وابسته به کانال آرتمیس فاول آیآر 🍃
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
https://www.tg-me.com/ArtemisFowlIR_pm
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
https://www.tg-me.com/ArtemisFowlIR_pm
Telegram
پیام ناشناس | آرتمیس فاول آیآر
وابسته به کانال آرتمیس فاول آیآر 🍃
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
سلام گایز ^^🤍
امیدوارم که خوب بوده باشید.
این روزها زیاد به یاد اون دورانیام که اسرار رو مینوشتم و براتون میذاشتم. نمیدونم این داستان هیچوقت کامل بشه یا نه، اما از بخش اولش فقط یه قسمت دیگه مونده بود که خیلی وقتِ پیش ویرایشش رو انجام داده بودم، اما منتشر نکرده بودم چون نمیخواستم بازم مدت زیادی منتظر ادامهٔ داستان بمونید.
به هر جهت، تصمیم گرفتم اون قسمت رو (که از قضا سکانسی هم هست که همه خیلی انتظارش رو کشیدیم...) منتشر کنم.
اگه هنوز کسی اینجا باشه که داستان تو خاطرش مونده باشه، این قسمت با تمام عشقی که من به این داستان و آرتمیس و هالی دارم، تقدیم بهش ♡
#اسرار_آشکار
امیدوارم که خوب بوده باشید.
این روزها زیاد به یاد اون دورانیام که اسرار رو مینوشتم و براتون میذاشتم. نمیدونم این داستان هیچوقت کامل بشه یا نه، اما از بخش اولش فقط یه قسمت دیگه مونده بود که خیلی وقتِ پیش ویرایشش رو انجام داده بودم، اما منتشر نکرده بودم چون نمیخواستم بازم مدت زیادی منتظر ادامهٔ داستان بمونید.
به هر جهت، تصمیم گرفتم اون قسمت رو (که از قضا سکانسی هم هست که همه خیلی انتظارش رو کشیدیم...) منتشر کنم.
اگه هنوز کسی اینجا باشه که داستان تو خاطرش مونده باشه، این قسمت با تمام عشقی که من به این داستان و آرتمیس و هالی دارم، تقدیم بهش ♡
#اسرار_آشکار
https://www.tg-me.com/Artemisfowl_ir/7264
لینک قسمت قبل.
خلاصهای هم از قسمتهای آخر براتون بگم با توجه به اینکه قرنها گذشته... 😂
اگه یادتون باشه هالی و آرتمیس شب قبل دعوای شدیداللحنی داشتن دربارهٔ اینکه آیا آرتمیس درگیر مشکلات فعلی جهان اجنه (که گویا ردپاشون تا دنیای انسانها هم ردیابی شده...) بشه یا نه. هر دو حرفهای ناجوری به هم میزنن و هالی با ناراحتی اتاق رو ترک میکنه.
بعد از دعوا آرتمیس بهخاطر فشاری که بهش وارد شده حالش بد میشه، اما باتلر بهموقع به کمکش میآد. بعد هم در دو نوبت هم هالی و هم آرتمیس رو نصیحت میکنه که بهتر با هم تا کنن و متوجه باشن که طرف مقابل چقدر بهشون اهمیت میده.
خلاصه به هر جهت فردا میشه و آرتمیس هم که ماتحتش یه جا بند نمیشه با جینا و مینروا صحبت میکنه تا اطلاعاتشون رو باهاش به اشتراک بذارن و تو حل مسئله کمک کنن. بعد از اون صحبت مختصر اما میخواد بلافاصله بره سراغ هالی و کدورتهای شب قبل رو رفع کنه، که جینا به دیدنش میآد و میخواد تنها باهاش صحبت کنه.
در همین حین، هالی با فلی تماس گرفته و از وضعیت هِوِن میپرسه...
لینک قسمت قبل.
خلاصهای هم از قسمتهای آخر براتون بگم با توجه به اینکه قرنها گذشته... 😂
اگه یادتون باشه هالی و آرتمیس شب قبل دعوای شدیداللحنی داشتن دربارهٔ اینکه آیا آرتمیس درگیر مشکلات فعلی جهان اجنه (که گویا ردپاشون تا دنیای انسانها هم ردیابی شده...) بشه یا نه. هر دو حرفهای ناجوری به هم میزنن و هالی با ناراحتی اتاق رو ترک میکنه.
بعد از دعوا آرتمیس بهخاطر فشاری که بهش وارد شده حالش بد میشه، اما باتلر بهموقع به کمکش میآد. بعد هم در دو نوبت هم هالی و هم آرتمیس رو نصیحت میکنه که بهتر با هم تا کنن و متوجه باشن که طرف مقابل چقدر بهشون اهمیت میده.
خلاصه به هر جهت فردا میشه و آرتمیس هم که ماتحتش یه جا بند نمیشه با جینا و مینروا صحبت میکنه تا اطلاعاتشون رو باهاش به اشتراک بذارن و تو حل مسئله کمک کنن. بعد از اون صحبت مختصر اما میخواد بلافاصله بره سراغ هالی و کدورتهای شب قبل رو رفع کنه، که جینا به دیدنش میآد و میخواد تنها باهاش صحبت کنه.
در همین حین، هالی با فلی تماس گرفته و از وضعیت هِوِن میپرسه...
#قسمت۳۸
#اسرار_آشکار
یک فصل از یک قصه؟ نه! این را نمیخواهم
میخواهم از این پس، تمامِ ماجرا باشی...
فلی دوباره سکوت را شکست: «چی شده دختر؟ حالت خوبه؟ خیلی روبهراه به نظر نمیای... اتفاقی افتاده؟»
هالی کلافه زمزمه کرد: «مردم اون پایین دارن کشته میشن. همه چی بهم ریخته. ما هم اینجا حبس شدیم و هیچ کاری از دستمون ساخته نیست. آرتمیس هنوز حالش بده، شما هم همهتون دست به دست هم دادید که پاش رو به این ماجرا باز کنید و من میدونم که آخرش یه بلایی سرش میاد... باید خوشحال باشم؟»
صدایش داشت به لرزه میافتاد.
فلی گفت: «نه... حق با توئه.»
آهسته ادامه داد: «هنوزم اصرار داری برگردی هِوِن؟»
هالی به منظرهی آنسوی پنجره نگاه کرد. بعد برگشت و اتاق نیمهتاریک را از نظر گذراند. اگرچه فلی او را نمیدید، سرش را تکان داد: «لازمه اینجا باشم.»
لبخند فلی، از صحبت کردنش مشخص بود: «درسته. خوشحالم که بالاخره تو کلهی پوکت فرو شد. پس... فعلاً خودتون رو با پروفسور اسکیلز سرگرم کنید تا بهتون خبر بدیم.»
هالی اگرچه دل و دماغ نداشت، کوتاه خندید. بعد دوباره با همان لحن جدی گفت: «تلفات بمبگذاریهای دیروز مشخص شد؟»
- دارن جمعبندی میکنن. امروز گوش به زنگ باش. اگه مشکلی پیش نیاد حداکثر تا بعدازظهرِ امروز اعلام رسمی میشه.
هالی خوب فهمید منظور او از «مشکل»چیست: اگر حادثهی دیگری رخ نمیداد.
- تلفات... خیلی بالا بوده؟
سنتور آهی کشید: «نه... خسارات اکثراً به ساختمونها و اموال عمومی وارد شده. بیشتر مردم زخمی شدن یا ترسیدهان... و البته معترض به این وضعیت.»
- که اینطور.
فلی گفت: «خیلی خب هالی، من دیگه باید برم. اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن. باشه؟»
- حتماً. تا بعد.
هالی تماس را قطع کرد و لبهی تخت نشست. پرندهی کوچکی پشتِ پنجره نشسته بود و آواز میخواند. آهسته خندید. تنها دیواری شیشهای او را از پرنده جدا میکرد، اما چه تفاوت عمیقی بود بین آرامش آن موجود کوچک و اضطرابِ ریشه دوانده در وجودِ خود او...
دوباره آه کشید. تلفن را در جیبش گذاشت و بلند شد.
اینطور نمیشد ادامه داد. باید کاری میکردند، و اگر قرار بود آرتمیس هم درگیر شود، ترجیح میداد کنارش بایستد، نه در برابرِ او. باید میرفت سراغ پسرهی خاکی.
از اتاق بیرون آمد و همانطور که اطراف را میپایید، به سمت اتاق کار آرتمیس راه افتاد. از ته دل آرزو کرد که او را در اتاق خودش، و تنها پیدا کند. اگر برحسب اتفاق ناچار میشد به طبقهی پایین هم سر بزند، واقعاً نمیدانست چطور باید دوباره با مرد محافظ رودررو شود. جملههای دیشب او، هنوز در سرش زنگ میزد.
جلوی در اتاق ایستاد و برای آخرین بار، نگاهی به اطراف انداخت.
بنا بر عادت، دو ضربهی آرام و متوالی به در زد و بعد وارد اتاق شد.
دو جفت چشم، بلافاصله سمتِ او چرخید.
بله، آرتمیس آنجا بود، ولی نه تنها.
روی کاناپه نشسته بود و جینا مکلین هم روبهرویش. مرد جوان آرنجها را روی زانوانش گذاشته، به جلو خم شده بود. چشم دوخته بود به زمین و به حرفهای جینا گوش میکرد که با دیدن هالی، ناگهان از جا بلند شد. زمزمه کرد: «هالی!»
نگاه هالی همچنان بین آن دو میچرخید. دنبال توضیحی برای حضور جینا میگشت، ولی ذهنش یاری نمیکرد. تمام سرش را همین یک فکر پر کرده بود:
«آرتمیس تصمیم گرفته بود بدون او آغاز کند.»
بعد از تمام آنچه گذشت، تمام دلخوریهای شبِ قبل، تصمیمش را گرفته بود. کاری را که میخواست میکرد، حتی به قیمت از دست دادنِ همراهیِ هالی. چه دلیلی جز این میتوانست داشته باشد؟
سرانجام به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ خیرهی مرد، دیگر متعجب نبود. نگاهش غم داشت... نگران بود. و شاید کمی، تنها کمی... دلتنگ؟!
هالی نگاه از او گرفت. به زحمت گفت: «میخواستم... باهات صحبت کنم.»
دلی که به سختی آرام نگه داشته بود، دوباره آشوب شد.
هنوز آرتمیس حرفی نزده بود که جینا، انگار که ناگهان به خودش آمده باشد، از جا پرید.
- من دیگه بهتره برم.
رو کرد به آرتمیس و ادامه داد: «متاسفم. نباید اون همه اصرار میکردم.»
آرتمیس کلافه سری تکان داد و جینا هم سمت در راه افتاد.
هالی که هنوز در چارچوب ایستاده بود، کنار رفت تا جینا از اتاق بیرون برود. آشفتهتر از آن بود که لبخند زورکیاش را جواب دهد. در را پشت سرِ او بست و بیحرف، به آن تکیه داد. مثل آرتمیس، نگاه به زمین دوخته بود. هیچکدامشان سکوت اتاق را نمیشکست.
آرتمیس دستی میان موهایش کشید. هیچوقت در زندگیاش به شانس اعتقادی نداشت؛ ولی حالا انگار لازم بود در باورهایش تجدید نظری کند. حالا که اینطور عاجز و درمانده میان اتاق ایستاده بود و حتی نمیدانست چه باید بگوید، یقین داشت که بخت از او رو برگردانده است.
#اسرار_آشکار
یک فصل از یک قصه؟ نه! این را نمیخواهم
میخواهم از این پس، تمامِ ماجرا باشی...
فلی دوباره سکوت را شکست: «چی شده دختر؟ حالت خوبه؟ خیلی روبهراه به نظر نمیای... اتفاقی افتاده؟»
هالی کلافه زمزمه کرد: «مردم اون پایین دارن کشته میشن. همه چی بهم ریخته. ما هم اینجا حبس شدیم و هیچ کاری از دستمون ساخته نیست. آرتمیس هنوز حالش بده، شما هم همهتون دست به دست هم دادید که پاش رو به این ماجرا باز کنید و من میدونم که آخرش یه بلایی سرش میاد... باید خوشحال باشم؟»
صدایش داشت به لرزه میافتاد.
فلی گفت: «نه... حق با توئه.»
آهسته ادامه داد: «هنوزم اصرار داری برگردی هِوِن؟»
هالی به منظرهی آنسوی پنجره نگاه کرد. بعد برگشت و اتاق نیمهتاریک را از نظر گذراند. اگرچه فلی او را نمیدید، سرش را تکان داد: «لازمه اینجا باشم.»
لبخند فلی، از صحبت کردنش مشخص بود: «درسته. خوشحالم که بالاخره تو کلهی پوکت فرو شد. پس... فعلاً خودتون رو با پروفسور اسکیلز سرگرم کنید تا بهتون خبر بدیم.»
هالی اگرچه دل و دماغ نداشت، کوتاه خندید. بعد دوباره با همان لحن جدی گفت: «تلفات بمبگذاریهای دیروز مشخص شد؟»
- دارن جمعبندی میکنن. امروز گوش به زنگ باش. اگه مشکلی پیش نیاد حداکثر تا بعدازظهرِ امروز اعلام رسمی میشه.
هالی خوب فهمید منظور او از «مشکل»چیست: اگر حادثهی دیگری رخ نمیداد.
- تلفات... خیلی بالا بوده؟
سنتور آهی کشید: «نه... خسارات اکثراً به ساختمونها و اموال عمومی وارد شده. بیشتر مردم زخمی شدن یا ترسیدهان... و البته معترض به این وضعیت.»
- که اینطور.
فلی گفت: «خیلی خب هالی، من دیگه باید برم. اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن. باشه؟»
- حتماً. تا بعد.
هالی تماس را قطع کرد و لبهی تخت نشست. پرندهی کوچکی پشتِ پنجره نشسته بود و آواز میخواند. آهسته خندید. تنها دیواری شیشهای او را از پرنده جدا میکرد، اما چه تفاوت عمیقی بود بین آرامش آن موجود کوچک و اضطرابِ ریشه دوانده در وجودِ خود او...
دوباره آه کشید. تلفن را در جیبش گذاشت و بلند شد.
اینطور نمیشد ادامه داد. باید کاری میکردند، و اگر قرار بود آرتمیس هم درگیر شود، ترجیح میداد کنارش بایستد، نه در برابرِ او. باید میرفت سراغ پسرهی خاکی.
از اتاق بیرون آمد و همانطور که اطراف را میپایید، به سمت اتاق کار آرتمیس راه افتاد. از ته دل آرزو کرد که او را در اتاق خودش، و تنها پیدا کند. اگر برحسب اتفاق ناچار میشد به طبقهی پایین هم سر بزند، واقعاً نمیدانست چطور باید دوباره با مرد محافظ رودررو شود. جملههای دیشب او، هنوز در سرش زنگ میزد.
جلوی در اتاق ایستاد و برای آخرین بار، نگاهی به اطراف انداخت.
بنا بر عادت، دو ضربهی آرام و متوالی به در زد و بعد وارد اتاق شد.
دو جفت چشم، بلافاصله سمتِ او چرخید.
بله، آرتمیس آنجا بود، ولی نه تنها.
روی کاناپه نشسته بود و جینا مکلین هم روبهرویش. مرد جوان آرنجها را روی زانوانش گذاشته، به جلو خم شده بود. چشم دوخته بود به زمین و به حرفهای جینا گوش میکرد که با دیدن هالی، ناگهان از جا بلند شد. زمزمه کرد: «هالی!»
نگاه هالی همچنان بین آن دو میچرخید. دنبال توضیحی برای حضور جینا میگشت، ولی ذهنش یاری نمیکرد. تمام سرش را همین یک فکر پر کرده بود:
«آرتمیس تصمیم گرفته بود بدون او آغاز کند.»
بعد از تمام آنچه گذشت، تمام دلخوریهای شبِ قبل، تصمیمش را گرفته بود. کاری را که میخواست میکرد، حتی به قیمت از دست دادنِ همراهیِ هالی. چه دلیلی جز این میتوانست داشته باشد؟
سرانجام به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ خیرهی مرد، دیگر متعجب نبود. نگاهش غم داشت... نگران بود. و شاید کمی، تنها کمی... دلتنگ؟!
هالی نگاه از او گرفت. به زحمت گفت: «میخواستم... باهات صحبت کنم.»
دلی که به سختی آرام نگه داشته بود، دوباره آشوب شد.
هنوز آرتمیس حرفی نزده بود که جینا، انگار که ناگهان به خودش آمده باشد، از جا پرید.
- من دیگه بهتره برم.
رو کرد به آرتمیس و ادامه داد: «متاسفم. نباید اون همه اصرار میکردم.»
آرتمیس کلافه سری تکان داد و جینا هم سمت در راه افتاد.
هالی که هنوز در چارچوب ایستاده بود، کنار رفت تا جینا از اتاق بیرون برود. آشفتهتر از آن بود که لبخند زورکیاش را جواب دهد. در را پشت سرِ او بست و بیحرف، به آن تکیه داد. مثل آرتمیس، نگاه به زمین دوخته بود. هیچکدامشان سکوت اتاق را نمیشکست.
آرتمیس دستی میان موهایش کشید. هیچوقت در زندگیاش به شانس اعتقادی نداشت؛ ولی حالا انگار لازم بود در باورهایش تجدید نظری کند. حالا که اینطور عاجز و درمانده میان اتاق ایستاده بود و حتی نمیدانست چه باید بگوید، یقین داشت که بخت از او رو برگردانده است.
سرانجام زمزمه کرد: «هالی... بیا بشین اینجا.»
هالی اما از جایش تکان نخورد. حتی نگاهش را بالا نیاورد. فقط چند لحظه بعد، وقتی که پژواک واژگان آرتمیس رو به خاموشی میرفت، زیر لب گفت: «پس تصمیمت اینه. بدون من شروع میکنی...»
بعد حتی آهستهتر گفت: «کنار گذاشتنم اینقدر راحت بود؟»
آرام گفته بود، اما آرتمیس شنید. آهی کشید. عرض اتاق را طی کرد و روبهروی هالی ایستاد. به قدش نگاه کرد که به زحمت تا سینه خودش میرسید، و به موهای سرخرنگِ روی پیشانیاش ریخته. هنوز به در تکیه زده بود و هنوز زمین را نگاه میکرد.
خم شد و دستهایش را گرفت: «من رو نگاه کن هالی.»
اِلف آهسته سرش را بالا آورد.
- میشه حرفهام رو بشنوی؟
هالی سر تکان داد.
- پس بیا بشین. خیلی حرف داریم با هم.
به سمت کاناپه برگشت و او را دنبال خود کشید و اِلف هم مقاومتی نکرد.
وقتی در سکوت نشست و هالی را هم کنار خود نشاند، میدانست که تمام فرصتش همین امروز است. یا همین امروز تمامِ احساسش را بر زبان میآورد، یا تا آخرِ عمر دیگر هیچ نمیگفت.
هالی به او نگاه نمیکرد. هنوز به انگشتهای درهمگرهخوردهاش خیره بود. انگار هنوز هم نمیدانست از کجا باید شروع کند.
آرتمیس به کاناپه تکیه داد و لبخند زد. کار سختی پیشِ رو داشت.
- بپرس.
هالی بی آنکه سرش را بالا بیاورد، پرسید: «جینا مکلین چرا اینجا بود؟»
- وقتی برگشتم طبقهی بالا... میخواستم بیام با تو حرف بزنم. ولی اومد اینجا و گفت موضوع مهمی هست که باید دربارهاش بدونم. بهش گفتم الان وقت مناسبی نیست، ولی اصرار داشت تنها باهام صحبت کنه.
تکیهاش را از کاناپه برداشت و روی زانوانش خم شد. برای ادامهدادن مردد بود، ولی به خودش قول داده بود همهچیز را بگوید.
- قبل از اون با خودش و مینروا حرف زده بودم. تا وقتی مسئلهی هیلینگ اسکیلز به نتیجه برسه، به همکاریمون ادامه میدیم. اونا هم اطلاعاتی که دارن رو در اختیارمون میذارن. قرار شد تو یه جلسه همراه بقیه، دربارهی جزییات کار صحبت کنیم.
هالی همچنان هیچ نمیگفت. سکوتِ خفقانآور لحظهها را سنگین کرده بود.
آرتمیس آهی کشید. امروز با تمام درماندگیاش، هرچه را در توان داشت باید رو میکرد. خاموشیِ ادامهدارِ اِلف هم کمکی به او نکرده بود. ترجیح میداد مثل شبِ قبل بر سرش فریاد بکشد، تا اینکه اینطور غریبانه بنشیند و هیچ نگوید و به دستهایش خیره شود. اندک رمقی را که در تن و جان آرتمیس مانده بود، هالی با همین سکوت داشت بیرون میکشید.
آرتمیس زمزمه کرد: «مخالفت نمیکنی؟»
هالی بالاخره سر بلند کرد و سمتِ او برگشت. خشک و کوتاه خندید: «مگه فایدهای هم داره؟ جز اینکه از هم دورترمون میکنه؟» چشمانِ دورنگش ولی رنگِ خنده نداشت. چشمهایش تنها غمگین بود.
آرتمیس لحظهای بیحرف به او خیره ماند. بعد از جا بلند شد و کلافه دست بینِ موهایش کشید. اصلاً چیزی از دوستیشان باقی مانده بود که حالا بخواهد درستش کند؟
چند قدم دورتر رفت و دوباره برگشت. نگاهِ الف همچنان روی چهرهی او بود.
- هنوزم میخوای بری؟
نفسبریده گفت و نفسِ هالی هم رفت: «آرتی!...»
آرتمیس به تلخی لبخند زد: «دیشب یه لحظه فکر کردم همهچیز تمام شد.»
لحظهای همانطور خیره به او ماند. بعد دست برد پشتِ گردنش و زنجیرِ ظریفی را باز کرد. حتی قبل از اینکه شیء کوچک طلایی را از زیرِ لباسش بیرون بیاورد، هالی میدانست که آن چیست.
آرتمیس جلو آمد و درست مقابلِ هالی، روی دو زانو نشست. سکهی کوچک را به سمت او گرفت.
- روزی که اینو بهم دادی یادته؟
هالی سر تکان داد.
آرتمیس ادامه داد: «یادته بهم چی گفتی؟»
هالی آهسته دست روی سکه کشید. باز سر تکان داد.
آرتمیس آرام شروع کرد به گفتن: «میدونم که دیشب... رفتارم واقعاً درست نبود. نباید اونطور باهات حرف میزدم. چون... چون... حقیقتِ احساس من، اصلاً چیزی که دیشب گفتم نبود.»
مکثی کرد و دمی عمیق از هوای اتاق فرو داد. هنوز هم بدون کمک دستگاهها، گاهی نفسش به شماره میافتاد.
- من فقط... فقط واقعاً گیج شدم. وقتی ازم میخوای همهی اتفاقات اطرافم رو نادیده بگیرم... وقتی ازم میخوای فقط خودم رو ببینم... واقعاً سردرگم میشم. من تو رو اینطوری نشناختم هالی.
به گردنبند توی دستش نگاه کرد و بعد به چشمانِ هالی. لبخند زد.
- تو همون کسی بودی که بهم گفت بد نیست گاهی این آتیشِ کوچیک رو فوت کنم. منم همون کار رو کردم. پس چرا حالا...
صدایش به خاموشی گرایید که هالی بغضآلوده زمزمه کرد: «واقعاً نمیفهمی چرا؟ چون داری خودت رو به آتیش میکشی!»
حالا صدایش به وضوح میلرزید.
هالی اما از جایش تکان نخورد. حتی نگاهش را بالا نیاورد. فقط چند لحظه بعد، وقتی که پژواک واژگان آرتمیس رو به خاموشی میرفت، زیر لب گفت: «پس تصمیمت اینه. بدون من شروع میکنی...»
بعد حتی آهستهتر گفت: «کنار گذاشتنم اینقدر راحت بود؟»
آرام گفته بود، اما آرتمیس شنید. آهی کشید. عرض اتاق را طی کرد و روبهروی هالی ایستاد. به قدش نگاه کرد که به زحمت تا سینه خودش میرسید، و به موهای سرخرنگِ روی پیشانیاش ریخته. هنوز به در تکیه زده بود و هنوز زمین را نگاه میکرد.
خم شد و دستهایش را گرفت: «من رو نگاه کن هالی.»
اِلف آهسته سرش را بالا آورد.
- میشه حرفهام رو بشنوی؟
هالی سر تکان داد.
- پس بیا بشین. خیلی حرف داریم با هم.
به سمت کاناپه برگشت و او را دنبال خود کشید و اِلف هم مقاومتی نکرد.
وقتی در سکوت نشست و هالی را هم کنار خود نشاند، میدانست که تمام فرصتش همین امروز است. یا همین امروز تمامِ احساسش را بر زبان میآورد، یا تا آخرِ عمر دیگر هیچ نمیگفت.
هالی به او نگاه نمیکرد. هنوز به انگشتهای درهمگرهخوردهاش خیره بود. انگار هنوز هم نمیدانست از کجا باید شروع کند.
آرتمیس به کاناپه تکیه داد و لبخند زد. کار سختی پیشِ رو داشت.
- بپرس.
هالی بی آنکه سرش را بالا بیاورد، پرسید: «جینا مکلین چرا اینجا بود؟»
- وقتی برگشتم طبقهی بالا... میخواستم بیام با تو حرف بزنم. ولی اومد اینجا و گفت موضوع مهمی هست که باید دربارهاش بدونم. بهش گفتم الان وقت مناسبی نیست، ولی اصرار داشت تنها باهام صحبت کنه.
تکیهاش را از کاناپه برداشت و روی زانوانش خم شد. برای ادامهدادن مردد بود، ولی به خودش قول داده بود همهچیز را بگوید.
- قبل از اون با خودش و مینروا حرف زده بودم. تا وقتی مسئلهی هیلینگ اسکیلز به نتیجه برسه، به همکاریمون ادامه میدیم. اونا هم اطلاعاتی که دارن رو در اختیارمون میذارن. قرار شد تو یه جلسه همراه بقیه، دربارهی جزییات کار صحبت کنیم.
هالی همچنان هیچ نمیگفت. سکوتِ خفقانآور لحظهها را سنگین کرده بود.
آرتمیس آهی کشید. امروز با تمام درماندگیاش، هرچه را در توان داشت باید رو میکرد. خاموشیِ ادامهدارِ اِلف هم کمکی به او نکرده بود. ترجیح میداد مثل شبِ قبل بر سرش فریاد بکشد، تا اینکه اینطور غریبانه بنشیند و هیچ نگوید و به دستهایش خیره شود. اندک رمقی را که در تن و جان آرتمیس مانده بود، هالی با همین سکوت داشت بیرون میکشید.
آرتمیس زمزمه کرد: «مخالفت نمیکنی؟»
هالی بالاخره سر بلند کرد و سمتِ او برگشت. خشک و کوتاه خندید: «مگه فایدهای هم داره؟ جز اینکه از هم دورترمون میکنه؟» چشمانِ دورنگش ولی رنگِ خنده نداشت. چشمهایش تنها غمگین بود.
آرتمیس لحظهای بیحرف به او خیره ماند. بعد از جا بلند شد و کلافه دست بینِ موهایش کشید. اصلاً چیزی از دوستیشان باقی مانده بود که حالا بخواهد درستش کند؟
چند قدم دورتر رفت و دوباره برگشت. نگاهِ الف همچنان روی چهرهی او بود.
- هنوزم میخوای بری؟
نفسبریده گفت و نفسِ هالی هم رفت: «آرتی!...»
آرتمیس به تلخی لبخند زد: «دیشب یه لحظه فکر کردم همهچیز تمام شد.»
لحظهای همانطور خیره به او ماند. بعد دست برد پشتِ گردنش و زنجیرِ ظریفی را باز کرد. حتی قبل از اینکه شیء کوچک طلایی را از زیرِ لباسش بیرون بیاورد، هالی میدانست که آن چیست.
آرتمیس جلو آمد و درست مقابلِ هالی، روی دو زانو نشست. سکهی کوچک را به سمت او گرفت.
- روزی که اینو بهم دادی یادته؟
هالی سر تکان داد.
آرتمیس ادامه داد: «یادته بهم چی گفتی؟»
هالی آهسته دست روی سکه کشید. باز سر تکان داد.
آرتمیس آرام شروع کرد به گفتن: «میدونم که دیشب... رفتارم واقعاً درست نبود. نباید اونطور باهات حرف میزدم. چون... چون... حقیقتِ احساس من، اصلاً چیزی که دیشب گفتم نبود.»
مکثی کرد و دمی عمیق از هوای اتاق فرو داد. هنوز هم بدون کمک دستگاهها، گاهی نفسش به شماره میافتاد.
- من فقط... فقط واقعاً گیج شدم. وقتی ازم میخوای همهی اتفاقات اطرافم رو نادیده بگیرم... وقتی ازم میخوای فقط خودم رو ببینم... واقعاً سردرگم میشم. من تو رو اینطوری نشناختم هالی.
به گردنبند توی دستش نگاه کرد و بعد به چشمانِ هالی. لبخند زد.
- تو همون کسی بودی که بهم گفت بد نیست گاهی این آتیشِ کوچیک رو فوت کنم. منم همون کار رو کردم. پس چرا حالا...
صدایش به خاموشی گرایید که هالی بغضآلوده زمزمه کرد: «واقعاً نمیفهمی چرا؟ چون داری خودت رو به آتیش میکشی!»
حالا صدایش به وضوح میلرزید.
- خوب یادمه که بهت چی گفتم. و ای کاش اصلاً نگفته بودم! اگه قرار بود تهش برسیم به اینجا... تهش برسیم به دو سال پیش... کاش اصلاً هیچی نمیگفتم!
آرتمیس بهتزده نشسته بود و هالی را نگاه میکرد که حتی بیشتر از او نفسش به شماره افتاده بود.
اِلف عاجزانه ادامه داد: «من فقط میخوام ازت محافظت کنم. فقط میخوام زنده بمونی. همهی چیزی که میخوام همینه!»
بیرحمانه بود. آرتمیس میدانست که بیرحمانه است، اما باز زمزمه کرد: «ولی دیشب من احساس نمیکردم ازم محافظت شده. حتی حس زندهبودن نداشتم. دیشب...» آهسته روی سینهاش ضربه زد و ادامه داد: «فقط احساسِ درد داشتم.»
تیرِ خلاصش صاف به هدف خورد. اشکهایی که هالی به سختی نگه داشته بود، از گونههایش فروافتاد. صورتش را بین دستها گرفت و گفت: «من متاسفم آرتمیس! متاسفم! به خاطر همهچیز متاسفم.»
قفسهی سینهاش با شتاب بالا و پایین میرفت. دستها را پایین آورد و به آرتمیس نگاه کرد: «باور کن حتی یه لحظه... حتی یه لحظه فکرش هم نمیکردم حالت... حالت اونقدر بد بشه... نمیدونستم اونهمه ناراحت میشی... نمیخواستم بهت آسیب بزنم.»
مردِ جوان سرانجام از خلسه بیرون آمد. سراسیمه جلو رفت و دستهای او را بینِ دستان خودش گرفت. یخ کرده بودند.
- میدونم هالی. میدونم! البته که نمیخواستی...
در دل به خود لعنت فرستاد. تند رفته بود.
هالی هنوز هم بریدهبریده نفس میکشید. نمیخواست اینطور از هم فروبپاشد. نمیخواست آنجا و در آن لحظه از هم فروبپاشد، ولی فرقی نمیکرد چند بار دمِ عمیق فرو دهد. وزنی که روی گلویش بود برداشته نمیشد.
میانِ نفسنفسزدنش ادامه داد: «فقط میخواستم جلوت رو بگیرم. میخواستم... میخواستم مراقبت باشم. ولی همهچی رو خراب کردم... من رو ببخش...»
صدایش در گلو شکست و آرتمیس دیگر طاقت نیاورد. او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت.
- میدونم هالی. هیچی خراب نشده. آروم باش. اتفاق دیشب تقصیر منم بود. تو باید من رو ببخشی... که هر بار... که هر بار عذرخواهی میکنم اما چیزی عوض نمیشه. بازم هروقت که اشک میریزی به خاطرِ منه. هروقت که میرنجی از دست منه... هر بار فقط عذابت میدم...
نفسی بیقرار از هوای خفهی اتاق فرو داد و سکوت کرد. لرزشِ شانههای اِلف ذرهای کمتر نشده بود. با این حرفها مثلاً قرار بود او را آرام کند؟ کلافه از خودش و این دلداریهای بیمعنا، حلقهی دستانش را دورِ او تنگتر کرد. زمزمه کرد: «من رو میبخشی هالی؟ برای اینهمه تلخی... که هیچوقت تموم نمیشه؟!»
در جوابِ آرتمیس، هالی تنها سرش را بیشتر به شانهی او فشرد و انگشتانش بر پارچهی لباسِ او مشت شد.
آرتمیس دیگر چیزی نگفت و گذاشت هالی هرچقدر که میخواهد اشک بریزد. دستِ کم یکی از آنها با احساسش صادق بود.
دقیقهای که گذشت و تنفسِ اِلف که آرامتر شد، آرتمیس شانههایش را گرفت و او را کمی از خود فاصله داد. دستش را زیرِ چانهی او گذاشت و سرش را آهسته بالا آورد، تا چشمدرچشمِ هم باشند.
- هالی؟ گوش میدی به حرفم؟
هالی پلک بر هم زد و زمزمه کرد: «گوش میدم.»
چشمهایش میدرخشید، یکی آبی و یکی عسلی. دستهایش هنوز دو طرفِ بالاتنهی آرتمیس بودند. دیگر به پیراهنش چنگ نمیزد، اما هنوز دستهایش همان جا بودند، و فاصلهشان کم بود. خیلی کم. آرتمیس با وسوسهی جلوتر رفتن جنگید. چشمهایش را لحظهای بست و دمی فرو داد. هنوز نه. هنوز زود بود.
چشمهایش را که باز کرد، هالی همچنان پرسشگر نگاهش میکرد. آرام گفت: «من نمیخوام عذرخواهی کنی. فقط ببین که هنوزم کنارت ایستادم. وقتی بهت گفتم کنارِ هم میجنگیم، وقتی گفتم تنها نمیمونی، حرفم اعتقادِ من بود. پس اینجا بمون... و بهم فرصت بده درستش کنم.»
هالی سرش را به چپ و راست تکان داد. باز داشت بیقرار میشد.
- آخه تا کجا میخوای پیش بری؟ دیگه کافی نیست؟ هر کاری که تا الان کردی، کافی نیست؟ بیا تمامش کنیم آرتمیس...
- هالی!
هالی خودش را عقب کشید و از جا بلند شد. آرتمیس هم به دنبالش بلند شد و ایستاد. فقط چند قدم بینشان فاصله بود، برای او ولی به جهانی میمانست. هنوز گرمیِ دستهای اِلف را بر کمرش حس میکرد. پیراهنش از اشکهای او نم گرفته بود. این فاصلهی بینشان را نمیخواست. هیچ فاصلهای را بینشان نمیخواست.
صدای هالی میلرزید: «میدونی وقتی اون پایین رو دستام بیهوش شدی چه احساسی داشتم؟ میدونی دو روز پیش تو بیمارستان وقتی اون خط لعنتی صاف شد... وقتی جلوی چشمای خودم... جلوی چشمای خودم قلبت از تپش افتاد چه احساسی داشتم؟ هنوز اون لحظه تو ذهنم زنده است! هنوز صدای بوق ممتد دستگاه تو گوشمه!»
آرتمیس بهتزده نشسته بود و هالی را نگاه میکرد که حتی بیشتر از او نفسش به شماره افتاده بود.
اِلف عاجزانه ادامه داد: «من فقط میخوام ازت محافظت کنم. فقط میخوام زنده بمونی. همهی چیزی که میخوام همینه!»
بیرحمانه بود. آرتمیس میدانست که بیرحمانه است، اما باز زمزمه کرد: «ولی دیشب من احساس نمیکردم ازم محافظت شده. حتی حس زندهبودن نداشتم. دیشب...» آهسته روی سینهاش ضربه زد و ادامه داد: «فقط احساسِ درد داشتم.»
تیرِ خلاصش صاف به هدف خورد. اشکهایی که هالی به سختی نگه داشته بود، از گونههایش فروافتاد. صورتش را بین دستها گرفت و گفت: «من متاسفم آرتمیس! متاسفم! به خاطر همهچیز متاسفم.»
قفسهی سینهاش با شتاب بالا و پایین میرفت. دستها را پایین آورد و به آرتمیس نگاه کرد: «باور کن حتی یه لحظه... حتی یه لحظه فکرش هم نمیکردم حالت... حالت اونقدر بد بشه... نمیدونستم اونهمه ناراحت میشی... نمیخواستم بهت آسیب بزنم.»
مردِ جوان سرانجام از خلسه بیرون آمد. سراسیمه جلو رفت و دستهای او را بینِ دستان خودش گرفت. یخ کرده بودند.
- میدونم هالی. میدونم! البته که نمیخواستی...
در دل به خود لعنت فرستاد. تند رفته بود.
هالی هنوز هم بریدهبریده نفس میکشید. نمیخواست اینطور از هم فروبپاشد. نمیخواست آنجا و در آن لحظه از هم فروبپاشد، ولی فرقی نمیکرد چند بار دمِ عمیق فرو دهد. وزنی که روی گلویش بود برداشته نمیشد.
میانِ نفسنفسزدنش ادامه داد: «فقط میخواستم جلوت رو بگیرم. میخواستم... میخواستم مراقبت باشم. ولی همهچی رو خراب کردم... من رو ببخش...»
صدایش در گلو شکست و آرتمیس دیگر طاقت نیاورد. او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت.
- میدونم هالی. هیچی خراب نشده. آروم باش. اتفاق دیشب تقصیر منم بود. تو باید من رو ببخشی... که هر بار... که هر بار عذرخواهی میکنم اما چیزی عوض نمیشه. بازم هروقت که اشک میریزی به خاطرِ منه. هروقت که میرنجی از دست منه... هر بار فقط عذابت میدم...
نفسی بیقرار از هوای خفهی اتاق فرو داد و سکوت کرد. لرزشِ شانههای اِلف ذرهای کمتر نشده بود. با این حرفها مثلاً قرار بود او را آرام کند؟ کلافه از خودش و این دلداریهای بیمعنا، حلقهی دستانش را دورِ او تنگتر کرد. زمزمه کرد: «من رو میبخشی هالی؟ برای اینهمه تلخی... که هیچوقت تموم نمیشه؟!»
در جوابِ آرتمیس، هالی تنها سرش را بیشتر به شانهی او فشرد و انگشتانش بر پارچهی لباسِ او مشت شد.
آرتمیس دیگر چیزی نگفت و گذاشت هالی هرچقدر که میخواهد اشک بریزد. دستِ کم یکی از آنها با احساسش صادق بود.
دقیقهای که گذشت و تنفسِ اِلف که آرامتر شد، آرتمیس شانههایش را گرفت و او را کمی از خود فاصله داد. دستش را زیرِ چانهی او گذاشت و سرش را آهسته بالا آورد، تا چشمدرچشمِ هم باشند.
- هالی؟ گوش میدی به حرفم؟
هالی پلک بر هم زد و زمزمه کرد: «گوش میدم.»
چشمهایش میدرخشید، یکی آبی و یکی عسلی. دستهایش هنوز دو طرفِ بالاتنهی آرتمیس بودند. دیگر به پیراهنش چنگ نمیزد، اما هنوز دستهایش همان جا بودند، و فاصلهشان کم بود. خیلی کم. آرتمیس با وسوسهی جلوتر رفتن جنگید. چشمهایش را لحظهای بست و دمی فرو داد. هنوز نه. هنوز زود بود.
چشمهایش را که باز کرد، هالی همچنان پرسشگر نگاهش میکرد. آرام گفت: «من نمیخوام عذرخواهی کنی. فقط ببین که هنوزم کنارت ایستادم. وقتی بهت گفتم کنارِ هم میجنگیم، وقتی گفتم تنها نمیمونی، حرفم اعتقادِ من بود. پس اینجا بمون... و بهم فرصت بده درستش کنم.»
هالی سرش را به چپ و راست تکان داد. باز داشت بیقرار میشد.
- آخه تا کجا میخوای پیش بری؟ دیگه کافی نیست؟ هر کاری که تا الان کردی، کافی نیست؟ بیا تمامش کنیم آرتمیس...
- هالی!
هالی خودش را عقب کشید و از جا بلند شد. آرتمیس هم به دنبالش بلند شد و ایستاد. فقط چند قدم بینشان فاصله بود، برای او ولی به جهانی میمانست. هنوز گرمیِ دستهای اِلف را بر کمرش حس میکرد. پیراهنش از اشکهای او نم گرفته بود. این فاصلهی بینشان را نمیخواست. هیچ فاصلهای را بینشان نمیخواست.
صدای هالی میلرزید: «میدونی وقتی اون پایین رو دستام بیهوش شدی چه احساسی داشتم؟ میدونی دو روز پیش تو بیمارستان وقتی اون خط لعنتی صاف شد... وقتی جلوی چشمای خودم... جلوی چشمای خودم قلبت از تپش افتاد چه احساسی داشتم؟ هنوز اون لحظه تو ذهنم زنده است! هنوز صدای بوق ممتد دستگاه تو گوشمه!»
چشمهایش را بست و ملتهب نفس کشید. آرتمیس میدید که چه زجری میکشد از بهیادآوردنِ آن خاطرات. قدمی به سمتِ او برداشت که هالی ادامه داد: «چطور باید بذارم وارد این ماجرا بشی؟ وقتی هیچکس نمیدونه فردا قراره چی به سرمون بیاد باید چیکار کنم؟ بشینم و نگاه کنم که باز خودت رو به کشتن میدی؟»
- آخه کی گفته من قراره خودم رو به کشتن بدم؟
جلوتر رفت و زمزمه کرد: «اینقدر نگران نباش...» و بعد دوباره او را میان بازوانش گرفت. آهسته ادامه داد: «فکر کردی اگه پام به ماجرا باز نشه در امان میمونم؟ ببین دیروز چه اتفاقی افتاد! یه بیمارستان رو منفجر کردن که فقط من رو بکشن. و فکر میکنی هدف بعدیشون کیه؟...»
هالی را از خود فاصله داد و به او خیره شد. اِلف سرش را پایین انداخت. آرام گفت: «منم...»
- و بازم داری میگی کنار بکشم؟ آخه چطور میتونم؟
آرتمیس قدمی عقب رفت و دست میان موهایش کشید. حس میکرد از شروع بحثشان ابدیتی گذشته. ابدیتی گذشته بود، و هنوز بر همان خانهی اول ایستاده بودند.
باز سمتِ او برگشت و سنجیده و شمردهشمرده گفت: «حتی اگه موفق نشن تمام نقشهشون رو عملی کنن، حتی اگه ما به هر طریقی خودمون رو نجات بدیم، بازم افراد زیادی آسیب میبینن. اون وقت سرزنشم نمیکنی اگه بدونی میتونستم کاری بکنم و نکردم؟»
به خیالِ خودش دست روی چیزی گذاشت که خط قرمزِ او بود. دیگر روی این یکی که نمیتوانست حرفی بیاورد. اما هالی بیدرنگ سرش را بالا گرفت و با جدیترین لحنش جواب داد: «چرا باید سرزنشت کنم؟ تو که مسئولیتی نداری. تا حالا به قدر کافی تو خطر افتادی. به خاطر ما زندگیت رو از دست دادی! دیگه باید چه توقعی ازت داشته باشم؟»
- بالاخره یه نفر باید یه کاری کنه!
- آخه چرا اون یه نفر باید تو باشی؟
آرتمیس آهی کشید و دست به شقیقهاش فشرد. آخ که هیچ منطقی حریفِ عزمِ جزمِ این دختر نمیشد! دیگر صبرش داشت ته میکشید.
- خودت هم میدونی که این درستترین کاره. چرا میخوای جلوش رو بگیری؟ هالیِ شش سال پیش به من نمیگفت کنار بکشم.
- چون هالیِ شش سال پیش عاشقت نبود! من هستم!
ناگهان آرتمیس بیحرکت ایستاد. چهرهاش به یک آن پاکِ پاک شد. خالی از هر جنبش و اشارهای. خالی از هرچیز که خبر از درونش بدهد. با همان چهرهی ناخوانا، بی پِلکزدن، بی آنکه حتی نفس بکشد، خیره ماند به چشمهای آشنایی که روبهرویش برق میزد.
هالی هم لحظهای همانطور خیره به او ماند. بعد بهتندی نگاه دزدید. تمام تنش گُر گرفت. بالاخره حرفش را زده بود. حرفی که آنقدر از گفتنش به او میترسید. چقدر ساده و بیهوا بر زبانش جاری شده بود، و چقدر که سخت میگرفت به خودش. ولی بعد از این باید چه میکرد؟ با دوستیای که حالا لبِ تیغ بود، باید چه میکرد؟
به هر زحمتی که بود، برگشت و باز به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ همیشه گویای آرتمیس، حالا از هر زمانی خاموشتر بود. آنچنان خاموش، که گویی هرگز به حرف نخواهد آمد. دو آبیِ عمیق، خیرهی او بودند. دو برکهی بیموج.
کاش چیزی میگفت. کاش دستِ کم این نگاه خیره را از او برمیداشت...
دستهای هالی بیاختیار پایین لباسش را در مشت گرفت.
از عاقبت امروز و این گفتوگو وحشت داشت، ولی دیگر راه برگشتی نمانده بود.
پس تکرار کرد: «من دوستت دارم.»
و شنیدنِ این حقیقت با صدای خودش او را از بُهت بیرون کشاند. جرئت گرفت. به تلخی خندید و محکمتر ادامه داد: «درستترین کار؟ از چی داری حرف میزنی؟ قربانیکردن خودت و نجاتدادن دیگران؟ مثلِ دو سال پیش؟ آرتمیس ببین من رو من دیگه خستهام! حالم از این سناریوی تکراری داره به هم میخوره... یه بار تو اینهمه سال من رو ببین... اصلاً به این فکر کردی که اگه دوباره از دستت بدم... اگه دوباره از دستت بدیم چی به روزمون میاد؟ اصلاً برات مهمه اگه یکی تو رو تو زندگیش بخواد؟»
هالی سرش را پایین انداخت و نفسی گرفت. صدایش از هجوم احساسات و از سکوتِ ترسناکِ آرتمیس به لرزه افتاده بود. پشت پلکهایش باز داشت داغ میشد.
آرام گفت: «بههرحال برای تو که فرقی نداره. بازم کاری که خودت میخوای انجام میدی. هرطوری دوست داری فکر کن، دیگه مهم نیست. میتونی بگی اشتباهه. میتونی بگی احمقانه است. ولی من میخوام زنده نگهت دارم. به هر قیمتی.»
و چون دیگر نمیدانست چه باید بکند، چون آرتمیس هنوز هم هیچ نگفته بود، چون حتی چهرهی مجسمهوارِ او به قدر سرِ سوزنی به رازداریِ صاحبش خیانت نمیکرد، هالی نگاه از او گرفت و صورتش را میانِ دستها پوشاند. تنها امیدوار بود همهچیز را خراب نکرده باشد.
همین که هالی دستهایش را بر صورتش گذاشت، آرتمیس نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد. لبخندی کوچک اما فاتحانه بر لبهایش نقش بست.
- آخه کی گفته من قراره خودم رو به کشتن بدم؟
جلوتر رفت و زمزمه کرد: «اینقدر نگران نباش...» و بعد دوباره او را میان بازوانش گرفت. آهسته ادامه داد: «فکر کردی اگه پام به ماجرا باز نشه در امان میمونم؟ ببین دیروز چه اتفاقی افتاد! یه بیمارستان رو منفجر کردن که فقط من رو بکشن. و فکر میکنی هدف بعدیشون کیه؟...»
هالی را از خود فاصله داد و به او خیره شد. اِلف سرش را پایین انداخت. آرام گفت: «منم...»
- و بازم داری میگی کنار بکشم؟ آخه چطور میتونم؟
آرتمیس قدمی عقب رفت و دست میان موهایش کشید. حس میکرد از شروع بحثشان ابدیتی گذشته. ابدیتی گذشته بود، و هنوز بر همان خانهی اول ایستاده بودند.
باز سمتِ او برگشت و سنجیده و شمردهشمرده گفت: «حتی اگه موفق نشن تمام نقشهشون رو عملی کنن، حتی اگه ما به هر طریقی خودمون رو نجات بدیم، بازم افراد زیادی آسیب میبینن. اون وقت سرزنشم نمیکنی اگه بدونی میتونستم کاری بکنم و نکردم؟»
به خیالِ خودش دست روی چیزی گذاشت که خط قرمزِ او بود. دیگر روی این یکی که نمیتوانست حرفی بیاورد. اما هالی بیدرنگ سرش را بالا گرفت و با جدیترین لحنش جواب داد: «چرا باید سرزنشت کنم؟ تو که مسئولیتی نداری. تا حالا به قدر کافی تو خطر افتادی. به خاطر ما زندگیت رو از دست دادی! دیگه باید چه توقعی ازت داشته باشم؟»
- بالاخره یه نفر باید یه کاری کنه!
- آخه چرا اون یه نفر باید تو باشی؟
آرتمیس آهی کشید و دست به شقیقهاش فشرد. آخ که هیچ منطقی حریفِ عزمِ جزمِ این دختر نمیشد! دیگر صبرش داشت ته میکشید.
- خودت هم میدونی که این درستترین کاره. چرا میخوای جلوش رو بگیری؟ هالیِ شش سال پیش به من نمیگفت کنار بکشم.
- چون هالیِ شش سال پیش عاشقت نبود! من هستم!
ناگهان آرتمیس بیحرکت ایستاد. چهرهاش به یک آن پاکِ پاک شد. خالی از هر جنبش و اشارهای. خالی از هرچیز که خبر از درونش بدهد. با همان چهرهی ناخوانا، بی پِلکزدن، بی آنکه حتی نفس بکشد، خیره ماند به چشمهای آشنایی که روبهرویش برق میزد.
هالی هم لحظهای همانطور خیره به او ماند. بعد بهتندی نگاه دزدید. تمام تنش گُر گرفت. بالاخره حرفش را زده بود. حرفی که آنقدر از گفتنش به او میترسید. چقدر ساده و بیهوا بر زبانش جاری شده بود، و چقدر که سخت میگرفت به خودش. ولی بعد از این باید چه میکرد؟ با دوستیای که حالا لبِ تیغ بود، باید چه میکرد؟
به هر زحمتی که بود، برگشت و باز به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ همیشه گویای آرتمیس، حالا از هر زمانی خاموشتر بود. آنچنان خاموش، که گویی هرگز به حرف نخواهد آمد. دو آبیِ عمیق، خیرهی او بودند. دو برکهی بیموج.
کاش چیزی میگفت. کاش دستِ کم این نگاه خیره را از او برمیداشت...
دستهای هالی بیاختیار پایین لباسش را در مشت گرفت.
از عاقبت امروز و این گفتوگو وحشت داشت، ولی دیگر راه برگشتی نمانده بود.
پس تکرار کرد: «من دوستت دارم.»
و شنیدنِ این حقیقت با صدای خودش او را از بُهت بیرون کشاند. جرئت گرفت. به تلخی خندید و محکمتر ادامه داد: «درستترین کار؟ از چی داری حرف میزنی؟ قربانیکردن خودت و نجاتدادن دیگران؟ مثلِ دو سال پیش؟ آرتمیس ببین من رو من دیگه خستهام! حالم از این سناریوی تکراری داره به هم میخوره... یه بار تو اینهمه سال من رو ببین... اصلاً به این فکر کردی که اگه دوباره از دستت بدم... اگه دوباره از دستت بدیم چی به روزمون میاد؟ اصلاً برات مهمه اگه یکی تو رو تو زندگیش بخواد؟»
هالی سرش را پایین انداخت و نفسی گرفت. صدایش از هجوم احساسات و از سکوتِ ترسناکِ آرتمیس به لرزه افتاده بود. پشت پلکهایش باز داشت داغ میشد.
آرام گفت: «بههرحال برای تو که فرقی نداره. بازم کاری که خودت میخوای انجام میدی. هرطوری دوست داری فکر کن، دیگه مهم نیست. میتونی بگی اشتباهه. میتونی بگی احمقانه است. ولی من میخوام زنده نگهت دارم. به هر قیمتی.»
و چون دیگر نمیدانست چه باید بکند، چون آرتمیس هنوز هم هیچ نگفته بود، چون حتی چهرهی مجسمهوارِ او به قدر سرِ سوزنی به رازداریِ صاحبش خیانت نمیکرد، هالی نگاه از او گرفت و صورتش را میانِ دستها پوشاند. تنها امیدوار بود همهچیز را خراب نکرده باشد.
همین که هالی دستهایش را بر صورتش گذاشت، آرتمیس نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد. لبخندی کوچک اما فاتحانه بر لبهایش نقش بست.
از همان لحظهی اول که هالی نگاهِ برافروختهاش را از او دزدیده بود، میخواست جلو برود و این کار ناتمام را تمام کند. میخواست، ولی باز صبر کرده بود. قدم از قدم برنداشته بود. قلبش از هر لحظهی دیدن او، آنطور هراسان و آنطور آسیبپذیر، در سینه تیر کشیده بود. شعلهای سوزان در وجودش زبانه میکشید، اما کمی دیگر هم تاب آورده بود، نه برای بیش از این آزاردادنِ او، که برای شنیدنِ حرفهایش. حرفهایی که اینهمه وقت در دلش مانده بود و اگر امروز و اینجا نمیگفت، هیچ معلوم نبود چه وقت باز مجالی دست دهد، و هیچ تضمینی نبود تا آن وقت این زخمهای کهنه عفونی نشده باشند. میخواست به جبرانِ تمام آن نشنیدنها، این بار او را شنیده باشد.
آهسته جلو رفت تا آنجا که تنش مماسِ تن او شد. هالی سرش را پایین انداخته بود و دستها را حفاظ چهرهی برافروختهاش کرده بود. آرتمیس انگشتان کشیدهاش را دور مچ دستهای او حلقه کرد و آرام پایینشان آورد. هالی به محض حس لمس او، سرش را بالا کشید، ولی هنوز از نگاه مستقیم او میگریخت.
آرتمیس لبخند کمرنگی به لب آورد و بعد، دستهای خودش را قابِ صورتِ او کرد. همانطور که انگشت شستش را بر گونهی او میکشید، به جلو خم شد و وقتی تنها چند سانتیمتر میان لبهایشان فاصله ماند، گذاشت لبخندش گشادهتر شود. آسودهخاطرترین لبخند عمرش بود. زمزمه کرد: «بالاخره گفتی.»
فاصلهی بینشان را از بین برد. هالی همچنان در بُهت بود اما دستهایش بیدرنگ و بیاختیار، دور گردن او حلقه شد و همراهیاش کرد.
انگشتان آرتمیس که از صورتش پایین رفت و بر کمرش نشست، او را که تنگتر میان بازوانش گرفت، تازه فهمید از زمان بههوشآمدنِ او چقدر دلتنگش شده.
اگرچه تمام این مدت را کنار آرتمیس گذرانده بود، ولی بار سنگین احساسات ناگفتهاش، حتی برای لحظهای از روی دوشش برداشته نمیشد. بیهوده سعی کرده بود مهارشان کند. بیهوده خواسته بود خودش را منکِر شود. اما بعد از تمام آنچه پشت سر گذاشتند، سرانجام هر تلاشی به بنبست میرسید. سررشتهی همه چیز از دستش در رفته بود.
ولی حالا، حالا که بینشان حصاری نبود؛ حالا که ضربان او را در گوش خود میشنید، گرمای او را بر تنِ خود حس میکرد، هر بالاوپایینشدنِ پرتنشِ قفسهی سینهاش را؛ حالا که دیگر پردهی رازی از هم دورشان نمیساخت، احساس میکرد آن دست نیرومند از دور گلویش برداشته شده. احساس میکرد بالاخره آرام گرفته است. از این فکرها بود که با آسودگی لبخند زد.
لبخند زد که آرتمیس هم عقب رفت و نفسی گرفت. پیشانیاش هنوز به پیشانیِ هالی، چشمهایش هنوز بسته بود و او هم آهسته میخندید. زمزمه کرد: «لعنت به این بیماری.»
هالی بیاختیار زیر خنده زد و دست بر گونهی او کشید: «خوبی؟!»
آرتمیس چشم باز کرد و نگاهِ پرشیطنت اما نگران او را روی خود دید. میتوانست همان لحظه از همهچیز دست بکشد و تا ابدیتی مخاطبِ همین نگاه باشد. ولی لحظهای بود، و بعد باز درد خفقانآورِ ریهها و تصویر ترسناک آنچه پیشِ رویشان بود، به زمین برش گرداند.
دم عمیق دیگری از هوای اتاق فرو داد و در جوابِ پرسشِ هالی، سر تکان داد. دست او را از صورتش برداشت و در دست گرفت. نگاهش را یک لحظه از چشمهای هالی برنمیداشت: «هرچی که میخوای بگو... حق داری. ولی نگو مهم نیست. نگو برات مهم نیست. هر چیزی رو که بینِ من و تو بود و هست، انکار نکن. خط نکش رو اینهمه سالی که همراهِ هم بودیم. چون برای من مهمه. خیلی زیاد... که اگر نبود هیچوقت اینطور بیپروا به خطر نمیزدم.» میدید که لبخند کمرنگش با هر واژهی او چطور جان میگیرد. ادامه داد: «کی گفته من رهات کردم؟ تو همین جا کنارِ منی! نمیتونی ببینی؟ درست کنارت ایستادم. بهم بگو. اشتباه میکنم؟ مگه اینجایی که ایستادم، همون جایی نیست که میخواستی باشم؟»
سکوت اتاق را فراگرفت و هالی دیگر نمیخندید. باز اشک به چشمهایش برق انداخته بود. پیشانیاش را به سینهی آرتمیس تکیه داد، و حرف که زد صدایش بغضآلوده بود: «نمیخواستم اینقدر تند بری...»
آرتمیس انگشتانش را میان سرخیِ موهای او رقصاند و به همان آرامیِ او، زمزمه کرد: «ترسهای تو ترس منم هست هالی. دردت رو میبینم. تو هم درد من رو میبینی؟»
هالی سرش را بالا آورد و به چشمهای او خیره شد. در آن آبیِ شعلهوری که آنقدر درد داشت. دردِ کسی بود که بارها عزیزانش را وداع گفته بود. درد کسی که نمیدانست وداع بعدی هم بازگشتی دارد یا نه.
آرتمیس انگار وحشت را در چهرهی او دید و ذهنش را خواند، که خندید و گفت: «باور کنی یا نه، قصد مردن ندارم. دفعههای قبل به قدرِ کافی بد بود.»
آهسته جلو رفت تا آنجا که تنش مماسِ تن او شد. هالی سرش را پایین انداخته بود و دستها را حفاظ چهرهی برافروختهاش کرده بود. آرتمیس انگشتان کشیدهاش را دور مچ دستهای او حلقه کرد و آرام پایینشان آورد. هالی به محض حس لمس او، سرش را بالا کشید، ولی هنوز از نگاه مستقیم او میگریخت.
آرتمیس لبخند کمرنگی به لب آورد و بعد، دستهای خودش را قابِ صورتِ او کرد. همانطور که انگشت شستش را بر گونهی او میکشید، به جلو خم شد و وقتی تنها چند سانتیمتر میان لبهایشان فاصله ماند، گذاشت لبخندش گشادهتر شود. آسودهخاطرترین لبخند عمرش بود. زمزمه کرد: «بالاخره گفتی.»
فاصلهی بینشان را از بین برد. هالی همچنان در بُهت بود اما دستهایش بیدرنگ و بیاختیار، دور گردن او حلقه شد و همراهیاش کرد.
انگشتان آرتمیس که از صورتش پایین رفت و بر کمرش نشست، او را که تنگتر میان بازوانش گرفت، تازه فهمید از زمان بههوشآمدنِ او چقدر دلتنگش شده.
اگرچه تمام این مدت را کنار آرتمیس گذرانده بود، ولی بار سنگین احساسات ناگفتهاش، حتی برای لحظهای از روی دوشش برداشته نمیشد. بیهوده سعی کرده بود مهارشان کند. بیهوده خواسته بود خودش را منکِر شود. اما بعد از تمام آنچه پشت سر گذاشتند، سرانجام هر تلاشی به بنبست میرسید. سررشتهی همه چیز از دستش در رفته بود.
ولی حالا، حالا که بینشان حصاری نبود؛ حالا که ضربان او را در گوش خود میشنید، گرمای او را بر تنِ خود حس میکرد، هر بالاوپایینشدنِ پرتنشِ قفسهی سینهاش را؛ حالا که دیگر پردهی رازی از هم دورشان نمیساخت، احساس میکرد آن دست نیرومند از دور گلویش برداشته شده. احساس میکرد بالاخره آرام گرفته است. از این فکرها بود که با آسودگی لبخند زد.
لبخند زد که آرتمیس هم عقب رفت و نفسی گرفت. پیشانیاش هنوز به پیشانیِ هالی، چشمهایش هنوز بسته بود و او هم آهسته میخندید. زمزمه کرد: «لعنت به این بیماری.»
هالی بیاختیار زیر خنده زد و دست بر گونهی او کشید: «خوبی؟!»
آرتمیس چشم باز کرد و نگاهِ پرشیطنت اما نگران او را روی خود دید. میتوانست همان لحظه از همهچیز دست بکشد و تا ابدیتی مخاطبِ همین نگاه باشد. ولی لحظهای بود، و بعد باز درد خفقانآورِ ریهها و تصویر ترسناک آنچه پیشِ رویشان بود، به زمین برش گرداند.
دم عمیق دیگری از هوای اتاق فرو داد و در جوابِ پرسشِ هالی، سر تکان داد. دست او را از صورتش برداشت و در دست گرفت. نگاهش را یک لحظه از چشمهای هالی برنمیداشت: «هرچی که میخوای بگو... حق داری. ولی نگو مهم نیست. نگو برات مهم نیست. هر چیزی رو که بینِ من و تو بود و هست، انکار نکن. خط نکش رو اینهمه سالی که همراهِ هم بودیم. چون برای من مهمه. خیلی زیاد... که اگر نبود هیچوقت اینطور بیپروا به خطر نمیزدم.» میدید که لبخند کمرنگش با هر واژهی او چطور جان میگیرد. ادامه داد: «کی گفته من رهات کردم؟ تو همین جا کنارِ منی! نمیتونی ببینی؟ درست کنارت ایستادم. بهم بگو. اشتباه میکنم؟ مگه اینجایی که ایستادم، همون جایی نیست که میخواستی باشم؟»
سکوت اتاق را فراگرفت و هالی دیگر نمیخندید. باز اشک به چشمهایش برق انداخته بود. پیشانیاش را به سینهی آرتمیس تکیه داد، و حرف که زد صدایش بغضآلوده بود: «نمیخواستم اینقدر تند بری...»
آرتمیس انگشتانش را میان سرخیِ موهای او رقصاند و به همان آرامیِ او، زمزمه کرد: «ترسهای تو ترس منم هست هالی. دردت رو میبینم. تو هم درد من رو میبینی؟»
هالی سرش را بالا آورد و به چشمهای او خیره شد. در آن آبیِ شعلهوری که آنقدر درد داشت. دردِ کسی بود که بارها عزیزانش را وداع گفته بود. درد کسی که نمیدانست وداع بعدی هم بازگشتی دارد یا نه.
آرتمیس انگار وحشت را در چهرهی او دید و ذهنش را خواند، که خندید و گفت: «باور کنی یا نه، قصد مردن ندارم. دفعههای قبل به قدرِ کافی بد بود.»
هالی اما حتی لبخند نزد، تنها وحشتزدهتر خودش را از آغوش او بیرون کشید و هر دو دستش را گرفت: «پس بیا تمامش کنیم. خواهش میکنم آرتمیس... کافیه. دیگه کافیه. دیگه نمیخوام کاری بکنی. نکن. همینقدر کافیه...»
ترسِ در صدایش آنقدر خالص و حقیقی بود که لرزه بر جان آرتمیس بیندازد؛ ولی دیگر دیر بود و هیچچیز نمیتوانست او را از رفتن به این راه منصرف کند. خدا میدانست آرتمیس چقدر متاسف بود که برای تسکیندادن هالی، کاری بیش از این از او ساخته نیست.
پس فقط دست بالا برد و گونهاش را نوازش کرد. نگاه منتظر هالی همچنان روی او بود. آرتمیس گفت: «نمیتونم کنار بشینم و بذارم هر کاری میخوان با ما بکنن.» لحنش آهسته بود، اما همان قاطعیت آشنا در آن موج میزد؛ نشانهای که باز کسی جرئت به خرج داده و آرتمیس فاول را تهدید کرده است.
هالی خواست چیزی بگوید که آرتمیس دوباره دو دستش را قابِ صورتِ او کرد.
- اینو بهم بگو. تو من رو دوست داری؟ یا کسی رو که شش سال پیش بودم؟
اِلف نگاهش را پایین انداخت. زیرِ لب گفت: «تو رو...»
آرتمیس گفت: «پس بهم اعتماد کن و بیا ادامه بدیم.» به او نزدیکتر شد و زمزمهوار ادامه داد: «نمیخوام ترکت کنم. نمیخوام از دستت بدم. منم دوستت دارم.»
و این بار، پیش از آنکه فرصت کند جلوتر برود، هالی خود را بالا کشید و لبهایشان را به هم رساند.
اینگونه موافقتش را اعلام کرده بود، و آرتمیس هم این را میدانست. بااینحال، بازوان اِلف را حس کرد که دور گردنش حلقه شد، و انگشتانش را که به پارچهی لباس او چنگ انداخت. آرتمیس را چنان تنگ در بر گرفته بود که گویی با این کار میتوانست از هر دویشان در برابر تمام ناشناختههای پیشِ رو حفاظت کند.
ناگهان تقهای به در خورد و پیش از آنکه هالی و آرتمیس فرصت کنند حتی یک قدم از هم فاصله بگیرند، آقای فاول در را باز کرد: «آرتی...»
میخواست داخل شود، که با دیدن آنها سرِ جایش ایستاد. حالا هر دو نفر رو به او ایستاده بودند، و لحظهلحظه خون بیشتری به صورتشان میدوید.
آقای فاول گفت: «اوه. صبح بخیر هالی.»
هالی آهسته جوابش را داد. آرتمیس دستی میان موهایش کشید و پرسید: «چی شده پدر؟»
آقای فاول سمت او برگشت.
- اسنادی رو که خواسته بودی برات آماده کردم. یکیدوتا موضوع هم هست که باید بهت بگم اما...
نگاهی به قیافهی آن دو انداخت و همانطور که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود، ادامه داد: «خب مسلماً میشه یکم صبر کرد. تو اتاق کارم منتظرتم.»
سری برای آنها تکان داد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت.
آرتمیس همچنان خیره به در، آهی کشید و گفت: «مچگیریها شروع شد. این از اولیش.»
- باید در رو قفل میکردی.
بعد هر دو زیر خنده زدند، تا وقتی که از ترسهایشان تنها پژواکی گنگ در اتاق باقی ماند. آرتمیس به طرف هالی رفت و دوباره دستهایش را دور کمر او گذاشت. بعد سرش را به جلو خم کرد، نیشخند خونآشاممانند معروفش را تحویلِ او داد و ابرویش را بالا برد. زمزمه کرد: «خب؟ کجا بودیم؟»
هالی خندید و او را به عقب هل داد. «پدرت از کدوم مدارک حرف میزد؟»
- مربوط به گذشتهی هیلینگ اسکیلزه. تو جلسهی امروز دربارهاش بهتون میگم.
هالی دست به سینه زد و با دلخوریِ ساختگی نگاه از او گرفت. «تو که بههرحال راه خودت رو میری. مثل همیشه. دیگه چرا زحمت کشیدی و از من نظر خواستی؟»
آرتمیس چیزی نگفت و کمی در سکوت او را برانداز کرد. بعد، دست در جیبش کرد و سکهی طلایی را با زنجیرِ وصل به آن بیرون کشید. گردنبند را در دست هالی گذاشت. «میدونستم که قبول میکنی.»
هالی چند لحظهای همآنطور خیره به گردنبند توی دستش ماند. شستش را آهسته روی سکهی کوچک کشید. طلای خالص نبود و گذر زمان غباری بر جلای زردرنگش نشانده بود، ولی عهد و پیمانی که با خود همراه داشت انگار با گذشت سالها زوال نمیپذیرفت. آتشی بود که شعله میکشید، بالا و بالاتر، و هرگز به خاکستر نمینشست.
گفت: «میخوام حرفم رو پس بگیرم...» ولی باز به مرد جوان اشاره کرد تا سر خم کند.
روی نوک پا بلند شده بود تا قفل زنجیر را ببندد، که آرتمیس آهسته در گوشش گفت: «دیگه خیلی دیره.»
@ArtemisFowl_IR
ترسِ در صدایش آنقدر خالص و حقیقی بود که لرزه بر جان آرتمیس بیندازد؛ ولی دیگر دیر بود و هیچچیز نمیتوانست او را از رفتن به این راه منصرف کند. خدا میدانست آرتمیس چقدر متاسف بود که برای تسکیندادن هالی، کاری بیش از این از او ساخته نیست.
پس فقط دست بالا برد و گونهاش را نوازش کرد. نگاه منتظر هالی همچنان روی او بود. آرتمیس گفت: «نمیتونم کنار بشینم و بذارم هر کاری میخوان با ما بکنن.» لحنش آهسته بود، اما همان قاطعیت آشنا در آن موج میزد؛ نشانهای که باز کسی جرئت به خرج داده و آرتمیس فاول را تهدید کرده است.
هالی خواست چیزی بگوید که آرتمیس دوباره دو دستش را قابِ صورتِ او کرد.
- اینو بهم بگو. تو من رو دوست داری؟ یا کسی رو که شش سال پیش بودم؟
اِلف نگاهش را پایین انداخت. زیرِ لب گفت: «تو رو...»
آرتمیس گفت: «پس بهم اعتماد کن و بیا ادامه بدیم.» به او نزدیکتر شد و زمزمهوار ادامه داد: «نمیخوام ترکت کنم. نمیخوام از دستت بدم. منم دوستت دارم.»
و این بار، پیش از آنکه فرصت کند جلوتر برود، هالی خود را بالا کشید و لبهایشان را به هم رساند.
اینگونه موافقتش را اعلام کرده بود، و آرتمیس هم این را میدانست. بااینحال، بازوان اِلف را حس کرد که دور گردنش حلقه شد، و انگشتانش را که به پارچهی لباس او چنگ انداخت. آرتمیس را چنان تنگ در بر گرفته بود که گویی با این کار میتوانست از هر دویشان در برابر تمام ناشناختههای پیشِ رو حفاظت کند.
ناگهان تقهای به در خورد و پیش از آنکه هالی و آرتمیس فرصت کنند حتی یک قدم از هم فاصله بگیرند، آقای فاول در را باز کرد: «آرتی...»
میخواست داخل شود، که با دیدن آنها سرِ جایش ایستاد. حالا هر دو نفر رو به او ایستاده بودند، و لحظهلحظه خون بیشتری به صورتشان میدوید.
آقای فاول گفت: «اوه. صبح بخیر هالی.»
هالی آهسته جوابش را داد. آرتمیس دستی میان موهایش کشید و پرسید: «چی شده پدر؟»
آقای فاول سمت او برگشت.
- اسنادی رو که خواسته بودی برات آماده کردم. یکیدوتا موضوع هم هست که باید بهت بگم اما...
نگاهی به قیافهی آن دو انداخت و همانطور که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود، ادامه داد: «خب مسلماً میشه یکم صبر کرد. تو اتاق کارم منتظرتم.»
سری برای آنها تکان داد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت.
آرتمیس همچنان خیره به در، آهی کشید و گفت: «مچگیریها شروع شد. این از اولیش.»
- باید در رو قفل میکردی.
بعد هر دو زیر خنده زدند، تا وقتی که از ترسهایشان تنها پژواکی گنگ در اتاق باقی ماند. آرتمیس به طرف هالی رفت و دوباره دستهایش را دور کمر او گذاشت. بعد سرش را به جلو خم کرد، نیشخند خونآشاممانند معروفش را تحویلِ او داد و ابرویش را بالا برد. زمزمه کرد: «خب؟ کجا بودیم؟»
هالی خندید و او را به عقب هل داد. «پدرت از کدوم مدارک حرف میزد؟»
- مربوط به گذشتهی هیلینگ اسکیلزه. تو جلسهی امروز دربارهاش بهتون میگم.
هالی دست به سینه زد و با دلخوریِ ساختگی نگاه از او گرفت. «تو که بههرحال راه خودت رو میری. مثل همیشه. دیگه چرا زحمت کشیدی و از من نظر خواستی؟»
آرتمیس چیزی نگفت و کمی در سکوت او را برانداز کرد. بعد، دست در جیبش کرد و سکهی طلایی را با زنجیرِ وصل به آن بیرون کشید. گردنبند را در دست هالی گذاشت. «میدونستم که قبول میکنی.»
هالی چند لحظهای همآنطور خیره به گردنبند توی دستش ماند. شستش را آهسته روی سکهی کوچک کشید. طلای خالص نبود و گذر زمان غباری بر جلای زردرنگش نشانده بود، ولی عهد و پیمانی که با خود همراه داشت انگار با گذشت سالها زوال نمیپذیرفت. آتشی بود که شعله میکشید، بالا و بالاتر، و هرگز به خاکستر نمینشست.
گفت: «میخوام حرفم رو پس بگیرم...» ولی باز به مرد جوان اشاره کرد تا سر خم کند.
روی نوک پا بلند شده بود تا قفل زنجیر را ببندد، که آرتمیس آهسته در گوشش گفت: «دیگه خیلی دیره.»
@ArtemisFowl_IR
امیدوارم لذت ببرید 🤍
اگر کسی داستان رو خوند و صحبتی داشت مثل همیشه بات و چنل پیامهامون هست ^^
@Fowler_bot
@ArtemisFowlIR_pm
پ.ن: ضمناً اینکه من قصد داشتم فایل بفرستم و از اسکرول کردنِ ۳۰ صفحه تو تلگرام راحتتون کنم 😂 ولی خودتون در جریان وضعیت اینترنت هستید دیگه...
اگر کسی داستان رو خوند و صحبتی داشت مثل همیشه بات و چنل پیامهامون هست ^^
@Fowler_bot
@ArtemisFowlIR_pm
پ.ن: ضمناً اینکه من قصد داشتم فایل بفرستم و از اسکرول کردنِ ۳۰ صفحه تو تلگرام راحتتون کنم 😂 ولی خودتون در جریان وضعیت اینترنت هستید دیگه...
سلام بچهها 🤍
امیدوارم حال همهتون خوب باشه.
بله من بازم از گور برخاستهم و اومدم از اسرار بهتون خبر بدم. نمیدونم کسی چیزی از داستان یادش مونده یا اصلاً هنوز دنبالش میکنه یا نه. بههرحال...
راستش دلم میخواست اول نوشتن بخشِ دوم رو کامل کنم بعد همهش رو با هم اینجا بذارم، اما دیدم نمیتونم مطمئن باشم که کِی نوشتن اون بخش تموم میشه و چقدر طول میکشه.
و از اونجایی که یکسری قسمتها رو نوشتهم بهتره که فعلاً همونها رو به اشتراک بذارم. به امیدِ فردای نیومده نمونم.
اگر اگر اگر هنوز کسی هست که داستان رو میخونه میخوام بدونه که من اسرار رو تموم خواهم کرد. نه فوراً ولی حتماً.
ممنونم از همهتون.
اونچه در ادامه میفرستم قسمت اول از بخش دوم اسرار (جستوجو) هست. بخش دوم احتمالاً سه قسمت خواهد بود در حد و اندازهی همین قسمت اول.
(با اینهمه تیکهپاره کردن داستان یاد فصل آخر اتک آن تایتان میافتم و سیرکی که ماپا راه انداخت.
I hate that I'm doing the same thing.)
و مختصری از داستان این بخش:
هالی و آرتمیس بعد از اون دعوای اساسیشون بالأخره به تفاهم رسیدن و بوجی موجی کردن و حالا قراره با بقیهی اکیپ بشینن پای حل کردن معمایی که جلوشون هست. چه معمایی؟ برید ببینید.
خلاصه.
با آرزوی بهترینها ❤️
@ArtemisFowl_IR
امیدوارم حال همهتون خوب باشه.
بله من بازم از گور برخاستهم و اومدم از اسرار بهتون خبر بدم. نمیدونم کسی چیزی از داستان یادش مونده یا اصلاً هنوز دنبالش میکنه یا نه. بههرحال...
راستش دلم میخواست اول نوشتن بخشِ دوم رو کامل کنم بعد همهش رو با هم اینجا بذارم، اما دیدم نمیتونم مطمئن باشم که کِی نوشتن اون بخش تموم میشه و چقدر طول میکشه.
و از اونجایی که یکسری قسمتها رو نوشتهم بهتره که فعلاً همونها رو به اشتراک بذارم. به امیدِ فردای نیومده نمونم.
اگر اگر اگر هنوز کسی هست که داستان رو میخونه میخوام بدونه که من اسرار رو تموم خواهم کرد. نه فوراً ولی حتماً.
ممنونم از همهتون.
اونچه در ادامه میفرستم قسمت اول از بخش دوم اسرار (جستوجو) هست. بخش دوم احتمالاً سه قسمت خواهد بود در حد و اندازهی همین قسمت اول.
(با اینهمه تیکهپاره کردن داستان یاد فصل آخر اتک آن تایتان میافتم و سیرکی که ماپا راه انداخت.
I hate that I'm doing the same thing.)
و مختصری از داستان این بخش:
هالی و آرتمیس بعد از اون دعوای اساسیشون بالأخره به تفاهم رسیدن و بوجی موجی کردن و حالا قراره با بقیهی اکیپ بشینن پای حل کردن معمایی که جلوشون هست. چه معمایی؟ برید ببینید.
خلاصه.
با آرزوی بهترینها ❤️
@ArtemisFowl_IR
اگر کسی نمیدونه چی به چیه، بهترتیب:
جلد اول مجموعه، پروژهی مخفی
جلد دوم مجموعه، اسرار آشکار
بخش اول: بازگشت
بخش دوم: جستوجو؛ قسمت اول
@ArtemisFowl_IR
جلد اول مجموعه، پروژهی مخفی
جلد دوم مجموعه، اسرار آشکار
بخش اول: بازگشت
بخش دوم: جستوجو؛ قسمت اول
@ArtemisFowl_IR
سلام به همه 🤍
بیمقدمه میرم سرِ اصلِ مطلب 👀
قسمت بعدیِ اسرار رو براتون آوردم.
هفتهی گذشته که قسمت جدید رو آپلود کردم ریاکشنهای خوبی دریافت کردم که واقعاً انتظارش رو نداشتم 🥹
خوشحالم که هنوز اسرار رو میخونید.
اگه قسمت قبلی رو خوندین بیاین برام بگین که نظرتون چی بود. دوستش داشتین؟ کنجکاو هستین؟
تو قسمت جدید معماها پیچیدهتر میشن ✨
مدتیه از شهر زیرزمینی بیخبریم. یه سر میریم اون پایین ببینیم اونجا چه خبره و الان که آرتمیس و فلی به نیروی ویژه هشدار دادهن، چه اتفاقی قراره بیفته...
راستی این قسمت بشارتهای هارتمیسی هم داره 👀 اگه منتظر صحنههای کیوت و رومانتیک از کاپلمون بودین این قسمت واسه شماست ✨
همین دیگه.
خوش بخونید 🫶🏼
@ArtemisFowl_IR
بیمقدمه میرم سرِ اصلِ مطلب 👀
قسمت بعدیِ اسرار رو براتون آوردم.
هفتهی گذشته که قسمت جدید رو آپلود کردم ریاکشنهای خوبی دریافت کردم که واقعاً انتظارش رو نداشتم 🥹
خوشحالم که هنوز اسرار رو میخونید.
اگه قسمت قبلی رو خوندین بیاین برام بگین که نظرتون چی بود. دوستش داشتین؟ کنجکاو هستین؟
تو قسمت جدید معماها پیچیدهتر میشن ✨
مدتیه از شهر زیرزمینی بیخبریم. یه سر میریم اون پایین ببینیم اونجا چه خبره و الان که آرتمیس و فلی به نیروی ویژه هشدار دادهن، چه اتفاقی قراره بیفته...
راستی این قسمت بشارتهای هارتمیسی هم داره 👀 اگه منتظر صحنههای کیوت و رومانتیک از کاپلمون بودین این قسمت واسه شماست ✨
همین دیگه.
خوش بخونید 🫶🏼
@ArtemisFowl_IR
اگه نظری داشتید بخش کامنتها که بازه اما میتونید به یاد قدیما اینجا هم پیام بدید:
Forwarded from Artemis Fowl IR
وابسته به کانال آرتمیس فاول آیآر 🍃
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
https://www.tg-me.com/ArtemisFowlIR_pm
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
https://www.tg-me.com/ArtemisFowlIR_pm
Telegram
پیام ناشناس | آرتمیس فاول آیآر
وابسته به کانال آرتمیس فاول آیآر 🍃
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir
انتشار و پاسخ به پیامهای شما 📩
بحث آزاد درباره کتابها، فیلم و اتفاقات فندوم 😻
Your PMs: @Fowler_Bot
Main Channel: @ArtemisFowl_ir