آنقدر دوام آوردم،
آنقدر خم نشدم،
آنقدر مقاومت کردم و ایستادم؛ تا کوه شدم!
در نهایت بعضی رودخانه میشدند، بعضی کوه...
و من انتخاب کردم کوه باشم!
#نرگس_صرافیان_طوفان
آنقدر خم نشدم،
آنقدر مقاومت کردم و ایستادم؛ تا کوه شدم!
در نهایت بعضی رودخانه میشدند، بعضی کوه...
و من انتخاب کردم کوه باشم!
#نرگس_صرافیان_طوفان
دلربایانه دگر بر سر ناز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای؟!
از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همهجا گرچه به تمکین و به ناز آمدهای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بندهنواز آمدهای
بر دل سوختهام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمدهای
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمدهای
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا
میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخساره آیینه گداز آمدهای
نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینهساز آمدهای . . .
#صائب_تبریزی
از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای؟!
از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همهجا گرچه به تمکین و به ناز آمدهای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بندهنواز آمدهای
بر دل سوختهام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمدهای
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمدهای
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا
میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخساره آیینه گداز آمدهای
نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینهساز آمدهای . . .
#صائب_تبریزی
جلوه ی عشق-عثمان محمدپرست
کانال دوتاری-@dootari
عثمان محمدپرست
جلوه ی عشق
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
جلوه ی عشق
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
⭕️زندگینامهٔ خودنوشت #سهراب سپهری
... من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصرهٔ ترس و شیفتگی بود. میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود. و همه جور درخت داشت. برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود. زمین را بیل میزدیم. چیز میکاشتیم. پیوند میزدیم. هرس میکردیم...
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپریدم پایین. من شر بودم... شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود میفشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانهٔ ما همسایه صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم.
بزرگتر که شدم، عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرندهای که زدم یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیدهدم به صحرا میکشید. و هوای صبح را به میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت...
چقدر از شنبهها بیزار بودم. خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز میشد. عصر پنجشنبه تکهای از بهشت بود. شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم...
در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بودهاند. با همشاگردیها به دشتها میرفتیم. و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم...
شهر من رنگ نداشت. قلممو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود.
فضا بود. طراوت تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت. و زبری زمین را تجربه کرد... میشد با خشت دیوار خو گرفت.
معماری شهر من آدم را قبول داشت. دیوار کوچه همراه آدم راه میرفت. و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت میشد. همدردی organic داشت. شهر من الفبا را از یاد برده بود، اما حرف میزد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. شکل نمیدادیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم. و آنچه میاندوختیم پیروزی تجربه بود...
زندگی من آرام میگذشت. اتفاقی نمیافتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود. و دیر آفتابی میشد. با دوستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیدهدم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم. ما فرزندان وسعتها بودیم. سطوح بزرگ را میستودیم. در نَفَس فصل روان میشدیم.
شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود، نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم.
و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی نداشت...
انجمن ادبی درست کردیم... من فن شاعری میآموختم. اما هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای عجیب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد.
خیالاتیم میکرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدمهای عاشقانه بر میداشتم. کمتر کتاب میخواندم.
بیشتر نگاه میکردم. میان خطوط تنهایی در جذبه فرو میرفتم.
خانهٔ ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان صحرا پیدا بود، و برج و باروهای قدیمی. شبها کاروان شتر از کنار خانهٔ ما میگذشت. در جادهای که به اصفهان میرفت دور میشد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر باز میگشت. صدای شتر زیر دندان همه خوابهایم بود. طعم تجرد میداد. به پریشانی میکشاند. غمگین میکرد.
روزگار مستیِ مقیاس بود. و من عاشق بودم.
اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه میبستم، و روانه دشت میشدم. مینشستم، و نبض آفتاب را روی کوههای دور میگرفتم...
تابستان ۱۹۴۸ رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود.
کار من نقاشی بود. و کوهپیمایی. آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم. و این برخورد مرا دگرگون کرد...
آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت. از هنر حرفها زد. وانگوگ را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم.
هر چه میشنیدم تازه بود. و هر چه میدیدم غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.
فردای آن روز نقاشی من چیز دیگر شد...
#هنوز در سفرم
شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از #سهراب سپهری، ص۱۵ تا ۱۹
... من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصرهٔ ترس و شیفتگی بود. میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود. و همه جور درخت داشت. برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود. زمین را بیل میزدیم. چیز میکاشتیم. پیوند میزدیم. هرس میکردیم...
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپریدم پایین. من شر بودم... شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود میفشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانهٔ ما همسایه صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم.
بزرگتر که شدم، عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرندهای که زدم یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیدهدم به صحرا میکشید. و هوای صبح را به میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت...
چقدر از شنبهها بیزار بودم. خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز میشد. عصر پنجشنبه تکهای از بهشت بود. شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم...
در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بودهاند. با همشاگردیها به دشتها میرفتیم. و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم...
شهر من رنگ نداشت. قلممو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود.
فضا بود. طراوت تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت. و زبری زمین را تجربه کرد... میشد با خشت دیوار خو گرفت.
معماری شهر من آدم را قبول داشت. دیوار کوچه همراه آدم راه میرفت. و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت میشد. همدردی organic داشت. شهر من الفبا را از یاد برده بود، اما حرف میزد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. شکل نمیدادیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم. و آنچه میاندوختیم پیروزی تجربه بود...
زندگی من آرام میگذشت. اتفاقی نمیافتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود. و دیر آفتابی میشد. با دوستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیدهدم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم. ما فرزندان وسعتها بودیم. سطوح بزرگ را میستودیم. در نَفَس فصل روان میشدیم.
شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود، نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم.
و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی نداشت...
انجمن ادبی درست کردیم... من فن شاعری میآموختم. اما هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای عجیب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد.
خیالاتیم میکرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدمهای عاشقانه بر میداشتم. کمتر کتاب میخواندم.
بیشتر نگاه میکردم. میان خطوط تنهایی در جذبه فرو میرفتم.
خانهٔ ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان صحرا پیدا بود، و برج و باروهای قدیمی. شبها کاروان شتر از کنار خانهٔ ما میگذشت. در جادهای که به اصفهان میرفت دور میشد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر باز میگشت. صدای شتر زیر دندان همه خوابهایم بود. طعم تجرد میداد. به پریشانی میکشاند. غمگین میکرد.
روزگار مستیِ مقیاس بود. و من عاشق بودم.
اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه میبستم، و روانه دشت میشدم. مینشستم، و نبض آفتاب را روی کوههای دور میگرفتم...
تابستان ۱۹۴۸ رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود.
کار من نقاشی بود. و کوهپیمایی. آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم. و این برخورد مرا دگرگون کرد...
آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت. از هنر حرفها زد. وانگوگ را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم.
هر چه میشنیدم تازه بود. و هر چه میدیدم غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.
فردای آن روز نقاشی من چیز دیگر شد...
#هنوز در سفرم
شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از #سهراب سپهری، ص۱۵ تا ۱۹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقت را غنیمت دان آن قَدَر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان! این دَم است تا دانی
کام بخشی ِ گردون عمر در عِوض دارد
جهد کن که از دولت داد ِ عیش بستانی
باغبان! چو من زین جا بگذرم حرامت باد!
گر به جای من سَروی غیر ِ دوست بنشانی
زاهد ِ پشیمان را ذوق ِ باده خواهد کُشت
عاقلا! مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قَدَر که صوفی را
جنس ِ خانگی باشد همچو لعل ِ رمّانی
با دعای شبخیزان ای شِکردهان! مستیز
در پناه ِ یک اسم است خاتم ِ سلیمانی
پند ِ عاشقان بشنو و از در ِ طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل ِ عالَم ِ فانی
یوسف ِ عزیزم رفت ای برادران رحمی!
کز غمش عجب بینم حال ِ پیر ِ کنعانی
پیش ِ زاهد از رندی دَم مزن که نتوان گفت
با طبیب ِ نامَحرم حال ِ دَرد ِ پنهانی
میروی و مژگانت خون ِ خَلق میریزد
تیز میروی جانا! ترسمت فرومانی
دل ز ناوک ِ چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ ِ پریشان را
ای شکنج ِ گیسویت مجمع ِ پریشانی!
گر تو فارغی از ما ای نگار ِ سنگین دل!
حال ِ خود بخواهم گفت پیش ِ آصف ِ ثانی
#حافظ #غزل 473
حاصل از حیات ای جان! این دَم است تا دانی
کام بخشی ِ گردون عمر در عِوض دارد
جهد کن که از دولت داد ِ عیش بستانی
باغبان! چو من زین جا بگذرم حرامت باد!
گر به جای من سَروی غیر ِ دوست بنشانی
زاهد ِ پشیمان را ذوق ِ باده خواهد کُشت
عاقلا! مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قَدَر که صوفی را
جنس ِ خانگی باشد همچو لعل ِ رمّانی
با دعای شبخیزان ای شِکردهان! مستیز
در پناه ِ یک اسم است خاتم ِ سلیمانی
پند ِ عاشقان بشنو و از در ِ طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل ِ عالَم ِ فانی
یوسف ِ عزیزم رفت ای برادران رحمی!
کز غمش عجب بینم حال ِ پیر ِ کنعانی
پیش ِ زاهد از رندی دَم مزن که نتوان گفت
با طبیب ِ نامَحرم حال ِ دَرد ِ پنهانی
میروی و مژگانت خون ِ خَلق میریزد
تیز میروی جانا! ترسمت فرومانی
دل ز ناوک ِ چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ ِ پریشان را
ای شکنج ِ گیسویت مجمع ِ پریشانی!
گر تو فارغی از ما ای نگار ِ سنگین دل!
حال ِ خود بخواهم گفت پیش ِ آصف ِ ثانی
#حافظ #غزل 473
ما زجوی عشق صائب خورده ایم آبِ حیات
تا قیامت نامِ ما گِردِ جهان خواهد دوید
«صائب تبریزی»
تا قیامت نامِ ما گِردِ جهان خواهد دوید
«صائب تبریزی»
اثرات عجیب دعا و نفرین
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
وقتی هم برای کسی از ته قلبت آرزوی موفقیت و سلامتی می کنی، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم
#فلورانس_اسکاولشین
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
وقتی هم برای کسی از ته قلبت آرزوی موفقیت و سلامتی می کنی، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم
#فلورانس_اسکاولشین
لبخند بزن و موفق شو... به خاطر خودت و به خاطر تمام آنان که اندوه و شکست تو، خوشحالشان میکند.
استوار بایست، سرت را بالا بگیر و ادامه بده؛ قویتر، جسورتر، باشکوهتر...
بگذار همه به یاد بیاورند که تو همان درخت زبانزد و بلند و سایهدارِ باغچهای، اگرچه از میان چهار فصل، اکنون به زمستانت رسیدهای، خشکی، بیبار و برگی و مدفون زیر هزار لایه برف...اما صبور باش که یک فصل تا بهار مانده، فقط یک فصل!
بهار که شد، برای همه شاه و... غلامِ آن پرندهای باش که روزهای سرد زمستان هم جهان را رها کردهبود و روی شاخههای تو ماوا داشت...
#نرگس_صرافیان_طوفان
استوار بایست، سرت را بالا بگیر و ادامه بده؛ قویتر، جسورتر، باشکوهتر...
بگذار همه به یاد بیاورند که تو همان درخت زبانزد و بلند و سایهدارِ باغچهای، اگرچه از میان چهار فصل، اکنون به زمستانت رسیدهای، خشکی، بیبار و برگی و مدفون زیر هزار لایه برف...اما صبور باش که یک فصل تا بهار مانده، فقط یک فصل!
بهار که شد، برای همه شاه و... غلامِ آن پرندهای باش که روزهای سرد زمستان هم جهان را رها کردهبود و روی شاخههای تو ماوا داشت...
#نرگس_صرافیان_طوفان