#رأی
نه مهرِ علی را به خسیسی بدهم!
نه بازوی همّت به حریصی بدهم!
پوشیده کلاه خویش قاضی بکنم!
تا رأی جلیلی به رئیسی بدهم!
#مهدی_جهاندار
@Ab_o_Atash
نه مهرِ علی را به خسیسی بدهم!
نه بازوی همّت به حریصی بدهم!
پوشیده کلاه خویش قاضی بکنم!
تا رأی جلیلی به رئیسی بدهم!
#مهدی_جهاندار
@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳ وقتی #رئیسی به داد #عباس_معروفی رسید...
رویکرد سیدابراهیم رئیسی در قبال جریانات فرهنگی، ناشران کتاب، رسانهها و آثار روشنفکران سؤالی است که در چند ماه گذشته به اندازه پررنگشدن نامش برای ریاست قوه قضاییه، پررنگ شده است.
خاطرات عباس معروفی با ابراهیم رئیسی بهعنوان دادستان تهران شاید برای خیلی از اهالی فرهنگ و رسانه تکراری باشد، اما با توجه به شایعات اینروزها خواندنی است.
عباس معروفی، نویسنده مشهور مقیم آلمان و مدیر مجله ادبی «گردون» است که در نخستین سالهای دهه ۷۰، توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت.
برای امانتداری بخشی از گفتوگوی او با نشریه «الفبا» در شرح ماجرای دیدارش با سیدابراهیم رئیسی را برایتان میآورم:
🔹روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰ بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیم به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیرکل گفت کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آنروز خیلی با من حرف زد و گفت باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یکسو او میدوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم.
یکی از غمانگیزترین دورههای زندگیام همین ۱۸ماه تعطیلی گردون بود که همه رفتوآمدها، تلفنها و ارتباطهایم قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام. نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن میزد و دلداریام میداد. نامهنگاری، ملاقات، دیدار و گفتوگو هیچکدام فایدهای نداشت تا اینکه قاضی پروندهام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام».
فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضیام داده بود، وزارت ارشاد هم کنفیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را مینوشتم و این جمله جایی خودنمایی میکرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون میسوختم. حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. او به من خبر داد که روزهای سهشنبه حجتالاسلام رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت ۶صبح سهشنبه آنجا باشم. این سهشنبه رفتنها، چندبار طول کشید و نوبت من نرسید، بار پنجم، ساعت۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر میتوانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوشتیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید! خودم را معرفی کردم. رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباسِ معروفیِ معروف؟»
«بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بیشاخ و دُم که هر روز کیهان مینویسه.»
«شما بمونید. نفر بعدی؟»
سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه میکنید؟»
«رمان مینویسم، کتاب چاپ میکنم. هر کار بشه! چون دفترم بازه اما گردون رو توقیف کردن.»
«خب فکر میکنی چرا توقیف شده؟»
«همکاران شما از من میپرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر میکنم؟»
«این سؤال من هم هست.»
«مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲هزار تیراژ داره.»
«چند سالته؟»
«۳۳سال»
«این چیزهایی که درباره شما در روزنامهها مینویسن، من فکر کردم بالای ۶۰سال رو داری.»
آنوقت در کامپیوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پروندهات نیست.»
گفتم: «میدونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبودهام.»
با حیرت خیرهام شد و با خنده پرسید: «حتی خانمبازی هم نکردهای!؟»
گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.»
به پشتی صندلیاش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوشسیما و خوشتیپی است. گفت: «پریشب در قم منزل یکی از علما بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خوندم. میخواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی بهم نداد. دلم میخواد بخونمش.»
اتفاقاً نسخهای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره.» گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری!» ۳۰۰تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب میکنم! چرا این قدر راجع به شما بد مینویسن؟ امکانش هست فوری همه گردونها را به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟»
گفتم: «با کمال میل. فردا میارم.»
گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون را دادم و خداحافظی کردم.
هفته بعد، پروندهام به دادگستری ارجاع و گردون تبرئه شد.
#شهابالدین_طباطبایی
#پس_از_توقیف_گردون
#روزنامه_شرق
شماره ۳۳۷۷، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷
صفحه یک.
@Ab_o_Atash
رویکرد سیدابراهیم رئیسی در قبال جریانات فرهنگی، ناشران کتاب، رسانهها و آثار روشنفکران سؤالی است که در چند ماه گذشته به اندازه پررنگشدن نامش برای ریاست قوه قضاییه، پررنگ شده است.
خاطرات عباس معروفی با ابراهیم رئیسی بهعنوان دادستان تهران شاید برای خیلی از اهالی فرهنگ و رسانه تکراری باشد، اما با توجه به شایعات اینروزها خواندنی است.
عباس معروفی، نویسنده مشهور مقیم آلمان و مدیر مجله ادبی «گردون» است که در نخستین سالهای دهه ۷۰، توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت.
برای امانتداری بخشی از گفتوگوی او با نشریه «الفبا» در شرح ماجرای دیدارش با سیدابراهیم رئیسی را برایتان میآورم:
🔹روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰ بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیم به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیرکل گفت کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آنروز خیلی با من حرف زد و گفت باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یکسو او میدوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم.
یکی از غمانگیزترین دورههای زندگیام همین ۱۸ماه تعطیلی گردون بود که همه رفتوآمدها، تلفنها و ارتباطهایم قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام. نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن میزد و دلداریام میداد. نامهنگاری، ملاقات، دیدار و گفتوگو هیچکدام فایدهای نداشت تا اینکه قاضی پروندهام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام».
فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضیام داده بود، وزارت ارشاد هم کنفیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را مینوشتم و این جمله جایی خودنمایی میکرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون میسوختم. حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. او به من خبر داد که روزهای سهشنبه حجتالاسلام رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت ۶صبح سهشنبه آنجا باشم. این سهشنبه رفتنها، چندبار طول کشید و نوبت من نرسید، بار پنجم، ساعت۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر میتوانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوشتیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید! خودم را معرفی کردم. رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباسِ معروفیِ معروف؟»
«بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بیشاخ و دُم که هر روز کیهان مینویسه.»
«شما بمونید. نفر بعدی؟»
سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه میکنید؟»
«رمان مینویسم، کتاب چاپ میکنم. هر کار بشه! چون دفترم بازه اما گردون رو توقیف کردن.»
«خب فکر میکنی چرا توقیف شده؟»
«همکاران شما از من میپرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر میکنم؟»
«این سؤال من هم هست.»
«مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲هزار تیراژ داره.»
«چند سالته؟»
«۳۳سال»
«این چیزهایی که درباره شما در روزنامهها مینویسن، من فکر کردم بالای ۶۰سال رو داری.»
آنوقت در کامپیوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پروندهات نیست.»
گفتم: «میدونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبودهام.»
با حیرت خیرهام شد و با خنده پرسید: «حتی خانمبازی هم نکردهای!؟»
گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.»
به پشتی صندلیاش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوشسیما و خوشتیپی است. گفت: «پریشب در قم منزل یکی از علما بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خوندم. میخواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی بهم نداد. دلم میخواد بخونمش.»
اتفاقاً نسخهای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره.» گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری!» ۳۰۰تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب میکنم! چرا این قدر راجع به شما بد مینویسن؟ امکانش هست فوری همه گردونها را به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟»
گفتم: «با کمال میل. فردا میارم.»
گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون را دادم و خداحافظی کردم.
هفته بعد، پروندهام به دادگستری ارجاع و گردون تبرئه شد.
#شهابالدین_طباطبایی
#پس_از_توقیف_گردون
#روزنامه_شرق
شماره ۳۳۷۷، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷
صفحه یک.
@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✅ نقل است که [امام جعفر] صادق از ابوحنیفه پرسید که : «عاقل کی است؟». گفت: « آنکه تمییز کند میان خیر و شر». صادق گفت: «بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آنکه او را بزنند یا او را علف دهند». ابو حنیفه گفت: «به نزدیک تو عاقل کی است؟». گفت: «آن که تمییز کند میان دو خیر و دو شر. تا از دو خیر، خیر الخیرین اختیار کند و از دو شر، خیر الشّرین برگزیند».
تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری، به تصحیح دکتر محمد استعلامی، ذکر ابن محمد جعفر الصادق «علیه السلام»، (چاپ سیزدهم، تهران: انتشارات زوّار، ۱۳۸۲)، صفحه ۱۵.
#امام_جعفر_صادق
#تذکرة_الاولیا
#فریدالدین_عطار_نیشابوری
#دکتر_محمد_استعلامی
#عاقل
@Ab_o_Atash
تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری، به تصحیح دکتر محمد استعلامی، ذکر ابن محمد جعفر الصادق «علیه السلام»، (چاپ سیزدهم، تهران: انتشارات زوّار، ۱۳۸۲)، صفحه ۱۵.
#امام_جعفر_صادق
#تذکرة_الاولیا
#فریدالدین_عطار_نیشابوری
#دکتر_محمد_استعلامی
#عاقل
@Ab_o_Atash
✳️ روایتی غریب از بعد از شهادت شیخ فضلالله نوری
در اثر تلاطم و طوفان، یکمرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد. جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل درِ حیاط روی یک نیمکت گذاشتند. جمعیت کثیری ریخت توی حیاط. محشری برپا شد. مثل مور و ملخ از سروکول هم بالا میرفتند. همه میخواستند خود را به جنازه برسانند. دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداقِ تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونهها و محاسنش سرازیر شد. هر که هر چه در دست داشت میزد. آنهایی هم که دستشان به نعش نمیرسید، تف میانداختند.
به همه مقدسات قسم که در این ساعت، گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم. یکمرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد. غریبه بود. جلو آمد، بالای جنازه ایستاد، جلوی همه دکمههای شلوارش را باز کرد و روبهروی اینهمه چشم شُرشُر به سر و صورت آقا شاشید!
تحویل جنازه
عدهای از صاحبنفوذها، یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویل ندادن میترسانند. یپرم راضی میشود و میگوید: بسیار خوب... به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان شیخ شهید و سه نفر از نوکرهایش توی آن تاریکیّ توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود. لا اله الا الله، جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند.
جنازه را وارد حیاطخلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ، جنازه را غسل داد.
بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنجدری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم.
سر مجاهدها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم. یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم. تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کرد و آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
♦️
دو ماه بعد از شهادت شیخ در اتاق پنج دری را شکافتیم جنازه در آن هوای گرم همانطور تروتازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آنسوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
کمکم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است، میآمدند پشت دیوار فاتحه میخواندند و میرفتند. از گوشه و کنار پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاریها به خیال میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دور شهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان.
♦️
حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند. گفت: دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم. آقا به من گفت: گریه نکن! همان بلاهایی را که سر سیدالشهدا آوردند، سر من هم آوردند. اینها میخواهند نعش مرا در بیاورند. زود آن را به قم بفرست.
همانشب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم. با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود، اما جسد پس از ۱۸ماه همانطور تروتازه مانده بود؛ فقط کفن کمی زرد شده بود. به دستور خانم دوباره کفن کردیم و نمدپیچ نمودیم، به مسجد یونسخان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آن را با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه حرکت دادیم.
شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود «این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد.»
نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده میخواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن جلو نیاید تا فکر کنند واقعاً میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند. صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود، جنازه را درون قبر گذاشتیم. نعش پس از ۱۸ماه کمترین بوی عفونتی نداشت.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.
این آیهای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضلالله نوری نوشته شده است.
#تندر_کیا
(نوه #شیخ_فضلالله_نوری)
#سر_دار
(چاپ سوم، تهران: نشر صبح، ۱۳۸۹)
از صفحات ۵۲ تا ۷۲.
@Ab_o_Atash
در اثر تلاطم و طوفان، یکمرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد. جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل درِ حیاط روی یک نیمکت گذاشتند. جمعیت کثیری ریخت توی حیاط. محشری برپا شد. مثل مور و ملخ از سروکول هم بالا میرفتند. همه میخواستند خود را به جنازه برسانند. دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداقِ تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونهها و محاسنش سرازیر شد. هر که هر چه در دست داشت میزد. آنهایی هم که دستشان به نعش نمیرسید، تف میانداختند.
به همه مقدسات قسم که در این ساعت، گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم. یکمرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد. غریبه بود. جلو آمد، بالای جنازه ایستاد، جلوی همه دکمههای شلوارش را باز کرد و روبهروی اینهمه چشم شُرشُر به سر و صورت آقا شاشید!
تحویل جنازه
عدهای از صاحبنفوذها، یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویل ندادن میترسانند. یپرم راضی میشود و میگوید: بسیار خوب... به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان شیخ شهید و سه نفر از نوکرهایش توی آن تاریکیّ توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود. لا اله الا الله، جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند.
جنازه را وارد حیاطخلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ، جنازه را غسل داد.
بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنجدری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم.
سر مجاهدها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم. یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم. تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کرد و آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
♦️
دو ماه بعد از شهادت شیخ در اتاق پنج دری را شکافتیم جنازه در آن هوای گرم همانطور تروتازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آنسوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
کمکم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است، میآمدند پشت دیوار فاتحه میخواندند و میرفتند. از گوشه و کنار پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاریها به خیال میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دور شهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان.
♦️
حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند. گفت: دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم. آقا به من گفت: گریه نکن! همان بلاهایی را که سر سیدالشهدا آوردند، سر من هم آوردند. اینها میخواهند نعش مرا در بیاورند. زود آن را به قم بفرست.
همانشب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم. با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود، اما جسد پس از ۱۸ماه همانطور تروتازه مانده بود؛ فقط کفن کمی زرد شده بود. به دستور خانم دوباره کفن کردیم و نمدپیچ نمودیم، به مسجد یونسخان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آن را با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه حرکت دادیم.
شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود «این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد.»
نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده میخواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن جلو نیاید تا فکر کنند واقعاً میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند. صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود، جنازه را درون قبر گذاشتیم. نعش پس از ۱۸ماه کمترین بوی عفونتی نداشت.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.
این آیهای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضلالله نوری نوشته شده است.
#تندر_کیا
(نوه #شیخ_فضلالله_نوری)
#سر_دار
(چاپ سوم، تهران: نشر صبح، ۱۳۸۹)
از صفحات ۵۲ تا ۷۲.
@Ab_o_Atash
✳️ شمر را شفاعت نکن!
میگویند مرحوم دربندی با آن فضلش در بالاسر حرم سیدالشهدا «علیهالسلام»، داد میزد: «یا حسین! به حقّ مادرت زهرا «علیهاالسلام»، شمر را شفاعت مکن!»
سه دفعه بلند این را میگفت. به او میگفتند: آیا شفاعت شمر ممکن است؟ میگفت: «چرا ممکن نیست؟ چرا محال است؟ [سید الشهدا] مظهر رحمت واسعه خدا هستند. ما چه میدانیم؟! ما قسمش میدهیم که این کار را نکند.»
#محمدتقی_بهجت_فومنی
#رحمت_واسعه
بیان خصایص رحمت واسعه خدا، حضرت #سیدالشهدا «علیهالسلام»
انتشارات مرکز حفظ و نشر آثار آیتالله بهجت
صفحه ۲۰۱.
@Ab_o_Atash
میگویند مرحوم دربندی با آن فضلش در بالاسر حرم سیدالشهدا «علیهالسلام»، داد میزد: «یا حسین! به حقّ مادرت زهرا «علیهاالسلام»، شمر را شفاعت مکن!»
سه دفعه بلند این را میگفت. به او میگفتند: آیا شفاعت شمر ممکن است؟ میگفت: «چرا ممکن نیست؟ چرا محال است؟ [سید الشهدا] مظهر رحمت واسعه خدا هستند. ما چه میدانیم؟! ما قسمش میدهیم که این کار را نکند.»
#محمدتقی_بهجت_فومنی
#رحمت_واسعه
بیان خصایص رحمت واسعه خدا، حضرت #سیدالشهدا «علیهالسلام»
انتشارات مرکز حفظ و نشر آثار آیتالله بهجت
صفحه ۲۰۱.
@Ab_o_Atash
✳️ ولو دوسهنفر باشید...
و در مستحبات تعزیهداری و زیارت حضرت سیدالشهدا «علیهالسلام» را مسامحه ننمایید و #روضه_هفتگی ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشایش امور است و اگر از اول عمر تا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزیت و زیارت و غیرهما بهجا بیاورید، هرگز حق آن بزرگوار ادا نمیشود و اگر هفتگی ممکن نشد، دهه اول محرم ترک نشود.
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
#عطش
(چاپ پانزدهم، تهران: مؤسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس، بهار ۱۳۸۹)
@Ab_o_Atash
و در مستحبات تعزیهداری و زیارت حضرت سیدالشهدا «علیهالسلام» را مسامحه ننمایید و #روضه_هفتگی ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشایش امور است و اگر از اول عمر تا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزیت و زیارت و غیرهما بهجا بیاورید، هرگز حق آن بزرگوار ادا نمیشود و اگر هفتگی ممکن نشد، دهه اول محرم ترک نشود.
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
#عطش
(چاپ پانزدهم، تهران: مؤسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس، بهار ۱۳۸۹)
@Ab_o_Atash
✳ تفاوت عبرتآموز زهیر و شمر
زهیر و شمر هر دو، هم در کربلا بودند و هم در صفین. در جنگ صفین، زهیر در کنار معاویه بود و شمر در کنار امیرالمؤمنین. زهیر در هر دو میدان صفین و کربلا بنا بر فطرت عمل کرد و شمر در هر دو، بنا بر طبیعت.
زهیر در صفین به امر فطرتش رفته بود؛ چون میخواست بهخاطر مظلوم با ظالم بجنگد، اما ظالم را اشتباه گرفته بود. شمر هم در هر دو میدان به دنبال قدرت بود. او هم اشتباه کرده بود و خیال میکرد که در کنار علی «علیهالسلام» به قدرت دست پیدا میکند. هر دو در میدان کربلا اشتباهشان را اصلاح کردند.
آنچه اساسی است این است که انسان همۀ زینتهای دنیا را فدای فطرت کند. امنیت بزرگترین زینت این حیات است. انسان باید ناامنی در کنار خدا را بر امنیت در مقابل خدا ترجیح دهد.
شمر در عصر تاسوعا صدا زد: «أَيْنَ بَنُو أُخْتِنا» (فرزندان خواهر ما کجایند)؟ حضرت عباس «علیهالسلام» جواب نداد. امام حسین «علیهالسلام» به برادرش عباس فرمود: «أَجيبُوهُ وَ إِنْ كَانَ فَاسِقاً» (پاسخش را بدهید، اگرچه فاسق است)؛ یعنی با اینکه میدانید فاسق است و نمیخواهید جوابش را بدهید، ولی باید جوابش را بدهید.
حضرت عباس «علیهالسلام» ناچار گفت: چه میگویی؟ شمر گفت: من برای تو و برادرهایت امان آوردهام. حضرت عباس «علیهالسلام» اماننامه او را رد کرد. او امنیت در کنار شمر، عبیدالله و یزید را نخواست و ناامنی در کنار ذُریۀ پیامبر «صلیالله علیه» را برگزید. در واقع میگوید: راحتی، آزادی، امنیت، شهرت، قدرت، عزّت، همه فدای تو!
#آینه_تمامنما
#محیالدین_حائری_شیرازی
نشر معارف
صفحه ۱۱۲.
@Ab_o_Atash
زهیر و شمر هر دو، هم در کربلا بودند و هم در صفین. در جنگ صفین، زهیر در کنار معاویه بود و شمر در کنار امیرالمؤمنین. زهیر در هر دو میدان صفین و کربلا بنا بر فطرت عمل کرد و شمر در هر دو، بنا بر طبیعت.
زهیر در صفین به امر فطرتش رفته بود؛ چون میخواست بهخاطر مظلوم با ظالم بجنگد، اما ظالم را اشتباه گرفته بود. شمر هم در هر دو میدان به دنبال قدرت بود. او هم اشتباه کرده بود و خیال میکرد که در کنار علی «علیهالسلام» به قدرت دست پیدا میکند. هر دو در میدان کربلا اشتباهشان را اصلاح کردند.
آنچه اساسی است این است که انسان همۀ زینتهای دنیا را فدای فطرت کند. امنیت بزرگترین زینت این حیات است. انسان باید ناامنی در کنار خدا را بر امنیت در مقابل خدا ترجیح دهد.
شمر در عصر تاسوعا صدا زد: «أَيْنَ بَنُو أُخْتِنا» (فرزندان خواهر ما کجایند)؟ حضرت عباس «علیهالسلام» جواب نداد. امام حسین «علیهالسلام» به برادرش عباس فرمود: «أَجيبُوهُ وَ إِنْ كَانَ فَاسِقاً» (پاسخش را بدهید، اگرچه فاسق است)؛ یعنی با اینکه میدانید فاسق است و نمیخواهید جوابش را بدهید، ولی باید جوابش را بدهید.
حضرت عباس «علیهالسلام» ناچار گفت: چه میگویی؟ شمر گفت: من برای تو و برادرهایت امان آوردهام. حضرت عباس «علیهالسلام» اماننامه او را رد کرد. او امنیت در کنار شمر، عبیدالله و یزید را نخواست و ناامنی در کنار ذُریۀ پیامبر «صلیالله علیه» را برگزید. در واقع میگوید: راحتی، آزادی، امنیت، شهرت، قدرت، عزّت، همه فدای تو!
#آینه_تمامنما
#محیالدین_حائری_شیرازی
نشر معارف
صفحه ۱۱۲.
@Ab_o_Atash
✳️ انتظار و اقدام در نهضت حسینی
ای مردم! انتظار نداشته باشید دیگران از خارج بیایند وضع شما را سر و سامان دهند. ملتی که بخواهد مستشار خارجی برایش تصمیم بگیرد، تا ابد آدم نخواهد شد. چون او «یُغَیِّرُوا» نیست؛ باید «یُغَیِّرُوا» باشد، باید ابتکار و فکر و نقشه داشته باشد، باید خودش شخصاً برای خود تصمیم بگیرد و انتخاب کند. هر وقت ملتی رسید به جایی که خودش برای خودش تصمیم گرفت و خودش راه خود را انتخاب کرد و خودش در کار خود ابتکار به خرج داد، چنین ملتی میتواند انتظار رحمت و تأیید الهی را داشته باشد، انتظار آن چیزهایی که قرآن نام می برد: فیضهای الهی، اعانتهای الهی، نصرتهای الهی. اگر انتظارِ بیهوده داشتن کار صحیحی بود و انسان میخواست فقط به شخص خود اتکا کند، حسین بن علی «علیهالسلام» شایستهتر از هر کس بود که منتظر بنشیند تا خدا رحمت خود را بر او و امت او نازل کند. چرا نکرد؟ حسین میخواست «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم» باشد، میخواست ابتکار را به دست گیرد، دست به تغییری در اوضاع اجتماع بزند، همان تعبیری که خودش از پیغمبر اکرم به کار میبرد: «فَلَمْ یُغَیِّر عَلَیْهِ بِفِعْلٍ وَ لا قَولٍ کانَ حَقاً عَلَیاللَّه اَنْ یَدخل یُدْخِلَهُ مُدْخِلَه».
#مرتضی_مطهری
#حماسه_حسینی
جلد دوم: سخنرانیها
(چاپ دهم، تهران: انتشارات صدرا، ۱۳۶۸)
صفحات ۵۶ و ۵۷.
@Ab_o_Atash
ای مردم! انتظار نداشته باشید دیگران از خارج بیایند وضع شما را سر و سامان دهند. ملتی که بخواهد مستشار خارجی برایش تصمیم بگیرد، تا ابد آدم نخواهد شد. چون او «یُغَیِّرُوا» نیست؛ باید «یُغَیِّرُوا» باشد، باید ابتکار و فکر و نقشه داشته باشد، باید خودش شخصاً برای خود تصمیم بگیرد و انتخاب کند. هر وقت ملتی رسید به جایی که خودش برای خودش تصمیم گرفت و خودش راه خود را انتخاب کرد و خودش در کار خود ابتکار به خرج داد، چنین ملتی میتواند انتظار رحمت و تأیید الهی را داشته باشد، انتظار آن چیزهایی که قرآن نام می برد: فیضهای الهی، اعانتهای الهی، نصرتهای الهی. اگر انتظارِ بیهوده داشتن کار صحیحی بود و انسان میخواست فقط به شخص خود اتکا کند، حسین بن علی «علیهالسلام» شایستهتر از هر کس بود که منتظر بنشیند تا خدا رحمت خود را بر او و امت او نازل کند. چرا نکرد؟ حسین میخواست «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم» باشد، میخواست ابتکار را به دست گیرد، دست به تغییری در اوضاع اجتماع بزند، همان تعبیری که خودش از پیغمبر اکرم به کار میبرد: «فَلَمْ یُغَیِّر عَلَیْهِ بِفِعْلٍ وَ لا قَولٍ کانَ حَقاً عَلَیاللَّه اَنْ یَدخل یُدْخِلَهُ مُدْخِلَه».
#مرتضی_مطهری
#حماسه_حسینی
جلد دوم: سخنرانیها
(چاپ دهم، تهران: انتشارات صدرا، ۱۳۶۸)
صفحات ۵۶ و ۵۷.
@Ab_o_Atash
✳️ نگاه آخر!
خوب، امشب (شب هشتم محرم) موضوع توسل ما معلوم است. من این نکته را مکرر گفتهام که اگر زین العابدین«ع» بودند و علی اکبر«ع» هم حیات داشت، مسلماً امامت برای علی اکبر«ع» بود؛ حتی در زیارتنامه علی اکبر«ع» دارد: « السلام علیکَ یا ولیَّ اللهِ و ابن وَلیِّه» که راجع به هیچ امامزادهای این تعبیر را نداریم؛ راجع به حضرت ابوالفضل«ع» هم چنین تعبیری نداریم؛ آنجا « ایّها العبدُ الصالح» داریم.
در تاریخ مینویسند حسین«ع» در بین راه که میآمد، هنگام سحری بود که حضرت سرشان را جلوی زین مرکب گذاشته بودند و مختصری خوابشان برد. ناگهان سر را بلند کردند و این جملات را تکرار فرمودند: «إنّا للّه و إنّا الیهِ راجعون وَ الحمدُ للّهِ ربِّ العالَمین». در مقاتل مینویسند حسین«ع» سه بار این جملات را تکرار کردند.
علی اکبر«ع» بسرعت خودش را به پدرش رساند. معلوم میشود که این پسر، مراقب پدر بوده و خواب به چشمش نمیآمده است. گفت: «مِمَّ حَمِدتَ الله وَ استَرجَعت؟». پدرجان! چرا آیه استرجاع را خواندی و حمد خدا کردی؟ حسین«ع» به او فرمود همین که داشتیم میرفتیم، دیدم یک منادی دارد ندا میکند: «القومُ یَسیرونَ وَ المَنایا تَسیرُ اِلیهِم».این کاروان میرود ولی مرگ آنها را بدرقه میکند.
بلافاصله علی اکبر عرض میکند: «یا اَبَه! أَوَلَسنا علی الحقِّ؟». پدرجان! مگر این راهی که ما میرویم، راه حق نیست؟ حسین«ع» میفرماید بله، این راه، راه حق است. علی اکبر میگوید: «إذَن لا نُبالی بالموت». پس ما دیگر باکی از مرگ نداریم؛ تا آخر پای حق میایستیم؛ تا پای جان میایستیم.
روز عاشورا وقتی همه اصحاب شهید شدند، علی اکبر اولین نفر از بنیهاشم است که از خِیام حرم بیرون میآید، پیش پدر میایستد و اجازه میدان میگیرد. حسین«ع» بدون تأمل به او اجازۀ میدان داد. در مقاتل مینویسند خود امام حسین«ع» او را برای رفتن به میدان آراسته کرد. یعنی گفت بیا پسرم! خودم زره به تنت میکنم، خودم شمشیر به کمرت میبندم... همه کارها را خودش کرد و علی اکبر را آماده کرد.
عجیب است! من در بعضی از مقاتل دیدهام که وقتی حسین«ع» علی اکبر را آماده میدان کرد، خودش زن و بچه را صدا زد که بیایید با علی خداحافظی کنید... خیلی قدرت است والله! حسین«ع» مردِ بی نظیرِ تاریخ است. به خدا قسم انبیا و اولیا چنین صحنهای را ندیدهاند. هر چه بگویم کم گفتهام. عاجز است بشر که این مرد را درک کند... شما میدانید که زن و بچه بیایند دور علی اکبر جمع شوند، چه میکنند؟
مینویسند: «اِجتَمَعَتِ النِّساء حَولهُ کالحَلقة». یعنی این زن و بچه، حلقهوار دور علی را گرفتند؛ همه شیون میزنند، داد میزنند: «اِرحَم غُربَتَنا». علی! نرو؛ به غریبی ما رحم کن...
ببینید که دل حسین«ع» چه میشود اینجا! اما حسین«ع» راه را باز میکند. علی راه میافتد و به سمت میدان میرود. اما مینویسند: «فشرَفَعَ رَأسَهُ اِلی السَّماء». حسین«ع» سر به سوی آسمان بلند کرد؛ دستهایش را زیر محاسنش گرفت و این جملات را گفت: «اللهمَّ اشهَد علی هؤلاء القَوم». خدایا! با تو دارم معامله میکنم. ای خدا! گواه باش بر این ملت که من جوانی که شبیهترین خلق به پیغمبر است را دارم به سوی آنها میفرستم؛ «أَشبَهُ النّاسِ خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولک». بعد سرش را که به سوی آسمان بود، پایین آورد و یک نگاهی به قد و بالای علی کرد؛ «فَنَظَرَ اِلَیهِ نَظَرَ آیِسٍ مَنهُ». یک نگاه مأیوسانهای به علی کرد؛ با همان نگاه با پسرش خداحافظی کرد...
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
(چاپ اول، تهران: مؤسسه پژوهشی- فرهنگی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)
صفحات ۱۳۰ تا ۱۳۲.
@Ab_o_Atash
خوب، امشب (شب هشتم محرم) موضوع توسل ما معلوم است. من این نکته را مکرر گفتهام که اگر زین العابدین«ع» بودند و علی اکبر«ع» هم حیات داشت، مسلماً امامت برای علی اکبر«ع» بود؛ حتی در زیارتنامه علی اکبر«ع» دارد: « السلام علیکَ یا ولیَّ اللهِ و ابن وَلیِّه» که راجع به هیچ امامزادهای این تعبیر را نداریم؛ راجع به حضرت ابوالفضل«ع» هم چنین تعبیری نداریم؛ آنجا « ایّها العبدُ الصالح» داریم.
در تاریخ مینویسند حسین«ع» در بین راه که میآمد، هنگام سحری بود که حضرت سرشان را جلوی زین مرکب گذاشته بودند و مختصری خوابشان برد. ناگهان سر را بلند کردند و این جملات را تکرار فرمودند: «إنّا للّه و إنّا الیهِ راجعون وَ الحمدُ للّهِ ربِّ العالَمین». در مقاتل مینویسند حسین«ع» سه بار این جملات را تکرار کردند.
علی اکبر«ع» بسرعت خودش را به پدرش رساند. معلوم میشود که این پسر، مراقب پدر بوده و خواب به چشمش نمیآمده است. گفت: «مِمَّ حَمِدتَ الله وَ استَرجَعت؟». پدرجان! چرا آیه استرجاع را خواندی و حمد خدا کردی؟ حسین«ع» به او فرمود همین که داشتیم میرفتیم، دیدم یک منادی دارد ندا میکند: «القومُ یَسیرونَ وَ المَنایا تَسیرُ اِلیهِم».این کاروان میرود ولی مرگ آنها را بدرقه میکند.
بلافاصله علی اکبر عرض میکند: «یا اَبَه! أَوَلَسنا علی الحقِّ؟». پدرجان! مگر این راهی که ما میرویم، راه حق نیست؟ حسین«ع» میفرماید بله، این راه، راه حق است. علی اکبر میگوید: «إذَن لا نُبالی بالموت». پس ما دیگر باکی از مرگ نداریم؛ تا آخر پای حق میایستیم؛ تا پای جان میایستیم.
روز عاشورا وقتی همه اصحاب شهید شدند، علی اکبر اولین نفر از بنیهاشم است که از خِیام حرم بیرون میآید، پیش پدر میایستد و اجازه میدان میگیرد. حسین«ع» بدون تأمل به او اجازۀ میدان داد. در مقاتل مینویسند خود امام حسین«ع» او را برای رفتن به میدان آراسته کرد. یعنی گفت بیا پسرم! خودم زره به تنت میکنم، خودم شمشیر به کمرت میبندم... همه کارها را خودش کرد و علی اکبر را آماده کرد.
عجیب است! من در بعضی از مقاتل دیدهام که وقتی حسین«ع» علی اکبر را آماده میدان کرد، خودش زن و بچه را صدا زد که بیایید با علی خداحافظی کنید... خیلی قدرت است والله! حسین«ع» مردِ بی نظیرِ تاریخ است. به خدا قسم انبیا و اولیا چنین صحنهای را ندیدهاند. هر چه بگویم کم گفتهام. عاجز است بشر که این مرد را درک کند... شما میدانید که زن و بچه بیایند دور علی اکبر جمع شوند، چه میکنند؟
مینویسند: «اِجتَمَعَتِ النِّساء حَولهُ کالحَلقة». یعنی این زن و بچه، حلقهوار دور علی را گرفتند؛ همه شیون میزنند، داد میزنند: «اِرحَم غُربَتَنا». علی! نرو؛ به غریبی ما رحم کن...
ببینید که دل حسین«ع» چه میشود اینجا! اما حسین«ع» راه را باز میکند. علی راه میافتد و به سمت میدان میرود. اما مینویسند: «فشرَفَعَ رَأسَهُ اِلی السَّماء». حسین«ع» سر به سوی آسمان بلند کرد؛ دستهایش را زیر محاسنش گرفت و این جملات را گفت: «اللهمَّ اشهَد علی هؤلاء القَوم». خدایا! با تو دارم معامله میکنم. ای خدا! گواه باش بر این ملت که من جوانی که شبیهترین خلق به پیغمبر است را دارم به سوی آنها میفرستم؛ «أَشبَهُ النّاسِ خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولک». بعد سرش را که به سوی آسمان بود، پایین آورد و یک نگاهی به قد و بالای علی کرد؛ «فَنَظَرَ اِلَیهِ نَظَرَ آیِسٍ مَنهُ». یک نگاه مأیوسانهای به علی کرد؛ با همان نگاه با پسرش خداحافظی کرد...
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
(چاپ اول، تهران: مؤسسه پژوهشی- فرهنگی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)
صفحات ۱۳۰ تا ۱۳۲.
@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳️ اذان صبح دهم...
کَلمحمود دست میبرد کنار بناگوشش، میگردد روش را میکند به کربلا داد میزند «الله اکبر... الله اکبر...» که زنها نمیدانم یکهو چهشان میشود، صف و دایره و خواندنشان میپُکد و صدایشان میپرد توی هوا... جیغ جیغ جیغ ضجه ضجه ضجه... یا الله... خیلی بیمقدمه شده و نمیدانم چرا. وقتی کلمحمود میگوید «اشهد ان لا اله الا الله»، میفهمم «الله اکبر»ها مال اذان بوده.
میایستم، نگاهشان میکنم، قضیه را میگیرم. متوجه میشوم که محرم، همین الان داخلِ روز دهمش شد. همین الان. آخرین چکههای شب که مانده بود رفت و هرچه زنها و پیرمردهای محلهٔ شکری چرخیدند و زدند به سر و سینههاشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مَدَمَد، گوش نداد. میشت احمد که از پایینْ دستهاش را به حالت تسلیمشدن و بیفایدهبودن، ضربدری، نشان کلمحمود داد. کلمحمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی حضرت حق!
من مثل چوب توی دستم بیحرکتم. صدبار شعر صبحدم را شنیدهام، هزاربار از بچگی تا اینساعت اسمش را آوردهاند ولی نمیدانستم کی، کجا، توی چه ثانیه و لحظهای از گردش زمین و عوالم دیگر، به چه قصدی میخوانندش. یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفس، ایستادهام دم ثانیههای اولِ صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار است اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمیآمد. فکر میکنم ممکن بود التماسها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دمدمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خونها، اندامها، رگها، جویها. کِی دیدهام کسی لای «حی علی خیر العمل» هقهق بزند؟ کِی کسی با اذان، روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالیخالی روضه است؟
#احسان_عبدیپور
#پاتیلها_را_لت_میزنم
#رستخیز
#نفیسه_مرشدزاده
(چاپ اول، تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۷)
صفحه ۱۸.
@Ab_o_Atash
کَلمحمود دست میبرد کنار بناگوشش، میگردد روش را میکند به کربلا داد میزند «الله اکبر... الله اکبر...» که زنها نمیدانم یکهو چهشان میشود، صف و دایره و خواندنشان میپُکد و صدایشان میپرد توی هوا... جیغ جیغ جیغ ضجه ضجه ضجه... یا الله... خیلی بیمقدمه شده و نمیدانم چرا. وقتی کلمحمود میگوید «اشهد ان لا اله الا الله»، میفهمم «الله اکبر»ها مال اذان بوده.
میایستم، نگاهشان میکنم، قضیه را میگیرم. متوجه میشوم که محرم، همین الان داخلِ روز دهمش شد. همین الان. آخرین چکههای شب که مانده بود رفت و هرچه زنها و پیرمردهای محلهٔ شکری چرخیدند و زدند به سر و سینههاشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مَدَمَد، گوش نداد. میشت احمد که از پایینْ دستهاش را به حالت تسلیمشدن و بیفایدهبودن، ضربدری، نشان کلمحمود داد. کلمحمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی حضرت حق!
من مثل چوب توی دستم بیحرکتم. صدبار شعر صبحدم را شنیدهام، هزاربار از بچگی تا اینساعت اسمش را آوردهاند ولی نمیدانستم کی، کجا، توی چه ثانیه و لحظهای از گردش زمین و عوالم دیگر، به چه قصدی میخوانندش. یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفس، ایستادهام دم ثانیههای اولِ صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار است اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمیآمد. فکر میکنم ممکن بود التماسها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دمدمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خونها، اندامها، رگها، جویها. کِی دیدهام کسی لای «حی علی خیر العمل» هقهق بزند؟ کِی کسی با اذان، روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالیخالی روضه است؟
#احسان_عبدیپور
#پاتیلها_را_لت_میزنم
#رستخیز
#نفیسه_مرشدزاده
(چاپ اول، تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۷)
صفحه ۱۸.
@Ab_o_Atash
✳️ اگر خدا برعکس امر کرده بود!
من گاهی اینطور فکر میکردم که اگر این آیه، وارونه نازل شده بود. یعنی اینگونه نازل شده بود که « تَعاونوا علی الاثمِ و العُدوان وَ لا تعاونوا علی البّر و التقوی»، آیا اینها بعد از پیغمبر، بیش از این هم میتوانستند اثم و عدوان کنند؟! یعنی اگر خودِ خدا امر کرده بود به اثم و عدوان، آیا بیشتر از آنچه کردند هم میتواستند ستم کنند؟!
من معتقدم که بیش از این دیگر امکان نداشت. آنچه اینها کردند بالاتر و فراتر از تصور است.
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
صفحه ۱۹۰.
@Ab_o_Atash
من گاهی اینطور فکر میکردم که اگر این آیه، وارونه نازل شده بود. یعنی اینگونه نازل شده بود که « تَعاونوا علی الاثمِ و العُدوان وَ لا تعاونوا علی البّر و التقوی»، آیا اینها بعد از پیغمبر، بیش از این هم میتوانستند اثم و عدوان کنند؟! یعنی اگر خودِ خدا امر کرده بود به اثم و عدوان، آیا بیشتر از آنچه کردند هم میتواستند ستم کنند؟!
من معتقدم که بیش از این دیگر امکان نداشت. آنچه اینها کردند بالاتر و فراتر از تصور است.
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
صفحه ۱۹۰.
@Ab_o_Atash
✳️ ویزا
اگر گنجشکها محتاج به اجازه #وزیر_کشور بودند تا #پرواز کنند،
اگر ماهیها نیازمند #ویزا بودند تا به سفر روند،
نسل ماهیها و گنجشکها منقرض میشد.
#نزار_قبانی
#گنجشکها_ویزا_نمیخواهند
*انسیهسادات_موسوی
@Ab_o_Atash
اگر گنجشکها محتاج به اجازه #وزیر_کشور بودند تا #پرواز کنند،
اگر ماهیها نیازمند #ویزا بودند تا به سفر روند،
نسل ماهیها و گنجشکها منقرض میشد.
#نزار_قبانی
#گنجشکها_ویزا_نمیخواهند
*انسیهسادات_موسوی
@Ab_o_Atash
✳️ بهترین راه وصل
سیدهاشم حداد میفرمودند: انسان متعلق به «خانواده» است و اگر بخواهید «واصل» شوید، شروع آن از زن و بچه است. پسرشان میفرمودند همیشه اوقات از ایشان و محبتشان برخوردار بودیم و آرامش خانوادگی داشتیم.
#دلشده
تحلیلی بر احوالات عارف توحیدی مرحوم #سیدهاشم_حداد
ص ۱۱۷.
@Ab_o_Atash
سیدهاشم حداد میفرمودند: انسان متعلق به «خانواده» است و اگر بخواهید «واصل» شوید، شروع آن از زن و بچه است. پسرشان میفرمودند همیشه اوقات از ایشان و محبتشان برخوردار بودیم و آرامش خانوادگی داشتیم.
#دلشده
تحلیلی بر احوالات عارف توحیدی مرحوم #سیدهاشم_حداد
ص ۱۱۷.
@Ab_o_Atash
✳️ راهآهن انگلیسیپسند، راهآهن مفید
پس از آنکه ساخت این سلسله راه آهن (راهآهن بغداد تا مرز ایران) به پایان رسید؛ انگلیسیها خیلی سعی کردند که این رشته راهآهن را امتداد داده تا تهران و از تهران تا بندر جز (جنوب شرقی سواحل خزر) برسانند.
انگلیسیها برای مفتوح ساختن باب مذاکره در اطراف ساختمان و کشیدن این راهآهن به وسایل مختلفه متشبث و از هر طرف مشغول اقدام شدند. از جمله به وسیله شاهزاده نصرتالسلطنه عموی سلطان احمدشاه و همدرس و همبازی او، با احمد شاه وارد مذاکره شدند و او در درجه اول با این پیشنهاد موافقت کامل نمود که با کمک های مؤثر خود در راه نیل به این مقصود اقدام نماید تا با وامی که انگلیسیها به ایران خواهند داد این راهآهن ساخته شود.
پس از آنکه پیشنهاد مزبور به سمع سلطان احمدشاه رسید و از چگونگی تقاضای انگلیسیها مستحضر گردید، در پاسخ گفت که «به صلاح و صرفه ایران راهآهنی است که از دزداب (زاهدان فعلی) شروع بشود و مسیر آن به اصفهان و تهران باشد و از آنجا به اراک و کرمانشاهان متصل بشود، یعنی از شرق به غرب ایران؛ چنانکه از زمان داریوش هم راه تجارت هندوستان با آسیا و سواحل مدیترانه همین راه بوده است و این راه برای ملت ایران نهایت صرفه را از لحاظ تجارت خواهد داشت. به عقیده من اگر دولت ایران بخواهد روزی برای ایجاد راهآهن اساسی قدم بردارد، همین خط است و من با کمال میل حاضرم با کشیدن این راهآهن موافقت نمایم زیرا از لحاظ ترانزیت به ایران کمک میکند ولی راهآهن عراق و فریتو به بحر خزر فقط جنبه نظامی و سوقالجیشی دارد و من نمیتوانم پول ملت را گرفته یا از کشورهای خارج وام گرفته صرف راهآهنی که فقط جنبه نظامی دارد بنمایم.
#حسین_مکی
#تاریخ_بیست_ساله_ایران
انتشارات ناشر
جلد ۴، ص ۲۵۸.
@Ab_o_Atash
پس از آنکه ساخت این سلسله راه آهن (راهآهن بغداد تا مرز ایران) به پایان رسید؛ انگلیسیها خیلی سعی کردند که این رشته راهآهن را امتداد داده تا تهران و از تهران تا بندر جز (جنوب شرقی سواحل خزر) برسانند.
انگلیسیها برای مفتوح ساختن باب مذاکره در اطراف ساختمان و کشیدن این راهآهن به وسایل مختلفه متشبث و از هر طرف مشغول اقدام شدند. از جمله به وسیله شاهزاده نصرتالسلطنه عموی سلطان احمدشاه و همدرس و همبازی او، با احمد شاه وارد مذاکره شدند و او در درجه اول با این پیشنهاد موافقت کامل نمود که با کمک های مؤثر خود در راه نیل به این مقصود اقدام نماید تا با وامی که انگلیسیها به ایران خواهند داد این راهآهن ساخته شود.
پس از آنکه پیشنهاد مزبور به سمع سلطان احمدشاه رسید و از چگونگی تقاضای انگلیسیها مستحضر گردید، در پاسخ گفت که «به صلاح و صرفه ایران راهآهنی است که از دزداب (زاهدان فعلی) شروع بشود و مسیر آن به اصفهان و تهران باشد و از آنجا به اراک و کرمانشاهان متصل بشود، یعنی از شرق به غرب ایران؛ چنانکه از زمان داریوش هم راه تجارت هندوستان با آسیا و سواحل مدیترانه همین راه بوده است و این راه برای ملت ایران نهایت صرفه را از لحاظ تجارت خواهد داشت. به عقیده من اگر دولت ایران بخواهد روزی برای ایجاد راهآهن اساسی قدم بردارد، همین خط است و من با کمال میل حاضرم با کشیدن این راهآهن موافقت نمایم زیرا از لحاظ ترانزیت به ایران کمک میکند ولی راهآهن عراق و فریتو به بحر خزر فقط جنبه نظامی و سوقالجیشی دارد و من نمیتوانم پول ملت را گرفته یا از کشورهای خارج وام گرفته صرف راهآهنی که فقط جنبه نظامی دارد بنمایم.
#حسین_مکی
#تاریخ_بیست_ساله_ایران
انتشارات ناشر
جلد ۴، ص ۲۵۸.
@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳ او که وسط شنارفتن هقهق گریه میکرد...
از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود، ابراهیم بخوبی با معارف دینی آشنا بود. به تمامی اهل بیت ارادت داشت، اما نسبت به حضرت زهرا «سلامالله علیها» ارادت ویژهای داشت. نام مادر سادات را که به زبان میآورد، بلافاصله میگفت: سلامالله علیها.
یادم هست یکبار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا «سلامالله علیها» کرد. ابراهیم همینطور که شنا میرفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد. من و دیگران، نمیفهمیدیم که چرا ابراهیم اینگونه گریه میکند؟ لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هقهق افتاد. طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد!
حالا کسی که در زورخانه و در حین ورزش اینگونه است، تصور کنید که در هیئت و موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا میکند!
ابراهیم بعد از عملیات فتحالمبین و مشاهده کرامات بیشماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا «سلامالله علیها» بود، ارادتش بسیار بیشتر شد.
روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم، حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش هم در خانه بودند. ابراهیم گفت: «وسط اتاق یک پرده بزنید تا خانمها هم بتوانند بیایند؛ میخواهم روضه حضرت زهرا «سلامالله علیها» را بخوانم.»
او با صدایی سوزناک میخواند و خودش مثل ابر بهار اشک میریخت. نمیدانید با همان جمع کم، چه مجلسی برپا شد!
***
هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی میآمد، سری هم به من میزد و ماشین فولکس استیشن مرا میگرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا میشد. حضور در بهشت زهرا برنامه همیشگی او در مرخصیها بود. یکبار نیز توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم. وقتی رسیدیم، همراه ابراهیم، آرامآرام از میان قطعات شهدا میگذشتیم. انگار تمام شهدا را میشناخت! همینطور که راه میرفتیم از شهدا برای ما خاطره میگفت. و هر قطعه را که رد میکردیم، رو به قبله میایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه کوتاه از حضرت زهرا «سلامالله علیها» میخواند. با اینکه چند بیت شعر میخواند، از همه اشک میگرفت. بعد میگفت: «ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.» سپس به قطعه بعدی میرفتیم.
هیچوقت از خودش حرفی نمیزد. عبارت «من» در کلام او راه نداشت. اما این اواخر دیگر کمحرف شده بود. احساس میکردم وجودش جای دیگری است.
این ماههای آخر، خصوصاً در پاییز ۱۳۶۱ هرجا میرفتیم و از ابراهیم میخواستند مداحی کند، بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا«سلامالله علیها» میکرد. بعد هم خودش از حال میرفت.
#سلام_بر_ابراهیم
راوی: حسین جهانبخش و دیگران
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات شهید ابراهیم هادی، ۱۳۹۶)
صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳.
شهید #ابراهیم_هادی
@Ab_o_Atash
از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود، ابراهیم بخوبی با معارف دینی آشنا بود. به تمامی اهل بیت ارادت داشت، اما نسبت به حضرت زهرا «سلامالله علیها» ارادت ویژهای داشت. نام مادر سادات را که به زبان میآورد، بلافاصله میگفت: سلامالله علیها.
یادم هست یکبار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا «سلامالله علیها» کرد. ابراهیم همینطور که شنا میرفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد. من و دیگران، نمیفهمیدیم که چرا ابراهیم اینگونه گریه میکند؟ لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هقهق افتاد. طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد!
حالا کسی که در زورخانه و در حین ورزش اینگونه است، تصور کنید که در هیئت و موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا میکند!
ابراهیم بعد از عملیات فتحالمبین و مشاهده کرامات بیشماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا «سلامالله علیها» بود، ارادتش بسیار بیشتر شد.
روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم، حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش هم در خانه بودند. ابراهیم گفت: «وسط اتاق یک پرده بزنید تا خانمها هم بتوانند بیایند؛ میخواهم روضه حضرت زهرا «سلامالله علیها» را بخوانم.»
او با صدایی سوزناک میخواند و خودش مثل ابر بهار اشک میریخت. نمیدانید با همان جمع کم، چه مجلسی برپا شد!
***
هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی میآمد، سری هم به من میزد و ماشین فولکس استیشن مرا میگرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا میشد. حضور در بهشت زهرا برنامه همیشگی او در مرخصیها بود. یکبار نیز توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم. وقتی رسیدیم، همراه ابراهیم، آرامآرام از میان قطعات شهدا میگذشتیم. انگار تمام شهدا را میشناخت! همینطور که راه میرفتیم از شهدا برای ما خاطره میگفت. و هر قطعه را که رد میکردیم، رو به قبله میایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه کوتاه از حضرت زهرا «سلامالله علیها» میخواند. با اینکه چند بیت شعر میخواند، از همه اشک میگرفت. بعد میگفت: «ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.» سپس به قطعه بعدی میرفتیم.
هیچوقت از خودش حرفی نمیزد. عبارت «من» در کلام او راه نداشت. اما این اواخر دیگر کمحرف شده بود. احساس میکردم وجودش جای دیگری است.
این ماههای آخر، خصوصاً در پاییز ۱۳۶۱ هرجا میرفتیم و از ابراهیم میخواستند مداحی کند، بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا«سلامالله علیها» میکرد. بعد هم خودش از حال میرفت.
#سلام_بر_ابراهیم
راوی: حسین جهانبخش و دیگران
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات شهید ابراهیم هادی، ۱۳۹۶)
صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳.
شهید #ابراهیم_هادی
@Ab_o_Atash
✳ دنیا بد نیست؛ کم است...
میگویند دنیا بد است، آن را رها کن؛ دنیا رنج است، از آن بگذر؛ دنیا مردار است، از آن فرار کن. در حالی که دنیا [نه تنها] بد نیست؛ که کم است، باید آن را زیاد کرد. باید با آن تجارت کرد. گندمی است که باید به خاکش سپرد و آبیاریاش کرد و خرمنش را برداشت.
بعضی، گندم را نگه میدارند و فقط به آن عشق میورزند و به آن افتخار میکنند؛ بعضی گندم را رها میکنند و از آن میگذرند؛ اما آنها که وسعتِ خسیس زمستان را دیدهاند، یک گندم را بارور میکنند، آن را به خاک میدهند تا از خاک برخیزند و زمستان را گرسنه نمانند. اینها در واقع از گندمها و از دنیا نگذشتهاند که آن را برداشتهاند؛ آن را بد نمیدانند که کم میشمارند و به زیاد کردنش مشغول میشوند. دنیا میشود کشتزارشان، میشود بازارشان...
دنیا بد نیست؛ کم است. دنیا «رنج» است، اگر اسیرش باشی و «سود» است، اگر امیرش بشوی.
#علی_صفایی_حائری
#عین_صاد
#روش_نقد
جلد ۳، ص ۷۰.
@Ab_o_Atash
میگویند دنیا بد است، آن را رها کن؛ دنیا رنج است، از آن بگذر؛ دنیا مردار است، از آن فرار کن. در حالی که دنیا [نه تنها] بد نیست؛ که کم است، باید آن را زیاد کرد. باید با آن تجارت کرد. گندمی است که باید به خاکش سپرد و آبیاریاش کرد و خرمنش را برداشت.
بعضی، گندم را نگه میدارند و فقط به آن عشق میورزند و به آن افتخار میکنند؛ بعضی گندم را رها میکنند و از آن میگذرند؛ اما آنها که وسعتِ خسیس زمستان را دیدهاند، یک گندم را بارور میکنند، آن را به خاک میدهند تا از خاک برخیزند و زمستان را گرسنه نمانند. اینها در واقع از گندمها و از دنیا نگذشتهاند که آن را برداشتهاند؛ آن را بد نمیدانند که کم میشمارند و به زیاد کردنش مشغول میشوند. دنیا میشود کشتزارشان، میشود بازارشان...
دنیا بد نیست؛ کم است. دنیا «رنج» است، اگر اسیرش باشی و «سود» است، اگر امیرش بشوی.
#علی_صفایی_حائری
#عین_صاد
#روش_نقد
جلد ۳، ص ۷۰.
@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳ دستورالعمل مرحوم آيتالله قاضی به شاگردان خود درباره ورود ماههای رجب، شعبان و رمضان:
مرحوم قاضی میفرمودند: انسان بايد به خدا پناه ببرد و خداوند خيلی كمككننده و خيرالمُعين و پسنديده و اختيار كننده است. اما دستورالعمل اين سه ماه:
- عليكم بالفرائض في أحسن أوقاتها! دستورالعمل آن است كه نمازهای واجب را در بهترين اوقات خودش انجام دهيد همراه نوافل آن! (كه مجموعاً پنجاه و يك ركعت میشود، اگر نتوانستيد چهل و چهار ركعت) و اگر شواغل دنيا شما را منع كردند، صلاة أوّابين را كه همان نماز ظهر است، ترك نكنيد، چون خيلی اهمّيّت دارد! خصوص نماز ظهر خيلی اهميت دارد و آن بواسطه وقت آن و خصوصيت و موقعيت آن در بين اوقات ديگر است! و «صلاة وسطی» را كه در قرآن آمده، تفسير به نماز ظهر كردهاند، و «صلاة اوّابين» يعني آنها كه خيلی توجه به پروردگار دارند، يعنی رجوعكنندگان به خدا؛ زيرا رجوعكنندگان به خدا به آن تمسك میكنند.
- نوافل شب را هيچ چارهای نيست، مگر آنكه آنها را بهجا آوريد، نه خيال كنيد نماز شب ساقط است و آن سد سكندری است كه هيچ شكسته نمیشود! عجب از كسانی كه قصد دارند، دنبال كنند مرتبهای از كمال را در حالی كه شبها قيام نمیكنند؛ ما نشنيدهايم كسی به مرتبهای از كمال برسد، مگر به قيام شب و نماز شب.
- عليكم بقرائة القرآن! بر شما باد به قرائت قرآن كريم با صوت حزين و باآهنگ و غنا! يعنی با صدای خوش بخوان كه تو را تكان دهد و در روايات داريم كه قرآن را با تغنّی بخوانيد. امام زينالعابدين تغنّی به قرآن میكردند، اين تغنی در قرآن برای انسان بسيار مفيد است. بهطور كلی غنای صوتی حرام است و اين اصلاً در تحت غنای حرام نيست؛ زيرا غنای حرام آن است كه انسان را به سوی لهو و لعب بکشاند.
- بر تو باد زيارت مشهد أعظم در هر روز! (كه منظور از «مشهد أعظم» أميرالمؤمنين«ع» است، چون مرحوم قاضی در نجف بودهاند) و زيارت مساجد معظمه! (كه منظور كوفه و سهله است) و در بقيه مساجد عبادت خود را بهجا آوريد! چون مؤمن در مسجد مثل ماهی است در آب؛ همانطوری كه حيات ماهی به آب است، حيات مؤمن هم در مسجد است؛ ماهی را از آب بيرون اندازند، میميرد.
- بعد از نمازهای واجب تسبيح حضرت صديقه طاهره «س» را ترك نكنيد! زيرا كه آن ذكر كبيره شمرده شده و لااقل بعد از هر نماز يك بار بگوييد و اگر توانستيد دو يا سه بار بگوييد بهتر است.
- از لوازم مهم، دعا براي فرج حضرت حجت بقية الله الأعظم است در قنوت نماز وتر، و از آن گذشته در هر روز، و در جميع دعاها برای حضرت دعا كنيد.
- زيارت جامعه را روزهای جمعه بهجای آوريد! مقصود، زيارت جامعه معروف است: زيارت جامعه كبيره.
- قرآن كه میخوانيد، در اين سه ماه از يك جزء كمتر نباشد، در هر روز يك جزء.
- زيارت و ديدار برادران خود را زياد كنيد! (مقصود رفقای طريق هستند) خيلی آنها را زيارت كنيد و ببينيد؛ زيرا اينها هستند برادران طريقی شما كه در طريق و عقبات نفس و تنگناها كه انسان گير میكند، كمك انسان میكنند و نجات میدهند.
#سیدمحمدحسین_حسینی_طهرانی
#مطلع_انوار
انتشارات مکتب وحی
جلد ۲، برگزیده از صفحات ۱۰۵ تا ۱۱۳.
#سیدعلی_قاضی
@Ab_o_Atash
مرحوم قاضی میفرمودند: انسان بايد به خدا پناه ببرد و خداوند خيلی كمككننده و خيرالمُعين و پسنديده و اختيار كننده است. اما دستورالعمل اين سه ماه:
- عليكم بالفرائض في أحسن أوقاتها! دستورالعمل آن است كه نمازهای واجب را در بهترين اوقات خودش انجام دهيد همراه نوافل آن! (كه مجموعاً پنجاه و يك ركعت میشود، اگر نتوانستيد چهل و چهار ركعت) و اگر شواغل دنيا شما را منع كردند، صلاة أوّابين را كه همان نماز ظهر است، ترك نكنيد، چون خيلی اهمّيّت دارد! خصوص نماز ظهر خيلی اهميت دارد و آن بواسطه وقت آن و خصوصيت و موقعيت آن در بين اوقات ديگر است! و «صلاة وسطی» را كه در قرآن آمده، تفسير به نماز ظهر كردهاند، و «صلاة اوّابين» يعني آنها كه خيلی توجه به پروردگار دارند، يعنی رجوعكنندگان به خدا؛ زيرا رجوعكنندگان به خدا به آن تمسك میكنند.
- نوافل شب را هيچ چارهای نيست، مگر آنكه آنها را بهجا آوريد، نه خيال كنيد نماز شب ساقط است و آن سد سكندری است كه هيچ شكسته نمیشود! عجب از كسانی كه قصد دارند، دنبال كنند مرتبهای از كمال را در حالی كه شبها قيام نمیكنند؛ ما نشنيدهايم كسی به مرتبهای از كمال برسد، مگر به قيام شب و نماز شب.
- عليكم بقرائة القرآن! بر شما باد به قرائت قرآن كريم با صوت حزين و باآهنگ و غنا! يعنی با صدای خوش بخوان كه تو را تكان دهد و در روايات داريم كه قرآن را با تغنّی بخوانيد. امام زينالعابدين تغنّی به قرآن میكردند، اين تغنی در قرآن برای انسان بسيار مفيد است. بهطور كلی غنای صوتی حرام است و اين اصلاً در تحت غنای حرام نيست؛ زيرا غنای حرام آن است كه انسان را به سوی لهو و لعب بکشاند.
- بر تو باد زيارت مشهد أعظم در هر روز! (كه منظور از «مشهد أعظم» أميرالمؤمنين«ع» است، چون مرحوم قاضی در نجف بودهاند) و زيارت مساجد معظمه! (كه منظور كوفه و سهله است) و در بقيه مساجد عبادت خود را بهجا آوريد! چون مؤمن در مسجد مثل ماهی است در آب؛ همانطوری كه حيات ماهی به آب است، حيات مؤمن هم در مسجد است؛ ماهی را از آب بيرون اندازند، میميرد.
- بعد از نمازهای واجب تسبيح حضرت صديقه طاهره «س» را ترك نكنيد! زيرا كه آن ذكر كبيره شمرده شده و لااقل بعد از هر نماز يك بار بگوييد و اگر توانستيد دو يا سه بار بگوييد بهتر است.
- از لوازم مهم، دعا براي فرج حضرت حجت بقية الله الأعظم است در قنوت نماز وتر، و از آن گذشته در هر روز، و در جميع دعاها برای حضرت دعا كنيد.
- زيارت جامعه را روزهای جمعه بهجای آوريد! مقصود، زيارت جامعه معروف است: زيارت جامعه كبيره.
- قرآن كه میخوانيد، در اين سه ماه از يك جزء كمتر نباشد، در هر روز يك جزء.
- زيارت و ديدار برادران خود را زياد كنيد! (مقصود رفقای طريق هستند) خيلی آنها را زيارت كنيد و ببينيد؛ زيرا اينها هستند برادران طريقی شما كه در طريق و عقبات نفس و تنگناها كه انسان گير میكند، كمك انسان میكنند و نجات میدهند.
#سیدمحمدحسین_حسینی_طهرانی
#مطلع_انوار
انتشارات مکتب وحی
جلد ۲، برگزیده از صفحات ۱۰۵ تا ۱۱۳.
#سیدعلی_قاضی
@Ab_o_Atash