Telegram Web Link
✳️ مزایای شایسته‌سالاری نسبت به سایر گزینه‌ها اولاً این است که استخدام کسی که می‌تواند بهره بیشتری ببخشد منصفانه به‌نظر می‌رسد. ثانیاً سپردن کار به شایسته‌ترین فرد آشکارا سودمندتر است زیرا او کسی است که بیشترین بهره را می‌بخشد. اما معلوم نیست که استدلال مربوط به منصفانه‌بودن خیلی هم معتبر باشد. افراد می‌توانند بهره بیشتری ببخشند چون با استعداد‌تر یا به این دلیل که سختکوش‌ترند. اینکه کسی بیشتر از دیگری کار کند آشکارا ارزشمند‌تر است، اما آیا همین حرف در مورد کسی هم که استعداد خاصی دارد می‌توانیم بزنیم؟ چرا کسی باید صرفاً به دلیل اینکه طبیعت استعداد بیشتری به او عطا کرده پاداش بگیرد؟ هر چه باشد آن استعداد نتیجه تلاش شخصی او نیست.

#لارس_اسوندسن
#کار
#فرزانه_سالمی
(چاپ دوم، نشر گمان، ۱۳۹۳)
صفحه ۹۴.

@Ab_o_Atash
✳️ یل بازی‌دراز...

من در دفتر خاطراتم این ماجرا را با جزئیات نوشته‌ام. ساعت ۵ عصر شانزدهم بهمن ۱۳۶۰ بود. توپخانه کار خودش را آغاز کرد. هنوز هوا تاریک نشده بود که پیشروی نیروها شروع شد. نیروهای ارتش خیلی خوب پیش رفتند. از محور دیگر نیز، نیروهای سپاه و بسیج جلو آمدند.

[توضیح: عملیات مطلع‌الفجر در ۲۰ آذر آغاز شد و در طی دو روز به بیشتر اهداف خود دست یافت، دشمن از شهرهای مرزی دور شد و مناطق زیادی از کشور اسلامی ما آزاد شد. ما فقط در منطقه بازی‌دراز و شیاکوه به تمام اهداف خود نرسیدیم. بازی‌دراز بحث مفصلی دارد، اما شیاکوه ارتفاعاتی است نزدیک گیلان‌غرب که از بلندترین قله آن، کل منطقه در دید است.
شیاکوه برای عراق اهمیت ویژه‌ای داشت، لذا در طی عملیات، بیشترین مقاومت را در شیاکوه شاهد بودیم. نیروهای زبده سپاه و فرماندهانی مثل جمال تاجیک در این منطقه به شهادت رسیدند، اما شیاکوه کامل فتح نشد. نیمی از ارتفاع در دست ما و قله و دامنه غربی شیاکوه در دست دشمن باقی ماند...]

گردان‌های سوم و چهارم ذوالفقار به سمت قله حرکت کردند. از مکالمات بیسیم شنیدم که فرمانده گردان سوم با شجاعت اعلام کرد: من می‌خواهم اولین نفری باشم که پا به قله شیاکوه می‌گذارد.
سرگرد با شجاعت نیروهایش را به پیشروی ترغیب می‌کرد. ساعتی بعد، از پشت بیسیم اعلام شد: قله شیاکوه آزاد شد؛ گردان سوم به قله رسید.
خیلی خوشحال شدیم. فریاد «الله اکبر» رزمندگان ارتش و سپاه در منطقه طنین‌انداز شد. دشمن پا به فرار گذاشت. ما در دامنه شیاکوه و در جایی که غار وجود داشت، یک بیمارستان نظامی ایجاد کردیم.
همه از این پیروزی خوشحال بودیم که سرگرد تخمه‌چی فرمانده گردان سوم را آوردند. گلوله به پایش خورده بود. هرچه اصرار کردیم که ایشان به عقب منتقل شود قبول نکرد. می‌گفت: پانسمان کنید، می‌خواهم به میان نیروهایم برگردم. ایشان در آنجا حرفی زد که منظورش را نفهمیدم! وقتی مشغول پانسمان سرگرد بودند، رو به من کرد و گفت: من شرمنده ابراهیم هادی هستم!
به هر حال شیاکوه با حماسه رزمندگان آزاد شد. چند روز بعد سرگرد را دیدم. پایش بهتر شده بود. مرا صدا کرد و گفت: بیا تا مطلبی را برایت بگویم؛ یادت هست گفتم شرمنده ابراهیم هستم؟ گفتم: بله. ایشان گفت: در میان نیروهای ذوالفقار، من را به عنوان فاتح شیاکوه می‌شناسند. حتی جایزه و درجه به من دادند، آن‌هم به خاطر مطلبی که پشت بیسیم گفتم. همه می‌گویند که من اولین نفری بودم که سنگرهای روی قله را فتح کردم و... اما باید مطلبی را اقرار کنم.
سرگرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: آن‌شب، مقاومت دشمن در سنگرهای نوک قله خیلی شدید بود. دشمن نمی‌خواست آن‌سنگرها را براحتی از دست بدهد. وقتی با نیروها به نزدیکی قله رسیدیم، تک و تنها به سمت سنگرهای نوک قله حمله کردم تا آن بالا را پاکسازی کنم و فاتح قله باشم، اما با تعجب دیدم که دشمن در آنجا حضور ندارد! آنها قبل از آمدن من فرار کرده یا کشته شده بودند. جنازه‌ها روی زمین بود. من هم خوشحال از اینکه قله را فتح کرده‌ام، پشت بیسیم این خبر را اعلام کردم. اما یک‌باره با صحنه عجیبی روبه‌رو شدم. باور کردنی نبود!
درست در کنار سنگر روی قله، یک جوان رزمنده رو به قبله به حالت سجده افتاده بود و از خدا تشکر می‌کرد. او یک‌باره در مقابل من از روی خاک بلند شد. اول ترسیدم اما از چفیه‌اش فهمیدم که او ایرانی است.
او زودتر از من به قله رسیده و کار پاکسازی سنگرها را انجام داده بود! اما هیچ حرفی نزد و بعد از پاکسازی آنجا به سجده رفته و از خدا بابت این پیروزی تشکر می‌کرد. بعد هم بلند شد و مرا در آغوش کشید و به من تبریک گفت. بعد بدون هیچ حرفی به سمت نیروهای خودش از سمت دیگر قله پایین رفت.
صحبت سرگرد که به اینجا رسید، با تعجب نگاهش کردم. خیلی برایم جالب بود. ما همه سرگرد را فاتح شیاکوه می‌دانستیم، حالا او از کس دیگری به عنوان اولین فاتح قله حرف می‌زد. با تعجب گفتم: از کی حرف می‌زنید؟ این دلاور کی بود؟
سرگرد همین‌طور که در چشمان من نگاه می‌کرد، گفت: فاتح قله شیاکوه، یل بازی‌دراز، #ابراهیم_هادی بود.

#سلام_بر_ابراهیم
راوی: حسین غضنفری
(چاپ بیستم، تهران: نشر شهید ابراهیم هادی، ۱۳۹۶)
جلد ۲، صفحات ۱۱۸ و ۱۲۰ تا ۱۲۳.
شهید #ابراهیم_هادی

@Ab_o_Atash
او که وسط شنارفتن هق‌هق گریه می‌کرد...

‌از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود، ابراهیم بخوبی با معارف دینی آشنا بود. به تمامی اهل بیت ارادت داشت، اما نسبت به حضرت زهرا «سلام‌الله علیها» ارادت ویژه‌ای داشت. نام مادر سادات را که به زبان می‌آورد، بلافاصله می‌گفت: سلام‌الله علیها.
یادم هست یک‌بار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا «سلام‌الله علیها» کرد. ابراهیم همین‌طور که شنا می‌رفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد. من و دیگران، نمی‌فهمیدیم که چرا ابراهیم این‌گونه گریه می‌کند؟ لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هق‌هق افتاد. طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد!
حالا کسی که در زورخانه و در حین ورزش این‌گونه است، تصور کنید که در هیئت و موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا می‌کند!
ابراهیم بعد از عملیات فتح‌المبین و مشاهده کرامات بی‌شماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا «سلام‌الله علیها» بود، ارادتش بسیار بیشتر شد.
روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم، حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش هم در خانه بودند. ابراهیم گفت: «وسط اتاق یک پرده بزنید تا خانم‌ها هم بتوانند بیایند؛ می‌خواهم روضه حضرت زهرا «سلام‌الله علیها» را بخوانم.»
او با صدایی سوزناک می‌خواند و خودش مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. نمی‌دانید با همان جمع کم، چه مجلسی برپا شد!
***
هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می‌آمد، سری هم به من می‌زد و ماشین فولکس استیشن مرا می‌گرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا می‌شد. حضور در بهشت زهرا برنامه همیشگی او در مرخصی‌ها بود. یک‌بار نیز توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم. وقتی رسیدیم، همراه ابراهیم، آرام‌آرام از میان قطعات شهدا می‌گذشتیم. انگار تمام شهدا را می‌شناخت! همین‌طور که راه می‌رفتیم از شهدا برای ما خاطره می‌گفت. و هر قطعه را که رد می‌کردیم، رو به قبله می‌ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه کوتاه از حضرت زهرا «سلام‌الله علیها» می‌خواند. با اینکه چند بیت شعر می‌خواند، از همه اشک می‌گرفت. بعد می‌گفت: «ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.» سپس به قطعه بعدی می‌رفتیم.
هیچ‌وقت از خودش حرفی نمی‌زد. عبارت «من» در کلام او راه نداشت. اما این اواخر دیگر کم‌حرف شده بود. احساس می‌کردم وجودش جای دیگری است.
این ماه‌های آخر، خصوصاً در پاییز ۱۳۶۱ هرجا می‌رفتیم و از ابراهیم می‌خواستند مداحی کند، بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا«سلام‌الله علیها» می‌کرد. بعد هم خودش از حال می‌رفت.

#سلام_بر_ابراهیم
راوی: حسین جهانبخش و دیگران
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات شهید ابراهیم هادی، ۱۳۹۶)
صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳.
شهید #ابراهیم_هادی

@Ab_o_Atash
✳️ نجواهای علی با زهرا

عواطف میان علی و زهرا از آن عواطف تاریخی جهان است:

كُنّا كَزَوْجِ حَمامَةٍ فی اَیْكَةٍ
مُتَنَعِّمَیْنِ بِصُحْبَةٍ وَ شَبابٍ

می‌گوید: ما مثل یك جفت كبوتر بودیم، از یكدیگر نمی‌توانستیم جدا بشویم.
دیگر روزگار است، آمد میان ما جدایی انداخت. گاهی علی شب تاریك می‌رفت كنار قبرستان، از دور می‌ایستاد با زهرای محبوبش سخن می‌گفت، سلام می‌كرد، بعد خودش گِله می‌كرد و بعد گلهٔ خودش را از زبان زهرا جواب می‌داد:

ما لی وَقَفْتُ عَلَی الْقُبورِ مُسَلِّما
قَبْرَ الْحَبیبِ وَ لَمْ یَرُدَّ جَوابی

چرا من ایستاده‌ام به قبر حبیبم سلام می‌كنم و او به من جواب نمی‌دهد؟! اَحَبیبُ ما لَكَ لا تَرُدُّ جَوابَنا محبوب، حبیب! چرا جواب ما را نمی‌دهی؟ اَنَسیتَ بَعْدی خُلَّةَ الاَْحْبابِ؟ آیا چون از پیش ما رفتی دوستی را فراموش كردی؟ دیگر ما در دل تو جایی نداریم؟ بعد خودش جواب می‌دهد:

قالَ الْحَبیبُ وَ كَیْفَ لی بِجَوابِكُمْ
وَ اَنَا رَهینُ جَنادِلٍ وَ تُرابٍ

حبیب به من پاسخ گفت: این چه انتظاری است كه از من داری؟ مگر نمی‌دانی كه من در زیر خروارها خاك محبوس هستم؟

#مرتضی_مطهری
#فلسفه_اخلاق
مجموعه آثار، ج ۲۲.
انتشارات صدرا
صفحات ۶۳۱ و ۶۳۲.

@Ab_o_Atash
آرزوی زینب قوی‌تر است یا آرزوی مادر؟

زینب گفت: «خدایا! آرزوی من قوی‌تر است یا آرزوی مادر؟ من می‌خواهم بماند. او می‌خواهد برود. نه من؛ که حسن و حسین و پدر. چهار به یک. باز هم او قوی‌تر است؟» و خود پاسخ خود را داد که «آری، ای زینب! یکِ او از چهارِ شما قوی‌تر است، وگرنه نیمه‌شب به علی که گریه می‌کرد، نمی‌گفت: خودت مرا غسل بده و کفن کن و نماز بر جنازه‌ام بخوان و در قبر بگذار، و لحد مرا بچین و خاک بر قبرم بریز و سپس بالای سر، رو به صورتم بنشین، و بسیار قرآن بخوان... یا آن پیرهن را که دست اسما امانت بود، نمی‌گرفت و به تو نمی‌سپرد و نمی‌گفت: این پیرهن مال برادرت حسین است؛ امانت پیش تو باشد.»

#علی_مؤذنی
#احضاریه
نشر اسم
صفحه ۷۱.

@Ab_o_Atash
✳️ مادرشدن همین‌جوری‌ است دیگر..
اول جوانی‌ام همسایه‌ای داشتیم که ۵ پسر داشت. هرکدامشان غولی بودند، کار می‌کردند اما بیشترش صرف عیاشی‌های شبانه‌شان می‌شد.
وقتی عربده‌کشان وارد خانه می‌شدند به کوچک‌ترین بهانه سر مادر بدبختشان داد و هوار راه می‌انداختند. پیرزن هراسان و چادر به ‌سر از خانه می‌زد بیرون. می‌آمد خانه مادر شوهر من و اشک و ناله می‌کرد که باز بهرام افسار پاره کرده و بهمن با لگد زده به ساق پایم و از این روضه‌ها.
چند ساعتی می‌نشست و چای پشت چای می‌خورد و از بی‌شوهری‌اش می‌نالید. بعد هم چادرش را سرش می‌انداخت که حالا همه‌شان خوابیده‌اند. برم برای شامشان فکری بردارم بچه‌هایم که بیدار بشوند گرسنه‌اند!
فهمیدی! مادر این جور است.

#مریم_قربا‌نزاده
#شهربانو
نشر ستاره‌ها
فصل اول

@Ab_o_Atash
✳️ ساعت سه‌ونیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می‌دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین‌که چشمم به صورتش افتاد، انگار نه انگار این مردی بود که سال‌ها از من دور بوده است؛ کاملاً می‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن‌همه حس غریبگی که نسبت به عکس‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‌دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین‌بار همسرش را می‌بیند؛ هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا! من چقدر این مرد را دوست دارم.

#گلستان_جعفری
#روزهای_بی‌آینه
خاطرات #منیژه_لشگری
همسر شهید #حسین_لشگری
(چاپ هشتم، تهران: نشر سوره مهر، ۱۳۹۷)
صفحه ۱۰۰.

@Ab_o_Atash
✳️ هرچه کویت دورتر، دل تنگ‌تر...

من کجا، باران کجا و راه بى‌پایان کجا
آه این دل‌دل زدن تا منزل جانان کجا

اى حریر از شانه‌هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخر کنم پنهان کجا؟

من غریق رودهاى خفته در نام توام
مرغ دریایى کجا و بیم از طوفان کجا

هرچه کویت دورتر، دل تنگ‌تر، مشتاق‌تر
در طریق عشقبازان، مشکل آسان کجا؟

کاتبان گفتند شب، تکثیر گیسوى تو است
نور خورشید انعکاس چشمه روى تو است

بى‌قرار دیدنت این خاک باران‌خورده است
خواب چشمان مرا امشب خیالت برده است

#پوریا_سوری

@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳️ یک فضیلت خیره‌کننده از حضرت زهرا "س"

من راجع به حضرت صدیقه "سلام‌الله‌علیها" خودم را قاصر می‌دانم که ذکری بکنم، فقط اکتفا می‌کنم به یک روایت که در کافی شریفه است و با سند معتبر نقل شده است و آن روایت این است که حضرت صادق "سلام‌الله‌علیه" می‌فرماید:
فاطمه "سلام‌الله‌علیها" بعد از پدرش ۷۵ روز زنده بودند، در این دنیا بودند و حزن و شدت برایشان غلبه داشت و جبرئیل امین می‌آمد خدمت ایشان و به ایشان تعزیت عرض می‌کرد و مسائلی از آینده نقل می‌کرد.
مسئلهٔ آمدن جبرئیل برای کسی، یک مسئلهٔ ساده نیست. خیال نشود که جبرئیل برای هر کسی می‌آید و امکان دارد بیاید، این یک تناسب لازم است بین روح آن کسی که جبرئیل می‌خواهد بیاید و مقام جبرئیل که روح اعظم است... امکان ندارد این معنا و این تناسب بین جبرئیل که روح اعظم است و انبیای درجه اول بوده است مثل رسول خدا و موسی و عیسی و ابراهیم و امثال اینها، بین همه کس نبوده است، بعد از این هم بین کسی دیگر نشده است. حتی درباره ائمه هم من ندیده‌ام که وارد شده باشد این‌طور که جبرئیل بر آنها نازل شده باشد، فقط این است که برای حضرت زهرا "سلام‌الله‌علیها" ست... و مسائل آتیه‌ای که بر ذریه او می‌گذشته است، آن مسائل را می‌گفته است و حضرت امیر هم ثبت می‌کرده است. و شاید یکی از مسائلی که گفته است، راجع به مسائلی است که در عهد ذریه بلند پایه او حضرت صاحب "سلام‌الله‌علیه" است، برای او ذکر کرده است که مسائل ایران جزو آن مسائل باشد، ما نمی‌دانیم، ممکن است. در هر صورت من این شرافت و فضیلت را از همه فضایلی که برای حضرت زهرا ذکر کرده‌اند - با اینکه آنها هم فضایل بزرگی است - این فضیلت را من بالاتر از همه می‌دانم که برای غیر انبیا "علیهم‌السلام" آن هم نه همه انبیا، برای طبقه بالای انبیا "علیهم‌السلام" و بعض از اولیایی که در رتبه آنها هست، برای کس دیگر حاصل نشده.

#امام_خمینی
#سید_روح_الله_موسوی_خمینی
#صحیفه_امام
ج۲۰، ص۶.

ارسالی از سوی آقای "صادق" از خوانندگان کانال آب و آتش.

@Ab_o_Atash
✳️ لوح قَدَر به دست او...

دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند
  از نمکین‌کلام خود حق نمک ادا کند

 طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
 کام زمانه را پر از شکًر جانفزا کند

 بلبل نطق من ز یک نغمه عاشقانه‌ای
 گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند

 خامه مشکسای من گر بنگارد این رقم
 صفحه روزگار را مملکت ختا  کند

 مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
 دایرهٔ وجود را جنّت دلگشا کند

 شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
 شاهد معنی من ار جلوه دلربا کند

 وهم به اوجِ قدسِ ناموس اله کی رسد؟
 فهمِ که نعتِ بانوی خلوت کبریا کند؟

 ناطقه مرا مگر روح قدس کند مدد
  تا که ثنای حضرت سیده نسا کند

 فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
  چشم دل از نظاره در مبدأ و منتهی کند

 صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
  وهم چگونه وصف آینه حق‌نما کند

 مطلع نور ایزدی، مبدأ فیض سرمدی
  جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند

 بسمله صحیفه فضل و کمال معرفت
  بلکه گهی تجلّی از نقطه تحت «با» کند

 دایرهٔ شهود را نقطه مُلتَقی بود
  بلکه سزد که دعوی لو کُشِفَ‌الغطا  کند

 حامل سرّ مستمر، حافظ غیب مستتر
  دانش او احاطه بر دانش ماسِویٰ کند

 عین معارف و حکم، بحر مکارم و کرم
  گاه سخا محیط را قطره بی‌بها کند

 لیله قدر اولیا، نور نهار اصفیا
  صبح جمال او طلوع از افق عُلا  کند

 بَضعه سید بشر، امّ ائمه غُرَر 
 کیست جز او که همسری با شَهِ لافتی کند؟

 وحی نبوّتش نسب، جود و فتوّتش حسب
 قصّه‌ای از مروّتش سوره «هل اتی» کند

 دامن کبریای او دسترس خیال، نی
  پایه قدر او بسی پایه به زیر پا کند

 لوح قَدَر به دست او، کلک قضا به شست او
  تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند

 در جبروت، حکمران، در ملکوت، قهرمان
  در نشئات کن فکان، حکم به ما تشا کند

 عصمت او، حجاب او، عفت او، نقاب او،
  سِرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند

 نفخه قدس بوی او، جذبه انس خوی او
  منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند

 قبله خلق، روی او، کعبه عشق کوی او
 چشم امید سوی او، تا به که اعتنا کند

 بهر کنیزی‌اش بود زهره کمینه مشتری
  چشمهٔ خور شود اگر چشم سوی سُها کند

 «مفتقر»ا  متاب رو از در او به هیچ سو
  زانکه مس وجود را، فضّه او طلا کند

#محمدحسین_غروی_اصفهانی
#کمپانی

@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم...

ما دو هزار و پانصد سال در قفس نفس کشیدیم؛ دو هزار و پانصد سال پرچم‌هایمان در تبسم تکان می‌خورد. مغول‌ها به کاشی‌های ما تجاوز کردند. شرح نیستان‌های سوختِ ما یک مثنوی با هفتاد من کاغذ است. آنها با هلاکو آمدند و ما با مولانا برخاستیم. ما بر گرد شهیدان خود سماع می‌کردیم. تیمور، رؤیاهای ما را به آتش کشید. اسکندر، ما را به کرانهٔ کابوس تبعید کرد. این یک مشت مینیاتور معلول، حاصل محاصرهٔ نیشابور است...

خمینی آخرین تجلی ذوالفقار بود: مردی که با ابروانش خیبرهای زمان را درهم می‌شکست؛ مردی که با لب‌هایش سماع می‌کرد. ابروان خمینی، ذوالفقار دوره غیبت بود. مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم. مردی که سلمان فارسی را به همه زبان‌ها ترجمه کرد. مردی که با اباذر برادر بود، اما با اباسیم میانه‌ای نداشت. مردی که با خون، شمشیر را به زانو درآورد. مردی که با باران‌های موسمیِ نیایش، پایانِ خشکسالیِ تفسیر بود. مردی که در بازارها، تجلی فروخت و به خیابان‌های ما پرچم هدیه داد. مردی که ما را به خودکفایی موج‌ها رساند. مردی که کشاورزی آخرت را رونق داد. مردی که ما را به اوایل آخرالزمان رساند. مردی که کاسه‌های ترک‌خورده نیت را از عرفان ناب کوهپایه‌های پرستش پُر کرد و ما را به آب و هوای اهورایی عادت داد.

اکنون کودکان ما، بربام‌های نیایش، بادبان‌های بلندِ زیارتنامه را تکان می‌‏دهند. اکنون زنان ما، آبستن آفتابگردانند و مردان ما در زیرخروارها تاک - در معدن مِی- به استخراج ابدیت مشغولند. ما به جهان، خورشید و پرچم وسنجاقک و نیلوفر صادر می‏‌کنیم. اکنون پرتونگاران ما، پروانه‌‏ای اختراع کرده‌اند که همه رنگ‌های جهان را نمایش می‏‌دهد و اکنون حوّاشناسان ما، کارخانه آدم‌سازی راه انداخته‌‏اند. ما تکلم بشری را بازسازی می‏‌کنیم. ما خشم خمینی را برای ببرهای منطقه می‌فرستیم تا از زخم غزالان زمین، برائت بجویند.

کپرنشینان حاشیه تصویر، تشنه یک جرعه آیینه‌اند. #خمینی! کجایی؟ خون تفسیر به جوش آمده است؛ زیارتنامه‌ها زاری می‏‌کنند؛ شبنم، بی‌گلبرگ است؛ شب بی‌ستاره از بیابان عبور می‏‌کند؛ شقایق‌ها شیون می‏‌کنند: خمینی کجایی؟ قرار بود به هر کدام از ما یک شاخه گل سرخ هدیه بدهی؛ قرار بود برای ما، از مرز ملکوت، تجلی وارد کنی؛ قرار بود ما را به ملاقات خدا ببری، برای پابرهنگان فرهنگ ما، کفش‌های مکاشفه بخری! نخل‌ها خم شده‌‏اند. هر شب کارونی از دیدگان دماوند می‌چکد. خروس‌ها منتظر اذان تواند. خمینی! کجایی؟

ما را به بالاتر از ابر دعوت کن! به پایینتر از عرش؛ آنجا که برگ‌های درختان پرهای طاووسانند؛ آنجا که حورچشمان، آیینه تقسیم می‏‌کنند و لبخند می‌فروشند؛ آنجا که هر فرشته‌ای گاهواره عیسایی را تکان می‌‏دهد.

#احمد_عزیزی
#به‌_امامت_رؤیا
#یک_لیوان_شطح_داغ
(چاپ چهارم، تهران: انتشارات کتاب نیستان، ۱۳۹۰)
صفحات ۶۷ تا ۶۹.

@Ab_o_Atash
✳️ شخصیت خود را مثل یک منبع و انتقال‌دهنده نور درخشان کنید. در گفت‌وگوها خودتان را بیشتر از آنچه نیاز است به نمایش نگذارید، برای برانگیختن ستایش دیگران، کلام را به انحصار خود درنیاورید، این کار صرف مخاطب شما را آزار خواهد داد. زیرا ناخواسته این حس را به آنها القا می‌کنید که در این مکالمهٔ یک‌طرفه طولانی، تنها شما هستید که در تلاشید آنها را متقاعد یا خاطرجمع کنید و متأسفانه این شیوه رفتار به‌هیچ‌وجه کاریزماتیک نیست و صرفاٌ در همه‌جا بودن و اشغال کردن فضا تلقی می‌شود. حتی ممکن است جو را هم سنگین کند!
آیا تا به حال متوجه شده‌اید افرادی که کاریزمای خاصی دارند، درست مانند بازیگران و ستارگان سینما که صحنه را به دست می‌گیرند، هیچ وقت احتیاج ندارند که حتمأ کار خاصی انجام دهند تا مورد توجه قرار بگیرند؟ آنها همیشه در صحبت و نوع پوشش خود حالتی میانه‌رو در پیش می‌گیرند.
حتی جذاب‌ترین و کاریزماتیک‌ترین افراد نیز لزوماٌ عجیب و غریب نیستند، آنها فقط حضور دارند و همیشه نیز با خویشتنداری خاصی رفتار می‌کنند. کافی است با خودمان و دیگران صادق باشیم و خود را درست همان‌طور که هستیم بپذیریم، بدون اینکه در قالب نقشی تصنعی قرار بگیریم که با خود واقعی ما هیچ سنخیتی ندارد، در این صورت است که جذابیتی کاریزماتیک بتدریج در وجود ما شکل می‌گیرد.
این شخصیت جذاب چیزی فراتر از عنوان و تیتر است و هر کدام از ما نیز می‌توانیم به آن دست یابیم. فقط کافی است در تمام موقعیت‌ها خودمان باشیم، درست مانند گربه!

#گربه_راهنمای_ما
#استفان_گارنیه
#مطهره_حیدری
(چاپ هفتم، نشر شمعدونی، ۱۳۹۷)
صفحات ۱۸ و۱۹.

@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳️ خطاب به بهاری‌ها!

ای بی‌خبر از پیام و معنای بهار
امروز لگد زدی به فردای بهار

سبک تو #خزانی است، یعنی عملاً
ریدی به طراوت تماشای بهار!

#سیدحسن_حسینی
#فستیوال_خنجر
#اسماعیل_امینی
انتشارات سوره مهر
صفحه ۸۴.

@Ab_o_Atash
یک وجه تناقض‌آمیز جمهوری اسلامی

جمهوری اسلامی عصاره تاریخ ایران و محصول فضایل کهن فرد ایرانی است که به جهان جهیده شده است [و ما نمی‌دانیم چرا، یا چرا در این‌زمان؟ چنانکه در ابتدا بیان شد، ما نمی‌توانیم علت یا دلیل جریان‌یافتن ایده مطلق در تاریخ را درک کنیم و فقط با نتایج تجرّي آن مواجه می‌شویم]. این جمهوری محصولِ منِ عالیِ ایرانیان، فورانِ معجزه‌گونِ فضایلِ موجود در فرهنگ ایران است. متیو آرنولد (۱۸۲۲ - ۱۸۸۸)، متفکر فرهنگی انگلیسی، می‌گوید: «نفس ما دو جنبه دارد: خودِ معمولی و خودِ برتر، و حکومت باید حکومت برترین خود باشد. (176- 175 :Rapple 2002)؛ یا به تعبیری، منِ ایدئال ظهور سیاسی بیابد. جمهوری اسلامی، ظهورِ سیاسیِ برترین خودِ ایرانی، ظهورِ منِ آرمانیِ جمعیِ ایرانیان است.
این تجلیِ وجودِ جمعی، بنابراین، توأمان امری دنیوی (زیرا از واقعیت‌های زندگی ایرانیان بر آمده است) و قدسی (زیرا فحوای ماندگار قدسی‌گرایی تاریخ ایران را در خود دارد) است. لاجرم جمهوری اسلامی ایران گونه‌ای روح عینی یا ذات متبلور است. جداسازی این دو مقوله از هم در قالب تقابل امر دینی - امر سکولار از سوی فضیلت‌مندانِ ایرانیِ علومِ اجتماعیِ مدرن - مگر در مقام تحلیل - به نتایجی می‌انجامد که در نظریه، گمراه‌کننده و در عمل، هرزبرنده نیرو، منابع و امکانات است.
جمهوری اسلامی، ایران و ایرانی را، به‌اصطلاح، رو آورده است: من قبلاً درون شرایط کشورم می‌زیستم، اما اینک شرایط کشورم را خود تعیین می‌کنم. میم آخر این عبارت، بسیار پرمعناست. ایرانی اینک تاریخ کشورش را از آن خود کرده است. من به وسیله جمهوری اسلامی به عرصه آمده‌ام. جمهوری اسلامی و مشخصاً ولایت مطلقه فقیه‌اش، که برخی آن را نااندیشیده به دیکتاتوری متهم می‌کنند، تناقض‌آمیز (پارادوکسیکال)، به من یک اراده آزاد فرارونده اعطا کرده است. تناقض آن است که من ذیل این ولایت، اوج آزادی و اراده‌گری خود را به ناظر خارجی نمایش می‌دهم. کمی برآشوباننده، من در سرزندگیِ سیاسی و مخالف‌خوانی خود، فرزند سیاسی این ولایت فقیه هستم! حتى هنگامی که بنیاد آن را به پرسش می‌گیرم و علیه آن شعار می‌دهم و مشت گره می‌کنم، باز فرزند جمهوری اسلامی هستم؛ زیرا فردیت و آزادی‌خواهیِ مدعیانۀ خود را انحصاراً از طریق آن یا بر بستر آن به دست آورده‌ام. در کارکرد، ولایت فقیه هم پدر و هم مادر سوژه ایرانی است زیرا هم آن را پدید آورده و هم رشد می‌دهد. [ظهرها، هنگام تعطیلی مدارس ابتدایی، گاه پسربچه‌هایی را می بینیم که پدران خود را می‌زنند!]

#سیدجواد_طاهایی
#انقلاب_۵۷_و_انکشاف_فلسفه_تاریخ_ایران
انتشارات سوره مهر
صفحات ۲۹۱ و ۲۷۲.

@Ab_o_Atash
✳️ یا أشباه الرّجال و لا رجال!

- ای مردمی که به تن فراهميد و در خواهش‌ها مخالف هم! سخنانتان تيز، چنان‌که سنگ خاره را گدازد و کردارتان کُند، چنان‌که دشمن را دربارۀ شما به طمع اندازد. در بزم، جويندۀ مرد ستيزيد و در رزم، پويندۀ راه گريز. آن که از شما ياری خواهد، خوار است و دل‌بيمار. برای کدام خانه پيکار می‌کنيد و پس از من در کنار کدام امام کارزار؟ به خدا سوگند فريفته، کسی است که فريب شما را خورد و بی‌نصيب کسی است که انتظار پيروزی از شما برد.
- غیرتی کو که شما را به غضب آورد؟
- بر شما غارت می‌برند و ننگی نداريد، با شما پيکار می‌کنند و به جنگی دست نمی‌گشاييد... ای نه مردان به صورت مرد! ای کم‌خردانِ نازپرورد! کاش شما را نديده بودم و نمی‌شناختم، که به خدا پايان اين آشنایی، ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد، که دلم از دست شما پر خون است و سينه‌ام مالامال خشم شما.

#امیرالمؤمنین #علی «علیه‌السلام»
#نهج_البلاغه
#سیدجعفر_شهیدی
خطبه‌های ۲۹، ۳۹ و ۲۷.

@Ab_o_Atash
✳️ نگرانی...

می‌توانی بروی قصه و رؤیا بشوی
راهیِ دورترین نقطهٔ دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می‌دانی
من زمین‌گیر شدم تا تو، مبادا بشوی

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد:
چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

من و تو مثل دو تا رودِ موازی بودیم
من که مرداب شدم؛ کاش تو دریا بشوی

دانهٔ برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرفِ شیشه تماشا بشوی

گرهٔ عشق تو را هیچ‌کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

می‌توانی فقط از زاویهٔ یک لبخند
در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس‌های مرا می‌شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی!

#مهدی_فرجی

@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳️ عید است و دلم خانه ویرانه، بیا!
این خانه تکاندیم ز بیگانه، بیا!

یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا!

#قیصر_امین_پور
#عید_فطر_مبارک

@Ab_o_Atash
2024/09/22 03:29:52
Back to Top
HTML Embed Code: