مسعود کیمیایی گفته: من معتقدم که در هر شرایطی انسان تنهاست، در هر شرایطی تنهاست..
یعنی حتی اگر فرضاً میلیونها آدم برات دست تکون میدن، در همون لحظه تنهایی..!
یعنی حتی اگر فرضاً میلیونها آدم برات دست تکون میدن، در همون لحظه تنهایی..!
دعاکردم که برگردد ، شده با دیگری باشد !
دعاهایی به این تلخی همان بهتر نمیگیرد ...
#نفيسه_سادات_موسوى
@ahm_poem 🌿☕️
دعاهایی به این تلخی همان بهتر نمیگیرد ...
#نفيسه_سادات_موسوى
@ahm_poem 🌿☕️
امروز،حالش مثل همیشه نبود.از وقتی اومده بود خونه ساعت دیواری اتاق رو گرفته بود دستش و خیره خیره نگاهش میکرد.نمیدونستم چشه،چه اتفاقی افتاده براش،چی باعث شده انقدر بهم بریزه اما کم کم داشتم نگرانش میشدم.
بلند بلند جوری که صدامو بشنوه گفتم: (( کی دلش یه فنجون قهوه میخواد؟))
همچنان زل زده بود به ساعت!انگار جسمش فقط تو اتاق بود و روحش جای دیگه...انگار صدای منو نمیشنید...
دوباره صدا زدم : (( پس یعنی قهوه نمیخوای دیگه نه؟ کم پیش میاد من قهوه دم کنما.این قهوه یه چیز دیگست.خوددانی!))
از جاش بلند شد.ساعت رو به دستش گرفت و اومد کنارم نشست.با تعجب گفتم: ((نمیخوای بذاریش سر جاش؟))
گفت : (( اینحا رو ببین! )) با دستش عقربه ساعت رو چند ثانیه نگه داشت.تا رها کرد عقربه به حرکت افتاد.دوباره این کار رو تکرار کرد.دوباره...دوباره... و دوباره
کلافه شدم از این کارش.ساعت رو از زیر دستش کشیدم و گفتم: ((نمیخوای بگی چی شده؟))
بغضش ترکید.اشک روی گونه هاش سرازیر شد.دستم رو تو دستش گرفت و با همون صدایی که می لرزید،شروع کرد به حرف زدن
گفت : (( امروز نزدیک اداره یه مرکز بهداشت بود که داشت به پیرمرد ها واکسن کرونا میزد.بعضیاشون به سختی راه میرفتن،بعضیاشون لباسای رنگی به تنشون بود، بعضیا کمرشون خم شده بود، بعضیا داشتن زیر لب غر میزدن،یه سریاشونم انگار جوون بیست ساله باشن،سرحال سرحال..خوشحال از اینکه قراره برگردن تو پارک ها شطرنج بازی کنن،با هم سن و سالشون گپ و گفت بزنن،خلاص شن از زندانی بودن.خیلی تصویر عجیبی بود..))
باز داشت گنگ حرف میزد.ابروهامو انداختم بالا و گفتم :( خب این چه ربطی داره به این حال تو و ساعت و عقربه و....)
حرفمو قطع کرد : (اما همشون ساعت دستشون بود.مدام هم ساعتشون رو چک می کردن.هی میگفتن ای وای چقدر دیرمون شد!هی بهانه میگرفتن که دو ساعته توی صف منتظریم پس چی شد این واکسن کوفتی؟میگفتن ما کلی کار و زندگی داریم.زودتر تمومش کنید که باید بریم...بعد رفتم تو فکر،فکر اینکه نکنه منی که الان زمان از دستم در رفته،اصلا برام مهم نیست که هر روز چقدر وقتم رو تلف میکنم،چقدر به بیخیالی و بطالت میگذره،چقدر میتونم مفید باشم و نیستم،به این روز بیوفتم که بعد از ۸۰ سال عمر،گیر یه ساعت یه ساعتی باشم که هزاران بار فرصت ستفاده ازش داشتم و ساده گذشتم...که چشمامو بستم و گفتم کو تا پیری،خیلی وقت هست...نکنه یهو به خودم بیام و هشتاد ساله باشم،هشتاد ساله ای با کلی آرزوی برآورده نشده،کلی کتاب نخونده،کلی جای نرفته،کلی...)
یه دستی به فنجون سرد شده قهوه زد و باز ادامه داد:((از نظر من زندگی شبیه قهوست!قهوه رو باید تا زمانی که هنوز سرد نشده خورد.چون خیلی زود سرد میشه و وقتی که سرد بشه به قدری تلخ میشه که اصلا به هیچ وجه نمیشه خوردش یا لااقل نمیشه از خوردنش لذت برد!داشتم به این فکر میکردم که زندگی من چقدر به سرد شدن و از دهن افتادن نزدیکه؟این عقربه های لعنتی وایسادن بلد نیستن....شاید وقتش رسیده باشه که من راه بیوفتم...))
#محم_مدرضا_احمدی
#محم_مد
@ahm_poem
بلند بلند جوری که صدامو بشنوه گفتم: (( کی دلش یه فنجون قهوه میخواد؟))
همچنان زل زده بود به ساعت!انگار جسمش فقط تو اتاق بود و روحش جای دیگه...انگار صدای منو نمیشنید...
دوباره صدا زدم : (( پس یعنی قهوه نمیخوای دیگه نه؟ کم پیش میاد من قهوه دم کنما.این قهوه یه چیز دیگست.خوددانی!))
از جاش بلند شد.ساعت رو به دستش گرفت و اومد کنارم نشست.با تعجب گفتم: ((نمیخوای بذاریش سر جاش؟))
گفت : (( اینحا رو ببین! )) با دستش عقربه ساعت رو چند ثانیه نگه داشت.تا رها کرد عقربه به حرکت افتاد.دوباره این کار رو تکرار کرد.دوباره...دوباره... و دوباره
کلافه شدم از این کارش.ساعت رو از زیر دستش کشیدم و گفتم: ((نمیخوای بگی چی شده؟))
بغضش ترکید.اشک روی گونه هاش سرازیر شد.دستم رو تو دستش گرفت و با همون صدایی که می لرزید،شروع کرد به حرف زدن
گفت : (( امروز نزدیک اداره یه مرکز بهداشت بود که داشت به پیرمرد ها واکسن کرونا میزد.بعضیاشون به سختی راه میرفتن،بعضیاشون لباسای رنگی به تنشون بود، بعضیا کمرشون خم شده بود، بعضیا داشتن زیر لب غر میزدن،یه سریاشونم انگار جوون بیست ساله باشن،سرحال سرحال..خوشحال از اینکه قراره برگردن تو پارک ها شطرنج بازی کنن،با هم سن و سالشون گپ و گفت بزنن،خلاص شن از زندانی بودن.خیلی تصویر عجیبی بود..))
باز داشت گنگ حرف میزد.ابروهامو انداختم بالا و گفتم :( خب این چه ربطی داره به این حال تو و ساعت و عقربه و....)
حرفمو قطع کرد : (اما همشون ساعت دستشون بود.مدام هم ساعتشون رو چک می کردن.هی میگفتن ای وای چقدر دیرمون شد!هی بهانه میگرفتن که دو ساعته توی صف منتظریم پس چی شد این واکسن کوفتی؟میگفتن ما کلی کار و زندگی داریم.زودتر تمومش کنید که باید بریم...بعد رفتم تو فکر،فکر اینکه نکنه منی که الان زمان از دستم در رفته،اصلا برام مهم نیست که هر روز چقدر وقتم رو تلف میکنم،چقدر به بیخیالی و بطالت میگذره،چقدر میتونم مفید باشم و نیستم،به این روز بیوفتم که بعد از ۸۰ سال عمر،گیر یه ساعت یه ساعتی باشم که هزاران بار فرصت ستفاده ازش داشتم و ساده گذشتم...که چشمامو بستم و گفتم کو تا پیری،خیلی وقت هست...نکنه یهو به خودم بیام و هشتاد ساله باشم،هشتاد ساله ای با کلی آرزوی برآورده نشده،کلی کتاب نخونده،کلی جای نرفته،کلی...)
یه دستی به فنجون سرد شده قهوه زد و باز ادامه داد:((از نظر من زندگی شبیه قهوست!قهوه رو باید تا زمانی که هنوز سرد نشده خورد.چون خیلی زود سرد میشه و وقتی که سرد بشه به قدری تلخ میشه که اصلا به هیچ وجه نمیشه خوردش یا لااقل نمیشه از خوردنش لذت برد!داشتم به این فکر میکردم که زندگی من چقدر به سرد شدن و از دهن افتادن نزدیکه؟این عقربه های لعنتی وایسادن بلد نیستن....شاید وقتش رسیده باشه که من راه بیوفتم...))
#محم_مدرضا_احمدی
#محم_مد
@ahm_poem
او هم شما را می خواست؟
به اندازه یک قرن ساکت ماند.
بعد گفت:
هیچوقت مطمئن نشدم..
#فريبا_وفی
@ahm_poem 🌿☕️
به اندازه یک قرن ساکت ماند.
بعد گفت:
هیچوقت مطمئن نشدم..
#فريبا_وفی
@ahm_poem 🌿☕️
آدم دوستاشو از دست نمیده فقط دشمنای مخفیشو پیدا میکنه دوستایه واقعی تا آخرش دوستن
گفت:«خونه همون جاییه که قلبت اونجاس». قلب من روی نیمکتای آبی متروی تآتر شهر جا موند، وقتی کنارم نشسته بودی و هر قطاری که میومد ازت میخواستم:«میشه با بعدی بری؟». نیمکتای آبی ایستگاه تآتر شهر خونه ی من بود.
#محمدرضا_جعفری
@ahm_poem 🌿☕️
#محمدرضا_جعفری
@ahm_poem 🌿☕️
هیچ کس
نمی توانست مرا به کشتن دهد...
هیچ کس
بــه
قشنگـی
" تـــو"،
مـرا
نکشت...!
#عباس_معروفی
@ahm_poem 🌿☕️
نمی توانست مرا به کشتن دهد...
هیچ کس
بــه
قشنگـی
" تـــو"،
مـرا
نکشت...!
#عباس_معروفی
@ahm_poem 🌿☕️