🍀دماوند بام ایران بانو
قسمت اول
بدون اغراق هیچ چیزی برای من زیباتر و دل انگیزتر از دیدن دماوند از پنجره هواپیما نیست مخصوصاً اگر مدتی دور از وطن باشم. ضربان قلبی که همیشه با دیدنش بیشتر شده و اشکی که در دیدارش چکیده میشود .دماوند زیبا، نماد عظمت ،شکوه و یک کوه حماسی در قلب ایران است.. همچون مادری مهربان دامن گشوده است و فرزندانش را به آغوش دارد. چندی پیش که بر دامنش گلهای شقایق و زرد را گلدوزی کرده بودم و از لذت جست و خیز در میان دامنش مست شده بودم تصمیم گرفتم برای شنیدن بیشتر و نزدیکتر ضربان قلب او ،کولهام را ببندم و بندهای کفشم را محکم کنم تا که دماوند را در آغوش بکشم و شاید بهتر است بگویم خود را در آغوشش رها کنم و از آن شراب ناب وجودش بنوشم و مست شوم و در این میان به درد و دلهایش هم گوش فرا دهم.
صعود بر دماوند و دیدن روی ماه او آرزویی که مدتها با آن زیسته بودم. مرتفعترین چکاد خاورمیانه قلهای آتشفشانی که نام خود را از دم، مه و بخاری که از او خارج میشود دارد( دم یعنی مه و بخار + آوند =دماوند ) یعنی قلهای که دارای مه و بخار است اما ناصر خسرو آن را لواسان نامیده است یعنی تیغه کوهی که محل طلوع خورشید است. این قله استوار در دوره چهارم زمین شناسی (هولوسین) تشکیل شده است و ۳۸۵۰۰ سال عمر دارد و در طی این سالها سه بار فعالیت آتشفشانی داشته و در حال حاضر هم به جهت خروج گوگرد از دهانه اش، آن را فعال میدانند. دمای هوا در آن از ۶۰ درجه زیر صفر تا ۳ درجه بالای صفر متغیر است و فشار هوا در قله دقیقاً نصف فشار هوا در کنار دریاست.
نمیدانم چگونه اما انگار ناخودآگاه در این مسیر قرار گرفته بودم بعد از علم کوه و ییلاق شیرین جان نوبت دماوند بود و زمان بسیار اندک. مهم بستن کولهای بود که امید را در آن جمع کرده بودم و اراده ای که نمیدانم از کجا، اما مشوق من در این راه بود. بار بسته شده بود و من برای دیدار او به بالی برای پرواز نیاز داشتم . صبح هنگام همزمان با طلوع آفتاب راهی شدیم .مسیر جبهه شمال شرقی بود. برای رسیدن به کمپ و مسیر صعود بایستی از روستای ناندل میگذاشتیم پس از جاده هراز و سپس فرعی باریکی که در میان کوه بالاتر و بالاتر میرفت گذر کردیم تا به روستا در ارتفاع ۲۲۰۰ برسیم و صعود، از اینجا آغاز شد. ابتدای مسیر تا دشت جوچار و ارتفاع ۲۷۰۰ با وسیله نقلیه مرسوم در این جادهها (نیسان آبی )بود اما دشت زیبای جوچار با آن اسبان وحشی و سبزی طبیعت سختی این راه را به کل از بین برد و آنچه در روبروی ما قرار داشت دماوند همچون دژی محکم و استوار بود که قدم به قدم به او نزدیکتر میشدیم و روستایی که لحظه به لحظه از ما دور و دورتر میشد. چه روز گرمی بود. آفتاب شوخیش گرفته بود و انگار با باد رقابتی داشت در تابیدن و اذیت کردن. گویی در صحنه زورآزمایی این دو قرار گرفته بودیم و در آن صحنه، آفتاب برنده بود و شدت تابش او هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد گرمای میانه تابستان و سایهها نمیدانستند که چه تابستانی است زیرا دریغ از یک سایه! هرچه بود خاک بود و سنگ و گرما. .به سبزه لش که رسیدیم در آن دشت بالای کوه رها شدیم. آب چقدر با ارزش بود در آن روز .دریغ از چشمهای و یا آب روانی .برعکس مسیر علم کوه که آب همواره در کنار توست. از سبزه لش تا کمپ که در ارتفاع ۴۳۵۰ برپا شده بود آخرین توان را بکار بردیم تا به کمپ برسیم چقدر دیدن کمپ در آن لحظه لذت بخش بود. اکوکمپ دماوند محصور در میان سنگها. فاصله ۸ کیلومتری جوچار تا کمپ را در آن گرمای طاقت فرسا و زیر تابش آفتاب سوزان طی کردیم. دریغ از سایهای و یا باد و نسیم خنکی که اندکی از آن گرما بکاهد. عصر هنگام که آفتاب کم کم از شیطنتهایش کم کرده بود و گیسوان بافته اش را به پشت کوهها انداخته بود تا عرصه را به مهتاب نقره فام بدهد در کمپ استقرار یافتیم.
و چون چادر سیاه شب همه جا را فرا گرفت و دماوند استوار به خواب رفت، سرمای هوا آغاز شد. و چه سرمایی!؟ انگار نه انگار صبحی به آن گرمی را گذرانده بودیم. صدای باد میان چادرها میپیچید و نوایی نه چندان گوش نواز داشت و این بار باد و سرما در رقابت بودند. (برای اولین بار فهمیدم وقتی کسی میگوید سردم است یعنی چه ) در طی ۲۴ ساعت تغییر آب و هوا از ۴۰ درجه بالای صفر تا ۲ درجه بالای صفر و تغییر ارتفاع تا ۴۳۰۰ بدیهی بود که سرما را بیشتر از آنچه که هست حس بکنیم و همین امر باعث شده بود که خواب مناسبی نداشته باشیم. فردای آن روز در برنامه هم هوایی که بایستی تا ارتفاع ۵۰۰۰ میرفتیم رخوت و سستی و کسالت نه تنها بر من، بر بقیه همنوردان نیز استیلا یافته بود و همین امر باعث نگرانی از عدم خواب کافی در شب صعود میشد که “اگر استراحت کافی نداشته باشم صعود خوبی نخواهم داشت “ به همین دلیل هم هوایی فقط تا ارتفاع ۴۷۰۰ انجام گرفت.
قسمت اول
بدون اغراق هیچ چیزی برای من زیباتر و دل انگیزتر از دیدن دماوند از پنجره هواپیما نیست مخصوصاً اگر مدتی دور از وطن باشم. ضربان قلبی که همیشه با دیدنش بیشتر شده و اشکی که در دیدارش چکیده میشود .دماوند زیبا، نماد عظمت ،شکوه و یک کوه حماسی در قلب ایران است.. همچون مادری مهربان دامن گشوده است و فرزندانش را به آغوش دارد. چندی پیش که بر دامنش گلهای شقایق و زرد را گلدوزی کرده بودم و از لذت جست و خیز در میان دامنش مست شده بودم تصمیم گرفتم برای شنیدن بیشتر و نزدیکتر ضربان قلب او ،کولهام را ببندم و بندهای کفشم را محکم کنم تا که دماوند را در آغوش بکشم و شاید بهتر است بگویم خود را در آغوشش رها کنم و از آن شراب ناب وجودش بنوشم و مست شوم و در این میان به درد و دلهایش هم گوش فرا دهم.
صعود بر دماوند و دیدن روی ماه او آرزویی که مدتها با آن زیسته بودم. مرتفعترین چکاد خاورمیانه قلهای آتشفشانی که نام خود را از دم، مه و بخاری که از او خارج میشود دارد( دم یعنی مه و بخار + آوند =دماوند ) یعنی قلهای که دارای مه و بخار است اما ناصر خسرو آن را لواسان نامیده است یعنی تیغه کوهی که محل طلوع خورشید است. این قله استوار در دوره چهارم زمین شناسی (هولوسین) تشکیل شده است و ۳۸۵۰۰ سال عمر دارد و در طی این سالها سه بار فعالیت آتشفشانی داشته و در حال حاضر هم به جهت خروج گوگرد از دهانه اش، آن را فعال میدانند. دمای هوا در آن از ۶۰ درجه زیر صفر تا ۳ درجه بالای صفر متغیر است و فشار هوا در قله دقیقاً نصف فشار هوا در کنار دریاست.
نمیدانم چگونه اما انگار ناخودآگاه در این مسیر قرار گرفته بودم بعد از علم کوه و ییلاق شیرین جان نوبت دماوند بود و زمان بسیار اندک. مهم بستن کولهای بود که امید را در آن جمع کرده بودم و اراده ای که نمیدانم از کجا، اما مشوق من در این راه بود. بار بسته شده بود و من برای دیدار او به بالی برای پرواز نیاز داشتم . صبح هنگام همزمان با طلوع آفتاب راهی شدیم .مسیر جبهه شمال شرقی بود. برای رسیدن به کمپ و مسیر صعود بایستی از روستای ناندل میگذاشتیم پس از جاده هراز و سپس فرعی باریکی که در میان کوه بالاتر و بالاتر میرفت گذر کردیم تا به روستا در ارتفاع ۲۲۰۰ برسیم و صعود، از اینجا آغاز شد. ابتدای مسیر تا دشت جوچار و ارتفاع ۲۷۰۰ با وسیله نقلیه مرسوم در این جادهها (نیسان آبی )بود اما دشت زیبای جوچار با آن اسبان وحشی و سبزی طبیعت سختی این راه را به کل از بین برد و آنچه در روبروی ما قرار داشت دماوند همچون دژی محکم و استوار بود که قدم به قدم به او نزدیکتر میشدیم و روستایی که لحظه به لحظه از ما دور و دورتر میشد. چه روز گرمی بود. آفتاب شوخیش گرفته بود و انگار با باد رقابتی داشت در تابیدن و اذیت کردن. گویی در صحنه زورآزمایی این دو قرار گرفته بودیم و در آن صحنه، آفتاب برنده بود و شدت تابش او هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد گرمای میانه تابستان و سایهها نمیدانستند که چه تابستانی است زیرا دریغ از یک سایه! هرچه بود خاک بود و سنگ و گرما. .به سبزه لش که رسیدیم در آن دشت بالای کوه رها شدیم. آب چقدر با ارزش بود در آن روز .دریغ از چشمهای و یا آب روانی .برعکس مسیر علم کوه که آب همواره در کنار توست. از سبزه لش تا کمپ که در ارتفاع ۴۳۵۰ برپا شده بود آخرین توان را بکار بردیم تا به کمپ برسیم چقدر دیدن کمپ در آن لحظه لذت بخش بود. اکوکمپ دماوند محصور در میان سنگها. فاصله ۸ کیلومتری جوچار تا کمپ را در آن گرمای طاقت فرسا و زیر تابش آفتاب سوزان طی کردیم. دریغ از سایهای و یا باد و نسیم خنکی که اندکی از آن گرما بکاهد. عصر هنگام که آفتاب کم کم از شیطنتهایش کم کرده بود و گیسوان بافته اش را به پشت کوهها انداخته بود تا عرصه را به مهتاب نقره فام بدهد در کمپ استقرار یافتیم.
و چون چادر سیاه شب همه جا را فرا گرفت و دماوند استوار به خواب رفت، سرمای هوا آغاز شد. و چه سرمایی!؟ انگار نه انگار صبحی به آن گرمی را گذرانده بودیم. صدای باد میان چادرها میپیچید و نوایی نه چندان گوش نواز داشت و این بار باد و سرما در رقابت بودند. (برای اولین بار فهمیدم وقتی کسی میگوید سردم است یعنی چه ) در طی ۲۴ ساعت تغییر آب و هوا از ۴۰ درجه بالای صفر تا ۲ درجه بالای صفر و تغییر ارتفاع تا ۴۳۰۰ بدیهی بود که سرما را بیشتر از آنچه که هست حس بکنیم و همین امر باعث شده بود که خواب مناسبی نداشته باشیم. فردای آن روز در برنامه هم هوایی که بایستی تا ارتفاع ۵۰۰۰ میرفتیم رخوت و سستی و کسالت نه تنها بر من، بر بقیه همنوردان نیز استیلا یافته بود و همین امر باعث نگرانی از عدم خواب کافی در شب صعود میشد که “اگر استراحت کافی نداشته باشم صعود خوبی نخواهم داشت “ به همین دلیل هم هوایی فقط تا ارتفاع ۴۷۰۰ انجام گرفت.
تا ابتدای یخچال یخار رفتیم و مدتی ماندیم و سپس به کمپ بازگشتیم.
#سیما_علیزاده
۱۲مرداد ۱۴۰۲
@Alizadeh4755Sima
https://www.tg-me.com/Alizadeh47Sima
Instagram.com/alizadehdrsima
#سیما_علیزاده
۱۲مرداد ۱۴۰۲
@Alizadeh4755Sima
https://www.tg-me.com/Alizadeh47Sima
Instagram.com/alizadehdrsima
Telegram
كلبه باران
سلامم را شما پاسخ گوييد ....
راز نگاهى متفاوت بر دل نوشته هايى از گذشته تا حال
@Alizadeh4755Sima
راز نگاهى متفاوت بر دل نوشته هايى از گذشته تا حال
@Alizadeh4755Sima
🍀دماوند بام ایران بانو
روز صعود -قسمت دوم
روز صعود ساعت ۳ صبح طبق برنامه بیدار باش بود و بعد از صبحانه، با کولهای که از شب قبل آماده شده بود زیر نور هدلایت عازم شدیم. صبحانهای بود در سکوت مطلق. صدایی از کسی بر نمیآمد استرس کاملاً در چهرهها مشهود بود. همه ما غیر از یک نفر به عبارتی کلاس اولی بودیم و این اولین تجربه صعودمان به دماوند بود. ساعت ۴:۱۰ تنها صدای باتومها و نور هدلایت در سکوت کوهستان بود. همه در یک ردیف با یک لیدر سرخط و انتهای خط.
در تخت فریدون تعداد چادرهای شخصی بیشتر شده بودند اینجا حتی اسامی هم نمادی از اسطورهها دارد تخت فریدون جان پناهی است که به همت دانشجویان دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۳ساخته شده است. در حد یک چهار دیواری است و به تازگی پنلهای خورشیدی به آن اضافه شده است امکانات دیگری در آن وجود ندارد.
از همان ابتدای امر تصمیم گرفته بودم که هرگز به قله نگاه نکنم اعداد و ارقام را فراموش کنم و در سکوت فقط به نجواهای دماوند گوش بدهم. دماوندی که از دردها و رازهایی که در درون داشت و در طی این سالها سه بار آنها را به بیرون روان کرده بود می گفت. غصههایی که در خود نگاه داشته بود و آهی که از نهادش بیرون میآمد و چه مشهود بود آهش. مسیر صعود چیزی حدود ۷ کیلومتر با شیب زیاد و افزایش ارتفاعی برابر۱۳۰۰ متر بود. وقتی به یخار رسیدیم تجربه دیروز بود و آنچه بعد از آن قرار بود پیش آید تازه.یخچال عظیمی در سمت چپ موهای سپیدش را شانه کرده بود و تا دامن دماوند گسترده بود عمق دره اش ناپیدا بود و زیباییاش وصف ناپذیر. قدم به قدم در مسیر پاکوب بالا میرفتیم و من همچنان در سکوت به حرفهای دماوند گوش میدادم. میگفت و گله میکرد از فرزندانش. ازآنان که خانهاش را آلوده می کردند و هر از گاهی هم خشمی او را فرا میگرفت و سنگی رها میکرد هرچند، سنگ را به گوشهای که فرزندانش نباشد منحرف میکرد. مادر بود دوست نداشت آسیبی به فرزندانش برسد اما غمش پیدا بود. کاش ما هم این را درک میکردیم و قبل از بستن کولهها و بند کفشهایمان فرهنگ کوه و احترام به طبیعت را آموخته بودیم که این چنین شکایتش را نمیشنیدیم. بعد از ۵۰۰۰ متر که مسیر بیشتر سنگی میشد نکته جالب و نادر وجود یک سگ گله آن هم در آن ارتفاع بود. سگی بود با گوشهای بریده و تقریباً بزرگ با چشمان عسلی روبروی من ایستاده بود و به من خیره نگاه میکرد. یاد سگی افتادم که در ارتفاعات باغستان همیشه با من تا بالای مسیر تمرین میآمد و باز میگشت گویی سگ نگهبان من بود و دورادور مرا مینگریست.
مسیر از پاکوب به سنگی تغییر یافت و مسیر سنگی را در حالی پیمودیم که دم و بازدم به نیم قدم رسیده بود و من همچنان به قله نگاه نمیکردم. قدمهای سخت و ضربان قلب بیشتر را نمیدانم از شوق دیدار بود یا اوج فعالیت بدنی فقط در آن لحظه صدای راهنما را شنیدم که گفت “فقط ۵۰ متر مانده و این شیب آخره! “ امان از این شیب آخر که از ارتفاع ۴۷۰۰ با ما بود شیب آخر، شیب آخر. دیگر دل به دریا زدم و قله را نگاه کردم چقدر نزدیک بود ورودی قله از جبهه شمال شرقی همچون دروازهای بود با دو دیواره بلند و گویی دماوند با لباس و موی سپیدش بر سر در آن برای پیشواز آمده و با لبخند دستانش را گشوده بود و مرا میخواند.
آه دماوند! آن ۵۰ متر آخر دیگر پاهای من روی زمین نبودند و به راستی پرواز کردم هنوز هم نمیدانم آن قدرت چگونه آمد و من چگونه رفتم فقط میدانم در آن لحظه گویی از دروازه شهر پارسه گذر کرده باشم. عظمتی بود وصف ناپذیر. قله دماوند پوشیده از یخ که در چالهای میان کوه قرار داشت
و من بالاخره به قله رسیدم. من در جایی ایستاده بودم که آرش زه کمان خود را کشیده بود،
من در جایی ایستاده بودم که فریدون، ضحاک ستمگر را به زنجیر و بند کشیده بود،
من در جایی ایستاده بودم که ققنوس فرزندان خود را پرورش داده بود و من خود را رها در آغوش دماوند یافتم. و چه اشکهایی که سرازیر بودند.
- چرا اینجا آنتن نداره چرا؟ من میخوام صدای بردیا را بشنوم
و این تنها چیزی بود که در آن لحظه نیاز داشتم
ورودی جبهه جنوبی بسیار شلوغ بود و به جهت وجود گاز گوگرد فراوان راهنمایان اجازه رفتن به آنجا را نمیدادند
- پس تابلو چی؟
به لطف هم وطنان تابلوها کنده هر کدام در گوشهای دست به دست میشد و بی نظمی در بام ایران بیداد میکرد و مشاجره ها بابت دست داشتن تابلو و گرفتن عکس زیاد بود و به راستی دماوند حق داشت گله کند. بالاخره تابلویی را یافتیم تا چند عکس به یادگار گرفته باشیم.
خیلی سریع بایستی باز میگشتیم هم به خاطر ارتفاع هم به خاطر گوگرد و مسیر بازگشت از همان دروازه و همان مسیر پاکوب بود.
از آن بالا که نگاه میکردی همه ایران بانو در دشت لم داده و پیدا بود. عظیم بود و استوار و شکست ناپذیر. و همین انرژی مضاعفی میداد تا مسیر بازگشت را بتوانیم طی کنیم .
روز صعود -قسمت دوم
روز صعود ساعت ۳ صبح طبق برنامه بیدار باش بود و بعد از صبحانه، با کولهای که از شب قبل آماده شده بود زیر نور هدلایت عازم شدیم. صبحانهای بود در سکوت مطلق. صدایی از کسی بر نمیآمد استرس کاملاً در چهرهها مشهود بود. همه ما غیر از یک نفر به عبارتی کلاس اولی بودیم و این اولین تجربه صعودمان به دماوند بود. ساعت ۴:۱۰ تنها صدای باتومها و نور هدلایت در سکوت کوهستان بود. همه در یک ردیف با یک لیدر سرخط و انتهای خط.
در تخت فریدون تعداد چادرهای شخصی بیشتر شده بودند اینجا حتی اسامی هم نمادی از اسطورهها دارد تخت فریدون جان پناهی است که به همت دانشجویان دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۳ساخته شده است. در حد یک چهار دیواری است و به تازگی پنلهای خورشیدی به آن اضافه شده است امکانات دیگری در آن وجود ندارد.
از همان ابتدای امر تصمیم گرفته بودم که هرگز به قله نگاه نکنم اعداد و ارقام را فراموش کنم و در سکوت فقط به نجواهای دماوند گوش بدهم. دماوندی که از دردها و رازهایی که در درون داشت و در طی این سالها سه بار آنها را به بیرون روان کرده بود می گفت. غصههایی که در خود نگاه داشته بود و آهی که از نهادش بیرون میآمد و چه مشهود بود آهش. مسیر صعود چیزی حدود ۷ کیلومتر با شیب زیاد و افزایش ارتفاعی برابر۱۳۰۰ متر بود. وقتی به یخار رسیدیم تجربه دیروز بود و آنچه بعد از آن قرار بود پیش آید تازه.یخچال عظیمی در سمت چپ موهای سپیدش را شانه کرده بود و تا دامن دماوند گسترده بود عمق دره اش ناپیدا بود و زیباییاش وصف ناپذیر. قدم به قدم در مسیر پاکوب بالا میرفتیم و من همچنان در سکوت به حرفهای دماوند گوش میدادم. میگفت و گله میکرد از فرزندانش. ازآنان که خانهاش را آلوده می کردند و هر از گاهی هم خشمی او را فرا میگرفت و سنگی رها میکرد هرچند، سنگ را به گوشهای که فرزندانش نباشد منحرف میکرد. مادر بود دوست نداشت آسیبی به فرزندانش برسد اما غمش پیدا بود. کاش ما هم این را درک میکردیم و قبل از بستن کولهها و بند کفشهایمان فرهنگ کوه و احترام به طبیعت را آموخته بودیم که این چنین شکایتش را نمیشنیدیم. بعد از ۵۰۰۰ متر که مسیر بیشتر سنگی میشد نکته جالب و نادر وجود یک سگ گله آن هم در آن ارتفاع بود. سگی بود با گوشهای بریده و تقریباً بزرگ با چشمان عسلی روبروی من ایستاده بود و به من خیره نگاه میکرد. یاد سگی افتادم که در ارتفاعات باغستان همیشه با من تا بالای مسیر تمرین میآمد و باز میگشت گویی سگ نگهبان من بود و دورادور مرا مینگریست.
مسیر از پاکوب به سنگی تغییر یافت و مسیر سنگی را در حالی پیمودیم که دم و بازدم به نیم قدم رسیده بود و من همچنان به قله نگاه نمیکردم. قدمهای سخت و ضربان قلب بیشتر را نمیدانم از شوق دیدار بود یا اوج فعالیت بدنی فقط در آن لحظه صدای راهنما را شنیدم که گفت “فقط ۵۰ متر مانده و این شیب آخره! “ امان از این شیب آخر که از ارتفاع ۴۷۰۰ با ما بود شیب آخر، شیب آخر. دیگر دل به دریا زدم و قله را نگاه کردم چقدر نزدیک بود ورودی قله از جبهه شمال شرقی همچون دروازهای بود با دو دیواره بلند و گویی دماوند با لباس و موی سپیدش بر سر در آن برای پیشواز آمده و با لبخند دستانش را گشوده بود و مرا میخواند.
آه دماوند! آن ۵۰ متر آخر دیگر پاهای من روی زمین نبودند و به راستی پرواز کردم هنوز هم نمیدانم آن قدرت چگونه آمد و من چگونه رفتم فقط میدانم در آن لحظه گویی از دروازه شهر پارسه گذر کرده باشم. عظمتی بود وصف ناپذیر. قله دماوند پوشیده از یخ که در چالهای میان کوه قرار داشت
و من بالاخره به قله رسیدم. من در جایی ایستاده بودم که آرش زه کمان خود را کشیده بود،
من در جایی ایستاده بودم که فریدون، ضحاک ستمگر را به زنجیر و بند کشیده بود،
من در جایی ایستاده بودم که ققنوس فرزندان خود را پرورش داده بود و من خود را رها در آغوش دماوند یافتم. و چه اشکهایی که سرازیر بودند.
- چرا اینجا آنتن نداره چرا؟ من میخوام صدای بردیا را بشنوم
و این تنها چیزی بود که در آن لحظه نیاز داشتم
ورودی جبهه جنوبی بسیار شلوغ بود و به جهت وجود گاز گوگرد فراوان راهنمایان اجازه رفتن به آنجا را نمیدادند
- پس تابلو چی؟
به لطف هم وطنان تابلوها کنده هر کدام در گوشهای دست به دست میشد و بی نظمی در بام ایران بیداد میکرد و مشاجره ها بابت دست داشتن تابلو و گرفتن عکس زیاد بود و به راستی دماوند حق داشت گله کند. بالاخره تابلویی را یافتیم تا چند عکس به یادگار گرفته باشیم.
خیلی سریع بایستی باز میگشتیم هم به خاطر ارتفاع هم به خاطر گوگرد و مسیر بازگشت از همان دروازه و همان مسیر پاکوب بود.
از آن بالا که نگاه میکردی همه ایران بانو در دشت لم داده و پیدا بود. عظیم بود و استوار و شکست ناپذیر. و همین انرژی مضاعفی میداد تا مسیر بازگشت را بتوانیم طی کنیم .
همیشه شب بعد از صعود حال و هوای دیگری دارد البته وقتی صعود با موفقیت باشد. انگار نه انگار که صبح را در سکوت و بی هیچ کلامی گذرانده بودیم اما شب صدای خنده ها بالا بود و تعریف از لحظات ناب و احساسات درونی. و شام خوشمزه ای که حبیب راهنمای افغان درست کرده بود بیشتر زیر دندان مزه میکرد.
صبح که بارها تحویل داده شد و عکسها به یادگار گرفته شد وقتی دماوند را نگاه میکردم واقعن باور نداشتم که دیروز در آن قله ایستاده بودم و بقول راهنمای ماهرمان :”الان هنوز متوجه نمیشوید که چه کاری انجام دادید بعد از یک هفته با قلبتان حس می کنید”.
حالا میدانم که وقتی از پنجره هواپیما کوه دماوند را نظاره کنم بی اختیار و البته با غرور خواهم گفت: من بر بالای آن ایستاده ام .
#سیما_علیزاده
۱۲مرداد ۱۴۰۲
@Alizadeh4755Sima
https://www.tg-me.com/Alizadeh47Sima
Instagram.com/alizadehdrsima
صبح که بارها تحویل داده شد و عکسها به یادگار گرفته شد وقتی دماوند را نگاه میکردم واقعن باور نداشتم که دیروز در آن قله ایستاده بودم و بقول راهنمای ماهرمان :”الان هنوز متوجه نمیشوید که چه کاری انجام دادید بعد از یک هفته با قلبتان حس می کنید”.
حالا میدانم که وقتی از پنجره هواپیما کوه دماوند را نظاره کنم بی اختیار و البته با غرور خواهم گفت: من بر بالای آن ایستاده ام .
#سیما_علیزاده
۱۲مرداد ۱۴۰۲
@Alizadeh4755Sima
https://www.tg-me.com/Alizadeh47Sima
Instagram.com/alizadehdrsima
Telegram
كلبه باران
سلامم را شما پاسخ گوييد ....
راز نگاهى متفاوت بر دل نوشته هايى از گذشته تا حال
@Alizadeh4755Sima
راز نگاهى متفاوت بر دل نوشته هايى از گذشته تا حال
@Alizadeh4755Sima
كلبه باران pinned «🍀دماوند بام ایران بانو قسمت اول بدون اغراق هیچ چیزی برای من زیباتر و دل انگیزتر از دیدن دماوند از پنجره هواپیما نیست مخصوصاً اگر مدتی دور از وطن باشم. ضربان قلبی که همیشه با دیدنش بیشتر شده و اشکی که در دیدارش چکیده میشود .دماوند زیبا، نماد عظمت ،شکوه…»