Telegram Web Link
قفسه کتاب
👇#رمان_جدید_و_دلچسب_کبوتر 👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده صبا صدر #قسمت دوم ــ زندگی من مثلثی بود یک گوشه آن کار و بار روزمره، گوشه دیگر آن خواب و خوراک پر منت، و گوشه دیگر آن تنبیه های پی هم و تحقیر های همه روزه. به سمت آشپزخانه رفتم من باز هم به جرم…
ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم


غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم
همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام،
فقط به اینکه منِ لال تاثیر منفی روی رفتار و گفتار حمزه و لیلا نباشم.
قبل از اینکه وارد اتاق شوم به سمت چوب خانه حرکت کردم بدون اینکه کسی متوجه شود قفسه کبوترم را گرفته و وارد اتاقم شدم بیچاره کبوتر زخمی بود
چقدر ما شبیه همیم
هردو کبوتر زخمی هردو از ناحیه بال زخم برداشتیم هردو نمی توانیم پرواز کنیم،
به سمت آشپزخانه رفتم مقداری آب، گندم، ومرحم گرفتم
مرحم را روی زخم کبوترم گذاشتم، مدتی به آغوشم گرفتم،
اولین باری بود که در زندگیم خودم را تنها حس نمی کردم، هردو بی زبان بودیم، دست نوازش بر سر کبوتر سفیدم کشیدم، و با زبان بی زبانی برایش درد دل کردم،
دوباره به قفسش گذاشتم و در گوشه از اتاق خود گذاشتم
نمازم را ادا کرده و روی بسترم دراز کشیدم، چشمانم به سقف بود، آهسته آهسته پلک هایم سنگین شد و به دنیای خواب رفتم...

با صدای بلند حمزه چشمانم راباز کردم، صبح شده بود و من تا این ناوقت روز خوابیده بودم،
ای وای حتی نماز صبح نیز وقتش گذشته بود، حمزه چرا فریاد می زد؟
شتابان به سمت حویلی رفتم حمزه گریه می کرد، و به دستش اشاره می کرد، دستش سرخ شده و پندیده بود، با اشاره ازش پرسیدم چی شده؟
گفت از دستم زنبور گزید، دستان کوچکش را بوسیدم اشک هایش را پاک کردم و با اشاره سر و دستانم برایش گفتم گریه نکن مادر را صدا میکنم دوا بزند،
مادرم آمد و تا دست حمزه را دید اورا به آغوش کشید و سرم فریاد زد به چی نگاه می کنی برو، مقداری یخ بیاور روی دستش بمانم درد و سوختش کمتر می شود .
با عجله آوردم، مادر حمزه را به آغوش گرفته نوازشش می کرد و بمن گفت،
باز کدام گوری بودی چرا متوجه خواهر و برادرت نیستی، لال بدرد نخور...


چند روزی گذشت و نزدیک شدیم به آغاز فصل بهار، جشن سال نو، سالی که برای همه تازگی داشت، فصلی که زمین باز هم لباس عروس برتن می کرد، لباس سفید شگوفه ها!
شگوفه های درختان هم به درختان زیبایی بخشیده بود و هم به زمین،
باغ ها مثل عروس خود نمایی می کرد،
همه شاد بودند و برای جشن سال نو آمادگی می گرفتند، هرسال سفره هفت سین آماده می کردیم،
همه به دامنه دشت و تپه ها برای تفریح می رفتند، بهار را دوست داشتم، فصل قشنگی بود هوایش ملایم نسیم صبحگاهی اش روح انسان را نوازش می کرد
سهم من از زیبایی طبیعت فقط تماشای آن از دور بود و شنیدن توصیف های دشت و دمن از زبان دیگران بود.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سوم غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام، فقط به اینکه منِ…
ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهارم

درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم.
همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر در کار هایم کوتاهی کنم کبوترم را از نزدم می گیرد.
من از ترس اینکه مبادا از دستش بدهم همه روزه مصروف کار می بودم.
کار کردن را دوست داشتم ولی در کنارش آزادی نیز می خواستم
آزادی نه ایکه همه روزه بیرون از خانه باشم فقط می خواستم بدون ترس از تنبیه شدن نفس بکشم، همیشه در خانه حبس نباشم

دوست داشتم به دانشگاه بروم اما به اینکه نمی توانم حرف بزنم اسرار کردنم بی فایده بود، بعد از به اتمام رساندن مکتب، همه زندگیم به خانه آشپزخانه و حویلی خلاصه می شد
با آنکه زمین هایمان فاصله خیلی کمی از خانه ما داشت اما اجازه رفتن نداشتم،
به ندرت کاری پیش می شد که به باغ بروم، مکان سرسبز برایم آرامش می بخشید.
گلدوز خیلی ماهری بودم،روی دستمال های زیبا گلدوزی می کردم، و همیشه دستمال قشنگی برای خودم می ساختم
درین سال نو از پول که از طریق گلدوزی بدست آورده بودم برای خودم یک پیراهن به رنگ سرخ آماده کردم،
دستمال سر سفید که روی آن با تار سرخ و سبز گل دوخته بودم،
من از کودکی دوست داشتم موهایم باز باشد، دوست نداشتم در حصار یک قیدی بماند و دایما بسته باشد،
برای همین موهای بلندم همیشه باز و رقصان بود، لباس سرخ رنگم را برتن کردم، دستمال سرم را نیز بر سر کرده و گوشه هایش را از لای موهایم عبور دادم که موهایم از قسمت پایان دستمال بیرون زده بودند، رنگ سرخ را خیلی دوست داشتم به جلد سفیدم خیلی زیبا می گفت؛
جلوی آیینه چرخی زدم وخودم را برانداز کردم
به راستی شاعر قشنگ فرموده
ما جلوه از خلقت زیبای خداییم! خداوند همه بندگانش را با ظرافت و زیبایی های منحصر به فرد آفریده، من نیز زیبا هستم فقط نمی توانم صحبت کنم هر انسانی یک عیبی دارد، عیب من شاید بزرگتر بود.
به راستی از چه زمانی نمی توانم حرف بزنم؟ یعنی مادرزادی است؟ یا در طفلیت مشکلی برایم پیش شد؟
از زمانی که به یاد دارم هیچ کسی پی گیر این قضیه نشد اگر مادرزادی نباشد چه؟ اگر درمانی داشته باشد چه؟
آه عمیقی کشیدم و دوباره خودم را در آیینه بر انداز کردم، خواستم لباس های جدیدم را به مادرم نیز نشان بدهم
در دهلیز بودم که لیلا را دیدم، لباس های خیلی قشنگ برتن داشت صورتش را بوسیدم.

لیلا علاقه چندانی بمن نداشت، نه همرایم حرفی می زد و نه هم کاری داشت، لیلا اندکی حسود بود البته اطفال معمولاً حسود می باشند در مقابل چیزای اندک، با دوستان و همسایه ها حسودی می کرد، ولی من هیچ نوع برتریت از لیلا نداشتم برای همین اصلا توجهی به حضورم نداشت، با اشاره دستان خود ازش پرسیدم مادر کجاست
گفت در اتاق شان با پدرم حرف می زنند
ــ حسرت: خوشحال شدم که پدرم نیز امروز در خانه هستند، با تک تک زدن به دروازه اتاق شان وارد شدم، پدرم اندکی پریشان به نظر می رسید ولی مادرم خوشحال بود، با تکان دادن سرم به هردو سلام کردم

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت چهارم درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم. همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر…
ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت
ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است.
ــ حسرت: در تعجب بودم، مادری که همیشه مرا دختر لال بدرد نخور صدا می زد امروز چه اتفاقی افتاده که مرا دختر زیبایم خطاب می کند؟
ذهنم از تحلیل این اتفاق عاجز ماند با نگاه تعجب وار به پدرم نگاه کردم پدرم یک لبخند به زوری تحویلم داد و هیچ حرفی نزد.

با اشاره توسط دستانم خطاب به مادر و پدرم گفتم، اجازه است به دو ساعتی به باغ بروم؟ امروز همه دختران به سر زمین ها می آیند، خیلی دلم می خواهد من هم بروم، همه کار هایم را تمام کردم،
مادرم لبخندی زد و دور از انتظارم برایم گفت البته که می توانی دختر مقبولم تو برو نگران کار ها نباش تفریح کو

ــ حسرت: با خوشحالی شال بزرگ خود را روی شانه ام انداختم و از خانه بیرون شدم، در مسیر خانه تا باغ در ذهنم حرکات و حرف های مادرم بود چه اتفاقی افتاده بود؟
هم خوشحال بودم هم نگران، خوشحال به این خاطر که مرا مادرم دخترم خطاب کرد ولی نگرانی ام نیز بیجا نبود، حس می کردم اتفاقاتی در راه است که من از آن بی خبرم، به یکبارگی تغییر رفتار مادرم بی دلیل نیست
به باغ رسیدم
باغ شبیه یک دشت بزرگ بود که قسمت قسمت داشت زمین های خیلی از مردم آنجا بود هرکسی روی قسمتی از زمینش کشت و کار کرده بود، زمین پدرم نیز در گوشه یی قرار داشت، درختان بادام، ناک، آلوبالو، و بته های گل وجود داشت، زمین هرکس با دیوارچه های نیم متری از هم جدا شده بود که از دور کسی اگر نگاه می کرد حس می کرد همه زمین ها متعلق به یک نفر باشد،
باغ ما راه مستقیمی به بیرون از باغ نداشت ابتدا باغ همسایه ما قرار داشت که باید به مقصد رسیدن به سر زمین خودما باید از باغ همسایه عبور می کردم،
به باغ رسیدم سرسبز بود و معطر، شگوفه های درختان زمین را سفید پوش کرده بودند با ترکیبی از رنگ گلابی، قشنگ تر از این نمی شد،
هوای پاک را به ریه هایم هدیه کردم، ای کاش کبوترم را نیز باخودم می آوردم، حالا اگر دوباره برگردم نمی شود، دقایقی با خودم نشستم چشمانم را بسته کردم و آزاد نفس کشیدم
دیدن پرنده ها برایم حس خوبی می داد شنیدن صدای شان دل انگیز بود،
ای کاش شبیه یک پرنده من هم آوازی می داشتم و همیشه اینگونه محکوم به سکوت نمی بودم، یا ای کاش من یک پرنده می بودم، از جنس کبوتر، پرواز می کردم، آزاد می بودم؛
آزاد می بودم، یعنی کبوتر ها آزاد هستند؟ پس کبوتر من که در قفس است، یعنی من در حق آن ظلم می کنم؟ در گوشه از اتاق دلش تنگ می شود؟
آهی کشیدم و قصد کردم بار دیگر که به باغ آمدم رهایش کنم، من که کبوتر بی بال هستم او که بال دارد پس حقش است که پرواز کند.
دور تر از باغ ما صدای خنده و فریاد های پسران کوچک نوجوانان می آمد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا مانع برخورد آفتاب به چشمانم شوم و دقیق تر نگاه کنم، بله پسران کوچک بادبادک بازی می کردند، و فریاد از روی پیروزی می کشیدند،
از این همه شور و شوق خوشم آمد، بلند شدم و گشتی زدم، چشمم دور از زمین خودما به چیزی خورد نمی دانم چی بود ولی عجیب بود انگار چیزی می جنبید وسط سبزه ها از روی کنجکاوی یکم به جلو رفتم، حس کردم شخصی وسط سبزه ها گیر کرده نزدیک تر شدم
با صدای برخورد پایم روی سبزه ها آن موجود سر بلند کرد، انسان نبود
نفسم حبس شد، گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🕊داستان کبوتر ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت پنجم مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است. ــ حسرت: در تعجب…
ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم

نفسم حبس شد! گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
وحشی بودنش واضح بود
نمی توانستم بایستم و هم پاهایم یاری نمی کرد حرکت کنم دست و پایم می لرزید،
به عقب روان شدم و سرعتم را بیشتر کردم، منِ بدبخت حتی نمی توانستم کمک بخوایم، اینجا بود که فهمیدم واقعا ناتوانم،
با سرعت دویدم، آن گرگ نیز از عقبم می دوید
آنقدر دویدم که به نفس نفس افتادم نمی دانم کجا قرار داشتم ولی هنوز هم می دویدم سرم به عقب چشمانم روی قدم های گرگ درنده بود، انقدر دویدم که بسیار محکم به چیزی اثابت کردم سرم را بلند کردم، یک پسر بود، اولین بار بود دیده بودمش
بایدم اولین بار می بود من که درین منطقه کسی را نمی شناختم بجز یکی دو دختران همسایه،
با آنکه شناختی ازش نداشتم چرخی زدم و پشت آن پسر قد بلند پنهان شدم، حس کردم آخر خط است اما آن پسر یک قدم جلو رفت و با زنجیری که در دست داشت به آن گرگ نزدیک شده و آنرا به درخت بست
چشمانم از شدت ترس پر از اشک شده بود دست و پایم مثل بید می لرزید،
آن پسر چرخی زد و تا می خواست حرفی بزند، به یکبارگی ساکت شد، انگار قصد داشت دعوا کند، اما ساکت شد، دو قدم به جلو آمد و پرسید خوب هستید؟
من نمی توانستم حرکتی کنم، فقط با چشمان پر اشک به ان پسر خیره شده بودم، اندکی تُن صدایش بلند رفت، با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودید فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
اگر متوجه نمی شدم حالا طعمه گرگ شده بودید!
فریاد زدن اینقدر مشکل بود حتی از دویدن مشکل تر؟
ــ حسرت: قلبم انگار قصد بیرون شدن داشت آنقدر ترسیده بودم که شدت ضربان قلبم غیر قابل توصیف بود،
آن پسر می گفت فریاد می زدی
آخر من بدبخت که نمی توانم فریاد بزنم، به عقب رفتم و به دویدن شروع کردم، نمی توانستم بایستم، آن پسر گفت آهای صبر کنید قصد بدی نداشتم نمی خواستم بالای تان قهر شوم...
ــ حیدر: در باغ با مسعود مشغول صحبت بودیم که مسعود گفت من می روم دستشویی زود بر می گردم، البته باغ از مسعود بود و من برای تبدیل هوا آمده بودم، همیشه وقت مصروف درس و تحصیل در کشور و خارج از کشور بودم، خیلی پشت هوای صاف و مکان سبز وطنم دلتنگ شده بودم، با گوشی ام مصروف بودم که صدای گرگ مسعود به گوشم رسید سرم را بلند کردم با چیزی که دیدم به شدت از جایم بلند شدم، گرگ رها شده بود و از پشت یک دختر که از دور لباس سرخش به چشم می خورد، به دوش افتاده بود، سراسیمه وار بلند شدم و دویدم تا خودم را به آنها برسانم در مسیر راه زنجیر رها شده گرگ را دیدم و گرفته با عجله خودم را جلوی آنها قرار دادم آن دختر محکم بمن خورد و عقبم پنهان شد؛

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
2024/10/02 00:37:23
Back to Top
HTML Embed Code: