Forwarded from باشگاه اندیشه
باشگاه اندیشه سال دوم لیالی لیلی را برگزار میکند:
الهیات بخشش
با حضور
دکتر رسول رسولیپور
عضو هیأت علمی گروه فلسفه دین دانشگاه خوارزمی
دربارهٔ نشست
یکشنبه تا پنجشنبه ۲۰ تا ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از ساعت ۱۷:۳۰
خیابان انقلاب، خیابان وصال شیرازی، کوچه نایبی، پلاک ۲۳
حضور برای عموم آزاد و رایگان است.
پخش از صفحه اینستاگرام لایو باشگاه اندیشه
#لیالی_لیلی #الهیات_بخشش #باشگاه_اندیشه
@bashgahandishe
الهیات بخشش
با حضور
دکتر رسول رسولیپور
عضو هیأت علمی گروه فلسفه دین دانشگاه خوارزمی
دربارهٔ نشست
یکشنبه تا پنجشنبه ۲۰ تا ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از ساعت ۱۷:۳۰
خیابان انقلاب، خیابان وصال شیرازی، کوچه نایبی، پلاک ۲۳
حضور برای عموم آزاد و رایگان است.
پخش از صفحه اینستاگرام لایو باشگاه اندیشه
#لیالی_لیلی #الهیات_بخشش #باشگاه_اندیشه
@bashgahandishe
فراموشی
باشگاه اندیشه سال دوم لیالی لیلی را برگزار میکند: الهیات بخشش با حضور دکتر رسول رسولیپور عضو هیأت علمی گروه فلسفه دین دانشگاه خوارزمی دربارهٔ نشست یکشنبه تا پنجشنبه ۲۰ تا ۲۴ فروردین ۱۴۰۲ از ساعت ۱۷:۳۰ خیابان انقلاب، خیابان وصال شیرازی، کوچه نایبی،…
سال گذشته آگهی این نشست را برای نازنین فرستادم. امسال سری دومش است. نتوانست بیاید تا شب آخر. شب آخر پس از جلسه نشسته بودیم پای سفرهی افطار. نازنین پرسید شب آخر بود؟ گفتم بله. پرسید جلسه همگانی بود؟ گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی همه میتوانستند بیایند؟ گفتم بله، آگهی را که دیدی. گفت پس چرا همهی شهر الآن اینجا نیستند؟! حال آن شب گیجش کرده بود. باور نمیکرد در یک گوشهی همین شهر، در یک گوشهی زندگی زمینی، در یک گوشهی جهان نخواستنی، چنین نوری بتابد و چنین بارانی ببارد و چنین بادی بوزد. نور و باران و بادی که حالا ما سالهاست از بلعیدنشان سیر نمیشویم. بیایید اگر گرسنهاید.
دو زیبا سرنوشت؛
خوانشی ایمانگرایانه از «احدی الحسنيين (۹:۵۲)»
یکی از اولین شبهای رمضان بود، نزدیک سهراه ضرابخانه در فضای باز کافه نشسته بودم و پشت گردنم یخ کرده بود. هوا از آنچه فکر میکردم سردتر بود و لباس کافی نداشتم. یک ربعی از اذان گذشته بود و منتظر بودم چای و سیبزمینی سرخکردهام بیاید. بگی نگی پشیمان بودم از اینکه جلسه را انداختم این ساعت چون کسی نمیآمد. یعنی نیامده بود. گعدهی گشودهی هفتگیمان که گاهی تبدیل به دیداری دهنفره میشود و کافهدارها دادشان در میآید که چرا خبر ندادهاید و من پاسخی ندارم جز اینکه خودم هم نمیدانم چند نفریم! و گاهی خودم هستم که با خودم دیدار میکنم! حالا نزدیک ده سال است که این گعده برقرار است و من تازه دارم میفهمم موضوع آن هرگز، چنانکه در آغاز میپنداشتم و میگفتم، مطالعه نبوده. موضوعش دیدار بوده و دیدار. خواندن آدمها. چشم دوختن به چهرهها، بیبهانه. چای و سیبزمینی رسید. لپتاپ را باز کردم و نشستم به شانه کشیدن خردهکارهای همیشه زمینمانده. نیم ساعت از افطار گذشته بود و برایم روشن بود دیگر کسی نخواهد آمد. ناگهان سر و کلهی سجادین پیدا شد. ماهها بود که ندیده بودمشان. شاد شدم. مثل هر بار که یکی از دوستان میآید تا همدیگر را ببینیم. سیگار هم به بزم چای و سیبزمینی اضافه شد و البته سخن. سخن بیبهانه و برآمده از دل. دیدن و دیده شدن. آشکارگی. اکنون که باز میگردم از آن دو ساعت هیچ چیز یادم نیست جز آنکه سجادها گفتند میخواهیم برویم عطر بخریم و من هم نمیدانم چرا اما همراه شدم. شاید چون شیشهی عطرم داشت ته میکشید و به موعد سالانهی خرید عطر نزدیک میشدم. رفتیم آواسنتر. عطرفروشی بسته بود. اما معماریاش دل میگشود. پر از ذوق و زندگی بود. در مسیر برگشت وقتی سجاد اول پیشنهاد میداد و سجاد دوم آهنگ میگذاشت، پرسیدم شما آهنگ شاد چه میشنوید؟ هر چه گشتند چیز شادی پیدا نکردند. من آهنگ شیدایی آلبوم امیر بیگزند محسن چاوشی را پیش نهادم. امیر بیگزند برایم همیشه پیوندی داشته با رمضان و شیداییاش سالهاست برایم یک مناجات کامل است. آنجا همیشه وجد و شوقی هست که در عبادات رایجِ متدینان یا متدینانِ رایج نیست. «لا يأتون الصلاة إلا و هُم کُسالیٰ و لا ينفقون إلا و هُم کارهون (۹:۵۴)». چگونه میتوانید اینقدر دلمرده و سرخورده به دیدار جانفزای جان جهان و باغ هوشربایش بروید و برگردید؟ مطمئناید آدرس را درست رفتهاید؟ عبادت و دیدار بیشور مگر میشود؟ پس از شیدایی یاد شکر اندر شکر مهدی ساکی افتادم. گرچه آن شور آشکار را ندارد اما در قفسههای ذهنم برچسب مناجاتهای شیرین را خورده. شور و شیرینی برای من نشان نیایش یگانهپرستانهاند. آنچنان که اندوه، نشان نیایش دوگانهانگارانه است. یگانهانگاران با جهان میجهند و دستافشانی و پایکوبی میکنند و دوگانهانگاران «خود» را در برابر عظمت «خدا» مییابند و در هم میشکنند. یگانهانگاران قطرهای در دریا هستند و دوگانهانگاران قطرهای در برابر دریا. هربار که به اینجا میرسیدم اشکالی پیش میآمد. تکلیف دوگانهانگاران که مشخص است، آنان آنقدر پای سفرهی اندوهبار و زهرآگین دوگانهانگاری «خود» و «خدا» مهمان خواهند بود تا پی ببرند که «معشوق همینجاست» و هیچ دیوانهای درندهخویی نمیخواهد آنان را بیازماید و با آزمونهای نابودگرش آنان را وادار به بالندگی کند! و از پای سفرهی پندارهای تلخ خود برخیزند. اما یگانهانگاری نیز چندان سرراست نیست. قطره از کجا میداند که این دریای ناپیداکرانه خیر است یا شر؟ از کجا میداند که خدا ارحم الراحمین است یا اظلم الظالمین؟ از کجا میداند که پشت این همه رنج بیدلیل و فوق طاقت و ناخواسته، دلجویی و نوازش عظیمی پنهان است؟ یا پشت این همه زیبایی بیدلیل و فوق طاقت و ناخواسته، آزار و بیمعنایی همیشگی کمین کرده؟ به قول رانندهکامیونها گشتم نبود نگرد نیست. هرگز کسی نمیداند. که اگر بداند دیگر در پوست خود نمیگنجد. آنها که میگویند میدانیم هم یا میخواهند شما را بازی بدهند یا خودشان نمیدانند که نمیدانند. همهی کتابهای قطوری که خداباوران با فرمولهای ریاضی منطق جدید نوشتهاند تا دعاوی ملحدان را نقض کنند، به همان نقض استدلال رقیب ختم میشود و در پایان به سکوت میرسد. باز هر دو بر میگردند سر خانهی اول، سر «نمیدانیم». نه خداباوران میدانند و نه خداناباوران.
[دنباله در بخش دوم]
خوانشی ایمانگرایانه از «احدی الحسنيين (۹:۵۲)»
یکی از اولین شبهای رمضان بود، نزدیک سهراه ضرابخانه در فضای باز کافه نشسته بودم و پشت گردنم یخ کرده بود. هوا از آنچه فکر میکردم سردتر بود و لباس کافی نداشتم. یک ربعی از اذان گذشته بود و منتظر بودم چای و سیبزمینی سرخکردهام بیاید. بگی نگی پشیمان بودم از اینکه جلسه را انداختم این ساعت چون کسی نمیآمد. یعنی نیامده بود. گعدهی گشودهی هفتگیمان که گاهی تبدیل به دیداری دهنفره میشود و کافهدارها دادشان در میآید که چرا خبر ندادهاید و من پاسخی ندارم جز اینکه خودم هم نمیدانم چند نفریم! و گاهی خودم هستم که با خودم دیدار میکنم! حالا نزدیک ده سال است که این گعده برقرار است و من تازه دارم میفهمم موضوع آن هرگز، چنانکه در آغاز میپنداشتم و میگفتم، مطالعه نبوده. موضوعش دیدار بوده و دیدار. خواندن آدمها. چشم دوختن به چهرهها، بیبهانه. چای و سیبزمینی رسید. لپتاپ را باز کردم و نشستم به شانه کشیدن خردهکارهای همیشه زمینمانده. نیم ساعت از افطار گذشته بود و برایم روشن بود دیگر کسی نخواهد آمد. ناگهان سر و کلهی سجادین پیدا شد. ماهها بود که ندیده بودمشان. شاد شدم. مثل هر بار که یکی از دوستان میآید تا همدیگر را ببینیم. سیگار هم به بزم چای و سیبزمینی اضافه شد و البته سخن. سخن بیبهانه و برآمده از دل. دیدن و دیده شدن. آشکارگی. اکنون که باز میگردم از آن دو ساعت هیچ چیز یادم نیست جز آنکه سجادها گفتند میخواهیم برویم عطر بخریم و من هم نمیدانم چرا اما همراه شدم. شاید چون شیشهی عطرم داشت ته میکشید و به موعد سالانهی خرید عطر نزدیک میشدم. رفتیم آواسنتر. عطرفروشی بسته بود. اما معماریاش دل میگشود. پر از ذوق و زندگی بود. در مسیر برگشت وقتی سجاد اول پیشنهاد میداد و سجاد دوم آهنگ میگذاشت، پرسیدم شما آهنگ شاد چه میشنوید؟ هر چه گشتند چیز شادی پیدا نکردند. من آهنگ شیدایی آلبوم امیر بیگزند محسن چاوشی را پیش نهادم. امیر بیگزند برایم همیشه پیوندی داشته با رمضان و شیداییاش سالهاست برایم یک مناجات کامل است. آنجا همیشه وجد و شوقی هست که در عبادات رایجِ متدینان یا متدینانِ رایج نیست. «لا يأتون الصلاة إلا و هُم کُسالیٰ و لا ينفقون إلا و هُم کارهون (۹:۵۴)». چگونه میتوانید اینقدر دلمرده و سرخورده به دیدار جانفزای جان جهان و باغ هوشربایش بروید و برگردید؟ مطمئناید آدرس را درست رفتهاید؟ عبادت و دیدار بیشور مگر میشود؟ پس از شیدایی یاد شکر اندر شکر مهدی ساکی افتادم. گرچه آن شور آشکار را ندارد اما در قفسههای ذهنم برچسب مناجاتهای شیرین را خورده. شور و شیرینی برای من نشان نیایش یگانهپرستانهاند. آنچنان که اندوه، نشان نیایش دوگانهانگارانه است. یگانهانگاران با جهان میجهند و دستافشانی و پایکوبی میکنند و دوگانهانگاران «خود» را در برابر عظمت «خدا» مییابند و در هم میشکنند. یگانهانگاران قطرهای در دریا هستند و دوگانهانگاران قطرهای در برابر دریا. هربار که به اینجا میرسیدم اشکالی پیش میآمد. تکلیف دوگانهانگاران که مشخص است، آنان آنقدر پای سفرهی اندوهبار و زهرآگین دوگانهانگاری «خود» و «خدا» مهمان خواهند بود تا پی ببرند که «معشوق همینجاست» و هیچ دیوانهای درندهخویی نمیخواهد آنان را بیازماید و با آزمونهای نابودگرش آنان را وادار به بالندگی کند! و از پای سفرهی پندارهای تلخ خود برخیزند. اما یگانهانگاری نیز چندان سرراست نیست. قطره از کجا میداند که این دریای ناپیداکرانه خیر است یا شر؟ از کجا میداند که خدا ارحم الراحمین است یا اظلم الظالمین؟ از کجا میداند که پشت این همه رنج بیدلیل و فوق طاقت و ناخواسته، دلجویی و نوازش عظیمی پنهان است؟ یا پشت این همه زیبایی بیدلیل و فوق طاقت و ناخواسته، آزار و بیمعنایی همیشگی کمین کرده؟ به قول رانندهکامیونها گشتم نبود نگرد نیست. هرگز کسی نمیداند. که اگر بداند دیگر در پوست خود نمیگنجد. آنها که میگویند میدانیم هم یا میخواهند شما را بازی بدهند یا خودشان نمیدانند که نمیدانند. همهی کتابهای قطوری که خداباوران با فرمولهای ریاضی منطق جدید نوشتهاند تا دعاوی ملحدان را نقض کنند، به همان نقض استدلال رقیب ختم میشود و در پایان به سکوت میرسد. باز هر دو بر میگردند سر خانهی اول، سر «نمیدانیم». نه خداباوران میدانند و نه خداناباوران.
[دنباله در بخش دوم]
[دنباله از بخش یکم]
خداباوران میرسند به خداباوری شکاکانه sceptical theism و خداناباوران میرسند به شکاکیت agnostisism. اما شکاکیت خودش اول درد است. گیرم فراز دوقلوی «الذین یظنون أنهم ملاقو ربهم (٢:۴۶ و ٢:٢۴٩)» هم که نشان مؤمنان است، وصف همین وضعیت باشد. گمان دیدار روی دوست را بردن. مگر با گمان میشود گام برداشت؟ گیرم گام هم بشود برداشت، مگر میشود شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکر بود؟! با گمان و دو دلی؟! «قل هو نبأ عظیم (٣٨:۶٧)». آن آگاهی پایانی اوست. چه کسی است که بداند او ارحم الراحمین است یا اظلم الظالمین؟ چه کسی است که بداند در پایان، گزافهرنجدیدگان از مهر بیپایان او رودست خواهد خورد یا مهرورزان، در تلخی بیپایانش غرق خواهند شد؟ شکر اندر شکر مهدی ساکی مرا همیشه تا لب این پرتگاه میبُرد.
«بر همگان
گر ز فلک
زهر ببارد همه شب/
من شکر
اندر شکر
اندر شکر
اندر شکرم!»
آخر این چه گزافهگوییای است؟ مولانا بر پایهی کدام استدلال، بر پایهی کدام تجربه، بر پایهی کدام دیدار، از تاری و تلخی جهانی که از آسمانش زهر میبارد جان به در میبرد؟ گیرم که خود جان به در بُرد، چرا گمان میکند با چهار تا مفتعل مفتعل میتواند ما را هم دلگرم کند؟ مگر شک و شور با یکدیگر جمع میشوند؟ مگر بار کمرشکن و بل ناممکن اثبات جهاندار مهربان، نا و شوری برای رونده میگذارد؟ آن شب اما نگاه من به پناه دیگری در آن ترانه دوخته شد. «من نروم تا نبرم». تفاوت میان سرودن و شنیدن شعر همان تفاوت میان جوشیدن و نوشیدن شیر است. آبستنی و جوشیدن ناخودآگاه شیر از پستان کجا و نوشیدنش خودآگاهش کجا. آن شب از بچهها پرسیدم آن کدام شور بوده که مولانا را به چنین سخنی آورده؟ «من نروم تا نبرم». او چشمبهراه خدا نمیماند. به قول آندره ژید «تنها خداست که نمیتوان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن یعنی باور نداشتن به اینکه او هماکنون حضور دارد». اما شک نیز دامنش را رها نمیکند. نمیداند که این هستی ژرف، که ژرفایش بیگمان از اندیشهی ما بیشتر است، در پایان ما را غریق مهر خواهد ساخت یا درد؟ به اینجا که میرسد میجهد. با جهان میجهد. میگوید من تو را نمیشناسم اما خودم را که میشناسم. به قول سیمون وی میرود سراغ نیایش:«نیایش کردن به خداوند، نهتنها پنهان از مردمان، بلکه با این فکر که خداوند وجود ندارد». آن شب من به معنای تازهای از «إحدی الحسنیین (٩:۵٢)» رسیدم. یکی از دو زیبایی، برآمده از یقین نیست بلکه برآمده از شک است. چنانکه میگویند، یقین به غلبهی دنیوی یا بهشت اخروی بیرونی نیست. یکی از دو نیکی، خودخواسته کور تاختن است به سوی زیبایی. خویشتن در پای معشوق افکندن است. دوئل است با خداوند. جیببری است. «یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم» است. اگر خاک شدیم و دانستیم او ارحم الراحمین بوده ما بردهایم و اگر خاک شدیم و دانستیم اظلم الظالمین بوده، چنانکه نیچه در چنین گفت زرتشت گفته «گوشمالش» دادهایم. ما نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم خداوند به اندازهی کافی مهربان است یا نه اما بر میگزینیم که به درون این تاریکی بجهیم و به اندازهی کافی مهربان باشیم؛ به اندازهی سرد و خاموش و مهار کردن جهنم. ما در جهنم چشم به جهان گشودهایم. جهنم همان امانت افروختهای است که به پیش آسمانها و زمین و کوهها نهاده شد اما دست بیچارگی به سر کوفتند و ما اما پذیرفتیمش. نمیگویم این مأموریت و کارستان ماست که اگر چنین گفتم، باز در دام پندار خدای دیوانهی دیگرآزار میافتم. نه، این آزادی ماست که یکی از دو نیکو سرنوشت را برگزینیم. پیوستن با ارحم الراحمین یا اندکی گوشمال اظلم الظالمین. جهیدن با تمام توان.
#روزنوشت #دین #ایمان_گرایی
خداباوران میرسند به خداباوری شکاکانه sceptical theism و خداناباوران میرسند به شکاکیت agnostisism. اما شکاکیت خودش اول درد است. گیرم فراز دوقلوی «الذین یظنون أنهم ملاقو ربهم (٢:۴۶ و ٢:٢۴٩)» هم که نشان مؤمنان است، وصف همین وضعیت باشد. گمان دیدار روی دوست را بردن. مگر با گمان میشود گام برداشت؟ گیرم گام هم بشود برداشت، مگر میشود شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکر بود؟! با گمان و دو دلی؟! «قل هو نبأ عظیم (٣٨:۶٧)». آن آگاهی پایانی اوست. چه کسی است که بداند او ارحم الراحمین است یا اظلم الظالمین؟ چه کسی است که بداند در پایان، گزافهرنجدیدگان از مهر بیپایان او رودست خواهد خورد یا مهرورزان، در تلخی بیپایانش غرق خواهند شد؟ شکر اندر شکر مهدی ساکی مرا همیشه تا لب این پرتگاه میبُرد.
«بر همگان
گر ز فلک
زهر ببارد همه شب/
من شکر
اندر شکر
اندر شکر
اندر شکرم!»
آخر این چه گزافهگوییای است؟ مولانا بر پایهی کدام استدلال، بر پایهی کدام تجربه، بر پایهی کدام دیدار، از تاری و تلخی جهانی که از آسمانش زهر میبارد جان به در میبرد؟ گیرم که خود جان به در بُرد، چرا گمان میکند با چهار تا مفتعل مفتعل میتواند ما را هم دلگرم کند؟ مگر شک و شور با یکدیگر جمع میشوند؟ مگر بار کمرشکن و بل ناممکن اثبات جهاندار مهربان، نا و شوری برای رونده میگذارد؟ آن شب اما نگاه من به پناه دیگری در آن ترانه دوخته شد. «من نروم تا نبرم». تفاوت میان سرودن و شنیدن شعر همان تفاوت میان جوشیدن و نوشیدن شیر است. آبستنی و جوشیدن ناخودآگاه شیر از پستان کجا و نوشیدنش خودآگاهش کجا. آن شب از بچهها پرسیدم آن کدام شور بوده که مولانا را به چنین سخنی آورده؟ «من نروم تا نبرم». او چشمبهراه خدا نمیماند. به قول آندره ژید «تنها خداست که نمیتوان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن یعنی باور نداشتن به اینکه او هماکنون حضور دارد». اما شک نیز دامنش را رها نمیکند. نمیداند که این هستی ژرف، که ژرفایش بیگمان از اندیشهی ما بیشتر است، در پایان ما را غریق مهر خواهد ساخت یا درد؟ به اینجا که میرسد میجهد. با جهان میجهد. میگوید من تو را نمیشناسم اما خودم را که میشناسم. به قول سیمون وی میرود سراغ نیایش:«نیایش کردن به خداوند، نهتنها پنهان از مردمان، بلکه با این فکر که خداوند وجود ندارد». آن شب من به معنای تازهای از «إحدی الحسنیین (٩:۵٢)» رسیدم. یکی از دو زیبایی، برآمده از یقین نیست بلکه برآمده از شک است. چنانکه میگویند، یقین به غلبهی دنیوی یا بهشت اخروی بیرونی نیست. یکی از دو نیکی، خودخواسته کور تاختن است به سوی زیبایی. خویشتن در پای معشوق افکندن است. دوئل است با خداوند. جیببری است. «یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم» است. اگر خاک شدیم و دانستیم او ارحم الراحمین بوده ما بردهایم و اگر خاک شدیم و دانستیم اظلم الظالمین بوده، چنانکه نیچه در چنین گفت زرتشت گفته «گوشمالش» دادهایم. ما نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم خداوند به اندازهی کافی مهربان است یا نه اما بر میگزینیم که به درون این تاریکی بجهیم و به اندازهی کافی مهربان باشیم؛ به اندازهی سرد و خاموش و مهار کردن جهنم. ما در جهنم چشم به جهان گشودهایم. جهنم همان امانت افروختهای است که به پیش آسمانها و زمین و کوهها نهاده شد اما دست بیچارگی به سر کوفتند و ما اما پذیرفتیمش. نمیگویم این مأموریت و کارستان ماست که اگر چنین گفتم، باز در دام پندار خدای دیوانهی دیگرآزار میافتم. نه، این آزادی ماست که یکی از دو نیکو سرنوشت را برگزینیم. پیوستن با ارحم الراحمین یا اندکی گوشمال اظلم الظالمین. جهیدن با تمام توان.
#روزنوشت #دین #ایمان_گرایی
باید اعتراف کنم من یک بار فقط رفتم سینما که این اجرای محمد معتمدی را با گوشی موبایلم از تیتراژ پایانی فیلم ضبط کنم! امروز بالأخره منتشر شد:
Forwarded from یادداشتهای فاطمه توفیقی (F Tofighi)
☄️از مراقبت تا مراقبه
در احادیث عامه خوانده بودم که پیامبر اکرم (ص) در حالی دیده شده بود که نوه دختریاش (أمامه بنت ابیالعاص) را در دست (یا بر دوش) داشته و هنگام رکوع او را زمین میگذاشته و هنگام برخاستن بلندش میکرد. علمای اهل سنت در این باره بحث کردهاند که آیا این از اختصاصات پیامبر است یا نه. احادیثی مشابه را درباره سجدههای طولانی پیامبر اکرم (ص) آن گاه که حسن و حسین (ع) پشتش بازی میکردند، شنیده بودم. راستش فکر میکردم اگر این احادیث نبود، ما شاید فکر میکردیم بچهها مزاحم نماز ما باشند. اما نماز پیامبر (ص) با حضور کودکان دچار اختلال و زحمتی نمیشد. مراقبه درون نماز برای رسول خدا (ص) همراه با مراقبت از دیگری بود.
در روزهای مادری این انطباق مراقبت و مراقبه را بسیار دیدهام. گرچه برایم مهم بوده که پسر یکسالهام خودش تنها بازی کند و بتواند مستقلاً خودش را سرگرم نگه دارد، وقتهایی که باید از او مراقبت کنم، هیچ کاری جز برخی از کارهای آشپزخانه را نمیتوانم انجام بدهم. اگر کتاب دستم باشد، آن را میگیرد و دوست دارد با برگههایش بازی کند. اگر لپتاپ دستم باشد، روی کیبورد دست میزند. اگر گوشی هم باشد، آن را از دستم میقاپد. اگر چشمهایم روی هم برود، از رویم میپرد و دست در چشمم میکند. اگر به آشپزخانه بروم، آزادی نسبی دارم. ولی کاملاً ممکن است سر یخچال برود و …. به همین دلیل اگر هم با او بازی نکنم، تماشایش میکنم. بچهها در این سن بازهٔ توجه طولانی ندارند و پس از چند دقیقه از یک فعالیت به فعالیت دیگر میروند، اما در همان موضوع مورد توجه عمیق میشوند. یک توپ را دستشان میگیرند و در آن کاملاً تأمل میکنند. برایشان اینکه یک وسیله به جایی بخورد و صدا تولید کند، تازگی دارد و دوست دارند آن را تکرار کنند. هر چیزی را به نیت کاوش میبینند و میگیرند. اشیاء از نظر آنها هم ابزارند و هم موضوع شناخت عمیق. کودکم وسط بازیهایش سراغ من میآید و تماس چشمی میگیرد و با هم صحبت و بازی میکنیم و بعد باز سراغ چیزی دیگر میرود. طبعاً ترجیح میدهد که فعالیتهایمان مشارکتی باشد. با او همراه شوم در لذت کشف و کاوش، گرچه نمیداند که بخشی از این لذت را باید از او بیاموزم. من در این وضعیت مراقبت از او، مشغول به کاری میشوم که کتابهای خودیاری توصیه میکنند: اینکه از شبکههای مجازی فاصله بگیریم، سرعت زندگی را کم کنیم، مشغول کاری خلاقانه و آرام شویم، کاری مثل نقاشی یا باغبانی یا مدیتیشن و یوگا. او مرا دعوت میکند که از همه چیز فاصله بگیرم، یادم نباشد که در همه دنیا چه میگذرد و فقط یا او را ببینم یا همراه با او ببینم. یادم نباشد که همه چیزهای جهانِ او را بارها دیدهام و به کاربردهام. بلکه مواجههای تازه با هر چیز داشته باشم. مراقبت میشود نوعی مراقبه. با این تفاوت که بر خودم تمرکز نکنم و تنهاییام را ارج نگذارم، بلکه متوجه دیگری باشم. در زندگی همیشه سریع من، هم شلوغیهای زیاد بوده و هم تنهاییهای زیاد. اما پسرم مرا به جایی دیگر میبرد که نه فقط همهٔ جهان هست و نه فقط خودم. من هستم و او و کشف.
در حال سلام نماز هستم. نسیمی میخورد. دستهایش روی صورتم هستند و دوست دارد در چشم هم نگاه کنیم و لبخند بزنیم. یادم میآید که چند سال پیش با خودم فکر میکردم تصویر تجربه دینی میتواند دستهای کودکی باشد. من در نماز و در حالی که کودکی با لبخند به صورتم دست میکشد، گویی در همان تجربهٔ مراقبتی پیامبر (ص) شریک میشوم. در صفهای نماز جماعت زنان هم دیدهام که در میان نماز با کودکشان تعاملی مختصر و غیرمُخل دارند. این مادران مراقب نمیتوانستند به چلهنشینی بروند. مراقبت شاید برایشان فرصت مراقبه بود. اینها را آن مردان دانشمند که فکر میکردند حضور غیرمُخل کودکان در نماز از اختصاصات پیامبر (ص) است، هیچ گاه نمیفهمیدند.
@ftofighi
در احادیث عامه خوانده بودم که پیامبر اکرم (ص) در حالی دیده شده بود که نوه دختریاش (أمامه بنت ابیالعاص) را در دست (یا بر دوش) داشته و هنگام رکوع او را زمین میگذاشته و هنگام برخاستن بلندش میکرد. علمای اهل سنت در این باره بحث کردهاند که آیا این از اختصاصات پیامبر است یا نه. احادیثی مشابه را درباره سجدههای طولانی پیامبر اکرم (ص) آن گاه که حسن و حسین (ع) پشتش بازی میکردند، شنیده بودم. راستش فکر میکردم اگر این احادیث نبود، ما شاید فکر میکردیم بچهها مزاحم نماز ما باشند. اما نماز پیامبر (ص) با حضور کودکان دچار اختلال و زحمتی نمیشد. مراقبه درون نماز برای رسول خدا (ص) همراه با مراقبت از دیگری بود.
در روزهای مادری این انطباق مراقبت و مراقبه را بسیار دیدهام. گرچه برایم مهم بوده که پسر یکسالهام خودش تنها بازی کند و بتواند مستقلاً خودش را سرگرم نگه دارد، وقتهایی که باید از او مراقبت کنم، هیچ کاری جز برخی از کارهای آشپزخانه را نمیتوانم انجام بدهم. اگر کتاب دستم باشد، آن را میگیرد و دوست دارد با برگههایش بازی کند. اگر لپتاپ دستم باشد، روی کیبورد دست میزند. اگر گوشی هم باشد، آن را از دستم میقاپد. اگر چشمهایم روی هم برود، از رویم میپرد و دست در چشمم میکند. اگر به آشپزخانه بروم، آزادی نسبی دارم. ولی کاملاً ممکن است سر یخچال برود و …. به همین دلیل اگر هم با او بازی نکنم، تماشایش میکنم. بچهها در این سن بازهٔ توجه طولانی ندارند و پس از چند دقیقه از یک فعالیت به فعالیت دیگر میروند، اما در همان موضوع مورد توجه عمیق میشوند. یک توپ را دستشان میگیرند و در آن کاملاً تأمل میکنند. برایشان اینکه یک وسیله به جایی بخورد و صدا تولید کند، تازگی دارد و دوست دارند آن را تکرار کنند. هر چیزی را به نیت کاوش میبینند و میگیرند. اشیاء از نظر آنها هم ابزارند و هم موضوع شناخت عمیق. کودکم وسط بازیهایش سراغ من میآید و تماس چشمی میگیرد و با هم صحبت و بازی میکنیم و بعد باز سراغ چیزی دیگر میرود. طبعاً ترجیح میدهد که فعالیتهایمان مشارکتی باشد. با او همراه شوم در لذت کشف و کاوش، گرچه نمیداند که بخشی از این لذت را باید از او بیاموزم. من در این وضعیت مراقبت از او، مشغول به کاری میشوم که کتابهای خودیاری توصیه میکنند: اینکه از شبکههای مجازی فاصله بگیریم، سرعت زندگی را کم کنیم، مشغول کاری خلاقانه و آرام شویم، کاری مثل نقاشی یا باغبانی یا مدیتیشن و یوگا. او مرا دعوت میکند که از همه چیز فاصله بگیرم، یادم نباشد که در همه دنیا چه میگذرد و فقط یا او را ببینم یا همراه با او ببینم. یادم نباشد که همه چیزهای جهانِ او را بارها دیدهام و به کاربردهام. بلکه مواجههای تازه با هر چیز داشته باشم. مراقبت میشود نوعی مراقبه. با این تفاوت که بر خودم تمرکز نکنم و تنهاییام را ارج نگذارم، بلکه متوجه دیگری باشم. در زندگی همیشه سریع من، هم شلوغیهای زیاد بوده و هم تنهاییهای زیاد. اما پسرم مرا به جایی دیگر میبرد که نه فقط همهٔ جهان هست و نه فقط خودم. من هستم و او و کشف.
در حال سلام نماز هستم. نسیمی میخورد. دستهایش روی صورتم هستند و دوست دارد در چشم هم نگاه کنیم و لبخند بزنیم. یادم میآید که چند سال پیش با خودم فکر میکردم تصویر تجربه دینی میتواند دستهای کودکی باشد. من در نماز و در حالی که کودکی با لبخند به صورتم دست میکشد، گویی در همان تجربهٔ مراقبتی پیامبر (ص) شریک میشوم. در صفهای نماز جماعت زنان هم دیدهام که در میان نماز با کودکشان تعاملی مختصر و غیرمُخل دارند. این مادران مراقب نمیتوانستند به چلهنشینی بروند. مراقبت شاید برایشان فرصت مراقبه بود. اینها را آن مردان دانشمند که فکر میکردند حضور غیرمُخل کودکان در نماز از اختصاصات پیامبر (ص) است، هیچ گاه نمیفهمیدند.
@ftofighi
Forwarded from آواهایِ کوهِ دور
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهیی بیهوده میخوانید. ــ
چرا که ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطرِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است...
[#شاملو. از مجموعهی آیدا- درخت، خنجر و خاطره]
شکنجهی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهیی بیهوده میخوانید. ــ
چرا که ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطرِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است...
[#شاملو. از مجموعهی آیدا- درخت، خنجر و خاطره]
Forwarded from آواهایِ کوهِ دور
۱
او میدانست مرا خواهند کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانه های عصرِ جهالت افتاد
و من درمیان دندانهای عصری که
شعر را
چشمانِ زن را
و گل سرخِ آزادی را میبلعد
در هم شکستم.
۲
میدانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتیها
زلال در عصر پلشتیها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی!
۳
میدانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.
۴
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرورِ او
بزرگتر از جهت نمای شبه جزیره بود.
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.
۵
غرور رفیعِ او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته برنوک انگشتان پا، بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت…
۶
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد!
۷
چون ابری بارورِ شعر
بر دفترهای من بارید
شراب… عسل… و پرستو را
یاقوت سرخ را.
و بر احساس من پاشید
بادبان ها را… پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.
۸
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده ی عزیمت
بر پلکهای او
هواپیمایی در حرکت، برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او-در نخستین روز پیوندمان-
پاسپورتی بود… بلیت هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود، به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم:
این همه کاغذ پاره ها را چرا در کیف داری؟
گفت:
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.
۹
پس از این که کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهاش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم…
۱۰
وقتی زنی زیبا میمیرد
زمین تعادل خود را از دست میدهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام میکند
و شعر بیکار میشود!
۱۱
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان مینواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم میانداخت
چون وحشت از گِل کردن دریاچهای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.
۱۲
این زن نباید بیشتر میزیست
خود نیز این را نمیخواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظهای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار میرسد…
[#نزار_قبانی در سوگ همسرش بلقیس الراوی که در حادثهی بمبگذاری ۱۹۸۱ بیروت کشته شد. ترجمهی #احمد_پوری]
او میدانست مرا خواهند کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانه های عصرِ جهالت افتاد
و من درمیان دندانهای عصری که
شعر را
چشمانِ زن را
و گل سرخِ آزادی را میبلعد
در هم شکستم.
۲
میدانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتیها
زلال در عصر پلشتیها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی!
۳
میدانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.
۴
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرورِ او
بزرگتر از جهت نمای شبه جزیره بود.
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.
۵
غرور رفیعِ او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته برنوک انگشتان پا، بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت…
۶
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد!
۷
چون ابری بارورِ شعر
بر دفترهای من بارید
شراب… عسل… و پرستو را
یاقوت سرخ را.
و بر احساس من پاشید
بادبان ها را… پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.
۸
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده ی عزیمت
بر پلکهای او
هواپیمایی در حرکت، برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او-در نخستین روز پیوندمان-
پاسپورتی بود… بلیت هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود، به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم:
این همه کاغذ پاره ها را چرا در کیف داری؟
گفت:
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.
۹
پس از این که کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهاش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم…
۱۰
وقتی زنی زیبا میمیرد
زمین تعادل خود را از دست میدهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام میکند
و شعر بیکار میشود!
۱۱
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان مینواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم میانداخت
چون وحشت از گِل کردن دریاچهای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.
۱۲
این زن نباید بیشتر میزیست
خود نیز این را نمیخواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظهای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار میرسد…
[#نزار_قبانی در سوگ همسرش بلقیس الراوی که در حادثهی بمبگذاری ۱۹۸۱ بیروت کشته شد. ترجمهی #احمد_پوری]
عشق بدون گفتوگو و بدون بهراستی سوی-دیگری-رفتن، به-دیگری-رسیدن و با-دیگری-ماندن، عشقِ درخویشمانده همان چیزی است که شیطان مینامندش.
Liebe ohne Dialogik, also ohne wirkliches Zum-Andern-ausgehen, Zum-Andern-gelangen und Beim-Andern-verweilen, die bei sich bleibende Liebe ist es, die Luzifer heißt.
#مارتین_بوبر #گفت_و_گو #شیطان
Das dialogische Prinzip, in: Zwiesprache. Heidelberg 1984, S. 169.
Liebe ohne Dialogik, also ohne wirkliches Zum-Andern-ausgehen, Zum-Andern-gelangen und Beim-Andern-verweilen, die bei sich bleibende Liebe ist es, die Luzifer heißt.
#مارتین_بوبر #گفت_و_گو #شیطان
Das dialogische Prinzip, in: Zwiesprache. Heidelberg 1984, S. 169.
برگردان چند سخنرانی از امام صدر در این کتاب با من بوده است.
از متن:
بادیهنشینی نزد ایشان آمد و پارچۀ زمختی روی دوشش بود. آن پارچۀ زمخت به گردن پیامبر گرفت و گردن پیامبر(ص) زخمی شد. یک شتر هم همراهش بود. گفت: محمد از پول خدا باری بر شتر من بگذار که این نه پول توست و نه پول پدرت. با او چنین گستاخ و درشت سخن میگفتند. اما او فرستاده شده بود تا مردم را تربیت کند. اگر میخواست ناراحت شود و اینها را براند، کجا داشتند که بروند؟ اینها بندگان خدایند و خداوند آفریدگانش را، هر اندازه منحرف باشند، دوست دارد. پس باید صبر میکرد تا اینها آداب بیاموزند و پاک شوند. گفت: قبول! بار شترش را پر از آذوقه و گندم کرد چون آن مرد تنگدست بود. سپس پیامبر گفت: فقط یک چیز میماند. تو گردن مرا زخمی کردی و من حقی به گردن تو دارم؛ حق مقابله به مثل. چون «الجروح قصاص» گفت محمد تو این کار را نمیکنی. ایشان پرسید چطور؟! گفت چون تو بزرگواری. این شناخت همراه بود با آن درشتی.
کتاب را میتوانید با تخفیف ویژهی کانال تا ۱۲ خرداد (جمعه شب) از اینجا بخرید:
imamsadr.ir/20629
کد تخفیف: hm1402
#کتاب #دین
از متن:
بادیهنشینی نزد ایشان آمد و پارچۀ زمختی روی دوشش بود. آن پارچۀ زمخت به گردن پیامبر گرفت و گردن پیامبر(ص) زخمی شد. یک شتر هم همراهش بود. گفت: محمد از پول خدا باری بر شتر من بگذار که این نه پول توست و نه پول پدرت. با او چنین گستاخ و درشت سخن میگفتند. اما او فرستاده شده بود تا مردم را تربیت کند. اگر میخواست ناراحت شود و اینها را براند، کجا داشتند که بروند؟ اینها بندگان خدایند و خداوند آفریدگانش را، هر اندازه منحرف باشند، دوست دارد. پس باید صبر میکرد تا اینها آداب بیاموزند و پاک شوند. گفت: قبول! بار شترش را پر از آذوقه و گندم کرد چون آن مرد تنگدست بود. سپس پیامبر گفت: فقط یک چیز میماند. تو گردن مرا زخمی کردی و من حقی به گردن تو دارم؛ حق مقابله به مثل. چون «الجروح قصاص» گفت محمد تو این کار را نمیکنی. ایشان پرسید چطور؟! گفت چون تو بزرگواری. این شناخت همراه بود با آن درشتی.
کتاب را میتوانید با تخفیف ویژهی کانال تا ۱۲ خرداد (جمعه شب) از اینجا بخرید:
imamsadr.ir/20629
کد تخفیف: hm1402
#کتاب #دین
Forwarded from مهربانی بزرگ
کلمه respect یا احترام، در معنای تحتاللفظی "به عقب نگاه کردن"، به مفهوم توجه و احتیاط است. تعامل محترمانه با دیگران به معنای دوری از کنجکاوی و خیرهشدن کنجکاوانه است.
احترام در خودش نگاه با فاصله دارد؛ اندوه فاصله!
امروز احترام جای خود را به تماشا (spectacle) داده است؛ نوعی خیره بودن که توجه لازم را در خود ندارد؛ یعنی فاقد احترام است.
فاصله چیزی است که بین احترام و تماشا تمایز ایجاد میکند. جامعه بدون احترام و بدون اندوه فاصله، راه را برای جامعهی رسوا هموار میکند.
... فهم نیازمند درک بافاصله است. در حال حاضر، ابزار ارتباطی دیجیتال، فاصله و فاصلهها را ویران میکند. پیامد این کاهش فاصلهی مکانی، از بین رفتن فاصلهی ذهنی است. رسانههای دیجیتال در حال فرسودن احترام هستند!
به تعریف رولان بارت، فضای خصوصی "آن حوزهای از فضا و مکان است که در آن، من یک تصویر، یک ابژه نیستم".
"احترام" به "نام" وابسته است. بینامی و احترام با یکدیگر همساز نیستند. ارتباط بینام که با وسایل ارتباطی دیجیتال فراگیر شده است، احترام را به میزان زیادی از بین میبرد و البته باعث میشود فرهنگ بینزاکتی و بیاحترامی افزایش یابد.
کردارهائی که نیازمند مسئولیت پذیری، صداقت و اعتمادند، به نامها وابستهاند. اعتماد را میتوان نوعی "ایمان به نام" تعریف کرد. رسانهی دیجیتال که پیام را از پیامرسان و خبر را از منبع جدا میکند، نامها را محو میکند.
از کتاب 'در میان جمع و طرد دیگری'
بیونگ-چول هان
احترام در خودش نگاه با فاصله دارد؛ اندوه فاصله!
امروز احترام جای خود را به تماشا (spectacle) داده است؛ نوعی خیره بودن که توجه لازم را در خود ندارد؛ یعنی فاقد احترام است.
فاصله چیزی است که بین احترام و تماشا تمایز ایجاد میکند. جامعه بدون احترام و بدون اندوه فاصله، راه را برای جامعهی رسوا هموار میکند.
... فهم نیازمند درک بافاصله است. در حال حاضر، ابزار ارتباطی دیجیتال، فاصله و فاصلهها را ویران میکند. پیامد این کاهش فاصلهی مکانی، از بین رفتن فاصلهی ذهنی است. رسانههای دیجیتال در حال فرسودن احترام هستند!
به تعریف رولان بارت، فضای خصوصی "آن حوزهای از فضا و مکان است که در آن، من یک تصویر، یک ابژه نیستم".
"احترام" به "نام" وابسته است. بینامی و احترام با یکدیگر همساز نیستند. ارتباط بینام که با وسایل ارتباطی دیجیتال فراگیر شده است، احترام را به میزان زیادی از بین میبرد و البته باعث میشود فرهنگ بینزاکتی و بیاحترامی افزایش یابد.
کردارهائی که نیازمند مسئولیت پذیری، صداقت و اعتمادند، به نامها وابستهاند. اعتماد را میتوان نوعی "ایمان به نام" تعریف کرد. رسانهی دیجیتال که پیام را از پیامرسان و خبر را از منبع جدا میکند، نامها را محو میکند.
از کتاب 'در میان جمع و طرد دیگری'
بیونگ-چول هان
پایان عصر انرژی هستهای در آلمان
چیزی در خبر آلمانی هست که در اخبار فارسی نبود و چشمم را گرفت. وزیر محیط زیست آلمان، که از حزب سبزهاست، روز تعطیلی نوزدهمین و آخرین نیروگاه هستهای پس از ۶۱ سال گفته بود ما ۳ نسل از مزایای انرژی هستهای بهره بردیم اما ۳۰هزار نسل باید هزینههای زیستمحیطی این بهرهبرداری ما را بدهند!
https://parsi.euronews.com/2023/04/16/ontroversial-closure-of-the-last-nuclear-power-plants-in-germany
https://www.tagesschau.de/inland/atomkraftwerke-stilllegung-101.html
#آلمان_زدگی #زیست_بوم
چیزی در خبر آلمانی هست که در اخبار فارسی نبود و چشمم را گرفت. وزیر محیط زیست آلمان، که از حزب سبزهاست، روز تعطیلی نوزدهمین و آخرین نیروگاه هستهای پس از ۶۱ سال گفته بود ما ۳ نسل از مزایای انرژی هستهای بهره بردیم اما ۳۰هزار نسل باید هزینههای زیستمحیطی این بهرهبرداری ما را بدهند!
https://parsi.euronews.com/2023/04/16/ontroversial-closure-of-the-last-nuclear-power-plants-in-germany
https://www.tagesschau.de/inland/atomkraftwerke-stilllegung-101.html
#آلمان_زدگی #زیست_بوم
euronews
جشن خداحافظی با انرژی اتمی در دروازه براندنبورگ؛ آلمان آخرین نیروگاههای هستهای خود را تعطیل کرد
آلمان ترجیح می دهد بر روی هدف از پیش تعیین شده خود برای تامین ۸۰ درصد از نیازهای برق خود تا سال ۲۰۳۰ از طریق انرژی های تجدیدپذیر تمرکز کند.
از روزی که این خبر را شنیدهام بارها از خودم پرسیدم مدرنیته چیست؟ اگر ما (رها از کشمکشهای سیاسی) ۱۹ نیروگاه هستهای در مدار داشتیم که همچون سال ۱۹۹۰ آلمان ۳۰ درصد برق کشور را تولید میکردند، آیا هیچگاه سراغ تعطیل کردنشان میرفتیم؟ اینجاست که با خودم میگویم مدرنیته یک فرآورده نیست بلکه یک فرآیند و روششناسی در اندیشه است. انسانی است که خود را زیر سؤال میبرد و دگرگون میسازد و باز موشکافانهتر خود را زیر سؤال میبرد و موشکافانهتر دگرگون میسازد. انسانی که خود را به پرسش نمیکشد یا جگر آفرینش ندارد، حتی اگر ۱۰۰۰ نیروگاه هستهای داشته باشد عقبمانده است.
https://en.wikipedia.org/wiki/Nuclear_power_in_Germany#/media/File:Energymix_Germany.svg
#روزنوشت #مدرنیته
https://en.wikipedia.org/wiki/Nuclear_power_in_Germany#/media/File:Energymix_Germany.svg
#روزنوشت #مدرنیته
این طرح جلد دل مرا ربود. اگر گودل را میشناسید که چه بهتر.
اگر نمیشناسید این کلیپ را ببینید و سپس دوباره به جلد بنگرید:
https://www.tg-me.com/sciencetoday_ir/1073
ویتگنشتاین در تراکتاتوس میگوید:
هستند چیزهایی که، بیگمان، در واژگان گنجانده نمیشوند. آنها خود را مینمایانند. آنها همان چیزهای عرفانی mystical هستند.
حالا میفهمم چرا میفرماید:«آنان که دیدگانشان در پرده بود از یاد من- الذين كانَت أعيُنُهُم في غِطاء عَن ذكري (۱۸:۱۰۱)». که چرا «ذكر» چیزی است دیدنی. آن پارهی فراگیر سفید در این جلد چیزهایی را به یاد من میآورد که دیده میشوند اما گفته نمیشوند. همان فزونی رازآلود mysterious overplus جهان.
#قرآن #زبان #شطح
اگر نمیشناسید این کلیپ را ببینید و سپس دوباره به جلد بنگرید:
https://www.tg-me.com/sciencetoday_ir/1073
ویتگنشتاین در تراکتاتوس میگوید:
هستند چیزهایی که، بیگمان، در واژگان گنجانده نمیشوند. آنها خود را مینمایانند. آنها همان چیزهای عرفانی mystical هستند.
حالا میفهمم چرا میفرماید:«آنان که دیدگانشان در پرده بود از یاد من- الذين كانَت أعيُنُهُم في غِطاء عَن ذكري (۱۸:۱۰۱)». که چرا «ذكر» چیزی است دیدنی. آن پارهی فراگیر سفید در این جلد چیزهایی را به یاد من میآورد که دیده میشوند اما گفته نمیشوند. همان فزونی رازآلود mysterious overplus جهان.
#قرآن #زبان #شطح
این کانالهای اسپانسر تلگرام که ناخودآگاه به بالای چتها اضافه میشوند و این کانالهای پراکسی درونی تلگرام که کنار هر پراکسی تازه یک جملهی قصار میگذارند (از آنجا که لابد شمار جملات قصار ارزشمند در جهان محدود است!)، تباهی و آشفتگی ذهنی و ریزهخواریهای جنسی را برای کاربران ایرانی تلگرام، همیشگی کردهاند. گمان من این است که فیلتر کردن تلگرام به این تباهی فرهنگی فراگیر که به بخش جدانشدنی تجربهی کاربری تلگرام تبدیل شده، نمیارزد.
#ناله
#ناله
واقعیت، جهانی است که ما درون و بهوسیلهی زبان و داستانمان میسازیم پس آنچه «آن بیرون» است جدا از تصور و بدون زبان ما هماناندازه ناشناختنی است که اثرانگشت ما آن زمان که هنوز نطفهی ما بسته نشده بود… ذهن کلاسیک میگوید تنها یک داستان وجود دارد و ذهن مدرن میگوید تنها چیزی که وجود دارد داستان است.
Reality is the world we create in and by our language and our story so that what is 'out there,' apart from our imagination and without of language, is as unknowable as, say, our fingerprints, had we never been conceived … the classical mind says, that's only a story, but the modern mind says, there's only story.
#زبان #داستان
Crossan, John Dominic, The Dark Interval: Towards a Theology of Story.
Niles, Ill.: Argus Communications, 1975. pp. 40, 45.
Reality is the world we create in and by our language and our story so that what is 'out there,' apart from our imagination and without of language, is as unknowable as, say, our fingerprints, had we never been conceived … the classical mind says, that's only a story, but the modern mind says, there's only story.
#زبان #داستان
Crossan, John Dominic, The Dark Interval: Towards a Theology of Story.
Niles, Ill.: Argus Communications, 1975. pp. 40, 45.
با سلام و آرزوی سلامتی برای همراهان عزیز انجمن دوستداران کودک پویش؛
طی چندین سال گذشته، فضای فیزیکی ما کوچکتر از نیاز بچهها بود و با افزایش تعداد کودکان بازمانده از تحصیل، هر سال برنامهریزی برایمان دشوارتر از قبل شد و حتی در مواردی ناچار به چشمپوشی از برخی فعالیتهای نیازمند فضا شدیم، با این حال قدردان نیروهای اجرایی و معلمان خانه کودک هستیم که در این شرایط هم با تمام توان برای ارائه خدمات به بچهها و خانوادهها تلاش کردند و امسال ۱۵۰ دانشآموز و ۳۰ مادر سوادآموز در خانه کودک تحصیل کردند.
حالا همین ملک نیز که با نام خانه کودک محمودآباد برایتان آشناست، تا دو هفته آینده توسط مستأجر جدید تصرف خواهد شد و ناچار به جابهجایی هستیم. بعد از جستجوهای بسیار و تلاش برای بررسی همه جوانب جهت استقرار در یک مکان مناسب، خانهای را جهت رهن کامل به عنوان گزینهی اصلی انتخاب کردیم و با توجه به هزینهی زیاد و اجتنابناپذیر آن، نیازمند همراهی شما برای تأمین این مبلغ هستیم.
ما برای رهن مکان جدید انجمن برای آموزش کودکان و توانمندسازی خانوادهها، به مبلغ ۶۰۰ میلیون تومان نیاز داریم و امیدواریم که بتوانید ما را در این راه همیاری کنید.
قطعاً به اشتراک گذاشتن این پیام توسط شما کمک بزرگی خواهد بود.
🔹 اطلاعات حساب انجمن دوستداران کودک پویش، بانک آینده:
شماره شبا:
۴٣٠۶٢٠٠٠٠٠٠٠٢٠٠٩۴٨٠۵٩٠٠٢
شماره حساب:
٠٢٠٠٩۴٨٠۵٩٠٠٢
شماره کارت:
۶٣۶٢١۴١١٩٩۵٠٣٨١۵
🔹 اطلاعات تماس برای گفتوگوی بیشتر، هماهنگی یا اعلام واریز کمکها:
09124188741- سارا شفیعخانی
وبسایت انجمن:
https://www.pooyeshngo.ir/
طی چندین سال گذشته، فضای فیزیکی ما کوچکتر از نیاز بچهها بود و با افزایش تعداد کودکان بازمانده از تحصیل، هر سال برنامهریزی برایمان دشوارتر از قبل شد و حتی در مواردی ناچار به چشمپوشی از برخی فعالیتهای نیازمند فضا شدیم، با این حال قدردان نیروهای اجرایی و معلمان خانه کودک هستیم که در این شرایط هم با تمام توان برای ارائه خدمات به بچهها و خانوادهها تلاش کردند و امسال ۱۵۰ دانشآموز و ۳۰ مادر سوادآموز در خانه کودک تحصیل کردند.
حالا همین ملک نیز که با نام خانه کودک محمودآباد برایتان آشناست، تا دو هفته آینده توسط مستأجر جدید تصرف خواهد شد و ناچار به جابهجایی هستیم. بعد از جستجوهای بسیار و تلاش برای بررسی همه جوانب جهت استقرار در یک مکان مناسب، خانهای را جهت رهن کامل به عنوان گزینهی اصلی انتخاب کردیم و با توجه به هزینهی زیاد و اجتنابناپذیر آن، نیازمند همراهی شما برای تأمین این مبلغ هستیم.
ما برای رهن مکان جدید انجمن برای آموزش کودکان و توانمندسازی خانوادهها، به مبلغ ۶۰۰ میلیون تومان نیاز داریم و امیدواریم که بتوانید ما را در این راه همیاری کنید.
قطعاً به اشتراک گذاشتن این پیام توسط شما کمک بزرگی خواهد بود.
🔹 اطلاعات حساب انجمن دوستداران کودک پویش، بانک آینده:
شماره شبا:
۴٣٠۶٢٠٠٠٠٠٠٠٢٠٠٩۴٨٠۵٩٠٠٢
شماره حساب:
٠٢٠٠٩۴٨٠۵٩٠٠٢
شماره کارت:
۶٣۶٢١۴١١٩٩۵٠٣٨١۵
🔹 اطلاعات تماس برای گفتوگوی بیشتر، هماهنگی یا اعلام واریز کمکها:
09124188741- سارا شفیعخانی
وبسایت انجمن:
https://www.pooyeshngo.ir/