Telegram Web Link
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت نهم ــ نعمت: روز ها پی هم در گذر بود و همان قسم سال ها، چند سالی گذشت و من صنف نهم مکتب شدم دیگر کودک خورد سال نبودم. به دوره نوجوانی رسیدم، به کاکا عزت مثل بازو شدم همه کار شان را با شوق انجام می دادم، آنقدر…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت دهم

و در اوقات بیکاری کتابی در دست می گرفتم به غیر از کتاب های مکتب و مطالعه می کردم گم شدن لابه لای برگه یک کتاب خیلی خوش آیند است همین بود که با کتاب ها دوست شدم و اگر پولی در دستم میآمد کتابی می خریدم و بلاخره صنف دوازدهم هم با مشقت هایش تمام شد و امتحان کانکور نیز گذشت.
تا اعلان نتیجه کانکور گمان می کردم تک تک سلول های بدنم درحال آب شدن است، خیلی دعا می کردم که به رشته دلخواهم یعنی طب معالجوی کامیاب شوم، روز اعلان نتایج فرا رسید با همان استرس و تشویش بلند شدم و قبل ازدیدن نتایج وضو گرفتم و دو رکعت نماز نفل ادا کردم و از خداوند خواستم تا سرنوشتم را قسمی که در خیرم باشد رقم بزند.
و بعد از دعا بلند شدم مبایل خود را برداشته و خواستم نتیجه را ببینم انترنت خیلی ضعیف بود و هرچی کردم موفق به دیدنش نشدم از دوکان بیرون شدم و به سوی خانه الهام در حرکت شدم «الهام دوست خوب و هم دوره مکتبم بود»
وقتی رسیدم با همان هیجان گفتم الهام جان بیا نتیجه خود را ببینیم
انترنت من خیلی ضعیفی کرد الهام هم که مثل من دلهره داشت
هر دو یکجا شدیم و اول نتیجه الهام جان راباز کردیم به حقوق و علوم سیاسی پوهنتون بلخ کامیاب شده بود، چون خیلی علاقه داشت از خوشحالی زیاد چیغ زد هر دو یکدیگر را به آغوش گرفتیم و برایش تبریکی دادم اما استرس امانم نمی داد به الهام گفتم نتیجه من را هم ببین،
الهام چند دقیقه ای به مبایل خیره شد و بعد به طرفم نگاه کرد نگاه هایش خیلی آزار دهنده بود اشک در چشمانم حلقه زد به بسیار سختی دهن باز کردم پرسیدم الهام چه شد؟
الهام خاموش بود و دوباره به روی مبایل خیره شد یکبار چیغ زد که نعمت طب بلخ مبااااارک باااااشه
ــ اصلا باورم نمی شد،
پرسیدم راست می گویی؟ مبایل را از دستش گرفتم و خود دیدم نعمت ولد محمود طب بلخ با اخذ 326نمره، باورم نمی شد
از خوشحالی زیاد به آواز بلند گریه می کردم
بهترین لحظه زندگی همان است که خنده و گریه یکجا مهمانت شود از فرط خوشی اشک بریزی به سوی آسمان نگاه کردم و گفتم خدایاااا شکرت که زحماتم را بی پاداش نگذاشتی
بیاد حرف های آن دختر افتیدم که برایم سال ها پیش گفته بود نباید از رحمت خدا نا امید شد، لبخندی بر لبانم نشست و گفتم دقیقا نباید هیچ وقتی از رحمت خدا نا امید شد و باید همواره در تلاش بود
مادر الهام آمد و گفت چی شده چرا چیغ می زنید، الهام خود را انداخت به آغوش مادرش و گفت مادر جااان به حقوق بلخ کامیاب شده ام ، مادرش خیلی خوشحال شد و گونه های پسرش را بوسه باران کرد با دیدن آنها باز هم چشمان درد دیده ام لبریز اشک شد
ای کاش امروز مادرم کنارم می بود و موفقیت من را جشن می گرفت و همچو مادر الهام صورتم را بوسه باران می کرد.
اشک هایم را پاک کردم که الهام و مادرش متوجه نشوند و محو تماشای آنها بودم فکر می کردم مادرم تماشایم می کند و آن هم بخاطر خوشحالی من خوشحال است و لبخند می زند، با صدای مادر الهام از فکر بیرون آمدم که پرسید:
نعمت پسرم تو در کدام رشته کامیاب شدی؟
ــ نعمت: در رشته طب معالجوی دانشگاه بلخ
برایم تبریک داد و تحسینم کرد، تشکری کرده و به طرف دوکان روان شدم روز ها پی هم در گذر بود و دانشگاه را نیز شروع کردم به عنوان محصل طب به افتخار به پوهنتون می رفتم هر روزی که می گذشت بیشتر و بیشتر به طبابت علاقمند می شدم، همچنان در کنار پوهنتون به کار خبازی هم باکاکا عبدالله رسیدگی می کردم
هرچند پول ناچیزی در دستم میآمد اما خدارا شکر گذاری می کردم که حد اقل سرپناهی داشتم و تمامی پول هایم را خرچ مصارف پوهنتون می کردم.
خوب بلاخره با همان مشقت ها بیدار خوابی هاا سختی های کار، شیرینی هایش پنج سمستر را تمام کردم در جریان این دوره با همصنفانم خیلی عادت کرده بودم ناگفته نماند
یکی از بهترین صنفی همصنفانم به اسم ادیل بهترین و صمیمی ترین دوستم از دوره پوهنتون بود آنقدر باهم صمیمی بودیم که همانند یک روح در دو جسم بودیم
اگر روزی ادیل به دانشگاه نمی رفت روز من خیلی خسته کننده و بی انرژی می گذشت و همچنان اگر من نمی رفتم بالای ادیل چنین می گذشت، روز ها یکجا تلاش می کردیم و اکثر شب ها هم در دوکان و یا خانه ادیل شان تاصبح درس می خواندیم قصه می کردیم و می خندیدیم، ادیل نیز تک فرزند فامیلش بود نور چشم پدر و مادر پیر وضعیفش بود.
ادامه فردا شب 💛
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بهشت … ❤️
صبح بخير ⚡️

@Bookscase 📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو با قلبِ ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه ی من چه کردی

ننوشیده از جامِ چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من چه کردی

مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده، با خانه ی من چه کردی

جهان من از گریه ات خیسِ باران
تو با سقفِ کاشانه ی من چه کردی

“افشین یداللهی”
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است
باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست

شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم ، توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست

وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت دهم و در اوقات بیکاری کتابی در دست می گرفتم به غیر از کتاب های مکتب و مطالعه می کردم گم شدن لابه لای برگه یک کتاب خیلی خوش آیند است همین بود که با کتاب ها دوست شدم و اگر پولی در دستم میآمد کتابی می خریدم و بلاخره…
ادامه👇

🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت یازدهم


مادر ادیل خانم مهربانی بود که همیشه من را پسرم خطاب می کرد و می گفت پسرم همینجا باش همیش کنار ادیلم مثل برادر اصلی زندگی کنید، بیشتر از دوکان به خانه ادیل شان می بودم در پوهنتون هم گاهی من و گاهی ادیل اول نمره و دوم نمره می شدیم.
دوره پوهنتون خیلی شیرین و عالی بود سمستر دهم شدیم در جریان سمستر هفته های پنجم و ششم بود که روزی در کفتریای دانشگاه غذا می خوردیم و می خندیدیم همچنان درس می خواندیم،
درین مدت پنج سال دانشگاه حتی یکبار هم نشده بود که با ادیل دعوا کنیم یکی دیگر خود را بیازاریم،
اگر خاری در پای ادیل می رفت دردش را من حس می کردم، و یا اگر مشکلی من می داشتم بیشتر از من ادیل افسرده می شد، روبه ادیل کردم و گفتم
ــ نعمت: ادیل جان دوست خوبم برادر مهربانم بابت بودنت هزاران بار شکر اگر تو نمی بودی از پس این همه مشکلات به تنهایی چگونه بیرون می شدم؟ رفاقت ما ابد استوار باد و ادیل گفت:
ــ ادیل: تا نفس در تن است کنارت می باشم لالایم، خداوند یکتا را بابت بودن خودت هم شکر گذار هستم همیشه همین قسم یک دست و یک دل بمانیم، و حا به شرطی که یک روزی بخیر ینگه ما توره از ما دور نسازه هههه
ــ نعمت: ای شوخ ینگه چی هنوز بوی شیر از دهن ما می آید و حا دلت جمع جای تو دریک گوشه خاص قلبم است که کسی گرفته نمی تواند و ادیل که کمی شوخ بود گفت کدام گوشه قلبت؟ بطین یا اذین راست یا چپش؟ هههه
باهم خندیدیم و بعد از ختم دانشگاه قرار شد به خانه ادیل شان برویم چون خاله عادله مادر ادیل برایم زنگ زد که شب باید با ادیل به خانه شان بروم چون غذای دلخواه من و ادیل که منتو بود را آماده کرده بودند.
آن شب خیلی خوش گذشت کنار فامیل عزیزم چون من هم پسر شان به حساب می امدم و آنها هم فامیلم بودند.
کاکا اکرم پدر ادیل از دوران جوانی شان می گفت و ما می شنیدیم به نصیحت های شان به قصه های شیرین شان گوش می دادیم، خوب بلاخره شب گذشت و صبح وقت از خواب بیدار شدیم و نماز بامداد را ادا کردیم
ادیل گفت من می روم نان بیاورم از بیرون که صبحانه خورده به پوهنتون حرکت می کنیم برایش گفتم تو باش من می روم از نانوایی کاکا عبدالله نان میاورم،
اما ادیل گفت نخیر لالا ی عزیزم تو باش من زود برمی گردم و رفت،
ای کاش بیشتر اصرار می کردم و یا هم همرایش می رفتم
ــ ادیل: صبح وقت بعد از ادای نماز خواستم به پشت صبحانه بروم و از خبازی نان و از سوپرمارکیت مواد مورد نیاز را خریداری کنم اما نمی دانم چرا دلم نارام بود گمان می کردم کدام اتفاقی می افتد اما توکل برخدا کرده از خانه خارج شدم هنوز دو سه کوچه یی را سپری نکرده بودم که فکر کردم کسی نعقیبم می کند به عقبم دیدم کسی را نیافتم دوباره به راه خود ادامه دادم بلاخره به جاده ای خلوتی رسیدم که بعد از عبور از آن به خبازی می رسیدم اما در نیمه جاده بودم که کسی چیزی را برسرم گرفت و گفت تکان نخور اگرنه با همین تفنگ مغز هایت را بیرون می کنم، حس ترس تمامی بدنم را فرا گرفت پرسیدم شما کی هستید؟ و از من چی می خواهید، گفت هرچی داری بکش برایم بده پول مبایل کارت بانکی...
چون صبح وقت بود نه مبایلم نزدم بود و پول زیادی فقط 800افغانی در جیبم بود که بیرون کردم و گفتم فقط همین است، دزد به سرم با پشت اسلحه زد و گفت بالایم ریشخند میزنی؟
دیدم از پیشانیم خون جاری شد گفتم برادر اگر چیزی می داشتم می دادم حالا که نیست همان پول را بگیر و رنگت را گم کن،
دزد عصبی شده شروع کرد به لت و کوبم، مام چون خیلی عصبانی شدم بالایش حمله کردم، جنگ سختی بین ما رخ داد که در نتیجه کسی از پشت بالایم شلیک کرد به دو زانو به زمین افتیدم
درد بدی حس کردم که نفس گرفتن برایم دشوار شد
انگار دانستم آخر خط است یعنی عمر من همین قدر بود
ناگهان چهره معصوم و زیبای مادر و پدرم پیش چشمانم ظاهر شد و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و به نعمت فکر کردم و گفتم ای کاش فرصت اینرا می داشتم که برای نعمت برادرم می گفتم بعد از من تو ادیل مادرم شو تو تک فرزند مهربانش باش و اعصای دست پیری شان باش اما درد در قسمت کمرم امانم را برید و به روی زمین افتیدم و کلمه شهادت را خواندم.....

ادامه فردا شب 💛

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت یازدهم مادر ادیل خانم مهربانی بود که همیشه من را پسرم خطاب می کرد و می گفت پسرم همینجا باش همیش کنار ادیلم مثل برادر اصلی زندگی کنید، بیشتر از دوکان به خانه ادیل شان می بودم در پوهنتون هم گاهی من و گاهی…
ادامه👇
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت دوازدهم

ـــ نعمت: بیست دقیقه از رفتن ادیل می گذرد و هنوز نیامده نگرانش شدم و از خانه بیرون شدم به طرف نانوایی در حرکت شدم ابتدا سری به سوپر مارکت نزدیک خانه زدم آنجا نبود حتما پشت تان رفته قدم برداشتم،
در مسیر راه بودم که صدای شلیک را شنیدم خیلی صدا نزدیک بود ترس بالایم غلبه کرد و هزاران فکر های منفی برسرم خطور کرد شتاب زده به سوی جاده ای که به نانوایی راه داشت درحرکت شدم با آنچه که از دور دیدم دست و پایم سست شد ادیل اغشته به خون به روی زمین افتیده بود و دو فرد با چهره پوشیده در حال فرار بودن اصلا نمی توانستم قدم بردارم در شوک بودم بلاخره ندانستم چگونه به ادیل رسیدم.
ــ ادیل افتاده بود نفس نفس میزد
نه نه! امکان نداره ادیل بلند شو تو مره تنها مانده نمی تانی بخیز شوخی نکن ادیل برادرم!
جانم بخیز، دانشگاه ناوقت می شود، خاله عادله منتظر ماست برخیز برادرم،
سرش را برسر زانو هایم گذاشتم متوجه شدم پلک هایش تکان می خورد صدا زدم ادیل ادیلم بیدار شو صدایم را می شنوی؟ اینگونه من را نترسان ازت قهر می شوم لطفا لالایم چشم هایت را باز کووووو
ادیل چشم هایش را باز کرد اما به مشکل می توانست حرف بزند می خواست چیزی بگوید اما گفتم جان لالا خود را خسته نساز می رویم به شفاخانه حالا زنگ می زنم اما ادیل دستم را گرفت و گفت
ــ ادیل: نه نعمت لالا جان حقت را حلال کن عمر مممن همین قدر بود تو برای ممادرم و پدرم پسر خووبی باش وونگذار که نبود من را احساس کنند،
ــ نعمت: ادیل اینگونه نگو عمر من هم از تو جان لالا لطفا
برادرم تو خوب می شوی کمی تحمل کن، اما نفس عمیق کشید و گفت
ــ ادیل: خخواست اخرم ازت همین است مواظب مادرم و پدرم باش و آینده و بهترین داکتر شو
در همین اثنا کلمه خود را خواند و چشمانش را بست...
ــ نعمت: با آواز بلند چیغ زدم خیلی مردم دور ما جمع شده بودن و هی می گفتن جوان بیچاره را کدام خدا ناترس به قتل رساند حیف جوانی و زیبایی اش
ــ نعمت:. ادیل تو مره اینگونه ترک کرده نمی توانی مه بدون تو چی کنم لالایم مگر برایم قول نداده بودی که روز فراغت را یکجا تجلیل می کنیم و تخصص را در یک بخش می گیریم؟، مگر تو نمی گفتی همیشه همرایت هستم؟
حال چرا اینگونه رفتی ادیل من بدون تو چگونه زندگی کنم با تو همه غم هایم را به فراموشی سپرده بودم حالا چگونه بادرد نبودنت کنار بیایم، حالا خاله عادله و کاکا اکرم منتظر است برای شان چی بگویم ادیل چرااا چراااا اینگونه تنهایم گذاشتی😭
ــ پولیس ها آمدند و جسد ادیل را به طب عدلی انتقال دادند، با پاهای سست به طرف خانه روان شدم نزد دروازه کاکا اکرم به تشویش ایستاده بود وقتی مرا دید رنگ بر رخش نماند و سراسیمه وار پرسید
ــ کاکا اکرم: تورا چیشده پسرم چرا لباس هایت خون آلود است ادیل کجاست؟
ــ نعمت: تا نام ادیل را گرفت چشمانم دوباره به باریدن شروع کرد به سختی دهن باز کردم و گفتم کاکا جان ادیل عمر خود را به شما بخشید دزد ها بالایش شلیک کردند
کاکا اکرم دست به قلبش برده به زمین نشست با عجله نزد شان رفتم که محکم بگیرم آهی کشید و باورش نمی شد انگار دنیا سرش آوار شد با آواز بلند گریه می کرد
نه نه پسرم نمرده پسر من ادیل پدر یکدانه پدر زنده است پشت نان رفته او پدر پیرش را تنها نمی گذارد تو اشتباه کردی بگو پسرم کجاست؟ بگو همرای تان شوخی می کردم ادیل خوب است
ــ آنقدر گریه کرد که از حال رفت.
ــ چشم به در خانه خورد که خاله عادله نزدیک دروازه ایستاده است و تکانی نمی خورد حرف هایم راشنیده بود شنید که ادیل دیگر زنده نیست نزدیک شان شدم که خاله عادله نیز از حال رفت هردو را به شفاخانه انتقال دادم بعد از چند ساعتی کاکا اکرم به هوش آمد اما متواتر ادیل را یاد می کرد و گریه می کرد
آی نور چشم پدر، داکتر جان پدر کجا رفتی چطور دلت آمد که پدر و مادر پیر و ضعیفت را تنها بگذاری؟ با شنیدن ناله های کاکا اکرم قلبم به درد آمد نبودن ادیل را نمی توانستم قبول کنم
نزد کاکا اکرم رفتم و در آغوش گرفتمش
کاکا اکرم من را محکم در آغوش فشرد و گفت تو بوی پسرم ادیل را می دهی از پیشم دور نشو،
گفتم من همیشه همرای تان هستم کاکا اکرم و هردو گریه می کردیم که ناگهان صدای فغان های خاله عادله به گوشم رسید عاجل خود را به اتاق رسانیدیم که خاله عادله خود را می زد و می گفت من را نزد پسرم ببرید ادیلم کجاست، وداکتران خاله عادله رامحکم گرفته بودن تا به خود ضرری نرساند نزدیک شدم و گفتم خاله جان آرام باشید لطفا، اما خاله عادله فریاد میزد و به سروصورت خود میزد که لطفا بگو ادیل من نمرده او زنده است جگرگوشه مادر زنده است و در همین اثنا دوباره بیهوش شد
ادامه فردا شب 💛
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت دوازدهم ـــ نعمت: بیست دقیقه از رفتن ادیل می گذرد و هنوز نیامده نگرانش شدم و از خانه بیرون شدم به طرف نانوایی در حرکت شدم ابتدا سری به سوپر مارکت نزدیک خانه زدم آنجا نبود حتما پشت تان رفته قدم برداشتم،…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سیزدهم

با دیدن خاله عادله دیگر تحمل نتوانستم از شفاخانه بیرون شدم دوباره همان جاده تنهایی همان جاده ای که در کودکی شاهد روز های تلخ زندگیم بود امروز نیز همین جاده شاهد تنهاییم است، دوباره قلب شکسته و اشک چشمانم را نظاره گر است مثل دیوانه ها به هر طرف میدویدم و فریاد میزدم اشک میریختم، آسمان نیز گریه میکرد باران شدیدی بود
گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است
می چیند آن گلی را که در عالم نمونه است


سه روز بعد.....
ـــ نعمت ــ از شهادت برادرم سه روز می گذرد اما هنوز نبودش را باور نکردم هنوز هم فکر می کنم هر لحظه کنارم می نشیند و به سویم می خندد، خاله عادله و کاکا اکرم درین سه روز به اندازه سی سال پیر شده بودند و متواتر ناله می کردند و ادیل شان را می خواستند
آی برادرم با همان آرزو و آرمان هایت زیر خاک رفتی حیف جوانیت الهی انکه تورا از ما دور ساخت خانه اش ویران شود که چنین قلب هایمان را ویران کرد...
کاکا اکرم نزدم آمد وگفت
ــ اکرم: نعمت پسرم هرچند تو از همان روزی که با ادیل آشنا شدی و به این خانه آمدی مثل پسرم بودی و مثل ادیل دوستت داشتم اما امروز مثل پسرم نی بلکه یگان فرزندم هستی لطفا مثل ادیل مارا ترک نکن دیگر توان از دست دادن فرزند نیست و مرا به آغوش گرفت و گریه می کرد من هم گفتم
ــ نعمت: پدر جان من در همان کودکی یتیم شدم محبت پدر را ندیدم اما از برکت ادیل من دوباره صاحب پدر و مادر به این مهربانی شدم من همیشه کنار تان هستم
شما امانت برادرم ادیل هستید من همیشه کنار تان خواهم ماند.

دو سال بعد....
ــ نعمت ــ امروز روز فراغتم است بلی من موفقانه هفت سال تحصیلی را به پایان رساندم و امروز منحیث داکتر در جامعه شناخته می شوم، پدرم و مادرم نیز در محفل فراغتم حضور دارند، امروز خیلی دلم برای ادیل تنگ شده آی برادرم ای کاش امروز زنده می بودی اینجا کنارم می بودی و فراغت مان را یکجا جشن می گرفتیم، و به مادرم فکر کردم که همیشه آرزو داشت نعمتش بزرگ شود داکتر شود، مادر جان آرزویت را براورده ساختم میدانم پشت موفقیت من دعاهایت بود اما ای کاش امروز اینجا می بودی و موفقیت من را جشن می گرفتی😞

تقریبا دوماهی از فراغتم گذشت و من در شفاخانه اجرای وظیفه می کردم و همچنان در چندین پوهنتون به تدریس محصلین می پرداختم...
روزی به دیدن کاکا عبدالله رفتم که جویای احوال شان شوم با دیدن شان محکم به آغوش گرفتم و پرسیدم خوب هستیند کاکا عبدالله؟
ــ کاکا عبدالله: خوب هستم پسرم داکتر صاحب عزیز خودت چی حال داری همرای وظیفه،
ــ نعمت: شکر است می گذره به دعای شما،
ــ کاکا عبدالله: پسرم از یک موضوع خبر شدی؟
ــ نعمت: کدام موضوع کاکا جان
کاکا عبدالله گفت که عزت و فامیلش از ترکیه برگشتند و به خانه سابق شان زندگی می کنند و تقریبا یک ماه می شود که دوباره به افغانستان برگشتند
ــ نعمت: با شنیدن ای خبر از خوشحالی به لباس هایم جا نمی شدم، و با کاکا عبدالله خداحافظی کرده به طرف خانه کاکا عزت روان شدم دلم خیلی برایشان تنگ شده بود به این فکر می کردم که کاکا عزت چقدر پیر شده باشند و آذر شاید عروسی کرده و صاحب فرزند باشد و مهسا، نمی دانم با گرفتن اسم مهسا چرا به لب هایم لبخند غنچه کرد مهسا شاید آن هم عروسی کرده باشد درس هایش را تمام کرده باشد در همین افکار بودم که با صدای پسرکی بخود آمدم دیدم پسرکی کوچکی با لباس های کهنه و خود تقریبا هشت سال سن داشت گدایی می کرد با دیدن آن بیاد کودکی خودم افتادم و بامرور خاطرات گذشته آهی کشیدم و پرسیدم پسرم اسمت چیست؟
آن پسرک گفت رحمان،
گفتم چرا گداهی می کنی؟ پسرک گفت مجبورم پدرم راه رفته نمیتواند در جنگ ها پایش را ازدست داده بود باید نانی برای خانواده ام تهیه کنم
با دیدنش دلم به درد آمد و مقدار پولی برایش دادم گفتم بگیر پسرم مقدار ازین پول را برای خانواده ات غذا بخر و مقداری از آن را یک ترازوی بخر باز آن پولی خوبی بدستت میاید اینگونه دستت را به سوی خلق الله دراز نکن به سوی الله دراز کن،او چاره ساز است تنهایت نمی گذارد
یک روزی موفق می شوی، و به راه خود ادامه دادم،
ــ در کشور ما چقدر اطفال بجای اینکه به مکتب بروند در جاده گدایی می کنند کودکی شان را کودکانه سپری نمی توانند، خدایا خودت بالای بنده هایت رحم کن بیشک تو رحمان و رحیم هستی..
مقداری نوشیدنی و میوه گرفتم به طرف خانه کاکا عزت روان شدم چقدر خاطرات داشتم درین کوچه ها هر روز به مکتب می رفتم و با کاکا عزت به ساختمان می رفتم
دروازه را تک تک زدم، دخترک که تقریبا چهار ساله بنظر می رسید در را باز کرد و پرسید شما کی هستید؟
پرسیدم تو دختر کی هستی؟
گفت دختر آذر
از پشت در صدایی آمد که گفت جان عمه کی آمده طفلک گفت نمی دانم عمه جان یک کاکا آمده...
ادامه 👇 💛
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سیزدهم با دیدن خاله عادله دیگر تحمل نتوانستم از شفاخانه بیرون شدم دوباره همان جاده تنهایی همان جاده ای که در کودکی شاهد روز های تلخ زندگیم بود امروز نیز همین جاده شاهد تنهاییم است، دوباره قلب شکسته و اشک چشمانم…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهاردهم

متوجه شدم مهسا همان مهسای کوچک که امروز بزرگی و زیباییش را هر چقدر تعریف کنم کم است، دختر با حجاب،انگارازسروصورتش نور می بارد،شبیه حور، خیلی تغییر کرده بود
سلام دادم اما مهسا نشناخت و گفت علیکم سلام بفرمایید شما کی هستید؟
ــ نعمت: نعمت هستم همان نعمت کوچک
مهسا با تعجب به سویم دید ازفرط تعجب دست به دهان شد و گفت
ــ مهسا: همان نعمت که سال ها قبل
همانی که ترکش کردیم و رفتیم همان نعمت که همیشه ترانه هایم را تکرار می کرد خدایا باورم نمی شود.
ــ نعمت: بلی همان نعمت!
مهسا که هنوز هم همان مهربانی و زیبایی اش نمایان بود گفت بفرماید داخل و کاکا عزت را صدا کرد،
کاکا عزت با دیدنم ابتدا نشناخت وقتی نزدیک شدم و دستانشان را بوسیدم گفت نعمت نعمتم پسر گلم خودت هستی؟ باورم نمی شود که پسرم را دوباره ملاقات می کنم خدایااا شکرت.
چقدر بزرگ شدی
با کاکا عزت به خانه رفتم و با خاله شهناز احوال پرسی کردم همه خیلی تغییر کرده بودند همانطور که من بزرگ شدم.
آذر را دیدم و در آغوش گرفتم حالا ماشاالله آذر صاحب دو فرزند بود یک دختر به اسم نفس چهار سال سن داشت و یک پسرک به اسم مصطفی که هنوز هشت ماهه بود، و مهسا هنوز ازدواج نکرده بود و تحصیلات خود را در رشته حقوق و علوم سیاسی در کشور ترکیه به پایان رسانیده بود
چند ساعتی در خانه کاکا عزت نشستم و بعد قصد حرکت به طرف معاینه خانه خودم کردم نا گفته نماند حالا معاینه خانه ای برای خودم ساخته بودم،
و کاکا عزت وقتی بدرقه ام می کرد و پرسید
ــ عزت: پسرم مشغول چی کاری هستی؟
ــ نعمت: از برکت زحمات و مهربانی شما فاکولته طب را تمام کردم و امروز داکتر هستم
کاکا عزت خیلی خوشحال شد و تحسینم می کرد و همچنان پرسید پسرم عروسی کردی؟
ــ نعمت: با سوال کاکا عزت لبخندی زدم و گفتم نخیر کاکا جان هنوز دوره تخصص باقیست تا حالی تصمیم ازدواج را نگرفته ام و به کاکا عزت همه ماجرای زندگی ام را بعد از رفتن شان الی ادیل و وفاتش همه را قصه کردم و با دادن آدرس خانه و معاینه خانه هم با آنها خدا حافظی کرده به سوی معاینه خانه روان شدم

ــ مهسا: یک ماه می گذرد که به افغانستان برگشتیم به زادگاه زیبایم، تحصیلات من و آذر تمام شد و خواستیم دوباره به افغانستان زندگی کنیم ام روز صبح دروازه تک تک شد نفس رفت تا ببیند کی است دیدم با کسی صحبت می کند نزدیک شدم پرسیدم کی است جان عمه؟ گفت یک کاکا است نمی شناسم، دیدم یک مرد قد بلند گندمی چهره با لباس منظم وارد حویلی شد پرسیدم بفرماید شما کی هستید؟ گفت نعمت
ابتدا باورم نشد همان نعمت دوست دوران کودکیم باشد اما تا گفت همان نعمت کوچک خودم را کنترول نتوانستم و گفتم همان نعمت که سال ها قبل ترکش کردیم و رفتیم، همان نعمت که ترانه هایم را یکی یکی تکرار می کرد و همیشه مواظبم بود یا خدایا چقدر بزرگ شده به خانه دعوتش کردم و بعد از چند ساعتی رفت
پدرم گفت نعمت به آرزو هایش رسید حالا داکتر است و به همین زودی ها شامل دوره تخصص می شود،
در دلم گفتم نعمت با همان تلاش های شبانه روزی خود بلاخره به خواست خود رسید به راستی هیچ زحمت بی پاداش نمی ماند، خداوند تلاش کننده گان راه دوست دارد، بلی خداوند نعمت را نیز بیش از حد دوست دارد، بخاطر موفقیت نعمت خیلی خوشحال شدم و به پدر جانم گفتم پدر جان باید سر از فردا بروم به دنبال یک وظیفه باید کار کنم اینگونه نمی توانم بشینم ان شاءالله یک وظیفه خوبی بدست می آورم
ادامه فردا شب 💛

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت چهاردهم متوجه شدم مهسا همان مهسای کوچک که امروز بزرگی و زیباییش را هر چقدر تعریف کنم کم است، دختر با حجاب،انگارازسروصورتش نور می بارد،شبیه حور، خیلی تغییر کرده بود سلام دادم اما مهسا نشناخت و گفت علیکم سلام…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صباصدر

#قسمت پانزدهم

یک ماه بعد.....
ــ نعمت: از آمدن کاکا عزت شان دو ماه می گذرد و از خبر شدن من از برگشت شان یک ماه،
درین مدت یک ماه چندین باری به خانه کاکا عزت رفتم و یکی دوباری به خانه ما آمدند مادرم
(عادله مادر ادیل) از فامیل کاکا عزت خیلی خوش شان آمده بود و بیشتر از همه مهسا را دوست داشت و هر دقیقه تعریف و توصیفش را می کرد
ــ مهسا: سه هفته ای می شود که صاحب وظیفه شدم خیلی از کار و محل کارم راضی هستم و درین مدت یک دوست به اسم صنم پیدا کردم صنم یک دختر با جرعت شوخ فیشنی و کمی خود نما است هر روز با آمادگی کامل با فیشن زیاد که برایش نمود می دهد به وظیفه می آید گاهی به شوخی برایش می گویم صنم جان تمامی معاش تو به لوازم آرایش مصرف می شود هههه
اما صنم می گوید
ــ صنم: من را بیخیال مهسا کمی تو هم آرایش کن هرچند خودت زیبا هستی و نیازی به آرایش نداری اما یکبار امتحان کن زیبا تر می شوی
ــ مهسا: درست است صنم جان کوشش خواهد کردم حال به کارمان برسیم،😊
خیلی با این دختر عادت کرده بودم و گاه گاهی اکثر حرکاتش بر دلم نمی نشست مثلا دنبال خودنمایی بود می خواست دیده شود، اما صمیمیت و مهربانی اش خوشایند است، خوب به هر صورت دختر خوبی است
ــ نعمت: در شفاخانه بودم که یک زن را آوردند خیلی وضعیتش وخیم بود خیلی به شدت زخم برداشته بود بعد از تحقیق دانستم که این زن را شوهرش به دلیل بدنیا نیاوردن پسر به این حالت رسانده، دلم برای زن بیچاره خیلی سوخت چند روزی در شفاخانه بستر شد و بعد از چند روز روز مرخصی اش فرا رسید برایش گفتم
ــ نعمت: شفا باشه امروز مرخص می شوید آماده رفتن باشید، آن زن خیلی گریه کرد و گفت
ــ نمی شود چند روز دیگر هم با دخترم اینجا بمانم اگر به خانه برگردم مطمئن هستم شوهرم مرا خواهد کشت.
ــ نعمت: دلم خیلی برایش سوخت واقعا افسوس به چنین جهالت به چنین وضعیت اکثر مردم با این افکار مخرب شان، به انسان های که مردی شان را به زور بازو نشان می دهند، مگر دست بلند کردن بالای یک زن مردانگیست؟
اینکه پسر بدنیا نیاورد گناه این خانم چیست؟ چی پسر چی دختر هردو نعمت خداوند است که به بنده هایش می بخشد انتخاب ان به دست ای زن بیچاره که نیست آهی کشیدم و گفتم خواهر اینگونه نمی شود اگر میخواهید از دست شوهر نامرد تان در امان باشید ازش شکایت کنید اینگونه نه به شما نه به طفل تان صدمه زده می تواند.
ابتدا قبول نکرد اما بعد قبول کرد شکایت کرد روز دادگاه فرا رسید و همرای آن زن منحیث شاهد به محکمه رفتم آنجا مهسا نیز بود و همرایش خانم صنم وکیل این زن نیز بود با مهسا احوالپرسی کردم و همچنان با خانم صنم از نزدیک معرفی شدم وکیل لایقی بود توانست دعوا را برنده شود و شوهر این زن به دلیل لت و کوب همسرش و همچنان استفاده از مواد مخدر و فروش آن به مدت هشت سال زندانی شد ان خانم ازم تشکری کرد و گفت
ــ داکتر صاحب بسیار زیاد تشکر اگر شما کمکم نمی کردید نمی دانستم از دست این روانی چگونه خلاص شوم خداوند برایتان خیر و سعادت نصیب کند
و رفت
من را مهسا بعد از ختم دادگاه به قهوه دعوت کرد و در محل کارش چند ساعتی مهمانش بودم و می گفتیم می خندیدیم از دوران کودکی یاد کردم و همه ماجرا را بعد از رفتن شان به ترکیه الی امروز برایش قصه کردم
مهسا گاهی می خندید و گاهی به گذشته ام اشک می ریخت و همچنان مهسا از دوره پوهنتونش در ترکیه گفت
درین چند ساعت خیلی صمیمی تر شدیم خانم صنم نیز آمد و کنار ما نشست چون دوست مهسا بود، خوب سه نفر خیلی حرف زدیم و خندیدیم
ــ مهسا: وقتی دیدم نعمت به محکمه می آید نمیدانم چرا ضربان قلبم شدت گرفت حس خوشی برایم دست داد صنم دعوا را برنده شد و آن زن رفت وقتی نعمت می خواست برود به قهوه ای دعوتش کردم و باهم خیلی حرف زدیم واقعا صبر و تحمل نعمت قابل تحسین بود نعمت با همه ادم های که مشناختم فرق داشت هنوز هم قوی تر از همیشه صبور تر از قبل، سختی های زندگی اورا تبدیل به فولاد ساخته.
در جریان حرف زدن بودیم صنم آمد و کنارم نشست و با نعمت صحبت می کرد صنم بازم با نخره و ناز و ادا هایش حرف میزد اما نعمت چشمانش به زمین بود و گاه گاهی هنگام صحبت سرش را بلند می کرد ازین عادتش خیلی خوشم آمد شخصیت عالی آرام و همچنان سرخم و با وقار بود نمی دانم چرا از نگاه ها و ناز های صنم در مقابل نعمت بدم آمد
این صنم چرا وقتی کسی را می بیند اینگونه ناز و ادا در می آورد،
بعد از چند دقیقه نعمت بلند شد و بخاطر قهوه تشکر کرد می خواست برود که صنم گفت
ادامه فردا شب 💛

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صباصدر #قسمت پانزدهم یک ماه بعد..... ــ نعمت: از آمدن کاکا عزت شان دو ماه می گذرد و از خبر شدن من از برگشت شان یک ماه، درین مدت یک ماه چندین باری به خانه کاکا عزت رفتم و یکی دوباری به خانه ما آمدند مادرم (عادله مادر ادیل)…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت شانزدهم

صنم گفت:
داکتر صاحب بازم تشریف بیاورید و مهمان ما باشید و آدرس معاینه خانه نعمت را گرفت خیلی عصبانی شدم به فضولی این دختر، چرا اینگونه می کند؟ چه لزومی دارد که آدرس می گیرد.
باز باخود فکر کردم مهسا به تو چه هرچی می کند زندگی خودش است برای تو ربط ندارد.
با نعمت خدا حافظی کردم و بعد از رفتن آن صنم گفت
ــ صنم: چقدر این داکتر جذاب است
وای نپرسیدم که مجرد است یا خیر، ای کاش زود تر می رسیدم تا فرصت بیشتر صحبت کردن با این داکتر بیشتر نصیبم می شد. مهسا تو می دانی؟
ــ مهسا: با این سوالش بیشتر عصبانی شدم گفتم من چی میدانم دختر اصلا به من و تو چه که عروسی کرده یا خیر کلان آدم است البته که عروسی کرده
صنم گفت حالا چرا قهر می شوی جانم همینطور پرسیدم، خیر باز یگان روز که به معاینه خانه اش رفتم می پرسم
ــ مهسا: این دختر بیشتر اعصابم را خراب می کرد دست خودم نبود نمی دانم چرا حس حسادت برایم رخ می داد
ــ عادله: بعد از معرفی شدن با فامیل شهناز و عزت خیلی ازشان خوشم آمده انسان های خوبی هستند و یکی دوباری در این مدت به خانه ما آمدند ما هم چندین باری به خانه شان رفتیم بیشتر از همه مهسا دختر زیبا و خوش اخلاق با حجاب دختر ساده و با ادب خیلی توجه ام را جلب کرده واقعا دختری است که هرچقدر هم تعریف اش را کنم بازم کم است
من آنرا برای پسرم نعمت پسندیدم اما در موردش با کسی تا حالا حرف نزدیم اگر نعمت قبول کند به زود ترین فرصت عروسم می سازم، ای کاش ادیلم نیز زنده می بود و امروز با نعمت یکجا در مورد عروسی ادیل نیز تصمیم می گرفتم
ــ نعمت: دو روز از ملاقاتم با مهسا و صنم گذشته بود در معاینه خانه بودم که فرهاد دستیارم گفت داکتر صاحب یک خانم به دیدن شما آمده و مریض ها هم فعلا تمام شده،
گفتم داخل رهنمایی شان کو، فکر کردم مهسا است در دلم ذوقی پیدا شد اما متوجه شدم خانم صنم داخل شد وسلام کرد لبخند روی لبانم ماسید من هم احوال پرسی کرده و گفتم خانم صنم شما اینجا خیریت باشه کدام مشکل خو نیست ان شاءالله؟
ــ صنم: خیریت است داکتر صاحب فقط خواستم احوال تان را بگیرم
گفتم سلامت باشید لطف کردید
اما اصلا از رفتارش خوشم نیامد فکر می کردم با نگاه هایش من را می خورد اصلا از دختران که زیاد آرایش می کنند و هزار رقم ناز و ادا از خود درمیاورند خوشم نمی آید، خانم صنم لا به لای حرف هایش پرسید داکتر صاحب شما ازدواج کردید؟
نعمت: اصلا از سوالش خوشم نیامد و فقط گفتم نخیر
با گفتن نخیرم خیلی خوشحال شد گویا تمامی دنیا را برایش بخشیده باشم فکر کردم این دختر کدام هدفی دارد
اصلا سرم خوش نخورد الی اینکه بعد از چند دقیقه پر گویی خواست برود، زیر لب خداراشکر گفتم و خدا حافظی کردم بعد از رفتنش گفتم این چگونه دختر پر روی است متوجه فرهاد شدم که می خندد گفتم خیرت فرهاد جان؟
ــ فرهاد: واقعا داکتر صاحب اگر پنج دقیقه دگه این زن نمی رفت شما خدا نخواسته ضعف می کردید متوجه تان بودم هاهاها
ــ نعمت:بلی واقعا دختر عجیب است اصلا به دوستی مهسا نمی خواند، چون مهسا با این دختر زمین تا آسمان فرق دارد، خداوند من را از دست این گونه دختران مثل صنم در پناه خود داشته باشد و هردو خندیدیم، وای نعمت فکر نمی کردم از یک دختر فرار کنی هاهاها اما با یاد آوری مهسا خو و اخلاقش و مهم تر از همه شرم و حیا اش لبخندی روی لبانم نقش بست و به خانه رفتم مادر جانم برایم داشی پخته بود یکی از غذای مورد علاقه ام.
و بعد از صرف طعام گفت پسرم اگر بیکار هستی چند حرفی را می خواستم برایت بگویم
گفتم بفرماین مادر جانم مشکلی است؟
ــ عادله: نی جان مادر مشکلی نیست تشویش نکن فقط گوش کن
وقتی برادرت ادیل زنده بود همیشه برایش می گفتم من عروس می خواهم و همچنان نواسه، و ادیل می خندید و می گفت مادر جانم نور چشمم هرچی شما بخواهید اما لطفا بگذارید پوهنتون را تمام کنم بعد عروسی می کنم، اما ادیلم با آرمان هایش زیر خاک رفت
می دانی پسرم قبلا هم مثل پسرم دوستت داشتم اما بعد از مرگ ادیل خداوند تورا برایم بخشید نه مثل پسرم بلکه تو پسرم هستی
اگر کنارم نمی بودی من مرگ ادیل را تحمل نمی توانستم
جان مادر آرزوی که بردل دارم را ادیل نیست تو برایم پوره کن پسرم من دختری را برایت پسندیدم اگر قبول کنی به خواستگاری اش بروم نمی دانم چند سال از عمرم باقیست نمی خواهم آرمان به دل بروم.
ــ نعمت: بعد از شنیدن حرف های مادرم بغض گلویم را فشرد و بعد گفتم مادرم خداوند عمر من را نیز برای شما بدهد هرچی شما بگوید من حاضرم خوشی شما خوشی من است، شک ندارم انتخاب شما هم عالیست و خوشبخت می شوم حالا مادر جان آن دختر کیست؟ که برایم پسندیدید؟
ادامه فردا شب 💛

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت شانزدهم صنم گفت: داکتر صاحب بازم تشریف بیاورید و مهمان ما باشید و آدرس معاینه خانه نعمت را گرفت خیلی عصبانی شدم به فضولی این دختر، چرا اینگونه می کند؟ چه لزومی دارد که آدرس می گیرد. باز باخود فکر کردم مهسا به…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت هفدهم

ــ مادرم گفت مهسا دختر عزت واقعا از اخلاق و حیا اش خوشم آمده مطمئن هستم خوشبخت می شوید
ــ نعمت: با شنیدن اسم مهسا ناخوداگاه بر لبانم لبخند نقش بست و در دلم یک حس خوب یک حس جدیدی که نمی دانم اسمش را چی بگذارم پیدا شد و سرم را به پایان گرفتم مادرم گفت پسرم نظرت چیست آیا به این کار نیک اقدام کنم؟
ــ نعمت: من که هنوز در شوک بودم گفتم هرچی شما خوب می بینید من مشکلی ندارم دستان مادرم و کاکا اکرم را بوسیده به اتاقم رفتم و نمازم را ادا کردم و از خداوند طلب خیر کردم

ــ مهسا: امروز جمعه بود و در خانه بودم کتابی دردست گرفتم تا مطالعه کنم کتاب به اسم هزار و یک شب هنوز چند صفحه ای از کتاب را مطالعه کرده بودم که دروازه تک تک شد مادرم صدا کرد دخترم مهسا برو ببین کی آمده
وقتی در را باز کردم دیدم خاله عادله و کاکا اکرم پشت در بودند. به خانه رهنمایی شان کردم و به آشپزخانه بخاطر آماده ساختن چای رفتم و سینی چای را گرفته با شیرینی وارد صالون شدم چند دقیقه ای نشستم و همرای شان قصه کردم بعد ظروف را جمع کرده به سینی گذاشتم و به طرف آشپزخانه روان شدم در دهلیز بودم که با صدای خاله عادله در جایم میخکوب شدم که به پدر و مادرم می گفت
ــ امروز برای کار خیر آمدیم به قول خدا و سنت پیامبرش دخترتان مهسا را به پسرم نعمت خواستگاری می کنم، پسرم را که شما می شناسین و از طفلیت چندین سال را نزد شما زندگی کرده پسرم در زندگی خود سختی های زیاد دیده و در طفلیت یتیم شد و خدارا شکر خداوند آنرا برای من بیچاره که از درد از دست دادن اولاد می سوختم بخشید من درین دنیا نعمت را بیشتر از هرکسی دوست دارم مطمئن هستم داکترم و مهسا جان باهم خوشبخت می شوند
ــ مهسا: آشپزخانه رفتم دست و پایم می لرزید آبی نوشیدم و برسرچوکی نشستم تا به حال خواستگار زیادی داشتیم هم در افغانستان هم خارج از کشور اما اینگونه ضربان قلبم به شدت نمی زد به نعمت فکر کردم آیا ممکن است من و نعمت ازدواج...... نه نمی دانم، غرق در افکار خود بودم ندانستم چقدرزمان گذشته بود، متوجه شدم خاله عادله و کاکا اکرم می روند و در اثنای رفتن گفتن بازم می آییم شما امشب فکر کنید و مشوره کنید ان شاءالله مارا نا امید نمی سازید و رفتن
شب پدرم به اتاقم آمد و کنارم نشست و گفت
ــ عزت: ناز پدر خوب هستی؟
ــ مهسا: خوبستم پدر جان
پدرم گفت می خواهم چند دقیقه ای همرایت صحبت کنم
ــ عزت: دخترم می دانی تو و برادرت را درین دنیا بیشتر از هرچی دوست دارم بخاطر خوشی شما هرکاری انجام می دهم یک ماه بعد 26ساله می شوی آیا فکر نمی کنی وقت ازین رسیده تا به زندگیت سرو سامان دهی؟ تا به حال هر خواستگار داشتی خودم رد کردم چون نمی خواستم دختر نازدانه ام ازم دور شود و یا با کسانی که لیاقتت را ندارد زندگی کنی اما امروز می دانی خاله عادله و کاکا اکرم به خواستگاری تو آمده بودن برای نعمت،
نظرت چیست جان پدر هرچی تو بگویی همان می شود اگر نمی خواهی همین فردا جواب رد برایشان می دهم اما دخترم نعمت پسر خوبی است درعین حال تحصیل کرده و با درک کمی بیشتر فکر کن
ــ مهسا: به گپ های پدرم گوش می دادم بلی واقعا راست می گفتند باداشتن چنین پدر بالای خود و پدرم افتخار می کردم و شکر گذاری کردم و به پدرم گفتم می دانم پدر همیشه به خوبی و خوشی ما فکر کردید بهترین زندگی را برای ما مهیا ساختید امروز که به اینجا هستم و موفق هستم از برکت زحمات شماست،
ــ عزت: زنده باشی دخترم خوش و خوشبخت باشی حالا در رابطه به این موضوع نعمت چی می گویی؟
ــ مهسا: با آنکه در مقابل نعمت حسی داشتم حس نا آشنا، که حضورش انگار برایم قوت قلب بود می دانستم با نعمت خوشبخت می شوم، چون نعمت انسانیست که با همه سختی های زندگی مبارزه کرده و موفق شده، انسان خود کفا و با درک، اما نتوانستم زبان باز کنم،دلم پر بود چشمانم نمناک شد ازینکه باید پس ازین تصمیم بگیرم برای آینده ام.سخت بود خیلی سخت
پدرم گفت نشرم دخترم زندگی خودت است و اما من خاموش بودم پدرم با دستانش رویم را قاب کرد و گفت طرف من ببین جان پدر تو گریه می کنی؟
ــ مهسا: پدر جان دلم نمی خواهد از کنار شما دور بروم
پدرم خندید و همچنان اشک می ریخت گفت.
ــ عزت: جان پدر کی گفته تو دور می روی نعمت هم همانند پسرم است می دانم خوشبختت می کند و گفت حالا بگو چی کار کنیم قبول داری؟ سرم را پایین گرفتم و گفتم هر طور شما لازم می بینید پدرم گفت پس قبول است خداوند بخت بلند نصیبت کند دخترم و از اتاق بیرون شد من نمازم را ادا کردم و از خداوند طلب خوشبختی کردم
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت هفدهم ــ مادرم گفت مهسا دختر عزت واقعا از اخلاق و حیا اش خوشم آمده مطمئن هستم خوشبخت می شوید ــ نعمت: با شنیدن اسم مهسا ناخوداگاه بر لبانم لبخند نقش بست و در دلم یک حس خوب یک حس جدیدی که نمی دانم اسمش را چی بگذارم…
مادرم راضی نبود اما بعد از چندین بار خواستگاری آمدن آنها راضی شد
ــ نعمت: ازینکه هر روز مادرم می رفتند و جوابی دریافت نمی کردند نگران بودم درین مدت فهمیدم که من مهسا را خیلی دوست دارم از همان دوران کودکی آن موهای باز و خرمایی آن چشمان عسلی آن صدای ملایم و دلنشین و آن شرم و حیای این دختر بر دلم نشسته امروز هم مادرم رفتن و گفتند ان شاءالله امروز جوابی دریافت می کنیم دعا کن و رفتند
شام با پتنوس از شیرینی و گل برگشتند و گفتند پسر مقبولم مبارک باشه مهسا قبول کرد و قرار است بخیر دوهفته بعد نامزدی تان را جشن بگیریم
از خوشی در لباسم جا نمی شدم دستان مادر و پدرم را بوسیدم و ازشان بابت انتخاب درست و زحمات شان تشکر کردم و رفتم دو رکعت نماز شکرانه ادا کردم
ــ مهسا: امروز شیرینی ام را دادند و گفتند دو هفته بعد شیرینی خوری برگزار می کنند از خداوند خواستم تا زندگیم را آنطور که همیشه خوش و خوشبخت باشم رقم بزند،
بلی نعمت واقعا انسانی است که هر دختر آرزوی این را دارد که چنین یک مرد جوانمرد همسرش شود بعد از سال ها دیدنش آن حسی که بر دلم بود را دانستم عشق است من نعمت را واقعا دوست داشتم..
ادامه فردا شب 💛
قفسه کتاب
مادرم راضی نبود اما بعد از چندین بار خواستگاری آمدن آنها راضی شد ــ نعمت: ازینکه هر روز مادرم می رفتند و جوابی دریافت نمی کردند نگران بودم درین مدت فهمیدم که من مهسا را خیلی دوست دارم از همان دوران کودکی آن موهای باز و خرمایی آن چشمان عسلی آن صدای ملایم…
ادامه 👇
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هژدهم

دو هفته بعد....
ــ نعمت: از سلمانی بیرون شدم و بعد از آماده شدن به طرف هوتل عروسی حرکت کردم وقتی رسیدم محفل مردانه گذشت و ملا صاحب نکاح را بست بعد از ختم محفل مردانه به طرف آرایشگاه روان شدم پشت ماه زیبا رویم وقتی رسیدم مهسا آماده بود اما ارایشگر یک دختر برایم گفت اقا داماد تا رونماگی ندهی نمی گذارم عروست را ببینی دیدن این عروس قشنگ ساده که نیست و خندیدند
من هم مقدار پولی برایش دادم و داخل آرایشگاه شدم مهسا پشتش بمن بود تا صدایم را شنید به عقب برگشت با دیدنش هوش از سرم رفت!
پری من، ماه زیبا روی من مثل فرشته ها شده بود نمی توانستم چشم ازش بردارم با آن لباس بف و آرایش زیبا و تاج کاملا شبیه عروسک ها شده بود مهسا چشمانش به زمین بود
ــ خدایا این دختر چرا اینقدر دلبر است
برایش گفتم ماشاالله خیلی زیبا شدی نمی دانم با کدام الفاظ تعریف کنم مهسا لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد و هردو حرکت کردیم به سوی صالون
محفل به بهترین شکل تمام شد و خدارا شکر صنم یک هفته می شد که به کابل بود و از نامزدی ما بی خبر بود وگرنه امروز روزم را خراب می کرد
محفل شیرنی خوری تمام شد و مهسایم را به خانه شان رساندم و خودم نیز به خانه رفتم خدارا بابت داشتن چنین همسر پاک و خوب شکر گذار هستم...
چهار ماه نامزد ماندیم درین مدت چهار ماه آمادگی های عروسی ام را گرفتم خانه و وسایلش را آماده کردیم و فقط مانده بود تعیین روز عروسی پانزده روز بعد هوتل را بوک کردیم یکی از بهترین هوتل های شهر را برای مهسایم گرفتم و با مهسا به خریداری عروسی رفتم همه آن لوازم که نیاز بود را خریداری کرده وبه خانه هایما برگشتیم
شب سرم را به بالشت گذاشتم صدای پیام مبایلم بلند شد دیدم مهسایم بود
ــ مهسا: امروز خریداری کردیم برای عروسی ما نعمت هیچی را برایم کم نگذاشت خیلی خسته شام به خانه آمدیم غذای شب را نوش جان کرده به اتاقم آمدم خواستم احوال نعمتم را بگیرم و برایش سلام پیام فرستادم
زمانی زیاد نگذشته بود که جواب داد
ــ نعمت: علیکم سلام چشم آهویم خوب هستی خسته نباشی
ــ مهسا: تشکر زنده باشین شما خسته نباشین امروز خیلی خسته شدین در خریداری
ــ نعمت: این قسم نگو مهسایم در مقابل تو هیچی نیست
ــ مهسا: بازم تشکر وقت خواب تان باشه فعلا وقت خوش
ــ نعمت: مواظب خودت باش عزیزم شبت خوش
با مهسا خدا حافظی کردم و خوابیدم...
ـــ آهسته آهسته به روز محفل نزدیک شدیم و قرار بود فردا جشن عروسیم برگزار شود همه چیز آماده بود و امشب محفل حنای ما بود امشب نیز به خوشی گذشت
ــ نعمت: صبح زود آماده شدم و به طرف خانه کاکا عزت حرکت کردم تا همه را به آرایشگاه برسانم
ــ مهسا: امروز قرار است از خانه پدرم بروم به خانه خودم وسایل مورد نیاز امروز را گرفتم و از دست نفس به موتر روان کردم به طرف اتاقم دیدم همه خاطراتم درین اتاق درین خانه است کودکیم و حالا که بزرگ شدیم اشک هایم جاری شد و به اتاق مادرم رفتم دیدم همه جا مرتب است و مادرم آماده می شود که به آرایشگاه برویم من هم چپنم را پوشیدم اشک هایم بی توقف در حال ریختن بود متوجه شدم پدرم کنار در ایستاده و گریه می کند
دویدم و خودم را به اغوشش رساندم، آغوشی که همیشه امن ترین جای برایم بود احساس ارامش و غرور می کردم و گریه هایم شدت گرفت و هق هقم بلند شد پدرم رویم را با دستانش قاب کرد و اشک هایم را پاک کرد و گفت
پدر قربان چشم های قشنگت دخترم گریه نکن این خانه همیشه خانه توست فکر نکن وقتی عروسی کردی همه چیز تغییر می کند و هیچ صلاحیت درین خانه نداری!
نه دخترم این در همیشه به رویت باز است هر روز هر ساعت حتی هر دقیقه ای که دلت خواست بیا نعمت پسرم پسر خوبی است و همیشه تورا مثل چشمانش نگاه می کند نگران نباش دخترم.
اما من متواتر گریه می کردم و مادرم امد من را به آغوش گرفت گفت دعای ما همیشه همرایت است عزیز دل مادر خوشبخت شوی ان شاءالله هر دو اشک می ریختیم لحظه سختی بود، با ینگه جانم شیرین هم خدا حافظی کردم و نفس و مصطفی را نیز در آغوش گرفته بوسیدم شان و بعد به طرف موتر حرکت کردیم نعمت آمده بود و منتظر ما بود سلام دادم و بر موتر نشستم به طرف آرایشگاه حرکت کردیم......
ادامه فردا شب 💛
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه 👇 🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هژدهم دو هفته بعد.... ــ نعمت: از سلمانی بیرون شدم و بعد از آماده شدن به طرف هوتل عروسی حرکت کردم وقتی رسیدم محفل مردانه گذشت و ملا صاحب نکاح را بست بعد از ختم محفل مردانه به طرف آرایشگاه روان شدم پشت…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت آخر

ــ نعمت: ساعت یازده بجه روز بود که رفتم پشت مهسایم آماده شده بود وا خانمم چه زیبا شده بود شبیه فرشته ها، با آن لباس سبز خیلی مقبول شده بود نزدیکش شدم و در گوشش گفتم می خواهی قاتلم شوی دلبر ظالم؟
لبخندی زد و هردو حرکت کردیم به طرف تالار
در جایگاه که برای ما ترتیب داده بودن رفتیم و نشستیم ناگهان چهره زیبای مادرم در نظرم آمد مادر جان کاش امروز اینجا می بودی و خوشی پسرت را جشن می گرفتی اشکم را پنهان کردم و گفتم امروز که اینجا هستم و بهترین روز زندگیم را سپری می کنم از برکت دعای شما است مادر جانم روح تان شاد باد و رو به عادله مادرم کردم و دست هایشان را بوسیدم گفتم مادر جان شکر که هستید تشکر بخاطر همه چیز...

چهار سال بعد...
ــ نعمت: مهسایم برویم که ناوقت می شود در بیرون منتطرم
ــ مهسا: درست است ده دقیقه دیگر با عسل آماده شده میایم
ــ نعمت:. امروز چهار سال از ازدواجم می گذرد و چهارمین سالگرد عروسی ما است درین مدت خداوند برایما یک دخترک زیبا کاملا شبیه مادرش را داد اسمش را عسل گذاشتیم و امروز با مهسا و عسلم سالگرد ازدواج مان را در یک رستورانت تجلیل می کنیم
ــ مهسا: در یک رستورانت خیلی زیبا رسیدیم و بعد از صرف طعام نعمت دستم را گرفت و گفت مهسا تو بهترین اتفاق زندگیم هستی می دانی وقتی در اوج سختی و مشکلات بودم گمان می کردم آرزو هایم همان آرزو خواهد ماند کسی برایم گفت هرگز از رحمت خدا نا امید نباش و دست از تلاش و دعا برندار خداوند با صابران و تلاش کننده گان است به راستی هم پشت هر تاریکی روشنایی است و پشت هر شب تیره صبح روشن است می بینی بعد از چقدر مشکلات و سختی ها از کجا به کجا رسیدم حالا کنار خانواده سه نفری ما خوشبخت زندگی می کنیم، با حرف های نعمت از ته دل خدارا شکر گذاری کردم و گفتم سه نه خانواده چهار نفری ما..
ــ نعمت: ابتدا متوجه حرف مهسا نشدم یکبار گفتم چی چی گفتی 4یعنی؟ مهسایم آیا چیزی که مه فکر می کنم امو قسم است؟
مهسا گفت بلی ما صاحب یک فرزند دیگر نیز می شویم به زودی بخیر
ــ نعمت: از خوشی به لباسم جا نمی شدم و عسل و مهسا را گرفته بعد از تجلیل بهترین سالگرد عروسی ما در جاده پیاده در حرکت شدیم دست مهسایم را گرفتم و عسل را در آغوشم گرفتم و گفتم مهسا یک روزی این جاده ای تنهایی هایم بود شاهد سخت ترین روزای زندگیم بود اما امروز شاهد بهترین روز زندگیم است امروز تنها نی بلکه با فامیل چهار نفری ام قدم می زنم رحمت خدا را می بینی مهسایم؟
هر دو گفتیم خدایا شکرت.

#پایان

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت آخر ــ نعمت: ساعت یازده بجه روز بود که رفتم پشت مهسایم آماده شده بود وا خانمم چه زیبا شده بود شبیه فرشته ها، با آن لباس سبز خیلی مقبول شده بود نزدیکش شدم و در گوشش گفتم می خواهی قاتلم شوی دلبر ظالم؟ لبخندی زد و…
#پیام_نویسنده...

زندگی همانند آب روان است که می گذرد درین دنیا همه یک قسم زندگی نمیکنند، بلی این دنیا امتحان است یکی غرق در خوشی و خوشبختی اس.ت یکی غرق در سختی و بد بختی، اما بدانیم حال دوران دایما یکسان نیست، امروز چگونه زندگی می کنیم و اینکه فردای ما چی می شود را بجز الله سبحان کسی دیگر نمی داند، شاکی سختی های زندگی نباشیم و هیچ وقتی ناشکری نکنیم، و قبل از اینکه خود را با کسانی که زندگی خوبتری نسبت به ما دارند مقایسه کنیم یکبار با کسانی که زندگی خیلی پایان تر از ما دارن وآرزوی شان است که ای کاش بجای ما می بودند مقایسه کنیم آنوقت است که می دانیم باید هر لحظه شکر گذار باشیم، همیشه در جاده ها می بینم اطفال دست به گدایی می زنند و هزاران قسم کار خلاف انجام می دهند دلم بدرد می آید می دانم مجبور هستند چون همه آرزوی یک زندگی خوب را دارد آنها هم می خواهند به مکتب بروند، آنها هم می خواهند خوب بپوشند خوب بخورند و آسوده بخوابند.
این داستان را نوشتم هرچند واقعی نیست اما مثل نعمت هزاران طفل دیگر در چنین بد بختی به سر می برند همه خوش شانس نیستند که با یک شخص خوب همچو عزت مقابل شوند که برای آنها سرپناهی دهد،
نه تنها اطفال خیلی از جوانان که اقتصاد ضعیف دارند ودست به هر نوع فساد می زنند منشا این بدبختی بهران اقتصادی کشور ماست همین بهران است که هزاران طفل هزاران جوان با مشقت های فقر دست و پنجه نرم می کنند ای کاش همه مثل نعمت به فکر کار و تلاش باشند و بجز از الله دستش را به سوی خلق الله دراز نکند
شاعر چه زیبا گفته
نابرده رنج گنج میسر نمی شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
به راستی تا زحمت نکشیم تلاش نکنیم راحت و آسوده نمیباشیم خداوند پاداش همه زحمات هر انسان را می دهد
با تشکر فراوان از تک تک شما مطالعه گران عزیز ازین که این رمان را تا اخیر مطالعه کردید، اولین نوشته ام بود بابت کمی و کاستی هایش و یا اگر مشکلات تایپی داشت معزرت می خواهم ان شاءالله در آینده خوبتر و خوبتر بنویسم
1400/5/15
#سپاس
#Saba_Sadr✍🏻

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


لیلا برو ! شرمنده ام مجنون سابق نیستم
دیرآمدی و من دگر آن مرد عاشق نیستم

بعد تو بر زخم دل بس که نمک پاشیده اند
من حریف طعنه های این خلایق نیستم


نیمه شبها تا سحر صد بار مُردن ساده نیست
خسته ام لحظه شمار این دقایق نیستم

کودک احساس را در خود به دار آویختم
درد این است با خودم همواره صادق نیستم


یک گلستان و دو گل آفت زده دردست باد
سینه ام تنگ است و دنبال شقایق نیستم


این بماند که چه بود و چه گذشت بر من وَ تو
من دگر در بند آن کشف حقایق نیستم


بعد تو لیلی مرا سنگ صبورم خوانده اند
هر که پرسیدش بگو مجنون لایق نیستم

#جواد_الماسی

بابت حمایت تان کانال قفسه کتاب خیلی ممنون

امشب پی دی اف رمان جاده تنهایی را نشر میکنیم
و در ضمن یک رمان جدید و دلچسپ از نویسنده جوان بانو صباصدر را نیز نشر خواهیم کرد و چکیده ای از زندگی نامه‌اش را نیز به نشر میسپاریم.

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
داستان جدید👇 از نویسنده قبلی یعنی بانو صباصدر


🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

2024/1/8
#قسمت اول

آغاز

گاهی به چشم هایش دست می کشیدم
گاهی هم به مژگانش
گاهی هم برس روی لبان خندانش می چرخید،
لبخند می زد و در دستش کبوتر سفیدی بود، ترسیم این دخترک کوچکِ خندان!
برایم حس خوبی می داد، طرح لبخندش به زیبایی تصویر بی نهایت افزوده بود،
چشم هایش!
چشم هایش برق خاصی داشت، شبیه تصویری که در گوشیم بود دانه دانه مژگان می کاشتم، اندازه این نقاشی بزرگتر از نقاشی های بود که در کارگاه هنری ام قرار داشت، این بار من هم شبیه تصویر لبخند می زدم.
موهایش انگار قصد رهایی از لا به لای بافت داشت و قسمت زیادی از موهای خرمایی اش بیرون زده بود، نقاشی تصویر آن فرشته کوچک دل انگیز بود...
روز کاری دشواری داشتم، اما در مسیر راه دانشگاه و کارگاه دخترکی را دیدم که کبوتری در دست داشت و می خندید.
فاصله ام را ازش کمتر ساختم منظره قشنگی بود تصویری ازش گرفتم، و راهی کارگاه شدم.
تقریبا چهار ساعت پی هم در صنوف درس داشتم، با آنکه استاد دانشگاه بودم یک کتابخانه و کارگاه هنری داشتم،
نقاشی و رسامی می کردم.
کتابخانه و کارگاه ام یکجا بود صالون بزرگی بود یک طرف آن تابلو های نقاشی ام و طرف دیگر آن الماری های بزرگ کتاب بود،
محصلین زیادی رفت و آمد می کردند و به مقصد مطالعه می آمدند و عده یی هم برای دیدن و خرید تابلو های نقاشی من.
خسته بودم اما دلم نمی خواست دست بکشم از نقاشی این تصویر پر انرژی، در جریان نقاشی بودم که شاگردم سلام کرد
ــ سلام استاد یوسف! خسته نباشید خوب هستید؟
ــ یوسف: علیکم سلام طارق جان زنده باشی،
ــ طارق: ماشاالله استاد جان باز هم هنر شما خیره کننده است عجب تصویر قشنگی. ببخشید وسط کار تان مزاحم شدم، اگر وقت داشته باشید در مورد درس دیروز مضمون قضا و ثارنوالی چند سوالی ازتان داشتم
ــ یوسف: درست است مشکلی نیست در میز مطالعه منتظرم باش اکنون می آیم
ــ زنده باشین استاد مهربانم حتما
ــ یوسف: نقاشی را بلند کردم چون دستانم معلق خسته شده بود خواستم روی میز مطالعه گذاشته و نقاشی کنم اینگونه راحت تر میشد و همچنان سوالات طارق را هم می شد همزمان با کارم پاسخ بدهم.
مواد مورد نیاز را برداشتم و میز بزرگی که برای مطالعه محصلین بود در گوشه از آن جا خوش کردم، چندین سوال طارق را پاسخ دادم و چند مورد کلیدی مرتبط به درس را نیز بازگو کردم، طارق با تشکری ازم خداحافظی کرد
سرگرم کشیدن موهای خرمایی این دختر خندان بودم، یک ساعتی گذشته بود و تقریبا ۸۰%نقاشی را تمام کرده بودم.
خیلی خسته بودم، به ساعتم نگاه کردم 02:00p. m را نشان می داد یک ساعت دگر نیز وقت داشتم بعدش باید به دانشگاه بر می گشتم
ساعت چهار عصر در صنف سمستر چهارم حقوق تدریس داشتم
محصلین یکی پی هم می آمدند و اکثریت شان سوی من قدم گذاشته و از هنرم تحسین می کردند و من چون زمان کمتر داشتم بدون نگاه کردن به آنها ازشان تشکر می کردم
بیست دقیقه دیگر نیز گذشته بود چشم برداشتم از نقاشی دور و برم را نگاهی انداختم، کتابخانه امروز آنقدر شلوغ نبود در حد تقریبا هشت محصل از دانشگاه که در نزدیک کتابخانه ام بود حضور داشتند و در کارگاه نیز سه نفر از نقاشی ها تصویر برداری می کردند، اینجا برایم آرامش خاص می داد
چشمانم برای دیدن اطرافم در حرکت بود ناگهان به گونه عجیبی متوقف شد،
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
داستان جدید👇 از نویسنده قبلی یعنی بانو صباصدر 🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر 2024/1/8 #قسمت اول آغاز گاهی به چشم هایش دست می کشیدم گاهی هم به مژگانش گاهی هم برس روی لبان خندانش می چرخید، لبخند می زد و در دستش کبوتر سفیدی بود، ترسیم این دخترک…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت دوم

چشمانم برای دیدن اطرافم در حرکت بود ناگهان به گونه عجیبی متوقف شد،

دختری که پشتش بمن بود و در گوشه از کتابخانه برای گرفتن کتابی تقلا می کرد چون کتاب مورد نظرش در الماری بلند بود دستش نمی رسید، تا اینکه مسوول کتابخانه رسید و برایش کمک کرد و کتاب را پایان کرد
آن دختر تشکر کرد
نگاهم را ازش برداشتم بی آنکه به صورتش نگاه کنم و دوباره بخاطر تمام کردن نقاشی دست جنباندم
آن دختر نزدیک آمد و خواست در میز مطالعه بنشیند، اما انگار نگاهش روی نقاشی من ثابت ماند
سنگینی نگاهش را می توانستم حس کنم، بعد از نگاه کردن طولانی حرفی زد که حرکت دستانم متوقف شد

ـــ ای کاش زندگی به زیبایی لبخند کودکانه بود،

ــ یوسف: این حرف باعث شد که نگاهم را از ورق بردارم و سر بلند کنم!

فراموشم نمی شود لحظه که غرق شدم، فراموشم نمی شود لحظه یی که از خودم بیگانه شدم، تا سر بلند کردم چشمانم با دیدن آن چشمانش متوقف شد انگار زمان نیز متوقف شده بود،انگار مقابلم اقیانوسی قرار داشت که مرا به سوی خودش می کشید
نه نه بهتر است بگویم طوفان بود که گرد بادش خیالم را با خودش برد،
رمز عجیبی داشت طرح چشمانش، مژگان بلند که بلند تر از آن تا کنون ندیده بودم، ابرو های کشیده و کمانی اش تیر پرتاب می کرد به سمت قلب ها،
نه! زمان متوقف نشده بود فقط ریتم نفس های من غیر نورمال شد.
یوسف تورا چه شد؟ مگر نمی گفتی چشم به چشم شدن با نامحرم ها گناه است؟ چشم برداشتم و خودم را جمع و جور کردم آن دختر اصلا متوجه تغییر حالم نشد، خیلی آرام در جایش نشست و کتاب را باز کرد.

یک عمر سرم روی کتاب بود و همواره تلاش می کردم که خودکفا شوم، درس می خواندم کار می کردم تا اینکه محتاج نباشم، نوجوانی هایم را بازی نکردم، همیشه درس خواندم همیشه موفق هم شدم
در مکتب در دانشگاه همیشه در مقام اول بودم با هنر که داشتم مصارفم را خودم پیدا کردم و بعد از ختم دانشگاه خیلی زود پیشنهاد کاری برایم آمد، تا در دانشگاه منحیث استاد ایفای وظیفه نمایم.
بعد از آن کتابخانه ساختم و کارگاه هنری ام را وسعت دادم، محصلین زیادی را که نمی توانستند و هزینه کافی بابت خرید کتاب نداشتند رایگان کتاب مطالعه می کردند و می نشستند، کتابخانه من دولتی نبود اما با آن هم بابت مطالعه کتاب پول نمی گرفتم، می خواستم جوانان بیشتر مطالعه کنند.
پسر ۲۷ساله ایی که ۲۷بهار زندگیش را گذراند اما از زمانی که خودش را شناخت دوست داشت همیشه پای خودش بایستد و بتواند برای بقیه بی هیچ توقهی همکاری کند،
هیچ گاهی دوست نداشتم باعث آزار کسی شوم و به طبقه اناث احترام خاصی داشتم، محصلین زیادی دارم که حتی متوجه نگاه های سنگین شان می شوم اما همیشه گریزانم، تا کنون به ازدواج فکر نکرده بودم،
اهل خوش گذرانی هم نبودم، می دانستم هرچه حلالش زیباست، اگر چشم به ناموس کسی دوخت پس باید منتظر پاسخش هم بود چنانچه می گویند چیزی که کشت کنی همان را درو می کنی.
انسان عاشقِ بودم اما عاشق هنرم، عاشق مسلکم، عاشق وظیفه ام، معنی عشق را عمیقا درک می کردم...
اینبار مرا چه شده است؟ یوسف چه بر سرت آمده؟ چرا چشم به چشم شدن با یک دختری که اولین بار است می بینی اینگونه حالت را دگرگون ساخت، تپش قلبت را بیشتر ساخت؟ به خود بیا یوسف،...
چشمانم را به برس نقاشی دوختم، دستانم یاری نمی کردند، شاید به اولین بار بود با بانویی چشم به چشم شده بودم برای همین چنین شدم، همیشه هنگام صحبت دوست دارم چشمانم را به صورت جانب مقابل ثابت نسازم، گاهی به دستانم گاهی به زمین نگاه می کنم، مصروف کار خود شدم تا تمامش کنم
دوباره حرف او دستان مرا بی حرکت ساخت
ـــ جان کانفیلد چقدر قشنگ گفته زندگی یک بوم نقاشی است که از پاک کن خبری نیست،
ــ یوسف: نگاه آن دختر روی کتابش بود انگار با خودش می گفت، نمی دانم چی شد خواستم سر کلام را باز کنم در جوابش گفتم.
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
2024/09/29 08:26:55
Back to Top
HTML Embed Code: