حتی از نیم رخ چهره اش میتوانست رضایت و شعفی که از بازتاب " سینورا سااتواره " شنیده را ببیند....
خودش نیز بدش نیامده بود
لبخند ملیحی روی لبش نشست و رو به جوردانو گفت:
- همچنین سینیور جوردانو
- چرا برخلاف دستور عمل کردی دیاکو ؟!
- نمی تونم همسرم و تنها بفرستم پیشش
- به رئیس بزرگ اعتماد نداری ؟!
- کدوم رئیس بزرگ ؟!........رئیسی که حتی خود شما هم یه بار ندیدیش ونمیشناسیش ؟!.....رئیسی که یه بارم سایه اش و ندیدیم ؟!
- داری اشتباه میکنی پسر.....در هر صورت من امنیت سینورا رو با جونم تضمین میکنم !
دیاکو چشمانش را ریز کرد و همان طور که در چشمان قهوه ای رنگ جوردانو می نگریست به فکر فرو رفت......
- چطور میخواید امنیتش رو تضمین کنید ؟!.......شما که خودتونم رئیس بزرگ رو نمی بینید
- به رابط خواهم گفت.....اون مرد درستکاریه
---------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#رمان_رئیس_بزرگ
#636
بهانه دیگری را مطرح کرد
- من باید با رئیس بزرگ صحبت کنم
- چرا ؟!
- سوالاتی دارم که باید بپرسم
- سینورا به جای تو خواهد پرسید
نگاه جدی اش را به هانا دوخت....
تصویر خودش را که در چشمان او دید....به یک باره با ترسی بزرگ مواجه شد......
ترس از دست دادن او !......نمی دانست چرا؟.....اما قلبش گواه بد می داد.....
با هانا به گوشه ای، به دور از بقیه رفتند.....
دستان او را گرفت و جدی پرسید :
- مطمئنی میخوای اینکار و بکنی ؟!
حال هانا نیز دست کمی از او نداشت....اما پاسخ داد :
-مطمئنم....نگران نباش دیاکو......من صحیح و سالم برمیگردم پیشت و دوباره رو مخت اسکی میرم !
خندید و یک تای ابرویش را بالا انداخت و با شیطنت در آن دو زمرد نگران خیره شد
نفس عمیقی کشید و گفت :
- تو فقط صحیح و سالم برگرد....بعدش هر چه قدر دلت خواست رو مخ من اسکی برو
مغموم به او می نگریست که هانا با خنده ی بیشتری به او گفت :
-خودت خواستیا !.....نزنی زیرش !
با اخم کمرنگی به قهوه ی دلنشین چشمان دلبرش نگریست و غم آلود اما جدی گفت :
-مرد و حرفش !
بغض به گلوی هانا چنگ زد.....
و برای اینکه آن را از دیاکو پنهان کند فاصله کمی که با یکدیگر داشتند را از میان برداشت......
در حالی که دستش را دور گردن او حلقه میکرد روی پنجه ی پاهایش ایستاد....و او را در آغوش کشید.....
دست دیاکو که به دور کمرش حلقه شد.....سرش را به گردن او چسباند و عطر تلخ و سرد، مرد مغرورِ دوست داشتنی اش را در ریه هاش حبس کرد
---------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#636
بهانه دیگری را مطرح کرد
- من باید با رئیس بزرگ صحبت کنم
- چرا ؟!
- سوالاتی دارم که باید بپرسم
- سینورا به جای تو خواهد پرسید
نگاه جدی اش را به هانا دوخت....
تصویر خودش را که در چشمان او دید....به یک باره با ترسی بزرگ مواجه شد......
ترس از دست دادن او !......نمی دانست چرا؟.....اما قلبش گواه بد می داد.....
با هانا به گوشه ای، به دور از بقیه رفتند.....
دستان او را گرفت و جدی پرسید :
- مطمئنی میخوای اینکار و بکنی ؟!
حال هانا نیز دست کمی از او نداشت....اما پاسخ داد :
-مطمئنم....نگران نباش دیاکو......من صحیح و سالم برمیگردم پیشت و دوباره رو مخت اسکی میرم !
خندید و یک تای ابرویش را بالا انداخت و با شیطنت در آن دو زمرد نگران خیره شد
نفس عمیقی کشید و گفت :
- تو فقط صحیح و سالم برگرد....بعدش هر چه قدر دلت خواست رو مخ من اسکی برو
مغموم به او می نگریست که هانا با خنده ی بیشتری به او گفت :
-خودت خواستیا !.....نزنی زیرش !
با اخم کمرنگی به قهوه ی دلنشین چشمان دلبرش نگریست و غم آلود اما جدی گفت :
-مرد و حرفش !
بغض به گلوی هانا چنگ زد.....
و برای اینکه آن را از دیاکو پنهان کند فاصله کمی که با یکدیگر داشتند را از میان برداشت......
در حالی که دستش را دور گردن او حلقه میکرد روی پنجه ی پاهایش ایستاد....و او را در آغوش کشید.....
دست دیاکو که به دور کمرش حلقه شد.....سرش را به گردن او چسباند و عطر تلخ و سرد، مرد مغرورِ دوست داشتنی اش را در ریه هاش حبس کرد
---------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#637
در کنار جوردانو ، قدم زنان به سمت ویلا رفت.....
وقتی که میخواست وارد ویلا بشود....برگشت و نگاهش را به او دوخت....
به مردی که تمام مدت نگاهش را از او بر نداشت
لبخند محوی زد و سعی کرد بغض مزاحمی که در گلویش خودنمایی میکرد را قورت دهد.....
وارد ویلا که شدند....جوردانو به او توضیح داد که به خاطر مسائل امنیتی مافیا و همینطور فاش نشدن هویت افراد او باید چشمانش را با یک دستمال سیاه ببندد....
هانا از قبل متوجه اوضاع عجیب ملاقات توسط دیاکو شده بود....قبول کرد.....
و چشمانش را با دستمال مشکی ضخیمی که تا روی بینی اش را می گرفت بست.......
دستانش باز بود اما جوردانو به او اخطار داده بود که تا از او نخواستند پارچه سیاه را از پیش چشمانش کنار نکشد!!!!
جوردانو دست او را دور بازویش حلقه کرد....و آرام آرام قدم برداشتند.....کمی بعد ایستادند......
نگاه جوردانو به مردی بلند قامت افتاد...
در حالی که به منظره بیرون می نگریست پشت به انها ایستاده بود....
آنچنان محو منظره ی دریای روبه رویش شده بود که حضور آنها را متوجه نشده بود....به همین علت جوردانو تک سرفه ی مصلحتی کرد....
مرد با طمانینه از منظره دل کند و به سمت آنها برگشت...
جوردانو با فروتنی گفت : سینورا آماده ملاقات هستند قربان
مرد از یکی از افرادش که زن بود با اشاره سر خواست که هانا را بازرسی بدنی کند......
زن جلو آمد و تا دستش به دست هانا خورد.....هانا او را به هقب هول داد و گفت:
- کی هستی ؟!..داری چیکار میکنی ؟!
زن به رئیسش که همان رابط بود نگریست با تایید او به حرف آمد :
- رئیس از من خواستند تا شماره رو بازرسی بدنی کنم سینورا
این را گفت و بدون کلمه ای بیشتر ، بازرسی را شروع کرد.....
--------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#637
در کنار جوردانو ، قدم زنان به سمت ویلا رفت.....
وقتی که میخواست وارد ویلا بشود....برگشت و نگاهش را به او دوخت....
به مردی که تمام مدت نگاهش را از او بر نداشت
لبخند محوی زد و سعی کرد بغض مزاحمی که در گلویش خودنمایی میکرد را قورت دهد.....
وارد ویلا که شدند....جوردانو به او توضیح داد که به خاطر مسائل امنیتی مافیا و همینطور فاش نشدن هویت افراد او باید چشمانش را با یک دستمال سیاه ببندد....
هانا از قبل متوجه اوضاع عجیب ملاقات توسط دیاکو شده بود....قبول کرد.....
و چشمانش را با دستمال مشکی ضخیمی که تا روی بینی اش را می گرفت بست.......
دستانش باز بود اما جوردانو به او اخطار داده بود که تا از او نخواستند پارچه سیاه را از پیش چشمانش کنار نکشد!!!!
جوردانو دست او را دور بازویش حلقه کرد....و آرام آرام قدم برداشتند.....کمی بعد ایستادند......
نگاه جوردانو به مردی بلند قامت افتاد...
در حالی که به منظره بیرون می نگریست پشت به انها ایستاده بود....
آنچنان محو منظره ی دریای روبه رویش شده بود که حضور آنها را متوجه نشده بود....به همین علت جوردانو تک سرفه ی مصلحتی کرد....
مرد با طمانینه از منظره دل کند و به سمت آنها برگشت...
جوردانو با فروتنی گفت : سینورا آماده ملاقات هستند قربان
مرد از یکی از افرادش که زن بود با اشاره سر خواست که هانا را بازرسی بدنی کند......
زن جلو آمد و تا دستش به دست هانا خورد.....هانا او را به هقب هول داد و گفت:
- کی هستی ؟!..داری چیکار میکنی ؟!
زن به رئیسش که همان رابط بود نگریست با تایید او به حرف آمد :
- رئیس از من خواستند تا شماره رو بازرسی بدنی کنم سینورا
این را گفت و بدون کلمه ای بیشتر ، بازرسی را شروع کرد.....
--------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#638
بعد از اینکه مشخص شد او ، مسلح نیست.....
با کمک شخص رابط ، به سمت اتاقی که در انتهای ویلا قرار داشت قدم برداشتند....
هانا اول فکر کرد که با راهنمایی اقای جوردانو دارد قدم بر میدارد...
اما هر چه سوال می پرسید جوابی نمی شنید....و همین سکوت مطلق ، ترس او را بیشتر میکرد....
بدون اینکه ببیند یا بداند که به کجا می رود....با غریبه ای قدم بر میداشت.....غریبه ای که انگار روزه سکوت گرفته بود
صدای باز شدن در را شنید....تپش های قلبش روی هزار رفت.....دیگر طاقت نیاورد و عصبی پرسید : لالی ؟!....چرا حرف نمیزنی ؟!......غریبه دستش را رها کرد و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در شنیده شد
برگشت و با چشمان بسته به عقب نگریست.....
با پرخاش بلند گفت :
- معلوم هست تو این خراب شده چه خبره ؟.....کجا رفتی ؟!
صدای قدم های یک نفر را که شنید برگشت....
از ترس آب دهانش خشک شده بود.....و بریده بریده نفس می کشید...
تازه می فهمید دلیل نگرانی های دیاکو چه بوده است......داشت کم کم از آمدن به آنجا پشیمان میشد....
که یکباره پارچه ی سیاهی که روی چشمانش بود.....برداشته شد.....
با ترس چشمانش را باز کرد.....که نور متوسط اتاق چشمانش را زد.... دستش را جلوی چشمش گرفت تند تند پلک زد تا چشمانش عادت کند........
جز یک میز و صندلی سیاه و دیوارهایی که کاملا سیاه بودند چیزی ندید......
که ناگهان صدای آرام مردی ان هم از فاصله نزدیک او را شوکه کرد...
- سلام هانا
بند دلش پاره شد و جیغ خفیفی کشید.....
برگشت و به صاحب صدا که نقاب مشکی رنگی بر چهره داشت نگریست...
--------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#638
بعد از اینکه مشخص شد او ، مسلح نیست.....
با کمک شخص رابط ، به سمت اتاقی که در انتهای ویلا قرار داشت قدم برداشتند....
هانا اول فکر کرد که با راهنمایی اقای جوردانو دارد قدم بر میدارد...
اما هر چه سوال می پرسید جوابی نمی شنید....و همین سکوت مطلق ، ترس او را بیشتر میکرد....
بدون اینکه ببیند یا بداند که به کجا می رود....با غریبه ای قدم بر میداشت.....غریبه ای که انگار روزه سکوت گرفته بود
صدای باز شدن در را شنید....تپش های قلبش روی هزار رفت.....دیگر طاقت نیاورد و عصبی پرسید : لالی ؟!....چرا حرف نمیزنی ؟!......غریبه دستش را رها کرد و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در شنیده شد
برگشت و با چشمان بسته به عقب نگریست.....
با پرخاش بلند گفت :
- معلوم هست تو این خراب شده چه خبره ؟.....کجا رفتی ؟!
صدای قدم های یک نفر را که شنید برگشت....
از ترس آب دهانش خشک شده بود.....و بریده بریده نفس می کشید...
تازه می فهمید دلیل نگرانی های دیاکو چه بوده است......داشت کم کم از آمدن به آنجا پشیمان میشد....
که یکباره پارچه ی سیاهی که روی چشمانش بود.....برداشته شد.....
با ترس چشمانش را باز کرد.....که نور متوسط اتاق چشمانش را زد.... دستش را جلوی چشمش گرفت تند تند پلک زد تا چشمانش عادت کند........
جز یک میز و صندلی سیاه و دیوارهایی که کاملا سیاه بودند چیزی ندید......
که ناگهان صدای آرام مردی ان هم از فاصله نزدیک او را شوکه کرد...
- سلام هانا
بند دلش پاره شد و جیغ خفیفی کشید.....
برگشت و به صاحب صدا که نقاب مشکی رنگی بر چهره داشت نگریست...
--------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#639
با ترس یک قدم از او فاصله گرفت....
از چهره ی او تنها موهای جو گندمی اش که بیشتر سفید بودند.....و لب ها و ته ریش سفیدش دیده میشد.....
مرد تنومند و قد بلندی بود.....
و همه ی اینها نشان دهنده این بود که با مردی میانسال رو به رو است.....
زبانش را روی لب خشکیده اش کشید و با شک پرسید:
- شما رئیس بزرگی ؟!
مرد به آرامی گفت :
- بله
باورش نمیشد که بالاخره با مسبب تمام ماجراهای پیش آمده اخیر ملاقات میکند.....
با کسی که برای او جایزه گذاشته بود....کسی که او را از زندگی عادی و نرمالش وارد دنیای مافیا کرده است
کسی که از نظر هانا قطعا ربطی به اتش کشیذه شدن خانه ی پدری اش دارد
بعد از کمی سکوت اخم هایش را درهم کشید و از حالت شوک در آمد و طلبکار پرسید :
- از جونِ من چی میخوای ؟!
رئیس بزرگ خیره به او نگریست....اخمی کرد و گفت :
- بهت یاد ندادن سلام کنی ؟
هانا محکم پاسخ داد :
-یاد دادن....ولی هیچوقت بهم نگفتن یه روز با سر دسته خلافکارا ملاقات میکنی متاسفانه نذاشتین پدرم این چیزا رو یادم بده!
- نذاشتیم؟!.....جالبه....اما بهتره مواظب لحن صحبتت باشی دختر
--------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#639
با ترس یک قدم از او فاصله گرفت....
از چهره ی او تنها موهای جو گندمی اش که بیشتر سفید بودند.....و لب ها و ته ریش سفیدش دیده میشد.....
مرد تنومند و قد بلندی بود.....
و همه ی اینها نشان دهنده این بود که با مردی میانسال رو به رو است.....
زبانش را روی لب خشکیده اش کشید و با شک پرسید:
- شما رئیس بزرگی ؟!
مرد به آرامی گفت :
- بله
باورش نمیشد که بالاخره با مسبب تمام ماجراهای پیش آمده اخیر ملاقات میکند.....
با کسی که برای او جایزه گذاشته بود....کسی که او را از زندگی عادی و نرمالش وارد دنیای مافیا کرده است
کسی که از نظر هانا قطعا ربطی به اتش کشیذه شدن خانه ی پدری اش دارد
بعد از کمی سکوت اخم هایش را درهم کشید و از حالت شوک در آمد و طلبکار پرسید :
- از جونِ من چی میخوای ؟!
رئیس بزرگ خیره به او نگریست....اخمی کرد و گفت :
- بهت یاد ندادن سلام کنی ؟
هانا محکم پاسخ داد :
-یاد دادن....ولی هیچوقت بهم نگفتن یه روز با سر دسته خلافکارا ملاقات میکنی متاسفانه نذاشتین پدرم این چیزا رو یادم بده!
- نذاشتیم؟!.....جالبه....اما بهتره مواظب لحن صحبتت باشی دختر
--------------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscas 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣بریم یه روز بی نظیر و به یاد ماندنی رو شروع کنیم
ان شاالله در همه امور در اوج موفقیت باشیم😍
📚 @Bookscas 📚
ان شاالله در همه امور در اوج موفقیت باشیم😍
📚 @Bookscas 📚
📖تاتار خندان
📝معرفی کتاب
رضا دكتري است كه از طرف معشوقش زخم خورده براي همين تصميم مي گيرد قيد همه چيز را بزند و راهي دهي دور دست به نام تاتار شود . رضا بعد از رسيدن به ده متوجه مي شود كه تاتار دو دهكده است تاتار خندان و تاتار گريان و محل زندگي رضا ده تاتار خندان است . داستان زندگي رضا با دهاتي ها ، اخت شدنش با روستا ...
✍🏻نویسنده:#غلامحسین_ساعدی
📕 قفسه کتاب
@Bookscas 📕📘📗
📝معرفی کتاب
رضا دكتري است كه از طرف معشوقش زخم خورده براي همين تصميم مي گيرد قيد همه چيز را بزند و راهي دهي دور دست به نام تاتار شود . رضا بعد از رسيدن به ده متوجه مي شود كه تاتار دو دهكده است تاتار خندان و تاتار گريان و محل زندگي رضا ده تاتار خندان است . داستان زندگي رضا با دهاتي ها ، اخت شدنش با روستا ...
✍🏻نویسنده:#غلامحسین_ساعدی
📕 قفسه کتاب
@Bookscas 📕📘📗
چند ثانیه حال خوب ...👇🏾🌿
✨میدونین تعهد چیه؟؟
تعهد اینه که پای تصمیمتون 👊🏾
وقتی حالتون خوب بوده گرفتین
وقتی حالتون بده بمونید💚
یه روزی جلوی هدفی که بدست آوردی وایمیستی و میگی این همون چیزی که گفتین نمیتونم بدستش بیارم، ذهنتو آموزش بده تا در هر شرایطی آروم باشه🦋و با بزرگ ترین ترست روبرو شو بعدش آزاد خواهی شد.🌸
برای خودت یه هدفی بذار که صبح ها به خاطرش از تخت بیرون بپری؛ هدفی که پشتش برنامهریزی نباشه، یه آرزو بیشتر نیست ❤️🔥❗️
و موفقیت نصیب افرادی میشود که امروز کاری رو استارت میزنن که دیگران تصمیم دارند از فردا شروع کنند ♥️✨جايی كه اراده باشه، هميشه يه راهى هست!
امروز را به عنوان شروع آیندت ببین نه به عنوان دنباله ی گذشته ات.
✨همیشه طرز تفکرمان را به سمت رشد تنظیم کنیم و بدانیم:
✨نگرش مهم تر از هوش و آگاهی است...
به جای فکر کردن به صد دلیل برای تسلیم شدن و ناراحتی، به هزاران دلیل برای ادامه دادن و خوشبختی فکر کن!💚
اگه دیدی زندگی برات سخت شده 😡بدون داری رشد میکنی 👋🏾
دریایی آروم ناخدای قهرمان نمیسازه🤷🏼♂🖤
@Bookscas 👈👈👌👌
✨میدونین تعهد چیه؟؟
تعهد اینه که پای تصمیمتون 👊🏾
وقتی حالتون خوب بوده گرفتین
وقتی حالتون بده بمونید💚
یه روزی جلوی هدفی که بدست آوردی وایمیستی و میگی این همون چیزی که گفتین نمیتونم بدستش بیارم، ذهنتو آموزش بده تا در هر شرایطی آروم باشه🦋و با بزرگ ترین ترست روبرو شو بعدش آزاد خواهی شد.🌸
برای خودت یه هدفی بذار که صبح ها به خاطرش از تخت بیرون بپری؛ هدفی که پشتش برنامهریزی نباشه، یه آرزو بیشتر نیست ❤️🔥❗️
و موفقیت نصیب افرادی میشود که امروز کاری رو استارت میزنن که دیگران تصمیم دارند از فردا شروع کنند ♥️✨جايی كه اراده باشه، هميشه يه راهى هست!
امروز را به عنوان شروع آیندت ببین نه به عنوان دنباله ی گذشته ات.
✨همیشه طرز تفکرمان را به سمت رشد تنظیم کنیم و بدانیم:
✨نگرش مهم تر از هوش و آگاهی است...
به جای فکر کردن به صد دلیل برای تسلیم شدن و ناراحتی، به هزاران دلیل برای ادامه دادن و خوشبختی فکر کن!💚
اگه دیدی زندگی برات سخت شده 😡بدون داری رشد میکنی 👋🏾
دریایی آروم ناخدای قهرمان نمیسازه🤷🏼♂🖤
@Bookscas 👈👈👌👌
#زندگی_در_پیش_رو
#رومن_گاری
خوانش #نوشین_حمصیان
زندگی در پیش رو رمانی از رومن گاری است که به صورت اول شخص از زبانی شخصی به نام محمد، پسری ۱۴ سال که یک عرب فرانسوی است، بیان میشود.
محمد در زندگی در پیش رو از سه سالگی تا چهارده سالگی خود را تعریف میکند و طبیعتا بیشتر صحبتهایش پیرامون رزا خانم – کسی از او نگهداری میکند – است که از علاقه شدید بین این دو سرچشمه میگیرد. با توجه به سن و سال و وضعیت رزا خانم میتوان از این زاویه کتاب را مرثیهای برای سالخوردگی و عمر در پشت سر تلقی نمود اما برای راوی عمده زندگی در پیش رو است ...
@Bookscas 📚👌
#رومن_گاری
خوانش #نوشین_حمصیان
زندگی در پیش رو رمانی از رومن گاری است که به صورت اول شخص از زبانی شخصی به نام محمد، پسری ۱۴ سال که یک عرب فرانسوی است، بیان میشود.
محمد در زندگی در پیش رو از سه سالگی تا چهارده سالگی خود را تعریف میکند و طبیعتا بیشتر صحبتهایش پیرامون رزا خانم – کسی از او نگهداری میکند – است که از علاقه شدید بین این دو سرچشمه میگیرد. با توجه به سن و سال و وضعیت رزا خانم میتوان از این زاویه کتاب را مرثیهای برای سالخوردگی و عمر در پشت سر تلقی نمود اما برای راوی عمده زندگی در پیش رو است ...
@Bookscas 📚👌