Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1033 فرانچسکو – رئیس بزرگ تو بودی ؟!.....تو زنده ای...برادر ! " برادر " همین یک کلمه کافی بود تا ته دل هانا خالی شود. همه ی تنش چشم شد و سر تا پای مرد میانسالی را کاوید که موهای جو گندمی اش ، چهره ی شکسته اش ، چشمان…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1034

با بغض و احساساتی که به اوج خود رسیده به پدرش نگاه میکرد. به مردی که پس از فاش
شدن هویت اصلیش ، جای خالی او را کنارش حس می کرد.

صورت شکسته و پر جبروتش، اخم و نگاهِ خصمانه ای که فرانچسکو را هدف گرفته، همه و همه قلب هانا را می لرزاند.

باورش نمیشد تمام این مدت رئیس بزرگ ایتالیا ، پدرش بوده !

فرانچسکو هاج و واج به برادرش نگاه میکرد که پرسید :

- چطور ممکنه ؟!.....یعنی تمام این سالها....این تو بودی که مافیا رو رهبری میکردی ؟!

با لبخند پوزخند فاتحانه ای زد و جواب داد :

- بدجور رو دست خوردی مگه نه ؟!

فرانچسکو به اعتراف آمد و گفت : تمام این سالها فکر میکردم....هیچوقت تو باغ نبودی.....سر
رشته ای تو کار مافیا نداری.....اما حالا می بینم تو این مدت...صاحب باغ تو بودی!

فرانکو با غرور نگاهش میکرد که گفت :

-این یارو رو بفرست یه جا دیگه....قبل از اینکه همه چیز رو درباره مارینوها بفهمه !

منظورش رئیس بزرگ اسپانیا بود. او همچنان دشمن شان محسوب میشد و هر چه بیشتر
درباره آنها می فهمید خطرناک تر میشد.فرانچسکو بی چون و چرا همان کاری را کرد که فرانکو میخواست.

مونیکا یک قدم به سمت فرانکو برداشت وخواست به او نزدیک شود که به یک آن فرانسچکو به بازویش چنگ زد و او را عقب کشید.

با خشمی که ناشی از حسادت قدیمی اش بود با تند خویی رو به مونیکا تهدید وار گفت :

-اگه یک بار دیگه....فقط یک بار دیگه بخوای بهش نزدیک بشی....جلو چشم، جفت تون هانا را میکشم !

نگاه هراسیده و نگران هر دو سمت هانا کشیده شد. که همان لحظه پدر و دختر نگاهشان قفل
یکدیگر شد. با چشمانی به اشک نشسته ، محو چشمان دلسوز و نگران پدر شد.

چشم از دخترش برداشت و متعصب و غریو صدایش را بالا برد:

- یه مو از سر دخترم کم شه....زنده زنده پوستتو میکنم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1035

فرانچسکو خبیث و عصبی خنده سر داد.
مونیکا قبل از ورودو ب ویلا ، هندزفری کوچک و بی رنگی در گوشش گذاشته بود.صدای کارلوس به گوشش رسید.

- برامون وقت بخر مامان....قول میدم نجاتتون بدم

صدایش رگه دار شده بود. خوب می دانست که یکدانه پسرش چه بار سنگینی بر دوش
میکشد.

به فرانچسکو نگاه کرد. نقطه ضعفش را می دانست. می دانست از کجا می سوزد. به همین خاطر تیر خلاص را زد وقتی که میگفت :

- فرانکو چه بدی بهت کرده ؟!.....غیر از اینکه
به نفعت کشید کنار ؟!....چی کار کرده که باهامون بد تا میکنی ؟!

فرانچسکو مثل یک مارگزیده ، با درد سمت مونیکا چرخید و جواب داد :

- چیکار کرده ؟!

همان طور که صدایش توامان با درد و حسرت رفته رفته اوج می گرفت گفت :

- همین مردی که تو فکر میکنی درستکار ترین آدمِ روی زمینه.....شغل و جایگاهی که عاشقش بودمو ازم گرفت.....زنی که عاشقانه می پرستیدمش و ازم گرفت...همه ی زندگیم، بعد از فرانکو بودم....به خاطر اون همیشه نادیده گرفته شدم.....حتی وقتی ریاست و قبول
نکرد....بازم نگاه همه به اون بود....پدرم به ظاهر طردش کرد ولی بازم اونو تو آینده خانواده
می دید....هیچکس قبولم نکرد......هیچکس..... بازم میگی چیکار کرده ؟!

فرانکو بی توجه به خشم او با تشر رو به فرانچسکو گفت :

- صداتو برا همسر من نبر باالا....تو با من
مشکل داری نه خانواده ام.....آزاداشون کن بذار برن

همان طور که مونیکا را روی صندلی خالی با طناب می بست با لودگی و ریشخند سمت
فرانکو برگشت و گفت :

-ببین چی اینجا داریم....پدری مهربان و دلسوز....که برای نجات جون زن و بچه اش....داره یقه جر میده.....

ادامه کلامش را هانا برید وقتی که میگفت :

- و یه بدجنسِ....شارلاتانه......از خود راضی....عقده ای..... هیچی ندار.... که از برادری....فقط نسبتشو یدک میکشه !

این را گفت و لبخند ژکوندی به پهنای صورت زد و با استهزا به فرانچسکو نگاه کرد.

همین صفات نیش دار کافی بود تا کاسه ی صبر فرانچسکو لبریز شود. در حالی که به آرامی
قدم بر میداشت. با نگاهی مخوف و سنگین به مانند نگاه یک قاتل به قربانی اش ، به هانا خیره
شد.

آرام و پر وزن گفت :

- هیچوقت نخواستم دستم به خونِ یه همخون آلوده بشه....اما چه کنم که روزگار میخواد برای بار دوم انجامش بدم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1036

حیران و نفس بریده مسخِ آبیِ هراس انگیزی شده بود که ترس را بیشتر از قبل در رگ هایش
جاری میکرد.

قلبش یک در میان میزد و با هر گام فرانچسکو ، مرگ را پر رنگ تر حس میکرد.صدای گریه و ضجه های مونیکا نیز قلب فرانچسکو را به رحم نیاورد.

وقتی او مقابلش ایستاد، هراسیده و ناخواسته چشمانش را بست.ثانیه ای بعد طنین شلیک گلوله را شنید.

در کمال تعجب دردی حس نکرد. چشم باز کرد که به خیال خودش ملک الموت را ملاقات کند اما در
کمال حیرت این پدرش بود که دست فرانچسکو را رو به آسمان گرفته و دست دیگرش را به دور گردن او پیچیده بود.

چند ثانیه قبل از اینکه فرانچسکو بتواند ماشه را حس کند ، فرانکو که از هنگام لو رفتن
هویتش، نگین مشکی انگشترش را کنار زد با استفاده از لیزر درونش ، طناب هایی که دور
دستش پیچیده را می سوزاند.

از اقبال خوب یا بدش ، طناب ها وقتی برید که فرانچسکو سمت هانا قدم برمیداشت. نفهمید چگونه و چطور پاهایش را باز کرده خودش را به فرانسچکو رسانده بود !

با وحشت و دلهره به پدرش نگاه میکرد. همانطور که با هم گلاویز شدند به فاصله چند قدم از هانا
فاصله گرفتند و اسلحه بر زمین افتاد.

فرانکو با هوشیاری پایش را به اسلحه زد و آن را سمت هانا فرستاد.
صدای تیراندازی از آن سوی ویلا به گوش رسید. همین کافی بود تا انرژی مضاعفی به فرانکو
بدهد و با شدت بیشتری برای مغلوب کردن فرانچسکو ادامه دهد.

در همان حال که با یک دیگر دست و پنجه نرم می کردند هانا صدای پدرش را شنید که رو به فرانسچکو گفت :

- امروز باید با هم حسابمون صاف شه !

نگاه نگرانش بین پدر و مادر می گشت که صدای آشنایی از پشت سرش توجهش را جلب کرد.

- دارم دستاتو باز میکنم....خوب گوش کن ببین چی میگم....مامان و که آزاد کردم فِلفور از
ویلا خارج میشین !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1037

صدای کارلوس بود. پایش هم که از بند باز شد او را دید که شتابان از کنارش گذشت در حالی
که کلاه سیاهی رو ی صورتش کشیده بودند و سر تا پایش مشکی بود.

باز هم محتاطانه عمل میکرد. دست های مونیکا را آزاد کرد ، مشغول باز نمودن پاهایش بود که هانا چشم روی پدر کشید.

روی قفسه سینه ی فرانچسکو نشسته بود با صورتی برافروخته دست هایش را به دور
گردن او می پیچید. داشت کم کم جانش بالا می آمد.

به یک آن تعداد بالایی از افراد کارلوس به همراه ادم های فرانچسکو وارد حیاط ویلا شدند.

درگیری به محوطه کشیده شد. در همین میان چشمش به دیاکو افتاد که با طیرگی و اسلحه
درست مشغول جنگیدن با انها بود.

دلش لرزید اما با اخم و تخم تماشایش میکرد.

فریاد یک نفر ، باعث شد تا همه در آن بحبوحه ، دست از جنگ بردارند.

فریادی که میگفت : مافیای اسپانیا بهمون حمله کرده....همه رو دارن میکشن

همین کافی بود تا نگاه هانا به دیاکو و بعد به کارلوس بیافتد. تمامی درب های ویلا و
خروج حیاط به یکباره بسته شد.

چند ثانیه بعد صدای خنده ی شیطانی بلندی از بالای ایوان ویلا به گوش رسید. نگاه همه به ان سو کشیده شد.

کیت در حالی که کِیفش کوک بود با لذت وافری چهره های تک تک افراد حاضر در حیاط
ویلا را از نظر گذراند.

با لحنی تیبا و تمسخر آمیز گفت :

- نگاشون کن....یه مشت بیچاره که تا چند دقیقه ی دیگه همگی باهم پودر میشن میرن هوا

و با حرکت نمایشی دست، پودر شدن انها در هوا را نشان داد.

فرانچسکو ، فرانکو را عقب راند از جا برخاست و با خشم رو به کیت گفت :

- منظورت چیه ؟!

پوزخندی گوشه ی لب کیت نشست و گفت :

- واقعا فکر کردی با احمقی مثل تو کار میکنم ؟!...رئیس اول و اخر من...پدرخوانده ی
مافیای اسپانیاست.....وقتی گفتی قراره هر دوتا رئیس و بکشونی اینجا....اونم به خاطرِ...

از گوشه چشم نیم نگاهی با تکبر به هانا انداخت که می گفت :

- این اکیبریِ تازه به دوران رسیده

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1038

و دوباره رو به فرانچسکو ادامه داد :

-کل نقشه اتو برای پدرخوانده گفتم....مطلع پا به این جا گذاشت... برای همتون نقشه کشید. به قول خودش یه صیدِ با ماهیای دونه درشت....یه
ساعتی هست که اینجا رو ترک کرده....اما به من دستور داد کل این ویلا رو بمب گذاری کنم... قبل از اینکه تو و افرادت بیاین اینجا ترتیبشو دادم

لبخند خبیثانه ای زد و ادامه داد : بد رو دست خوردی فرانچسکو مگه نه ؟!

فرانچسکو دندان روی دندان می سایید که وقتی حرف کیت به اینجا رسید با خشم خواست
دست به اسلحه ای که روی زمین بود ببرد که کیت ریموت کوچیکی که یک دکمه قرمز روی
ان تعبیه شده را رو به انها گرفت.

و با صدای بلند گفت :

- دستت بخوره به اسلحه کل اینجا رو میفرستم رو هوا !....نکنه هوس کردی زودتر از موعد
پودر بشی ؟!

فرانچسکو با فریاد و برافروخته درحالی که از شدت خشم ، سر تا پا می سوخت گفت :

- زنیکه ی عوضی ....تو از منم مکارتری....از من مکار تر بودن هنر میخواد....تو هنرمندی!

کیت قهقهه سر داد. نگاهش افتاد به دیاکو که مثلی شیری که کمین کرده ساکت و جدی در حال نقشه ریختن است.

صدای کیت ، رشته ی افکار دیاکو را پاره کرد. وقتی که می گفت:

- به چی داری فکر میکنی عزیزم ؟!....اینجا دیگه ته خطه !

دیاکو جدی و خشن پرسید :

-رئیست میدونه گردن بند یاقوت و نداره ؟!....میدونه اگه رازش فاش بشه دودمانشو نابود میکنن ؟!

کیت با خونسردی گفت :

- آره میدونه....نگران نباش جیمز همه چیز و بهمون میگه عزیزم

تا اسم جیمز آمد صورت دیاکو برافروخته شد. با تندی گفت :

- اون مرتیکه خائن کجاست ؟!

نگاه کیت به شقیقه ی دیاکو افتاد که نبض گرفته است. با خونسردی جواب داد :

- جیمز خائن نیست....این تویی که نفهمیدی طرفِ کیو بگیری....اگه دست از اون انتقام احمقانه ات برمیداشتی.....اگه به این دختره ی احمق میدون نمی دادی....الان جزو اینا نبودی....برنده بودی نه بازنده.... ما متاسفم پایان زندگیتو خودت اینجوری انتخاب کردی

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1039

به نگاه انگار که چیزی یادش بیاید طره ای از موهایش را در دست گرفت و پشت گوش فرستاد
و خطاب به دیاکو گفت :

- راستی یه موش کوچولو اون بیرون داشتی....گفتم بیارنش اینجا

با اشاره دست کیت ، یکی از در های طبقه ی همکف باز شد،و مردی تنومندی صوفیا را در
حالی که دست ها و دهانش را بسته بود به داخل هل داد.
نگاه نگران هانا به او افتاد که از سرش خون می چکید.در بلافاصله بسته شد. هانا با سرعت سمت صوفیا قدم برداشت. کیت پوزخند تحقیرآمیزی به آنها زد و در آخر گفت :

- جهنم خوش بگذره !

این را گفت و ایوان را تر ک کرد.

****

در ماشین نشسته بود و با موهای بلوندش بازی میکرد. به همراه رئیس اسپانیا منتظر لحظه ای
بودند که ویلا منفجر می شود. نگاه کوتاهی به ثانیه شمار موبایل پدرخوانده انداخت.

3......2......1 و بلافاصله صدای انفجار مهیب ویلا محیط را پر کرد.

نگاهش به زبانه ی اتشی بود که از ویلا به سوی آسمان شعله می کشید و آسمان شب را روشن میکرد.

صدای پدرخوانده را شنید که می گفت :

- بالاخره شد....از شر همشون خلاص شدیم....البته با هوش و ذکاوتِ تو کیتِ عزیزم.....برنامه ات برای یه تعطیلات دلچسب چیه ؟!

کیت لبخند گرمی به پیشنهاد سخاوت مندانه پدرخوانده ی اسپانیا زد.

پایان فصل اول

🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡

دوستان عزیزم از اینکه تا اینجا همراه رمان رئیس بزرگ بودید و حمایت کردید متشکرم

لطفا نظراتتون درباره رمان رو قسمت کامنت برام بنویسید.

این اخرین پارتی هست که در این کانال گذاشته میشه🌷


⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سلام_صبحتون_بخیر_و_شادی 🌸🍃

به دوشنبه ۳ مرداد ماه🌸🍃

خوش آمدید 🌸🍃

روزتون ختم به زیباترین خیرها 🌸🍃

امیدوارم امروز حاجت🙏

دل پاک ومهربان تون

با زیباترین و مهربانترین💕🌸

حکمتهای خدا یکی گردد 😊🙏🌸

@Bookscase 📕📘📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⛔️ نگذار ترس هایت تو را فلج کند

برای موفقیت لازم نیست از پنجره بیرونُ نگاه کنی تا یه نفرُ پیدا کنی که موفقه،
فقط لازمه که توی آینه نگاه کنی ! 😉💪
@Bookscase
یه چیزی تو زندان یاد گرفتم كه می‌خوام بهت بگم
آدم هیچ وقت نباید به اون روزی كه آزاد میشه فكر كنه
اینه كه آدمو دیوونه می‌کنه
باید به فكر امروز بود و بعد به فردا ...

📕 #خوشه_های_خشم
✍🏻 #جان_اشتاین_بک

📚@Bookscase 👈

#معرفی
Forwarded from قفسه کتاب (🍂˙·٠•●mis F.T ●•٠·˙🍂)
معرفی چند کتاب مفید روانشناسی

🔸زندگی در اینجا و اکنون : آبراهام مازلو
🔸کسی نمیتواند اعصابم را به هم بریزد : آلبرت الیس
🔸افسانه ی خودباوری :آلبرت الیس
🔸نیمه تاریک وجود :دبی فورد
🔸مدیریت بدون زور و اجبار : ویلیام گلسر
ازدواج بدون شکست :ویلیام گلسر
🔸خودکاوی : کارن هورنای
🔸ذهن آگاهی در رفتارهای اعتیادآور :ربکا ای ویلیامز، جولی اس کرافت
🔸سرمایه ی روانشناختی :فرد لوتانز
🔸واضح اندیشیدن، راهنمای تفکر نقادانه :ژیل لوبلان
🔸رازوری زنانه :بتی فریدان
🔸پیدایش کلینیک : میشل فوکو
🔸تاریخ جنون :میشل فوکو

#لیست_کتابهایی با موضوعات مثبت اندیشی👇👇

۱- چهار اثر از اسکاول شین
۲- شفای زندگی از لوئیز ال هی
۳- راز از راندا برن
۴- راز شکرگزاری از راندا برن
۵- قدرت از راندا برن
۶- به قدرت درون خود پی ببرید از راندا برن
۷- تجسم خلاق از شاگتی گواین
۸- هدف از برایان تریسی
۹- قورباغه خود را ببوس از برایان تریسی و دخترش
۱۰- قدرت فکر در ۴ جلد از دکتر ژوزف مورفی در موضوعات مختلف
۱۱- بیشعوری از دکتر خاویر کرمنت
۱۲- کتابهای دکتر دبلیو وین دایر که زیادند از جمله : قدرت مشیت الهی، درمان با عرفان، باور کنید و ببینید، رهسپاری، برای هر مشکلی راه حل معنوی وجود دارد، خود مقدس شما و . . .
۱۳- کتاب دولت عشق از کاترین پاندر
۱۴- کلیات راز موفقیت از امید دین پرست
۱۵- تفکر کنید، ثروتمند شوید از ناپلئون هیل
۱۶- تکنولوژی فکر از دکتر علیرضا آزمندیان
۱۷- قانون شفا از کاترین پاندر
۱۸- استاد عشق از دکتر حسابی
۱۹- شفای کودک درون از لوسیاکاپاچیونه
۲۰- عزت نفس از ناتانیل براندن
۲۱- نیمه تاریک از دبی فورد
۲۲- سایه از دبی فورد
۲۳- جادوی فکر بزرگ از دکتر دیوید شوارتز
۲۴ - مبانی موفقیت از جان کنفیلد
۲۵- انسان و خدا از شهید دکتر چمران
۲۶- لطفا گوسفند نباشید از محمود نامنی
۲۷- انسان در جستجوی معنا از دکتر فرانکل
۲۸- به اندازه خدا شاد باش از نیل دونالد والش
۲۹- گفتگو با خدا از نیل دونالد والش
۳۰- هفت قانون معنوی موفقیت از دکتر دیپاک چوبرا
۳۱- مثبت درمانی از نورمن وینسلت پیل
۳۲- کلید کاربردی قانون جذب از جک کانفیلد
۳۳- حکایت آنکه دلسرد نشد از مارک فیشر
۳۴- حکایت دولت فرزانگی
۳۵- سعادت رندي گيج
۳۶- مجموعه كتاب هاي اريك وور
۳۷- خرمگس اتل ليليان وينيچ

#معرفی_کتاب📙

معرفی بهترین کتاب هایی که حال و روزتان را تغییر میدهد
۱ آنجا که عقل حاکم است:
۲ رهایی از افسردگی
۳ انسان ذهن است و دیگر هیچ
۴ شفای زندگی
۵ چگونه رنج بکشیم؟
۶ نوجوان ها سخت نگیرید، باور کنید که مهم نیست!
۷ مسئولیت پذیری (اتکای به خود و زندگی پاسخگو)
۸ زندگی نزیسته ات را زندگی کن

کتاب های #موفقیت و #اگاهی👇👇👇

۱: انسان در جستجوی معنا
۲ : تختخوابت را مرتب کن؛
۳ : کیمیاگر؛ پائولو کوئیلو
۴ : باهوش‌تر، سریع‌تر، بهتر
۵ : چهار میثاق
۶ : سرسختی
۷ : طرز فکر
۸ : خودت را انتخاب کن
۹ : قدرت مثبت‌اندیشی
۱۰ : دیگه عذرخواهی نکن دختر
۱۱ : کشف توانمندی‌ها
۱۲ : بیندیشید و ثروتمند شوید
۱۳ : هنر ظریف بی‌خیالی
۱۴ : اوضاع خیلی خراب است
۱۵ : قانون ۵ ثانیه
۱۶ : خودت را به فنا نده
۱۷ : سه‌شنبه‌ها با موری
۱۸ : قدرت بی‌پولی
۱۹ : جادوی فکر بزرگ
۲۰ : بدستش‌ بیاو
۲۱ : انگیزه
۲۲ : آنقدر شکست بخور تا شکست‌ناپذیر شوی


📚کتابخانه قفسه کتاب📚

@BooksCase 📙📗📕
این کتاب ماجرای پادشاه جوانی را به تصویر می‌کشد که روزی از صدای آواز خواندن بلبلی در جنگل خوشش می‌آید و آن را به کاخ خودش می‌آورد تا هر روز برایش چهچه بزند.

📕 #بلبل
✍🏻 #هانس_کریستین‌_اندرسن
#کتاب_بخوانیم.😍😍😍

@Bookscase 👈🌷👌
بلبل.pdf
6.1 MB
📕 بلبل
✍🏻 #هانس_کریستین‌_اندرسن

لطفاً کانال خودتون را به دوستانتان معرفی کنید تا باعث انگیزه و فعالیت بیشتر کانال بشه ❤️

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌷درود بر شما به #پنجشنبه ۲۰ #بهمن خوش آمدید🌷

🌻همه چی درست میشه،
🌻شاید امروز نه ولی در نهایت میشه.
🌻تا دندون دارید بخندید
🌻تا چشم دارید ببینید
🌻تا گوش دارید گوش کنید
🌻تا سالمید زندگی کنید
🌻یادت باشه دنیا منتظر هیچکس نمی‌مونه
🌻پس به لبخند زدن ادامه بده
🌻و همیشه برنده باش😊


🌷 #آخر_هفته‌تون سرشار از انرژی مثبت🌷

‌‌‌‌‌
اگه دلت گرفته بیا اینجا چون حالتو خوب میکنه👇
@Bookscase
🌺🌼🌺🌼
استاد مغرور من¹ (1).pdf
3.5 MB
رمان : #استاد_مغرور_من {جلد اول}😍


نویسنده : #ترنم

ژانر : #عاشقانه #بزرگسال #استاد_دانشجویی


خلاصه :
داستان عاشقی بین استاد مغرور و دانشجوی خودش. دانشجویی که با استاد خودش گذشته ای داره و حالا بعد از چند سال توی دانشگاه دوباره سر راه هم قرار می گیرن…


زیر پست با لایک و کامنت نظرات خود را با ما و دوستانتان به اشتراک بگذارید 😊♥️
و کانال قفسه کتاب به دوستانتان معرفی کنید❤️
@Bookscase 📘📕📗
رمان دوست دارید بزارم براتون ؟
Anonymous Poll
47%
آره 👌
53%
نه کتاب صوتی و پی دی اف بهتره
#در_آغوش_نور (تجربه نزدیک به مرگ)
#بتی_جین_ایدی

بسیار از ادیان الهی و به تبع آن‌ها تفکرات عرفانی اعتقاد مشابهی درباره‌ی زندگی بشر پس از مرگ دارند. این اعتقاد بر اساس در نظر گرفتن روح به عنوان سرچشمه‌ی اصلی حیات شکل گرفته است. به عبارت دیگر بشر همانطور که زندگی خود را پس از دمیده شدن روح در کالبد فیزیکی خود آغاز می‌کند در زمان مرگ نیز با خروج روح از بدن وارد مرحله‌ی دیگری از حیات ابدی و روحانی خود خواهد شد. بتی جین ایدی در کتاب در آغوش نور به بررسی و روایت تجربه‌های نزدیک به مرگ می‌پردازد. تجربه‌هایی که از خلال آن‌ها راویان همگی اشاره به جدا شدن روح از بدن و یا نظاره‌ی جسم فیزیک خود از بیرون و حرکت به سمت نور داشته‌اند.

#درخواستی

#قفسه_کتاب📚

@Bookscase 📚👈👈
2024/11/20 09:31:52
Back to Top
HTML Embed Code: