Telegram Web Link
Forwarded from بزم غزل....🤗❤️ (🇵🇸 Faizi 🇵🇸)
ا🌿🌹🌱


موقعی که
خیلی بغضم میگیرد
یا دردم
زخمم
غمم
از حد می‌گذرد
تنهایی را
با سکوت مرگبار
با نگاه‌های عمیق
و پر معنی
برای تحمل کردن
انتخاب میکنم
چونکه تنهایی آخرین
انتخاب من است!
نه اشکی
نه آهی
و نه فریادی
تسکین این همه دردم
خواهد شد....!




#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۴/۲۷ ۱۰:۲۳ am



@Bazm_e_Ghazal لینک کانال
@Chat_Bazm_e_Ghazal چت کانال
ا🌿🌹🌱


زادگاهِ رستم و شاهان ساسانی یکی‌ست
شوکت شهنامه و فرهنگ ایرانی یکی‌ست

ارزش خاک بخارا و سمرقندِ عزیز
نزد ما با گوهر و لعل بدخشانی یکی‌ست

ما اگرچون شاخه‌ها دوریم از هم عیب نیست
ریشۀ کولابی و بلخی و تهرانی یکی‌ست

از درفش کاویان آواز دیگر می‌رسد:
بازوان کاوه و شمشیر سامانی یکی‌ست

چیست فرق شعر حافظ، با سرود مولوی
مکتب هندی، عراقی و خراسانی یکی‌ست

فرق شعر بیدل و اقبال و غالب در کجاست
رودکی و حضرت جامی و خاقانی یکی‌ست

مرزها دیگر اساس دوریِ ما نیستند
ای برادر! اصل ما را نیک می‌دانی یکی‌ست

تاجکی یا «فارسی»، یا خویش پنداری «دری»
این زبان پارسی را هرچه می‌خوانی، یکی‌ست

#نجیب_بارور


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
سلام امشب یک رمان جدید و نهایت دلچسپ را د کانال نشر میکنم منتظر باشید

ساعت ۹ به وقت ایران
ساعت ۱۰ به وقت افغانستان
قفسه کتاب
سلام امشب یک رمان جدید و نهایت دلچسپ را د کانال نشر میکنم منتظر باشید ساعت ۹ به وقت ایران ساعت ۱۰ به وقت افغانستان
قلم سرنوشت به هرکسی چیزی نوشت ولی بر من خیلی پر آشوب نوشت

🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت اول

این رمان زندگی یک پسر کوچکی رابه چالش می کشد  که در طفلیت یتیم و بی سرپناه می شود، اینکه سرنوشت چی برایش رقم می زند و با دیدن چقدر مشکلات از کجا به کجا می رسد  در این رمان می خوانیم 

نوت؛ این رمان به اساس تخیل نویسنده نگاشته شده و واقعیت نمی باشد اولین رمان صبا صدر
تاریخ نگارش
1400/5/15

آغاز....


از پنجره به بیرون در حال تماشای برگ های پاییزی بودم، از لابه لای شیشه هوای ملایم صورتم را نوازش می کرد، فصل تابستان رخت سفر بست و پاییز زیبا با هوای دلنشینش روح مان را نوازش می کرد، غرق در خیالات خود  بودم و به صدای ناله های مادرم با عجله نزدش رفتم و دست از افکار خود کشیدم 

ـــ نعمت: من نعمت هستم تک فرزند مادرم به قول مادرم بزرگترین نعمت زندگی شان.
پسری کوچک با رویا های بزرگ 
تقریبا یک سال از مرگ پدرم می گذرد، پدری که از وقتی خودم و والدینم را می شناسم مهر و محبت پدری اش را ندیدم، اما با آن هم خیلی دوستش داشتم، مادرم می گوید پدرت آدم بدی نبود تا وقتی که... 
ـــ نسترن(مادر نعمت):  زمانی که جوان بودم در قریه ای زندگی می کردیم که دختران حق رفتن به مکتب را نداشتند، زمانی که به سن هفتده سالگی رسیدم محمود (پدر نعمت) خواستگارم شد، پدرم چون فقط و فقط پول برایش ارزش داشت مرا در بدل پول به شوهر داد.
محمود انسان خیلی خوبی بود و خیلی برایم ارزش قائل بود.
محمود به دلیل اینکه در شهر وظیفه داشت! جدا از فامیلش در شهر برایم خانه خرید و از قریه بیرون شدیم، تقریبا چهار سال از عروسی ما گذشت اما صاحب فرزندی نشدیم کم کم رویه و رفتار محمود تغییر می کرد او فرزند می خواست،
خیلی دعا کردم خدایا مارا از نعمت بنام اولاد محروم نساز؛
چندی  بعد خداوند برایم فرزندی داد، وقتی محمود فهمید که باردارم خیلی خوشحال شد 
برای من مهم نبود که فرزند ما پسر است یا دختر چون هم پسر وهم دختر نعمت خداوند یکتا است اما محمود گاه گاهی می گفت حتما پسر است.
اگر پسر بود اسمش را نعمت می گذاریم اگر دختر بود دنیا
بعد از تولد نعمت زندگی ما تغییر کرد زندگی شاد و خوشبختی داشتیم، محمود در یکی از دفاتر خصوصی کارمند بود. من هم چون سواد نداشتم مصروف نگهداری نعمتم و همچنان در اوقات بیکاری گلدوزی می کردم، یک روز محمود به خانه آمد بعد از رفع خستگی گفت
ــ محمود:  نسترن من به چند روزی با دوست خود جواد به کابل می روم بخاطر کار های دفتر. 
ــ نسترن: وسایل محمود را آماده کردم قرار شد شب سفر کند، با خدا حافظی از خانه به قصد سفر بیرون شد
مدت یک هفته در کابل ماند ای کاش هرگز با جواد خدا ناترس دوست نمی شد..
زمانی که از سفر برگشت ابتدا تغییری در رفتارش را متوجه نشدم اما روز به روز لاغرتر و ضعیف تر شده می رفت وقتی می پرسیدم مریض هستی یا مشکلی داری؟
با عصبانیت پاسخ می داد نخیر و به بهانه ای بیرون می رفت خیلی پریشان حالش بودم یک روزی از جیب پیراهنش سگرت و یک مواد سفید رنگ را پیدا کردم اصلا باورم نمی شد که محمود به مواد مخدر آغشته شده باشد 
رفتم و گفتم محمود این چیست؟ از چی وقت برای خود غم خریدی حااااا؟  ابتدا انکار کرد که مال من نیست اما از چهره اش هویدا بود که خیلی وقت می شود معتاد است.
روز بعد به دلیل اینکه بالایش تهمت شد که پول های دفتر را برداشته از دفتر نیز اخراج شد هرچند تهمت نبود برای تهیه مواد خود دست به مقدار پول دفتر زده بود.
بعد از آن روز های تاریک زندگی ام آغاز شد همان جواد محمودم را آغشته به مواد مخدر ساخت، هر روزی کارش لت و کوب من و پسرم بود.
بیکار بود و ضعیف، همه چیز همه وسایل خانه را بخاطر خریداری مواد فروخت حتی سرپناه ما تنها خانه ای مان را نیز فروخت و ماندیم به حویلی کرایی.
به مشکل کرایه حویلی را با گلدوزی کردن تهیه می کردم، پسرم سه ساله شده بود خیلی وقت زندگی ما با همین سختی هایش جریان داشت. وضعیت محمود هر روز بدتر از قبل می شد اگر پولی برایش کار کرده پیدا نمی کردم هر روزی بدنم زیر لگد هایش سیاه و کبود می شد پسرم نعمت پنج ساله شد و پدرش می خواست نعمت بیرون از خانه گدایی کند اما مانع شدم همه چیز را برایش دادم تا دیگر به پسرم صدمه نزند.
بعد ها محمود تنها فرزندم را نیز می خواست به فروش برساند اما مانع شدم روزی دعوای سخت بین ما رخ داد و محمود با غضب از خانه بیرون شد، وهمواره تکرار می کرد که پشیمان می شوی زن پشیمان!
در دلم گفتم تنها فرزندم را در این دنیا دارم هرگز اجازه نمی دهم از نزدم بگیری.
ـــ نسترن: هوا تاریک شد اما خبری از محمود نشد هرچند امیدی به صحت یابی اش نداشتم اما دعا می کردم که اتفاقی برایش نیفتاده باشد.

ادامه فردا شب 💛

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


صبح همان چشمان توست
که میل خواب دارد
همان لبخندت
که طلوع شاعرانگی دنیاست
خنداخندِ بیدار‌ی‌ات
جاودان‌ترین
طرح اشراقی دنیای من است
به تو
تنها نور زندگی من
سلام

؟

سلام صبح همه گی بخیر!


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
قلم سرنوشت به هرکسی چیزی نوشت ولی بر من خیلی پر آشوب نوشت 🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت اول این رمان زندگی یک پسر کوچکی رابه چالش می کشد  که در طفلیت یتیم و بی سرپناه می شود، اینکه سرنوشت چی برایش رقم می زند و با دیدن چقدر مشکلات از کجا…
ادامه👇
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت دوم

ساعت یازده بجه شب بود دروازه تک تک شد پسرم خواب بود، رفتم در را باز کردم چند مردی از همسایه هایمان پشت در بود گفتم بفرمایید
گفتند غم آخر تان باشد امروز محمود برادر با موتر باربری تصادم کرده و عمر خود را به شما بخشید.
با شنیدن این خبر چشم هایم تار می دید دروازه را بستم و گریه ها امانم نمی دادن تاصبح گریه کردم صبح وقت نعمتم از خواب بیدار شد و پرسید
ــ نعمت: مادر جان چرا گریه می کنید؟ پدرم کجاست؟
ــ نسترن: نعمت را به آغوشم گرفته گریه می کردم و گفتم جان مادر پدرت دیگر در این دنیا نیست به آسمان رفته. با آنکه طفل بود گفت
ــ نعمت: مادر جان گریه نکنید پدرم رفته دیگر شما را اذیت نمی تواند
ــ نسترن: چون کسی را نداشتیم همسایه ها محمود را بردن و دفن کردند
چند ماهی گذشت از مرگ محمود و صاحب خانه خیلی بالایما فشار می آورد که کرایه را به وقت بدهید اگرنه از خانه بیرون شوید شب ها تا صبح کار می کردم و پول کرایه و مواد خوراکی را پیدا کنم.


مدت ها سرم درد شدیدی داشت توجه نکردم شاید از فرط خستگی سرم درد می کرد اما روز به روز سر دردیم شدت گرفت و از دماغم خون جاری می شد چندین بار ضعف کردم اما پولی نداشتم نزد داکتر بروم.به مشکل مصارف زندگی را پیدا می کردم،بعد از بیرون شدن از قریه فامیل محمد در برگشت را به روی ما بست،چاره جز کار کردن و زندگی را گذراندن نبود
یک روزی در بازار مصروف خرید بودم چشم هایم تار تار می دید همه چیز نزد چشمانم تاریک شد و دیگر ندانستم چی شد تا چشم باز کردم در محیط که از افراد آن فهمیده می شد که شفاخانه است روی چپرکت بیمارستان بودم.
دیری نگذشت که یک خانم که چپن سفیدی برتن داشت نزدم آمد و جویای حالم شد و گفت:
ــ داکتر: شفا باشه به حالت بیهوشی شما را به شفاخانه آوردند چند کلمه ای در باره مریضی تان برای تان می گویم، ابتدا اسم تان چیست؟
گفتم نسترن!
ــ داکتر: نسترن خانم از چه مدت می شود این بیماری دامنگیر تان شده؟ چرا زود تر اقدام به تداوی نکردید؟
ــ نسترن: داکتر صاحب نفامیدم از کدام مریضی حرف می زنید؟
ـــ داکتر: یعنی چی شما تا به حال بی خبر ماندید؟ شما تومور مغزی دارید و خیلی پیشرفته شده اگر عمل نشین ممکن باعث مرگ تان شود.
ــ نسترن: چشمانم شروع به باریدن کرد و از بخت بدم زار زار می گریستم و از شفاخانه خارج شدم ذهنم درگیر بود درگیر مشکل بزرگی که از وجودش آگاه نبودم
دو ماهی گذشت و هر روز وضعیتم بدتر و بدتر می شد نگران خودم نبودم نگران نعمتم بودم اگر من را چیزی شود این طفل که هنوز شش سالش است چه خواهد کرد؟

ــ نعمت: نزد مادرم رفتم خواب بود خیلی لاغر و ضعیف شده بود در این دنیا تنها مادرم را داشتم مادرم در خواب ناله می کرد خدایا خدایا نعمتم، خدایا مرا از نعمتم دور نساز خدایااا
مادرم را بیدار کردم و برایش آب دادم گفتم مادر جان خواب می دیدید مادرم پیشانی ام رابوسید و گفت
ــ نسترن: بیا جان مادر پیش رویم بنشین چند حرفی برایت دارم.
«جان مادر در اوج سختی ها و مشکلات تسلیم نشو استوار باش زحمت بکش دست خود را بجز خدا نزد کسی دراز نکن هرگز راهی را که پدرت رفت و زندگی مان را به تباهی کشید را نرو زحمت بکش و دست به کار بد نزن خداوند همیشه همرایت است اگر روزی من نبودم هیچ وقتی خودت را تنها فکر نکن چون خالقت همیشه نگهبانت است جان مادر »
ــ نعمت: مادر جان شما همیشه کنارم باشید بدون شما دگه هیچ کسی را ندارم زیاد دوست تان دارم،
ــ از گوشه چشم مادرم اشکی روی گونه هایش ریخت و با دست هایم پاک کردم و گفتم نخیر مادر جان شما گریه نکنید من دیگر بزرگ شده ام کار می کنم و به هردوی ما پول پیدا می کنم شما هم زیاد گلدزی نکنید مریض می شوید مادرم مرا سخت در آغوش گرفت و گریه می کرد و من را نیز گریه گرفت اما اشک هایم را با پشت دستانم پاک کردم تا مادرم متوجه نشود،
مادرم هر روز برایم از خداوند یکتا می گفت و کلمه شهادت و چند سوره قران را برایم آموخت و چهار قل را نیز حفظ کرده بودم و متواتر تکرار می کردم
ــ نعمت: هوا کم کم روبه سردی بود ساعت های دو بعد از ظهر بود خیلی احساس گرسنگی می کردم رفتم دسترخوان را هموار کردم چایی را که مادرم صبح دم کرده بودند را گذاشتم و چند توته نان که در دسترخوان بود را گرفتم خواستم مادرم را صدا کنم که با هم یکجا غذا بخوریم چون صبح هم مادرم غذا نخورده بود رفتم صدا کردم مادر جان نان اماده است اما مادرم خاموش بود و به پهلو خواب بود نزدیک تر رفتم صدا زدم مادر جان گرسنه نشدید؟
امابازم خاموش بود کمپل را پس زدم مادرم مثل برف رنگ و روی شان سفید شده بود و از دماغ شان خون آمده بود چیغ زدم و با صدای بلند مادرم را صدا می زدم. اما چشمان زیبای مادرم بسته بود و صدای من را نمی شنید گریه کردم...
ادامه فردا شب💛
ا🌿🌹🌱


دلم از همه جا گرفته
گاهی طرف دنیا می‌بینم هیچ بر هیچ
دنیا مثل این میماند که یک عمر الکی دویدیم که به جایی برسیم ولی نرسیدیم
یک عمر اشتباه زندگی کردیم
یک عمر به آدم غلط فرصت دادیم
یک عمر الکی اشک ریختیم
واقعا دنیا ارزش این همه غم را داشت؟
نه نداشت !
خدایا گاهی انقدر دلتنگت میشوم که دلم می‌خواهد مرا محکم بغل بگیری و بگویی بنده‌ام گریه نکن در آغوش من هستی
کنارت هستم چرا دلتنگ شدی من که تو را تنها نگذاشتم
خدایا دلم گرم است به بودن تو
من از این دنیا چیزی نمی‌خواهم جز تو را
همه آدم‌ها هزار و یک رنگ هستند
چقدر در این دنیا ریا و فریب‌کاری زیاد شده!

من که با این دنیا و آدم هایش کنار نیامدم
نمی‌دانم عمرم چقدر مانده اما بی صبرانه
منتظر هستم که چشم هایم را ببندم !

این دنیا جز درد چیزی به آدم هدیه نمیدهد
جز رنج و اشک !

نوشته دخترک زیبا و گوشه گیر از عالم و دنیا



#فقط_خاص_سمیه_بارکزائی

۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۱:۲۴ pm


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱

#بداهه

کاش بال و پری داشتم... و
از این شهر سفری داشتم
میزدم دل به دریای جنون
بهر غواصی شاپری داشتم

کاش این فاصله‌ها کم میشدند
دل‌خوشی‌ها قاتلِ غم میشدند
میرسید یک روز آرزوها دم در
در بدرقه‌ی راهش خم میشدند

من ماندم و این دلِ حسرت زده‌ام
در توَهُم با این لب مسرت زده‌ام
سنگ است رفیق آئینه‌ِ دل نهراسم
با غم کوه و این قلبِ کسرت زده‌ام

گفتند که بمان امروز، فردا میرسد
آرزوها دمِ دَرست، روز اعلا میرسد
باغ و گلشن همه خشکیده اند ولی
عطر نسیم از جانب صحرا میرسد

شعر من، شبیه دل من است انگار
واژه‌هایش تکه تکه است، ای نگار
تو بخوان و با لکنت هم که شده
بخوان این دعا را برای دلی افگار


#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۰:۰۶ am


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


اگر روزی دلت گرفت از همه سیر شدی برو نزد پروردگارت سجاده را پهن کن بعداز ادای دو رکعت نماز شکرانه براش تعریف کن تمام  ادم هایی که بدی کردن به  حقت ات براش بگو بگو که به ادم ها ارزش دادی ولی آنها به جای تشکری برات زخم زبان زدن
به خدایت بگو برای دوستانم مهربانی کردم اما اونا فکر کردن ساده و دیوانه هستم
اگر برای شان احترام گذاشتم فکر کردن نیازمندم
اگر بهشون اعتماد کردم فکر کردن ازسر اجبار هست
اگر طرف شون لبخند زدم فکر کردن دنبال منفعت هستم
خدایا منی که با تمام وجود میخواستم با دوستانم خالص باشم یک رنگ چرا آن ها ایقسم هستن
گاهی ادم سر یک چیز ناحق دوست و دشمن خود میشناسد جالب هست مگه نه یک خطا اشکار چهره دوست میشود
بعضی دوستان برایت خاص هستن اما خودشان باعث میشود حتی از عامم کمتر بشن ،
خدایا تو خدا بینا وشنوا هستی توخود آگاهی که بابنده ات چه میکنن
اماااا
در زنگی آموختم با دوستانم مهربان باشم حرف زور کسی رو تحمل نکنم اگر مسوولیتی را   گرفتم خالصانه پیش ببرم یا بگویم نمیتوانم
یاد گرفتم اگر به دوستت بابت کاری  نه میگویی توانایی نه شنیدن را هم داشته باشی
اما مهم ترین  درسی راکه  یاد گرفتم مثل آب زلال پاک و بی ریا باشم
اما مردمان هزار رنگش به من آموختن که خوب بودن زیاد برات تاوان سخت دارد
برام دوستانم آموختن از هرکی و هرکس هرچی بر میاید
برام آموختن بدترین ضربه هارو دوست و آشنا میزنه
ولی من نمیخوام اینجوری باشم
میدونی خدایا من فقط تورو دارم دوست واقعی تنها کسی که کنارم ایستادی ارام حرف های منو گله های منو میشنوی با خونسردی
همیشه با وجودی که درلپه پرتگاه بودم فهمیدم دست منو گرفتی و اجازه سقوط را نمیدهی
آموختم اگر دوست جای زخم را بداند
ضربه دوباره میزند
اما تو مرحم زخم میشوی
چرا ما ادم ها ناسپاس هستیم
به جای بودنت شکر کنیم گلای از نداشته های خود مبکنیم
این دنیا و آدم هایش برام خیلی چیزا آموخت و فهماند جز له الله به هیچکس تکیه نکنم وخدایا خوشحال هستم ازینکه اگر کسی به بنده ات بدکند درهمین دنیا مجازاتش میکنی
چون میدانم دنیا دار مکافات هست.


خدایا توخود میبینی بامن چه کردن
چشمانم از گریه درد میکند یا خدایا

خدایا خسته ام از این دنیا او ادم هایش
چشمانم را بستم تا کسی را نبینم در این دنیا

خدایا بر تو تکیه کردم دلم گرمه به بودنت
میدانم من را رها نکردی و نمیکنی

خدایا میدانم دنیادار مکافات هست
هرآن کس بدی کند رسد بد به اعمالش


فقط_خاص_سمیه_بارکزائی


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی


#سعدی

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ا🌿🌹🌱 بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی #سعدی @Bookscase📚📚 🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱

سعدیا دیگر بنی‌آدم برادر نیستند
جملگی اعضای یک اندام و پیکر نیستند

عضوهای بی‌شماری را به درد آورده چرخ
عضوهای دیگر اما یار و یاور نیستند

کودک چشم‌آبی غرب و سیه‌چشم عرب
در نگاه غربیان با هم برابر نیستند

شاید اطفالی که اکنون در فلسطین زنده‌اند
تا رسد شعرم به این مصراع، دیگر نیستند

از نگاه غربیان انگار در مشرق‌زمین
مادران داغ کودک‌دیده مادر نیستند

نزد آنانی که می‌گریند در سوگ سگان
صحنه‌های قتل‌ انسان گریه‌آور نیستند

کاش بی‌بی‌سی سوال از باربی‌سازان کند:
این عروسک‌ها که می‌سوزند دختر نیستند؟

ای نتانیاهو اگر مردی تو با مردان بجنگ
گرچه اسرائیلیان از دم مذکر نیستند

بی‌مروت! کودک‌اند اینها نه مردان حماس
خانه‌اند اینها که شد ویرانه، سنگر نیستند

کودکان هرچند بسیارند در ویرانه‌ها
ساقه‌های ترد ریحان‌اند لشکر نیستند

خادمان کعبه سرگرم‌اند در کاباره‌ها؟
یا که اهل جنگ جز با رقص خنجر نیستند؟

بار دیگر خو گرفت این قوم با دخترکشی؟
یا که غیرت داده از کف یا دلاور نیستند؟

پشته‌ها از کشته‌ها پیداست، دنیا کور نیست؟
آسمان از ناله‌ پر شد، گوش‌ها کر نیستند؟

تا به کی کودک‌کشی در غزه؟ آیا غربیان
در هراس از انتقام اهل خاور نیستند؟!

✍️#افشین_علا

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت دوم ساعت یازده بجه شب بود دروازه تک تک شد پسرم خواب بود، رفتم در را باز کردم چند مردی از همسایه هایمان پشت در بود گفتم بفرمایید گفتند غم آخر تان باشد امروز محمود برادر با موتر باربری تصادم کرده و عمر خود…
ادامه👇
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم

گفتم مادر جان جواب بده چشمانت را باز کن نعمتت گرسنه است.
بیا تا تو نباشی نمی توانم  نان بخورم لطفا مادر جان لطفا چشمانت را باز کن، اما مادرم بیدار نمی شد
شتابان از خانه بیرون شدم به خانه صاحب حویلی رفتم در را زدم صاحب خانه یک زن قد پخش و چاق با عصبانیت گفت.
ــ خانم زویا: ای نادیده دروازه را در عمرت ندیدی که چنین محکم می کوبی؟
ــ نعمت: در حالی که اشک از چشمانم جاری بود گفتم خاله مادرم بیدار نمی شود یکبار بیایید لطفا، آن زن وارخطا از خانه خارج شد و به خانه ما آمد وقتی مادرم را دید گفت
ــ خانم زویا:  مادرت مرده، زندگی سرت باشه!
ــ نعمت: وقتی گفت مادرت مرده ندانستم چی شد آوازی را نمی شنیدم به صورت رنگ پریده مادرم می دیدم اصلا تکانی خورده نمی توانستم
نه! نه مادرم نمرده باور نمی کنم 
بخود آمدم رفتم کنار مادرم نشستم دست هایم را به صورت همچو ماهش قاب کردم با صدای لرزان گفتم مــــادر!
مادر یکدانیم لطفا بیدار شو مه بدون شما چی کنم؟ به کجا بروم؟ مادر تو نمی گفتی تو نعمت زندگیم هستی تو دلیل زندگیم هستی؟ چرا من را تنها می گذاری؟
چرا مادر من بی تو چی کنم؟ مادر برخیز من تنها می ترسم
چشم هایم و گونه هایم از اشک زیاد سوزش می کرد، مادرم را بردن برای دفن کردند چیغ زدم لطفا مادرم را نبرید من بدون مادرم کسی را ندارم لطفا مه تنها می ترسم مادر مرا ترک نکن مادررررر...

دو روز بعد.... 
ــ نعمت:  امروز دو روز می شود از فوت مادرم در این دو روز اصلا حالم خوب نبود شب ها خوابم نمی برد و روز ها با شکم گرسنه فقط خیره می شوم  به عکس مادرم
عکسی که با دیدنش هر ثانیه دلتنگ مادرم می شوم 
مادر می بینی نعمتت تنها شده؟
با اینکه شش سال سن دارم اما نبود مادر و پدر وادارم ساخت تا کار کنم هنوز خاک مادرم خشک نشده صاحب حویلی خانه ما را به فامیل دیگری به کرایه داد و برایم گفت
ــ حسن(صاحب حویلی):   بچه جان برو خانه یگان اقارب تان مه خانه خوده به یک طفل بند نمی اندازم به پول نیاز دارم.
ــ نعمت: کاکا حسن وسایلم را بیرون کرد با آنکه هوا خیلی سرد بود از خانه بیرون شدم چند لباسی که داشتم از سال قبل هرچند برایم تنگ و کوتاه بود با خود گرفتم و چله مادرم که یادگاری از مادرم برایم مانده بود و چند روز پیش از مرگش آنرا برایم داده بود 
برداشتم بخاطر اینکه جایش نزدم امن باشد به یک تاری انداختم و در گردنم آویختم و خانه را به مسیر نامعلوم ترک کردم...
در کوچه ها پرسه می زدم نمی دانستم به کجا بروم آیا ما اقاربی هم داشتیم؟ اگر داشتیم چرا هرگز به دیدن ما نمی امدند؟
و همین قسم هزاران سوال دیگر ذهنم را درگیر ساخته بود 
ماه جدی و هوا هم خیلی سرد بود با آنکه مثل بید می لرزیدم دستان خود را بغل کردم و در یک گوشه از پیاده رو نشستم 
سرم را بین زانو هایم فرو بردم تا شمال سرد به رویم اصابت نکند
از شدت گرسنگی دلم ضعف می کرد اندکی با خود نشستم گویا سیلاب غم در دلم جاری بود اشک هایم امانم نمی دادند.حال دلم خوب نبود غمگین بودم همچو پرنده بی لانه
غمگین بودم کودکی که درآرزوی آغوشی برای پناه گرفتن بود
نگاه کردم  باران می بارید گمان کردم آسمان هم دلش برای من سوخت و به حال زار من گریه می. کند، هوا رو به تاریک شدن بود دلم آغوش گرم مادرم را می خواست، بلند شدم و به دنبال سرپناهی می گشتم تا تر نشوم چون مادرم همیشه می گفت مواظب خودت باش تا مریض نشوی
امروز حس می کنم مادرم مرا می بیند، آی مادر جان چطور دلت شد که تنهایم بگذاری؟
رسیدم به یک کوچه که یک طرف مکمل دوکان ها بود چون هوا تاریک شده بود دوکان ها یکایک بسته می شدند چشمم به دوکانی خورد که در بیرونش چتری بود برای محافظت از افتاب یا باران، خوشحال شدم و به طرف همان چتر قدم برداشتم حد اقل از باران نجات می یافتم به روی پله زینه های دوکان نشستم و سوره های قران پاک را که یاد داشتم یکایک تکرار می کردم چشمانم سنگین شد و همان جا با شکم گرسنه خوابم برد
از بس هوا سرد بود از شدت سرما بیدار شدم هوا چندان روشن نشده بود، بلاخره آفتاب کم کم داشت از پس کوهای بلند و وسیع نمایان می شد با خود گفتم.
نعمت! دیگر مادرت نیست برایت غذایی آماده کند باید کار کنی، مادرم گفته بود بجز خدا جان دستت را پیش هیچ کسی دراز نکن 
چون هنوز خورد بودم نماز خواندن را یاد نداشتم اما برسر دو زانو نشستم و دستان لرزانم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم 
ای خداوند یکتا مادرم می گفت تو همیشه مارا می بینی و خدای مهربانی هستی همیشه انسان هارا کمک می کنی 
امروز می بینی من تنها و بیچاره شده ام نه پدر دارم نه مادر و نه خانه برای زندگی لطفا کمکم کن خداجانم،پناهم ده.
ادامه امشب ساعت ۹ به وقت ایران
ساعت ۱۰ به وقت کابل 💛


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سوم گفتم مادر جان جواب بده چشمانت را باز کن نعمتت گرسنه است. بیا تا تو نباشی نمی توانم  نان بخورم لطفا مادر جان لطفا چشمانت را باز کن، اما مادرم بیدار نمی شد شتابان از خانه بیرون شدم به خانه صاحب حویلی…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهارم

راوی

نعمت بلند شد و به راه افتاد تصمیم گرفت که چله مادرش را بفروشد و با پول آن زندگی خود را پیش ببرد به زرگری رفت و چله را به زرگر نشان داد گفت
ــ نعمت: کاکا جان این را چند می خرید؟ 
زرگر کمی مشکوک شد گفت
ــ زرگر:  این را از کجا کردی پسرجان؟ 
نعمت: مادرم برایم داده بود.
زرگر گفت مادرت کجاست نکند این را دزدی کردی حااا؟ 
نعمت گریه کرد و گفت
ــ نعمت:  نخیر مادرم برایم دزدی را یاد نداده مادر و پدرم وفات کردن این را بمن داده بود تا از گرسنگی تلف نشم.
زرگر که هنوز باورش نمی شد چله را از نعمت خریداری کرد و فقط سه هزار افغانی برایش داد نعمت کوچک چون نمی دانست ارزش چله را به خوشحالی پول را گرفته به راه روان شد ابتدا غذایی خورد و بعد گفت
ــ نعمت: اگر پول را اینگونه مصرف کنم چند روز بعد تمام می شود و از گرسنگی خواهم مرد باید با این پول چیزی بخرم و بعد از فروش آن مقدار پولی برایم باقی بماند.
نعمت کوچک چند قلمی خرید و در نزدیک مکتبی در پیاده روی نشست و می گفت قلم های رنگارنگ ده افغانی ده افغانی، 
قلم ها را به فروش رسانید اما پول اندکی از آن فایده کرد 
ــ نعمت: نداشتن سرپناه در فصل سرد زمستان برایم دشوار بود خیابان سرد رفیق تنهایی هایم شده بود در این جاده  تنهایی می نشستم گریه می کردم 
شب ها می خوابیدم و روز ها کار می کردم گاهی وقت با صدای بلند قصه می کردم جاده ها آوازم را می شنید، دیگر لباسم تمیز و مرتب نبود هرکی من را می دید فکر می کرد گدا هستم، 
اکثر مردم به چشم ترحم و اکثر شان به چشم حقارت بسویم می دیدند ، هفت سالم شد دیگر برای خودم مردی شدم، در ماه دلو بیاد دارم هر سال مادرم تولدم را چشن می گرفت برایم هدیه می خرید و سروصورتم را بوسه باران می کرد، با یاد آوری خاطرات یکی دو سال پیش از گوشه چشمم اشک هایم جاری شد به مادرم فکر کردم، به روز های خوب ما لبخند ملیح روی لبانم نشست کاش مادرم زنده می بود و امروز فقط و فقط در سروصورتم بوسه می کاشت، آی مادرم کاش اینگونه تنهایم نمی گذاشتی.
در جاده خاموش پرسه می زدم هیچی از کار کردن نمی دانستم می گفتم چی بخرم که وقتی سودایش کنم پولی برای خودم باقی بماند؟
غرق در خیالات بودم دستانم از شدت سرما بی حس شده بود. 
صدایی از پشت سرم امد که می گفت ای پسر 
تا دیدم یک پسر تقریبا 8سالش بود و یک وزنه بزرگ در دستش بود به سویم می امد، گفت 
ــ ساحل: اینجا چی کار می کنی مگر نمی دانی این جاده پر از سگ های وحشی است بیا ازینجا برویم.
ــ نعمت: همرایش روان شدم به سرک پر جمع و جوش رسیدیم، پرسیدم اسمت چیست؟ 
پسرک هوشیار به نظر می رسید گفت
ــ ساحل: اسمم ساحل است اسم خودت چیست و چرا تنها در کوچه خلوت بودی؟ 
ــ نعمت: اسمم نعمت است خانه ندارم پدر و مادرم هردو وفات کردند و حا نمی دانستم آن کوچه خطرناک است،
ساحل غمگین شد و گفت
ــ ساحل:پس سرنوشت ما تقریبا یک قسم است.
ــ نعمت: چطور آیا تو مادر و پدر نداری؟ 
ــ ساحل: داشتم اما سال قبل می خواستیم از راه قاچاق به ترکیه سفر کنیم از مرز مشکل بود که عبور کنیم من دو برادرم یک خواهرم با مادر و پدرم بودیم از یک بلندی همه آنها گذشتند اما دستم از دستان پدرم خطا شد و من در یک چقوری افتیدم  ندانستم چی شد والدینم دوباره برنگشتند بخاطر من 
تا چشم باز کردم در جاده ای سرد افتیده بودم و الی امروز دوست خیابان سرد و بی انتها هستم نعمت جان... 
ــ نعمت:  خیلی  جگرخون شدم ساحل جان خداوند  مهربان است امیدوارم روزی پیدایشان کنی
و حا این که در دستت است چیست؟ 
ــ ساحل: ترازو است تقریبا هشت ماهی گدایی کردم، موتر های مردم را پاک می کردم پولی بدست اوردم و بخاطر اینکه لقمه نانی دوامدار پیدا بتوانم پول هایم را ترازوی خریدم که با این مردمان را که از جاده می گذرد را وزن کنم و در بدل آن پولی بدست بیاورم
ادامه 👇 💛
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت چهارم راوی نعمت بلند شد و به راه افتاد تصمیم گرفت که چله مادرش را بفروشد و با پول آن زندگی خود را پیش ببرد به زرگری رفت و چله را به زرگر نشان داد گفت ــ نعمت: کاکا جان این را چند می خرید؟  زرگر کمی مشکوک شد…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

ــ نعمت: در دلم امیدی شگفت پرسیدم این را از کجا خریدی آیا برای من هم نشان میدهی؟
ــ ساحل : البته رفیق
ــ نعمت: با ساحل روان شدم نزدیک کهنه فروشی رسیدیم بعد از جستجوی زیاد با پول چله های مادرم ترازوی خریدم.
چند روزی گذشت و با ساحل عادت کرده بودم بیشتر اوقات در روضه مبارک می رفتیم و از طریق ترازو پولی دریافت می کردیم و همرای ساحل شب ها در یک غرفه آهنی می خوابیدیم،
روز ها مصروف کار بودم و شب ها باگریه می خوابیدم دلم برای مادرم و حتی دلم برای پدری که حتی یک روزی محبتش را ندیدم البته به قول مادرم که در طفلیتم خیلی دوستم داشت الی اینکه معتاد شد دلم برای پدرم نیز تنگ شده.
دست پخت خوشمزه مادرم هر باری که غذا می خورم بیادم می آید هنوز مادرم را سیر ندیده بودم ای کاش نمیرفت ای کاش!
ــ نعمت: صبح وقت از جا برخیستم دیدم ساحل هنوز خواب بود بیدارش کردم چون باید می رفتیم کار می کردیم هر دو روانه شدیم به طرف روضه مبارک...
امروز پول خوبتری بدست آوردم و شب وقتی حساب کردم 200افغانی کار کرده بودم اما ساحل فقط پنجاه و پنج افغاانی کار کرده بود چند روزی به همین منوال گذشت و هر روزی نسبت به ساحل پول بیشتری بدست می آوردم الی اینکه باعث شد حس حسادت ساحل نسبت به من زنده شود، شب به خواب رفتم چون باید فردا وقتر به کار می رفتم
ــ ساحل: چند روزی می شود که با نعمت دوست شدیم پسر عاجز و آرامی است هم خیلی هوشیار و لایق بعد از آنکه ترازوی خرید خیلی با شوق کار می کرد پول خوبی بدست می آورد من هم هرچند تلاش می کردم اما مثل قبل پول خوبی بدست نمی اوردم کم کم با نعمت حسودیم می شد و می خواستم مثل قبل به تنهایی کار کنم.
هر روزی به پول های زیاد تری نزد نعمت میبینم خیلی عصبانی می شوم از نعمت بدم می آید،
حال هم خیلی راحت خوابیده دستم را زیر بالشتش فرو بردم دیدم580افغانی بود خواستم تمامش را بگیرم اما دلم نیامد 300افغانی آنرا گرفتم برسر پول هایم گذاشتم و به طرف ترازوی نعمت رفتم گرفته و از غرفه بیرون شدم چون نمی خواستم نعمت بیدار شود آنرا به زمین زدم و شکستاندم دلم خنک شد،آنرا گوشه ای گذاشتم و لباس ها و ترازوی خود را گرفته فرار کردم،
بخاطر شکستن ترازو عذاب وجدان نداشتم اما ازینکه پول نعمت را که با چی زحمت پیدا کرده بود را برداشتم عذاب وجدان امانم نمی داد و از آن محل دور شدم…..!
ــ نعمت: صبح وقت وقتی از خواب بیدار شدم با جای خالی ساحل روبه رو شدم صدا زدم اما جوابی نشنیدم فکر کردم که شاید به کار رفته باشد بالشتم را بلند کردم تا پول هایم را بردارم و بروم سر کار اما دیدم فقط 280افغانی است دوباره حساب کردم بازم همان مقدار کم
تعجب کردم ناگهان چشمم به ترازویم خورد که در کنجی افتیده بود و شکسته.
باورم نمی شد چه اتفاق افتاد؟
چشمانم شروع به باریدن کرد چه بلاهی بر سر این ترازویم آمده که چنین شکسته و خراب شده؟
ازین پس چگونه پول پیدا کنم؟
در این سرمای زمستان از سردی و گرسنگی خواهم مرد دیگر پولی برای خرید ترازو هم ندارم ساحل چی شد ایا این همه کار اوست؟ آیا ساحل این بدی را در حق منِ یتیم کرد؟
مگر ما دوست نبودیم؟ روان شدم با چشمان خیس و دل شکسته!
در این سن باید به مکتب می رفتم
مادرم همیشه برایم می گفت وقتی بزرگ شدی داکتر می شوی و به مردم خدمت می کنی.
اما امروز مادرم نیست و من نمی توانم به مکتب بروم در گوشه از جاده نشستم و به حال دل غم زده ام اشک می ریختم چشمم به مکتبی خورد که ازآن پسران با لباس های مرتب و شبیه هم بیرون می شدند از بچه ها دانستم که آنجا مکتب است..
بچه ها می دویدن و شوخی می کردند اکثر شان با والدین شان به طرف خانه های شان روان بودند با دیدن آنها حسرت اینکه ای کاش منم روزی به مکتب بروم و با سواد شوم بر دلم تازه شد
و آرزوی مادرم را که می خواست داکتر شوم را پوره کنم اما هرگز من اجازه رفتن به مکتب را ندارم چون نه کسی را دارم شاملم سازد و نه کسی را دارم که کمکم کند.
ای کاش من هم کودکیم را کودکانه زندگی می کردم.
هنوز بزرگ نشده پیر شدم دیگر اشکی برای ریختن نداشتم بلند شدم و به مقصد نا معلوم روان شدم
هواسم به هیچ چیزی نبود و غرق در خیالات کودکانه ام بودم ناگهان صدای بلند موتری مرا از فکر بیرون کرد متوجه شدم در بین سرک بزرگی هستم تا خواستم گوشه شوم اما دیگر دیر شده بود با موتری تصادم کردم اما موتر تا متوجه من شد سرعتش را کم کرد به زمین افتادم درد بدی در قسمت پایم حس می کردم و به پهلو به زمین افتادم سرم به سرک خورد دستم را به پیشانیم بردم و با دیدن خون لرزه به تنم افتاد
ادامه فردا شب 💛

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت پنجم ــ نعمت: در دلم امیدی شگفت پرسیدم این را از کجا خریدی آیا برای من هم نشان میدهی؟ ــ ساحل : البته رفیق ــ نعمت: با ساحل روان شدم نزدیک کهنه فروشی رسیدیم بعد از جستجوی زیاد با پول چله های مادرم ترازوی خریدم.…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم

موتروان شتابزده نزدم آمد و پرسید
پسرم خوب هستی؟ زیاد افگار شدی؟ چرا بین سرک راه میروی اگر زود تر متوجه نمی شدم حالا قاتلت می شدم چرا متوجه نیستی.؟ 
ــ نعمت: به طرف آن کاکا دیدم
بخاطر درد پایم نه بخاطر درد پیشانیم نه!
فقط بخاطر بخت بدم بخاطر روزگار تلخم بغضم ترکید و بعد از وفات مادرم به اولین بار به صدای خیلی بلند گریه کردم آنقدر دلم پر بود که زور هیچ امیدی برای آرام ساختنم نمی رسید، آن مرد گفت 
ــ  عزت: بچیم زیاد افگار شدی؟ برویم پیش داکتر لطفا گریه نکن
ــ نعمت: اما نمی شد آنقدر گریه کردم که از حال رفتم 
چشمم را باز کردم در مقابلم چهره مهربان همان موتروان را دیدم برچند لحظه به صورتش خیره شدم و بیادم امد که من حادثه کرده بود م ای کاش می موردم چقدر سخت است که در طفلیت آرزوی مرگ کنی 
ــ عزت: از ساختمان به طرف خانه روان بودم و در مسیر راه با پسرک کوچکی برخورد کردم که بیچاره به زمین افتید لباس های کهنه ای برتن داشت خدارا شکر زیاد افگار نشد اما خیلی پرسوز گریه می کرد حس کردم گریه ها بخاطر زخم هایش نبود آنقدر پرسوز گریه می کرد که قلب هر آدمی با دیدنش می سوخت
دیدم از حال رفت برداشتمش به شفاخانه بردم تا زخم هایش عفونت نکند 
یک ساعت بعد بعد از پانسمان کردن زخم هایش به هوش امد پرسیدم پسر جان خوب هستی اسمت چیست و خانه تان در کجاست؟ 
ــ نعمت:  نعمت هستم و خانه ای ندارم. 
ــ عزت: چطور خانه نداری پدر و مادرت کجاست پسرم 
ــ نعمت: هردو وفات کردن و مرا به این حال تنهایم گذاشتن خانه ام جاده سرد و خاموش است 
ــ عزت: دلم برای پسرک که از چهره فهمیده می شد شش یا هفت سال سن دارد و کاشانه ای ندارد سوخت
ازش خواستم تا بامن برود اما قبول نکرد گفتم
ــ عزت:  نعمت جان هوا سرد است و سرک ها جای امن نیست برایت، بیا بامن چند روزی پیش من باش مطمئن باش هیچ ضرری از من برایت نمی رسد.
قبول کرد و با من روانه خانه شد.
ــ عزت: من دو فرزند دارم یک پسر دوازده ساله بنام آذر و یک دخترک مقبول شش ساله به اسم مهسا و در فامیل چهار نفر زندگی می کنیم من و خانمم شهناز و دو فرزندم.
پسرم صنف پنجم مکتب است و خانمم خانم خانه و دخترم دوره آمادگی برای مکتب را سپری می کند
من زمین خریداری می کنم و بالای آن ساختمان تعمیر می کنم و بعد آنرا به فروش می رسانم، زندگی آرام و خوبی داریم الحمدلله.
وقتی که نعمت را به خانه بردم شهناز همسرم گفت 
ــ شهناز:  این خیرات خور را از کجا اوردی به خانه اجازه نده ممکن دزد باشد بالای هر کسی اعتماد نکن عزت.
ــ عزت: طفل معصوم یتیم است و هیچ ضرری از آن به ما نمی رسد پیامبر ما گفته هرکسی که به یتیمی سرپنا دهد در بهشت جایش کنار من است. 
درکنج حویلی ما یک اتاق به گارد حویلی بود نعمت را نزد آن گارد که به اسم شمس بود بردم و گفتم شمس ازین به بعد نعمت باتو یکجا زندگی می کند، 
و هر روز نعمت را با خودم به ساختمان می بردم نعمت به کار هایم بامن کمک می کرد 

از آوردن نعمت به خانه ام چیزی کم یک ماهی می گذرد و در این مدت خیلی توجه ام را به خود جلب کرده پسرک سرخم و خیلی عاجز است و همچنان هوشیار قران کریم را خودم برایش آموزش می دهم و می خواهم ازین به بعد به مکتب برود چندین بار متوجه شدم خیلی دلش می خواهد به مکتب برود و هر روزی برایش صد افغانی دست مزد میددهم روزی برایش گفتم:
ــ عزت: نعمت پسرم بیا نزدم
وقتی نزدیکم شد گفتم سوار موتر شو 
ــ نعمت:  کاکا عزت کجا می رویم؟ 
ــ عزت: می خواهم به مکتب شاملت کنم
ــ  با آنکه چشمانش از خوشی برق می زد اما گفت 
ــ نعمت: کاکا عزت من پولی برای تهیه کتاب و قلم ندارم و در عین حال باید کار نیز کنم نمی خواهم بار دوش شما باشم 
ــ عزت:  بار دوش من نیستی نعمت جان تو مثل پسرم هستی حالا گپ نباشد برویم.
بعد از اجرای کار هایش آنرا به مکتب شامل کردم و خواست وسایل مورد نیازش را از پول خودش بخرد اما نگذاشتم گفتم از طرف من تحفه است برایت تشکر کرده و دستانم را بوسید، چقدر این پسر معصوم و مهربان است... 
ــ نعمت: از زمانی که کاکا عزت مرا به خانه شان اورد خیلی با آنها عادت کردم کاکا عزت خیلی آدم خوب و مهربان است و پسر شان آذر یک پسر آرام و کمی بلند پرواز است با کسی کاری ندارد و همیشه سرگرم خودش و درس هایش است و مهسا دختر که تا به حال مثل آن دختر آرام را ندیده بودم چند روزی فکر می کردم که شاید این دختر گنگه باشد چون هیچ حرفی نمی زد البته من ندیده بودم حرف زدنش را، 
دختری با موهای دراز و خرمایی و چشمان عسلی و جلد سفید موهایش همیشه تا کمر باز بود مهسا همیشه وقت یک لبخند ظریف و زیبا بر لب داشت
ادامه 👇 💛
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت ششم موتروان شتابزده نزدم آمد و پرسید پسرم خوب هستی؟ زیاد افگار شدی؟ چرا بین سرک راه میروی اگر زود تر متوجه نمی شدم حالا قاتلت می شدم چرا متوجه نیستی.؟  ــ نعمت: به طرف آن کاکا دیدم بخاطر درد پایم نه بخاطر درد…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم

روزی با کاکا عزت از ساختمان به خانه برگشتیم و آماده شدم تا به مکتب بروم چون روز اول مکتبم بود، صدای نازک و دلنشین را که ترانه می خواند به گوشم رسید از اتاق بیرون شدم به اولین بار بود که صدای مهسا را می شنیدم ترانه می خواند، آنقدر محو تماشای آن بودم و صدای دلنشینش بر دلم نشست که کاملا فراموش کردم که مکتبم ناوقت می شود صدا زدم
ــ نعمت: مهسا این ترانه را بمن هم یاد می دهی؟
سرش را به نشانه تایید بلند و پایان کرد و داخل خانه شد من هم به مکتب رفتم مکانی که آرزو داشتم همیشه می خواستم من هم روزی باسواد شوم.
خوشحال از مکتب به خانه برگشتم و با دیدن کاکا عزت خود را در آغوش شان انداختم و دستان شان را بوسیدم و گفتم تشکر کاکا جان از برکت شما امروز به مکتب می روم، کاکا عزت لبخندی زد و روانه خانه شد، چند روزی به همین منوال گذشت.
روزی از مکتب به خانه امدم دیدم خاله شهناز لباسشویی می کند نزدیک شدم و سلام دادم گفتم
ــ نعمت: خاله همرای تان کمک کنم؟ اگر کاری از دستم ساخته باشد،
ـــ شهناز: کاری ندارم فقط برو به اتاقم و روی تخت چند جوره لباس کاکا عزتت است بیاور تا بشورم.
ــ نعمت: رفتم و برای لباس ها را آوردم چون خسته بودم به خواب رفتم، نمی دانم چقدر زمان به خواب بودم که با صدای خاله شهناز از خواب پریدم تا چشم باز کردم دستی به سویم دراز شد و سیلی محکمی به رویم زد نمی دانم چه گپ بود و چرا خاله شهناز اینقدر عصبانی شده و مرا باز با سیلی زد از یخنم گرفت و بلندم کرد گفت:
ــ شهناز: ناسپاس دزد دو روز برایت روی دادیم حالا دزدی می کنی؟
ــ نعمت: من که از هیچی خبر نداشتم شروع کردم به گریه کردن و التماس کردن گفتم من چیزی را دزدی نکردیم آنقدر با سیلی به صورتم می زد که گونه هایم سرخ شد در همین حال شمس آمد و به کاکا عزت احوال داد کاکا عزت با عجله آمد و خاله شهناز را گفت چه گپ است ازین پسر بیچاره چی می خواهی؟
ــ شهناز: نگفته بودم که سر هرکسی باور نکن این پسر دزد است امروز صبح به اتاق روانش کردم تا لباس هایت را بیاورد برایم و بشورم
آورد! اما انگشترم را که شب بالای میز گذاشته بودم را برداشته حالا بگو چی کردی انگشترم را حااا؟
ــ نعمت: گفتم قسم می خورم مه انگشتری ندیده ام لطفا باور کنین و متواتر اشک می ریختم خاله شهناز از موهایم گرفت و گفت
ــ شهناز: دزد ناسپاس اشک تمساح نریز بگو کجا پنهانش کردی؟
ــ نعمت: کاکا عزت خیلی بالایم قهر بود و خاله شهناز را گفت تو برو من حل می کنم،
ــ شهناز: یا این پسر دزد را بنداز بیرون یا من ازین خانه می روم و حا آن انگشتر نیز سرش را بخورد.
ــ عزت: نعمت چرا این کار را کردی حاا؟ به پول نیاز داشتی برای من می گفتی دزدی چرا؟
ــ نعمت: کاکا عزت بخدا قسم می خورم مه انگشتری ندیدیم مادرم برایم دزدی را یاد نداده لطفاً باور کنید.
ــ عزت: بروبچیم اگر یک ساعت دیگر اینجا باشی شهناز بلایی سرت خواهد آورد،
ــ نعمت: با غم و اندوه سنگین از خانه کاکا عزت بیرون شدم، خدايا می بینی چقدر تنها هستم من از هیچی خبر ندارم چرا اینگونه مجازات شدم؟
من کاکا عزت را زیاد دوست دارم حالا کجا بروم چی کار کنم؟ ماه حوت بود و تقریبا چهارده روزی به سال نو مانده بود باز هم دراین زمستان غم هایم تنها شدم، به یاد حرف مادرم افتیدم که می گفت نعمتم هیچ وقتی ضعیف نشو هرچقدر که مشکلات داشتی با ان مقابله کن خداوند با توست همیشه تلاش کن.
اشک هایم را پاک کردم و به سراغ رنگ فروشی رفتم و با یک برس خریدم چون همان اندازه پول در کیف خود داشتم و در جاده تنهایی هایم نشستم و هرکه از کنارم می گذشت می خواستم بوت هایشان را رنگ کنم و پولی برای پیدا کردن غذا برای خودم پیدا کنم.
در اوج سختی ها دستم را به سوی بنده های خداوند دراز نکردم و گدایی نکردم اگر یک افغانی هم پیدا کردم از آبله دست خودم یافتم بالای خودم افتخار کردم.
به دستان ترکیده و سرد خودم نگاهی انداختم و بعد مشغول رنگ کردن بوت ها شدم


ــ نعمت: چهار روزی از بیرون شدن از خانه کاکا عزت می گذشت دلم خیلی برایشان تنگ شده بود.
اما از بخت بدم بی گناه مجازات شدم در افکار خود غرق بودم که متوجه شدم سایه شخصی بالای سرم است سرم را بلند کردم دیدم دختری به من خیره شده بود و بیشتر به دستانم می نگریست که از شدت سرما سرخ شده بود،
نمی دانم چقدر زمان به سویم می دید، تقریبا بیست سال یا بالاترسن داشت نمی دانم،
به دستش چند کتابی بود، پرسیدم بوت هایتان را رنگ کنم؟
لبخندی تلخی به سویم زد و گفت نخیر،ولی پرسید مگر تو چند سال سن داری که در این هوای سرد اینجا کار می کنی؟
ادامه فردا شب 💛
Forwarded from بزم غزل....🤗❤️ (🌹𝓜𝓪𝓮𝓭𝓮 𝓼𝓪𝓭𝓪𝓽〇🌙)
#چالش _تصویر_داریم _امشب


به نام خداوند وجد و سرور
پدید آور عشق و احساس و شور



خوشحال میشویم که خلق شعر و دلنوشته ها و بداهه های زیبای شما را در رابطه بااین تصویر ببینیم و بخوانیم.
با برداشت آزاد خود از این تصویر خالق شعر و دلنوشته های زیبا باشید.
پلک بگشا نازنینم! صبح ِ زیبایت بخیر
دلربا و بهترینم! صبح ِ زیبایت بخیر

خاب ِ نوشینت گوارا نوش ِ مژگان ِ خمار
خمره ی ِ چله نشینم! صبح ِ زیبایت بخیر

ناز بالش از پر ِ قو هم برای ِ تو کم است
گُلپر ِ ابریشمینم! صبح ِ زیبایت بخیر

تن بلور ِ مو طلایی! آفتابی کن مرا
روشنی بخش ِ زمینم! صبح ِ زیبایت بخیر

گونه های ِ نقره ات یاقوت ِ گُل انداخته
قرص ِ ماه ِ شرمگینم! صبح ِ زیبایت بخیر

هر سپیده با تو آغاز ِ بهاری دیگر است
خنده کن تا گُل بچینم، صبح ِ زیبایت بخیر

با چنین عطر ِ تنی از رشک میسوزد بخور
خوشتراش ِ مرمرینم! صبح ِ زیبایت بخیر

چشم زیتون ِ لب انجیری! بده صبحانه ام
مریم ِ معبدنشینم! صبح ِ زیبایت بخیر

مهربانی هدیه کن با شُرشُر ِ رود ِ دو دست
سیب ِ فردوس ِ برینم! صبح ِ زیبایت بخیر

عشقی و عینت عسل، شینت شکر، قاف ِ تو قند
شور ِ شیرین آفرینم! صبح ِ زیبایت بخیر

تاب آوردم شب ِ دلتنگی ام را تا سحر
تا تو را از نو ببینم، صبح ِ زیبایت بخیر

محشر است این شعر و می پرسد خدا او یا بهشت؟
من تو را برمی گزینم، صبح ِ زیبایت بخیر

#‏شهراد_ميدرى
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هفتم روزی با کاکا عزت از ساختمان به خانه برگشتیم و آماده شدم تا به مکتب بروم چون روز اول مکتبم بود، صدای نازک و دلنشین را که ترانه می خواند به گوشم رسید از اتاق بیرون شدم به اولین بار بود که صدای مهسا را می شنیدم…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هشتم

ــ نعمت: هفت سالم است،
متوجه شدم دست به دستکولش برد و پولی کشید به سویم گرفت و گفت بگیر و برخیز به خانه ات برو هوا سرد است مریض می شوی.
ــ نعمت: من در خانه ام هستم این جاده خانه من است و حا ببخشید من خیرات نمی گیرم،
آن دختر گفت خیرات نیست این بخاطر است که درین هوای سرد با این شوق کار می کنی، بگیر و برایت غذایی بخر و خانه نزد والدینت برو!
با شنیدن اسم والدین چشمانم شروع به باریدن کرد چقدر این کلمه آرام بخش و در عین حال ناراحت کننده بود برایم.
ــ نعمت: گفتم من یتیم هستم فامیلی ندارم.
آن دختر آمد کنارم نشست دیدم در دستش کتاب های بزرگی بود چون سواد نداشتم هنوز چند روزی نمیشد به مکتب می رفتم ندانستم کتاب چیست اما از تصاویر روی کتاب دانستم کتاب طبی است و حتما این دختر داکتر است
ــ نعمت: پرسیدم شما داکتر هستید؟
گفت قرار است داکتر شوم و پرسید خودت به مکتب نمی روی؟
ــ نعمت: با شنیدن نام مکتب آهی کشیدم و همه ماجرا را از وفات مادرم الی حادثه با موتر کاکا عزت و تهمت دزدی برایش تعریف کردم، متوجه شدم داکتر به سویم با ناراحتی دیده و چشمان پر اشک به دستان ترک برداشته ام نگاه کرده و برایم گفت تو چطور توانستی این قدر مشکلات را به این سن خورد به تنهایی بگذرانی و هنوز مردانه وار کار می کنی و دستت را به سوی کسی دراز نمی کنی؟
این شجاعت تو ستودنیست، می دانم و یقین دارم تو آینده درخشان داری چون خداوند باتوست، و پرسید وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره شوی؟
ــ نعمت: آرزوی مادرم بود که داکتر شوم می خواستم داکتر شوم اما دیگر نمی توانم به مکتب بروم گمانم آرزویم آرزو باقی می ماند، اما آن دختر گفت..
«از رحمت خدا نا امید نباش پشت هر شب تاریک صبح روشن است، خداوند با مظلومان است هیچ زحمتی و هیچ اشکی بی پاسخ نمی ماند فقط توکل برخدا کن تو موفق می شوی»
و پولی که در دستش بود را دوباره به سویم دراز کرد گفت بگیر این تحفه کوچک از طرف خواهر بزرگت برایت داکتر نعمت عزیز.
تو هم مسلکم خواهی شد به امید خدا، به شجاعت تو باور دارم فقط از درگاه خداوند نا امید نباش، به سویش با لبخند نگاهی کردم و پول را گرفتم تشکری کردم
آن دختر از جا بلند شد و می خواست برود از پشتش صدا زدم داکتر صاحب اسم شما چیست؟ با همان لبخندش بسویم نگاهی کرد و گفت صبا هستم...
برایش گفتم تشکر خواهر بخاطر حرف های تان بخاطر همه چیز.

ــ نعمت: فردای آن روز مشغول کار بودم که متوجه موتر کاکا عزت شدم نزدم آمد برایشان سلام دادم و گفتم بوت های تان را رنگ بزنم؟ اما کاکا عزت فقط بسویم می دید و بلاخره سکوت را شکست و مرا به آغوش کشید متوجه شدم اشک می ریزد اشک های کاکا عزت را از گونه هایش پاک کردم و همچنان کاکا عزت اشک های من را با دستان ملایمش پاک می کرد و برایم گفت.
ــ عزت: مارا ببخش جان کاکا ندانسته تورا سرزنش کردیم قضاوت بیجا کردیم با آنکه می دانستم تو پسر پاک و معصومی هستی تو دزد نیستی
من و خاله شهنازت را ببخش و برگرد به خانه خودت.
ــ نعمت: کاکا جان می دانم بجای شما هرکی می بود همان فکر را می کرد شما بالای من خیلی احسان کردید هرکاری برایتان انجام دهم بازم کم است
اما نمی توانم برگردم شاید خاله شهناز هنوز هم نخواهند مرا ببینند.
ــ کاکا عزت: نخیر جان کاکا ما همه دانستیم که تو دزد نیستی و انگشتر هم پیدا شد از خانه.
یک سوءتفاهم بود از روزی که تورا از خانه بیرون کردیم و انگشتر پیدا شد همه پشیمان هستیم و تا امروزتورا می پالیدم بلاخره پیدایت کردم
برویم جان کاکا چند روزی می شود که به مکتب هم نرفتی شروع سال تعلیمی است غیر حاضر می شوی.
ــ نعمت: دست های کاکا عزت را بوسیدم و همرای شان به طرف خانه حرکت کردم...
همیشه در خانه و در بیرون از خانه با کاکا عزت کمک می کردم گاهی اوقات با مهسا و آذر بازی می کردم خیلی با مهسا عادت کرده بودم گاه گاهی یکجا درس می خواندیم من صنف اول بودم و مهسا در یکی از مکاتب خصوصی دوره آمادگی را سپری می کرد،
گاهی اگر کاکا عزت به خانه نمی بود مهسا را تا به مکتبش می رساندم یک سال بزرگتر از مهسا بودم
ادامه 👇 💛
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم ــ نعمت: هفت سالم است، متوجه شدم دست به دستکولش برد و پولی کشید به سویم گرفت و گفت بگیر و برخیز به خانه ات برو هوا سرد است مریض می شوی. ــ نعمت: من در خانه ام هستم این جاده خانه من است و حا ببخشید من خیرات…
🪶رمان جاده تنهایی
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت نهم

ــ نعمت: روز ها پی هم در گذر بود و همان قسم سال ها، چند سالی گذشت و من صنف نهم مکتب شدم دیگر کودک خورد سال نبودم.
به دوره نوجوانی رسیدم،
به کاکا عزت مثل بازو شدم همه کار شان را با شوق انجام می دادم، آنقدر دوست شان داشتم که حد و اندازه نداشت.
زندگی خوشی کنار هم داشتیم، و با لالا شمس همچنان خیلی عادت کرده بودم شب ها قصه می گفتیم و می خندیدیم تلویزیون تماشا می کردیم و چون لالا شمس سواد نداشت برایش درس هایم را یاد می دادم وهمچنان قران کریم را چندین بار پیش کاکا عزت ختم کردم و به شمس نیز یاد می دادم
اما راست گفتند عمر خوشی کوتاه است.
چند روزی متوجه بودم کاکا عزت خیلی مصروف و سرگردان هستند پرسیدم کاکا جان مشکلی دارید اما جوابی دریافت نکردم!
بلاخره چند روز بعد من و شمس را نزد خود خواستند و گفتند:
ــ عزت: گوش کنید پسرانم چند گفتنی برای تان دارم،
چند مدت می شود پشت کار های سفر می گردم و امروز خبر آمد که کار هایم موفقانه انجام شده!
ــ نعمت: اصلا ندانستم کاکا عزت از کدام کار حرف می زد و ادامه داد،
ــ عزت: من تا دو هفته دیگر با فامیلم به ترکیه می رویم به زندگی کردن.
اینجا وظیفه من تمام شده و برای تحصیل اولاد هایم مجبور هستیم برویم و این حویلی را نیز به کرایه دادیم.
شمس پسرم اگر حقی بالایت دارم حلال باشد و دوچند مزدت را برایت تهیه کردم بگیر و به نزد خانم و اولاد هایت برو و یک وظیفه جدید برایت پیدا کن و حقت را نیز حلال کن،
ــ شمس خیلی ناراحت شد و حق خود را حلال کرده و بامن و کاکا عزت خدا حافظی کرد و رفت،
کاکا عزت برایم گفت جان کاکا تا امروز من تورا مثل اولاد خود دوست داشتم و تو بیشتر از اولاد خودم برایم کمک کردی و مهربان بودی تو نیز حقت را ببخش هر چند خیلی تلاش کردم تورا هم باخود ببرم اما اینکه جزء فامیل ما نبودی هرچه تلاش کردم نتوانستم کار های رفتنت را آماده کنم، اما فکر نکن که فراموشت کرده ام نزد کاکا عبدالله می باشی ازین به بعد درس هایت را هیچ وقتی ترک نکن و آرزوی مادر خدا بیامرزت را پوره کن.
برایت مقدار پولی گذاشتیم و کاکا عبدالله برایت دوکان را بخاطر بودوباش و کار تهیه کرده برو پسرم.
ــ نعمت: از گپ های کاکا عزت دلم به درد آمد اصلا دیگر تحمل دوری عزیزانم را نداشتم، خیلی اشک ریختم درین مدت با آنها خیلی عادت کرده بودم اما بازم تنها شدم و بیاد روزای افتیدم که در خیابان سرد و تنها زندگی می کردم.
سخت ترین حالات را پشت سر گذشتاندم دو هفته از آن روز نیز گذشت، و به روز رفتن کاکا عزت نزدیک شدیم قرار شد فردا ساعت هشت پرواز داشته باشند
ــ امشب خیلی دلم گرفته!
به روی جای نماز نشستم و سر به سجده نهادم و تا توان داشتم گریه کردم، آن قلب کوچکم از همان کودکیم با دور شدن عزیزانم به درد می آمد پدرم و مادرم، حالا دوری کاکا عزت مهسا آذر و خاله شهناز برایم دشوار بود، اما برای تمام آنها آرزوی سلامتی و خوشی کردم و همرای شان خداحافظی کردم
قبل از رفتن شان مهسا صدایم کرد، نزدش رفتم و گفتم بفرما مهسا جان، مهسا با آنکه بغض گلویش را می فشرد گفت:
ــ مهسا: حقت را حلال کن تو برای ما زیاد زحمت کشیدی و همیشه من را کمک کردی بیشتر از آذر بامن مهربان بودی اگر روزی همرایت جنگ کردیم یا باعث خفه گی ات شدیم ببخش، همیشه بیادم خواهد ماندی نعمت...
ــ نعمت: با حرف های مهسا بغضم ترکید و چشمانم نمناک شد آنها رفتند اما من اصلا نتوانستم تاب بیاورم هفته ای مریض شدم خیلی دلتنگ شان بودم، اما باخود گفتم خوشی آنها بیشتر از همه چیز برایم مهم است.
کاکا عبدالله خبازی داشت و خیلی مشتری های زیادی داشت، نصف روز در مکتب می بودم و بعد از مکتب به نانوایی کاکا عبدالله می رفتم و تا شام همرای شان کمک می کردم دوکان نسبتا بزرگی بود در عقب آن اتاق برای من اختصاص داشت و شب ها سرپناهم بود،
به دروسم خیلی تلاش می کردم بلاخره صنف دهم ویازدهمم نیز سپری شد با پولی که درین چند سال پس انداز کرده بودم شامل آمادگی کانکور شدم و همزمان با صنف دوازدهم آمادگی کانکور را نیز به پیش می بردم شب و روز تلاش می کردم درس می خواندم و هم کار می کردم تا زندگیم را به پیش ببرم زمانی که خود را تنها حس می کردم به درگاه خداوند بی همتا رجوع می کردم و راز و نیاز با خداوند سبحان قلب و روحم را آرام می کرد
ادامه فردا شب 💛
2024/09/29 10:31:09
Back to Top
HTML Embed Code: