Telegram Web Link
#تزریق_انرژی_مثبت

تکرار کنیم❤️
« امروز بهترین موهبت ها
به سویم روانه است و من با شوق
به استقبال آنها میروم »

خداوندا سپاسگزارم🙏


@Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
جول_اوستین

وقتی از شکست صحبت میکنید قدرت شما را ترک میکند.
تو قدرتمندی
فوق العاده ست

حتما ببینید

🔰#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟

@Bookscase 📗📕📘
‏هر فکر غلطی که دنبال می‌کنیم، جنایتی است که در حق نسل‌های آینده مرتکب می‌شویم.

📕 ظلمت در نیمروز
✍🏻 آرتور کوستلر

#قفسه_کتاب📚

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #692 - بهت نگفتم.... به دو علت... اگه می فهمیدی بهم بدبین میشدی چون هنوز اعتماد نداشتی....و از طرقی لازم بود فکر کنی بدلش همون اصلیه!... تا فرانچسکو گول بخوره - این گردن بند هر چی که هست یه سرش به تو مربوط میشه و یه…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#693

- هیچ وقت کاری نکن حریفت حرکت بعدیت و حدس بزنه !

دستانش را رها کرد و از جا برخاست....

دو قدم به سمت میز برداشت و کتش را از تن بیرون کشید.......

نگاه هانا روی او بود که در را که قفل کرد....

- چیکار میکنی ؟!....اگه دوباره بیاد که می فهمه !

نگاهش را به دکمه های پیراهنش دوخت و یکی یکی آنها را از باز میکرد....

- نمی فهمه....سارا پیام داد خوابیده !

اسم سارا را که شنید دوباره بد خلق شد و اخم ریزی روی صورتش نقش بست.....

دیاکو پیراهنش را از تن در آورد....وقتی اخم هانا را دید گفت :

-یه امشب و با من مهربون باش.....از فردا دلت برام تنگ میشه !

با تعجب از تخت پایین آمد در حالی که مقابل او می ایستاد سعی کرد نگاهش به تن برهنه اش نیافتاد.......

خیره به چشمان سبزش پرسید :

-یعنی چی ؟!.....ما که نمیخوایم....

میان حرفش آمد و گفت :

- نمی خوایم اما از فردا باید جوری نقش بازی کنیم که رئیس بزرگ بهمون شک نکنه....اون همه جا چشم و گوش داره !....نمی تونم هر شب بیام اینجا.....ریسک لو رفتن مون میره بالا !

دلخور گفت :

- فکر نمیکردم بخوای کوتاه بیای ؟!

اخم هایش را در هم کشید و سخت و جدی جواب داد :

- فکر کردی سرِ پاره ی تنم....زنم....کوتاه میام ؟!

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#694

لقب « پاره ی تنم » به دلش خوش نشست...که لبخند شیرینی روی لبش نشست....

دنیا همه چیزش را گرفته بود... اما با وارد شدن او به زندگی اش، قدرت ادامه دادن سختی ها را داشت....

دوباره چال گونه هایش....و دوباره به دام افتادن دل دیاکو در سیاهی مجذوب کننده اش....

با همان نگاه خیره اش، به ارامی گفت:

- کمش کن!!!

گیج نگاهش کرد......

در یک حرکت خم شد چال روی گونه ی هانا را ارام و با ملاحظه گاز گرفت و بوسید....

دستش را دور کمر او حلقه کرد....و همان فاصله ی کم را برداشت......چشمانش قفل قهوه ی دلخواهش شد.....

- میگن عشق نجات دهنده اس....حاضری ناجیِ غریقی باشی که هیچکس به نجاتش امید نداره ؟!....حاضری تا آخرش پام بمونی ؟!

از فرط هیجان تپش های قلب کوچکش بالا رفت....

چند بار لب باز کرد تا بگوید....که دست آخر حرفش را عوض کرد و پرسید :

- از این حرفا میخوای به کجا برسی ؟!

- نمیخوام اتفاقی که امروز افتاد....دوباره بیوفته !....تو اصلا میدونی با اون نگاه آخرت چیکار کردی با من ؟!.....داغی به قلبم زدی که مثل دیوونه ها افتادم دنبالت....دلم میخواست تک تک اون آدما رو بفرستم سینه قبرستون....ولی دوباره پیدات کنم.....میخوام امشب تکلیف این احساس روشن بشه.....

تعللش را که دید گفت :

- جوابش فقط یه کلمه اس آره یا نه ؟

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#695

دست دیاکو را گرفت و روی قلبش که دیوانه وار می تپید گذاشت....

همانطور که به آن زمرد سبز زل میزد با لبخند دلنشینی یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت :

- اگه عاشقت بشم....بد میشه ها !!!

محو تماشای دردانه اش بود....با جمله ای که شنید جا خورد و با عجز گفت :

- میشه انقدر دل ما رو نبری ؟!

دستش را پشت سر دیاکو و در لا به لای موهایش گذاشت....

همانطور که روی پنجه پا می ایستاد.....شروع به بوسیدن او کرد....بوسیدن مردی که حضورش بهترین اتفاق زندگیست

*******

لباس هایش را پوشیده بود که کنار هانا و روی تخت نشست.....

به چهره غرق در خوابش خیره شد....

طاقت دوری اش را نداشت اما راهی که شروع کرده بودند را باید تمام میکردند....

از طرفی امنیت هانا بیشتر از هر زمانی برایش مهم بود.....

موهایش را نوازش کرد....

خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش زد و همانطور که رایحه ی دلنشین موهای او را در ریه حبس میکرد....از او جدا شد....

نگاه آخرش را از او گرفت.....و از راه مخفیانه خارج شد.....

دوری از او سخت تر از قبل شده بود....مخصوصا وقتی که دیشب هانا احساسش را نشان داده بود

**************

در محوطه ی ازاد عمارت مشغول خوردن صبحانه بود....لقمه هایش را یکی پس از دیگری با عصبانیت و غیظ قورت میداد....

از دیاکو به خاطر اینکه خداخافظی نکرده رفت، دلخور و ناراحت بود...و حرصش را بر سر صبحانه اش در می آورد.....

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#696

*هانا


بَه عموی عیاشمم پیداش شد....خبرت نمیشه بری یه ور دیگه صبحانه بخوری ؟!....اد باید بیای پیش من کوفتت کنی ؟!

لبخند با سیاستی زد که مجبور شدم با لبخند جوابشو بدم....بعد از اینکه خدمتکار صبحانه اش و آورد گفت :

- خوبی عمو جون ؟.....حالت بهتره ؟!

دلم میخواست زل بزنم تو چشماش بهش بگم :

- نه مثل اینکه شما بهتری !....عبادتای دیشب بهت ساخته !

با لبخند ملیحی بهش نگاه کردم و گفتم :

- بهترم عموجون...ممنونم

لب باز کرد چیزی بگه که رافائل اومد و مقابل میز صبحانه ایستاد....

نگاه هر دومون روی صورت رافائل چرخید

- عذر میخوام قربان.....سینیور سالواتوره وارد عمارت شدن.....چه دستوری میدین ؟!

فرانچسکو اخم کمرنگی روی صورتش نشست و گفت :

- راهنماییش کن داخل....اینم من باید بهت بگم ؟!

برای اینکه تابلو بازی نشه بی تفاوت فنجون قهوه رو برداشتم تا بخورم....که با حرف رافائل دستم از حرکت ایستاد

- سینیور میخوان با سینیورا صحبت کنن....شخصا !

نگاه فرانچسکو به صورت من برگشت....

فنجون قهوه ام روی میز گذاشتم و ضربان قلبم بالا رفت....نفش عمیقی کشیدم و گفتم :

- بهشون بگید.....

حرفمو برید و گفت:

- صبحانه تو که خوردی....بر می گردیم عمارت

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#697

صدای قاطعشو که شنیدم سرم و بالا گرفتم...... کنار در ایستاده بود و اخماالود و خشمگین بهم نگاه میکرد.....

سرکشانه از روی صندلی بلند شدم...به صورتش زل زدم و با خشم گفتم :

- من دیگه با شما هیچ جا نمیام !.....بهتره برگردین عمارتتون !

از میز فاصله گرفتم و خواستم از کنارش رد بشم....یهو مچ دستمو گرفت که از حرکت ایستادم.....

پوزخند صدا داری زد و برآشفته در حالی که تو چشمام زل میزد جواب داد :

- زن جایی میره که شوهرش بره !

صدامو بردم بالا و گفتم : مگه قرون وسطی اس؟! فکر کردی من برده اتم ؟!...هیچ جا نمیام توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی !

عصبی و رخ به رخ به همدیگه نگاه میکردیم....که صدای فرانسچکو در اومد....


- بسه دیگه!

در حالی که مچ دست من و از دست دیاکو بیرون می کشید گفت :

- اصلا توقع این رفتار و ازت نداشتم دیاکو....هانا جایی می مونه که دلش بخواد....در عمارت منم همیشه به روش بازه !....اجازه نمیدم کسی تو عمارتم یک مارینو رو تحت فشار بزاره.....روشنه ؟!

بین من و دیاکو ایستاد.....

از سر شانه ی فرانچسکو به صورت سرخ برافروخته دیاکو نگاه کردم.....

کارد میزدی خونش بیرون نمیزد !

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ميدونم اين روزها شايد برات روزهاى سختى باشه، اما يه نفس عميق بكش، تو از پسش بر مياى 😍

I know times may be hard for you right now, but just breathe. You can do this.

@Bookscase 📚👈👈
به درجه ای از رشد میرسی که:

ترجیح میدی سکوت کنی و راه خودتو بری تا اینکه وقتت رو با بحث های بیهوده هدر بدی

تعداد آدمایی که باهات درارتباطن برات مهم نیست بلکه کیفیتشون برات مهمه

به این نتیجه میرسی که خیلی وقت ها به جای ادامه دادن باید رها کنی تا به آرامش برسی

به خودت اجازه اشتباه کردن رو میدی و بابتش خودت رو سرزنش نمیکنی چون میدونی همین تجربه ها راه موفقیت رو میسازه

اولویتش میشه آرامش و خوشحالی خودت نه حرف بقیه

متوجه میشی توصیف آدما ازت نشون دهنده شخصیت خودشون هست نه شخصیت تو

میدونی قرار نیست همیشه حالت خوب باشه و طبیعیه که یه موقع هایی نیاز داشته باشی از بقیه فاصله بگیری

به نقطه ای از رشد میرسی که میفهمی که اولویت زندگیت فقط و فقط باید خودت باشی
@Bookscase 📗📕📘
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 ویدیو انگیزشی:

☑️ این کلیپ فرق بین موفق شدن و نشدنه!
شماییکه خسته هستین نمیدونید چیکارکنید گیج هستین یک باردیگه این کلیپ ببینید و بلندشید!
یه انگیزه عالی 💪
آیا قادر هستید یک دقیقه بیشتر طاقت بیاورید 🙂♥️

📚 @Bookscase 📚
لطفا از "لحظه" لذت ببرید؛
برای ناراحت بودن خیلی وقت دارید؛
پس چرا به فردا موکولش نمی‌کنید؟

📙 گلف باز و میلیونر
✍🏻 مارک فیشر

#قفسه_کتاب📚
@Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#698

با تا و و تغیر نیم قدم به سمت فرانچسکو برداشت...

مشخص بود الانه که بزنه یه بلایی سرش بیاره....

برای اینکه مانع بشم ، با خواهش به چشمای خشمگینش زل زدم....نگاهش و به چشمام افتاد که لب زدم

- نکن

با کمی مکث، عصبی نفس کشید....

فرانچسکو دستش رو روی بازوی دیاکو گذاشت و از هر دومون خواست آروم باشیم و سر میز بشینیم

دوباره رفتم تو جلد بی تفاوت خودم....

بدون اینکه نگاش کنم سر میز نشستم...فرانچسکو از رافائل خواست خدمتکارا وسایل پذیرایی از دیاکو رو بیارن !

که دیاکو بی حوصله به فرانچسکو نگاه کرد و گفت : - نیومدم مهمونی!

با سیاست لبخندی به دیاکو زد و گفت :

- میدونم مرد....ولی این مشکل با بحث و تنش حل نمیشه !.....باید صحبت کنیم

و ادامه داد

- ببینم مشکل شما دو تا چیه ؟!......چرا یهو افتادین به جون هم ؟!.....مگه عاشق هم نبودین ؟!

با حرص پوزخند زدم

- عشقی که آزادیت و ازت بگیره...که عشق نیست !.....اسیریه !

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#699

- مگه تو قل و زنجیر بستمت که میگی اسیریه ؟!

لحنش پر غیض و غضب بود

بالافاصله جواب دادم :

-مگه اسیری فقط با قل و زنجیره ؟!.....همین که نمیتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم اسیریه !....به روش مدرن

با حرص بهش نگاه کردم که چپ چپ نگام کرد..

فرانچسکو که نگاهش با تحیر و گیجی بین من و دیاکو می چرخید گفت :

- میشه یکی بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده که بحثتون شده ؟!

چشم غره به من رفت و گفت :

- سینورا هوس کرده یه پا مافیا بشه برا من!....هر چی بهش میگم این کارا کار تو نیست.....بدتر لج میکنه

ابروان فرانچسکو بالا رفت....و با تعجب به من نگاه کرد و گفت :

- واقعا میخوای یکی از ما بشی ؟!

با تخسی بهش خیره شدم

- آره....عیبش چیه ؟!....نکنه چون زنم نمی تونم !

دیاکو با تمسخر سریع گفت:

- تا بهش یه چیزی میگی میزنه میره تو فاز فمینستی زود جبهه میگیره

از حرف دیاکو موذیانه لبخند زد و همان طور که ته ریشش رو لمس میکرد جواب داد :

- ولی عزیزم تو چیزی از مافیا و خطراتش نمیدونی !

- آموزش می بینم....بعدشم قطعا شما کمکم میکنی....نمیکنی ؟!

- لازم نکرده !....میخوای عاقبتت بشه مثل خونوادت ؟!

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#700

در حالی که ادای اینایی که بغض دارن و در می آوردم ..با لحن ناراحت و خشنی گفتم :

- اونا جزو مافیا نبودن....خودت خوب میدونی که اگه بودن قطعا الان زنده بودن !

ناخواسته قطره اشکی از چشمم جاری شد....بغضم واقعی بود....

هر وقت که اسمشون می اومد قلبم درد می گرفت !....

- کمک و حمایت منو داری عزیزم !

دستمو تو دستش گرفت....اوهوک !....چه یهو مهربون شد !.....

بهش نگاه کردم...لبخند کمرنگی زدم و گفتم

- مرسی عمو جون !

صدای معترض دیاکو بلند شد :

- می فهمی چی میگی فرانچسکو ؟!

از روی صندلی بلند شدم و نگاه پیروز مندانه ای به دیاکو انداختم و گفتم :

- تا اطلاع ثانوی دلم نمیخواد ببینمت !

یک تای ابروش بالا رفت و همونطور که سر تا پامو از نظر گذروند....آخر تو چشمام زل زد....

با جمله آخرم واقعا حرصش داده بودم !

و باید منتظر ترکش هاش باشم !....

اگر می موندم فرانچسکو شک میکرد....بدون هیچ حرف اضافه ای نگاهمو ازش گرفتم و وارد ساختمان عمارت شدم

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#701

* دیاکو


فرانچسکو - نگرانش نباش....خودم هواشو دارم !

هه....دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم :

- تو هواشو داری ؟!....توی روباه مکار.....که روز و شب غرق لجن کاری هستی و آخر شب انقدر غرق شهوتت میشی که نمی فهمی کی صبح شد ؟!.....تو نمیخواد فاز حمایت برداری !

اما به جاش گفتم :

- این دختر خیره سر نمی فهمه داری خودشو قاطی چه کاری میکنه !....تو که می فهمی....

- مطمئنم بعد از یه مدت پیشمون میشه....اما تا اون موقع خودم حواسم بهش هست.....نگران نباش !

و نگاه مطمئنی به چشمام انداخت.....همین که تو حواست بهش هست ادمو نگران میکنه آخه !

بی میل سرمو به نشانه رضایت به پاینن مایل کردم

باکلافه گی دستی به پیشونی و موهام کشیدم و با لحن آرومی گفتم :

- این دختر اینجوری نبود...همیشه مطیع و حرف گوش کن بود....ولی از وقتی برگشتیم ایتالیا.....رفتارش فرق کرده....سرکش شده !.....عوض شده انگار یکی دیگه اس

- بسپرش به زمان.....زمان مشخص میکنه که می تونین کنار هم بمونین یا نه !

پوزخند زدم و گفتم : - تو نبودی که میگفتی عشق وقتی بیاد دیگه نمیره ؟!....فقط عشق و عاشقی مهمه..... حالا میگی بسپرش به زمان ؟!

با نگاهم زیر سوال بردمش !....

آخرین جرعه از قهوه اش رو خورد و فنجون سفید رو روی میز گذاشت....با همون نگاه زیرک و مکار خودش گفت :

- درسته....من گفتم....اما اینو حرفی که میخوام بهت بزنم و همیشه یادت باشه...

چشمام و ریز کردم و بدون پلک زدن تو صورتش خیره شدم.....

زبونش رو لبش کشید و کمی به سمتم مایل شد :

- عشق خود به خود به وجود نمیاد....خود به خودم از بین نمیره !....فقط از زنی به زن دیگه منتقل میشه

به آرومی چشمکی زد و با خنده به صندلیش تکیه زد.....

لعنت به ذاتت کثیفت فرانچسکو!....اگه دست بر قضا من عاشق هانا نمی شدم....یا ذات لجن تو رو داشتم....اونوقت چه بلایی سر این دختر می اومد ؟

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
2024/10/02 20:44:05
Back to Top
HTML Embed Code: