Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#931

****
Domani, domani
Cosa sarà domani
Se per noi due non ci sarà domani
Riprenderò la vita mia di sempre
Ma senza te io non avrei più niente
Più niente, niente

فردا ، فردا چه خواهد شد

اگر برای ما دو تا فردایی نباشد دوباره به زندگی همیشگی ام باز خواهم گشت

اما بی تو دیگر چیزی نخواهم داشت ، هیچ چیز

***
فاصله ای که دیاکو با نیم قدم به جلو پر کرد.

صورتش را به فاصله کمی کنار گونه ی هانا نگه داشت.

بازدم نفس های داغش به صورت هانا که می خورد ، گونه اش گز گز میکرد.

به آرامی می رقصیدند تا شاید کمی از ضربان تند قلبشان ، آن هم از فرط هیجان و خواستن کم شود.

***

Amore amore, amore amaro, amore mio

Amore che potrà fermare solo dio
Ma questo amore senza cielo volerà
Nelle tue mani, aah

Amore senza amore, amore che non ho

Amore che non vincerà se tu non vuoi
Amore grande chiuso dentro una bugia
Senza domani, aah, domani

Amore amore, amore amaro, amore mio

Amore strano, amore pazzo, amore
Senza domani, aah, domani

*
زیر گوش هانا به آرامی ، همراه با خواننده، با لحنی خاص زمزمه کرد :

عشق ، عشق تلخ ، ای عشق من

عشقی که تنها خدا می تواند جلوی آنرا بگیرد

اما این عشق حتی بدون آسمان هم در دستان تو پرواز می کند

عشق بدون عشق ، عشقی است که من ندارم

عشقی است که اگر تو نخواهی به ثمر نخواهد نشست

سکوت کرد که خواننده به تنهایی خواند :

عشق بزرگی که درون یک دروغ نهفته است و فردایی ندارد

( Amore amaro – Gigi finizio )

***

فارغ از زمان و مکان در خلسه ی شیرینی به سر می بردند. به طوری که گذشت زمان را حس نمی کردند.

هر دو از صمیم قلبِ عاشقشان ، می خواستند که این رقاص پایان نیابد و تا ابد ادامه پیدا کند.

آروزی دلنشینی که با تمام شدن آهنگ ، جانش را از دست داد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
🔸شاید مسیر موفقیت کمی طولانی باشه اما تو تسلیم نشو و ادامه بده تا آخر مسیر خستگیت شیرین بشه

📚 قفسه کتاب 👉
👉 @BooksCase 📚
بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمی‌آییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگی‌ات باقی مانده بچسب ...

📗 یک مرد ناشناخته
✍🏻 آنتوان چخوف

📚 قفسه کتاب 📚
👉 @BooksCase 👈
فرشته سکوت کرد.pdf
27.4 MB
📕 کتاب فرشته سکوت کرد


✍🏻 اثر هانریش بل
🔹کتاب به دوران جنگ هم اشاره می‌شود اما کتاب به هیچ وجه روایت خود جنگ نیست، بلکه روایت زندگی پس از جنگ است. هاینریش بل به خاطر کتاب فرشته سکوت کرد برنده جایزه نوبل در سال 1972 شده است.

قفسه کتاب را در لینک زیر دنبال کنید👇👇
📚 @BooksCase 👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #931 **** Domani, domani Cosa sarà domani Se per noi due non ci sarà domani Riprenderò la vita mia di sempre Ma senza te io non avrei più niente Più niente, niente فردا ، فردا چه خواهد شد اگر برای ما دو تا فردایی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#932

هانا را در آغوش داشت و نگاهش میان چشم های زیبای دلبرش و سرخی بی رحمانه ی لب هایش ، می رفت و می آمد.

عطش خواستن حالش را ناکوک کرده ، قلبش بی امان در سینه می کوبید.

اگر یک طرفه دلش را قاضی میکرد ، یکی شدنشان ، زودتر از اینها رخ می داد.

اما حکم دل ، منوط به رضایت دلبرش بود و بس ! سربسته خواسته ی دل را به زبان رانده بود.

هانا دلیل نفس های منقطع دیاکو را می دانست و همین طور دلیل تعللش.

از سوفیا شنیده بود که می گفت :

« تا الان ندیدم که به حد وسط راضی باشه....قانون دیاکو اینه....صفر یا صد......یا همه چی یا هیچی....نمی تونه چیزی و نصفه نیمه بخواد.»

رابطه شان نصف و نیمه مانده بود. آن هم به خاطر ماجراهایی که داشتند.

تردید داشت اما این بار نمی خواست به دو دو تا ، چهارتای مغزش اهمیت بدهد.

دیاکو شاه نشین دلش بود. محرمش و شریک زندگیِ پرخطرش.

حتی صدای کارلوس و ان جمله کذایی اش که به او نهیب می زد را پس زد.

- بهم قول بده دیاکو

دیاکو سوالی نگاهش کرد که ادامه داد:

- قول بده که این احساس تا ابد باقی بمونه... قول بده که تا اخر من سینیورا سالواتوره باشم و... تو سینیور سالواتوره... قول میدی؟!

- تا روزی که قلبم تو سینه میزنه.... تا وقتی که جونی تو تنم باشه.... من و تو.... سینورا و سینیور سالواتوره بمونیم.... عشقت تنها چیزیِ که اون دنیا می برم

گل لبخند روی لب های هانا نشست.

تنها یک مانع وجود داشت ، و آن هم فاصله ای به اندازه ی دو بند انگشت ، که هانا آن را از میان برداشت و مُهر رضایتش را به لب های دیاکو زد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#933

ته ریش کوتاه دیاکو را زیر دستش نوازش میکرد که از زمین کنده شد. در آغوش مردِ زندگی اش، پاهایش را دور کمر او حلقه کرد.

از چشمه ی شیرین عشقشان می نوشیدند و هیچ کدام قصد عقب نشینی نداشتند.

قلب هر دو در سینه بی تابی میکرد، هر لحظه ضربانش از فرط اشتیاق و خواستن بالاتر می رفت.

به اتاق دیگری رفتند دیاکو او را روی تخت خواباند. نگاهش که با چشم او برخورد کرد ، برای یک لحظه ، روزی که برای اولین بار او را کنار پذیرش هتل دیده بود به یادش آمد.

تصویری از مردی که آن زمان ، نادانسته و از سر بی مبالاتی او را " تیکه ی ایتالیایی " خطاب کرده بود.

از همان اول هم چشمش را گرفته بود اما فکرش را نمی کرد که همان مرد روزی تمامِ خواسته ی قلب کوچکش بشود.

یاد آن روزها باعث شد که لبخند قشنگی بزند. و سیاه چاله ی گونه هایش دوباره دل ببرد از دیاکویی که دیگر طاقت نداشت برای رسیدن به وصال او.

چال گونه اش را که به دندان گرفت ، جیغ خفیفی کشید و دیاکو را صدا زد.

که دیاکو زیر گوشش با لحنی خاص و صدایی خش دار زمزمه کرد :

- دل از عاشقِ دیوونه بردن ، به وقت اسارت....عقوبت خوبی نداره....زلزله!

***

چشم هایش را در حالی که هنوز سنگینی خواب ، روی پلک هایش حس میکرد باز کرد.

با نگاهی سرسری اتاق را کاوید به پهلوی راست غلت زد اما دیاکو را کنارش ندید.

ابروهایش درهم رفت. تا نشست روی تخت ، زیر دلش تیر کشید. نگاهش به تن نیمه عریانش که افتاد پتو را تا زیر شانه بالا کشید.

تمام اتفاقات دیشب در چند ثانیه مثل فیلم از پیش چشمانش گذشت.

هجوم خون به صورتش را حس کرد. از یاد آوری شبی که گذشته بود و لذتی که در قلبش ته نشین میشد ، لب زیرینش را به دندان گرفت.

از پنجره نور می تابید و نسیم با بازیگوشی توی اتاق سرک می کشید.

نگاهش به فضای سبز ، آن سوی پنجره بود که در باز شد و دیاکو ، سینی به دست پا به اتاق گذاشت.

تنها شلوار راحتی به تنش بود. نگاهش برای چند ثانیه به چهره ی آرام او افتاد که با یاد آوریِ ، انچه دیشب گذشته، به خودش آمد و نگاهش به جایی کنار دستش دوخته شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#934

صورت دخترک ، رنگ می داد و رنگ می گرفت.

نگاه دیاکو از چهره اش به دست ظریفش کشیده شد که ملافه سفید را در مشتش محکم گرفته و مچاله میکرد.

از شرم او ، لبخند عریضی می آمد که روی لبش بشیند که دستی به لبش کشید و تبدیل شد به یک لبخند کج و ساده !

با مرور کوتاه دیشب و حالِ فعلی ِدلبرش ، در فکرش کتابی را می دید که نام کتاب این بود :

* چگونه یک زلزله را ساکت کنیم ؟ *

در دلش می خندید و به روی صورتش نمی آورد.

با مِهر ، صبح بخیری گفت که جوابش را به آرامی شنید. کنارش روی تخت نشست و سینیِ صبحانه را روی تخت گذاشت.

- امروز صبحونه رو ، رو تخت میخوریم !

با شرم و صدایی آرام جواب داد:

- نه لازم نیستش...ببرش تو حیاط یکم دیگه میام

دیاکو همانطور که روی نان تست کره و عسل میزد گفت

- لازمه عزیزم

- چرا ؟!

- میدونم درد داری....این درد و ام من بهت دادم....پس وظیفمه....که تا وقتی که دردت برطرف نشده...حواسم بهت باشه....

دیاکو ادامه داد:

- الانم به جای مخالفت....مثه یه دختر خوب...صبحانه تو میخوری....استراحت میکنی...کاری نمیکنی که به زور متوسل بشم !

نگاه جدی و تهدید آمیز دیاکو را که روی خودش دید زبانش بسته شد.

می دانست که اگر یک بار دیگر مخالفت کند چه اتفاقی رخ می دهد ! از طرف دیگر حق با او بود و حرف حق جواب نداشت.

اما باز هم نتوانست سکوت کند .نان تست را گرفت و در حالی که چپ چپ نگاهش میکرد گفت :

- می بینم که دوباره زدی به در زورگویی !....خبریه ؟!

آن لبخند کج ، پررنگ شد گوشه لب دیاکو .

نگاه عاشقش را از هانا گرفت و به سمت کنسول کنار تخت چرخید. کشوی اول آن را باز کرد. و سپس به سمت هانا برگشت.

دستش را بالا گرفت و گفت :

- چه خبری از این بهتر که بالاخره شناسنامه ی ایتالیاییت و گرفتم و رسما اسمم تو شناسنامه ی اصلیت اومد ؟!

نگاه حیرت زده هانا از چشمان خندان دیاکو به روی شناسنامه ای کشیده شد که به دستش بود.

شناسنامه را گرفت و با ذوق بازش کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#935

نام خانوادگی اولش به همراه نام پدر و مادرش را دید. اما چشمش که به نام " هانا سالواتوره " افتاد به یک آن دلش لرزید.

نگاهش را از شناسنامه بالا کشید و به چشمان سبز و خندان دیاکو رسید.

که گفت : - اینم از شناسنامه...همونطور که بهتون قول داده بودم....سینورا سالواتوره !

لحنش آغشته به مهر و طنزی بود که به دل هانا نشست. لبخند زیبایی زد و خواست به او نزدیک بشود که ، زیر دلش تیر کشید.

از درد اخم هایش را درهم کشید و سر جایش میخکوب شد. دیاکو نگران، فاصله ای که بینشان بود را برداشت و چفت هانا نشست.

با نگرانی دستش را روی شکم هانا کشید و گفت :

-دکتر زنان سراغ دارم....الان لباس میارم برات بپوشی.... ببرمت پیشش !

هانا درد زیادی نداشت فقط هر چند دقیقه یک بار زیر دلش تیر می کشید و ضعف میکرد.

تا اسم دکتر زنان آمد حواسش به کلی از دردش پرت شد.

توی صورت دیاکو ، که فاصله اش با او تنها یک وجب بود ، براق شد و گفت :

- که دکتر زنان سراغ داری ؟!.....چشم و دلم روشن....تو مملکت غریب دکتر زنان برای چیت بوده ؟!

دیاکو که توقع چنین جوابی از هانا نداشت ، از فرط تعجب دو تای ابرویش بالا رفت.

نگاهش به شقیقه ی هانا افتاد که از تعصب زنانه اش، نبض گرفته و به خوبی مشهود بود.

نمی دانست چرا ولی وقتی چشمش به صورت پر حرص و بانمک هانا که می افتاد ، خنده اش می گرفت و برای جلوگیری از بروز آن لب هایش را فرو برد.

- چرا ساکتی ؟!....جواب منو بده....چرا باید تو دکتر زنان بشناسی....اونم تو ناف فرانسه ؟!....نکنه عالیجناب با دلبرای اینجا حشر و نشر داشتین و ......

اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- هیچ وقت کاری نداشتم که راهم به دکتر زنان کج بشه....این دکتر و مامانت معرفی کرد بریم پیشش برای معاینه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#936

- مامانم ؟!...چرا ؟!....نیازی نبود که....

میان حرف هانا آمد و در حالی که از گوشه چشم ، دلخور به او نگاه میکرد گفت :

- دیروز وقتی برای سوپرایزت صحبت میکردیم.....یهو گفت.... یه دکتر زنان معروف تو پاریس هست ، که انگاری خیلی کاربلده... گفت برات وقت گرفته...یه سر ببرمت پیشش !

چشمان هانا تا آخرین حد گشاد شد. نگاه دیاکو شیطون شد و گفت :

- بهش نگفتی که ما هنوز....

هانا - دیـــــاکـــــــو

با لحنی که خنده در آن موج میزد گفت :

- خودتو کنترل کن زلزله.....احتمالا نمی دونه به خاطر همینم...

هانا میان حرفش آمد و گفت :

- به خاطر چی ؟!

- شاید مامانت تو این هاگیر واگیر....دلش میخواد نوه دار بشه و....

نگاه عاصی هانا را که روی خودش دید به سرعت از تخت پایین رفت. به یک آن بالشت با سرعت به طرفش پرت شد.

و پشت بندش صدای هانا که میگفت:

- مگه دستم بهت نرسه !

از پس بالشتی که در دستش گرفته نگاه سبزش را بالا کشید و گفت :

- قبل از اینکه ریشترات و شروع کنی....دو لقمه نون بخور....جون داشته باشی....من میرم حموم....بعدا بحث شیرین بچه رو ادامه میدیم اموره

نگاه بُراق هانا روی دیاکو بود که با آوردن بحث بچه جیغ کشید و بالشت بعدی را به سمت او که در حمام را باز میکرد پرت کرد.

دیاکو جاخالی داد و بالشت به در خورد.

دیگر ماندن را جایز ندانست اگر کمی دیگر می ماند و شر و شیطون به هانا نگاه میکرد ، این بار او از تخت پایین می آمد و به جانش می افتاد.

اِبایی از دلبرک شیرینش نداشت ، برعکس هانا که حواسش پرت بود ، او به فکر دردی بود که ممکن است میان این بحث شیرین ، به اوج برسد و امانش را ببرد .

وارد حمام شد و در را بست. از همان جا پشت در با صدایی که می خندید کمی بلندتر از حد معمول گفت :

- اومدم بیرون صبحانه ات و کامل خورده باشی....بچه ی دیاکو....... مادر قوی میخواد !

حتی از آن سوی در می توانست ، صورت هانا را تصور کند که چطور حرص میخورد و بامزه میشود.

از عمد این بحث را کمی کش داد ، زیرا با ذکاوت تمام فهمیده بود وقتی فکر هانا درگیر بحث و کل کل باشد، مخصوصا برای بحثی که روی آن حساس است و حرص میخورد ، به کلی درد یادش می رود !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺این قواعد را به مدت سه روز به طور جدی تمرین کنید:

انتقاد نکنید
داوری نکنید
گله و شکایت نکنید
غر نزنید
منفی فکر نکنید


به همین سادگی میتوانید به آرامشی عمیق دست پیدا کنید
حتما امتحان کنید نتایج فوق العاده ای بدست خواهید اورد ... به دنبال راه های پیچیده برای آرامش نباش دوست من ..
خیلی ساده میتوانی ارامش پیدا کنی ...
قضاوت نکنیم و بیشتر عشق بورزیم و گذشت کنیم و دریا دل باشیم
با رعایت همین موارد ذکر شده به آرامش میرسیم.
@Bookscase 📚👈👈
Don't lose hope, please be strong, keep moving forward, there will be another chance, there will be another love, but there will never be another you.

امید رو از دست نده، قوی باش لطفا، به جلو حرکت کن، فرصت دیگری وجود خواهد داشت، عشق دیگری وجود خواهد داشت، اما توی دیگری وجود نخواهد داشت.

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتى خداوند تو را تا لبه
پرتگاه مشكلات سوق میدهـد،
تماماً به او اعتماد كن زيـرا
دو چيز ممكن است اتفاق بيفتـد،
يا خودش تو را ميـان
زميـن و آسمان مى گيـرد
و يا پرواز كردن را يادت میدهد.

شبتون زیبا
@Bookscase 📕📘📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #936 - مامانم ؟!...چرا ؟!....نیازی نبود که.... میان حرف هانا آمد و در حالی که از گوشه چشم ، دلخور به او نگاه میکرد گفت : - دیروز وقتی برای سوپرایزت صحبت میکردیم.....یهو گفت.... یه دکتر زنان معروف تو پاریس هست ، که…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#937


مشغول خوردن صبحانه بود که نگاهش به یک لیوان و قرص مسکنی که کنارش گوشه ی سینی گذاشته شده افتاد.

از توجه دیاکو ، لبخند روی لبش نشست. بعد از اتمام صبحانه لیوان آب را برداشت و قرص مسکن کوچکی را بلعید.

خواست سینی را بردارد که دیاکو از حمام صدایش زد. پیراهن مردانه و سفید دیاکو را تنش کرد.

کنار در حمام که ایستاد صدایش به گوش رسید.

دیاکو - عزیزم حوله مو یادم رفته....بیارش لطفا !....تو کمد سمت چپ !

بعد از برداشتن حوله، در سرویس بهداشتی را باز کرد. سمت راستش ، توالت و انتهای آن ، سمت چپ حمام قرار داشت.

نگاهش به دیاکو افتاد که درب حمام را تا نیمه باز کرده و بخار از آن سو ، فضای سرویس بهداشتی را برداشت.

موهای خیسش روی پیشانی ریخته و قطرات آب دانه دانه از صورتش تا قفسه سینه راه پیدا میکردند. بوی شامپو مشامش را نوازش میکرد.

به آرامی و با ملاحظه سمت او خم شد تا حوله را بدهد. به نظرش اینکه او بی حوله به حمام رفته ، عجیب بود.

فاصله شان کمی زیاد بود و دست دیاکو به حوله نمی رسید. با احتیاط یک قدم به داخل گذاشت.

دیاکو دست دراز کرد تا حوله را بگیرد ، اما به جای حوله این دست خیس دیاکو بود که روی ساعد هانا نشست.

و در یک آن درب اصلی حمام را باز کرد. و با هر دو دست هانا را به سمت خودش کشید.

هانا که حدس میزد دیاکو چنین نقشه ای داشته باشد در حالی که خنده اش گرفته بود جیغ می کشید و تقلا میکرد تا از دست او فرار کند.

اما، رهایی از دست دیاکو ممکن نبود و جیغ جیغ کنان به داخل حمام رفت و در بسته شد.

دیاکو او را به دیوار حمام چسباند که از برخورد تنش با تن سرد دیوار ، مور مورش شد.

****

رج به رج خرمایی های دلبرش را می بافت.

خودش آن ها را سشوار گرفته بود اما هنوز کمی رطوبت داشت. لا به لای بافتن ،صورتش را در موهای او فرو می برد و عمیق نفس می کشید.

بوی خوش گیسوانش را در ریه هایش حبس میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#938

در تمام عمرش زندگی، آن روی سخت و خشنش را به دیاکو نشان داده بود اما، از دیشب تا به حالا که گیسوان بلند هانایش را می بافت ، تازه با مفهومی به نام آرامش آشنا شد.

چیزی که بعد از فوت والدینش آن را دیگر حس نکرد.

دیاکو در خلسه ی بوی خوش موهای او بود که هانا پرسید :

- مو بافتن و از کجا یاد گرفتی ؟!

برایش عجیب بود که مردی مثل او ،بافتن موهای یک زن را یاد داشته باشد !

آن روی حسودش دوباره فعال شده بود. بافتن موهای یک زن ، کاری نبود که یک مرد اتوماتیک آن را یاد داشته باشد مگر اینکه موهای زنی را در دست گرفته و آن را بافته و آموخته باشد.

همین فکر ، او را آزار میداد. تصور اینکه قبل از خودش ، پای زن دیگری به زندگی دیاکو باز شده ، مثل خوره به جانش افتاد.

حسود و حساس شده بود. چیزی که برای دیاکو مثل روز روشن بود و باعث شد لبخند کج و جذابی کنج لبش خوش بنشیند.

حظ می برد از احساس مالکیتی که اموره اش روی او داشت.

سر خوش از غیرت معشوق جواب داد

- وقتی شش سالم بود یاد گرفتم....یادمه موهای مامانمو و همیشه بابام می بافت....می گفت بافتن موهای یه زن و باید یاد بگیری....تا وقتی مرد شدی....عاشق که شدی....موهای عشقت و خودت ببافی


بغضِ نامرد به گلویش چنگ انداخت ، به سختی آن را قورت داد ، نفس عمیقی کشید تا لرزش صدایش را کنترل کند. کمی مکث کرد و ادامه داد:

-تا همین چند ماه پیش به مخیله امم خطور نمیکرد...بشینم موهای یه دختر و ببافم !....چی فکر میکردیم و چیشد !

هانا برای اینکه بحث والدین دیاکو بیشتر از این ادامه پیدا نکند و زخم قدیمیِ قلب دیاکواَش سر باز نکند با شیطنت گفت :

- واقعانا.....روزی که نشستیم پای سفره عقد....عاقد میخواست بله بگیره ازم....همونجا تو دلم هزار بار خودمو فحش دادم...... دوست داشتم فقط خفت کنم !

- تو گفتی منم باور کردم !....شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری !....خوشتیپ....خوش قدو بالا....جنتلمن !

هانا سر برگرداند و یک تای ابرویش را بالا برد

- جنتلمن ؟!....کم مونده بود بزنی سیاه و کبودم کنی !....یادت رفته ؟!

- اون که آره... سیاه و کبود میشدی....ولی نه از کتکای من....از حرص !

- اونو که تو میشی...... وقت کم میاری !

نگاه چپ چپی به هانا انداخت و گفت :

- امیدوارم بچمون مثل مامانش زبونش دراز نشه !

هانا در برابر چشمان عاشق دیاکو، از ته دل خندید و گفت:

- دلتم بخواد !....به تو که بره اخلاقش نوبره !...راه به راه اخم میکنه...تو قیافه اس همیشه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#939

دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید.

جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد.
دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی مشکی رنگی بر تن دارد که بلندی اش تا روی زانو می رسید.

شلوار چرم مشکی بر تن داشت که تا مچ پایش می رسید. و بوت های پاشنه بلندی که همرنگ شلوارش بود.

موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته و عینک افتابی لوکسی روی سرش گذاشت.

بعد از کمی آرایش، رژ لب آلبالویی به لبانش زد.
و در اخر برای خودش در اینه بوس هوایی فرستاد.

سلیقه دیاکو را تحسین میکرد.

دیاکو بیرون اتاق مشغول صحبت کردن بود که با ورود هانا نگاهش از زمین به کفش های هانا و سپس تا روی صورتش کشیده شد.

برق تحسین در نگاهش نشست محو روی زیبای دلبرش شد. دیگر صدای جیمز که از ان طرف خط او را صدا میزد را نمی شنید. حتی پلک نمیزد.

هانا که متوجه صورت حیران دیاکو شد. لبخند قشنگی زد که دل از مرد عاشق مقابلش برد.
باز هم سیاه چاله های لعنتی اش!

برای اینکه او به خودش بیاید چشمکی زد. و با ناز اشاره ی ابرو ، به موبایل اشاره کرد.

بدون اینکه نگاه از هانا بگیرد رو به جیمز گفت:
- بعدا حرف میزنیم

منتظر نماند تا صدای معترض او را از پشت تلفن بشنود. تماس را قطع کرد و موبایلش را در جیب پالتویش گذاشت.

بافت مشکی رنگ و یقه اسکی پوشیده بود و روی آن یک پالتوی مشکی و شلوار همرنگش!

به سمت او قدم برداشت و فاصله ی شان به حداقل رسید همان طور که با نگاهی پرتعشق به قهوه ی چشمانِ اموره اش خیره میشد.

با لحن خاصی گفت:

- چه داری در نگاهت....که مستم میکند هر دم.......
تو الحق.... المثنایِ شرابِ نابِ شیرازی

قلب کوچک هانا در سینه لرزید.

ضربانش نامتعادل شد هنوز در حیرت عاشقانه ای بود که دیاکو نثارش کرده که او دستش را روی گونه ی هانا گذاشت و هر دو چشمش را بوسید.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #939 دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید. جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد. دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#940

نگاهش به بیرون از خانه افتاد که برف نم نمک می بارید. دیاکو در را باز کرد و دستش را پشت کمر هانا گذاشت.

با خوشحالی از خانه بیرون رفت و دستش را رو به آسمان گرفت. آسمان ، آهسته و بی صدا مروارید های درخشانش را نصیب زمین می کرد.

با لبخند به دانه های برف که یکی یکی روی دستش می نشستند و ذوب می شدند نگاه می کرد.

حضور دیاکو را کنارش حس کرد.

دیاکو - پس برف دوست داری !

- خیلی

- منو چی ؟!

دستش را روی گونه ی دیاکو گذاشت و در حالی که صورتش را نوازش میکرد، نگاهش قفلِ جنگل سبزِ چشمانِ او شد و جواب داد

- شما رو که نه....ولی سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات.....چون که..... آرامِ دل.....آسایشِ تن......راحتِ جانــی

بلافاصله دیاکو را در آغوش گرفت. سرش را که روی سینه ی ستبرش گذاشت، گوش سپرد به ضربان قلبی که زیر عضلات تنومند سینه ی اش محکم و تند می کوبید.

دیاکو همان طور که دلبرش را در بر می گرفت، کنار گوشش عاشقانه نجوا کرد :

- زلف بر باد مده.... تا ندهی بربادم.....ناز بنیاد مکن تانکنی بنیادم...می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر....سر مکش... تا نکشد سر به فلک فریادم....یار بیگانه مشو... تا نبری از خویشم....غم اغیار مخور... تا نکنی ناشادم.....شهره شهر مشو.... تا ننهم سر در کوه.... شور شیرین منما....تا نکنی فرهادم !

***

دیاکو از یک ماه پیش ، برای گرفتن گواهینامه هانا اقدام کرده بود اما به خاطر جابه جایی ها و اینکه دیگر نمی توانست او را در ایتالیا نگه دارد، موفق به گرفتن گواهینامه برایش نشد.

به همین خاطر تا مشخص شدن کشوری برای اقامتِ او ، نمی توانست گواهینامه بگیرد.

و به خواست هانا خودش پشت فرمانِ ماشینی که برای تولدش گرفته ، نشست.

طبق قرار شان و شرطی که باخته ، رضایت داد تا هانا عملا وارد کارهای مافیایی شود و در کنارش ، از دشمنانشان انتقام بگیرد. هر چند که دلش راضی نبود.

قبل از اینکه سوئیچ ماشین را بچرخاند ، انگشت شصتش را روی صفحه موبایلش کشید و برای کارلوس پیامی با این مضمون نوشت :

"وکیلت و خبر کن بیاد پاریس...امشب قرارداد می بندیم !"

کلمه ارسال را لمس کرد ، استارت زد و ماشین روشن شد. موبایلش را در جیب پالتویش گذاشت.

نگاهی به هانا انداخت که دسته گلی که دیشب برایش خریده را دردست گرفته و با لذت آن را می بوید.

برای امنیت او هم که شده باید با کارلوس همکاری میکرد. دو مافیا، به دنبال اموره اش بودند.

اگر با یک نقشه حساب شده قدم بر نمی داشت ، به سرعت او را پیدا کرده ،می ربودند.

نگاهش را از او گرفت و به جاده دوخت. امروز ، روز آغاز انتقامِ دیاکو بود. هر چند که قبل از هر چیز باید از امنیت هانا مطمئن می شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#941

از ماشین که پیاده شدند دوشادوش هم ، به سمت خانه ای رفتند که خاویر در آنجا بازجویی میشد.

به دستور دیاکو ، ان دخترک چشم عسلی را هم به آنجا آوردند.

دیروز وقتی خبر حضور رودولفو، به پای میز معامله در دیسکو به دیاکو رسید. همان جا برای دستگیری آن مردک هرزه ، نقشه کشید.

به بهانه ی نفوذ پلیس به دیسکو قصد داشت او را به مسلخِ انتقامش بکشد. به خانه ای که قرار است کشتارگاه دشمنانش باشد.

اما متاسفانه رودولفو موفق شد از مهلکه بگریزد!

ماشینش را که در محوطه خانه پارک کرد. هر دو پیاده شدند و هانا گلها را به یکی از ادم های دیاکو داد و از او خواست در گلدان گذاشته به آنها رسیدگی کند.

دیاکو پنجه در پنجه ظریف او گذاشت و وارد خانه شدند.

نگاه هانا به نیم رخ جدی و اخم آلود صورت او دوخته شد. مثل همیشه محکم و استوار قدم بر میداشت.

دکوراسیون خانه همگی از رنگ های تیره ، مخصوصا مشکی بود. جو سنگین خانه می گفت که قرار نیست در آن محبت و رحمی دیده شود.

به محض ورود آنها افرادی که در سالن بزرگی پشت میز قرار داشتند از جا برخاسته و به دیاکو و هانا ادای احترام کردند.

افرادی که تا به حال هانا آنها را ندیده بود !

اما انگار درباره ی او همه چیز را می دانستند و همان احترامی که برای رئیسشان دیاکو قائل بودند برای هانا نیز خرج می کردند.

از بین آنها تنها جیمز و صوفیا را می شناخت. با دیدن صوفیا لبخند محوی زد. که دخترک نیز به نرمی لبخند زد.

دیاکو از خاویر پرس و جو کرد که جیمز جواب داد :

- از دیشب تا الان جورج بالا سرشه....ریز به ریز اطلاعاتی که میدونه رو داره در میاره !....تا الان به اسم چند نفر رسیدیم که تو ماجرای آتیش سوزیِ....خونه فرانکو مارینو دست داشتن

اخم میان ابرو های هانا جا گرفت. هر وقت که اسم آنها و ماجرای اتش سوزی به میان می آمد ، قلبش درد می گرفت و از فرط عصبانیت خون در رگ هایش مثل مذاب گداخته، روان می شد.

دیاکو که از حالش خبر داشت دست هانا را کمی فشرد.

صوفیا ادامه داد : رودولفو و.....

مکث کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت :

_ جونیور....آلوارِز....هردو از رئیس تشکیلات دستور گرفتن !

هانا با کنجکاوی به چهره خشمگین صوفیا که ناراحتی در آن موج میزد خیره شد.

جونیور آولوارِز که بود که با آمدن اسمش، صوفیا بهم ریخت؟!

خواست چیزی بگوید که صوفیا عذر خواهی کرد و به سمت حیاط خانه گام برداشت.

به سختی نفس می کشید. هوای انجا برایش سنگین بود.

همان لحظه که صوفیا از کنارش رد شد ، نگاهش به شقیقه ی او افتاد که نبض گرفته و با برجستگی روی صورتش خودنمایی میکند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#942

نگاه معنادار و اخم آلود دیاکو نیز ، به دنبال صوفیا تا حیاط کشیده شد.

هانا با تعجب جوری که فقط خودشان بشنوند پرسید :

- چرا صوفیا حالش بد شد ؟!

- روزای سختی داشته که .... وقتی فقط یه دختر بچه بوده.....سرش اومده...اینکه چیشده و چراشو....نمی تونم بهت بگم اموره.....ازم قول گرفته که به کسی نگم....اما شاید یه روزی....خودش بهت گفت

دیاکو اگر به کسی قول میداد ، زیر قولش نمیزد ، هانا از این اخلاقش باخبر بود.

از طرفی با خودش فکر کرد هر اتفاقی که افتاده، قطعا مربوط به زندگی شخصی اوست و اگر کنجکاوی کند تنها بیشتر، داغ دلِ صوفیا را تازه میکند.

به همین خاطر با شنیدن صدای دیاکو از فکرش بیرون آمد.

- از دختره چی خبر ؟

جیمز لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید :

- عسلیه ؟!

همین کافی بود تا توجه هانا به جیمز جلب شود و دیاکو تیز و پر غضب به جیمز نگاه کند.

از واکنش عصبیِ دیاکو آن لبخند پر شیطنت از روی لب های جیمز پرید !

رنگش سفید شد که دیاکو با تحکم پرسید :

- ازش حرف کشیدین یا نه ؟!

جیمز خودش را جمع و جور کرد و جواب داد :

- از دیشب تا الان فقط یه چیز گفته.....بگین رئیس تون بیاد !

دیاکو پر حرص نفس کشید و گفت :

- یه نوشیدنی بیارین برای سینورا....اطلاعاتی که از خاویر گرفتینم بدین دستش

و رو به هانا گفت :

- تا وقتی دختره رو بازجویی میکنم....آمارِ شغالایی که خونتون و آتیش زدن و میدن دستت...با دقت نگاشون کن ببین می شناسی یا نه.....احتمالا یکی از همینا ، قبل از آتیش سوزی ، تو رو از خونه دزدیده....شاید دیده باشیش !

حرفش را زد و منتظر نماند تا جوابی از هانا بشنود. هانا با نگاهی پر حرص او را بدرقه کرد.

و زیر لب زمزمه کرد:

-دوباره...رئیس بازی شروع شد!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/29 20:21:53
Back to Top
HTML Embed Code: