Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#994

صدای دیاکو را شنید که می گفت :
- خوبه....هتل و چطور ارزیابی کردین ؟!

کارلوس – خیلی شلوغه....پرسنل هتل به شدت در تکاپو ان.....انگار امشب اینجا یه خبراییه

- در اسرع وقت برو ببین چه خبره !

- باشه یکم دیگه بررسی میکنم

- صوفیا چطوره ؟!....بدقلقی نکرد ؟!

نگاهش را به صوفیا که داشت پالتویش را از تن بیرون می آورد دوخت و گفت :

- هنوز نه !

- مراقب باشین...همه چی تو این عملیات بستگی به شما داره !

با گفتن باشه ای مکالمه ی شان پایان یافت. و هندزفری را غیرفعال کرد.

بیخیال پالتویش را در آورد و روی تخت دراز کشید.چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت:

- یکم دیگه منو بیدار کن تا برای بررسی برم پایین

صوفیا با غیظ ادایش را درآورد که به روی خودش نیاورد. و همانطور که ساعد دستش را روی صورت می گذاشت ، خوابش برد.

**

یک ساعت بعد در حالی که پیراهن روشن مردانه و شلوار پارچه ای خوش دوختی به تن داشت از اتاق بیرون آمد.

طبق نظر هانا و مونیکا لباس انتخاب کرده بودند.

مخصوصا مونیکا معتقد بود که اگر قرار است نقش یک تازه داماد و عروس را بازی کنند بهتر است لباس هایشان نیز مانند آنهاباشد تا حس اینکه آنها واقعا زوج واقعی هستند در ذهن کارکنان هتل بنشیند.

به صوفیا سپرده بود بعد از رفتن او درب اتاق را قفل کند ان هم محض احتیاط!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#995

وارد آسانسور شد و بعد از اینکه به طبقه همکف رسید به سمت پذیرش قدم برداشت.

آن مرد سیاه پوست را پشت پیشخوان دید. انگار مشغول بررسی چیزی بود.

به پیشخوان که رسید گفت :

-عصر بخیر

مرد با شنیدن صدای او سرش را بالا گرفت. لبخند محوی روی لبش نشست و گفت :

-عصر بخیر مستر.....چه خدمتی از من ساخته اس ؟!

- میخوام با مدیر هتل صحبت کنم

دو تای ابروی مرد از تعجب بالا رفت. و با همان حالت پرسید :

- اتفاقی افتاده که باعث رنجش شما شده ؟!

به سادگی لبخند زد و جواب داد :

-نه....با ایشون یک کار شخصی دارم....بهشون بگید من از آشناهای آرتور هستم

مرد سیاهپوست دومرتبه پرسید :

- عذر میخوام....به خاطر مراسم امشب....مدیر ما خیلی سرشون شلوغه....تمام قرار ملاقات های امروز رو لغو کردن......اگر اجازه بدید فردا در اسرع وقت قرار ملاقات با ایشون و براتون تنظیم کنم

اخم ریزی روی صورت کارلوس نشست که می گفت :

- که اینطور

به فکر فرو رفت که مرد سیاهپوست دوباره مودبانه گفت :

- اگر خاطر شما رو مکدر کردم عذر میخوام مستر

- نه مشکلی نیست....فردا باهاشون ملاقات میکنم....گفتید امشب تو هتل مراسم هست....چه مراسمی ؟!

- ما تو هتلمون سالی دوبار مراسم رقص برگزار میکنیم....امشب هم یکی از اوناست

یک تای ابرو کارلوس بالا رفت که گفت :

-چه جالب....مراسم خصوصی هست یا شرکت برای عموم آزاده ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#996

- تو این مراسم فقط مهمانان هتل می تونن شرکت کنن....اگر میل داشته
باشین می تونید به اتفاق لیدی در مراسم شرکت کنید....مراسم پرشور و نشاط بخشی هست

لب های کارلوس به خنده باز شد که می گفت :

- از دعوت شما متشکرم.....ولی فکر کنم ما نیایم بهتره....چون همسر من خیلی روی لباس پوشیدن حساسه....مخصوصا برای مراسم رقص....تو این
زمان کم، حتما انتخاب لباس مضطربش میکنه....خانوما رو که میشناسین!

مرد سیاهپوست محجوبانه لبخند زد و گفت :

-اگر مایل باشید ما می تونیم کالکشن یکی از مزون های معروف رو به همراه یک استایلیست بفرستیم به اتاقتون....تو کارشون حرفه ای
هستن....بهتون اطمینان میدم که لیدی خوششون میاد

- واقعا ؟!....اگه اینکار و انجام بدید که عالی میشه....همسر من عاشق مراسم رقصه و اگه بفهمه مراسمی اینجا بوده و شرکت نکرده....واقعا
ناراحت میشه....ما هم الان تو ماه عسل هستیم....نمیخوام خاطره ی بدی
تو ذهنش ثبت بشه

- درسته حق با شماست....یک ساعت دیگه به اتاقتون بیان خوبه ؟!

کارلوس نگاهی به ساعتش انداخت که عدد 6 را نشان میداد.
پرسید : مراسم چه ساعتی شروع میشه ؟!

- ساعت نُه قربان

- ساعت هفت بفرستین شون

- حتما قربان....وقتی به هتل اومدن قبلش باهاتون هماهنگ میکنم

- خوبه !

کارلوس از او جدا شد. و در حالی که نگاهش دور تا دور هتل می گشت و دوربین های مدار بسته را در دلش می شمرد به سمت آسانسور رفت.

مراسم رقص فرصت مناسبی بود تا زیر سایه ی آن تعداد خدمتکاران ، نگهبانان و در کل امنیت هتل را بسنجند.

روی دکمه های آسانسور ، دکمه ای به نام طبقه بیست نمی دید. این در حالی بود که هتل 20 طبقه بود.

گفته های آرتور درست بود. طبقه بیستم
یک طبقه محرمانه اس که از ورود سایرین محافظت میشد.

همان طبقه ای که اسناد مربوط به رئیس بزرگ آنجا بود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#997

**

جلوی آیینه قدی ، رژ لب صورتی کمرنگی به لب هایش میزند که کارلوس کنارش قرار گرفت.

نگاهش به مرد و زنی افتاد که برای مهمانی آماده شده اند.

زن لباس مشکی پوشیده بود که بلندای آن تا قوزک پا می رسید و سمت چپ لباس یک چاک بلند تا کمی بالاتر از زانو داشت. یقه لباس دکلته و گوشه ی هر دو طرف یقه رو به بالا کشیده شده بود.

یک سینه ریز چند ردیفی از سنگ های قیمتی به گردنش و یک دستبند که ست سینه ریز است در دست راستش بود.

موهای مشکی اش را حالت داده و یک
طرفه روی شانه ی چپ ریخته بود.

آرایش صورتش نیز نرمال بود به جز سایه های تیره و شاین که چشمانش را کشیده تر نشان میداد.

مردی که کنارش ایستاده بود یک دست کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سفید بر تن داشت.

آستین های کت ، به خاطر عضله ای بودن
بازواونش جذب به نظر می رسید. یقه پیراهنش را نیز با یک پاپیون مشکی بسته و موهای قهوه ای اش را به سمت بالا هدایت کرده بود.

چه قدر، صوفیا از تصویر زیبای زو ج درون آیینه بیزار بود.اما چاره ای جز تحمل نداشت.

گوشه ی دامنش را به دست گرفت و نگاهش را به کفش های مشکی پاشنه بلندش دوخت.

آنها را به پایش میکرد و غافل بود از نگاه
مردی که پشت سرش ایستاده است. نگاه بازیگوشی که روی صوفیا و لباسش کشیده میشد.

در حالی که بازوی کارلوس را در دست داشت از اتاق خارج و وارد آسانسور شدند. زن و مرد دیگری در آسانسور بودند که به نظر می آمد با هم هستند.

نگاه بی باکانه ی مرد از همان اول روی اندام صوفیا و یقه ی باز لباس کشیده شد. صوفیا خشمش را کنترل میکرد تا فک مرد را پایین نیاورد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#998

به همین خاطر سعی میکرد بیشتر نگاهش روی زن باشد.متوجه شد زن لباس بسیار باز تری پوشیده و آرایشی دارد که صورتش را شبیه یک افسونگر میکرد.

موهای بلوندش هم با خوش حالتی پیچ و تاب میخورد و او را خواستنی تر میکرد.

نگاه خیره ی زن را که دنبال کرد به کارلوس رسید. نیم رخ او را می دید اما از همان هم می توانست منقبض شدن فکش و نگاه
خشنی که به مرد دوخته را ببیند.

به هیچ وجه حواسش به آن زنِ فریبا
نبود. از شانس خوب شان هم فرد دیگری سوار آسانسور نمیشد.

تا اینکه در طبقه دهم یک مرد چهل ساله با موهای جو و گندمی ، قدی بلند و هیکلی ورزیده وارد آسانسور شد.

همین موقعیت کافی بود تا کارلوس صوفیا را
گوشه ی آسانسور بکشد و خودش مقابل او بایستد.

پشت هیکل ورزیده کارلوس با آن قامتی که داشت می توانست از دید مردک هیز در امان بماند.

با ورود مرد تازه وارد، صوفیا متوجه تغییر حالت
زن شد. انگار تا نگاهش به او افتاد ،کارلوس را فراموش کرد.

نگاهش را از صورت مرد جدید بر نمی داشت ، زیر زیرکی و نامحسوس برای او عشوه می ریخت و کرشمه هایش را بی دریغ نثار او میکرد.
پوزخند تمسخر آمیزی از این همه هوس رانی، روی لب صوفیا نشست.

با خودش فکر کرد که این زن جوان
، چه دل خوشی دارد.

از سر شانه ی کارلوس می دید که آن مردک هیز هم با اخم و بیزاری به کارلوس نگاه میکند.

اگر کارلوس صوفیا را به گوشه آسانسور نمی کشید و خودش مقابل او نمی ایستاد آن مردک هنوز هم در حال دید زدن صوفیا می بود.

چشمش را به آن عسلی که حاالا به خاطر سایه کمی تیره تر به نظر می رسید دوخت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#999

از هر چیزی که در این مرد وجود داشت بیزار بود.

حتی از چشمان عسلی اش که زیبا به نظر می رسید. با آنها هم لج کرده بود و سعی میکرد نگاه
تنفر آمیزش را در آن دو جام عسل بریزد.

اما رفتار آگاهانه کارلوس باعث شد که کمتر حرص بخورد. فاصله ی بینشان یک وجب بود که صوفیا آرام و به اسپانیولی گفت :

- گراسیاس (متشکرم)

یک تای ابروی کارلوس باالا رفت. به
اسپانیولی جواب داد :

- قابلی نداشت.....تو میتونی اسپانیولی صحبت کنی ؟!

صوفیا حواسش نبود که صادقانه جواب داد :
- کاملا

کارلوس کاوش گرانه ادامه داد :

- کاملا مسلط صحبت میکنی بدون اینکه لهجه داشته باشی!.....کی بهت یاد داده ؟!

صوفیا با صدایی آرام اما لحنی خشن به کارلوس
توپید و گفت :

- به تو مربوط نیست...حواست به کارت باشه...فوضولی موقوف

هر چه او بیشتر پرسش های کارلوس را بی جواب می گذاشت ، کارلوس کنجکاو تر میشد.

پیش از این نیز از او درباره اینکه از کجا با دیاکو آشنا شده، چطور عضو باندش شده ؟!....و حتی اینکه کجا به دنیا آمده پرسیده بود.

اما همه ی این سوال ها بی جواب ماند !

خونسرد و عمیق به چشمان تیره دخترک ، که رازهایش را مخفی میکرد نگریست.

تا اینکه آسانسور به طبقه سوم رسید. همان طبقه ای که قرار بود مراسم رقص در آن برگزار شود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1000

شانه به شانه ی یکدیگر از آسانسور خارج شدند.

تقریبا جمعیت زیادی در آن طبقه قرار داشت. برعکس طبقات دیگر ، اتاق های مجزا وجود نداشت فقط دو سالن بزرگ داشت یکی از آنها مربوط به مراسم رقص بود.

مهمانی پر زرق و برقی بود که در آن موسیقی دلنشینی به گوش می رسید و صوفیا
چشم چرخاند و در نهایت گروه موسیقی که در حال نواختن بودند را دید.

زوج های جوان و حتی میانسال وارد سالن می شدند و هر کدام پشت یک میز استوانه ای شکل شیشه ای می ایستادند.

یکی از خدمتکاران که در دستش سینی پر از جام های نوشیدنی بود، جلوی کارلوس و صوفیا ایستاد.

کارلوس دو جام برداشت یکی را به سمت صوفیا گرفت و همانطور که لبخند میزد او را دارلینگ خطاب نمود.

صوفیا پیش چشم خدمتکار لبخند شیرینی زد و نگاه گرمی به آن عسلی های زیبا انداخت.


با شروع مراسم رقص هر یک از زوج ها به میانه ی سالن آمادند و برای رقص دو نفره آماده شدند.

کارلوس دستش را سمت صوفیا گرفت و گفت :

-افتخار رقص میدین ؟!

صوفیا همانطور که لبخند میزد گفت :

-قطعا نه

و صدایش را آرام تر کرد و گفت :

- ما اینجا برای سنجیدن هتل اومدیم نه برای
عشق و حال

هنوز حرفش تمام نشده بود که فکری به سرش زد. پیش چشمان متعجب کارلوس دستش را توی دست او گذاشت و گفت :

- ولی میتونم افتخار بوسیدن دستم و بهت بدم

و لبخندش عمیق تر شد. با ابرو به دستش اشاره کرد. کارلوس با خونسردی نگاه خشنی به دخترک انداخت.

دست او را باالا آورد و همان طور که آن را می بوسید با چشم هایش، خیره به چشمان تیره دخترک شد.

لبخند صوفیا دندان نما شد با لذت و تحقیر به کارلوس نگاه میکرد که با حس درد در دستش ابروانش جمع شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1001

به سرعت دستش را کشید و ابروهایش جمع شد.

نگاهش به رد دندان های کارلوس روی دستش افتاد.
زیر لب کلمه " لعنتی" را نثارش کرد سر بلند کرد تا جواب کارش را بدهد. اما کارلوس را با چهره ای متعجب دید.

رد نگاهش را گرفت و به مردی رسید که در میانه ی سالن ، مشغول رقصیدن با دختری زیبا بود.

با دقت به چهره ی او نگاه کرد و از فرط تعجب دهانش باز ماند ! درد دستش یادش رفت.

کارلوس سریع سر برگرداند و در حالی که به صوفیا نگاه میکرد گفت :

- هندزفری تو روشن کن...بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم !

این را گفت و باشتاب از او جدا شد. نگاه صوفیا روی او را تا در سالن بدرقه کرد.

سر برگرداند و به آن مرد که با اشتیاق می رقصید چشم دوخت.

زیر لب گفت : تو اینجا چیکار میکنی اخه ؟

بعد از خروج از سالن پاکت سیگاری از جیبش در آورد و با لبخند کمرنگی تعارفی به نگهبانی که در ابتدای سالن ایستاده بود زد.

نگهبان از او تشکر کرد و سپس به بهانه سیگار کشیدن سال را ترک کرد.

با آسانسور وارد طبقه همکف شد.از هتل بیرون آمد و هنگامی در 100 متری هتل قرار
داشت، سیگار را روشن کرد.

بدون اینکه جلب توجه کند هندزفری اش را
روشن نمود و گفت : - دیاکو صدامو می شنوی ؟!

هوا آنقدر سر د بود که با هر کلمه ای که میگفت بخار از دهانش بیرون می آمد.

دیاکو – آره...چیشده ؟

- بین مهمونایی که تو مراسم بودن...فرانسیس
و دیدم

آن طرف خط هانا کنار دیاکو نشسته بود با شنیدن اسم فرانسیس متعجب به او نگاه کرد که چگونه آن گره کور به میان ابروانش برمیگردد.


کارلوس ادامه داد :

- فرانسیس گراسو....می شناسیش ؟!...از هم قماشای فرانسچکوعه

دیاکو در حالی که فکش منقبض میشد از لای دندان هایش با حرص گفت :

- اونجا چه غلطی میکنه ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1002

کارلوس- مشغول رقص بود که دیدمش....منو میشناسه قبل اینکه ببینتم از هتل زدم
بیرون....صوفیا رو که ندیده درسته ؟!

دیاکو – احتمال اینکه بشناسش کمه

کارلوس بی مقدمه پرسید :

- دقت کردم صوفیا همه جا بدون
آرایشه...پسرونه لباس می پوشه....درسته ؟!

از حرفی که زد ابروهای هانا بالا رفت. دستش را به دست دیاکو زد و آرام جوری که جیمز نشوند گفت :

- چه توجهی میکنه به صوفیا

دیاکو که از حرفی که شنید جاخورد. همانطور
که به چشمان هانا نگاه میکرد جواب داد :

- آره همیشه همینطور....چطور
؟!

کارلوس نفسش را بیرون داد و گفت :

- پس احتمال اینکه بشناسش به
صفر میرسه

همان لحظه صوفیا هندزفری اش را روشن کرد و به انها وصل شد.

صوفیا – رئیس...فرانسیس اینجاست....باهاش چیکار کنم ؟!

دیاکو – خونسردی تو حفظ کن اون تو رو نمیشناسه....معمولی برخورد کن....کارلوس اگه برگرده لو میریم....سعی کن تا میتونی دور و برِ تو آنالیز کنی تا.....

حرفش را صوفیا قطع کرد و گفت :

- داره میاد سمت من !

کارلوس – نفس بکش صوفیا...عمیق نفس بکش....مطمئن باش نمیشناست

دیاکو – مرتیکه برای چیز دیگه ای داره میاد....خودت و نباز !

به حرف هر دو نفرشان گوش کرد و نفس عمیقی کشید. اما ضربان قلبش هر لحظه بالا میرفت تنها می توانست ظاهر خونسردی به خود بگیرد.

کارلوس نخاله سیگاری که استفاده نکرده بود را روی زمین انداخت. او سیگاری نبود تنها برای وانمود کردن و خلاص شدن از بعضی شرایط از سیگار استفاده میکرد.

درست همان لحظه ای که دیاکو از کارلوس خواست برگردد و شرایط طبقات دیگر را بررسی کند فرانسیس مقابل صوفیا ایستاد.

دیاکو از جیمز خواست تصویر مراسم مهمانی را به هر طریقی شده از دوربین های هتل پیدا کند و از آنطرف دوربین ها را هک کند تا کارلوس بتواند طبقات دیگر را ارزیابی کند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1003

فرانسیس خیره به چشمان تیره صوفیا لبخند گرمی زد و گفت :

- عصر بخیر خانو

صوفیا متقابلا جوابش را داد که او ادامه داد :

- زیبایی شما تحسین برانگیزه لیدی !

مغز صوفیا از استرس قفل کرد. نمی دانست چه
باید بگوید که هانا به کمکش آمد و گفت :

- لبخند بزن....بهش بگو اینکه تعریف از یه جنتلمن مثل شما می شنوم.....برام خوشاینده !


صوفیا کلمه کلمه اش را گفت. دیاکو با شنیدن حرف هایی که هانا زد چپ چپ نگاهش کرد که صدای فرانسیس توجه شان را جلب کرد.

در حالی که دستش را سمت صوفیا می گرفت گفت :

-افتخار رقص بعدی رو میدین ؟!

صوفیا قبول کرد و با او برای رقص به میانه ی سالن رفتند.

دیاکو – مافیا این همه ادم داره....اد همین عوضی ِ هَوَل باید جلو راه ما سبز بشه!!!!.....هیچ دلیلی نمیتونه پشت این اتفاق باشه....غیر از اینکه امشب باید گردنشو بشکنم


هانا زیر لب جوری که دیاکو نشنود گفت:

- مار از پونه بدش میاد....جلو خونه اش سبز میشه !

تمام شب از یک سو هماهنگ با کارلوس پیش می رفتند و از سوی دیگر هانا به صوفیا کمک میکرد تا فرانسیس را جذب خودش کند.

در نهایت صوفیا ، هنگامی که فرانسیس به شدت مست بود، او را به اتاقش برد. و با ترفندی
بیهوشش کرد.

روی تخت افتاده بود که هانا از صوفیا خواست لباس های فرانسیس را در بیاورد.

همین کلمه کافی بود تا صدای متعجب صوفیا بلند شود. که می پرسید :

-یعنی چی ؟!

– باید کاری کنی صبح که از خواب بیدار شد
فکر کنه با هم رابطه داشتین....ولی تو زودتر رفتی....اون مست کرده....چیزی یادش نمیاد و میزاره پای مستی !....اگه اینکار و نکنی شک
میکنه بهت !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1004

بالاخره متقاعد شد و همان کاری را انجام داد که هانا میخواست. سپس از اتاق او بیرون آمد و با احتیاط به اتاق خودشان رفت.

چند ساعت دیگر خورشید طلوع می کرد. به شدت خسته بود برای همین بعد از تعویض لباس ، از دیاکو اجازه گرفت و روی تخت خوابید.

کارلوس تمام شرایط امنیتی ، تعداد نگهبانان و هر اطلاعاتی که بدست آورده بود را به دیاکو داد.

**

به همراه مدیر هتل به طبقه خصوصی یا همان طبقه بیستم رفتند.

با دوربین کوچکی که روی دکمه ی پیراهنش نصب کرده بود امکان فیلمبرداری و دیدن آن طبقه برای دیاکو و همراهانش ایجاد شد.

بعد از دیدن فضای آنجا باید مدیر هتل قرار گذاشت ، گردن بند قیمتی همسرش را برای امانت به آنها بدهند.

مدیر هتل بدون اینکه به چیزی شک کند با کمال میل این امانت پرسود را پذیرفت.

بابت آن پول خوبی دریافت میکرد و به هیچ وجه نمی خواست آن را از دست بدهد.

دیاکو و افرادش با یک نقشه ی حساب شده ظهر همان روز ، با یک هلی کوپتر که می توانست شش نفر را حمل کند از پشت بام هتل وارد هتل شدند.

در حالی که تمامی دوربین ها هک شده و کسی نمی توانست آنها را ببیند.

اما مدت زمانی که می توانستند اینکار را انجام دهند تنها 30 دقیقه بود. پس از 30 دقیقه کارکنان بخش نظارت می فهمیدند که تصویری که از دوربین ها می بینند تکراری است.

به همین خاطر جورج که از دیروز در هتل استخدام شده بود با نوشیدنی که در آن داروی بیهوش کننده ریخته به اتاق نظارت
رفت.

اما از شانس بدش ، طبق مقرارتی که برایشان گذاشته شده نمی توانستند در هنگام کار چیزی بخورند یا بنوشند.

دست آخر جمیز مجبور شد ، گاز بیهوش کننده ای که به آرامی و ظرف 15 دقیقه آنها را بیهوش میکرد زیر در ، به گونه ای که دیده نشود بگذارد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1005

بعد از 15 دقیقه در اتاق را باز کرد هر 4 نفر بیهوش شده بودند.

تمامی بیسیم ها ، موبایلشان و هر وسیله ارتباطی که داشتند برداشت. و در اتاق را قفل کرد.

دیاکو ، هانا و 4 نفر دیگر در حالی که کلاه سیاهی روی صورت کشیده بودند و تنها چشم ها و لب هایشان دیده میشد، پس از درگیری کوتاه و هوشمندانه با نگهبانانی که در آن طبقه قرار داشتند، جعبه اسناد محرمانه ی رئیس بزرگ را
پیدا کردند.

اما وقتی یکی از محافظان وارد اتاق نظارت شد و کارکنانش را بیهوش دید ، به سرعت دکمه قرمزی که در اتاق وجود داشت را فشرد.

صدای آژیر کل هتل را فراگرفت. طبق اطلاعاتی که مدیر هتل به کارلوس داده بود وقتی آژیر قرمز به صدا در بیاید ، پلیس در کمتر از ده دقیقه هتل را
محاصره و برای گرفتن سارقین اقدام میکند.

همین طور هم شد.

از پله های اضطراری و آسانسور، مامورها یکی یکی طبقات را طی میکردند.

با کمک رئیس نگهبانان از راهی مخصوص به طبقه بیستم نفوذ کردند.

اخطار دادند که خودشان را تسلیم نیروهای امنیتی کنند. بعد از کمی تیراندازی بالاخره به ناچار دیاکو و افرادش تسلیم شدند.

و در حالی که هر دو دست شان را بالا می گرفتند ، به سمت پلیس قدم برداشتند.

به دست دیاکو و هانا که دستبند زدند نگاهشان به چشم های یکدیگر قفل شد.

کیف چرمی که حاوی اسناد رئیس بزرگ بود دست یکی از پلیس ها افتاد.

آنها را از هتل بیرون آوردند.

مقابل هتل چند ماشین پلیس که مامورانش
اسلحه هایشان را به حالت آماده باش رو به هتل گرفته اند قرار داشت.

چهار مامور دیاکو و افرادش را همراهی میکردند که یکی از انها گفت:

- ما اینا رو می بریم به قرارگاه.....اگه موضوع امنیتی نبود به کلانتری خبر میدیم بیاید برای تحویل.....شما هتل رو بررسی کنید....گزارش سرقت رو کامل کنید و برگردید

مامور پلیس به مافوق خودش که از نیروهای ویژه بود و یونیفرم مخصوصی به همراه کلاه و ماسک مخصوص داشت نگاه کرد و با سر حرفش را تایید کرد.

مامور امنیتی دستش را روی شانه ی دیاکو گذاشت و رو به او گفت :

- راه بیافت

آنها را سوار یک ون مشکی که شیشه هایش دودی بود کردند.در ون بسته شد و ماشین به راه افتاد.

کنترل کوچکی دست دیاکو بود که روی
آن تنها یک دکمه داشت. در حالی که کنج لبش لبخند محوی می نشست آن را لمس کرد.

بلافاصله پس از آن صدای انفجار مهیبی از طبقه بیستم هتل کل منطقه را برداشت.

ماموری که کنارش نشسته بود کلاه و ماسک را از سر و صورت خود جدا کرد و در حالی که با لبخند دستبند دیاکو را باز میکرد گفت :

- عملیات خوبی بود...خوشم اومد

از گوشه ی چشم نگاه بی تفاوتش را به چشمان عسلی کارلوس که نقش مامور را بازی میکرد دوخت. و پرسید :

- می تونستی بیخیالِ دستگیر شدنمون بشی....با اسناد بزنی به چاک !

صوفیا جلوی ون روی صندلی شاگرد نشسته بود. مهلت نداد کارلوس جواب بدهد ، زودتر از او گفت :

- اون وقت من....تیکه تیکه اش میکردم !

همین باعث شد تا لب های هانا زیر آن کلاه سیاه به لبخند باز شود. کارلوس به اخمی کمرنگ اکتفا کرد.

دیاکو دستبند هانا را باز کرد بلافاصله کلاه را از
سرش بیرون کشید و شیشه ی دودی پنجره ی ون را کمی به عقب کشید و آن را باز کرد.

هوای تازه را به ریه هایش کشید و گفت :

-آخیش....داشتم خفه میشدم

حرفش را زد و از پنجره فاصله گرفت. و به صندلی تکیه کرد. بی خبر از چشم هایی که بیرون از ون با تحیر او را دیده اند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه جمله ی بی نظیری توی یه کتاب نوشته بود که:

« هر چیزی وقت خودش رو میخواد؛ نه گل قبل از وقتش شکوفه میزنه؛
نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه؛
نه آسمون تاریک قبل از وقتش روشن میشه؛
نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن!
منتظر بمون؛
چیزی هر آنچه که نیاز داری در زمان درستش به تو می رسه! »
من چند بار این جمله رو توی زندگیم با همه وجود حس کردم..

@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حال خوب را هنرمندانه بنواز

حالتون عالیی 🌷

کانال خودتون را به دوستانتان معرفی کنید 💙
@Bookscase 📚👈
Be a strong woman. So your daughter will have a role model and your son will know what to look for in a woman when he’s a man.

یک زن قوی باش.بنابراین دخترت یک الگو خواهد داشت و پسرت هر وقت که مرد شد میدونه در یک زن به دنبال چی باشه.

@Bookscase 📘📕📗

#قوی_باش
#قفسه_کتاب📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جول اوستین 📚

تو میتونی شک نکن 👌

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1005 بعد از 15 دقیقه در اتاق را باز کرد هر 4 نفر بیهوش شده بودند. تمامی بیسیم ها ، موبایلشان و هر وسیله ارتباطی که داشتند برداشت. و در اتاق را قفل کرد. دیاکو ، هانا و 4 نفر دیگر در حالی که کلاه سیاهی روی صورت کشیده…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1006

در آیینه به چشمان خیسش زل زد. قلبش شکسته بود. درست دو هفته از بازگشت دیاکو به ایتالیا می گذشت.
دو هفته ای در اسپانیا و عمارت کارلوس گذرانده بود.قبل از آمدن به اسپانیا حتی فکرش را نمیکرد که روزگار چنین خوابی برایش دیده باشد.

یاد روز های اولی افتاد که به عمارت آمده بود. شب هنگام برایش یک ویدیو از یک اکانت ناشناس ایمیل شد. ویدیویی که ای کاش هیچوقت چشمش به آن نمی افتاد.

ذهنش دوباره پرت شد به دو هفته قبل.

در فیلم دید دیاکو در اتاق تاریکی نشسته است. که تنها نور، روی صورت او بود. صدای قدم های
آرام مردی ناشناس از آن سوی اتاق به گوش می رسید.

مردی که وقتی زبان به سخن باز کرد، هانا هویتش را شناخت. او رئیس بزرگ بود. سلول به سلول مغزش صدای سنگین مرد را به خاطر داشت.

مکالمه را شروع کرد :

رئیس بزرگ - چرا هانا رو دزدیدی ؟!
دیاکو - من ندزدیدمش !

همین کافی بود تا صدای رئیس بزرگ بالا برود و با داد فریاد کند که:

- ساکت شو.....چطور جرات میکنی به من دروغ بگی ؟!

از چهره ی برافروخته دیاکو می توان فهمید که هر لحظه ممکن است صبرش لبریز شود و دست به طغیان بزند.

رئیس بزرگ ادامه داد :

- هانا رو تو سوئیس دیدن !

صدای دیاکو با حرص از میان دندان هایش بیرون آمد که جواب داد :

- دیده باشن...این موضوع چه ربطی به من داره ؟!

- میخوای بگی این تو نبودی که رفتی براش شناسنامه گرفتی ؟!....اسمتم به عنوان همسر تو شناسنامه گذاشتی ؟!

با خونسردی جواب داد :

- درسته.... من این کار و کردم.....ولی دلیل نمیشه که اون و دزدیده باشمش...

صدای خشن رئیس بزرگ را شنید که می پرسید :

- چرا ؟!....چرا بیخیالِ این دختر نمیشی ؟!....نکنه عاشقش شدی ؟!

دیاکو از حالت خصمانه ی خودش بیرون آمد. پوزخندی زد و با نگاه بُرّانش گفت :

- عشق ؟!....نکنه یادتون رفته عشق تو گروه خونی من نیست ؟!

- یعنی میخوای بگی تو هیچ علاقه ای به این دختر نداری ؟!....فکر کردی باور میکنم ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1007

- اون دختر برای من هیچ ارزشی نداره...اما مشخصه که برای شما خیلی با ارزشه

حریصانه و با طمع ادامه داد :

- نمیدونم این دختر چی داره....که انقدر باارزشه....اما نمیتونم بزارم وقتی
شانس بهم رو کرده....این فرصت طلایی رو از دست بدم

- منظورت چیه ؟!

- اون دختر پیش منه....ولی نه برای عشق و عاشقی....اون یه عروسکه...عروسکی که منو به خواسته هام میرسونه !....برای تحویل
دادنش با هر کسی معامله میکنم.....باید دید کی حاضره بهای بیشتری بده

هانا با شوک به او در فیلم نگاه میکرد. چه قدر صورتش جدی بود.

از جا برخاست و در حالی که دکمه کتش را می بست نگاه سردش را به رئیس بزرگ دوخت و گفت :

- دوره ی ریاستت داره به پایان میرسه پدر خوانده !....بهتره به فکر یه جای خوش آب و هوا برای بازنشستگیت باشی

رئیس بزرگ همانطور که در هاله ای تاریکی قرار داشت با ضرب روی میز زد. و گفت :

- پسره ی گستاخ....فکر کردی رفتنت به اختیار خودته....که بدون اجازه ی من از جا بلند شدی ؟!

لبخند کجی که گوشه ی لب دیاکو بود پررنگ تر از همیشه شد در همان حالت جواب داد :

- معلومه که هست....تا هانا دست منه....احدی نمیتونه بهم صدمه بزنه.....هر اتفاقی برای من بیوفته....افرادم مثلش و سر اون میارن

با گام های محکم در نیم قدمی رئیس بزرگ ایستاد خیره به چشمان او که ماسک زده بود گفت :

- امتحانش مجانیه.......پدرخوانده !

بعد از دیدن فیلم شماره دیاکو را گرفته بود اما خطش خاموش بود. آن فیلم به مدت دو هفته مثل خوره به جانش افتاده بود و مغزش را میخورد.

باورش نمیشد آن حرف ها را دیاکو بی رحمانه زده باشد.قطعا یک نقشه اش شاید هم ترفندی برای خلاصی از مجازات رئیس بزرگ ، اما پس چرا همه چیز واقعی به نظر می رسید ؟!

چرا دلش گواهی بد می داد ؟!
چرا مغزش داشت باور میکرد ؟!

و از همه بدتر، چرا دو هفته تمام بی خبر از
دیاکو مانده بود ؟!

او حتی کوچک ترین تلاشی برای برقراری ارتباط با هانا نکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/30 08:24:39
Back to Top
HTML Embed Code: