Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ اسلاوی ژیژک با استناد به آدام فیلیپس از «روانکاوی» میگوید...
#روانکاوی⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
🖊 مترجم: حسین متقی
#روانکاوی
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
نفس
حبیب
◽️◽️◽️◽️
🔷
[ تو خود آفتابِ خود باش ! ]
آهنگ حبیب⭐️
تنظیم واروژان
شعر محمدرضا شفیعی کدکنی
اجرا 1375
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
[ تو خود آفتابِ خود باش ! ]
آهنگ حبیب
تنظیم واروژان
شعر محمدرضا شفیعی کدکنی
اجرا 1375
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from روانکاوی و روانشناسی انتقادی
بیسکویت عراقی
یا
رویاهای بیسکویت و کابوسهای بمب یک ذهن ایرانی
تو کودک بودی، شش هفت سال بیشتر نداشتی. هر روز و هر روز پول توجیبیات را میرفتی خرج بیسکویت عراقی میکردی. یک بیسکویت خوشطعم و مقوی، که تا مدتها به سوپرمارکت دو کوچه دورتر سر نبش محل میرفتی تا مزه دلچسبش را دوباره بچشی.
پول توجیبی اتفاق مهمی در زندگیت بود. در آن سن این اولین پول توجیبی بود که میگرفتی. تازه این حق را پیدا کرده بودی پولی بگیری و به اختیار خودت خرج کنی. پول را با ذوق از مادر میگرفتی و هر بار با شوق خرج خوراکی محبوبت میکردی: بیسکویت عراقی. بیسکویت عراقی برای تو جای تغذیه مستقیم از مادر و بعدتر از دست مادر را گرفته بود. پولی که میدانستی پدر در میاورد و میدهد به مادر. پولی که امضای پدر روی آن بود. بابا نان داد را در مدرسه اول از همه خوانده بودی.
پول تو جیبی هم حقی برای بهرهبریِ زندگی مطابق میل خودت بود هم دَینی به خانواده. قانون ناگفته این بود که برای ادای این دین، کافی است بچه خوبی باشی درس و مشقهایت را انجام بدهی. آرام آرام ضرورت محدودیت و پذیرش مسئولیت در زندگی را یاد میگرفتی.
بیسکویت عراقی انگاری جای آغوش مادر را گرفته بود با پولی که با کار پدر در میامد. پدر با کار در بیرون از خانه پول درمیاورد، مادر با کارش در خانه آن را تبدیل به آسایش خانواده میکرد. و برای کودکی که تو بودی کاری مثل رفتن به نانوایی، مابین پول خرجی و بیسکویت عراقی کارکرد ویژهای پیدا میکرد. برای نانوایی باید یک کوچه دورتر میرفتی در صفهای معمولا طولانی و خستهکننده منتظر مینشستی، نان را میگرفتی و به خانه میبردی. پاداش آن دو کوچه دورتر رفتن، از سوپرمارکت بیسکویت عراقی خریدن و خوردن بود. این صفهای انتظار نانوایی و بیسکویت عراقی بود که نخست بدنی و سپس روانی از خانه جدا میکرد. اینجا فعالیتِ همراه با عاملیت و حق انتخاب داشتی. داشتی آزادی را یاد میگرفتی.
کار نانوایی و پول توجیبی واسطه تبادل نمادین شده بود، به وسیله آنها هم داخل و هم خارج خانه قرار میگرفتی، امکان وصل و فصل توامان داشتی. با آوردن نان در سفره خانه سهیم میشدی، با پول توجیبی به حساب میامدی. بازشناسی میشدی و قدرشناسی نشان میدادی. وارد حساب و کتاب داخل خانه میشدی و بلیط ورود به داد و ستد در بیرون خانه به دست میاوردی. کار با مزد و بیمنت، مِهر خانواده را حلال و جانت را آزاد میکرد. داشتی زندگی مستقل اجتماعی را یاد میگرفتی.
.
اما بیسکویت عراقی برای تو سویه دیگری هم داشت. سالهای نخستین پس از جنگ بود. رعب و وحشت جنگ اثراتش هنوز باقی بود. جنگی که در آن سن خردسالی چیزی از آن نمیدانستی جز اینکه موجود ناپیدا و ناآشنای مرموزی به نام عراق به جان شهر و خانه و خانوادهات افتاده.
@ravankavi1939
یا
رویاهای بیسکویت و کابوسهای بمب یک ذهن ایرانی
تو کودک بودی، شش هفت سال بیشتر نداشتی. هر روز و هر روز پول توجیبیات را میرفتی خرج بیسکویت عراقی میکردی. یک بیسکویت خوشطعم و مقوی، که تا مدتها به سوپرمارکت دو کوچه دورتر سر نبش محل میرفتی تا مزه دلچسبش را دوباره بچشی.
پول توجیبی اتفاق مهمی در زندگیت بود. در آن سن این اولین پول توجیبی بود که میگرفتی. تازه این حق را پیدا کرده بودی پولی بگیری و به اختیار خودت خرج کنی. پول را با ذوق از مادر میگرفتی و هر بار با شوق خرج خوراکی محبوبت میکردی: بیسکویت عراقی. بیسکویت عراقی برای تو جای تغذیه مستقیم از مادر و بعدتر از دست مادر را گرفته بود. پولی که میدانستی پدر در میاورد و میدهد به مادر. پولی که امضای پدر روی آن بود. بابا نان داد را در مدرسه اول از همه خوانده بودی.
پول تو جیبی هم حقی برای بهرهبریِ زندگی مطابق میل خودت بود هم دَینی به خانواده. قانون ناگفته این بود که برای ادای این دین، کافی است بچه خوبی باشی درس و مشقهایت را انجام بدهی. آرام آرام ضرورت محدودیت و پذیرش مسئولیت در زندگی را یاد میگرفتی.
بیسکویت عراقی انگاری جای آغوش مادر را گرفته بود با پولی که با کار پدر در میامد. پدر با کار در بیرون از خانه پول درمیاورد، مادر با کارش در خانه آن را تبدیل به آسایش خانواده میکرد. و برای کودکی که تو بودی کاری مثل رفتن به نانوایی، مابین پول خرجی و بیسکویت عراقی کارکرد ویژهای پیدا میکرد. برای نانوایی باید یک کوچه دورتر میرفتی در صفهای معمولا طولانی و خستهکننده منتظر مینشستی، نان را میگرفتی و به خانه میبردی. پاداش آن دو کوچه دورتر رفتن، از سوپرمارکت بیسکویت عراقی خریدن و خوردن بود. این صفهای انتظار نانوایی و بیسکویت عراقی بود که نخست بدنی و سپس روانی از خانه جدا میکرد. اینجا فعالیتِ همراه با عاملیت و حق انتخاب داشتی. داشتی آزادی را یاد میگرفتی.
کار نانوایی و پول توجیبی واسطه تبادل نمادین شده بود، به وسیله آنها هم داخل و هم خارج خانه قرار میگرفتی، امکان وصل و فصل توامان داشتی. با آوردن نان در سفره خانه سهیم میشدی، با پول توجیبی به حساب میامدی. بازشناسی میشدی و قدرشناسی نشان میدادی. وارد حساب و کتاب داخل خانه میشدی و بلیط ورود به داد و ستد در بیرون خانه به دست میاوردی. کار با مزد و بیمنت، مِهر خانواده را حلال و جانت را آزاد میکرد. داشتی زندگی مستقل اجتماعی را یاد میگرفتی.
.
اما بیسکویت عراقی برای تو سویه دیگری هم داشت. سالهای نخستین پس از جنگ بود. رعب و وحشت جنگ اثراتش هنوز باقی بود. جنگی که در آن سن خردسالی چیزی از آن نمیدانستی جز اینکه موجود ناپیدا و ناآشنای مرموزی به نام عراق به جان شهر و خانه و خانوادهات افتاده.
@ravankavi1939
Forwarded from روانکاوی و روانشناسی انتقادی
اگر جنگ هم نبود از همان نوزادی ناگزیر ناامنی را تجربه میکردی. با نیروهای وحشی بدوی درونت مواجه میشدی، آنها را از وحشت فروپاشی به بیرون فرافکنی میکردی. آنها را در تاریکی بر نقش دیوار میدادی، یا در سکوت شب صدایشان را از بیرون میشنیدی. راهی پیدا میکردی تا با آنها و در واقع با بخشهای هنوز بیگانه خودت کنار بیایی.
اما تو این شانس را نداشتی. جنگ بود. فقط با فانتزیهای غریب و ترسناک که از اعماق تاریک ناخودآگاه بیرون میامد سر و کار نداشتی. همه فانتزیهای تاریک نوع بشر در موجودی به نام عراق و صدام تجسد پیدا کرده بود. میتوانستی از ترس نقشهای روی دیوار و صداهای مخوف زیر پتو پناه بگیری، چشمانت را ببندی، با خودت لالایی زمزمه کنی، یا حتی با این تصاویر و صداها قصه بسازی با آنها حرف بزنی و مدارا کنی. اما از این موجود ترسناک راه فراری نداشتی. نمیدانستی کی و کجا هجوم میاورد. با جتهای فراصوت و ترکشهای بمب نمیتوانستی حرف بزنی. نمیتوانستی صدای آژیر بشنوی و لالایی زمزمه کنی. جنگ ظاهر معصوم کودکانه ندارد.
چرا اینقدر به بیسکویت عراقی دل بسته بودی و تا مدتها فقط آن را میخریدی؟ شاید بیربط به آن دوران وحشت نبود. جنگ تمام شده بود ولی هراس آن موجود مرموز بیرحم در روانت مانده بود. شاید با بیسکویت عراقی آن غریبه ترسناک را برای خودت آشنا میکردی، هراست را ازش میکاستی. شاید اینطور زهرش را میگرفتی، با شیرینی بیسکویت عراقی قاطی میکردی تا بتوانی آن را هضم کنی. شاید اینطور بتوانی آن را جای امنی در درونت بنشانی.
سالها گذشته و تو الان بزرگ شدهای. مثل میلیونها کودک دیگر که آنها هم مشق نوشتنها، صف نانوایی رفتنها، پول توجیبی گرفتنها و خوراکی خریدنهای خودشان را داشتهاند. آنها هم هر کدام در جایی و به شکلی قصههای خودشان را زیستهاند. اما میدانم خیلی از آنها هنوز حتی در بیداری، رویای بیسکویت و کابوس بمب میبینند. در همین زمان که از سایه شوم بمبهای اسرائیلی در هراسند ولی در تلاشند کامشان را با طعم امید و زندگی شیرین نگه دارند.
@ravankavi1939
پینوشت:
بیسکویت عراقی، بخشی از کمکهای غذایی سازمان ملل به آوارههای عراقی بود که پس از جنگ داخلی به ایران پناه آورده بودند. آوارهها آنها را به فروشگاهها میدادند در عوضش مواد غذایی دیگری میگرفتند. اسمشان شده بود بیسکویت عراقی.
@ravankavi1939
اما تو این شانس را نداشتی. جنگ بود. فقط با فانتزیهای غریب و ترسناک که از اعماق تاریک ناخودآگاه بیرون میامد سر و کار نداشتی. همه فانتزیهای تاریک نوع بشر در موجودی به نام عراق و صدام تجسد پیدا کرده بود. میتوانستی از ترس نقشهای روی دیوار و صداهای مخوف زیر پتو پناه بگیری، چشمانت را ببندی، با خودت لالایی زمزمه کنی، یا حتی با این تصاویر و صداها قصه بسازی با آنها حرف بزنی و مدارا کنی. اما از این موجود ترسناک راه فراری نداشتی. نمیدانستی کی و کجا هجوم میاورد. با جتهای فراصوت و ترکشهای بمب نمیتوانستی حرف بزنی. نمیتوانستی صدای آژیر بشنوی و لالایی زمزمه کنی. جنگ ظاهر معصوم کودکانه ندارد.
چرا اینقدر به بیسکویت عراقی دل بسته بودی و تا مدتها فقط آن را میخریدی؟ شاید بیربط به آن دوران وحشت نبود. جنگ تمام شده بود ولی هراس آن موجود مرموز بیرحم در روانت مانده بود. شاید با بیسکویت عراقی آن غریبه ترسناک را برای خودت آشنا میکردی، هراست را ازش میکاستی. شاید اینطور زهرش را میگرفتی، با شیرینی بیسکویت عراقی قاطی میکردی تا بتوانی آن را هضم کنی. شاید اینطور بتوانی آن را جای امنی در درونت بنشانی.
سالها گذشته و تو الان بزرگ شدهای. مثل میلیونها کودک دیگر که آنها هم مشق نوشتنها، صف نانوایی رفتنها، پول توجیبی گرفتنها و خوراکی خریدنهای خودشان را داشتهاند. آنها هم هر کدام در جایی و به شکلی قصههای خودشان را زیستهاند. اما میدانم خیلی از آنها هنوز حتی در بیداری، رویای بیسکویت و کابوس بمب میبینند. در همین زمان که از سایه شوم بمبهای اسرائیلی در هراسند ولی در تلاشند کامشان را با طعم امید و زندگی شیرین نگه دارند.
@ravankavi1939
پینوشت:
بیسکویت عراقی، بخشی از کمکهای غذایی سازمان ملل به آوارههای عراقی بود که پس از جنگ داخلی به ایران پناه آورده بودند. آوارهها آنها را به فروشگاهها میدادند در عوضش مواد غذایی دیگری میگرفتند. اسمشان شده بود بیسکویت عراقی.
@ravankavi1939
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ بدترین جنبهی روان زخم (تروما)، قطع شدن پیوند ما با خودمونه!
[ گبور مته، کتاب: افسانهی عادی بودن ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
[ گبور مته، کتاب: افسانهی عادی بودن ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
بخشی از گفتگوی یک پسربچه چهارساله با پدرش:
پسر_ بابا من تصمیم گرفتم که ازدواج کنم.
پدر_ چه خوب پسرم. آیا دختری رو در نظر گرفتی و انتخاب کردی که باهاش ازدواج کنی؟
پسر_ بله...مادربزرگم. اون من رو خیلی دوست داره، من هم خیلی دوستش دارم. به علاوه بهترین آشپز هست و بهترین غذاها رو درست میکنه. حساب همه چیز و همه کس رو هم داره.
پدر_ خیلی خب ولی یک مشکلی هست.
پسر_ چه مشکلی؟
پدر_ اون مامان من هست، چه جوری می خواهی بری با مامان من ازدواج کنی؟
پسر_ خب مگه چه اشکالی داره؟ تو هم رفتی با مامان من ازدواج کردی دیگه!
psychoanalysiseducation
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
بخشی از گفتگوی یک پسربچه چهارساله با پدرش:
پسر_ بابا من تصمیم گرفتم که ازدواج کنم.
پدر_ چه خوب پسرم. آیا دختری رو در نظر گرفتی و انتخاب کردی که باهاش ازدواج کنی؟
پسر_ بله...مادربزرگم. اون من رو خیلی دوست داره، من هم خیلی دوستش دارم. به علاوه بهترین آشپز هست و بهترین غذاها رو درست میکنه. حساب همه چیز و همه کس رو هم داره.
پدر_ خیلی خب ولی یک مشکلی هست.
پسر_ چه مشکلی؟
پدر_ اون مامان من هست، چه جوری می خواهی بری با مامان من ازدواج کنی؟
پسر_ خب مگه چه اشکالی داره؟ تو هم رفتی با مامان من ازدواج کردی دیگه!
psychoanalysiseducation
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ درمان شخصی من، ظرفیت همدلی را به شیوهی متفاوتی در من گسترش داد.
من به لطف پذیرش بیطرفانه و بدون قضاوت درمانگرم به تدریج و به شکل دردناکی با نقاط کور خود، غرور، حرص، حسادت و سادیسم درون خودم آشنا شدم و توانستم آنها را بپذیرم و کاوش کنم.
[ نانسی مک ویلیامز، بخشی از یک اتوبیوگرافی از جلسات درمان ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
من به لطف پذیرش بیطرفانه و بدون قضاوت درمانگرم به تدریج و به شکل دردناکی با نقاط کور خود، غرور، حرص، حسادت و سادیسم درون خودم آشنا شدم و توانستم آنها را بپذیرم و کاوش کنم.
[ نانسی مک ویلیامز، بخشی از یک اتوبیوگرافی از جلسات درمان ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ گشتی در آرامستان « ظهيرالدوله » كه يادگارهاى عزيز و گرانبهايى از « تاريخ معاصر اين سرزمين » را در سينه جاى داده است.
#ایران⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
#ایران
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
بعضی متخصصان روانکاوی معتقدند که عبارت اصلی یونانی "خود را بشناس" به معنی آن است که:
⭐️ "بدان فقط یک انسان هستی".
[ رولو می ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
بعضی متخصصان روانکاوی معتقدند که عبارت اصلی یونانی "خود را بشناس" به معنی آن است که:
[ رولو می ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Rain
Ed Carlsen
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ اشتباه کردن در راه خود بهتر از درست رفتن در راه دیگری است.
فئودور داستایوفسکی⭐️
To go wrong in one's own way is better than to go right in someone else's.
Fyodor Dostoevsky
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
فئودور داستایوفسکی
To go wrong in one's own way is better than to go right in someone else's.
Fyodor Dostoevsky
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
A Million Dreams
Pink
◻️◻️◻️◻️
🔷
I close my eyes and I can see
چشمانم را می بندم و می تونم ببینم
A world that’s waiting up for me
دنیایی که منتظر من است
That I call my own
که من به خودم میگم
Through the dark, through the door
از طریق تاریکی، از طریق در
Through where no one’s been before
از جایی که قبلاً هیچ کس نبوده است
But it feels like home
اما انگار خانه است
They can say, they can say it all sounds crazy
آنها میتونن بگن، میتونن بگن که همه چیز غیرعقلانی به نظر می رسه
They can say, they can say I’ve lost my mind
میتونن بگن، می تونن بگن عقلم را از دست دادم
I don’t care, I don’t care, if they call me crazy
⭐️ برام مهم نیست، برام مهم نیست، اگه بهم بگن دیوونه
We can live in a world that we design
⭐️ می تونیم در دنیایی زندگی کنیم که خودمان طراحی می کنیم
Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
⭐️ یه میلیون رویا برای دنیایی که قراره بسازیم
However big, however small
هر چقدر بزرگ یا هر چقدر کوچیک
Let me be part of it all
بذار من بخشی از همه اش باشم
Share your dreams with me
رویاهات رو با من تقسیم کن
We may be right, we may be wrong
ممکنه حق با با ما باشه یا ممکنه اشتباه کنیم
But I wanna bring you along to the world I see
⭐️ ولی میخوام تو رو با خودم به این دنیایی که تصورش رو میکنم بیارم
To the world we close our eyes to see, We close our eyes to see
به دنیایی که وقتی چشمامونو میبیندیم میتونیم ببینیمش
‘Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
⭐️ یه میلیون رویا برای دنیایی که قراره بسازیم
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
I close my eyes and I can see
چشمانم را می بندم و می تونم ببینم
A world that’s waiting up for me
دنیایی که منتظر من است
That I call my own
که من به خودم میگم
Through the dark, through the door
از طریق تاریکی، از طریق در
Through where no one’s been before
از جایی که قبلاً هیچ کس نبوده است
But it feels like home
اما انگار خانه است
They can say, they can say it all sounds crazy
آنها میتونن بگن، میتونن بگن که همه چیز غیرعقلانی به نظر می رسه
They can say, they can say I’ve lost my mind
میتونن بگن، می تونن بگن عقلم را از دست دادم
I don’t care, I don’t care, if they call me crazy
We can live in a world that we design
Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
However big, however small
هر چقدر بزرگ یا هر چقدر کوچیک
Let me be part of it all
بذار من بخشی از همه اش باشم
Share your dreams with me
رویاهات رو با من تقسیم کن
We may be right, we may be wrong
ممکنه حق با با ما باشه یا ممکنه اشتباه کنیم
But I wanna bring you along to the world I see
To the world we close our eyes to see, We close our eyes to see
به دنیایی که وقتی چشمامونو میبیندیم میتونیم ببینیمش
‘Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ ما فکر میکنیم که داریم منطقی تصمیم میگیریم، اما در واقع «احساسات مخفی» ما هستند که «سرنوشتمان» رو تعیین میکنند.
[ جونا لرر ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
[ جونا لرر ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM