💕
🌷⏱چند ساعت دیگه الان میشه پارسال،
🌷امروز رو از دست ندین،
بهش زنگ بزنین،
🌷⏱هیچی رو تو امسال جا نذارین بجز کینه ها رو..✌️
♥️دلتون شاد... لبتون خندون♥️
💜 @ARTA_ViL1
🌷⏱چند ساعت دیگه الان میشه پارسال،
🌷امروز رو از دست ندین،
بهش زنگ بزنین،
🌷⏱هیچی رو تو امسال جا نذارین بجز کینه ها رو..✌️
♥️دلتون شاد... لبتون خندون♥️
💜 @ARTA_ViL1
بیر گون گلسن باهارلاردان بار گتیر
قوشمالاری اوخشاماغا تار گتیر
آلما گتیر هیوا گتیر نار گتیر
قویما پاییم قالسین پای لار ایچینده
#شبنم_فرضی_زاده
❤️ @Arta_vil1
قوشمالاری اوخشاماغا تار گتیر
آلما گتیر هیوا گتیر نار گتیر
قویما پاییم قالسین پای لار ایچینده
#شبنم_فرضی_زاده
❤️ @Arta_vil1
#سال_۹۷
باید در غصه را ببندی ای سال
لطفا تو بگو که چند چندی ای سال
از گریه ی سال پیش ما سیر شدیم!!!
دیگر تو به ریش ما نخندی ای سال
#شبنم_فرضی_زاده
❤️ @Arta_vil1
باید در غصه را ببندی ای سال
لطفا تو بگو که چند چندی ای سال
از گریه ی سال پیش ما سیر شدیم!!!
دیگر تو به ریش ما نخندی ای سال
#شبنم_فرضی_زاده
❤️ @Arta_vil1
امیدوارم بعد از چند سال که دارین از موفقیت هاتون برای بقیه میگید
جملتون رو اینطوری شروع کنید:
همه چیز از ۹۷ شروع شد...
❤️ @ARTA_VIL1
جملتون رو اینطوری شروع کنید:
همه چیز از ۹۷ شروع شد...
❤️ @ARTA_VIL1
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی،
نفسی برای ماندن
در کنار او نخواهی داشت!
پس با کسی بمان
که نصف راه را
به سمتت دویده باشد....!
#عباس_معروفى
❤️ @ARTA_VIL1
نفسی برای ماندن
در کنار او نخواهی داشت!
پس با کسی بمان
که نصف راه را
به سمتت دویده باشد....!
#عباس_معروفى
❤️ @ARTA_VIL1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🦋روز پدر مبارک
❤️ @Arta_vil1
❤️ @Arta_vil1
پدر/ رادیو آرتاویل
@arta_vil
📻 #رادیو_آرتاویل
این قسمت: پدر
Join To Channel:
http://www.tg-me.com/joinchat-BGEeKTvNA-I2AYCaKVE6XQ
#کاترین_صادقپور
#محمدرضاژاله
📽🎭📻📺🎭📽
این قسمت: پدر
Join To Channel:
http://www.tg-me.com/joinchat-BGEeKTvNA-I2AYCaKVE6XQ
#کاترین_صادقپور
#محمدرضاژاله
📽🎭📻📺🎭📽
#پدر
هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلأ وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود، چند باری هم دیده بودم اش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد،
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای آن سیلی که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذاشت..
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...خب همه میدانند خدا بزرگ است!
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آورد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت
یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست....
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی،
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند
میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود
میگفت خدارو شکر کاملا سالم است ..
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود..
میگفت ..خدارو شکر..
آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا
برای حال خسته و برق چشمانش
برای از خود گذشتگی هایش
برای خدارو شکر گفتن اش
نامی جز" پدر " نیافتم
#علی_سلطانی
@Arta_vil1
هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلأ وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود، چند باری هم دیده بودم اش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد،
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای آن سیلی که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذاشت..
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...خب همه میدانند خدا بزرگ است!
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آورد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت
یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست....
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی،
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند
میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود
میگفت خدارو شکر کاملا سالم است ..
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود..
میگفت ..خدارو شکر..
آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا
برای حال خسته و برق چشمانش
برای از خود گذشتگی هایش
برای خدارو شکر گفتن اش
نامی جز" پدر " نیافتم
#علی_سلطانی
@Arta_vil1
+می دونی چه حسی داشت؟
_چی؟
+لمس بدن شیر
_نه
+وقتی بهش دست زدم فهمیدم قدرتش در ماهیچه هاش نیست،در درونشه،یه وحدت درونی داره،وقتی تصمیم به شکار می گیره با همه ی وجودش بلند میشه،با همه ی وجودش حرکت می کنه،با همه ی وجودش بدست میاره
به قول اونوریا
"You relative self"
رویاتو بدست بیار...
#دیالوگ
"پل چوبی"
@ Arta_vil1
_چی؟
+لمس بدن شیر
_نه
+وقتی بهش دست زدم فهمیدم قدرتش در ماهیچه هاش نیست،در درونشه،یه وحدت درونی داره،وقتی تصمیم به شکار می گیره با همه ی وجودش بلند میشه،با همه ی وجودش حرکت می کنه،با همه ی وجودش بدست میاره
به قول اونوریا
"You relative self"
رویاتو بدست بیار...
#دیالوگ
"پل چوبی"
@ Arta_vil1