Telegram Web Link
افسانهٔ خیال به پایان نمی‌رسد
عالم تمام یک سخنِ ناتمامِ اوست

#بیدل_دهلوی
زائری بارانی‌ام، آقا‌ به دادم می‌رسی؟
بی‌پناهم، خسته‌ام، تنها؛ به دادم می‌رسی؟!
گرچه آهـو نیستم؛ اما پر از دلتنگی‌ام . .
ضامن چشمان آهوها، به دادم می‌رسی؟!
از کبوترها که می‌پرسم، نشانم می‌دهند:
«گنبد و گلدسته‌هایت را» به دادم می‌رسی؟!
ماهی افتاده بر خاکم، لبـالـب تشنگی . .
پـهنه آبی‌ترین دریـا؛ به دادم می‌رسی؟!
مـاهِ نـورانیِ شب‌هـای سیـاهِ عـمرِ من
ماهِ من، ای ماهِ من، آیا به دادم می‌رسی؟!
من دخیل التماسم را بـه چشمت بستـه‌ام
هشتمین دردانه زهرا ، به دادم می‌رسی؟!
بـاز هم مشهد، مسافرها، هیاهـویِ حـرم . .
یک نفر فریاد زد: آقا! به دادم می رسی؟!

رضا نیکوکار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هیچکس جز یأس‌، غمخوار من دیوانه نیست
بر چراغ داغ غیر از سوختن پروانه نیست

چشمهٔ داغی به ذوق سوختن جوشیده‌ام
آب‌ چون ‌خورشید غیر از آتشم‌ در خانه نیست

کی شود برق نگه دام شکستنهای اشک
رفتن از خویش است اینجا بازی طفلانه نیست

شیوه مجنون ز وضع نامداران روشن است
سنگ بر سرکی زند خاتم اگر دیوانه نیست

عمرها شد در خیال نفی هستی سرخوشیم
باده ما جز گداز شیشه و پیمانه نیست

هر نفس فرصت پیام مژدهٔ دیدار اوست
صد مژه بر خواب پا باید زدن افسانه نیست

دل به انداز غبار ناله از خود رفته است
ریشهٔ ما هرقدر بر خویش بالد دانه نیست

داغ نیرنگ تغافل مشربیهای دلم
عالمی ناآشنا می‌گردد و بیگانه نیست

ای هجوم بیخودی رحمی‌ که در ضبط شعور
لغزش واماندهٔ ما آنقدر مستانه نیست

بیدل ارباب تماشا از تحیر نگسلند
چشم را غیر از ‌نگه پیداست شمع خانه نیست

#بیدل_دهلوی
Audio
209
🎶 Shahin Najafi
🎧🦋

دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود،
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بویش را باز می‌یابد،
آب. آب است،
دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید،
تو دیگر سایه‌ای شماره دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم‌ها...


اکتاویو پاز | مترجم: احمد میرعلائی | سنگ آفتاب | ‏برنده جایزه‌ی نوبل ادبیات ۱۹۹۰
به یک دو اشک‌
غم ماتم‌ که خواهی داشت؟

بیدل دهلوی
-کجای تنم دنبالت بگردم
که نباشی؟!...

#عباس_معروفی
روزگاری شد که در تَعبیر هیچ افتاده‌ایم

#بیدل_دهلوی
خلق را چون دانه‌ی گندم دلی در سینه نیست

#بیدل_دهلوی
زیر لب... آرام گفتم دوستش دارم هنوز
امّا... باد حسودی کرد عطرَش را با خود بُرد...!


#مژگان_بوربور
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

     تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من...


" حمید مصدق"
📝 بخشی از شعر " آبی، خاکستری، سیاه
من صبـورم اما ...
بی دلیل از قفس كهنه شب می‌ترسم
بی دلیل از همه‌ی تیرگی رنگ غروب
وچراغی كه تورا از شب متروک دلم دور كند

من صبورم اما
آه این بغض گران صبر چه می‌داند چیست...

#حمید_مصدق
2024/09/22 23:22:22
Back to Top
HTML Embed Code: