دل من ارگ بَمی بود کہ با چَشمانت
بیخبر آمدی و..
خانہ خرابش کردی!🥲♥️🚶🏻♀
؛~~~~~~~~~~~~~~~~~~؛
« ؛ ᴀsᴍᴏᴏɴ_ᴍᴀɴ ؛ »
بیخبر آمدی و..
خانہ خرابش کردی!🥲♥️🚶🏻♀
؛~~~~~~~~~~~~~~~~~~؛
« ؛ ᴀsᴍᴏᴏɴ_ᴍᴀɴ ؛ »
- آسِـمونمَن☁️
Photo
ء
هوا آرام آرام داشت رو به سردی میرفت
چند روز بیشتر به پائیز نمانده بود
درخت ها رو به زوال بودند و برگهایشان رو به زردی..
نگاهم به درِ مقابلم بود که
کِی محبوبِ زیبای ِ ما در را باز میکند و
قدم رنجه میفرماید
سوزِ سردی آمد و در تمام وجودم پیچید
لرزه ای به تنم انداخت
دستانم را محکم بغل و خودم را مچاله کردم تا سرمایِ کمتری وارد بدنم شود
ولی انگار پائیز میهمانِ ناخواندهی تابستان شده بوده
و چند هفته ای زود تر چمدان به دست آمده بود و
لحاف و تشکش را باز کرده بود تا ماندگار شود..
در فکر بودم که با صدای باز شدن ِ در
از جا پریدم و سرم را بالا اوردم،
همینکه نگاهم افتاد به چشمانش
خون دوید زیر ِ پوستم و ضربانِ قلبم گویی هزار مرتبه در یک ثانیه شده بود..
حرارتی وجودم را گرفت که دیگر اثری از آن سرما و لرز نبود..
میگفتند عشق شعلهایست در قلب
که هیچگاه خاموش نمیشود..
با حرکت هایِ دستش جلویِ صورتم به خودم آمدم،
جلو آمده بود ولی من همچنان غرق چشمانش بودم..
لبخندی نشسته بود گوشهی لبهایش
وقتی که میخندید قند درد دلم آب میشد...
پرسیدم برای چی میخندی؟
گفت به تو، کجایی؟ عشق، هوش و حواست رو برده ها..
دستش را گرفت جلوی صورتش و باز هم خندید...
کاش میتوانستم بگویم که خنده هایش
چه با چشمانش میکند..
شیرینیِ چشمانش را صد برابر میکند و در عینِ حال، دلزده نمیشوی..
محوِ خندهی چشمانش بودم که دستم را گرفت..
ذوب شدم از گرمایِ دستانش
عشق از رگهایم رسوخ کرد به کل ِبدنم و قلبم باز تند تر از قبل تپید..
دستانم را گرفت و کشید
گفت بیا دیگه شب شد
چقد نگام میکنیها..
تموم میشم یه هو میمونی تنها
و باز ریز خندید..
دستم را از دستانِ ظریفش بیرون کشیدم
و دستانش را محکم تر از قبل گرفتم..
من را با خودش میکشید
رویِ برگ هایِ خشکی که پائیز،
چمدانش را باز کرده بود و برایمان هدیه آورده بود..
باذوق برگهای خشکِ گوشه خیابان را له میکرد
و گاهی از خوشحالی جیغ ِخفیفی میکشید و با صدای ِ خش خش برگها به شعف میآمد..
و با ترس چشمهای درشتش را میچرخاند که مبادا در خیابان کسی صدایِ جیغش را شنیده باشد..
راست میگفتند که وقتی عاشق بشوی
و قلبت یکجایی گیر کند
دیگر اهمیتی ندارد که محبوبت بور و سفید است یا گندمی
دیگر فرقی نمیکند سرت را میانِ موهای لختش ببری
یا با فرهایِ ریز و درشتتش بازی کنی..
فرقی ندارد چشمهایش به رنگِ سیاهیِ شب باشد یا عمقِ دریا..
وقتی عاشق بشوی،
ملاکِ زیباییات ، داشتههایِ معشوقه است..!
رنگِ چشمانش میشود رنگ موردعلاقهات
حالتِ موهایش میشود ملاکِ زیباییات
یا آن کک و مک ها..
باران نمنم شروع ب باریدن کرده بود
هوای بارانی و بویِ خاکِ باران خورده
هوش از سر آدمی میبُرد..
ایستادم و او هم ناچارا ایستاد
با تعجب نگاهم میکرد
خندیدم و به سمتِ آغوشم کشیدمش
دستانم را دورش حلقه کردم
سرش را بالا آورد
به چشمانش نگاه کردم و لب زدم..
جانِ من کتمان نمود و
چشمهایم فاش کرد
که تویی
جانِ من و
دنیآیِ من...💛🍂
#برای_او_اگرکه_برگردد
هوا آرام آرام داشت رو به سردی میرفت
چند روز بیشتر به پائیز نمانده بود
درخت ها رو به زوال بودند و برگهایشان رو به زردی..
نگاهم به درِ مقابلم بود که
کِی محبوبِ زیبای ِ ما در را باز میکند و
قدم رنجه میفرماید
سوزِ سردی آمد و در تمام وجودم پیچید
لرزه ای به تنم انداخت
دستانم را محکم بغل و خودم را مچاله کردم تا سرمایِ کمتری وارد بدنم شود
ولی انگار پائیز میهمانِ ناخواندهی تابستان شده بوده
و چند هفته ای زود تر چمدان به دست آمده بود و
لحاف و تشکش را باز کرده بود تا ماندگار شود..
در فکر بودم که با صدای باز شدن ِ در
از جا پریدم و سرم را بالا اوردم،
همینکه نگاهم افتاد به چشمانش
خون دوید زیر ِ پوستم و ضربانِ قلبم گویی هزار مرتبه در یک ثانیه شده بود..
حرارتی وجودم را گرفت که دیگر اثری از آن سرما و لرز نبود..
میگفتند عشق شعلهایست در قلب
که هیچگاه خاموش نمیشود..
با حرکت هایِ دستش جلویِ صورتم به خودم آمدم،
جلو آمده بود ولی من همچنان غرق چشمانش بودم..
لبخندی نشسته بود گوشهی لبهایش
وقتی که میخندید قند درد دلم آب میشد...
پرسیدم برای چی میخندی؟
گفت به تو، کجایی؟ عشق، هوش و حواست رو برده ها..
دستش را گرفت جلوی صورتش و باز هم خندید...
کاش میتوانستم بگویم که خنده هایش
چه با چشمانش میکند..
شیرینیِ چشمانش را صد برابر میکند و در عینِ حال، دلزده نمیشوی..
محوِ خندهی چشمانش بودم که دستم را گرفت..
ذوب شدم از گرمایِ دستانش
عشق از رگهایم رسوخ کرد به کل ِبدنم و قلبم باز تند تر از قبل تپید..
دستانم را گرفت و کشید
گفت بیا دیگه شب شد
چقد نگام میکنیها..
تموم میشم یه هو میمونی تنها
و باز ریز خندید..
دستم را از دستانِ ظریفش بیرون کشیدم
و دستانش را محکم تر از قبل گرفتم..
من را با خودش میکشید
رویِ برگ هایِ خشکی که پائیز،
چمدانش را باز کرده بود و برایمان هدیه آورده بود..
باذوق برگهای خشکِ گوشه خیابان را له میکرد
و گاهی از خوشحالی جیغ ِخفیفی میکشید و با صدای ِ خش خش برگها به شعف میآمد..
و با ترس چشمهای درشتش را میچرخاند که مبادا در خیابان کسی صدایِ جیغش را شنیده باشد..
راست میگفتند که وقتی عاشق بشوی
و قلبت یکجایی گیر کند
دیگر اهمیتی ندارد که محبوبت بور و سفید است یا گندمی
دیگر فرقی نمیکند سرت را میانِ موهای لختش ببری
یا با فرهایِ ریز و درشتتش بازی کنی..
فرقی ندارد چشمهایش به رنگِ سیاهیِ شب باشد یا عمقِ دریا..
وقتی عاشق بشوی،
ملاکِ زیباییات ، داشتههایِ معشوقه است..!
رنگِ چشمانش میشود رنگ موردعلاقهات
حالتِ موهایش میشود ملاکِ زیباییات
یا آن کک و مک ها..
باران نمنم شروع ب باریدن کرده بود
هوای بارانی و بویِ خاکِ باران خورده
هوش از سر آدمی میبُرد..
ایستادم و او هم ناچارا ایستاد
با تعجب نگاهم میکرد
خندیدم و به سمتِ آغوشم کشیدمش
دستانم را دورش حلقه کردم
سرش را بالا آورد
به چشمانش نگاه کردم و لب زدم..
جانِ من کتمان نمود و
چشمهایم فاش کرد
که تویی
جانِ من و
دنیآیِ من...💛🍂
#برای_او_اگرکه_برگردد
هرچہ فراموش کنم
• یاد تـو در
• جآن من است..😌💜🔐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« ؛ 𝒜𝓈𝓂ℴℴ𝓃_𝓂𝒶𝓃 ؛ »
• یاد تـو در
• جآن من است..😌💜🔐
« ؛ 𝒜𝓈𝓂ℴℴ𝓃_𝓂𝒶𝓃 ؛ »
جملہ های اَمری
بعضی وقتا خیلی خوبن ،
مثلا وقتی کہ تو دعوا میگہ:
❰ حرف نزن بیا بغلم🤭♥️👔 ❱
؛╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍؛
؛ ᴀsᴍᴏᴏɴ_ᴍᴀɴ ؛ ➺••••••••••••
بعضی وقتا خیلی خوبن ،
مثلا وقتی کہ تو دعوا میگہ:
❰ حرف نزن بیا بغلم🤭♥️👔 ❱
؛
؛ ᴀsᴍᴏᴏɴ_ᴍᴀɴ ؛ ➺••••••••••••
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیز دلم! عشق یعنی⤹
وقت به آغوش کشیدنت
❁ بوی تورا بگیرد
❁ ذره ذرهی وجودم🫂💜🔗
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
؛𖣲 𝐀𝐬𝐦𝐨𝐨𝐧_𝐦𝐚𝐧 𖣲؛
عزیز دلم! عشق یعنی⤹
وقت به آغوش کشیدنت
❁ بوی تورا بگیرد
❁ ذره ذرهی وجودم🫂💜🔗
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
؛𖣲 𝐀𝐬𝐦𝐨𝐨𝐧_𝐦𝐚𝐧 𖣲؛