Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from روانکاوی و روانشناسی انتقادی
بیسکویت عراقی
یا
رویاهای بیسکویت و کابوسهای بمب یک ذهن ایرانی
تو کودک بودی، شش هفت سال بیشتر نداشتی. هر روز و هر روز پول توجیبیات را میرفتی خرج بیسکویت عراقی میکردی. یک بیسکویت خوشطعم و مقوی، که تا مدتها به سوپرمارکت دو کوچه دورتر سر نبش محل میرفتی تا مزه دلچسبش را دوباره بچشی.
پول توجیبی اتفاق مهمی در زندگیت بود. در آن سن این اولین پول توجیبی بود که میگرفتی. تازه این حق را پیدا کرده بودی پولی بگیری و به اختیار خودت خرج کنی. پول را با ذوق از مادر میگرفتی و هر بار با شوق خرج خوراکی محبوبت میکردی: بیسکویت عراقی. بیسکویت عراقی برای تو جای تغذیه مستقیم از مادر و بعدتر از دست مادر را گرفته بود. پولی که میدانستی پدر در میاورد و میدهد به مادر. پولی که امضای پدر روی آن بود. بابا نان داد را در مدرسه اول از همه خوانده بودی.
پول تو جیبی هم حقی برای بهرهبریِ زندگی مطابق میل خودت بود هم دَینی به خانواده. قانون ناگفته این بود که برای ادای این دین، کافی است بچه خوبی باشی درس و مشقهایت را انجام بدهی. آرام آرام ضرورت محدودیت و پذیرش مسئولیت در زندگی را یاد میگرفتی.
بیسکویت عراقی انگاری جای آغوش مادر را گرفته بود با پولی که با کار پدر در میامد. پدر با کار در بیرون از خانه پول درمیاورد، مادر با کارش در خانه آن را تبدیل به آسایش خانواده میکرد. و برای کودکی که تو بودی کاری مثل رفتن به نانوایی، مابین پول خرجی و بیسکویت عراقی کارکرد ویژهای پیدا میکرد. برای نانوایی باید یک کوچه دورتر میرفتی در صفهای معمولا طولانی و خستهکننده منتظر مینشستی، نان را میگرفتی و به خانه میبردی. پاداش آن دو کوچه دورتر رفتن، از سوپرمارکت بیسکویت عراقی خریدن و خوردن بود. این صفهای انتظار نانوایی و بیسکویت عراقی بود که نخست بدنی و سپس روانی از خانه جدا میکرد. اینجا فعالیتِ همراه با عاملیت و حق انتخاب داشتی. داشتی آزادی را یاد میگرفتی.
کار نانوایی و پول توجیبی واسطه تبادل نمادین شده بود، به وسیله آنها هم داخل و هم خارج خانه قرار میگرفتی، امکان وصل و فصل توامان داشتی. با آوردن نان در سفره خانه سهیم میشدی، با پول توجیبی به حساب میامدی. بازشناسی میشدی و قدرشناسی نشان میدادی. وارد حساب و کتاب داخل خانه میشدی و بلیط ورود به داد و ستد در بیرون خانه به دست میاوردی. کار با مزد و بیمنت، مِهر خانواده را حلال و جانت را آزاد میکرد. داشتی زندگی مستقل اجتماعی را یاد میگرفتی.
.
اما بیسکویت عراقی برای تو سویه دیگری هم داشت. سالهای نخستین پس از جنگ بود. رعب و وحشت جنگ اثراتش هنوز باقی بود. جنگی که در آن سن خردسالی چیزی از آن نمیدانستی جز اینکه موجود ناپیدا و ناآشنای مرموزی به نام عراق به جان شهر و خانه و خانوادهات افتاده.
@ravankavi1939
یا
رویاهای بیسکویت و کابوسهای بمب یک ذهن ایرانی
تو کودک بودی، شش هفت سال بیشتر نداشتی. هر روز و هر روز پول توجیبیات را میرفتی خرج بیسکویت عراقی میکردی. یک بیسکویت خوشطعم و مقوی، که تا مدتها به سوپرمارکت دو کوچه دورتر سر نبش محل میرفتی تا مزه دلچسبش را دوباره بچشی.
پول توجیبی اتفاق مهمی در زندگیت بود. در آن سن این اولین پول توجیبی بود که میگرفتی. تازه این حق را پیدا کرده بودی پولی بگیری و به اختیار خودت خرج کنی. پول را با ذوق از مادر میگرفتی و هر بار با شوق خرج خوراکی محبوبت میکردی: بیسکویت عراقی. بیسکویت عراقی برای تو جای تغذیه مستقیم از مادر و بعدتر از دست مادر را گرفته بود. پولی که میدانستی پدر در میاورد و میدهد به مادر. پولی که امضای پدر روی آن بود. بابا نان داد را در مدرسه اول از همه خوانده بودی.
پول تو جیبی هم حقی برای بهرهبریِ زندگی مطابق میل خودت بود هم دَینی به خانواده. قانون ناگفته این بود که برای ادای این دین، کافی است بچه خوبی باشی درس و مشقهایت را انجام بدهی. آرام آرام ضرورت محدودیت و پذیرش مسئولیت در زندگی را یاد میگرفتی.
بیسکویت عراقی انگاری جای آغوش مادر را گرفته بود با پولی که با کار پدر در میامد. پدر با کار در بیرون از خانه پول درمیاورد، مادر با کارش در خانه آن را تبدیل به آسایش خانواده میکرد. و برای کودکی که تو بودی کاری مثل رفتن به نانوایی، مابین پول خرجی و بیسکویت عراقی کارکرد ویژهای پیدا میکرد. برای نانوایی باید یک کوچه دورتر میرفتی در صفهای معمولا طولانی و خستهکننده منتظر مینشستی، نان را میگرفتی و به خانه میبردی. پاداش آن دو کوچه دورتر رفتن، از سوپرمارکت بیسکویت عراقی خریدن و خوردن بود. این صفهای انتظار نانوایی و بیسکویت عراقی بود که نخست بدنی و سپس روانی از خانه جدا میکرد. اینجا فعالیتِ همراه با عاملیت و حق انتخاب داشتی. داشتی آزادی را یاد میگرفتی.
کار نانوایی و پول توجیبی واسطه تبادل نمادین شده بود، به وسیله آنها هم داخل و هم خارج خانه قرار میگرفتی، امکان وصل و فصل توامان داشتی. با آوردن نان در سفره خانه سهیم میشدی، با پول توجیبی به حساب میامدی. بازشناسی میشدی و قدرشناسی نشان میدادی. وارد حساب و کتاب داخل خانه میشدی و بلیط ورود به داد و ستد در بیرون خانه به دست میاوردی. کار با مزد و بیمنت، مِهر خانواده را حلال و جانت را آزاد میکرد. داشتی زندگی مستقل اجتماعی را یاد میگرفتی.
.
اما بیسکویت عراقی برای تو سویه دیگری هم داشت. سالهای نخستین پس از جنگ بود. رعب و وحشت جنگ اثراتش هنوز باقی بود. جنگی که در آن سن خردسالی چیزی از آن نمیدانستی جز اینکه موجود ناپیدا و ناآشنای مرموزی به نام عراق به جان شهر و خانه و خانوادهات افتاده.
@ravankavi1939
Forwarded from روانکاوی و روانشناسی انتقادی
اگر جنگ هم نبود از همان نوزادی ناگزیر ناامنی را تجربه میکردی. با نیروهای وحشی بدوی درونت مواجه میشدی، آنها را از وحشت فروپاشی به بیرون فرافکنی میکردی. آنها را در تاریکی بر نقش دیوار میدادی، یا در سکوت شب صدایشان را از بیرون میشنیدی. راهی پیدا میکردی تا با آنها و در واقع با بخشهای هنوز بیگانه خودت کنار بیایی.
اما تو این شانس را نداشتی. جنگ بود. فقط با فانتزیهای غریب و ترسناک که از اعماق تاریک ناخودآگاه بیرون میامد سر و کار نداشتی. همه فانتزیهای تاریک نوع بشر در موجودی به نام عراق و صدام تجسد پیدا کرده بود. میتوانستی از ترس نقشهای روی دیوار و صداهای مخوف زیر پتو پناه بگیری، چشمانت را ببندی، با خودت لالایی زمزمه کنی، یا حتی با این تصاویر و صداها قصه بسازی با آنها حرف بزنی و مدارا کنی. اما از این موجود ترسناک راه فراری نداشتی. نمیدانستی کی و کجا هجوم میاورد. با جتهای فراصوت و ترکشهای بمب نمیتوانستی حرف بزنی. نمیتوانستی صدای آژیر بشنوی و لالایی زمزمه کنی. جنگ ظاهر معصوم کودکانه ندارد.
چرا اینقدر به بیسکویت عراقی دل بسته بودی و تا مدتها فقط آن را میخریدی؟ شاید بیربط به آن دوران وحشت نبود. جنگ تمام شده بود ولی هراس آن موجود مرموز بیرحم در روانت مانده بود. شاید با بیسکویت عراقی آن غریبه ترسناک را برای خودت آشنا میکردی، هراست را ازش میکاستی. شاید اینطور زهرش را میگرفتی، با شیرینی بیسکویت عراقی قاطی میکردی تا بتوانی آن را هضم کنی. شاید اینطور بتوانی آن را جای امنی در درونت بنشانی.
سالها گذشته و تو الان بزرگ شدهای. مثل میلیونها کودک دیگر که آنها هم مشق نوشتنها، صف نانوایی رفتنها، پول توجیبی گرفتنها و خوراکی خریدنهای خودشان را داشتهاند. آنها هم هر کدام در جایی و به شکلی قصههای خودشان را زیستهاند. اما میدانم خیلی از آنها هنوز حتی در بیداری، رویای بیسکویت و کابوس بمب میبینند. در همین زمان که از سایه شوم بمبهای اسرائیلی در هراسند ولی در تلاشند کامشان را با طعم امید و زندگی شیرین نگه دارند.
@ravankavi1939
پینوشت:
بیسکویت عراقی، بخشی از کمکهای غذایی سازمان ملل به آوارههای عراقی بود که پس از جنگ داخلی به ایران پناه آورده بودند. آوارهها آنها را به فروشگاهها میدادند در عوضش مواد غذایی دیگری میگرفتند. اسمشان شده بود بیسکویت عراقی.
@ravankavi1939
اما تو این شانس را نداشتی. جنگ بود. فقط با فانتزیهای غریب و ترسناک که از اعماق تاریک ناخودآگاه بیرون میامد سر و کار نداشتی. همه فانتزیهای تاریک نوع بشر در موجودی به نام عراق و صدام تجسد پیدا کرده بود. میتوانستی از ترس نقشهای روی دیوار و صداهای مخوف زیر پتو پناه بگیری، چشمانت را ببندی، با خودت لالایی زمزمه کنی، یا حتی با این تصاویر و صداها قصه بسازی با آنها حرف بزنی و مدارا کنی. اما از این موجود ترسناک راه فراری نداشتی. نمیدانستی کی و کجا هجوم میاورد. با جتهای فراصوت و ترکشهای بمب نمیتوانستی حرف بزنی. نمیتوانستی صدای آژیر بشنوی و لالایی زمزمه کنی. جنگ ظاهر معصوم کودکانه ندارد.
چرا اینقدر به بیسکویت عراقی دل بسته بودی و تا مدتها فقط آن را میخریدی؟ شاید بیربط به آن دوران وحشت نبود. جنگ تمام شده بود ولی هراس آن موجود مرموز بیرحم در روانت مانده بود. شاید با بیسکویت عراقی آن غریبه ترسناک را برای خودت آشنا میکردی، هراست را ازش میکاستی. شاید اینطور زهرش را میگرفتی، با شیرینی بیسکویت عراقی قاطی میکردی تا بتوانی آن را هضم کنی. شاید اینطور بتوانی آن را جای امنی در درونت بنشانی.
سالها گذشته و تو الان بزرگ شدهای. مثل میلیونها کودک دیگر که آنها هم مشق نوشتنها، صف نانوایی رفتنها، پول توجیبی گرفتنها و خوراکی خریدنهای خودشان را داشتهاند. آنها هم هر کدام در جایی و به شکلی قصههای خودشان را زیستهاند. اما میدانم خیلی از آنها هنوز حتی در بیداری، رویای بیسکویت و کابوس بمب میبینند. در همین زمان که از سایه شوم بمبهای اسرائیلی در هراسند ولی در تلاشند کامشان را با طعم امید و زندگی شیرین نگه دارند.
@ravankavi1939
پینوشت:
بیسکویت عراقی، بخشی از کمکهای غذایی سازمان ملل به آوارههای عراقی بود که پس از جنگ داخلی به ایران پناه آورده بودند. آوارهها آنها را به فروشگاهها میدادند در عوضش مواد غذایی دیگری میگرفتند. اسمشان شده بود بیسکویت عراقی.
@ravankavi1939
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ بدترین جنبهی روان زخم (تروما)، قطع شدن پیوند ما با خودمونه!
[ گبور مته، کتاب: افسانهی عادی بودن ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
[ گبور مته، کتاب: افسانهی عادی بودن ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
بخشی از گفتگوی یک پسربچه چهارساله با پدرش:
پسر_ بابا من تصمیم گرفتم که ازدواج کنم.
پدر_ چه خوب پسرم. آیا دختری رو در نظر گرفتی و انتخاب کردی که باهاش ازدواج کنی؟
پسر_ بله...مادربزرگم. اون من رو خیلی دوست داره، من هم خیلی دوستش دارم. به علاوه بهترین آشپز هست و بهترین غذاها رو درست میکنه. حساب همه چیز و همه کس رو هم داره.
پدر_ خیلی خب ولی یک مشکلی هست.
پسر_ چه مشکلی؟
پدر_ اون مامان من هست، چه جوری می خواهی بری با مامان من ازدواج کنی؟
پسر_ خب مگه چه اشکالی داره؟ تو هم رفتی با مامان من ازدواج کردی دیگه!
psychoanalysiseducation
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
بخشی از گفتگوی یک پسربچه چهارساله با پدرش:
پسر_ بابا من تصمیم گرفتم که ازدواج کنم.
پدر_ چه خوب پسرم. آیا دختری رو در نظر گرفتی و انتخاب کردی که باهاش ازدواج کنی؟
پسر_ بله...مادربزرگم. اون من رو خیلی دوست داره، من هم خیلی دوستش دارم. به علاوه بهترین آشپز هست و بهترین غذاها رو درست میکنه. حساب همه چیز و همه کس رو هم داره.
پدر_ خیلی خب ولی یک مشکلی هست.
پسر_ چه مشکلی؟
پدر_ اون مامان من هست، چه جوری می خواهی بری با مامان من ازدواج کنی؟
پسر_ خب مگه چه اشکالی داره؟ تو هم رفتی با مامان من ازدواج کردی دیگه!
psychoanalysiseducation
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ درمان شخصی من، ظرفیت همدلی را به شیوهی متفاوتی در من گسترش داد.
من به لطف پذیرش بیطرفانه و بدون قضاوت درمانگرم به تدریج و به شکل دردناکی با نقاط کور خود، غرور، حرص، حسادت و سادیسم درون خودم آشنا شدم و توانستم آنها را بپذیرم و کاوش کنم.
[ نانسی مک ویلیامز، بخشی از یک اتوبیوگرافی از جلسات درمان ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
من به لطف پذیرش بیطرفانه و بدون قضاوت درمانگرم به تدریج و به شکل دردناکی با نقاط کور خود، غرور، حرص، حسادت و سادیسم درون خودم آشنا شدم و توانستم آنها را بپذیرم و کاوش کنم.
[ نانسی مک ویلیامز، بخشی از یک اتوبیوگرافی از جلسات درمان ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ گشتی در آرامستان « ظهيرالدوله » كه يادگارهاى عزيز و گرانبهايى از « تاريخ معاصر اين سرزمين » را در سينه جاى داده است.
#ایران⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
#ایران
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
بعضی متخصصان روانکاوی معتقدند که عبارت اصلی یونانی "خود را بشناس" به معنی آن است که:
⭐️ "بدان فقط یک انسان هستی".
[ رولو می ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
بعضی متخصصان روانکاوی معتقدند که عبارت اصلی یونانی "خود را بشناس" به معنی آن است که:
[ رولو می ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Rain
Ed Carlsen
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ اشتباه کردن در راه خود بهتر از درست رفتن در راه دیگری است.
فئودور داستایوفسکی⭐️
To go wrong in one's own way is better than to go right in someone else's.
Fyodor Dostoevsky
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
فئودور داستایوفسکی
To go wrong in one's own way is better than to go right in someone else's.
Fyodor Dostoevsky
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
A Million Dreams
Pink
◻️◻️◻️◻️
🔷
I close my eyes and I can see
چشمانم را می بندم و می تونم ببینم
A world that’s waiting up for me
دنیایی که منتظر من است
That I call my own
که من به خودم میگم
Through the dark, through the door
از طریق تاریکی، از طریق در
Through where no one’s been before
از جایی که قبلاً هیچ کس نبوده است
But it feels like home
اما انگار خانه است
They can say, they can say it all sounds crazy
آنها میتونن بگن، میتونن بگن که همه چیز غیرعقلانی به نظر می رسه
They can say, they can say I’ve lost my mind
میتونن بگن، می تونن بگن عقلم را از دست دادم
I don’t care, I don’t care, if they call me crazy
⭐️ برام مهم نیست، برام مهم نیست، اگه بهم بگن دیوونه
We can live in a world that we design
⭐️ می تونیم در دنیایی زندگی کنیم که خودمان طراحی می کنیم
Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
⭐️ یه میلیون رویا برای دنیایی که قراره بسازیم
However big, however small
هر چقدر بزرگ یا هر چقدر کوچیک
Let me be part of it all
بذار من بخشی از همه اش باشم
Share your dreams with me
رویاهات رو با من تقسیم کن
We may be right, we may be wrong
ممکنه حق با با ما باشه یا ممکنه اشتباه کنیم
But I wanna bring you along to the world I see
⭐️ ولی میخوام تو رو با خودم به این دنیایی که تصورش رو میکنم بیارم
To the world we close our eyes to see, We close our eyes to see
به دنیایی که وقتی چشمامونو میبیندیم میتونیم ببینیمش
‘Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
⭐️ یه میلیون رویا برای دنیایی که قراره بسازیم
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
I close my eyes and I can see
چشمانم را می بندم و می تونم ببینم
A world that’s waiting up for me
دنیایی که منتظر من است
That I call my own
که من به خودم میگم
Through the dark, through the door
از طریق تاریکی، از طریق در
Through where no one’s been before
از جایی که قبلاً هیچ کس نبوده است
But it feels like home
اما انگار خانه است
They can say, they can say it all sounds crazy
آنها میتونن بگن، میتونن بگن که همه چیز غیرعقلانی به نظر می رسه
They can say, they can say I’ve lost my mind
میتونن بگن، می تونن بگن عقلم را از دست دادم
I don’t care, I don’t care, if they call me crazy
We can live in a world that we design
Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
However big, however small
هر چقدر بزرگ یا هر چقدر کوچیک
Let me be part of it all
بذار من بخشی از همه اش باشم
Share your dreams with me
رویاهات رو با من تقسیم کن
We may be right, we may be wrong
ممکنه حق با با ما باشه یا ممکنه اشتباه کنیم
But I wanna bring you along to the world I see
To the world we close our eyes to see, We close our eyes to see
به دنیایی که وقتی چشمامونو میبیندیم میتونیم ببینیمش
‘Cause every night, I lie in bed
چون هر شب که رو تختم دراز میکشم
The brightest colors fill my head
رنگهای درخشان توی سرم رو پر میکنه
A million dreams are keeping me awake
میلیون ها رویا منو بیدار نگه میداره
I think of what the world could be
فکر میکم که دنیا چه جوری میتونه باشه
A vision of the one I see
رویای دنیایی که میبینم
A million dreams is all it’s gonna take
تنها چیزی که لازمه یه میلیون رویاست
Oh, a million dreams for the world we’re gonna make
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ ما فکر میکنیم که داریم منطقی تصمیم میگیریم، اما در واقع «احساسات مخفی» ما هستند که «سرنوشتمان» رو تعیین میکنند.
[ جونا لرر ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
[ جونا لرر ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ بیت مورد علاقهی «استاد شجریان» از حافظ
⭐️
#حافظ
«خانه #شجریان»
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
[
به بیان و آواز ایشان
]
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گِلِ مزرعهی آدم زد
#حافظ
[
آواز از اجرای خصوصی «برق غیرت» در دستگاه سهگاه
]
«خانه #شجریان»
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ آن کسی که میخواهد هرگز دروغی نشنود، هرگز هم نباید اصراری برای
شنیدن حقیقت داشته باشد!
[ وودی آلن ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
شنیدن حقیقت داشته باشد!
[ وودی آلن ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
هیچکس به تنهایی علت اصلی معضلاتِ پیچیدهی یک خانواده نیست.
درست آن است که علتهای اصلی را در مجموعه زخمهای روحی و روانی جستجو کنیم که طی قرنها نسل به نسل منتقل شده است.
[ دانلد آنتریم ]⭐️
و چه باشکوهند آنها که با آگاهی چرخهی زخمهای تبارِ خود را متوقف میکنند.
آنها که از استبدادِ گذشته میرهند و آیندگان و آینده را نیز میرهانند ...
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
هیچکس به تنهایی علت اصلی معضلاتِ پیچیدهی یک خانواده نیست.
درست آن است که علتهای اصلی را در مجموعه زخمهای روحی و روانی جستجو کنیم که طی قرنها نسل به نسل منتقل شده است.
[ دانلد آنتریم ]
و چه باشکوهند آنها که با آگاهی چرخهی زخمهای تبارِ خود را متوقف میکنند.
آنها که از استبدادِ گذشته میرهند و آیندگان و آینده را نیز میرهانند ...
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
یادکردی از بیژن مفید در روز درگذشتش⭐️
قسمتی از تئاتر شهر قصه ساخته ی #بیژن_مفید
💬 بیژن مفید:
"شهر قصه حکایت انسان های ساخته ی ذهن یک قصه گوست؛ انسان هایی که ماسک حیوانات را به چهره دارند و به دنیای پر از ریا و دروغ کوچکشان خو گرفته اند. یک روز یک انسان جدید به شهر وارد می شود و به رنگ آنها در می آید و هویت خود را از دست میدهد. [...] شهر قصه، حکایت حلقه ی گرگ هاست و تراژدی نکبت بار آدمیزاد."
▪️و اما حکایت گرگ ها:
"روایت است در شب سرد زمستان، دو گرگ گرسنه به هم می رسند. از ترس روبروی هم می نشینند و مواظب یکدیگرند که یکی آن دیگری را از شدت گرسنگی پاره نکند. کم کم گرگان دیگر می رسند و همه دور هم می نشینند و مواظب یکدیگر، پلک نمی زنند. هر بار یکی خسته می شود و پلک می زند، بقیه بر سرش می ریزند و پاره پاره اش می کنند و متوجه نیستند که زمان پاییدن یکدیگر، شاید شکارهایی رد شده اند و آنها ندیده اند. شاید اگر هرکدام از آنها حرکتی می کردند، وضعشان اینهمه دردناک نبود!"
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
یادکردی از بیژن مفید در روز درگذشتش
قسمتی از تئاتر شهر قصه ساخته ی #بیژن_مفید
💬 بیژن مفید:
"شهر قصه حکایت انسان های ساخته ی ذهن یک قصه گوست؛ انسان هایی که ماسک حیوانات را به چهره دارند و به دنیای پر از ریا و دروغ کوچکشان خو گرفته اند. یک روز یک انسان جدید به شهر وارد می شود و به رنگ آنها در می آید و هویت خود را از دست میدهد. [...] شهر قصه، حکایت حلقه ی گرگ هاست و تراژدی نکبت بار آدمیزاد."
▪️و اما حکایت گرگ ها:
"روایت است در شب سرد زمستان، دو گرگ گرسنه به هم می رسند. از ترس روبروی هم می نشینند و مواظب یکدیگرند که یکی آن دیگری را از شدت گرسنگی پاره نکند. کم کم گرگان دیگر می رسند و همه دور هم می نشینند و مواظب یکدیگر، پلک نمی زنند. هر بار یکی خسته می شود و پلک می زند، بقیه بر سرش می ریزند و پاره پاره اش می کنند و متوجه نیستند که زمان پاییدن یکدیگر، شاید شکارهایی رد شده اند و آنها ندیده اند. شاید اگر هرکدام از آنها حرکتی می کردند، وضعشان اینهمه دردناک نبود!"
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Hotel California
Eagles
◻️◻️◻️◻️
🔷
"Hotel California"
⭐️ هتل کالیفرنیا
On a dark desert highway, cool wind in my hair
در بزرگراهی در یک صحرای تاریک باد سردی در موهایم می پیچید
Warm smell of colitis, rising up through the air
بوی غنچه های کوچک در هوا می پیچید
Up ahead in the distance, I saw a shimmering light
در دوردست ها نوری سوسو می زد
My head grew heavy and my sight grew dim
سرم سنگین شده بود و هیچ جا را درست نمی دیدم
I had to stop for the night
دیگر نباید به راهم ادامه می دادم چون تاریک شده بود
There she stood in the doorway;
همان جایی که او ایستاده بود
I heard the mission bell
صدای ناقوس را شنیدم
And I was thinking to myself,
و داشتم با خودم فکر می کردم
"This could be Heaven or this could be Hell"
"اینجا بهشت است یا جهنم"
Then she lit up a candle and she showed me the way
او شمعی روشن کرد و راه را نشانم داد
There were voices down the corridor,
از پایین راهرو صداهایی می آمد
I thought I heard them say...
صدایشان را می شنیدم که می گفتند ...
Welcome to the Hotel California
به هتل کالیفرنیا خوش آمدید
Such a lovely place (Such a lovely place)
جای به این دوست داشتنی (جای به این دوست داشتنی)
Such a lovely face
با نمایی بسیار زیبا
Plenty of room at the Hotel California
اتاق های بسیار در هتل کالیفرنیا
Any time of year (Any time of year)
در هر موقعی از سال (در هر موقعی از سال)
You can find it here
می تونید در این هتل اتاقی رزور کنید
Her mind is Tiffany-twisted, she got the Mercedes bends
او سرشار از عشق و پول و ثروت است و مرسدس بنز دارد
She got a lot of pretty, pretty boys she calls friends
با پسرهای زیادی دوست است (دوست پسرهای زیادی دارد)
How they dance in the courtyard, sweet summer sweat.
چه تابستان خوبی بود که با هم در فضای باز می رقصیدند
Some dance to remember, some dance to forget
بعضی می رقصند تا به یاد بیاورند و برخی می رقصند تا فراموش کنند.
So I called up the Captain,
یادم آمد که به کاپیتان گفتم
"Please bring me my wine"
"لطفا شراب من را بیاورید"
He said, "We haven't had that spirit here since nineteen sixty nine"
او گفت:"از سال 1969 تا حالا همچین نوشیدنی ای نداشتیم"
And still those voices are calling from far away,
و هنوز همان صداها از دوردست می آیند
Wake you up in the middle of the night
که تو را در نیمه های شب از خواب بیدار می کنند
Just to hear them say...
تا فقط بشنوی که می گویند ...
Welcome to the Hotel California
به هتل کالیفرنیا خوش آمدید
Such a lovely place (Such a lovely place)
جای به این دوست داشتنی - جای به این دوست داشتنی
Such a lovely face
با نمایی بسیار زیبا
They livin' it up at the Hotel California
آنها در هتل کالیفرنیا خوش می گذرانند
What a nice surprise (what a nice surprise)
چه سورپریز جالبی (چه سورپریز جالبی)
Bring your alibis
دلایلت را بیاور
Mirrors on the ceiling,
آینه هایی که از سقف آویزانند
The pink champagne on ice
خوردن شامپاین صورتی همراه با یخ
And she said "We are all just prisoners here, of our own device"
و او گفت: "همه ما در اینجا اسیر افکار خود هستیم"
And in the master's chambers,
و در اتاق بزرگ و اصلی
They gathered for the feast
آنها دور هم جمع شده بودند تا جشن و ضیافتی برپا کنند
They stab it with their steely knives,
آنها با کاردهای پولادین خود به آن ضربه زدند
But they just can't kill the beast
اما نتوانستند آن دیو را از پا در آورند
Last thing I remember, I was
آخرین چیزی که یادم می آید اینست که
Running for the door
داشتم به سمت در می دویدم
I had to find the passage back
باید راه برگشت را پیدا می کردم
To the place I was before
تا به جایی که قبلا بودم برگردم
"Relax," said the night man,
مرد شبگرد به من گفت: "آرام باش"
"We are programmed to receive.
قراره از ما پذیرایی بشه
You can check-out any time you like,
هر وقت که خواستی می توانی حساب کنی
But you can never leave! "
اما هرگز نمی توانی اینجا را ترک کنی
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
"Hotel California"
On a dark desert highway, cool wind in my hair
در بزرگراهی در یک صحرای تاریک باد سردی در موهایم می پیچید
Warm smell of colitis, rising up through the air
بوی غنچه های کوچک در هوا می پیچید
Up ahead in the distance, I saw a shimmering light
در دوردست ها نوری سوسو می زد
My head grew heavy and my sight grew dim
سرم سنگین شده بود و هیچ جا را درست نمی دیدم
I had to stop for the night
دیگر نباید به راهم ادامه می دادم چون تاریک شده بود
There she stood in the doorway;
همان جایی که او ایستاده بود
I heard the mission bell
صدای ناقوس را شنیدم
And I was thinking to myself,
و داشتم با خودم فکر می کردم
"This could be Heaven or this could be Hell"
"اینجا بهشت است یا جهنم"
Then she lit up a candle and she showed me the way
او شمعی روشن کرد و راه را نشانم داد
There were voices down the corridor,
از پایین راهرو صداهایی می آمد
I thought I heard them say...
صدایشان را می شنیدم که می گفتند ...
Welcome to the Hotel California
به هتل کالیفرنیا خوش آمدید
Such a lovely place (Such a lovely place)
جای به این دوست داشتنی (جای به این دوست داشتنی)
Such a lovely face
با نمایی بسیار زیبا
Plenty of room at the Hotel California
اتاق های بسیار در هتل کالیفرنیا
Any time of year (Any time of year)
در هر موقعی از سال (در هر موقعی از سال)
You can find it here
می تونید در این هتل اتاقی رزور کنید
Her mind is Tiffany-twisted, she got the Mercedes bends
او سرشار از عشق و پول و ثروت است و مرسدس بنز دارد
She got a lot of pretty, pretty boys she calls friends
با پسرهای زیادی دوست است (دوست پسرهای زیادی دارد)
How they dance in the courtyard, sweet summer sweat.
چه تابستان خوبی بود که با هم در فضای باز می رقصیدند
Some dance to remember, some dance to forget
بعضی می رقصند تا به یاد بیاورند و برخی می رقصند تا فراموش کنند.
So I called up the Captain,
یادم آمد که به کاپیتان گفتم
"Please bring me my wine"
"لطفا شراب من را بیاورید"
He said, "We haven't had that spirit here since nineteen sixty nine"
او گفت:"از سال 1969 تا حالا همچین نوشیدنی ای نداشتیم"
And still those voices are calling from far away,
و هنوز همان صداها از دوردست می آیند
Wake you up in the middle of the night
که تو را در نیمه های شب از خواب بیدار می کنند
Just to hear them say...
تا فقط بشنوی که می گویند ...
Welcome to the Hotel California
به هتل کالیفرنیا خوش آمدید
Such a lovely place (Such a lovely place)
جای به این دوست داشتنی - جای به این دوست داشتنی
Such a lovely face
با نمایی بسیار زیبا
They livin' it up at the Hotel California
آنها در هتل کالیفرنیا خوش می گذرانند
What a nice surprise (what a nice surprise)
چه سورپریز جالبی (چه سورپریز جالبی)
Bring your alibis
دلایلت را بیاور
Mirrors on the ceiling,
آینه هایی که از سقف آویزانند
The pink champagne on ice
خوردن شامپاین صورتی همراه با یخ
And she said "We are all just prisoners here, of our own device"
و او گفت: "همه ما در اینجا اسیر افکار خود هستیم"
And in the master's chambers,
و در اتاق بزرگ و اصلی
They gathered for the feast
آنها دور هم جمع شده بودند تا جشن و ضیافتی برپا کنند
They stab it with their steely knives,
آنها با کاردهای پولادین خود به آن ضربه زدند
But they just can't kill the beast
اما نتوانستند آن دیو را از پا در آورند
Last thing I remember, I was
آخرین چیزی که یادم می آید اینست که
Running for the door
داشتم به سمت در می دویدم
I had to find the passage back
باید راه برگشت را پیدا می کردم
To the place I was before
تا به جایی که قبلا بودم برگردم
"Relax," said the night man,
مرد شبگرد به من گفت: "آرام باش"
"We are programmed to receive.
قراره از ما پذیرایی بشه
You can check-out any time you like,
هر وقت که خواستی می توانی حساب کنی
But you can never leave! "
اما هرگز نمی توانی اینجا را ترک کنی
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
من هرگز به قدر کافی با خودم حرف نزدهام،
هرگز به قدر کافی به حرفهایم گوش ندادهام،
هرگز به قدر کافی به خودم جواب ندادهام،
هرگز به قدر کافی برای خودم دل نسوزاندهام.
[ ساموئل بکت، کتاب: نام ناپذیر ]⭐️
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
من هرگز به قدر کافی با خودم حرف نزدهام،
هرگز به قدر کافی به حرفهایم گوش ندادهام،
هرگز به قدر کافی به خودم جواب ندادهام،
هرگز به قدر کافی برای خودم دل نسوزاندهام.
[ ساموئل بکت، کتاب: نام ناپذیر ]
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ فقدان و ایدئولوژی
پروفسور تاد مک گوان نظریهپرداز و نویسنده کتاب های مختلفی در زمینه روانکاوی، سیاست و سینماست و در دپارتمان بخشی انگلیسی دانشگاه Vermont در آمریکا، سینما و نظریه انتقادی تدریس می کند.
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
پروفسور تاد مک گوان نظریهپرداز و نویسنده کتاب های مختلفی در زمینه روانکاوی، سیاست و سینماست و در دپارتمان بخشی انگلیسی دانشگاه Vermont در آمریکا، سینما و نظریه انتقادی تدریس می کند.
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
◻️◻️◻️◻️
🔷
⭐️ با "تشویق" چگونه تو را "تنبیه" کردهاند
که اینچنین از "تعریف" میهراسی؟!؟
🔷
✅️ @AnalyticTherapy
🔷
که اینچنین از "تعریف" میهراسی؟!؟
🔷
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM