عدالت آن است که برای هر اشتباه فقط یک بار مجازات شویم؛
ولی ما بابت هر اشتباه خودمان را هزاران بار مجازات میکنیم،
انسان حافظه ای قوی دارد، بارها اشتباه خود را یادآوری میکنیم، بارها خود را محاکمه میکنیم، بارها خود را مقصر میدانیم و بارها خود را مجازات میکنیم.
📕 #چهار_میثاق
✍🏻 #دون_میگوئل_روئیز
📚 @Bookscase
ولی ما بابت هر اشتباه خودمان را هزاران بار مجازات میکنیم،
انسان حافظه ای قوی دارد، بارها اشتباه خود را یادآوری میکنیم، بارها خود را محاکمه میکنیم، بارها خود را مقصر میدانیم و بارها خود را مجازات میکنیم.
📕 #چهار_میثاق
✍🏻 #دون_میگوئل_روئیز
📚 @Bookscase
🖤 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه ❤️
فرا رسیدن ماه محرم و ایام سوگواری و عزاداری سید و سالار شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد.🖤🚩
-| @Bookscase ❤
فرا رسیدن ماه محرم و ایام سوگواری و عزاداری سید و سالار شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد.🖤🚩
-| @Bookscase ❤
⏹ شما شکل دهنده جهان خود هستید...مهم است که به چه فکر می کنید و چه آرزویی دارید، چون آن چیز پدید می آید...🫥
⏺انسان چیزی می شود که به آن می اندیشد ...هر کس می تواند دنیای خود را بسازد و محدودیتی ندارد زیرا بیش از نیاز شما نعمت وجود دارد...🧠
⬅️ قانون جاذبه درون شماست و تحت کنترل شما است... هر آنچه درخواست کنید کائنات به شما می گوید: فرمان بردارم سرورم، چشم قربان ...🫡
⏮ با شکر گزاری شروع کنید، شکرگزاری بابت چیزهایی که دارید... این کار به شما احساس خوبی می دهد و چیزهای بیشتری را به سمت شما جذب می کند..🧲
🆔 @Bookscase 👈👈👈
⏺انسان چیزی می شود که به آن می اندیشد ...هر کس می تواند دنیای خود را بسازد و محدودیتی ندارد زیرا بیش از نیاز شما نعمت وجود دارد...🧠
⬅️ قانون جاذبه درون شماست و تحت کنترل شما است... هر آنچه درخواست کنید کائنات به شما می گوید: فرمان بردارم سرورم، چشم قربان ...🫡
⏮ با شکر گزاری شروع کنید، شکرگزاری بابت چیزهایی که دارید... این کار به شما احساس خوبی می دهد و چیزهای بیشتری را به سمت شما جذب می کند..🧲
🆔 @Bookscase 👈👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣اﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﻢ ؟
ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﯾﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﺎ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﯿﺪ. ﮔﯿﺎﻫﺎﻥ، ﮔﻞﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮔﻞﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ . ﺁﺏ، ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯽﻛﻨﺪ؛ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ.
@Bookscase 📚👈
ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﯾﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﺎ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﯿﺪ. ﮔﯿﺎﻫﺎﻥ، ﮔﻞﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮔﻞﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ . ﺁﺏ، ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯽﻛﻨﺪ؛ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ.
@Bookscase 📚👈
آیا تو آن نیمه گمشده ام هستی؟.pdf
4.7 MB
📖آیا تو آن نیمه گمشدهام هستی؟
نویسنده: باربارا دی آنجلیس
▫️عاشق شدن تجربهای قدرتمند و جادویی است. در ابتدا هر گفتگو و هر لحظه، کاملا درست به نظر میرسد. اما خیلی زود جذابیت و شیدایی عادی شده و مشکلات زندگی مشترک ظاهر میشوند. هفتهها و ماهها میگذرد تا اینکه یک روز از خود میپرسیم آیا او نیمه گمشده من است؟ ما میخواهیم خوشبخت باشیم و ازدواجمان سرانجام خوبی داشته باشد. بنابراین پرواضح است که هیچ یک از ما عمداً افرادی را انتخاب نمیکنیم که برایمان نامناسب باشند. ما حقیقتاً باور داریم که وقتی کسی را انتخاب میکنیم، انتخابمان درست است، اما حقیقت تلخ این است که بسیاری از اوقات این انتخابها به اشتباهاتی تلخ و دردناک مبدل میشوند. بسیاری از ما فرد نامناسب را برمیگزینیم و سپس میاندیشیم که چرا؟
▪️اگر مجرد هستید با این کتاب میتوانید به ابزارهایی جهت انتخابی سالم و موفق دست پیدا کنید و اگر عاشق شدهاید میتوانید از درستی رابطه خود و موفقیت آن در آینده آگاه شوید. اگر ازدواج کردهاید با کمک این کتاب میتوانید تفاوتها را درک کنید و آنها را متعادل سازید تا بتوانید در کنار هم شادتر زندگی کنید.
@Bookscase 📚📚
نویسنده: باربارا دی آنجلیس
▫️عاشق شدن تجربهای قدرتمند و جادویی است. در ابتدا هر گفتگو و هر لحظه، کاملا درست به نظر میرسد. اما خیلی زود جذابیت و شیدایی عادی شده و مشکلات زندگی مشترک ظاهر میشوند. هفتهها و ماهها میگذرد تا اینکه یک روز از خود میپرسیم آیا او نیمه گمشده من است؟ ما میخواهیم خوشبخت باشیم و ازدواجمان سرانجام خوبی داشته باشد. بنابراین پرواضح است که هیچ یک از ما عمداً افرادی را انتخاب نمیکنیم که برایمان نامناسب باشند. ما حقیقتاً باور داریم که وقتی کسی را انتخاب میکنیم، انتخابمان درست است، اما حقیقت تلخ این است که بسیاری از اوقات این انتخابها به اشتباهاتی تلخ و دردناک مبدل میشوند. بسیاری از ما فرد نامناسب را برمیگزینیم و سپس میاندیشیم که چرا؟
▪️اگر مجرد هستید با این کتاب میتوانید به ابزارهایی جهت انتخابی سالم و موفق دست پیدا کنید و اگر عاشق شدهاید میتوانید از درستی رابطه خود و موفقیت آن در آینده آگاه شوید. اگر ازدواج کردهاید با کمک این کتاب میتوانید تفاوتها را درک کنید و آنها را متعادل سازید تا بتوانید در کنار هم شادتر زندگی کنید.
@Bookscase 📚📚
🛵موجودی حساب شما مهم نیست
🫂 شرط ورود: دعوت از یک دوست به بلوبانک بانک سامان
⏱ یازدهم آذر تا ۲۶ دی ماه
🎁 هفت وسپای رنگی برای هفت نفر
📆 تاریخ قرعهکشی: ۲۷ دی ماه ۱۴۰۲
🧮 شانس برنده شدن برای همهی افراد برابر است
🏃🏻♀️فرصت را از دست ندهید؛ همین حالا اپلیکیشن بلو را از این لینک دانلود و نصب کنید (https://blubank.sb24.ir/download/)
♾کد دعوت اختصاصی حرفینو: NHXXPA (برای کپی کردن روی کد بزنید)
استفاده از کد اختیاریه، اما با استفاده از این کد و افتتاح حساب در کمتر از ۴ دقیقه، به رایگان، امن و آزاد موندن حرفینو کلی کمک میکنید❤️
🫂 شرط ورود: دعوت از یک دوست به بلوبانک بانک سامان
⏱ یازدهم آذر تا ۲۶ دی ماه
🎁 هفت وسپای رنگی برای هفت نفر
📆 تاریخ قرعهکشی: ۲۷ دی ماه ۱۴۰۲
🧮 شانس برنده شدن برای همهی افراد برابر است
🏃🏻♀️فرصت را از دست ندهید؛ همین حالا اپلیکیشن بلو را از این لینک دانلود و نصب کنید (https://blubank.sb24.ir/download/)
♾کد دعوت اختصاصی حرفینو: NHXXPA (برای کپی کردن روی کد بزنید)
استفاده از کد اختیاریه، اما با استفاده از این کد و افتتاح حساب در کمتر از ۴ دقیقه، به رایگان، امن و آزاد موندن حرفینو کلی کمک میکنید❤️
تمامی خدمات زیر کاملا دانشجویی حساب میشود. خواستید در خدمتم دوستان 🌷
🎗پاورپوینت با طراحی های متنوع👌
🎗مقاله
🎗کپی
🎗 پرینت رنگی و سیاه سفید
🎗تحقیق
🎗تایپ متن فارسی و انگلیسی
🎗کارنمای معلمی
🎗خلاصه نویسی
🎗فلش
🎗 طراحی سوال امتحانی
🎗چاپ عکس
🎗ریختن فایل روی سیدی
🎗نوشتن مقاله
🎗تبدیل ورد به پی دی اف و پی دی اف به ورد
🎗اکسل
تحویل فوری 👌😍
انجام سخت ترین کار ها👉
تمامی این خدمات توسط فوق لیسانس کامپیوتر ( ای تی ) انجام میشود
و ویرایش آن رایگان است 👌
👇👇👇
@fatemehbp82
شماره تماس 📞
09033211269
🎗پاورپوینت با طراحی های متنوع👌
🎗مقاله
🎗کپی
🎗 پرینت رنگی و سیاه سفید
🎗تحقیق
🎗تایپ متن فارسی و انگلیسی
🎗کارنمای معلمی
🎗خلاصه نویسی
🎗فلش
🎗 طراحی سوال امتحانی
🎗چاپ عکس
🎗ریختن فایل روی سیدی
🎗نوشتن مقاله
🎗تبدیل ورد به پی دی اف و پی دی اف به ورد
🎗اکسل
تحویل فوری 👌😍
انجام سخت ترین کار ها👉
تمامی این خدمات توسط فوق لیسانس کامپیوتر ( ای تی ) انجام میشود
و ویرایش آن رایگان است 👌
👇👇👇
@fatemehbp82
شماره تماس 📞
09033211269
💳کارت ویژه نکسو با سود روزشمار ۲۶.۱ درصد (معادل سالانه)
✅کارت ویژه نکسو (عضو شتاب) با اتصال به صندوق درآمد ثابت فارابی، امکان دریافت سود روزشمار را برای شما فراهم میکند.
🔹سود روزشمار ۲۳ تا ۲۶ درصد
🔹دریافت سود ماهانه در حساب بانکی
🔹خرید POS و اینترنتی، انتقال وجه (کارتبهکارت، پایا و…)
👈ثبتنام و دریافت رایگان نکسو:
🔗 https://account.irfarabi.com/reg/?ref=FI2828
__
📞۱۵۶۱
✅کارت ویژه نکسو (عضو شتاب) با اتصال به صندوق درآمد ثابت فارابی، امکان دریافت سود روزشمار را برای شما فراهم میکند.
🔹سود روزشمار ۲۳ تا ۲۶ درصد
🔹دریافت سود ماهانه در حساب بانکی
🔹خرید POS و اینترنتی، انتقال وجه (کارتبهکارت، پایا و…)
👈ثبتنام و دریافت رایگان نکسو:
🔗 https://account.irfarabi.com/reg/?ref=FI2828
__
📞۱۵۶۱
روزها میآیند و سپری میشوند و هر روز بخشی از هستی خود را با خود میبرند.
تو و من هر دو قصد زیستن داریم... حال آنکه، مرگ ما را به کام خود فرو میکشد... خوشبختی وجود ندارد؛ اما آرامش و آزادی وجود دارد... مدتهاست که رؤیای سرنوشت دیگری را دارم: مدتهاست منِ برده، خسته در فکر گریختنم به جایی بس دور، پناهگاهی که کار و آسایش در آن باشد.
📚 پترزبورگ
✍ آندره بیهلی
📄 صفحه ۶۷۵ - طاقچه
📓 @BooksCase 📓
تو و من هر دو قصد زیستن داریم... حال آنکه، مرگ ما را به کام خود فرو میکشد... خوشبختی وجود ندارد؛ اما آرامش و آزادی وجود دارد... مدتهاست که رؤیای سرنوشت دیگری را دارم: مدتهاست منِ برده، خسته در فکر گریختنم به جایی بس دور، پناهگاهی که کار و آسایش در آن باشد.
📚 پترزبورگ
✍ آندره بیهلی
📄 صفحه ۶۷۵ - طاقچه
📓 @BooksCase 📓
رمان در حسرت عدالت صبا صدر.pdf
1.1 MB
ا🌿🌹🌱
رمان در حسرت عدالت
اثر نویسنده جوان و موفق بانوی افغانستان #صبا_صدر
خیلی خیلی رمان قشنگ و دلچسپی است.
@Bookscase📚📚
رمان در حسرت عدالت
اثر نویسنده جوان و موفق بانوی افغانستان #صبا_صدر
خیلی خیلی رمان قشنگ و دلچسپی است.
@Bookscase📚📚
آلودهام به تو
مثل چشمانت به خواب
مثل هوای کابل به ریزگرد و غبار
محکومم به تو
مثل بیچارهای به سرنوشت
زندانی به حبس ابد
گرفتارم به تو
مثل موهای بلند زنی در دستهای باد
و تن مردی زیر فشار کار
دچارم به تو
مثل مادرت به بیماریاش
تو به دیوانگیات
بیمارم به تو
مثل خودم به چشمهایت
خودم به آغوشت
بیمارم به تو
مثل خودم به خودت...!
#جـ_سـراج
@Bookscase📚📚
مثل چشمانت به خواب
مثل هوای کابل به ریزگرد و غبار
محکومم به تو
مثل بیچارهای به سرنوشت
زندانی به حبس ابد
گرفتارم به تو
مثل موهای بلند زنی در دستهای باد
و تن مردی زیر فشار کار
دچارم به تو
مثل مادرت به بیماریاش
تو به دیوانگیات
بیمارم به تو
مثل خودم به چشمهایت
خودم به آغوشت
بیمارم به تو
مثل خودم به خودت...!
#جـ_سـراج
@Bookscase📚📚
#عشق...❣
🖊زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:
عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
🖌عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم.
🔍 #داستان_بخوانیم...
دوستان گلم خواهشاً پای پستها نظرهای تان را شریک بسازید!
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🖊زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:
عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
🖌عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم.
🔍 #داستان_بخوانیم...
دوستان گلم خواهشاً پای پستها نظرهای تان را شریک بسازید!
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
رمان در حسرت عدالت صبا صدر.pdf
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
✍نویسنده صبا "صدر"
#قسمت_اول
آغاز....
ــ محمد: نرگس مبایلت را جواب بتی، میمیرم از نگرانی.
مادر دگر نمی توانم دست سر دست گذاشته منتظر بنشینم، نرگس مبایلش را همیشه وقت زود جواب می داد، خیلی نگران هستم خیلی دیر است هنوز برنگشته.
ــ کریمه: پسرم تشویش نکن جان مادر ان شاءالله که خیر است نرگس میآید، یکبار دگه هم تماس بگیر بعد برو
.....
ــ محمد:....او خدا را شکر جواب داد، بله نرگسم کجاستی؟ نگران شدم
ــ بلی سلام علیکم با فامیل استاد نرگس حرف می زنم؟
ــ محمد: بلی بلی مه شوهر شان هستم شما کی هستید خیریت باشه نرگس کجاست، مبایل نرگس نزد شما چی می کند؟
ــ ما از شفاخانه با شما به تماس شدیم موتر حامل معلمین در جاده تصادم کرده و اکنون همه معلمین به شفاخانه منتقل شدند.
ــ محمد: نه خدایا امکان ندارد،
داکتررر نرگس چطور است، حالش خوب اس؟
ــ فعلا در اتاق عملیات هستند، هرچه زود تر خود را به شفاخانه برسانید.
ــ محمد: مم مادررر نرگس حادثه کرده، مه به شفاخانه می روم متوجه عفت باشید.
ــ کریمه: یا خدایا خودت بالای ما رحم کن عروس یکدانیم حالش خوب باشه، درست است بچیم تو نگران عفت نباش،
ــ محمد: خدایا باورم نمیشه، چه میشود حال نرگسم خوب باشد..
نمی دانم مسیر شفاخانه را چگونه طی نمودم تا رسیدم، مثل دیوانه ها به هر طرف می دویدم و از هر داکتر و نرس شفاخانه می پرسیدم خانمم چطور است، داکتران از اتاق عملیات یکایک بیرون شدند پرسیدم چی شده نرگس چطور است؟؟
ــ داکتر: وضعیت مریض خیلی خوب نیست عملیات سختی را پشت سر گذشتانده، ما کوشش خود را کردیم، آماده هر حالتی باشید..
ــ محمد: با شنیدن حرف های داکتر گمان کردم کسی ستل آب جوش را برسرم ریخت، التماس کنان گفتم، لطفا داکتر صاحب خانمم را نجات بدهید مه بدون نرگس چطور زندگی کنم، دخترم منتظر مادرش است، لطفا داکتر لطفا..
ــ داکتر: فقط دعا کنید برادر عزیز نا امید نباشید.
ــ محمد: نمی دانستم چی کار کنم زمین و زمان برایم جا نمی داد، حالم بد تر از چیزی بود که می شود فکر کرد.
می گویند مرد ها گریه نمی کنند، اشتباه است!
مرد ها زمانی گریه می کنند که مادر، پدر، یاهمسرش در حالت مرگ باشد، مرد ها زمانی گریه می کنند که فرزندان شان بیمار شود، زمانی گریه می کنند که فرزندان شان نسبت به آنها تکبر بورزند، مردان زمانی گریه می کنند که از تامین نفقه همسر و فرزندان شان عاجز شوند، بله مرد ها در فراق عزیزان، دوستان در تاریکی شب و در زیر باران گریه می کنند...
امشب چه محشر است، همسرم دلیل زندگیم یار و یاورم با مرگ دست و پنجه نرم می کند، و هیچ کاری از دست من ساخته نیست، خدایا! چه می شود نرگسم را ازم نگیر.
چند ساعتی گذشته بود و متواتر ناله می کردم، اشک می ریختم و دعا می کردم، مادرم با عفت به بیمارستان آمدند، خیلی نگران بودند.
تقریبا نیمه های شب بود که داکتران با عجله به اتاق عاجل رفتند، نگران شدم نکند حال نرگس خراب است، از هرکی می پرسیدم جوابی دریافت نمی کردم
بلاخره بعد از پانزده دقیقه ای داکتر با چهره آشفته از اتاق خارج شد، با دیدن سیمای پریشان داکتر دست و پایم سست شد به داکتر نگاه می کردم جرات پرسیدن نداشتم می ترسیدم از شنیدن چیزی که اتفاق افتیده بود،
داکتر گفت زندگی سر تان باشد مریض تان را از دست دادیم..
ــ محمد: نه نه ممکن نیست داکتر صاحب این چگونه مزاح است حااا؟ با عجله به اتاق رفتم، روی نرگس من را با تکه سفید پوشانده بودند، آنرا از صورتش کنار زدم، به صورت همچو ماهش نگاه کردم و با جدیت گفتم
نرگس برخیز با من اینگونه بازی نکن مگر نمیدانی چنین بازی هارا دوست ندارم، نرگسم چطور می توانی بروی حااا؟ خانه ام بدون تو غیر قابل تحمل است، مگر قول نداده بودی کنارم میمانی نرگس.. عزیز دلم دختر ما در بیرون منتظر است می دانی که بدون تو غذا نمی خورد، مهربانم، برخیز بامن چنین نکن، میدانی که بیشتر از هرکسی در این دنیا تورا دوست دارم، چرا اذیتم می کنی؟ نرگسسسسسسسسس...
با قلم صبا صدر ✍
ادامه فردا شب
✍نویسنده صبا "صدر"
#قسمت_اول
آغاز....
ــ محمد: نرگس مبایلت را جواب بتی، میمیرم از نگرانی.
مادر دگر نمی توانم دست سر دست گذاشته منتظر بنشینم، نرگس مبایلش را همیشه وقت زود جواب می داد، خیلی نگران هستم خیلی دیر است هنوز برنگشته.
ــ کریمه: پسرم تشویش نکن جان مادر ان شاءالله که خیر است نرگس میآید، یکبار دگه هم تماس بگیر بعد برو
.....
ــ محمد:....او خدا را شکر جواب داد، بله نرگسم کجاستی؟ نگران شدم
ــ بلی سلام علیکم با فامیل استاد نرگس حرف می زنم؟
ــ محمد: بلی بلی مه شوهر شان هستم شما کی هستید خیریت باشه نرگس کجاست، مبایل نرگس نزد شما چی می کند؟
ــ ما از شفاخانه با شما به تماس شدیم موتر حامل معلمین در جاده تصادم کرده و اکنون همه معلمین به شفاخانه منتقل شدند.
ــ محمد: نه خدایا امکان ندارد،
داکتررر نرگس چطور است، حالش خوب اس؟
ــ فعلا در اتاق عملیات هستند، هرچه زود تر خود را به شفاخانه برسانید.
ــ محمد: مم مادررر نرگس حادثه کرده، مه به شفاخانه می روم متوجه عفت باشید.
ــ کریمه: یا خدایا خودت بالای ما رحم کن عروس یکدانیم حالش خوب باشه، درست است بچیم تو نگران عفت نباش،
ــ محمد: خدایا باورم نمیشه، چه میشود حال نرگسم خوب باشد..
نمی دانم مسیر شفاخانه را چگونه طی نمودم تا رسیدم، مثل دیوانه ها به هر طرف می دویدم و از هر داکتر و نرس شفاخانه می پرسیدم خانمم چطور است، داکتران از اتاق عملیات یکایک بیرون شدند پرسیدم چی شده نرگس چطور است؟؟
ــ داکتر: وضعیت مریض خیلی خوب نیست عملیات سختی را پشت سر گذشتانده، ما کوشش خود را کردیم، آماده هر حالتی باشید..
ــ محمد: با شنیدن حرف های داکتر گمان کردم کسی ستل آب جوش را برسرم ریخت، التماس کنان گفتم، لطفا داکتر صاحب خانمم را نجات بدهید مه بدون نرگس چطور زندگی کنم، دخترم منتظر مادرش است، لطفا داکتر لطفا..
ــ داکتر: فقط دعا کنید برادر عزیز نا امید نباشید.
ــ محمد: نمی دانستم چی کار کنم زمین و زمان برایم جا نمی داد، حالم بد تر از چیزی بود که می شود فکر کرد.
می گویند مرد ها گریه نمی کنند، اشتباه است!
مرد ها زمانی گریه می کنند که مادر، پدر، یاهمسرش در حالت مرگ باشد، مرد ها زمانی گریه می کنند که فرزندان شان بیمار شود، زمانی گریه می کنند که فرزندان شان نسبت به آنها تکبر بورزند، مردان زمانی گریه می کنند که از تامین نفقه همسر و فرزندان شان عاجز شوند، بله مرد ها در فراق عزیزان، دوستان در تاریکی شب و در زیر باران گریه می کنند...
امشب چه محشر است، همسرم دلیل زندگیم یار و یاورم با مرگ دست و پنجه نرم می کند، و هیچ کاری از دست من ساخته نیست، خدایا! چه می شود نرگسم را ازم نگیر.
چند ساعتی گذشته بود و متواتر ناله می کردم، اشک می ریختم و دعا می کردم، مادرم با عفت به بیمارستان آمدند، خیلی نگران بودند.
تقریبا نیمه های شب بود که داکتران با عجله به اتاق عاجل رفتند، نگران شدم نکند حال نرگس خراب است، از هرکی می پرسیدم جوابی دریافت نمی کردم
بلاخره بعد از پانزده دقیقه ای داکتر با چهره آشفته از اتاق خارج شد، با دیدن سیمای پریشان داکتر دست و پایم سست شد به داکتر نگاه می کردم جرات پرسیدن نداشتم می ترسیدم از شنیدن چیزی که اتفاق افتیده بود،
داکتر گفت زندگی سر تان باشد مریض تان را از دست دادیم..
ــ محمد: نه نه ممکن نیست داکتر صاحب این چگونه مزاح است حااا؟ با عجله به اتاق رفتم، روی نرگس من را با تکه سفید پوشانده بودند، آنرا از صورتش کنار زدم، به صورت همچو ماهش نگاه کردم و با جدیت گفتم
نرگس برخیز با من اینگونه بازی نکن مگر نمیدانی چنین بازی هارا دوست ندارم، نرگسم چطور می توانی بروی حااا؟ خانه ام بدون تو غیر قابل تحمل است، مگر قول نداده بودی کنارم میمانی نرگس.. عزیز دلم دختر ما در بیرون منتظر است می دانی که بدون تو غذا نمی خورد، مهربانم، برخیز بامن چنین نکن، میدانی که بیشتر از هرکسی در این دنیا تورا دوست دارم، چرا اذیتم می کنی؟ نرگسسسسسسسسس...
با قلم صبا صدر ✍
ادامه فردا شب
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت ✍نویسنده صبا "صدر" #قسمت_اول آغاز.... ــ محمد: نرگس مبایلت را جواب بتی، میمیرم از نگرانی. مادر دگر نمی توانم دست سر دست گذاشته منتظر بنشینم، نرگس مبایلش را همیشه وقت زود جواب می داد، خیلی نگران هستم خیلی دیر است هنوز برنگشته.…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
✍نویسنده: صبا صدر
#قسمت_دوم
پانزده سال بعد....
ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد.
ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم
ــ غزل: درست است عجله کن.
ــ عفت: ای وای از دست تو غزل نگذاشتی به خیال راحت چادرم را برسرم کنم، اینقدر عجله چرا؟!
ــ غزل: ببخشید شادخت عفت اشتباه کردم دختر میدانی ساعت چند بجه است؟دعا کن که استاد امروز خوش خو باشد وگرنه وای به حال هردوی ما.
ــ عفت: تشویش نکن غزل جان برسر وقت می رسیم؛
...
ــ عفت: عفت هستم دختری که 17سال سن دارم در یک روستای دور دست زندگی می کنیم، من پدرم و مادر بزرگم.
هرچند بیاد ندارم اما طبق گفته های مادر بزرگم زمانی که من دوساله بودم مادرم را در یک حادثه ترافیکی از دست دادم، از آنجای که از طفلیت بیاد دارم درین روستا زندگی می کنیم، روستای که برای همه زیباست بجز دخترانش که در حسرت یک زندگی زیبا، در حسرت عدالت و روشنایی علم و دانش سوخته اند، درین قریه قبلا مدارس و مکاتب به روی دختران بند بود.
بهتر است بگویم درکل با سواد بودن برای دختران ننگ شمرده می شد اما حالا خان جدید روستا برای دختران مدارس دینی را باز کرده و دختران می توانند تنها علوم دینی را فرا گیرند.
من با دوستان خود به مدرسه می روم و همچنان نزد مادر بزرگم خواندن و نوشتن را یاد می گیرم، برخلاف دیگر دختران این روستا من خواندن و نوشتن بلدم؛
نا گفته نماند درین روستای کوچک من به اسم دختر چوپان نیز مشهورم؛
از خود بگویم، دختر میانه قد، لاغر و با موهای خرمایی بلند که بیشتر اوقات بافته شده است، مادر بزرگم می گوید که من جلد سفید و چشمان عسلی ام را از مادرم به ارث برده ام.
در کار های خانه همه روزه با مادر بزرگم کمک می کنم، اما خیلی دوست دارم گوسفندان را به چراگاه ببرم.
در حدود 18گوسفند و بز داریم در میان آنها یک گوسفند خیلی کوچک به رنگِ کاملا سفید است که خیلی خیلی دوستش دارم، و اسمش را سفید برفی گذاشتم، هر روز گوسفندان را می برم به کنار رود خانه یا بر سر تپه های سرسبز.
ــ کریمه: درست پانزده سال قبل از امروز یگانه عروسم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس سایهِ غم بر روی بام خانه پسرم نشست، با مرگ نرگس محمدم نیز مُرد، شاید نفس بکشد اما مُرده ای بیش نیست، زنده است اما زندگی نمی کند.
ــ محمد و نرگس در دانشگاه با هم آشنا شده بودند محمدم بی حد عاشق نرگس بود.
نرگس در یکی از مکاتب معلم بود و محمد نیز در دانشگاه معلم بود، بعد از ازدواج شان با دیدن خوشی و خوشبختی پسرم خیلی خوشحال بودم، نرگس تنها عروسم نه بلکه دخترم نیز بود، من نیز دخترم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس مدت ها محمد نه با کسی حرف میزد و نه از خانه بیرون می شد، آن حالت پسرم من را خیلی نگران کرده بود، آه پسرک کم طالع من!
و عفت با آنکه دوسال سن داشت و خیلی کوچک بود همه وقت مادر خود را یاد می کرد و آرام ساختن آن طفل کار دشواری بود، محمد پسرم منزوی گشت، دیگر نه به وظیفه ای خود رفت و نه با همه خاطرات که از نرگس در خانه و شهر داشت تاب آورد.
به روستای دور از شهر نقل مکان کردیم، محمد از چی وضعیت به چی روزی رسیده بود کم حرف شده بود و بی خیال!
با آنکه جوان بود دیگر بعد از مرگ نرگس ازدواج نکرد و شغل چوپانی و دهقانی را به پیش گرفت؛
از عفت بگویم نوه ای یکدانه ام که در سن خورد از نوازش و مهر مادر محروم شد، هر روزی که می گذرد زیباییش دوچند میشود. کاملا شبیه مادرش است، زیبایی و جذابیت خدا دادی اش گاه گاهی من راه می ترساند ازینکه مبادا عفت در دام بالا های روزگار بیفتد، خداوند نوه ای عزیزم را در پناه خود نگهدارد، و از شر انسان های بد در امان.
عفت خیلی به خواندن و نوشتن علاقمند است همیشه وقت در فکر یاد گیری علم است، من برایش خواندن و نوشتن آموختم ای کاش عفتم می توانست به مکتب برود و به آرزو ها و خواسته های دلش برسد؛
ــ عفت: با رسیدن بهار طبیعت لباس سبز برتن می کند، چکاوک ها، بلبلان و قمریان نغمه ها و سرود های فرح بخش و تازه سر میدهند و انسان را به مهر ورزی، گره گشایی و هم گرایی فرا می خواند.
بهار پیام آور عشق و موسم سرور آشتی است و به همین خاطر است که خواستنی است و با آمدنش دل ها سرشار از سرور و جان ها معرفت می یابد.
بهار از راه رسیده بود همه جا را نرمک نرمک سبز می کرد و به طبیعت هم روحیه سر زندگی دوباره بخشیده و به درختان شگوفه های سفید و کوچک هدیه کرد و همه جا سرمست بود از عطر بهاری، گلها کم کم دهان باز کرده بودند و می خواستند غنچه شوند، چقدر ظریف بودند نم نم باران!
با قلم صبا صدر✍
✍نویسنده: صبا صدر
#قسمت_دوم
پانزده سال بعد....
ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد.
ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم
ــ غزل: درست است عجله کن.
ــ عفت: ای وای از دست تو غزل نگذاشتی به خیال راحت چادرم را برسرم کنم، اینقدر عجله چرا؟!
ــ غزل: ببخشید شادخت عفت اشتباه کردم دختر میدانی ساعت چند بجه است؟دعا کن که استاد امروز خوش خو باشد وگرنه وای به حال هردوی ما.
ــ عفت: تشویش نکن غزل جان برسر وقت می رسیم؛
...
ــ عفت: عفت هستم دختری که 17سال سن دارم در یک روستای دور دست زندگی می کنیم، من پدرم و مادر بزرگم.
هرچند بیاد ندارم اما طبق گفته های مادر بزرگم زمانی که من دوساله بودم مادرم را در یک حادثه ترافیکی از دست دادم، از آنجای که از طفلیت بیاد دارم درین روستا زندگی می کنیم، روستای که برای همه زیباست بجز دخترانش که در حسرت یک زندگی زیبا، در حسرت عدالت و روشنایی علم و دانش سوخته اند، درین قریه قبلا مدارس و مکاتب به روی دختران بند بود.
بهتر است بگویم درکل با سواد بودن برای دختران ننگ شمرده می شد اما حالا خان جدید روستا برای دختران مدارس دینی را باز کرده و دختران می توانند تنها علوم دینی را فرا گیرند.
من با دوستان خود به مدرسه می روم و همچنان نزد مادر بزرگم خواندن و نوشتن را یاد می گیرم، برخلاف دیگر دختران این روستا من خواندن و نوشتن بلدم؛
نا گفته نماند درین روستای کوچک من به اسم دختر چوپان نیز مشهورم؛
از خود بگویم، دختر میانه قد، لاغر و با موهای خرمایی بلند که بیشتر اوقات بافته شده است، مادر بزرگم می گوید که من جلد سفید و چشمان عسلی ام را از مادرم به ارث برده ام.
در کار های خانه همه روزه با مادر بزرگم کمک می کنم، اما خیلی دوست دارم گوسفندان را به چراگاه ببرم.
در حدود 18گوسفند و بز داریم در میان آنها یک گوسفند خیلی کوچک به رنگِ کاملا سفید است که خیلی خیلی دوستش دارم، و اسمش را سفید برفی گذاشتم، هر روز گوسفندان را می برم به کنار رود خانه یا بر سر تپه های سرسبز.
ــ کریمه: درست پانزده سال قبل از امروز یگانه عروسم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس سایهِ غم بر روی بام خانه پسرم نشست، با مرگ نرگس محمدم نیز مُرد، شاید نفس بکشد اما مُرده ای بیش نیست، زنده است اما زندگی نمی کند.
ــ محمد و نرگس در دانشگاه با هم آشنا شده بودند محمدم بی حد عاشق نرگس بود.
نرگس در یکی از مکاتب معلم بود و محمد نیز در دانشگاه معلم بود، بعد از ازدواج شان با دیدن خوشی و خوشبختی پسرم خیلی خوشحال بودم، نرگس تنها عروسم نه بلکه دخترم نیز بود، من نیز دخترم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس مدت ها محمد نه با کسی حرف میزد و نه از خانه بیرون می شد، آن حالت پسرم من را خیلی نگران کرده بود، آه پسرک کم طالع من!
و عفت با آنکه دوسال سن داشت و خیلی کوچک بود همه وقت مادر خود را یاد می کرد و آرام ساختن آن طفل کار دشواری بود، محمد پسرم منزوی گشت، دیگر نه به وظیفه ای خود رفت و نه با همه خاطرات که از نرگس در خانه و شهر داشت تاب آورد.
به روستای دور از شهر نقل مکان کردیم، محمد از چی وضعیت به چی روزی رسیده بود کم حرف شده بود و بی خیال!
با آنکه جوان بود دیگر بعد از مرگ نرگس ازدواج نکرد و شغل چوپانی و دهقانی را به پیش گرفت؛
از عفت بگویم نوه ای یکدانه ام که در سن خورد از نوازش و مهر مادر محروم شد، هر روزی که می گذرد زیباییش دوچند میشود. کاملا شبیه مادرش است، زیبایی و جذابیت خدا دادی اش گاه گاهی من راه می ترساند ازینکه مبادا عفت در دام بالا های روزگار بیفتد، خداوند نوه ای عزیزم را در پناه خود نگهدارد، و از شر انسان های بد در امان.
عفت خیلی به خواندن و نوشتن علاقمند است همیشه وقت در فکر یاد گیری علم است، من برایش خواندن و نوشتن آموختم ای کاش عفتم می توانست به مکتب برود و به آرزو ها و خواسته های دلش برسد؛
ــ عفت: با رسیدن بهار طبیعت لباس سبز برتن می کند، چکاوک ها، بلبلان و قمریان نغمه ها و سرود های فرح بخش و تازه سر میدهند و انسان را به مهر ورزی، گره گشایی و هم گرایی فرا می خواند.
بهار پیام آور عشق و موسم سرور آشتی است و به همین خاطر است که خواستنی است و با آمدنش دل ها سرشار از سرور و جان ها معرفت می یابد.
بهار از راه رسیده بود همه جا را نرمک نرمک سبز می کرد و به طبیعت هم روحیه سر زندگی دوباره بخشیده و به درختان شگوفه های سفید و کوچک هدیه کرد و همه جا سرمست بود از عطر بهاری، گلها کم کم دهان باز کرده بودند و می خواستند غنچه شوند، چقدر ظریف بودند نم نم باران!
با قلم صبا صدر✍
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت ✍نویسنده: صبا صدر #قسمت_دوم پانزده سال بعد.... ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد. ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم ــ غزل: درست است عجله کن. ــ عفت:…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت_سوم
روز ها همین گونه در گذر بود، از طرف صبح گوسفندان را کنار رودخانه یا برسر تپه می بردم و بعد از ظهر به مدرسه می رفتم، و شب ها با خواندن کتاب به خواب می رفتم.
امروز شنبه است و صبح را بسیار پر انرژی آغاز کردم بعد از ادای نماز شیر گوسفندان را دوشیدم و صبحانه را آماده کردم، پدرم بعد از خوردن صبحانه بر سر زمین ها رفت و من هم آماده شدم تا گوسفندان را به چراگاه ببرم،
لباس آبی آسمانی برتن کردم و چادرم را که با موره های رنگی و آیینه های کوچک تزیین شده بود برسر کردم و حرکت کردم. گوسفندان را به سمت تپه های که در چند قدمی خانه قرار داشت سوق دادم و از پشت رمه در حرکت شدم در مسیر راه صدای زمزمه آهنگی را از پشت سر شنیدم توجه نکردم، و به راه خود ادامه دادم اما صدا بلند تر و بلند تر شد،
ــ آبی خوشم آمد گلابی خوشم آمد در بین دخترا چشم عسلی خوشم آمد.....
ــ عفت: با شنیدن این آهنگ دیگر دانستم که مزاحم همیشگی پرویز است، با قدم های تند تر حرکت کردم تا دور شوم اما پرویز زمزمه کنان از عقب در حرکت بود.
پرویز پسری است که همه روزه در کوچه ها به دنبال مردم آزاری است، بار ها غزل و رویا شکایت کردند که پرویز با حرف های نا مناسب باعث اذیت شان می شود؛
پرویز کسی است که هیچ زن و دختری در قریه از حرف های نا مناسب او در امان نبودند، و چون خواهر زاده خان است، کسی جرات شکایت را نمی کرد.
برسر تپه ها رسیدم و در نزدیک یک درخت نشستم گمان کردم که پرویز از مسیر راه دوباره رفته، اما با صدای بمب مانندش رنگ از رخم پرید که گفت!
ــ پرویز: آهای دختر چوپان گمانم ناشنوا هستی،او ببخشی اصلا تعجب نکردم دختر محمد لال، ناشنوا باشد.
ــ عفت: با حرف های پرویز خشمگین شدم اما می دانم جواب انسان های بی ادب را باید با سکوت داد، حرفی نزدم چون از یک انسان بی ادب بیشتر از این انتظار نمی رود،پدرم چون آدم کم حرفی است به همین دلیل آنرا برای تمسخر لال می گوید.
ــ پرویز: آهای عفت صدایم را می شنوی به تنهای اینجا ننشین، دلت تنگ می شود، بیا با هم تا باغ قدم زنان می رویم برایت غوره بادام می چینم وعده است برایت خوش بگذرد.
ــ عفت: حرف های پرویز کم کم اعصابم را به هم می ریخت به مشکل خودم را کنترول کردم که نزنم با سیلی به رویش و گفتم!
ازینجا برو وگرنه همه مردم قریه را بر سرت خبر می کنم. اما پرویز با این حرفم قهقه ای بلندی سر داد و گفت!
ــ پرویز: اوهو می بینم که دختر محمد لال زبان هم داشته.
ــ عفت: خبردار اگر یکبار دیگر به پدرم توهین کنید برای تان خیلی بد خواهد شد و حا پیشنهاد های احمقانه خود را نیز نزد خود نگهدارید و از اینجا گم شوید
ــ پرویز: این غرور و ناز های تو من را روزی خواهد کشت، می دانی چی است؟
به زودی مادرم را به خانه ای تان به خواستگاری ات می فرستم، عفت همسرم می سازمت.
خوشحال شدی؟ حالا ناز نکن دختر بیا یک کمی خوش باشیم و بیشتر آشنا شویم
ــ عفت: با حرف های پرویز از ترس می لرزیدم اما نمایان نکردم، دستانم را مشت کردم تا از لرزش آنها کاسته شود،
متوجه شدم پرویز نزدیک شد و از گوشه چادرم گرفت. دیگر نتوانستم حضورش را تحمل کنم، حالم ازش به هم می خورد.
به فضولی آن که دست به چادرم زد!
دیگر از کنترول خارج شدم و سیلی محکمی به رویش زدم. شدت سیلی آنقدر زیاد بود که رویش به یک طرف خم شد و ازش فاصله گرفتم و با صدای لرزان گفتم!
خبردار انسان بی شخصیت. اگر بار دیگر چنین حماقت را انجام بدهی برایت خوب نخواهد شد،شما خودتان را چی فکر کردید اینکه خان زاده هستید هر کاری دلتان شد انجام می دهید؟
پرویز با آنکه صورتش از خشم سرخ گشته بود گفت.
ــ پرویز: دختر بی سویه تو خودت را چی فکر کردی و چطور اینقدر جرات کردی که بالای من دست بلند کنی؟
نگران نباش جواب این سیلی را به نحوه ای برایت خواهد دادم که پشیمان خواهد شدی حالتی را بر سرت بیاورم که پرنده های هوا به حالت گریه کنند. حالا می روم اما فکر نکن موضوع همین جا تمام شده.
ــ عفت: پرویز رفت، بر زیر سایه درخت نشستم و به فکر فرو رفتم، گویا سیلاب غم در دلم جاری بود با آنکه من مقصر نبودم ولی چون من یک دختر هستم می ترسیدم!
می ترسیدم از اینکه در حالت دعوا با آن پرویز کسی ندیده باشد و موضوع بزرگ نشود.
هرچند می دانم پرویز انسانی نیست که خاموش بنشیند.
رنگ بر رخ نداشتم و رمه گوسفندان را جمع کرده به سوی خانه در حرکت شدم، ندانستم چگونه همه راه را طی نمودم حواسم نبود با صدای مادر بزرگم که اسمم را صدا میزد به خود آمدم
ــ کریمه: عفت دخترم چند بار صدایت کردم فکرت کجاست چی شده چرا رنگ و رویت پریده خوب هستی؟!
با قلم صبا صدر✍
ادامه فردا شب
نوت: امشب بخاطری دو قسمت نشر شد که دیشب یک قسمت از رمان از نشر مانده بود.
برای حمایت از ما خواهشاً ریکشن و کمنت یادتان نرود.😊
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت_سوم
روز ها همین گونه در گذر بود، از طرف صبح گوسفندان را کنار رودخانه یا برسر تپه می بردم و بعد از ظهر به مدرسه می رفتم، و شب ها با خواندن کتاب به خواب می رفتم.
امروز شنبه است و صبح را بسیار پر انرژی آغاز کردم بعد از ادای نماز شیر گوسفندان را دوشیدم و صبحانه را آماده کردم، پدرم بعد از خوردن صبحانه بر سر زمین ها رفت و من هم آماده شدم تا گوسفندان را به چراگاه ببرم،
لباس آبی آسمانی برتن کردم و چادرم را که با موره های رنگی و آیینه های کوچک تزیین شده بود برسر کردم و حرکت کردم. گوسفندان را به سمت تپه های که در چند قدمی خانه قرار داشت سوق دادم و از پشت رمه در حرکت شدم در مسیر راه صدای زمزمه آهنگی را از پشت سر شنیدم توجه نکردم، و به راه خود ادامه دادم اما صدا بلند تر و بلند تر شد،
ــ آبی خوشم آمد گلابی خوشم آمد در بین دخترا چشم عسلی خوشم آمد.....
ــ عفت: با شنیدن این آهنگ دیگر دانستم که مزاحم همیشگی پرویز است، با قدم های تند تر حرکت کردم تا دور شوم اما پرویز زمزمه کنان از عقب در حرکت بود.
پرویز پسری است که همه روزه در کوچه ها به دنبال مردم آزاری است، بار ها غزل و رویا شکایت کردند که پرویز با حرف های نا مناسب باعث اذیت شان می شود؛
پرویز کسی است که هیچ زن و دختری در قریه از حرف های نا مناسب او در امان نبودند، و چون خواهر زاده خان است، کسی جرات شکایت را نمی کرد.
برسر تپه ها رسیدم و در نزدیک یک درخت نشستم گمان کردم که پرویز از مسیر راه دوباره رفته، اما با صدای بمب مانندش رنگ از رخم پرید که گفت!
ــ پرویز: آهای دختر چوپان گمانم ناشنوا هستی،او ببخشی اصلا تعجب نکردم دختر محمد لال، ناشنوا باشد.
ــ عفت: با حرف های پرویز خشمگین شدم اما می دانم جواب انسان های بی ادب را باید با سکوت داد، حرفی نزدم چون از یک انسان بی ادب بیشتر از این انتظار نمی رود،پدرم چون آدم کم حرفی است به همین دلیل آنرا برای تمسخر لال می گوید.
ــ پرویز: آهای عفت صدایم را می شنوی به تنهای اینجا ننشین، دلت تنگ می شود، بیا با هم تا باغ قدم زنان می رویم برایت غوره بادام می چینم وعده است برایت خوش بگذرد.
ــ عفت: حرف های پرویز کم کم اعصابم را به هم می ریخت به مشکل خودم را کنترول کردم که نزنم با سیلی به رویش و گفتم!
ازینجا برو وگرنه همه مردم قریه را بر سرت خبر می کنم. اما پرویز با این حرفم قهقه ای بلندی سر داد و گفت!
ــ پرویز: اوهو می بینم که دختر محمد لال زبان هم داشته.
ــ عفت: خبردار اگر یکبار دیگر به پدرم توهین کنید برای تان خیلی بد خواهد شد و حا پیشنهاد های احمقانه خود را نیز نزد خود نگهدارید و از اینجا گم شوید
ــ پرویز: این غرور و ناز های تو من را روزی خواهد کشت، می دانی چی است؟
به زودی مادرم را به خانه ای تان به خواستگاری ات می فرستم، عفت همسرم می سازمت.
خوشحال شدی؟ حالا ناز نکن دختر بیا یک کمی خوش باشیم و بیشتر آشنا شویم
ــ عفت: با حرف های پرویز از ترس می لرزیدم اما نمایان نکردم، دستانم را مشت کردم تا از لرزش آنها کاسته شود،
متوجه شدم پرویز نزدیک شد و از گوشه چادرم گرفت. دیگر نتوانستم حضورش را تحمل کنم، حالم ازش به هم می خورد.
به فضولی آن که دست به چادرم زد!
دیگر از کنترول خارج شدم و سیلی محکمی به رویش زدم. شدت سیلی آنقدر زیاد بود که رویش به یک طرف خم شد و ازش فاصله گرفتم و با صدای لرزان گفتم!
خبردار انسان بی شخصیت. اگر بار دیگر چنین حماقت را انجام بدهی برایت خوب نخواهد شد،شما خودتان را چی فکر کردید اینکه خان زاده هستید هر کاری دلتان شد انجام می دهید؟
پرویز با آنکه صورتش از خشم سرخ گشته بود گفت.
ــ پرویز: دختر بی سویه تو خودت را چی فکر کردی و چطور اینقدر جرات کردی که بالای من دست بلند کنی؟
نگران نباش جواب این سیلی را به نحوه ای برایت خواهد دادم که پشیمان خواهد شدی حالتی را بر سرت بیاورم که پرنده های هوا به حالت گریه کنند. حالا می روم اما فکر نکن موضوع همین جا تمام شده.
ــ عفت: پرویز رفت، بر زیر سایه درخت نشستم و به فکر فرو رفتم، گویا سیلاب غم در دلم جاری بود با آنکه من مقصر نبودم ولی چون من یک دختر هستم می ترسیدم!
می ترسیدم از اینکه در حالت دعوا با آن پرویز کسی ندیده باشد و موضوع بزرگ نشود.
هرچند می دانم پرویز انسانی نیست که خاموش بنشیند.
رنگ بر رخ نداشتم و رمه گوسفندان را جمع کرده به سوی خانه در حرکت شدم، ندانستم چگونه همه راه را طی نمودم حواسم نبود با صدای مادر بزرگم که اسمم را صدا میزد به خود آمدم
ــ کریمه: عفت دخترم چند بار صدایت کردم فکرت کجاست چی شده چرا رنگ و رویت پریده خوب هستی؟!
با قلم صبا صدر✍
ادامه فردا شب
نوت: امشب بخاطری دو قسمت نشر شد که دیشب یک قسمت از رمان از نشر مانده بود.
برای حمایت از ما خواهشاً ریکشن و کمنت یادتان نرود.😊
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
به قول آقای لاهوری:
پرواز قشنگ است ولی بیغم و منت
منت نکش از غیر، پر و بالِ خودت باش!
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
به قول آقای لاهوری:
پرواز قشنگ است ولی بیغم و منت
منت نکش از غیر، پر و بالِ خودت باش!
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
با رفتنات....
آری
با رفتنات
من غمگینترین
فرد دنیا شدهام
اما
لبخند میزنم
و خوشحالم
از خندههایت
و از اینکه چقدر
بدون من
با رقیبان خوشحالتری
پس بخند!
زیرا خندههایت
نبض حیات من است
هرچند
بدون من باشد
پس تو بخند
آری بخند!
تا یک روز دیگر
نفس بکشم و زنده بمانم
شاید تو ندانی
ولی من میدانم
رشتهی زندگیام
و آرامشام
به خندههایت گره
خورده است!
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۳/۶ ۷:۲۲ pm
🌱🌹🌿
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
با رفتنات....
آری
با رفتنات
من غمگینترین
فرد دنیا شدهام
اما
لبخند میزنم
و خوشحالم
از خندههایت
و از اینکه چقدر
بدون من
با رقیبان خوشحالتری
پس بخند!
زیرا خندههایت
نبض حیات من است
هرچند
بدون من باشد
پس تو بخند
آری بخند!
تا یک روز دیگر
نفس بکشم و زنده بمانم
شاید تو ندانی
ولی من میدانم
رشتهی زندگیام
و آرامشام
به خندههایت گره
خورده است!
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۳/۶ ۷:۲۲ pm
🌱🌹🌿
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂