Telegram Web Link
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست ویکم ــ عفت: با حرف های علی نمی توانستم سرم را بلند کنم، با انکه تعریف هایش حس خوبی در دلم ایجاد می کرد، به مشکل فرستادمش نزد خان بابا و خودم به آشپزخانه برگشتم، ظرف هارا شستم، مصروف پاک کاری آشپزخانه بودم…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست ودوم

ــ پاک کاری آشپزخانه را تمام کردم و بیرون از خانه شدم جارو را برداشتم آن حیات بزرگ را جارو کردم، تازه پاییز از راه رسیده بود، و زمین با برگ درختان پوشیده شده بود، همه برگ هارا جارو کردم به ساعت نگاه کردم یازده بجه بود، از بس حیات و باغچه قصر بزرگ بود آنقدر مشغول جارو کردن شدم که کاملا فراموش کردم باید غذا آماده کنم، به آشپزخانه رفتم و شروع کردم به پختن غذا، بعد از دو ساعت تمام شد، خاله نظیفه و زرلشت هم رسیدند، همه به آرامش کامل غذا خوردند و بعد از خوردن غذا ظروف را جمع کردم به آشپزخانه رفتم همه را شستم، به اتاقم رفتم نمازم را ادا کرده و بعد به روی تخت خود دراز کشیدم، یکم خسته بودم به ساعت نگاه کردم 2:30بعد از ظهر بود هنوز پنج دقیقه ای نگذشته بود که دروازه اتاقم به شدت باز شد، مادر شوهرم بود برایم گفت
ــ نظیفه: اوهوو ملکه خانم چای میل دارید برای تان بیاورم؟ آهای تازه عروس اینجا خانه پدرت است که اینگونه راحت نشستی؟
این قصر را کی پاک می کند، من بکنم؟ حله زود باش همه شیشه های قصر را دانه دانه تمیز کن دو هفته ای می شود که کسی تمیز نکرده، من عروس نیاوردم که بخوابد
می بینی که هیچ خدمه ای هم نیست، یسنا که بهانه اش با خودش است، زرلشت بیچاره که سه طفل دارد باید از آنها نگهداری کند، زحل دخترم که عروسی کرده نمی شود کار خانه را او انجام دهد حالا کی ماند؟ دختر عجله کن کاری که گفتم را انجام بده.
ــ عفت: بعد از رفتن مادر شوهرم بلند شدم همه اتاق هارا گشتم و شیشه هارا تمیز کردم، هر اتاق سه کلکین داشت و اتاق ها هم بی حساب، به منزل بالا رفتم در حال تمیز کردن شیشه ها بودم هوا رو به تاریک شدن بود متوجه شدم خان بابا و علی جان هم رسیدند، کارم را تمام کردم با آنکه بی حد خسته بودم، هنوز به منزل پایان نرسیده بودم که خاله نظیفه لیست غذای شب را برایم داد، به سوی آشپزخانه حرکت کردم، مصروف آماده ساختن غذای شب شدم چند دقیقه ای گذشته بود که کسی سرش را برسر شانه ام گذاشت، به عقب نگاه کردم علی بود
ــ عفت. سلام خوش آمدین خسته نباشین
ــ علی: علیکم سلام خانمم زنده باشی، اوهو می بینم شاخ نباتم غذا می پزد. چقدر دلتنگت دیدارت و لبخندت شدم درین کُل روز.
ــ عفت: آی علی جان کسی می شنود بد است، شما بروید خسته هستید غذا آماده شد می آورم.
ــ علی: بگذار بشنوند!بگذار همه جهان بشنوند که علی دیوانه وار عاشق همسر خود است، من که غریبه نیستم شوهرت هستم و ها من بخاطر غذا نه بخاطر دیدن ملکه خود آمدم، امشب یکجا غذا آماده می کنیم درست؟
ــ عفت: علی جان شما خسته هستید و آشپزی کار خانم هاست
ــ علی: اگر من خسته هستم پس تو هم خسته هستی، کار خانه زن و مرد ندارد، چه حرفی دارد که با خانمم کمک کنم؟
ــ عفت: با حرف های قشنگ علی جان اشک خوشی در چشمانم جمع شد به مشکل مانع ریختن آن شدم خدا را زیر لب شکر کردم که اینقدر همسر خوب نصیبم کرده، ای کاش همه مردان درک و فهم علی جان را می داشتند،
به کمک علی جان غذا را آماده کردیم، بعد از خوردن غذا همه بلند شدند به اتاق های شان رفتند، علی جان نیز رفت من سفره را جمع کرده به آشپزخانه رفتم، همه آنها را شستم و به اتاقم رفتم، نگاه کردم علی جان خواب بود، نمازم را ادا کردم و به روی تخت نشستم کمرم از فرط خستگی درد می کرد، به علی نگاه کردم خواب بود، به صورتش نگاهی انداختم، مژگانش خیلی بلند بود، صورت زیبا و جلد سفید ابرو های مشکی و ریش سیاه مردانه اش به زیبایی اش افزوده بود، پیش خود گفتم چه مژه های بلندی..
ــ علی: صدای باز شدن دروازه اتاق به گوشم رسید فهمیدم عفت است، خودم را به خواب زدم، بعد از ادای نماز آمد کنارم نشست، زیر چشمی نگاهش کردم به سوی من خیره شده بود، سنگینی نگاهش را که به صورتم خیره شده بود درک کردم بعد از چند دقیقه به آهسته گی گفت چه مژه های بلندی!
صدا زدم خریدار هستی؟؟ با صدایم از ترس به عقب رفت
ــ عفت: علی بیدار بود و برایم گفت خریدار هستی؟ از ترس به عقب رفتم بیشتر از ترس از حرف خود شرمیدم، گفتم شما بیدار بودید؟
ــ علی: البته که بیدارم چطور می توانم قبل از شب بخیر گفتن برای ملکه ام بخوابم؟
خوب عفت خانم نگفتید که چند خریدارید این مژگان بلند را؟ هاهاها
ــ عفت از شرم سرخ گشته بود و صورتش را با دستانش پوشاند و می خندید. برایش گفتم،
عفت می دانی؟؟
ــ عفت: چه را؟؟
ــ علی: این که چگونه دوستت دارم؟
بگزار بشمارم..
من تورا به اندازه یی که نمی شوداندازه کرد دوست دارم
با احساسات نامرئی،
به اندازه پایان هستی.
من تورا مثل هر روز صبح دل انگیز دوست دارم، مثل نیاز انسان به خورشید.....
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
Forwarded from بزم غزل....🤗❤️ (🇵🇸 Faizi 🇵🇸)
ا🌿🌹🌱

یارب چه کنم ؟ از غم هجران جگرم سوخت ...
پامال حوادث شدم وُ خشک وترم سوخت ،

چون برگِ خزان دیده شدم ، از غم هجران ،
پروانه صفت سوختم وُ بال و پرم سوخت ،

دیوانه دلم لحظه ای ارام ندارد ،
در حلقه ی دلسوختگان برگ و برم سوخت ،

پیوسته در این بادیه خاموش نشستم ،
افزون ز دلم ، بیشترم ، بیشترم سوخت ،

از عشق چه گویم ؟ چه نویسم ؟ چه نگارم ؟
پیش که بَرَم نامه ؟ که جان دگرم سوخت ،

دیگر ز چه آزرده کنم ماهترم را ،
فریاد که در گوشه ی غربت ثمرم سوخت ،

خرسند به هیچم دگر از دوری جانان ،
کانِ شکرم ، شهد لبم ، نیشکرم سوخت ،

ولله که این عشق همان عشق قدیم است ،
دور از تو چه گویم ؟ که جهان در نظرم سوخت ،

ای کاش شبی از دل #راحم خبرت بود ،
باتو چه بگویم ؟ به خدا ، بال و پرم سوخت ،

ای ماهترینم نفسی همدم ما باش ،
انصاف بده ، از غم هجران جگرم سوخت ،


#راحم_تبریزی


@Bazm_e_Ghazal لینک کانال
@Chat_Bazm_e_Ghazal چت کانال
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست ودوم ــ پاک کاری آشپزخانه را تمام کردم و بیرون از خانه شدم جارو را برداشتم آن حیات بزرگ را جارو کردم، تازه پاییز از راه رسیده بود، و زمین با برگ درختان پوشیده شده بود، همه برگ هارا جارو کردم به ساعت نگاه…
👇ادامه رمان_در_حسرت_عدالت قسمت ۲۳



🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و سوم

تورا آزادانه دوست دارم، مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق وحقیقت
تورا خالصانه دوست دارم مثل احساس پاک بعد از عبادت و دعا
تورا با ایمان کودکی ام دوست دارم،
تورا با معصومیت از بین رفته ام دوست دارم
با اشک ها، لبخند ها و تمامی هستی ام دوستت دارم
و اگر خدا بخواهد بعد از مرگم هم تورا بیش از اینها دوست خواهم داشت...
ــ عفت: هیسسسس اسم مرگ را به زبان نیاورید لطفا، و به سوی علی لبخندی زدم و گفتم
ــ عفت: هممم من همچنان
ــ علی: تو همچنان چی؟
ــ عفت: خوب من هم...
ــ علی: توچی؟
ــ عفت: من هم خیلی دوستتان دارم.
ــ علی: نشنیدم چی گفتی.؟
ــ عفت: آی علی جان گفتم دگه
ــ علی: مه نشنیدم یکبار دیگر بگو لطفا
ــ عفت: من هم دوستت دارم
ــ علی: مه قربان او زبانی که می گوید دوستت دارم عفت مه ملکه مه، شاخ نباتم، شکر که دارمت......
ــ عفت: صبح وقت از خواب با سرو صدای که از دهلیز می آمد بیدار شدم، هنوز به نماز صبح وقت بود، با عجله از اتاق بیرون شدم، علی نیز بیدار شد، به دهلیز رفتم یسنا از حال رفته بود و آنرا به کلنیک می بردند، از مرسل پرسیدم چه شده؟
شانه ای بالا انداخت و گفت نمی دانم به احتمال زیاد طفلش بدنیا می آید گفتم. هنوز زود نبود؟
گفت بله، اما نمی دانم به یکباره گی حالش بد شد و از حال رفت
ــ عفت: دلم به یسنا می سوخت، با آن سن کم خود باید چقدر درد را تحمل کند، یا خدا خودت نگهدارش باش همه به کلنیک رفتند من ماندم و زرلشت،
زرلشت به سویم آمد و گفت
ــ زرلشت: امروز همه کار هارا انجام بده قبل از آمدن همه فهمیدی که چی میگم؟ بخاطر تو خواهرم تمنا چند ماهی می شود به خانه ام نمی آید خشک قدم.
ــ عفت: در دلم گفتم مگر بجز من کسی دیگر انجام می دهد که چنین تاکید می کنید، خوب چرا بخاطر من نیاید، چیزی نگفتم فقط به روی چشم گفتم و همه کار هایم را انجام دادم.
به ساعت نگاه کردم 03:00عصر بود همه از کلنیک با یسنا و طفلی که در دست ولی خان بود برگشتند، یسنا را به اتاقش بردم و خان بابا در گوش طفل آزان داد، دخترک زیبایی بود خان بابا اسمش را عایشه گذاشت.
همه به نوبت طفل را در آغوش گرفته شاد بودند، نگاه کردم علی طفل را به آغوشش گرفت خیلی خوشحال بود، همه به یکی دیگر مبارک می گفتند و شیرینی می خوردند، علی خیلی ذوق زده به سویم نگاه کرد و عایشه را به آغوشم گذاشت، آهسته کنار گوشم گفت،
چقدر طفل به آغوش تو می زیبد... و چشمکی زد
حدس می زدم چقدر گونه هایم از شرم سرخ شده باشد

ــ یک ماه از تولد عایشه می گذرد، یسنا با آنکه ولادت سختی را گذشتانده بود اما خدارا شکر درین یک ماه حالش خوب شده، اما من درین یک ماه با مادر شوهرم خیلی روز های سختی گذراندم مادر شوهرم دست از سرم بر نداشت، در نبود علی هر آن قسم کاری که باعث اذیت کردن من می شد دریغ نمی کرد، اما من گذشت می کردم و حرف روی حرف شان نمی گذاشتم شاید من را روزی بشناسند و دوستم بدارند، و هیچ یک حرف های شان را به علی نمی گفتم نمی خواستم ناراحت شود، به اتاقم بودم که علی جان آمد و گفت
ــ علی: عفت عزیزم بیا بنشین می خواهم همرایت حرف بزنم.
ــ عفت: کنارش نشستم و گفتم چه شده؟ خیر باشد..
ــ علی: خیر است عفت جان نگران نشو، از حرف هایم ناراحت نشو، من هم مجبورم، من برای سه ماه باید به هندوستان بروم، از شهر خبر آوردند، ریسم به من نیاز دارد من را به هندوستان خواسته کار مهمی است وگرنه قبول نمی کردم.
ــ عفت یعنی سه ماه ازین خانه و روستا دور می باشید؟ من هم برای شما نیاز دارم علی، من بدون شما چی کنم؟ چطور تحمل کنم من را هم با خود ببرید علی جان.
ــ علی: کاش می شد تورا باز خودم ببرم عفت برای من هم دوری سخت است، گپ سه ماه است دوباره بر می گردم عزیزم، چرا ایقدر ترسیدی، کسی که در نبود من با تو کاری ندارد نه؟
ــ عفت: اشک هایم بی اختیار جاری بود، اگر علی جان درین خانه نباشد من چگونه زندگی کنم، روزانه در نبود علی چه بلا های برسرم می آورد مادر شوهرم، حالا درین سه ماه چه خواهد کرد؟ برای علی نگفتم که رویه مادرش با من چگونه است، نخواستم ناراحت بشود، گفتم نه کسی بامن کاری ندارد نگران نباشید، لباس هایش را آماده کردم و قرار شد فردا صبح وقت حرکت کند، همه خبر شدند که علی به مسافرت می رود، و شب همه باعلی خداحافظی کردند، و مادر شوهرم سر و صورت علی را بوسه باران کرد که می گفت پسرم خوش باشی به خیر سلامت برگردی، و به سوی من نگاه کرد و نیشخندی زد و گفت، سه ماه زمان زیادی است متوجه خودت باش، با حرف مادر شوهرم دانستم که چی فکر های در سر دارد، صبح وقت علی را با چشمان پر از اشک بدرقه کردم، علی رفت و من ماندم و این قصر بزرگ...
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇ادامه رمان_در_حسرت_عدالت قسمت ۲۳ 🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست و سوم تورا آزادانه دوست دارم، مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق وحقیقت تورا خالصانه دوست دارم مثل احساس پاک بعد از عبادت و دعا تورا با ایمان کودکی ام دوست دارم، تورا…
🍁ادامه 👇رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست چهارم

به آشپزخانه مصروف آماده ساختن صبحانه بودم که مادر شوهرم آمد و گفت..
ــ نظیفه: خوب دختر چوپان، توانستی خودت را به چشم پسرم بزنی و با ناز و ادا هایت دلش را ببری، توانستی به مقصدت برسی وعروس خان بشوی، اما بدان من هنوز زنده هستم، روزی را برسرت بیاورم که خودت به خوشی به آن زندگی فرسوده قبلی ات باز گردی، من می خواستم تمنا عروسم بشود، اما تو نگذاشتی، حالا علی هم نیست این را خوب به گوش هایت جا بده، به زودی تمنا را منحیث عروس به این خانه می آورم و تورا لگد زده از خانه بیرون می سازم و از علی جدا می سازمت، کاری کنم که برای همیشه از چشم علی بندازمت، می دانی که کاری که من بگویم را انجام می دهم؛
ــ عفت: با حرف های مادر شوهرم دست و پایم سست شد، چرا اینقدر از من متنفر اند؟ با چشمان پر اشک به سویش نگاه کردم و جرات نمی کردم بپرسم چی بدی ازم دیده اند که اینقدر ازم متنفر اند.
ــ نظیفه: خودت را معصوم جلوه نده من علی نیستم، برو خمیر کن و درتنور نان بپز، بعدش هم حیات را دوباره جارو کن.
ــ عفت: به روی چشم مادر جان.
رفتم خمیر کردم، و حیات را جارو کردم، همه اتاق های قصر را دانه دانه تمیز کردم، رفتم از چوب خانه هیزم آوردم و تنور را گرم کردم نان پختم.....
چند روزی به همین منوال گذشت، همه روزه با آنکه همه کار هارا به تنهایی انجام می دادم باز هم مادر شوهرم از صلاح زبانی خود دریغ نمی کرد و هر دقیقه حرف های جان سوزی تحویلم می داد، و هیچ کسی را نمی گذاشت همرایم در کاری کمک کند همه لباس ها از تک تک اعضای فامیل را برایم داد تا بشورم، همه خدمه های قصر را رخصت کرده بود، خیلی دلم برای پدرم و مادر بزرگم تنگ شده بود، دیروز طویله را پاک می کردم چشمم به گوسفندان خورد، پشت گوسفندان بیشتر از همه پشت سفید برفیم دلم تنگ شده بود
خواستم بروم از خان بابا اجازه بگیرم تا برای چند روزی به خانه پدرم بروم، بعد از عروسی ام حتی یکبار هم نرفته بودم، رسم روستای ما چنین بود، که تا دختر ابتدا به خانه پدرش نرود، فامیلش به دیدنش نمی آیند، به همین دلیل بود که مادر بزرگم و پدرم هیچ تا به حال به دیدنم نیامده اند
ــ بعد از خوردن صبحانه خان بابا بلند شد تا برود گفتم ببخشید خان بابا می خواستم چند روزی به خانه پدرم بروم آیا اجازه می دهید،؟ دلم برای شان خیلی تنگ شده.
قبل از اینکه خان بابا چیزی بگوید مادر شوهرم پیش دستی کرد و گفت.
ــ نظیفه: اوهو خیریت باشه، یک ماه نمی شود عروسی کردی، پس بد کردی شوهر کردی که حالا دلت برای خانواده ات تنگ می شود، من تورا بخاطر چکر زدن و خوردن به این خانه آورده ام؟این همه کار خانه را برای من می گذاری. دلش تنگ شده
شوهر نمی کردی...
ــ عفت: مادر جان فقط برای یک روز بروم، شما که هر هفته به خانه مادر کلان جان «مادر بزرگ علی»می روید، می گویید دلتنگ شان هستید، من هم انسان هستم دلم برای پدرم تنگ شده!
با این حرفم سیلی محکمی به رویم خورد که سرم به دیوار خورد دست به سرم بردم دستم مرطوب شد نگاه کردم با خون پیشانی ام دستم رنگ گرفت.
ــ نظیفه: این هم حقت دختر نادان، حالا اینقدر شدی همرای من زبان درازی می کنی؟ دست بلند کرد تا سیلی دیگری به رویم بزند که خان بابا مانع شد. سرم گیج می رفت
ــ رجب خان: بس کنید، چه جنجال به راه انداختید، مگر شما طفل هستید؟ نظیفه خوب گوش کن چی می گویم دیگر تا من درین خانه حضور دارم حق نداری پیش از من به کاری حرفی بزنی یا تصمیمی بگیری، و تو تازه عروس به اتاقت برو و صورتت را بشور، همه بروید به کار تان برسید.
ــ عفت: خان بابا رفت و من نگاهی انداختم به آنهای که تماشا می کردند، زرلشت با خنده به سویم می دید، در چشمان یسنا اشک بود و مرسل نیز با نگرانی به سویم می دید، باز آنکه تعادل نداشتم به اتاقم رفتم، به آیینه نگاه کردم پیشانی ام زخم شده بود، اما آن زخم در مقابل زخم قلبم هیچی نبود. نمی دانم جزای کدام گناهم را می بینم، این زن چرا اینطور است؟ عقده ای چی را بر سر من خالی می کند؟
مگر من به زور به این خانه آمده ام؟ آه علی کجاستی، اشک هایم توقف نداشت دروازه باز شد مرسل و زحل به اتاقم آمدند، مرسل گفت
ــ مرسل: خوب هستی ینگه جان، بخاطر رفتار مادرم من ازت معذرت می خواهم، درین اواخر مادرم خیلی تغییر کرده، بگذار سرت را پانسمان کنم.
ــ زحل: عفت جان خوب می دانی که مادرم تورا خوش ندارد، لطفا دیگر برسر حرفش حرف نزن به خوبی ات می گویم، بازم شفا باشه من می روم..
ــ مرسل: حرف های زحل را جدی نگیر، عفت جان علی لالایم تورا نزد من امانت گذاشته، من را ببخش که نمی توانم برایت کاری کنم، مادرم تحدیدم کرده نه تنها من را همه را که اگر برای تو کمکی کنیم مارا نمی بخشد، چی کار کنم هرچی نباشد مادر است.
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه امشب ❤️



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁ادامه 👇رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست چهارم به آشپزخانه مصروف آماده ساختن صبحانه بودم که مادر شوهرم آمد و گفت.. ــ نظیفه: خوب دختر چوپان، توانستی خودت را به چشم پسرم بزنی و با ناز و ادا هایت دلش را ببری، توانستی به مقصدت برسی وعروس خان…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و پنجم

ــ می دانی عفت من تا به حال دختر صبور و مهربان مثل تورا هیچ ندیده بودم.
ــ عفت: مرسل گناهم چیست؟ چرا مادرت اینقدر ازم متنفر است؟ مگر من چی گفتم که من را با سیلی زد؟ حرفی نیست گذشت..
ــ مرسل: دلم واقعا به عفت می سوخت اما حرفی برای گفتن نداشتم، بی صدا از اتاقش خارج شدم.
ــ عفت: یک ماهی از رفتن علی گذشته بود، صبح وقت پنجره اتاقم را باز کردم، به درختان که در باغچه قصر قرار داشت نگاه کردم، همه برگ هایش رنگ عوض کرده بودند، و خیلی ها از آغوش درخت جدا شده به زمین افتاده بودند، پاییز فصل زیباییست اما برای بعضی ها.
بلند شدم قبل از آنکه مادر شوهرم بهانه ای پیدا کرده من را تحقیر کند بهتر است خودم بروم، جارو را برداشتم شروع کردم به جارو کردن برگ های روی زمین، بعد از تمام شدن رفتم آرد آوردم و خمیر کردم، تنور را گرم کرده نان پختم
همه روزه کارم بود جارو کردن آن حیات بزرگ یکبار صبح و یکبار عصر، خمیر کردن و نان پختن، تمیز کردن همه اتاق های قصر، یک روز در میان لباس شویی، گویا بجز من کسی دیگری در این خانه زندگی نمی کرد، آماده ساختن سه وقت غذا، شستن آن همه ظرف، بدون کدام حرفی همه کار هارا انجام می دادم، امروز یکم غذای چاشت ناوقت تر آماده شد هیچ حرف بدی نماند که مادر شوهرم نثارم نکرده باشد، هیچ کسی حق نداشت روی حرف آن حرفی بیاورد، اما وقتی خان بابا خانه می بود نمی توانست بالایم ظلم کند، کار کردن که عیبی ندارد اما این همه فشار عادلانه نیست. بلند شدم تا ظرف هارا ببرم و بشورم
در مسیر راه آشپزخانه بودم که سرم گیج رفت و سینی گیلاس ها از دستانم به زمین افتید، من خودم نیز چشمانم سیاهی کرد و افتیدم، همه دورم جمع شدند و با نگرانی نگاهم می کردند، که مادر شوهرم رسید و گفت
ــ نظیفه: آه دختر خشک قدم، خودت که دو روپیه ای ارزش نداری اما این همه ظرف قیمتی را شکستاندی!
ــ مرسل: بس کنید مادر نمی بینید حالش خوب نیست قصدا که نکرده
ــ عفت: سر گیچه شدیدی داشتم صدای همه را می شنیدم اما توان بلند شدن نداشتم، به کمک مرسل به اتاقم رفتم، حالت تهوع داشتم، چند دقیقه ای استراحت کردم، با صدای مادر شوهرم بیدار شدم که داد میزد، هیچ کسی به این شیشه های شکسته دست نمی زند، هرکی شکستانده بیاید خودش جمع کند.
آهی کشیدم و به مشکل از بسترم بلند شدم از اتاق خارج شدم مصروف جمع کردن شیشه ها بودم در همین اثنا مادر شوهرم آمد و بالای سرم ایستاد، با پایش به دستم زد و باعث شد تا شیشه به دستم فرو برود، آنقدر عمیق شیشه دستم را برید که آهی بلندی کشیدم، آهسته در گوشم گفت، این هم جزایت دختر چوپان، و رفت.
خیلی به شدت خون از دستم جاری بود، بلند شدم بر سر دستم آب ریختم، خدایا تا چی وقت سکوت کنم در برابر کار های این زن؟
یک زن تا چی حد می تواند بد باشد، آخر من هم انسان هستم!
اشک می ریختم شاید تنها راه بیرون کردن غم ها همین اشک ریختن بود، دستم را بسته کردم و برگشتم همه شیشه هارا جمع کرده به اتاقم رفتم، نمی دانم چرا اما حالم خوب نبود، هر دقیقه ای سرم گیج می رفت و دلبدی شدیدی داشتم شاید از فرط خستگی روزانه بود، وضو گرفتم تا نمازم را ادا کنم، بعد از ادای نماز دست بلند کردم و گفتم
خدایا! راضی ام به رضایتت، صبر را پیشه می کنم، چون تو صابران را دوست داری، می دانی که چقدر بار ها بی گناه مجازات می شوم، خدایا من همه اینها را به تو واگذار می کنم.
خدایا علی جان را در پناه خود نگهدار و به سلامت کنارم باز گردان. آمین
ــ فردای آن روز عصر مصروف لباس شویی بودم که دروازه حیات باز شد، یک مرد با یک گاو بزرگی وارد شد، تا آنها را دیدم با عجله به خانه داخل شدم، مرد غریبه ای بود که از پشت آن شوهر زحل نیز آمد و گاو را به طویله بردند آن مرد رفت، و آقا کریم شوهر زحل به خانه آمد، تا من را دید با نگاه عجیبی سر تاپایم را بر انداز کرد، سلامی برایش دادم و منتظر پاسخ هم نماندم با عجله از دهلیز دور شدم تا به کارم برسم، آقا کریم آدم عجیبی است گاه گاهی رفتار و نگاه هایش آزار دهنده است، لباس شویی خود را تمام کردم و به داخل خانه شدم، به محض اینکه رسیدم مادر شوهرم ستلی را برایم داد تا بروم و از گاو جدیدی که خان بابا خریده و فرستاده شیر بدوشم، به طویله رفتم گاو بزرگ هیکلی بود با دیدنش ترسیدم، برای اذیت کردن من خاله نظیفه آن زنی را که مسولیت دوشیدن شیر و نگهداری گاو هارا داشت رخصت کرده.
بسم الله گفته نزدیک شدم ستل را نزدیک تر کردم تا خواستم شیر بدوشم گاو به جست و خیز شروع کرد و پاهای خود را به زمین می زد، دوباره کوشش کردم این بار آن گاو بزرگ با لگد به شکمم زد، چنان به شدت بمن زد که آن طرف طویله افتیدم دستم و سرم به دیوار خورد، درد بدی در بدنم پیچید، اما گمانم آن گاو نورمالی نبود دوباره بالایم حمله ور شد، دیده گانم تاریک شد و دیگر ندانستم چی شد...
تنها افرادی که رنج نمی‌کشند و ناراحت نمی‌شوند مُرده‌ها هستند، زنده بودن یعنی گاهی آسیب دیدن، شکست خوردن، دچار اضطراب شدن، اشتباه کردن و همچنان ادامه دادن.

📕 #انعطاف_پذیری_هیجانی
✍🏻 #سوزان_دیوید

📚 @Bookscase
نگاهت شهر آشوب و صدایت شور شهنازی
<unknown>
🎧
🎙آواز: صبا صدر🦋

━━━━━━●───────
     ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻

#اندیــــشه صدر🌙
قفسه کتاب
به قلم بانو صبا صدر ادامه فرداشب @Bookscase📚📚 🍃🍂🌸🍃🍂
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست وششم

ــ نظیفه: بیست دقیقه ای می شود که آن دختر ناکاره را پشت شیر فرستادم، هنوز نیامده، نکند گاو بلایی سرش آورده.
آخ زبانم نیک، ای کاش بمیرد، با آنکه می دانستم کریم برایم گفته بود که آن گاو خطرناکی است کسی نزدیکش نشود، باز هم قصدا آن دختر را پشت شیر فرستادم
مرسلللل آی مرسل کجا گم هستی دختر، برو طویله را ببین آن ینگه ناکاره ات بیست دقیقه ای می شود که پشت شیر روانش کردم هنوز برنگشته.
مرسل: به طویله رفتم با حالت غیر قابل باور رو به رو شدم، عفت در گوشه ای افتیده بود و از سرش خون جاری بود و آن گاو بزرگ نیز نزدیکش بود، صدا زدم به کمک کریم یازنه ام عفت را به کلنیک قریه انتقال دادیم، امشب را در کلنیک ماند، من زرلشت و مادرم به کلنیک رفتیم، داکتر از اتاق خارج شد، پرسیدم حال ینگیم چطور است؟ داکتر پرسید.
ــ مریض را چه شده؟ چطور به این وضعیت رسیده یک دست و یک جوره قبرغه هایش کسر کرده و سرش نیز ضربه دیده.
ــ نظیفه: داکتر صاحب هرچه می گویم این دختر دیوانه کجا به گپ می فهمد، برایش گفتم نکن اما به طویله رفت تا شیر بدوشد، گاو این بلا را برسرش آورده.
ــ داکتر: هرچه بود نمی گذاشتید زن باردار کار خطرناک به این بزرگی را انجام دهد، او خیلی ضعیف است متاسفانه نتوانستیم جنینی که در بطنش یک و نیم ماهه بود را نجات دهیم...

دو روز بعد...
ــ عفت: چشمانم را باز کردم سرم درد شدید داشت، در محیط جدیدی بودم، نگاه کردم مرسل کنارم نشسته و به سویم با نگرانی نگاه می کند، تا من را دید گفت خدارا شکر به هوش آمدی عفت جان..
ــ عفت: من را چه شده مرسل من به کجا هستم؟
ــ مرسل: من بروم به داکتر خبر بدهم زود می آیم
ــ عفت: پس من به کلنیک هستم، بیاد آوردم که آخرین بار به طویله رفتم و گاو بالایم حمله کرد، خواستم بلند شوم نتوانستم، تمامی بدنم درد می کرد، داکتر آمد و گفت
ــ خدارا شکر به هوش آمدید، بلند نشوید عفت خانم چرا اینقدر بی پروا هستید؟
شما باید متوجه خود می بودید، نباید خود و طفل خود را در خطر می انداختید، شما طفل یک و نیم ماهه خود را از دست دادید حالا بلند نشوید تا خوب نشدید.
ــ عفت: چی داکتر صاحب شما چی گفتید، من؟ من باردار بودم؟
ــ داکتر: یعنی چی شما خود بی خبر بودید؟ بله شما شش هفته ای می شود که باردار بودید اما جنین به اثر صدمه شدید سقط شد.
ــ عفت: دیگر حرف های داکتر را نمی شنیدم، گوش هایم قفل شد، فکرم درگیر بود، درگیر آن طفلی که بدنیا نیامده از بین رفت، و من را ترک کرد، طفلی که به آن خداوند یک و نیم ماه در بطنم جان داد.
خدایا یعنی من مادر می شدم؟ باورم نمی شد واقعا من مادر می شدم؟
«مادر»چه واژه زیبا، مادر بودن چه حس خوبی است، اما من محروم شدم، قطره اشکی از چشمان غم دیده ام ریخت به یاد حرف علی افتادم، که گفته بود چقدر مادر شدن برایت می زیبد...
ــ مرسل: وضعیت عفت خوب نبود دلم خیلی برایش می سوخت، از اتاق خارج شدم نزد مادرم رفتم گفتم
حالا دلت یخ کرد، خوش شدی؟ حالا از خوشحالی برقص مادر که این دختر مظلوم را به این وضعیت رساندی، مادر با آنکه می دانستی آن گاو خطرناک است و کریم منع کرده بود کسی نزدیکش نشود، چرا این دختر را روان کردی، مادر آیا خودت یک زن نیستی؟ چگونه می توانی اینقدر ظالم باشی مادر، فراموش نکن خودت هم دختر داری، هر ظلمی که بالای این دختر می کنی بالای دخترانت نیز خواهد شد، از خدا بترس مادر! این دختر بیچاره چه گناهی داشت؟، بدان آه عفت عرش خدا را می لرزاند،آنرا از مادر شدن محروم کردی، آن طفل، طفل پسرت بود، مادر نوه ای تو می شد، علی خبر بشود قیامت می شود این را می دانی؟
ــ نظیفه: بس کن دختر، مغزم را خوردی، دختران من مادر دارند، کسی هنوز به دنیا نیامده که بالای دختران من ظلم کند، بگذار این عفریته بمیرد بمن چه؟
ــ مرسل: افسوس مادر افسوس خداوند توفیقت بدهد...
ــ عفت: سه روز در کلنیک ماندم بعد به قصر باز گشتیم، نمی توانستم راه بروم، من را به اتاقم بردند.
از درد بدم نه! از بخت بدم گریه می کردم، آه علی مگر نگفته بودی نمی گذارم اخم به ابرویت بیفتد، حالا بیا وضعیتم را نگاه کن، دلم برای جنین از بین رفته ام می سوخت
خدایا چرا؟
دیگر چشمانم تاب اشک ریختن ندارد، تا چی وقت اشک بریزم؟ خدایا من از جنس ایوب نیستم که صبر کنم، تا چی وقت در مقابل این ظلم و ستم سکوت کنم؟
یک انسان چقدر می تواند بی احساس و بی رحم باشد، و به هم جنس خود اینقدر بد کند؟ همیشه از ظلم و ستم مردان در مقابل زنان شکایت می کردم اما نمی دانستم یک زن می تواند اینقدر بد باشد،می دانم این همه را بخاطر می کند که من از علی جدا شوم، اما نه فقط مرگ می تواند من را از علی جان جدا کند.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست وششم ــ نظیفه: بیست دقیقه ای می شود که آن دختر ناکاره را پشت شیر فرستادم، هنوز نیامده، نکند گاو بلایی سرش آورده. آخ زبانم نیک، ای کاش بمیرد، با آنکه می دانستم کریم برایم گفته بود که آن گاو خطرناکی است کسی…
خان بابا به اتاقم آمد و جویای حالم شد با دیدن من در آن وضعیت بدون حرفی از اتاق خارج شد.
ــ رجب خان: نظیفه از خدا بترس، ازین دختر بی نوا چی می خواستی حااا؟ بخاطر تو طفل خود را از دست داد، این چه کاری بود که کردی
ــ نظیفه: خان صاحب من کاری نکردم خودش اسرار کرد تا شیر بیاورد.
ــ رجب خان: بس کن نظیفه! من تورا خوب می شناسم، بار ها شاهد ظلم و ستمی که در حق عروسم کردی بودم، اگر یکبار دیگر بلایی سرش بیاوری بالایت رحم نمی کنم فهمیدی؟ این دختر امانت پسرم علی است، تا برگشت علی مسولیت این به عهده ماست
نظیفه وقتی پسرت با این دختر خوش است تو چی مشکلی داری حاا؟
چرا نمی گذاری آسوده زندگی کنند؛

✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را

#امیرخسرو_دهلوی




@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
خان بابا به اتاقم آمد و جویای حالم شد با دیدن من در آن وضعیت بدون حرفی از اتاق خارج شد. ــ رجب خان: نظیفه از خدا بترس، ازین دختر بی نوا چی می خواستی حااا؟ بخاطر تو طفل خود را از دست داد، این چه کاری بود که کردی ــ نظیفه: خان صاحب من کاری نکردم خودش اسرار…
👇۲۷ادامه رمان_در_حسرت_عدالت


🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت بیست و هفتم

ــ عفت: یک ماه از آن حادثه بد گذشت حالم بهتر شده بود
دست چپم را که کسر کرده بود می توانستم حرکت دهم، با آنکه درین یک ماه گذشته حالم خوب نبود باز هم مادر شوهرم ازسرم دست بردار نبود، اگرچه مثل قبل نمی توانستم کار کنم اما نیم آن همه کار را انجام می دادم حالا که صحتم خوب شده، بلند شدم تا به زندگی فلاکت بارم برگردم.
به آشپزخانه رفتم تا غذا آماده کنم، خان بابا به آشپزخانه آمد و برایم گفت
ــ رجب خان: عفت عروس اینها را بگذار کنار مرسل انجام می دهد تو برو آماده شو چند روزی به خانه پدرت برو تا حال و هوایت دیگر شود می دانم خیلی دلتنگ شان هستی، برو دخترم؛
ــ عفت: با حرف که خان بابا زد چشمانم از خوشی برق میزد، دستان خان بابایم را بوسیدم و گفتم به روی چشم تا پنج دقیقه دیگر آماده می شوم.
چقدر دلم برای پدرم و مادر بزرگم تنگ شده بود، آماده شدم و چون علی نبود من را خان بابا خودش به روستای ما برد.
زمستان بود زمستانی که همه سال لباس عروس بر تن می کند کوه و بیابان و زمین با برف پوشیده شده بود، بر سر اسپ نشستم دستانم از شدت سرما بی حس شده بود، بیاد روز عروسیم افتادم که به چه شان و شوکت به خانه شوهرم رفتم، نمی دانستم قرار است چه بلا های برسرم بیاید، اما گذشت! بخاطر علی تحمل می کنم این همه درد را
به روستای خودمان رسیدم روستای که هر قسمت آن مملو از خاطرات تلخ و شیرینم بود، به کوچه ای خودما نزدیک شدیم، با دیدن دروازه چوبی ما اشک خوشی و دلتنگی به چشمانم جمع شد
چقدر دلتنگ بودم، از اسپ پایان شدم با قدم های لرزان به خانه ای ما نزدیک می شدم، با دستان سردم دروازه را تک تک زدم، دیری نگذشت که در باز شد، پدرم بود، آه خدایا چقدر دلم برای پدرم تنگ شده بود برای آغوش مهربانش، قلبم چنان به تپیدن افتاده بود که انگار می خواست سینه ام را بشگافد و بیرون شود، با صدای گرفته صدا زدم پدررر.
پدرم که همچو من اشک بر چشم داشت و هنوز باورش نمی شد من آمده ام گفت.
ــ محمد: دخترم عفت تویی، خدایاااا شکرت، بیا داخل عزیز دل پدر هوا سرد است، نگاهی کردم کمی دور تر رجب خان با دستیارش ایستاده بودند، بعد از احوال پرسی برای شان گفتم خوش آمدید خان صاحب بفرماید داخل خانه بیایید هوا سرد است.
ــ رجب خان: سلامت باشی محمد، دخترت را آوردم دو روز بعد به بردنش می آیم، علی به مسافرت است، خواستم خودم عروسم را بیاورم من می روم خیلی کار دارم، عفت عروس متوجه خودت باش خدا نگهدارت!
ــ عفت: به چشم خان بابا بازم تشکر، خدا نگهدار تان.
خان بابا رفت و من هم به خانه رفتم با دیدن مادر بزرگم خودم را به آغوشش انداختم، هردو گریه می کردیم از سر شوق و دلتنگی، نگاه کردم یک زن نیز در آنجا بود که قبلا ندیده بودم، همرایش احوال پرسی کردم و به سوی مادر بزرگم نگاه کردم پرسیدم، اینها کی هست؟
ــ کریمه: برادر زاده ام است دخترم، شگوفه دختر مامای پدرت است، بعد از عروسی تو از شهر به قریه با شوهرش آمد، من و پدرت چون تنها بودیم خواستم در خانه ما زندگی کنند.
ــ عفت: خیلی خوب کار کردید مادر بزرگ خیالم راحت شد ازینکه تنها نیستید.
ــ کریمه: چطور هستی دخترم، می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود؟ علی کجاست چرا با تو نیامد، خوب است؟ رویه و رفتار خسرانت همرایت چطور است همرای شان عادت کردی؟
ــ عفت: با سوالات مادر بزرگم چای به کامم زهر گشت، گفتم علی جان سه ماهه به هندوستان رفت، ان شاءالله یک ماه بعد بر می گردد
خوب است مادر کلان جان می گذره، بله عادت کردیم.
همه روز با مادر بزرگم و پدرم قصه کردم دلتنگی چند ماهه ام برطرف شد، با حرف زدن احساس سبکی می کردم، شب هم کنار مادر بزرگم خوابیدم، صبح وقت نماز بیدار شدم، نمازم را ادا کردم و رفتم به طویله تا سفید برفی ام را ببینم خیلی دلم برایش تنگ شده بود، تا من را دید به جست و خیز زدن شروع کرد، برفی را به آغوش گرفتم دیگر آن گوسفند کوچک نبود که در آغوش گرفته بلندش می کردم، بزرگ شده بود، دست به سرش کشیدم، صدای پدرم آمد که گفت
ــ محمد: دلتنگش بودی؟ برفی هم بعد از رفتنت بی قرار بود، دخترم وقت رفتنت آنرا با خود ببر، او از تو است.
ــ عفت: تشکر پدر جانم، چند دقیقه ای کنار سفید برفی ماندم بعدش به سوی خانه روان شدم، از مادر بزرگم پرسیدم از غزل خبر دارد؟
ــ کریمه: بیست روز بعد از عروسی تو غزل نیز عروسی کرد و با شوهرش به شهر رفت.
ــ عفت: خیلی خوب خوشحال شدم، ان شاءالله خوب و خوش باشد..
دو روز به خانه پدرم ماندم، بعد از رفتن علی درین دوماه بار اولم بود راحت و با خیال آسوده روزم را سپری می کردم، خان بابا با دستیارش آمدند برای بردنم، من هم آماده رفتن شدم، با خاله شگوفه که خیلی زن مهربانی بود خداحافظی کردم

به قلم بانو صبا صدر
ادامه فردا شب
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇۲۷ادامه رمان_در_حسرت_عدالت 🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت بیست و هفتم ــ عفت: یک ماه از آن حادثه بد گذشت حالم بهتر شده بود دست چپم را که کسر کرده بود می توانستم حرکت دهم، با آنکه درین یک ماه گذشته حالم خوب نبود باز هم مادر شوهرم ازسرم…
ادامه👇رمان_در_حسرت_عدالت قسمت۲۸

🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و هشتم

دستان پدرم و مادر بزرگم را بوسیدم و همرای شان خدا حافظی کردم، به خاله شگوفه تاکید کردم که مراقب مادر بزرگم باشد، و با چشمان پر از اشک دوباره به آن جهنمم برگشتم. البته بعد از رفتن علی برایم جهنم شده بود
به قصر رسیدیم به داخل خانه رفتم مرسل آمد و خوش آمد گویی کرد، زرلشت با کنایه گفت، بلاخره عروس خانم تشریف آوردند.
به اتاقم رفتم و بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم می دانستم اگر یک کمی معطل کنم با حرف های مادر شوهرم مقابل می شوم شروع کردم به پخت و پز برای وعده چاشت، خان بابا و ولی خان نیز به خانه بودند، دلم بی نهایت برای علی جان تنگ شده، بعد از عروسیم یک ماه بیشتر علی را داشتم اما دو ماه دیگر در حسرت دوری اش می سوزم، آه چی وقت این دوری به پایان می رسد؟
بعد از صرف غذا طبق معمول همه ظروف کثیف را جمع کردم درین زمستان سرد یخبندان مجبور بودم همه آنها را به تنهایی بشورم، بلند شدم تا از چاه آب بیاورم چون آب چاه نسبتا گرم است، مادر شوهرم با ستل آب که در دست داشت به آشپزخانه آمد به آب نگاه کردم توته های یخ در داخلش بود معلوم می شد که کل شب در بیرون بود، مادر شوهرم برایم گفت، بگیر با این آب همه ظرف هارا بشور
ــ عفت: مادر جان این که یخ دارد خیلی سرد است می روم از چاه آب بیاورم..
ــ نظیفه: اینجا خانه پدرت است که برایت همه چیز به باب دلت باشد آب گرم باشد؟ هرچه می گویم انجام بده دو روز تفریح کردی کفایت می کند.
ــ عفت: با حرف مادر شوهرم سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم، چه می گفتم؟ مادر شوهرم سکوت من را دید نیشخندی تحویلم داد و رفت. چرا همیشه می گویند سکوت نشانه رضایت است؟
چرا نمی گویند نشانه درد عظیمی است که لب هارا به هم دوخته است؟
چرا نمی گویند نشانه ناتوانی گفتار از بیان سنگینی رفتار افراد است، چرا نمی گویند نشانه دل شکسته است؟
پس سکوت همیشه نشانه رضایت نیست.
دیگر به همه ظلم های این زن عادت کرده ام، بعضی اوقات به خلقت خداوند حیران میمانم، بعضی هارا خداوند چقدر ظالم و خدا ناترس آفریده..
با آن آب سرد در این هوای سرد طاقت فرسا همه ظرف هارا شستم، دستانم از شدت سردی سرخ شده و بی حس شده بود، انگشتانم درد می کرد، به اتاقم رفتم خودم را روی بستر خوابم انداختم، چنان سردم بود که نمی توانستم حرکت کنم، به اتاق هریک از اعضای فامیل بخاری چوبی بود جز من که مادر شوهرم نگذاشت.
خودم را مچاله کردم و لحافم را برسرم کشیدم.
تمامی وجودم از سرما به درد آمده بود، بیشتر قلبم درد می کرد، گفتم خدایاااا! تو که عادل هستی پس چرا اینقدر زجر و درد را سزاوار من دیدی؟ آیا من بنده ات نیستم؟ خدایا آخر چرا من اینقدر ظلم را تحمل کنم؟ چرا این قدر درد برای من است، من قوی نیستم، بنده ضعیفت هستم نمی توانم تحمل کنم، مگر میزان صبر من چقدر است؟
خدایا هرچی زود تر همسرم را برایم باز گردان.. آمین
هر روز می گذشت به برگشت علی نزدیک می شدم، روز شماری می کردم، می دانستم با برگشت علی این جهنم برای من به پایان می رسد، وقتی علی کنارم باشد کسی نمی تواند آسیبی برایم بزند، همه درد و رنج را تحمل می کنم کافیست علی کنارم باشد.
چند روزی به برگشت علی مانده بود، روزی زرلشت، مرسل، زحل با مادر شوهرم به بازار رفتند، قبل از رفتن شان لیست غذای چاشت را برایم دادند که باید تا برگشت شان همه چیز آماده باشد..
یسنا هم دو روزی می شود به خانه پدرش رفته بود، خان بابا و ولی خان نیز بیرون از خانه بودند، من مانده بودم و آن قصر بزرگ، با سه طفل زرلشت که هر سه خواب بودند.
همه کارم را تمام کردم و به آشپزخانه رفتم بخاطر آماده ساختن غذا، ابتدا گوشت مرغ را سرخ کردم و در دیگ بخار انداختم، بعد مصروف شستن برنج شدم...
ــ کریم: امروز صبح زحل ازم پول گرفت گفت با مادر، خواهر و ینگه اش زرلشت به بازار می روند، من هم سر کارم رفتم،
امروز کارم را وقتر تمام کردم به سوی خانه در حرکت شدم، بیاد آوردم که در خانه کسی نیست همه به بازار رفتند، خواستم دور بخورم بیاد آوردم که زحل با مادر و خواهرش رفته زرلشت نیز به همراه شان بود، یسنا که به خانه پدرش است، پس عفت کجاست، یعنی تنها عفت به خانه است..
این دختر از روزی که به خانه خان منحیث عروس آمده حالم را دگرگون کرده، گویا پری ذات است، آن جلد سفید و چشمان دلربایش، آن قد و اندام ظریفش، آن عاجزی و معصومیتش هوشم را از سرم برده
کاش قبل از علی من با عفت مقابل می شدم، آه علی نادان کسی چنین الماس نایاب را تنها گذاشته می رود؟ به سوی قصر در حرکت شدم، داخل شدم همه اتاق هارا آهسته آهسته گشتم هیچ کسی نبود بجز سه طفل ولی که خواب بودند، به آشپزخانه نگاهی انداختم عفت مصروف آشپزی بود، نزدیک شدم متوجه حضورم نشد، غرق در کار خود بود.
به قلم بانو صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
ادامه👇رمان_در_حسرت_عدالت قسمت۲۸ 🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست و هشتم دستان پدرم و مادر بزرگم را بوسیدم و همرای شان خدا حافظی کردم، به خاله شگوفه تاکید کردم که مراقب مادر بزرگم باشد، و با چشمان پر از اشک دوباره به آن جهنمم برگشتم. البته…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و نهم

ــ عفت: برنج را شستم مصروف ریزه کردن پیاز بودم که حس کردم کسی به موهایم دست زد، ترس عجیبی در دلم رخنه کرد، به عقب برگشتم، آقا کریم ایستاده بود،از ترس کم بود سکته کنم، درین وقت روز این آدم به خانه چی می کند؟ حالا از طالع بد من در خانه هم جز من کسی نیست، با لکنت پرسیدم.
ککک کاری دارید؟ با چشمان پر از شرارت و شهوت بارش به سویم نگاه می کرد و گفت
ــ کریم: به نظرت چی کاری می تانم داشته باشم؟
ــ عفت: از ترس می لرزیدم خواستم از آشپزخانه بیرون شوم تا آن چهره وحشتناک این آدم را نبینم در دلم خدا خدا می گفتم که با رسیدن دستی که از بازویم گرفت چیغ کشیدم من را به روی زمین انداخت شروع کردم به داد زدن اما آن مرد پست فطرت با دست دیگرش دهنم را بست، و برایم گفت داد نزن، می دانی که چقدر انتظار این لحظه را کشیده ام...؟
ــ رجب خان: دور همی ریش سفیدان قریه و صحبت های شان امروز وقتر به پایان رسید، نگاه کردم کریم زود تر از همه از جا برخیست و بدون کدام حرفی در حرکت شد.
کریم به کجا می رود؟ نکند به قصر می رود، مگر نمی داند امروز کسی در قصر نیست همه به بازار رفتن بجز عفت عروسم، در قصر چه می کند؟
من نیز از عقبش در حرکت شدم، کریم مثل دزد ها آهسته در را باز کرده داخل قصر شد، من هم به تعقیبش به قصر رفتم تا رسیدم، تا رسیدم نگاه کردم کریم به سوی آشپزخانه می رود من هم به تعقیبش روان شدم پشت در آشپزخانه رسیدم که کریم حرف های بی جا برای عفت می گفت و خواست باعث بدنامی عروسم شود، دیگر از کوره در رفتم
من این مار آستین را تا حالا در خانه خود جا دادم و دخترم را برای همین نامرد نکاح کردم، من به حسابت می رسم خائن، ابتدا باید عروسم را نجات دهم.
ــ عفت: با تمامی قوتم کریم نامرد را پس زدم اما زور من کجا و کریم کجا، در دلم خدا را یاد می کردم که نگذارد دست این کثیف بمن برسد، در همان اثنا کسی از یخن کریم کشید و آنرا به زمین زد، دیدم خان بابا بود، خدا را شکر کردم که از دست آن انسان کثیف نجات یافتم، با گریه در گوشه ای آشپزخانه نشستم دست و پایم سست شده بود، این دیگر چی بلایی بود بر سرم نازل شد؟ آه اگر خان بابا نمی رسید؟ این مرد به هدفش می رسید، خدایااااا! کافی نیست این همه درد؟
آخر گناه من چیست که بار ها با چنین انسان های بد امتحانم می کنی؟
گناه من از جنس حوا بودن است؟
گناه من دختر بودن است؟
گناه من خواهر بودن است؟
گناه من همسر بودن است؟
آخر گناه من زن بودن است؟
خدایاااا تا چی زمانی من قربانی این ظلم شوم، خدایا تا چی وقت برای زن بودنم درد و رنج تحمل کنم؟

ــ رجب خان: انسان پست، مار آستین تو بالای عروسم نگاه بد داشتی؟ من برای همین دختر یکدانه ام برای تو دادم؟ حالتی را برسرت بیاورم که پشیمان شوی.
تا توان داشتم داماد نامردم را لت و کوب کردم، ولی آمد و من را از کریم جدا کرد و پرسید چی شده خان بابا؟
همه ماجرا را برایش تعریف کردم، ولی نیز بالای کریم حمله ور شد
ــ ولی: یعنی چی کریم تو بالای ناموس برادرم چشم داشتی زنده نمی گذارمت.آنقدر لت و کوبش کردم که از حال رفت و خودم نیز خسته شدم.
ــ رجب خان: در همین اثنا نظیفه و دخترانش نیز رسیدند.
زحل تا کریم را به آن وضعیت دید پرسید کریم را چه شده، و نزدیک کریم رفت تا بلندش کند، داد زدم
زحل ازین انسان کثیف دور باش، این می خواست از فرصت استفاده کرده عفت را بد نام بسازد، این را زنده نمی گذارم.
زحل ایستاده شد و تکانی نمی خورد، باور نمی کرد.
ــ زحل: با حرف های خان بابا هوش از سرم رفت، داشتم دیوانه می شدم، به مشکل لب باز کردم و گفتم
نه خان بابا این ممکن نیست، حتما سوء تفاهم رخ داده عفت کجاست؟
دویدم به آشپزخانه رفتم در گوشه ای نشسته بود و اشک می ریخت، از دستش گرفتم و با خودم کشاندمش به روی حیات بردم و گفتم چی خبر است حااا؟
عفت خاموش بود، و کریم توان حرف زدن نداشت، دیگر داشتم دیوانه می شدم،
نه من به شوهرم اعتماد دارم او هرگز چنین حماقت را انجام نمی دهد، حتما این دختر بالایش تهمت زده، خودم را کنترول نتوانستم بالای عفت حمله ور شدم
ــ عفت: من که هنوز در شوک بودم زحل آمد از دستم گرفته به حیات برد، همه آنجا ایستاده بودند، زحل از موهایم گرفت و گفت،
دختر بی حیا چی نمایش به راه انداختی حاااا؟ برادرم بس نبود که حالا دست بر سر شوهرم گذاشتی می خواهی زندگی من را خراب کنی؟
تورا از بین می برم
ــ عفت: زحل به سر و صورتم می زد، خان بابا به مشکل زحل را از من جدا کرد، بعد از زحل مادر شوهرم نزدیکم شد و سیلی محکمی به رویم زد که کنار لبم پاره شد و گفت
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست و نهم ــ عفت: برنج را شستم مصروف ریزه کردن پیاز بودم که حس کردم کسی به موهایم دست زد، ترس عجیبی در دلم رخنه کرد، به عقب برگشتم، آقا کریم ایستاده بود،از ترس کم بود سکته کنم، درین وقت روز این آدم به خانه چی…
ــ نظیفه: دختر بی شرم یک ساعت در خانه تنها ماندی از فرصت استفاده می کنی حاا؟ به ناحق که از تو بدم نمی آید، تو از همان اولش هم دختر خوبی نبودی بی حیا...
ــ رجب خان: بس کنید، عفت عروسم بی گناه است، من خودم دیدم این کریم بی وجدان با آنکه می دانست در خانه بجز عفت کسی دیگری نیست باز هم به خانه آمد و به عفت حمله ور شد، اگر من به تعقیبش نمی آمدم، این نامرد به هدف شومش می رسید
این دختر بی گناه است، کسی حق ندارد حرف زشتی برایم عفت عروسم بزند و به وی آسیبی برساند، فهمیده شد؟
ــ عفت: توانی به بلند شدن نداشتم، دیگر اشکی برای ریختن هم نداشتم، باز هم من محکوم شدم، از شدت ترس و درد بدنم که زحل حسابی برایم آسیب زده بود داشتم از حال می رفتم
پشت به پشت باید بلاها بر سر من بیاید؟
مگر من به دنیا آمده ام که فقط درد بکشم؟
خدایا چرا من را دختر آفریدی؟ اینقدر ظلم را بر من روا دیدی.
خدایا باور کن خسته ام، روحم خسته است، تنم خسته است.
عدالت می خوایم خدایااا، من را ازین زندگی فلاکت بار آزاد کن

ــ بعد از این حادثه زحل کاملا تغییر کرد، مثل دیوانه ها شده بود، هر باری که من را می دید بالایم حمله ور می شد، به دستور خان بابا خودم را در اتاقم قفل کرده بودم تا در امان بمانم، کریم نیز جزایش را دید و خان بابا طلاق زحل را ازش گرفت،
زخم لبم هنوز خوب نشده بود،در صورتم کبودی های دیده می شد، دور چشمانم حلقه سیاهی نمایان بود، درست پنج روز به پوره شدن سه ماه مانده بود، سه ماهی که درد و رنجش برای یک عمر کافی بود.
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ــ نظیفه: دختر بی شرم یک ساعت در خانه تنها ماندی از فرصت استفاده می کنی حاا؟ به ناحق که از تو بدم نمی آید، تو از همان اولش هم دختر خوبی نبودی بی حیا... ــ رجب خان: بس کنید، عفت عروسم بی گناه است، من خودم دیدم این کریم بی وجدان با آنکه می دانست در خانه بجز…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سی اُم

با صدای مادر شوهرم از اتاق خارج شدم، که گفت، من و زرلشت به منزل بالا هستیم برای ما چایی دَم کن بیاور.
ــ عفت: به چشم مادر جان
به آشپزخانه رفتم و چای آماده کرده بر سینی گذاشتم و به سوی بالا در حرکت شدم، به آخرین پله زینه رسیده بودم که مادر شوهرم مقابلم آمد و سر راهم قرار گرفت و گفت.
ــ نظیفه: عفت شاید دانسته باشی که چقدر ازت متنفرم، از روزی که تو به این خانه آمدی روز خوش ندیدم، اول پسرم را ازم دور کردی و دوم دامادم را، ای چای بهانه ای است که تورا به اینجا کشاندم، تا برای همیشه از شر تو بد قدم خلاص شوم.
ــ عفت: یعنی چی من چی کردم که این همه حرف.....
تا خواستم حرفم را تکمیل کنم که مادر شوهرم سینی چای را با دستش زد و همه آن چای پیاله ها بر سرم ریخت، از باعث آن چای داغ بدنم سوخت، فریاد بلندی زدم گمان کردم کسی من را در آتش تنور انداخت، مادر شوهرم بی خیال نبود انگار قصد جانم را داشت و من را از پله ها به پایان تیله کرد، که افتیدم
پله به پله به پایان می افتیدم و باهر افتیدن حس می کردم استخوان هایم می شکند.
در آخرین پله رسیدم که کسی من را محکم گرفت و به آغوشش افتیدم، به سختی چشمانم را باز نگهداشتم، انگار خواب می دیدم، به آغوش علی بودم، بله خودش بود علی.. پیش چشمانم همه چیز تاریک شد....
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این‌قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا
#شهریار

ــ علی: کار هایم را چند روز زود تر تمام کردم و برای خرید رفتم برای همه اعضای خانه سوغاتی خریداری کردم، برای عفتم نیز لباس ها و پیزار های قشنگی خریداری کردم،همچنان خیلی کتاب های خوب برایش گرفتم،دلبر زیبایم عاشق کتاب خواندن بود، دلم لک زده بود آن لبخند زیبای همسرم را، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، می خواستم پرواز کنم و به عفتم برسم، با اولین پرواز هفته به افغانستان برگشتم، یک شب را در کابل ماندم و صبح وقت حرکت کردم، نخواستم قبل از رفتنم خبر بدهم می خواستم همه را با برگشتم غافلگیر کنم، همه فکر می کردند پنج روز بعد بر می گردم،
با این عجله هیچ به قریه نمی رسیدم، نمی دانم من بی قرار بودم یا زمان متوقف شده بود، بعد از تقریبا هفت ساعت سفر،به ساعت 02:00ب ظ به قصر رسیدم.
انگار کسی در دهلیز و صالون نبود، به اتاق ها یکی یکی داخل شدم هیچ کسی را نیافتم، ناگهان صدای فریاد عفت را شنیدم و باعجله به سوی دهلیز داخلی حرکت کردم، با صحنه ای باور نکردنی رو به رو شدم، مادرم عفت را از بالا تیله کرد، تا دویدم که به عفت برسم اما دیر شده بود عفت به پایان رسید و به آغوشم افتید، چشمان زیبایش بسته شد.
نه عفت، خانمم زندگیم چشمان زیبایت را باز کن، ببین من آمدم برگشتم عفتم، عزیز دلم عفـــــــــــــــــت......
با عجله عفت را از قصر بیرون کردم و به سوی کلنیک روان شدم، آه خدایا این دیگر چه روزی بود که برایم نشان دادی، چرا مادرم عفت را به پایان انداخت، عفتم چرا اینقدر که لاغر و ضعیف شده، چرا صورتش زخمی بود؟
خدایااا عفت را ازم نگیر، من تازه به خوشبختی ام رسیدم، خدایا زندگیم را ازم دور نساز.

ــ بعد از چند ساعتی داکتر از اتاق عملیات بیرون شد، پرسیدم، حال همسرم چطور است؟
ــ داکتر: عملیات سختی را پشت سر گذاشت، متاسفانه مریض به کوما رفت،
ــ علی: حرف داکتر همانند تیر بر قلبم خورد، نه عفت من دختر قوی است او خوب می شود، پرسیدم داکتر عفتم خوب می شود نه، به هوش میاید؟
ــ داکتر: دعا کنید شاید یک ماه بعد یا یک سال، و یا هیچ، ببینم آقای محترم ازین دختر بیچاره شما چی می خواهید؟ چرا هربار باید آنرا به وضعیت بد به کلنیک بیاورید؟
ــ علی: این حرف داکتر چی معنی داشت؟ یعنی چی چرا هربار عفت به وضعیت بد به کلنیک بیاید؟ مگر چه شده بود؟ پرسیدم یعنی چی داکتر عفت چی وقت به اینجا آمده بود؟
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سی اُم با صدای مادر شوهرم از اتاق خارج شدم، که گفت، من و زرلشت به منزل بالا هستیم برای ما چایی دَم کن بیاور. ــ عفت: به چشم مادر جان به آشپزخانه رفتم و چای آماده کرده بر سینی گذاشتم و به سوی بالا در حرکت شدم،…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سی و یکم

ــ داکتر: ببینید آقای محترم چند وقت قبل تقریبا دوماه قبل این دختر را به کلنیک آوردند، به اثر ضربه شدیدی که برایش وارد شده بود دستش و یک جوره قبرغه اش کسر کرده بود و جنین یک و نیم ماهه اش سقط شد، شما شوهرش هستید چرا اینقدر بی توجه در مقابل همسر تان هستید؟
ــ علی: طفل؟ یعنی چی عفت باردار بود؟
ــ داکتر: فکر کنم شما از هیچی خبر ندارید بله همسر شما یک و نیم ماهه باردار بود...
ــ علی: با حرف های داکتر دگر تحمل نتوانستم، دیوانه می شدم، به قصر رفتم، همین که در حیات قصر رسیدم به آواز بلند صدا زدم، مادررررر، خان بابااااا، همه اینجا بیایید همه....
دیری نگذشت همه جمع شدند، داد زدم
مادر چی بلاهی برسر همسرم آوردید حاااا؟ درین سه ماه که من نبودم همین قسم از امانتم نگهداری کردید؟
یکی برایم از سیر تا پیاز بگوید، درین سه ماه چه گذشت؟
آیا عفت حامله بود؟ چگونه طفل ما از بین رفتتتتتت؟ اگر کسی راستش را نگوید قسم می خورم امروز بلاهی بر سر همه تان می آورم.
مادرر چرا عفت را از بالا انداختی؟ حرف بزن مادررر
مادرم سکوت کرده بود، به نزد خان بابا رفتم، گفتم خان بابا شما بگویید، با همسرم چه کردید؟
نزد یسنا رفتم گفتم ینگه حد اقل شما حرف بزنید، یسنا گریه می کرد اما جرات حرف زدن نداشت، به سوی مرسل رفتم، گفتم خواهر
مگر من عفت را به تو نسپرده بودم؟ مگر من برایت نگفته بودم در نبودم کنارش باش و نگذار خاری در پایش برود، پس چی شد، عفت چرا امروز به این وضعیت است حرف بزن مرسل
ــ مرسل: من را ببخش لالا که نتوانستم از امانتت درست نگهداری کنم، دست و پایم بسته بود برای اینکه مادرم تحدیدم کرده بود اگر برای عفت کمکی کنم شیرش را نمی بخشد، تا امروز سکوت کردم، اما امروز در مقابل این ظلم های مادرم سکوت نمی کنم.
لالا علی! از روزی که شما رفتید، ظلم های مادرم بالای آن دختر بی نوا شروع شد، بار ها عفت را مورد شکنجه قرار داد و سرش دست بلند کرد، بلاهی نماند که برسر آن نیاورده باشد، بار ها عفت را به کام مرگ کشاند و مثل یک خدمه برسرش کار می کرد
آه از نهاد آن دختر بیچاره بلند نشد، یکبار نگفت چرا من را اینقدر رنج می دهید و شکنجه می کنید، عفت طفل خود را با ضربه ای گاو وحشی از دست داد استخوان هایش شکست فقط بخاطر ظلم مادرم، کریم بی وجدان خواست عفت را بی عزت بسازد اما موفق نشد، باز هم عفت بی گناه مورد شکنجه مادر وخواهرم قرار گرفت و امروز که عفت با مرگ دست و پنجه نرم می کند بخاطر مادرم است،
من از داشتن چنین مادر بی احساس و ظالم می شرمم، و می دانم آه مظلوم روزی دامنگیرش می شود.
ــ علی: با حرف های که مرسل گفت، شکستم، مُردم،
بمیرم برای همسرم که این همه رنج را بخاطر من تحمل کرده، و مادرم
آیا یک زن هم اینقدر ظالم شده می تواند که به هم جنس خودش رحم نکند؟
با پاهای لرزان به سوی مادرم حرکت کردم، نگاه هایش به زمین بود برایش گفتم.
ــ چرا مادر؟ چرا اینقدر بدی؟ عفت چی بدی در حقت کرده بود مادرر؟
فقط یک گناه عفت را برایم بگو، بگو چی گناهی داشت مادررر؟
عفت را من به این خانه به عنوان عروس آوردم، برایش وعده دادم که اشک در چشمت نمی آورم، او تنها دلخوشیم بود مادر.
نتوانستی خوشی پسرت را ببینی؟ آیا این قدر سخت بود؟
ــ نظیفه: پسرم مم مه معذرت.........
ــ علی: بس کن مادر، معذرت خواستنت چی دردی را دوا می کند؟
حال عفتم را خوب می سازد؟ یکبار بگو عفت در حقت چی بدی کرده بود مادرر؟
من بخاطر شما و پدرم از شهر آمدم بعد از سال ها به آغوش تان بر گشتم، این بود خوش آمد گویی تان؟
اینگونه حق مادری ات را بجا می آوری مادر؟
اگر من و همسرم برایت ارزشی نداشتیم و دوستم نداشتی، اما گناه آن جنین که یک و نیم ماهه جان داشت چی بود؟ تو می دانی یک قتل را سبب شدی، تو طفل بدنیا نیامده ای پسرت را کشتی، همسر من را شکنجه کردی یکبار بیادت نامد که خدا بالای سرت بیننده است؟ وای بر حال تان اگر عفت را چیزی شود شما خود را بخشیده می توانید؟
جواب خدا را چه می دهید مادرررر؟
تو فرزند بدنیا نیامده من را ازم گرفتی امروز من پسرت را ازت می گیرم، من از امروز هیچ مادری ندارم، پسرت مُرد، خانم نظیفه، علی دیگر پسرت نیست فهمیدی؟ تمام شد...
ــ نظیفه: نه نه پسرم من را ببخش، مادرت را ببخش لطفا این گونه نگو، من پشیمانم من بدون تو هیچ هستم پسرم من را ببخش....
ــ علی: من را پسرم نگویید، بعد از امروز من هیچ نسبتی با شما ندارم، اگر من را پسر خود می دانستید به خوشی من خوش می بودید و ارزش قایل می شدید، عفت را به کام مرگ نمی کشاندید....
ادامه فردا شب ❤️
2024/09/29 14:14:32
Back to Top
HTML Embed Code: